ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

خون عشق

نمی دانم عشق از کجا می آید . به کجا می رود . نمی دانم مرا به کجا می برد . مرا به کجا می راند .. فقط می دانم که چه کسی مرا می راند . با راز نگاهش مرا می راند . می خواهم بروم  همچنان در امتداد عشق .. نمی خواهم که رانده شده سرزمین عشق باشم . آن زمان که عاشقم بودی چون کوهی استوارم می دانستی که برای رسیدن به آن بر قله های خیال بودی و اینک که  من عاشق تو گشته ام  سر زمین عشق را چون دشت و کویری می دانی و مرا تکه سنگی از آن کوه سنگی . سنگی که در دست گرفته ای و به این سو و آن سو پرتش می کنی . سنگی که قلبش از جنس سنگ نیست . تو مرا به هرسو که می خواهی بران .. اما مرا از خود مران که بی تو هیچم که بی تو ازقله های خیال عشق خود را به زیر افکنده ام  تا در سرزمین عشق جان بسپارم قبل از این که تو مرا ازسر زمین قلب خود برانی .. جانم را به عشق می سپارم . همان جانی که از آن تو بود و به خاطر تو در سرزمین عشق با بالهای عشق پر گرفت و خندید . پلکهای خاکی ام را بر هم نهادم تا بدانی که که صدای دوستت ندارم هایت را نخواهم شنید . گفته بودم که تو را به آرزوهایت خواهم رساند . گفته بودم که هر چه بخواهی همان خواهد شد .. مرا ببخش که به این آرزویت نرسیدی که بگویی که دیگر دوستم نداری که مرا از سرزمین عشق برانی ... عشق هرگز نمی میرد . شاید که جسم عاشق بمیرد .. می گفتی که تو را به اوج عشق و زندگی برسانم اما اینک در پای تو جان باخته ام .. به خاطر تو . عشق را در قله ای دیگر خواهی جست . شاید که باز هم در جستجوی قربانی باشی .. شاید که نوشیدن ازجام خون من سیرابت نکرده باشد . من از پیاله عشق نوشیدم  و تو از پیاله عاشق .. اما آنچه را که نوشیدی خون عشق جاری دررگهای من بوده .. خوشحالم که تو آن را نوشیده ای   . سراسر عشق مرا نوشیده ای .. عشق آن که تو را طلب می کرد و تو او را از خود رانده ای . من اینک در قلب توام . در رگهای تو .. عجین با خون تو .. در اندیشه تو .. در احساس تو . خوشحالم که جانم را برای تو داده ام . چون برای همیشه در تو جاودانه گشته ام . دیگر از من گزیری نیست .. دیگر از من گریزی نیست . همه جا با تو خواهم بود . من اسیر تو خواهم بود تو اسیر من خواهی بود . تو از پیاله عاشق نوشیده ای .. همان خون عشق را . همان که مرا برآنم داشت که به خاطر تو جان دهم تا برای همیشه در جان تو آرام گیرم . مرغ پرکشیده ام می بیند که چگونه اشک می ریزی . خونم اشکهای تو را احساس می کند . تو با نوشیدن خون عشق مهربان گشته ای . کاش اشک جلادم را هرگز نمی دیدم . کاش می توانستم لب بگشایم و بگویم که من همیشه و همه جا با توام . کاش می توانستم بگویم که هنوز دوستت دارم . تو اینک به خاطر من اشک می ریزی . از دست من کاری بر نمی آید . کاش می دانستی که نمی توانم اشک جلادم را ببینم . من هرگز محبتت را به قیمت اشکهایت نخواسته ام . زندگی عشق را با مرگ خنده هایت نخواسته بودم . قسم به پاکی قلب سپیده صبح , اندوه قلبت را نخواسته ام .  قسم به شادی تو در برابر اندوه خود , غمت را نخواسته بوده ام .. دربهشت عشق نفس می کشم اما در جهنم اندوه تو سرگردانم . بر مرگ من بخند تا با شادی تو شاد گردم . تا در بهشت عشق آزاد گردم .. کاش آتش غمهایت را به سوی من می فرستادی تا همچنان در التهاب عشق تو بسوزم . افسوس که دیگر چاره ای نیست . می توانی خاکم را به  پاهای باد به باطن آب و به کام آتش بسپاری اما خون عشق من همچنان در رگهای تو جاریست . با قطره قطره خون خوددربدن توو در هر لحظه از زندگی تو فریاد می زنم که دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم .. آری خون عشق من اینک در رگهای تو جاریست  ومن اینک به آرزوی خودرسیده ام ... پایان .. نویسنده .. ایرانی 

3 نظرات:

ایرانی گفت...

با سلام به همه خوانندگان و دوستان عزیز :
قطعه خون عشق رو که می تونست کامل تر و عاطفی تر هم باشه با تمام وجودم نوشتم و منتشرش کردم . داستان معشوقی بود که خودش و احساسشو تسلیم معشوقه کرده . وقتی که اون کوه وجودش و اون چیزی روکه یه روزی به عنوان یه سمبل درستی و راستی واسه معشوقه بود در برابرش تسلیم کرد معشوقه اون کوه رو مثل یک تکه سنگ کرد وخواست که اونو پرتش کنه از سرزمین عشق و محبت بره .. درواقع می خواست از دل خودش بیرون کنه . این تکه سنگ که معشوق بود نشان دهنده ضعف وحقارت او در مقابل معشوقه و اون حالت قبلشه . خودشو از قله های خیال عشق پرت می کنه .. در واقع این همون جسم معشوق هست که می میره ولی روح اون باقی می مونه . البته من یه خورده اینجا سخت گرفتم ولی دلیل نمیشه این چیزایی که نوشتم این جوری باشه .. اون جلاد بیرحم باعث شده که معشوق خودشو بکشه .. اون خون معشوق رو توی یک پیاله ریخته و سر کشیده .. البته اینا تشبیهه . درنهایت با نوشیده شدن خون معشوق توسط معشوقه یا همون جلاد خون عشق به بدنش منتقل میشه و مهربون میشه . اشک می ریزه . روح معشوق متاثر میشه و میگه ای کاش خودمو نمی کشتم و شاهد این خونخواری و رنج و عذاب معشوقه ام نبودم . من نمی تونم اشکهای عزیزمو ببینم . اشکهایی که شاید تا حدودی ناشی از پشیمونی هم باشه این ایثار گری و از خود گذشتگی معشوق رو می رسونه که حتی پس از مرگش و با همه جفا کاریها بازم معشوقه اشو عشقشو دوست داره و راضی نیست که اونو ناراحت ببینه . البته این قطعه طوری نوشته شده که میشه جای معشوق و معشوقه یعنی جنس مونث و مذکر را عوض کرد ...من عادت به غم نویسی ندارم و اینم داستانی نبود که درعین غم انگیز بودن طولانی هم باشه .. شاید یه دلیلی که زود تمومش کردم همین باشه که خودمم تحمل این جور غمها رو ندارم ..شب همگی خوش . امیدوارم سفر آخر تابستان به شما غایبان نازنین خوش بگذره ...ایرانی

Galeri.azin گفت...

سلام جناب ايراني عزيز.
چند روزي به تنهاي به گوشه دنجي خزيدم و تمام وسايل ارتباط با دنياي بيرون را از خودم دور كردم و با كمك يك دوست كه در اين چهار پنج سال اخير هميشه يار و ياورم بوده اين دفعه يك گوش شنوا برايم شد و تمام دلتنگي ها و گلايه هايم را شنيد و با روحي جلا خورده توانستم يك تصميم عقلاني بگيرم و به اين برزخ سخت پايان بدهم و برايم جالب بود كه وقتي گوشي ام را روشن كردم و به اولين سايتي كه رفتم وبلاگ شما بود كه به اين مطلب بسيار زيبا برخوردم و ناخوداگاه باخودم فكر كردم كه جناب ايراني چه استعداد درخشاني در خلق مطالب ادبي دارند و با اينكه ميدانم كار بسيار سختي است اما پيشنهاد ميكنم كه در اوقات بيكاري حتما به فكر نوشتن يك رمان و چاپ ان باشيد و من به شما قول ميدهم كه موفق ميشويد.
با ارزوي موفقيت روزافزون شما.

ایرانی گفت...

گالزی آذین عزیز و دوست داشتنی و زجر کشیده و عاشق ! ارتباطت را با دنیای اطرافت قطع کرده ای ؟ تصمیم عقلانی یا عاقلانه گرفته ای ؟ هرچند برای شریک زندگیت دردناک خواهد بود . آیا حقیقت را به شریک و همدم زندگیت گفته ای ؟ امیدوارم هر تصمیم به نظر و شاید هم درحقیقت عاقلانه ای که گرفته باشی نتیجه عاقلانه ای هم داشته باشد . دلم می خواهد با تسلط بر خود بدانی که زندگی تو تنها از آن تو نیست و هستند دیگرانی که خود را وابسته به تو بدانند وبی تو احساس غم و تنهایی و عذاب کنند . این خواسته را دارم که به آرامش برسی . این خلاصه ترین آرزوی من برای توست و کامل ترین آن . ..درمورد نویسندگی و رمان نویسی .. همیشه سپاسگزار خداوند بوده ام که قطره ای از اقیانوس بیکران فضل و رحمت خود را درامر نگارش همچون دیگر نعمتهای خود به من بخشیده هرچند آن گونه که باید از آن بهره صحیحی نگرفته ام .ازتو هم ممنونم که به من دلگرمی می دهی . نوشتن داستانهای سکسی در طول هفته , نیمی از روز را در کاری غیر ارتباط با نویسندگی برای گذران زندگی بودن ..رسیدن به مسائل خانه و خانواده ..فرصت ها را مثل آب خوردن می خورد . این توان بالقوه رابرای نوشتن هرچیزی در خود می بینم ولی شرایط زندگی ام به این صورت شده ..تا دقایقی دیگر شروع خواهم کرد به نوشتن قسمتی دیگر از داستان خانوم مهندس برای هفته های بعد ..به اتاقی دیگر پناه برده ام . خوابم می آید . حتی برای امر ضروری از اتاق خارج نمی شوم که به دیدن من یادشان بیفتد کاری دارند و به من بگویند ..از داستانهایم هم که نمی توانم کم کنم و با علاقه ای که به دوستان دارم دلم می خواهد در خدمت همه باشم . البته اثراتی از علاقه به رمان را در آثاری مثل ندای عشق ..آبی عشق ومثلث عشق می توان یافت . مثلث عشق رمان یا اثری شبه رمان و 15 قسمتی است که یک طرف آن شادی و یک طرف آن غم است . یک حادثه واقعی را به شکل خاصی در آورده ام با دنیایی از احساسات و عشق و ایثار گریها .. به قیمت نابودی روحی از سه راس مثلث .. این یک داستان واقعیست که در منطقه ما روی داده و من آن شخص داغون شده را می شناسم هرچند در مورد جزئیات با من درددل نکرده .. درضمن داستان اولین و آخرین عشق هم که عشقی سکسیه قسمت عشقی عاطفی اون خیلی قویه با این که آخرش خوبه ولی در طول داستان خیلی تاثر بر انگیزه و حتی شخص سومی هم هست که به خواسته اش نمی رسه اما من سایه این شخص سوم را با همه ایثار گریها و نقش زیبایش کم رنگ تر کرده ام تا خواننده پراحساس به خاطر این شخص که یک زن بوده و به کمک قهرمان داستان آمده زجر کمتری احساس کند . داستان اولین و آخرین عشق که از اولین کارهایم در 18 ماه پیش بوده که آن زمان امیر عزیز مسئول انتشار داستانها بوده است ...بگذریم ..از خدا می خواهم به تمام زجرهایت خاتمه دهد تا با جسم و روحی سالم خود را به آغوش آینده و عزیزانت بسپاری . منتظر شنیدن خبر های خوش از سوی تو هستم . چون هنوز نمی دانم رشته امور به دست چه کسیست .. شادی و شادی و شادی با دنیایی از آرامش و آرامش و آرامش برایت آرزومندم ...ایرانی

 

ابزار وبمستر