ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رنگ عشق

خیلی دلم می خواست عاشق بشم . ببینم چه جوریه . چه حسی داره . پونزده سالم بود . همه دخترای همکلاسی ام یه دوست پسر داشتند . من  نه خوشگل بودم نه بد قیافه ولی خیلی کم رو و خجالتی بودم . یه روزی از طریق یکی از دوستام با یه پسری به اسم سهیل  دوست شدم . از خوشحالی شبا خوابم نمی برد . حس می کردم که منم بالاخره رنگ عشقو دیدم . هر جا می رفتم و هر کاری می کردم اون در نظرم بود . با هر کی حرف می زدم اونو مجسم می کردم . خودمو می دیدم که با لباس عروس کنارشم . اون ازعشق همیشگی خودش برام می گفت . با این که دلم نمی خواست برم خونه شون ولی به خاطر اون هر کاری می کردم . یه روز همراش رفتم خونه شون . رفتارش غیر عادی شده بود . ازم می خواست که باهاش رابطه جنسی داشته باشم . من گریه ام گرفته بود . کاخ آرزوهامو ویران شده می دیدم . از این که خیلی خوش خیال بودم که اون به خاطر خودم و احساسم منو دوست داره . ولی فهمیده بودم که به خاطر جسمم و لذت سکس منو می خواد . -ببین یاسمین این جزیی از زندگیه . کار خطرناک نمی کنم . وقتی بهش اجازه ندادم به زور به من حمله کرد . دستشو گذاشته بود لای پیرهنم . می خواست کارشو با قلدری پیش ببره . یه لگد به اونجاش زدم و یه لگد دیگه هم پشتش . با ترس و لرز و سریع مانتومو گرفته و فرار . تو خیابونا می دویدم . پس از چند دقیقه فهمیدم که روسری سرم نیست . رفتم خونه و تو اتاق خودم و تا می تونستم گریه کردم . عشق که میگن پس اینه . یعنی دخترا باید مثل یه کالا باشن و پسرا اونا رو بخرن . هر چند بعضی وقتا هم مفت و مجانی نصیبشون میشه . دیگه از هر چی پسر بود بدم میومد . تا این که تابستونی واسه مون از تهرون مهمون اومد . یادم رفت بگم که ما در فیروز کوه زندگی می کردیم . یه پسری هم درمیون مهمونا یا همون دوستای خانوادگیمون بود که دوسال ازم بزرگتر بود . یه داداش کوچولو داشت . اونا رو بردیم تو یکی از خونه های ویلایی اطراف شهر .. یه جای خوش آب و هوای کوهستانی .. با منظره های طبیعی زیبا و رو دخانه های پرآب . این خونه مال بابا بزرگم بود که به بابام رسیده بود . ناهارو کنار رود خونه خوردیم و چند تا خونواده بودند . دختر همسن من توشون نبود . یا خیلی پیر پاتال بودند یا خیلی بچه .. من رفتم کنار رود و دور از چشم بقیه نشستم .. لحظاتی بعد دیدم که احمد اومد بالا سرم .. وای برم روی این پسرای تهرونو اصلا حجب و حیا سرشون نمیشه . هنوز هیچی نشده حس می کنن پسر خاله ان . ظاهرش بد نبود ولی سایه هرچی پسرو با تیر می زدم . -چقدر این طرفا قشنگه . از دست هوای آلوده تهرون دیگه خسته شدیم .. ظاهرا اونا خونه شون در مرکز شهر بود .. می خواستم بگم به من چه تو داری اونجا زندگی می کنی . ولی چیزی نگفتم زشت بود . آب رود خونه خیلی تیز و زلال بود . سنگهای ریز و درشت داخل آب کاملا مشخص بودند . پشت سر من باغ میوه بود . باغ سیب و زرد آلو و آلبالو و چند تا میوه دیگه .. پاشدم برم طرف باغ .. نمی دونم چرا ازش ترسیده بودم . یه چیزی بهم می گفت که اونم میخواد بهم تجاوز کنه . با این که چند سال بود می شناختمش و سالی دوبار همو می دیدیم هیچوقت اونو این جوری ندیده بودم . همیشه بر خورد ما در حد سلام علیک بود . از لابه لای درختا ردمی شدم .. رسیده بودم به ته باغ .. -یاسمین چت شده .. وای چقدر راحت صحبت می کرد این احمد .. -ببخشید این جوری درست نیست -ببینین من الان دو سه ساله می خوام یه چیزی رو بهت بگم -به من ؟/؟ ما که سالی دو تا چهار بار بیشتر همونمی بینیم . -ولی یک لحظه واسه یه عمر دوست داشتن کافیه . -ببخشید من به این چیزا اعتقادی ندارم -ولی اعتقاد نمی خواد . عشق قرار دادی نیست . -من به عشق اعتقادی ندارم . اینا همش زاییده خیاله . مال قصه هاست . مال الکی خوشها . اصلا چرا از این حرفا می زنیم -منو ببخش یاسمین . من فقط احساس خودمو گفتم . حق با توست .فراموش کن بهت چی گفتم . اجباری نداری که  عشقو قبول کنی . اون خودش میاد و تو دل آدم میشینه .. حرفاش منو به یاد سهیل  انداخت اون روزایی که دوستش داشتم و منو به خاطر هوس می خواست . منو به حال خودم گذاشت و رفت . وقتی هم که دوباره دیدمش در این مورد دیگه حرفی نزد . احمد جوون خوبی به نظر می رسید . دوسال بزرگتر ازمن بود . خیلی پخته تر از سنش صحبت می کرد . حس کردم یه خورده تند باهاش رفتار کردم . از پسرا متنفر شده بودم . از این که بگن ما عاشقیم . اونا قلب دخترا رو به بازی می گیرن خوب که گولشون زدن و خوب ازشون کام گرفتن ولشون می کنن میرن . خودشونو علامه دهر میدونن . زرنگ می دونن ولی این نشون دهنده بی فر هنگی اوناست .. داشتم خودمو قانع می کردم که کار خوبی کردم . در همین وقت داداش یاسر من که ده سالش بود خودشو رسوند به من .. احمد رفته بود . اون حالا رفیق من شده بود و در حاشیه رود خونه با هم قدم می زدیم . رسیدیم به یه جایی که آب واسه شنا کردن مناسب بود ولی من به یاسر اجازه ندادم بره توی آب ولی اونم مثل هر پسر کل شق دیگه ای همه لباساشو غیر شورت در آورد وخودشو انداخت توی آب . منم به هوای اون مجبور شدم اونجا وایسم . با این که هوا گرم بود و آفتابش هم سوزان ولی خشکی هوا و نسیم خنک اطراف یه خورده از این گرمای وسط روز کاسته بود . هرچند تا دو سه ساعت دیگه هوا خیلی خنک می شد . حوصله شو نداشتم ولی داداش مرتب ازم می خواست که نگاش کنم .. یه لحظه حس کردم که غیبش زده .. دستشو می آورد بالا و می گفت کمک .. کمک .. ولی بازم رفت زیر آب ..  منم شنا بلد نبودم . نه داداش داره جلوی چشام می میره و من کاری نمی تونم بکنم .. خودمو انداختم تو آب یه لحظه حس کردم  زیر پام خالی شده .. اصلا نشون نمی داد اونجا گود باشه .. خودمو باید می کشیدم جلوتر ولی جلوتر عمیق تر بود .. داداش .. کمک ! کمک! فریاد می زدم .. ولی حس می کردم که چشام داره بسته میشه .. مرگو می دیدم .. داداش باید مرده باشه .. وقتی چشامو باز کردم دیدم  جمعیت زیادی دور و بر منند بدنم همه خیس بود . خجالت می کشیدم از این که بر جستگیهای تنم مشخص شده بود . همه فامیلا بودند دور و برمون .. یه خورده به مغزم فشار آوردم .. یه چیزی از باغ یادم میومد .. احمد روبروم بود . سرش خونین بود . به من گفته بود که دوستم داره و تحویلش نگرفتم .. من و یاسر کنار رود خونه .. یهو همه چی یادم اومد .. جیغ کشیدم .. فکر کردم داداش مرده .. بابا گفت عزیزم یاسر زنده هست اونو بردنش شهر تا معاینات بیشتری روش انجام شه . زیادی آب خورده و دست و پاش ضرب دیده .. اگه احمد آقا خودشو نمینداخت تو آب شما دو تا بچه هامو از دست داده بودم اومدم طرف صدا و بقیه هم پشت سرم .. تو چند بار گفتی یاسر .. ماهم  سریع خودمونو رسوندیم به نزدیکی اون منطقه گود ..یه لحظه حس کردیم  هردوتاتون مرده این  .. ما چند تایی مون تا نزدیکی گرداب  میومدیم ولی جلوتر نمی تونستیم بیاییم .. احمد شروع کرد به حرف زدن : وقتی صدای فریاد رو شنیدم حس کردم منم دارم میرم . خودمو انداختم تو آب زیر پام خالی شده بود . ولی انگار یه نیرویی پشت من بود که نمی ذاشت گیر بیفتم . داداشتو اول نجات دادم و بعدش  شما رو .... من فقط کمی احساس کوفتگی می کردم اما احمد سرش شکسته بود . نمی دونستم چه جوری ازش تشکر کنم . از خودم خجالت کشیدم . چقدر خیطش کرده بودم . البته خیلی هم حرف بدی نزدم . چه بر خورد خوبی هم باهام داشت . منطقی بود . نمی دونستم چه جوری جبران کنم . من تا آخر عمرم خودمو مدیون اون می دونستم . یک تشکر کلی و ادبی ازش کردم . دلم می خواست تنها گیرش بیارم و ازش عذر بخوام اگه رفتارم نسبت به اون جسارت آمیز بوده . شبو بر گشتیم به خونه شهرمون . داداشو از بیمارستان آورده بودند . یه پاشو گچ گرفته بودند . خونه مون اون طرف ایستگاه قطار بود . کنار کوههای تقریبا بلندی  که خیلی دوستشون داشتم . تا صبح این ور و اون ور کردم . من باید چه جوری دین خودمو به این پسره ادا کنم . اون احساسی رو که به سهیل  داشتم و اون در حقم نامردی کرد نسبت به احمد ندارم ولی اون منو دوست داره . اون جون منو نجات داده .. پس منم باید ایثار کنم .... یه جوری بودم . صبح زود از خواب پاشدم عاشق هوای سالم کوهستان بودم . دوست داشتم که در حاشیه کوهستان و دامنه کوهها قدم بزنم . چقدر از هوای خنک صبحگاهان شهر خودم خوشم میومد . کوههایی که قلب آسمون آبی سیر را شکافته وصدای پرنده هایی که هنوزم همه شونو نمی شناختم . چقدر همه جا آرام بود . زیبا .. سکوتی روح پرور . حتی بوق قطار هم به نظرم یه جاذبه خاصی داشت . یه خورده که قدم زدم با کمال تعجب دیدم احمد آقا نجات دهنده ما هم صد متر جلوتر از منه خودمو رسوندم بهش .. -احمد آقا نزدیک بود به خاطر ما خودتو به کشتن بدی .. -نذاشت ادامه بدم . وظیفه انسانی من این طور حکم می کرد . -احمد آقا راجع به اون حرفی که به من توی باغ زدین من هم با شما هم عقیده ام -کدوم حرف من که به شما چیزی نگفتم و حرفی نزدم -همون دیگه .. نفسم بالا نمیومد . نمی تونستم بگم که منم عاشقتم . چون نبودم ولی حاضر بودم اون لحظه اینو بگم و خوشحالش کنم . -منم به شما علاقمندم .. نگاهی تو چشام انداخت و سری به علامت تاسف تکون داد و گفت مجبور نیستی دروغ بگی و تظاهر به دوست داشتن کنی . من نگاه یه عاشقو می شناسم . سرمو انداختم زمین و داستان خودمو واسش تعریف کردم .. -با این حساب من به دردت نمی خورم . من دختر خوبی نیستم . -تو اگه دختر خوبی نبودی خودتو از اون گرداب نجات نمی دادی . -تو برای چی عاشق من شدی ؟/؟ بازم یه نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت به همون دلیلی که تو عاشق سهیل شدی .  این حرفو زد و رفت طرف خونه .. پسر هفده ساله چقدر منطقی صحبت می کرد . منطقی همراه با احساس . اون هندونه زیر بغلم نذاشت . اون گفت که عاشق شدن دلیل نمی خواد . دوست داشتن بر هان لازم نداره . همون جوری که من یه آسمان جل رو نشناختم و عاشقش شدم . خودمم خیلی ناراحت شدم . اون چقدر خوب از چشام همه چی رو فهمیده بود . کاش منم می تونستم مثل اون باشم . من اونو ناراحت کرده بودم . دلم یه جوری شده بود . چند روز بعد اونا رفتند مشهد و در برگشت قصد داشتند که بازم یه سری به ما بزنند . مامان کلی نذر و نیاز داشت وکلی هم سفارش .. احمد رفت و منم خیلی با خودم فکر کردم ولی نمی دونم چرا بازم نمی تونستم دوستش داشته باشم . شاید هنوز دلم پیش تپشهای اولم بود . عشق اول . میگن هیچی نمی تونه جای اون عشقو بگیره .. احمد خیلی خوب بود . جون من و داداشمو نجات داد . دوستی و عشق منو قبول نکرد . چون فهمیده بود اصلا عشقی وجود نداره . یعنی من هنوز دلم پیش اون آشغالی بود که می خواست بهم تجاوز کنه ؟/؟ همونی که دلم واسش می تپید و شبهای زیادی به خاطرش تا صبح نخوابیدم ؟/؟  چند روز بعد اونو دیدم .. همونی رو که با نفرت از دستش در رفته بودم . تو یه کوچه خلوت سد راهم شد .. -یاسمین ازمن نترس .. می دونم اشتباه کردم . به خاطر همه چی ازت عذر می خوام . من عاشقتم . به خاطر تو دارم درس می خونم . دیگه سیگار هم نمی کشم . زانوهام سست شده بود . حس کردم  بدنم گرم شده .. یه لحظه با دستش دستمو گرفت . چندشم شد . -یاسمین تو چشام نگاه کم ببین چی می خونی . چی می بینی . منو ببخش من دوستت دارم . دلت میاد منو بر نجونی ؟/؟  یکی دو نفر داشتند میومدند -دستتو بکش -دستشو ول کرد . اون دو نفر رفتند . تو چشاش نگاه کردم .. حس کردم کمی زرنگ تر شدم . در نگاهش جز هوس و پوزخند چیزی ندیدم . این که داره بازم به یه دختر ابله می خنده . همون نگاه بود . نگاه گذشته ها . نگاهی که از عشق اثری نداشت . رنگ و بویی از عشق نداشت . به این هوسباز نمیشه گفت عاشق . -متاسفم سهیل  من نمی تونم باهات باشم . دیدم بازم همون حالت خشمو پیدا کرده .. میرم به همه میگم که با تو دوست بودم . اگه بخوای ازدواج کنی به مرد زندگیت هم همه چی رو میگم -برو هر غلطی که می خوای بکنی بکن .. اتفاقا من موضوع تو رو بهش گفتم و اونم با همه اینا بازم دوستم داره -تو با یکی دیگه دوست شدی ؟/؟ -ربطی به تو نداره . برو گمشو وگرنه ازت شکایت می کنم . دو سه نفر دیگه تو کوچه پیداشون شد و منم شروع کردم به جیغ و داد کشیدن و سهیل گورشو کم کرد . اون چهره واقعی خودشو نشون داده بود . من موضوع سهیلو  به احمد گفته بودم و اونم خیلی منطقی باهاش برخورد کرده بود . دلم  هوای عشقو عاشق شدنو کرده بود . عشق به ناگهان میاد و سخت میره یا اصلا نمیره . شاید من از اول عاشق نبودم . احمد چندروزدیگه بر می گشت به فیروز کوه و شاید یه روز می موندند . دیگه شبا به فکر اون می خوابیدم . به یاد اونی که جون من و داداشو نجات داده بود و خودش زخمی شده بود .. دوستم داشت و من تحویلش نگرفتم . حس کردم که یه چیزی آروم آروم داره به قلبم چنگ میندازه .. بی خودی سیر می شدم . بی موقع گرسنه ام می شد . دلم می خواست یه گوشه ای بشینم و فکر کنم تا اون از سفر بر گرده . یک هفته به اندازه یک سال گذشت . وقتی که خونواده احمد بر گشتند من بی اختیار به دیدن اون سمتش دویدم .. که اخم و تعجب بقیه رو به همراه داشت . پدرم یه مقداری راجع به این مسائل حساس بود . اونا می خواستند روز بعدش برن تهرون . من باید بهش می گفتم دوستش دارم . باید بهش می گفتم عاشقشم . نمی دونستم واقعا نمی دونستم چه حالی دارم . وقتی که بهش فکر می کنم وقتی که همه جا اونو همراه خودم می بینم پس باید یه عشقی باشه . -احمد آقا یه کاری باهات داشتم .. یه موضوعیه که می خوام باهات مشورت کنم .. -بفرما -اینجا نمیشه -پس من میرم انتهای مسیر پای درختای تبریزی .. تو بیا - ببین برو پشت اون تخته سنگ بزرگ .. چند دقیقه بعد پشت تخته سنگی بودیم که هیشکی  مارو نمی دید . هیشکدوممون حرفی نمی زدیم .. گاهی باهام رسمی حرف می زد و گاهی خودمونی می شد . از وقتی که خیطش کرده بودم رسمی تر شده بود . -ببخشید مثل این که کاری داشتین .. بازم یه لرزش خاصی بهم دست داده بود . نمی تونستم حرفمو بزنم . خجالتم میومد . -اون دفعه یه چیزی بهم گفتی .. هنوز همون فکررو داری ؟/؟ دوباره خودمونی تر شد -فراموشش کن . دیگه اصلا بهش فکر نمی کنم . -یه لحظه می تونی سرتو بالا بگیری ؟/؟ پسر حرف گوش کنی بود . تو چشاش نگاه کردم .. -احمد تو که پسر راستگویی بودی . چشات یه چیز دیگه ای میگن و زبونت یه چیز دیگه ای .. میگن حرف دلو میشه از نگاه فهمید . سرشو انداخت پایین . من از این که تونسته بودم راز نگاهو بخونم خیلی خوشحال بودم . تازه احمد نگاهش به سمت دیگه ای بود که من تا این حد اونو عاشق خودم تشخیص دادم .. -احمد منم دوستت دارم . باور کن عاشقتم .. -عشق بچه بازی نیست . مسخره بازی نیست یاسمین . اون هفته نمی خواستی . می خواستی ایثار کنی . حالا هم داری ادای عاشقا رو در میاری . داشتم ازش دلخور می شدم . این جور راجع به من قضاوت نکن . من دوستت دارم .. -دست از سرم بردار دختر . تو اصلا نمی دونی دوست داشتن چیه ولش .. گفتم اجباری نداری . من که زورنگفتم . ازت گله ای هم ندارم . -احمد من از نگاه تو از چشای تو از احساس تو و از اندیشه تو یاد گرفتم که چطور به آدما و زندگی نگاه کنم و فکر کنم . فقط چند ثانیه تو چشام نگاه کن .. چند ثانیه .. تو چشای هم خیره شدیم .. نگاه در نگاه چند ثانیه شد چند دقیقه .. با سکوت حرف دلمونو به هم می زدیم . لبخندی رو لبای احمد نشسته بود . لبخند  رو گونه های خوشگلش نشست . ولی چشای من پر اشک شده بود از این که حس می کردم عشق واقعی خودمو پیدا کردم . -احمد تو چشام چی می بینی ؟/؟ راستشو بگو .-همون چیزی که سالهاست آرزوشو داشتم . -خوشحالم که به آرزوت رسیدی .. این نهایت آرزوی منم هست . -این رنگ عشقه . عشقی که فقط یک رنگ داره . -به من بگو . بگو می خوام اون حرفایی رو که چند ساله دوست داشتی بهم بزنی همه رو همین الان بگی .  -الان ؟ /؟ فقط یه خورده شو میشه گفت . اگه بشینم تا آخر دنیا واست نغمه های عاشقونه بخونم بازم تموم نمیشه .. -من خیلی دوست دارم این حرفا رو .. این نغمه ها رو . -چی بگم یاسمین ؟/؟ بگم که این بهترین لحظه زندگیمه ؟/؟ بگم که دارم روی این کوهی که پشت سرمه دارم پرواز می کنم ؟/؟ بگم که دوستت دارم ؟/؟ -آره آره بگو بازم بگو می خوام بشنوم .. اون بغلم نزد . حتی بهم دست نزد . سامان که بهم دست می زد چندشم می شد . ولی دوست داشتم که احمد دستامو لمس کنه . بغلم بزنه . -احمد وقتی که نجاتم می دادی منو بغلم زده بودی ؟/؟ -چی شد یاد  این موضوع افتادی ؟ /؟ من مجبور بودم . راه دیگه ای نداشتم . تو بیهوش بودی . خودمو انداختم تو بغلش . -نگو دختر بدی هستم . فرض کن حالا هم بیهوش هستم ولی این بار از عشق تو . به خاطر تو . حس کردم یه خورده سختشه ولی عادت کرد . نسیم خنک کوهستان .. درختان سر بلند تبریزی .. کوههای کوتاه و بلند و آسمان آبی و خورشید زیبا همه محو عشق ما شده بودند . پرنده ای با نغمه دلنواز خود برای عشق ما عاشقانه می خواند . احساس می کردم که به نهایت خوشبختی و آرامش رسیده ام . واین زیبا ترین لحظه یک پیوند بود . پیوندی جاودانه .. به رنگ عشق , عشقی پاک , به رنگ زیباترین رنگها .. پایان .. نویسنده .. ایرانی 

4 نظرات:

دلفین گفت...

زیبا زیبا زیبا مرسی دادشم

ایرانی گفت...

متشکرم دلفین عزیزم ...ایرانی

هادی گفت...

به نظرم مادرای ایرانی اینطور نیستن یعنی بچه هاشونو خیلی بیشتر از هوسشون دوست دارن بر عکس غربی ها البته بابت وقتی که میزاری و اینهمه داستان باحال تحوبل بچه ها میدی دستت درد نکنه ولی این نظر شخصیم بود
موفق باشی

ایرانی گفت...

باسلام به آقا هادی گل و نازنین ! این داستان که داستان عشقی بود و مادر هم در آن نقشی نداشت ولی اگه منظورت داستانهای سکس پسر با مادره و از این مسائل من موافقت خودم را با نظر شما بار ها و بارها اعلام کردم و کاملا با شما هم عقیده ام و این داستانها جز تخیل و زاییده ذهن چیز دیگری نیست مثل تمام داستانهای دیگر در هر زمینه ای ..و علت نگارش داستانهای سکسی هم صرفا به خاطر هیجانات بیشتره و هر چیزی که احتمالش کمتره هیجانش بیشتره رو این حساب درمورد این داستانها نباید حساسیت زیاد به خرج داد . سپاسگزارم از حمایت و پیام گرم شما ...ایرانی

 

ابزار وبمستر