ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

عشق اینترنتی

خیلی دلم می خواست یه بهونه ای پیدا بشه که یه کامپیوتر بگیرم . من تنها دختر خونواده بودم . چهارده سالم بود و تازه رفته بودم دبیرستان . داداشام 9 ساله و 7 ساله بودند و هنوز نمی تونستند اختیار داری منو بکنند . ازبس دوستام از دوست پسرا و چت و این چیزا می گفتند من خیلی حریص شده بودم به این که یه جورایی خودمم برم تو این خطها . من از یه خونواده متوسط بودم و بابام هم کارمند بود . اسمم فائزه هست و و داداشام هم فرهاد و فرشاد تازه رفته بودند کلاس سوم و اول ابتدایی . یه بهونه ای پیداکردم و گفتم برای تحقیقات و درس و این جور چیزا کامپیوتر لازم دارم و یه مدتی رو هم رفتم تو فیلم و حرف شنوی از خونواده و پا به پای بابا مامان شده بودم  ملا تر از آخوند و کاتولیک تر از پاپ .. خوب که اطمینانشونو جلب کردم کامپیوتره اومد خونه . شانس آوردم که اونا چیزی از ش نمی دونستند و منم با ترفند های دخترونه ام افتادم تو این چت بازیها . با خیلی از دختر پسرا دوست شدم باهم چت می کردیم . یه سری حرفای زشت و رکیکی می زدند که اصلا عادت به این حرفا نداشتم . بعضی از دوستام پوست کلفت بودند و پا به پای پسرا پیش می رفتند . حاضر جواب بودند . من هیجان خاصی داشتم . بابا مخالف بود که کامپیوترو بذاریم اتاق من .  ولی بهونه آوردم و گفتم که یه موقع مهمون میاد و بچه ها خرابش می کنن . درهر حال شبا تا دیر وقت می نشستم پاش . با یکی دوست شدم که خودشو جواد معرفی می کرد . از بقیه مودب تر نشون می داد . در حرفا و نوشته هاش اثری از زشتی ندیدم . یواش یواش با کلام  وگفته هاش عادت کردم . به غیر از چت از طریق ایمیل هم برای هم مطلب می فرستادیم . اون قلم خوبی داشت . مطالبی رو که برام می فرستاد اولش کلی بود . یعنی هر کسی می تونست مخاطبش باشه ولی یواش یواش حالت نوشته هاش طوری شد که حس می کردم داره اونا رو به من میگه . یه هیجان خاصی رو در من به وجود آورده بود . نمی دونستم اسم اون حالتو چی بذارم . راستش از این که در مقابل نوشته های زیباش قلم خوبی نداشتم که یه چیزی بنویسم ناراحت بودم . چند هفته گذشت . من بقیه رو ول کرده بودم و فقط با اون در ار تباط بودم . دلم می خواست یه روزی احساسات خودشو مستقیم  بهم بگه . از این که یه کسی می تونه این قدر راحت و زیبا حس خودشو بیان کنه و خودشو وقف من کرده لذت می بردم . شب و روز فکرم شده بود اون . دلم می خواست مدرسه و کلاس زودتر تعطیل شه و بیام خونه بشینم پای ایمیل و چت و ارسال و دریافت مطلب . یه روزی ازش پرسیدم جواد تو اینایی رو که داری می نویسی واسه کس خاصی هست .. جواب داد .. اگه دوست نداری و دلت نمی خواد دیگه برات ننویسم . خیلی سخته آدم برای اونی که بیشتر از همه دنیا بیشتر دوست داره و عاشقشه بنویسه ولی اون اینا رو ندونه . خیلی سخته که آدم از این که بترسه جواب رد بشنوه نتونه به یکی مستقیم بگه که دوستت دارم . ولی من اینو حالا میگم . فائزه من دوستت دارم . عاشقتم . بیشتر از اونی که فکرشو کنی . بیشتر از همه دنیا . حس می کنم که تو نوشته هات و کلامت یه صداقتی موج می زنه که این صداقت با نجابت و پاکی تو در هم آمیخته شده و از تویه بهترین ساخته . می تونی جواب منو ندی . می تونی بهم بگی دوستم نداری .. فقط اگه عاشقم نیستی اگه منو نمی خوای اگه به نظرت عشق و دوست داشتن پوچه .. جوابمو نده . چیزی بهم نگو . بذار همیشه  در دنیای  امید و انتظار به این دلخوش باشم که یه روز وقتی که دارم ایمیلمو بر رسی می کنم پیام عشق و محبت تو رو ببینم . وقتی اون پیامو ببینم حس کنم که  یکی هست که جواب عشق و پیام صادقانه منو بده .. صورتم سرخ شده بود . احساس لذت و غرور می کردم .  من بهش گفته بودم که چهار ده سالمه و اونم چند سالی خودشو بزرگتر از من معرفی کرده بود . از نوشته هاش این طور بر میومد که باید هیجده نوزده سالی باشه . راستش این اختلاف سنی در اون شرایط برام خیلی زیاد نشون می داد ولی اگه می خواستم یه روزی زنش شم ایرادی نداشت . هنوز نمی دونستم چه ریخت و قیافه ای داره . من خودم خیلی خوشگل بودم ولی یادم میومد در یکی از این صحبتا بهش گفته بودم زیبایی انسانها به باطن و درونشونه . پس درست نبود همون ابتدای کار بیام و بگم چه ریخت و قیافه ای داری . یه روز که بالاخره می دیدمش . مهم فهم و کمال و معلوماتشه . دوست داشتم همون آن جوابشو می دادم ولی نمی دونستم چی بنویسم . خواستم از دوستام کمک بگیرم . ولی لذت اون چیزی که آدم خودش می نویسه خیلی بیشتر از اونیه که از دیگری باشه .. نشستم و فکر کردم و یه چیزایی نوشتم یه چیزایی با احساس خودم . قسمتی از اون به این صورت بود ... من که تا به حال عاشق نشدم ببینم لذت عشق چیه و چه معنایی داره ولی حس می کنم که همه چی رو به یه رنگ دیگه ای می بینم . و درکل زندگی رو به یه رنگ دیگه ای .. وقتی که صبحها از خواب پا میشم دوست دارم اون لحظه ای برسه که نوشته هاتو بخونم و یه چیزی برات بفرستم . دوست دارم بازم برام از دوست داشتن ها بنویسی . از خوبیها بگی . از این که در دنیای پستیها این عشقه که بزرگی می کنه و من احساس می کنم که من و تو داریم به بزرگی می رسیم و شایدم که بزرگ شده باشیم .. جواد حرفاتو قبول دارم ولی می ترسم از اون روزی که بهم بگی دوستم نداری و عاشقم نیستی .. برام مهم نبود که اون چه شکلیه . عشقو یک رویایی می دیدم که در واقعیت خودشو نشون میده . حقیقت همونی بود که باهام دوست بود . حالا چهار پنج سال اختلاف سنی که مشکلی ایجاد نمی کنه .. پیامهای ما رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود . من شده بودم یه پا نویسنده .. سراسر عشق و احساسات و اونم که دیگه سنگ تموم گذاشته بود .. فائزه تو را با تمام وجودم می پرستم . اجازه اش را از خدا گرفته ام که بگویم و بنویسم که تو را با تمام وجودم می پرستم  . بی تو هرگز نمی خندم و باتو اشکی نمی ریزم . .. وقتی این چیزا رو واسم می نوشت حس می کردم که دارم تو دل آسمونا پرواز می کنم .. خیلی دلم می خواست ببینمش ولی اون می گفت هنوز زوده . بذار در لذت رویایی خودمون بمونیم . منم بهش نه نمی گفتم .. عیبی نداره اون که دیگه کج و معوج که نیست بالاخره یه روزی می بینمش . وقتی صحبت از آرزوهای دورو درازمون می کردیم اون خیلی راحت می گفت که می تونه معاف از خدمت بگیره .. از وضع مالی خوب خونواده اش می گفت و این که خیلی راحت می تونه باهام ازدواج کنه .. از این که بابا مامانش از همین حالا یه خونه به اسمش کردن .. وقتی این حرفا رو می زد قند تو دلم آب می شد و دلم می خواست فوری باهاش ازدواج کنم .. این صحبتاش یه خورده هم منو حشری می کرد . چون یه جورایی هم فکرمو به بعد از ازدواج می کشوند . حتما باید خیلی پارتی دار باشن که می تونه معاف بگیره .. خداکنه بابام سختگیری نکنه .. یه خورده از درسام عقب افتاده بودم ولی خودمو رسوندم تا خونواده بهم گیر ندن و کامپیوترو ازم نگیرن . نزدیک عید شد . جواد من موافقت کرد که بالاخره همدیگه رو ببینیم . قرار گذاشتیم  که همدیگه رو در ترمینال شرق و تهران پارس ببینیم . توی سالن انتظار ترمینال یک .. به خونه مون نزدیک بود . هرچند ما نه به هم آدرس داده بودیم و نه شماره تلفن . دلم می خواست مرد رویاهامو اول ببینم و بعد بریم دنبال بقیه مسائل . مرد رویاها و آرزوها .. مرد زندگی من . اون قرار بود با یه  پیرهن مردونه به رنگ بنفش بیاد که متمایز از بقیه باشه و منم با یه مانتوی جیگری رنگ . می خواستیم دوتایی مون تابلو باشیم . دلم می خواست باهاش برم بیرون سینما .. یه خورده باید از حالت رویایی خارج می شدم . چقدر آدم تو خماری باشه . خوشم اومده بود از این که بالاخره دارم واقع گرا میشم . اون چه شکلیه . اگه خیلی خوش ظاهر تر از من باشه چی ؟/؟ بازم منو قبول داره . دوتایی مون که به این موضوع اهمیتی نمی دادیم . نه ! جواد من این قدر ها هم نامرد نیست . نباید که باشه . اون درکم می کنه . نوشته هاش نشون میده که خیلی آقاست . نجیبه . با فرهنگ و باکلاسه . ده دقیقه قبل از ساعت ملاقات بودم سر وعده گاه . یه خورده خودمو قایم کردم تا من اول اونو ببینم . قرار گذاشته بودیم ته سالن  روبروی باجه های مخصوص فروش بلیط بشینیم .  یک ربع گذشت . نمی دونم چرا دیر کرده بود . چهره ها همه مسن و میانسال بودند یا از اون جوونای دیروز . ناامید شده بودم . سر کارم گذاشته بود . از مخفیگاهم اومدم بیرون . ناامیدانه رفتم به سوی نیمکتی که قرار بود اونجا همدیگه رو ببینیم . یکی از مردایی که اونجا نشسته بود صدام زد فائزه خانوم ؟/؟ -به صورتش خیره شدم . نشناختمش .. -شما ؟/؟  -فکر می کردم وقت شناس باشین .. چقدر احمق بودم من . ازبس صورت آدما واسم مهم بود چیزی به نام پیرهن بنفش از تو ذهنم پاک شده بود . دنبال این رنگ بودم ولی نمی دیدمش .. فقط صورتها رو می دیدم .. من چه جوری می خواستم بفهمم که این اونه .. جواد از همون اولی که اومده بودم نشسته بود . من خودمو پنهان کرده بودم و نمی دونستم اونجاست و فکرشو نمی کردم که به این سن و سال باشه و اونم که منو نمی دید . اون منو شناخت چون صادق بودم و می دونست که چهارده سالمه .. اون سی و پنج سالش بود . اینو بعدا بهم گفت . چهار پنج سال از بابام کوچیکتر بود . دوبرابر و نیم من سن داشت . خشکم زده بود . یه حالت بد و عجیبی داشتم . رنگم پریده بود . می خواستم واسه اون دقایق هم که شده به خودم مسلط باشم . تمام رویاهامو بر باد رفته می دیدم . درسته که عشق سن و سال نمیشناسه ولی نه تا این حد . اون بهم گفته بود که چند سال ازم بزرگتره .. دیگه نگفته بود 21سال . متوجه تغییر حالت من شده بود .. -فائزه جون می دونم تعجب کردی من بهت دروغ نگفتم . گفتم که ازت بزرگترم .. من رئیس یک بانک بزرگ هستم ... دیگه بقیه حرفاشو نفهمیدم . پس واسه چی بهم دروغ گفت که بابامامانم واسم معافی می گیرن .. اون می خواست فریبم بده و خودشو کم سن معرفی کنه .. قیافه اش بد نبود ولی من می تونستم جای دخترش باشم . اون عشق به ناگهان محو شد . نمی دونم چرا ترس برم داشته بود . با یه پرادو اومده بود . سوارم کرد تا با هم یه دوری بزنیم . می خواستم یه حرفی بزنم نمی دونستم چی بگم . دلم می خواست تمام آثاری رو که باعث شناسایی ام میشه از خودم دور کنم تا دیگه این دروغگوی متقلب که جوون خوبی هم نشون می داد دنبالم راه نیفته .. گوشی موبایلم معمولی بود . اونو طوری که نفهمه انداختمش تو جوی آب . نمی دونم چرا حس می کردم که شاید یه جورایی ازم شماره بگیره و ول کنم نباشه .. -فائزه می دونم خیلی دوست داری با هم بریم سینما .. اولش تو رو به این آرزوهای کوچیکت می رسونم و بعدش هروقت که تو بخوای میام خواستگاریت .. یه خورده باهاش گرم گرفتم . حتی تو سینما کف دستمو گذاشته بود تو دستاش و منم حرفی نزدم . این دوساعت مثل دوسال واسم گذشت . وقتی سوارماشین شدیم و اون می خواست منو بر گردونه خونه یه خورده دنبال موبایلش گشت و پیداش نکرد .. -ای بابا داخل همین ماشینه حالا غیبش زده .. فائزه جون یه دقیقه گوشیتو بده یه زنگ به موبایل خودم بزنم پیداش کنم ..-خونه جاش گذاشتم .. این جوری خیلی بهتر شده بود . از اون هفت خطها بود . می خواست  شماره مو پیدا کنه . این جور آدما مخابرات آشنا دارن و راحت آدرس آدمو هم پیدا می کنند . هرکاری کرد شماره مو بهش بدم ندادم و گفتم بذار یه خورده فکر کنم واسه این که دست از سرم بر داره من شماره اونو گرفتم . به زور اصرار کرد منو برسونه خونه .. رفتم دم در خونه ای .. خواستم در بزنم ولی مگه اون می رفت تا من وارد خونه نمی شدم ! اون با ماشینش چند متر اون طرف تر ایستاده بود . زنگ در یه خونه ویلایی رو زدم .. می دونستم جواد صدامو نمی شنوه -ببخشید خانوم یه لحظه تشریف بیارین دم در از اداره  آمار .. جووووووون یارو درو واسم باز کرد و منم رفتم داخل و درو پشت سر خودم بستم .. راستش نمی دونستم صاحب خونه اگه بیاد چی بهش بگم . درو باز کرده و از گوشه یه نگاهی کردم . پرادو رفته بود و منم زدم به چاک . دیگه جاش نبود که به 6 ماه علافی و دنیای رویاهام فکر کنم . یک دختر 14 ساله با یک مرد 35 ساله . شاید اگه از اول می دونستم این جوریه و شرایطو قبول می کردم بی وجدانی بود اگه ازش جدا می شدم , ولی اون اگه  نجیب ترین مرد دنیا و با وفا هم باشه بازم با فریب می خواست دلمو به دست بیاره .. دیگه به ایمیلاش جوابی ندادم . یعنی راستش اصلا وارد ایمیلم نشدم تا به پیامهایی که می دونستم صد درصد واسم فرستاده جواب بدم . چرا اون باید سطح توقعش اونقدر زیاد باشه که فکر کنه با نوشتن چند مطلب عاشقونه می تونه رو قلب و روح آدم نفوذ پیدا کنه . شاید آدمایی باشن که اختلاف سنی اونم تا این حد واسشون مورد نداشته باشه . خودمم مقصرم که ندیده و نشناخته به یکی دل بستم . فکر می کردم هرکی مثل من وارد چت و چت بازی و ایمیل میشه  هم سن و سال خودمه با چند سال این ور و اون ور . تا چند روز حس می کردم یه چیزی رو گم کرده دارم . شاید دوست داشتم دوباره عاشق شم . عاشق شم تا احساس سر خوردگی نکنم . وقتی از مدرسه به خونه بر می گشتم و این فاصله ده دقیقه ای رو پیاده طی می کردم دو تا پسر بهم متلک گفتند .. همین باعث شد تا به خودم بیام . اینم یه نوع خود باوری بود . تحویلشون نگرفتم .اومدم خونه و رفتم جلوی آینه . خودمو خیلی خوشگل تر از خیلی ها دیدم  با خودم گفتم بهتره بشینم درسامو بخونم .  برم دانشگاه خانوم دکترشم . همه بهم افتخار کنن . خودمم به خودم ببالم . مگه من از بقیه و از اونایی که موفق میشن چی کم دارم . عشق که فرار نکرده .. اگه کسی واقعا بخواد دوستم داشته باشه خودشو ثابت می کنه .. اگرم بخواد لوس بازی دربیاره نتیجه اش میشه همینی که شد و تا مدتها باید بار و عذاب روحیشو تحمل کنم . اصلا دلم واسه این رئیس بانکه نمی سوخت . نمی دونم شایدم تصور می کرد منم مثل اون دروغگو هستم . شاید انتظار داشت یه ده سالی رو بزرگتر باشم . به نظرم عشق اینترنتی یه ازدواج اینترنتی رو هم طلب می کنه و بچه های اینترنتی رو . راستی به نظر شما چرا آدمای این دوره زمونه با هم صادق نیستند ؟/؟ .... پایان .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

دلفین گفت...

عالی بود مرسی

ایرانی گفت...

سپاسگزارم داداش دلفین خوبم ...ایرانی

 

ابزار وبمستر