ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مامان ! خاله ! زشته 6 (قسمت آخر)

مامان دیگه رفته بود واسه خودش . اون ارگاسم شده بود و دیگه به این زودیها از جاش بلند بشو نبود . چشای مادر شوهرم یا همون خاله فرشته ام از هوس سرخ سرخ شده بود . یه خورده خسته شده بودم . می دونم دلش می خواست که یه جورایی بهش حال بدم . خودش به درد همه خورده بود . دلم می خواست لیاقت خودمو بهش نشون می دادم . اون خیلی آماده نشون می داد . آماده از این نظر که با یک تلنگر من به اونجایی که می خواد برسه . رفتم به سمتش و اونو بغلش زدم . پاهاشو به دو طرف باز کردم و حس کردم میک زدن کوسش فعلا راحت ترین راهیه که هر دو تامونو به مقصد و مقصود نزدیک تر می کنه . . یه خورده که واسش لیس زدم و حس کردم که خستگیم در رفته یواش یواش خودمو کشوندم بالاتر و خودمو بهش چسبوندم . خودمم از این کار لذت می بردم ولی اونی که هنوز ارضا نشده بود بیشتر کیف می کرد . دستاش و کل بدنش در یه حالت سستی به سر می بردند . حتی نای حرف زدن هم نداشت . فقط  گوشه چشاش و نگاش داشت بهم می گفت که ازم انتظار داره و منم با تمام وجودم خودمو وقف اون کرده بودم . اون باید به عروسش افتخار می کرد . سینه ها روی سینه ها و کوس روی کوس و لب روی لب .. در یه حالت انطباقی دستامو دور کمرش حلقه زده همراه با بوسیدن لباش تمام بدنمو به حرکت در آورده بودم . یواش یواش صداش در اومده و داشت ازم می خواست که با سرعت بیشتری ادامه بدم . با این که این همه فعالیت کرده بود ولی هنوز صورت و بدنش بوی خوشی می داد یه عطری که هوسمو زیاد تر می کرد . چقدر لز به آدم می چسبه . حتی گاهی این حسو به وجود میاره که از سکس با مرد هم شیرین تره و شایدم که این طور باشه . مامان هنوز خمار بود -یه خورده صبر کنین منم میام -مامان نگران نباش من هستم . تو خوب حالتو بکن و روبراه تر که شدی بیا . هم دلم می خواست مامان بیاد کمک و هم دلم نمی خواست . چون می خواستم یه نفری خودمو به مادرشوهرم ثابت کنم ولی از اونجایی که می دونستم سخته بازم دوست داشتم مامان بیاد . -فرشته جون در چه حالی .. اینو وقتی ازش پرسیدم که کف دستمو گذاشتم لاپاش و کوسشو در چنگ خودم داشتم . -عالی عالی فرزانه جون از این بهتر نمیشه ولی دلم می خواد که بازم بهتر از این شه . این هوس و کیف یه شتاب ثابت داره .. به خوبی می دونستم که چی داره میگه . چون خودمم در این حالت بودم . و می دونستم که اون چه حالی داره . چهار تا انگشتمو کردم تو کوسش و یه انگشت شستمو هم گذاشتم روی کوسش و افتادم به جونش . با سرعتی که خودمم فکرشو نمی کردم خاله جونو با انگشتام می گاییدم . اون فقط داشت جیغ می کشید و می گفت الان الان داره میاد ولم نکن ولم نکن .. انگشتام که هیچی مچ دست و آرنج کرخ شده بود و دیگه حس نداشتم ولی به خودم می گفتم فرزانه ادامه بده ادامه بده . فرض کن که داری مسابقه المپیک میدی و اگه بتونی خاله جونتو به ارگاسم برسونی مدال طلای المپیکو میذارن تو گردنت و همه واست کف می زنند و به وجود تو افتخار می کنند . مهم تر از همه همین فرشته جون که هم خاله اته و هم مادر شوهرت .. ولش نکن ولش نکن .. با همین افکار به خودم انرژی می دادم و اصلا حس خستگی نداشتم . رفته بودم تو عالم خودم و ول کن هم نبودم . یه لحظه به خودم اومدم که دیدم همه طرف دارن صدام می زنن . مامان داره می زنه به پشتم و میگه فرزانه خوبه خوبه چه خبرته .. مگه می خوای دو باره ارگاسمش کنی . تو دیگه اونو رسوندی به قله هوس و کیف . داره بال بال می زنه . بذار یه خورده تو کیف خودش بمونه .. راست می گفت مامان . خاله از حال رفته بود و مدام داشت این کلمه ها رو تکرار می کرد که خوبه .. خوبه ولم کن ولی من ول کن نبودم . عجب انرژی و نیرویی به خودم داده بودم . آفرین به فرزانه . که بالاخره تونسته بودم به اون چیزی که می خواستم برسم . احساس غرور می کردم . مامان منو به شدت می بوسید و نازم می کرد . -عزیزم تو دست منو از پشت بستی و کارمو خیلی راحت کردی . خیلی چون اولا خیلی سریع تر از اونی که من خالتو ارضاش می کردم سر حالش کردی و هم این که از این به بعد  می دونم در غیاب من یکی هست که به داد خواهرم برسه .. سه تایی مون همدیگه رو بغل زدیم و رفتیم تو یه حس و حالی که انگاری دوست داشتیم یه دسر بعد از غذا بخوریم . با هم ور می رفتیم . اما این بار نه به تیر نهایت کار . رفته بودیم هرچی میوه و خرت و پرت دراز دور و برمون بود که حالت کیر رو داشته باشه آوردیم و ریختیم دم دستمون و یکی از اونا رو تو دستمون گرفته و می مالیدیم به کوس و کون یکی دیگه . من از این که هویج به کوسم مالیده شه و بره تو کوسم خیلی خوشم میومد . یه سفتی خاصی داشت . مامان با موز بیشتر حال می کرد و فرشته جون از همه شون لذت می برد و نمی تونست بگه که به کدومشون رای میده . یواش یواش داشتیم به شب می رسیدیم . هیشکدوممون دوست نداشتیم از جامون بلند شیم و بریم دنبال کار و زندگیمون . حس می کردم خیلی پر نشاط شدم و روحیه خوبی پیدا کردم . انگار دیگه هیچی از این زندگی نمی خواستم . هیچی دیگه راضیم نمی کرد نه مال و نه منال و نه شهرت و نه زیبایی و تعریف دیگران .. فقط یه چیزی می خواستم منتظر یه چیزی بودم و این که کی می رسه اون وقتی که یه بار دیگه من و مامان و خاله یه بر نامه ای مثل بر نامه امروز داشته باشیم . آره دیگه نمیگم مامان ! خاله ! زشته میگم مامان خاله خیلی زیباست خیلی شیرینه و خیلی خیلی بهتر از هرچیز خوبی که تو این دنیای خاکی وجود داره ... پایان .. نویسنده .. ایرانی 

4 نظرات:

دلفین گفت...

مرسی عالی بود حالا داداشم قرار جاش چی بزاری

ایرانی گفت...

یک داستان لز چند قسمتی به اسم خواهر خوب و خوشگلم ..لز دو تا خواهر نوجوون وجوون ..خوب بخوابی داداش دلفین و خوابای خوب و خوشی ببینی که همه تبدیل به واقعیت بشن ...ایرانی

sia گفت...

مرسی. خوب بود. لز هم واسه خودش عالمی داره...

ایرانی گفت...

ممنونم سیا جان که با جدیت داری داستانها رو پیگیری می کنی . شاد و سر بلند باشی ....ایرانی

 

ابزار وبمستر