ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

خلیج همیشه پارس

وقتی که آب سر بالا رود قورباغه ابوعطا می خواند . وقتی که  انگشت شماری از آشنایان آب در آسیاب دشمن می ریزند آن چه را که خود داریم به بیگانه می بخشیم برادر خواهر دوست و همسایه نزدیک را فراموش کرده به همسایه دور می چسبیم آن هم به طمعی واهی , معلوم است که خلیج همیشه فارسمان را خلیج عرب یا خلیج بدون عنوان بخوانند . خلیج همیشه فارس ما نامی به بلندای تاریخ دارد وقتی که آشنا بیگانه پرست می گردد از بیگانه چه انتظار می رود !و اما خلیج همیشه پارس من بگذار عربده کشان عرب وعجم هر چه می خواهند بگویند و بر زبان آورند وخلیج فارسمان را به نام دیگری بخوانند . یاوه این یاوه گویان راچون غباری  در طوفان تاریخ به صحرای لوت می سپاریم  اما حقیقت تا ابد زنده خواهد بود . دریای همیشه پارس من همیشه پارس خواهد بود همیشه پارس خواهد ماند . بگذار زوزه کشان پارس کنند و  همچون سگان هار بخواهند که اوراق زرین تاریخ را به تباهی بکشانند اما خود در گرداب نادانی خود و حقیقت تاریخ محو خواهند شد . . خلیج همیشه فارس من تنها یک نام نیست . تنها یک عبارت نیست . دریای من , دنیای زندگیست . سرزمین عشق است . نیاکان من آن را به نام همیشه جاودان پارس خوانده اند . روزگاری تمام این آبها و خلیج همیشه فارس من از آن ایران  جاودان من بوده است . این قورباغکان شیخ نشینی که هنوز در حال دم رقصانی برای اربابکان خود هستند بدانند که  در برکه ای زندگی می کنند که تا سالها  و همین چند وقت پیش ها از آن ایران عزیز ما بوده است . این گستاخان و اربابان آنها به مدرک و شجره نامه و نظایر آن کاری ندارند . آنها می خواهند قدرت شیطانی خود را به رخ ما بکشند   تا با احساسات ملتی بازی کنند که مغولان و یونانیان و حتی خود همین عربها هم نتوانسته اند در گذشته های دور کاری از پیش ببرند . نوروز های ما , چهار شنبه سوری های ما , سیزده به در های ما , مهرگان های ما گواه این است که ما را با در یوزگان تاریخ و وطن فروشان کاری نیست . فراموش کرده اند که روز گارانی از چین تا مصر و از جنوب سیبری تا عربستان کنونی از آن ایران عزیزما بوده است . دریای همیشه فارس من ! نام مقدس پارس  را بر قلب خونین خود حک کرده ام تو پاره ای از سرزمین مقدس من ایران عزیز و خونین دل منی . سرزمین من اسیر گرد باد های زمانه گردیده اما همچنان استوار و دلیرانه در  اقیانوس تاریخ به پیش می رود . سرزمین من ایران مقدس من ! سرزمین کوروش داریوش و خشاریاریونان شکن ! فرزندان خود را دوست می دارد . سرزمین من تخت جمشید خود را , دریای مازندران را , خلیج همیشگی فارس را , کارون را,  زاینده رود را و خوزستان خود را دوست می دارد . و من ایران خود را استوار می خواهم . فریاد می زنم که آری یک مسلمان ملی گرا هستم . اما یک مسلمان وطن فروش نیستم . ماهی خلیج را به بیگانگان نمی دهم نامش را به شیطان تاریخ نمی دهم فریاد می زنم آن چنان که یک وجب از خاک مقدس خود را به بیگانه نخواهیم داد نامت را ای خلیج همیشه فارس حفظ خواهیم نمود و برصفحه عدالت تاریخ خواهیم نوشت این است غرور ملتی که بیگانه نمی پرستد ستم نمی پذیرد. با توطئه بیگانگان و بیگانه پرستان می جنگیم تا خلیج خونین من بداند که اگر باز هم سر به سر تن به کشتن دهیم ..از آن به که کشور به دشمن دهیم . شاید بگویند که این تغییر نامی بیش نیست چرا آن قدر بزرگش کرده ایم ؟/؟ در جواب باید گفت اگر بهایی ندارد چرا دزدان تاریخ  یقه صاحب خانه را گرفته اند ؟/؟ ما ملتی هستیم که هویت خود را از یاد نخواهیم برد . باسیلی صورت خود را سرخ نگه داشته ایم . و هر یک همزمان با سیلی خود سیلی خواهیم شد تا دشمنان را به گرداب تاریخ بیندازیم . و من فریاد خواهم زد و تو فریاد خواهی زد و او .....وما فریاد خواهیم زد خلیج همیشه فارس من آسوده باش چون میلیونها ایرانی با قلب و جان و هستی عشق و ایمان خود فریاد می زنند تا آخرین قطره خون ما و تا آخرین قطره خلیج تو همیشه پارس خواهی بود ....پایان ...نویسنده ایرانی 

نسیم احساس

به توای زن سلام ,باز هم  می خواهم از تو بنویسم مگر از توکم  نوشته کم گفته اند که باز هم می خواهم از تو بنویسم ؟/؟  آری بهانه ای دیگر برای از تو نوشتن ها برای گفتن ها .. برای از تو سرودن ها ..برای تو ای زن . برای تو ..تویی که لطیف تر از گلبرگ های بهارو استوار تر از کوههای زمستانی برای تو که اشکهایت برنده تر از شمشیر کوبنده مردان است و خشمهایت جز انعکاس نور از آینه محبت نیست . به توای زن سلام فقط با این کلام ! تو را فریاد می زنم که بعد از خدا تویی که بخشنده ترینی . می بخشی . عفو می کنی . در می گذری چون که می دانی با محبت می توان از خار ها گل ساخت . عشق را می پرستی چون که خدا را با تمام وجود می پرستی . با نسیم احساست دلها را می نوازی . . با نگاهی به وسعت تمام ستارگان دنیا قلب آتشین آسمانها را می سوزانی به مهربانیها به محبت ها به سوز دل دلشکستگانی که جز خدا یاوری نمی بینند سوگند که بعد از خدا از تو مهربان تر ندیده ام . به توای زن سلام که جهان که بهشت را زیر پای خود داری . به خورشید خونین دل شامگاهان سوگند که دل خونی از تو شکیبا تر ندیده ام . از تویی که نادانان و کژاندیشان ضعیفت می دانند . .به کوهستان استوار شبانگاهان که بر هجرت خونین خورشید اشک می ریزد سوگند که از تو استوار تر ندیده ام . . به  طفل شیر خواره ای که بعد از خدا از تو زندگی می گیر سوگند که از تو بیدار تر ندیده ام . قسم به دشتها به جلگه ها  که از تو سبز تر ندیده ام به پاکی شبنم سپیده دمان سوگند که از تو پاک تر ندیده ام . به خاک  مقدسی که روح مقدست را در بر گرفته از تو خاک تر ندیده ام . به آبهای روان که روان زندگیست از تو روان تر ندیده ام . به ساقی کوثرقسم که از تو تشنه تر ندیده ام .. تواگر نباشی مردی ومردی نخواهد بود  تواگر نباشی غنچه های بهاری نمی خندند درختان جامه عروس بر تن نمی کنند تواگر نباشی کوههای سپیدبه زفاف عشق وایثار نمی روند تواگر نباشی چمنها نمی رقصند دیگر کسی به میهمانی گلها نمی آید حتی گلی خود را نمی بوید . تو اگر نباشی زندگی نیست . ماه و خورشید و ستاره ای نیست . ای همه چیز همه کس !بی تو من  نمی خندم . بی تو من نمی گریم . بی تومن هیچم . چون گمشده ای در باد اسیرگرد باد های فنا , در بیابانی که انتهایش را نمی دانم . بی تو من پوچم . بی تو افسرده ترینم . اگر تو نباشی صدای تپش قلب عشق را دیگر نخواهم شنید به من بگو تو کیستی تو چیستی که جهان در سیطره توست . به من بگو ای برترین ای بهترین ای عزیز ترین !به من بگو که چرا باید این همه دوستت داشت به من بگو چرا اگر تو نباشی من نیستم ما نیستیم زندگی نیست هستی نیست . تواگر نباشی جهان نخواهد بود تواگر نباشی نسیم عشق چگونه  شمیم محبت را ازبهشت خدا به ار مغان خواهد آورد تا مرا تا مارا به جنگلهای سبز وروشن برساند . ای توفنده تر از طوفان بگو چگونه آرام می کنی وقتی که خود نا آرامی اگر تو نباشی سر بر شانه های که بگذارم تا با من از روشنی ستارگان عشق بگوید .. بنواز ای نسیم احساس !با من از گوهرمقدسی بسرای که گرانبها تر از هر گنج پنهانیست . با من از گنج آشکار بگوی . ای زن تو کیستی تو چیستی . نه یک هوس در فضای قفس .. تو یی شیرین تر از هر نفس . کاش می دانستیم قدر هر نفس تا که قدر تو را بیش از این ها بدانیم . زن یعنی مادر زن یعنی همسر , زن یعنی دلاور , زن یعنی زندگی یعنی شکوه زندگی . زن یعنی تاریخ , زن یعنی آتش و آب . زن یعنی فریاد,  فریاد صدای مظلومان تاریخ که با فریاد های خود لرزه بر اندام ستمگران انداختند . زن یعنی فاطمه مقدس , زن یعنی مریم پاک , زن یعنی ندا با مظلومانه ترین نگاه , زن یعنی بوتاب خواهر آریو برزن که در کنار برادر به دست مقدونیان و در راه وطن به شهادت رسید .زن یعنی مادر ستار ها سهراب ها نداها  زن یعنی همه چیز , سازنده تاریخ و پایه ریز و پایه ساز فرهنگی که می تواند سرنوشت ملتی را تغییر دهد . و تو ای مادر تو ای گوهر پاکی و نجابت تو ای اسطوره شکیبایی تو یک زنی اما تویی که  در دامان خود زن و مرد می پرورانی به آنها چگونه اندیشیدن و چگونه بودن و چگونه زیستن می آموزی و چگونه عشق ورزیدن و چگونه محبت کردن و چگونه دوست داشتن تا جهان را آن گونه که باید بسازند و بسازیم . می گویند که امروز روز زن است و می گویم که هر روز روز زن است . هر لحظه ای لحظه توست . و من در  این لحظه های با شکوه تبلور عشق و احساس همزمان با زمین و آسمان با خورشید و ماه و ستارگانی که هنوز به خاطر تو بیدارند با نوازش نسیم احساس , آرام فریاد می زنم روزت مبارک مادر ! روزت مبارک خواهر !روزت مبارک همسر !روزت مبارک زن ای مظهر شکیبایی !ای هادی دانایی !آسمان سر افراز است چون که تو سربلندی . و زمین به خود می نازد چون که تو سوگلی نازگل , گامهای استوارت را بر آن نهاده ای . روزت مبارک ای عاشق ترین ! ای زیبا ترین ! ای مهربان ترین !روزت مبارک !روزت مبارک !.... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

فاطمه , زن ومادر

1391....فاطمه جان ! تولدت مبارک !از روزی که دیده به جهان گشوده ای  عرق شرم بر پیشانی ماه وستاره و خورشید نشانده ای . اما آنان فرشته صفتانه و به فرمان  فرمانروای یگانه  تورا می ستایند .. از روزی که دیده به جهان گشوده ای گلها در گلستان زندگی  سرخم کرده اند . باد ها به فرمان تواند . کوهها از استواریت انگشت به دهان گرفته اند . از روزی که آمده ای زمین آسمانی شده است و آسمان ملکوتی . .فاطمه جان ! وخداوند آن گاه به زن ارزش بخشید که مقرر گردانید زن ومرد  در دامان او پرورش یابند و زن به آنان  زندگی ببخشد و زن آنان  را به دنیا آورد . و آفرینش خود را زمانی به کمال رسانید که تو را آفرید تو را که صدای تمام همسران , مادران و زنان شایسته دنیایی . زنانی که کاخهای جاه طلبی را همچون کلوخی  در دستان پینه بسته حاصل از رنج زندگی  خاک می سازند . و به زور و زر و تزویر این جهان خاکی نه می گویند وچه گهر بار خلیفه بهشت , محمد رسول خدا پدر بزرگوارت فرموده که بهشت زیر پای مادران است . فاطمه جان ! بگذار تا با احساس خود از مادر و عشق به او بگویم .عشق را خدای من و خدای تو آفریده پس گناه نیست شرک نیست تا در کنار عشق خداوندی عاشق هم باشیم و با عشق به ایزد یکتا به عشق , عشق بورزیم . کاش می شد مادر و آن سوز درونش را با تمام وجود حس کرد ! کاش می شد که طعم خون دلهایی را که او برای پرورش ما خورده چشید ! کاش می شد ارزش لحظه هایی را که بر بالین ما نخفته دانست ! زجر هایی که کشیده و آن لحظه های جوانی را که در چشم به هم زدنی به گرد باد طبیعت سپرده است . کاش می شد چون مادر دوست می داشت و عشق می ورزید .! مادر ! تو چه باشی و چه نباشی باز هم عزیز ترینی .! باز هم عاشق ترینی ! هر چه باشی زیبا ترینی ! به من بگو مادر چه تقدیمت کنم که شایسته ایثار گریهایت باشد که بتواند یک از هزاران زحمتت را پاس بدارد . مادر به من بگو که چگونه  می توان در سخن و عمل کسی را بیشتر از خود دوست داشت . مادر چگونه می توانم ذره ای از زحماتت را پاسخگو باشم که تو در بهترین روز گارانت از خود کاستی تا بر من بیفزایی . مادر هنوز هم آغوش گرم تو را بهترین مامن برای خود می دانم هنوز تو را همراه خود می دانم چون که می دانم  دنباله ای از توام و تو آنی هستی که دنباله ات را بیشتر از خود دوست می داری . مادر دوست می دارم که به چشمان  خسته و زیبایت بنگرم و با سکوت خود فریاد بزنم که دوستت دارم که اگر دنیا را به پایت بریزم باز هم کاری نکرده ام . مادر تو معنای عشق را به من گفته ای اما تا کسی مادر نباشد آن را با تمام وجود حس و لمس نخواهد نمود . روز عزیز تولد فاطمه عزیز را روز تو نام نهاده اند که هر روز روز فاطمه است و هرروز روز تو که اگر تو نباشی که اگر مادر نباشد جهان هم نخواهد بود . می گویند که خداوندگار دو عالم و زمین و آسمان و خداوندگار عشق دعای تو در حق فرزند را می پذیرد و نفرینت را نمی پذیرد . راستی می دانی چرا ؟/؟ چون که خدای عشق آن که و آن چه را که آفریده بهتر از من و تو می شناسد می داند که در قلب پاک تو نه کینه ای وجود دارد و نه نفرتی از فرزند خطاکارت ..که تو سراسر عشق و محبت و پاکی و صداقتی . مادر ! اگر خاک قدمگاه تو را توتیای چشمانم نمایم اگر تا ابد بر بالینت نشینم و چشم بر هم ننهم و مراقبت باشم اگر هستی و دار و ندارم را تقد یم تو دارم و اگرجانم را فدای تو نمایم باز هم یک از  بی شمار ایثارگریهای تو را پاسخگو نخواهم بود . مادر کاش  جدایی نبود کاش لبخند تلخ مرگ را هرگز نمی دیدیم  . مادر هر چه باشد هر چه باشی هر چه باشم من همیشه همان کوچولوی ناتوان تو خواهم بود هما نی که محتاج تو بوده .. همانی که دستش راگرفته به اوشیوه راه رفتن و چگونه بودن آموخته ای . مادر من همیشه همان کودکی خواهم بود که به عظمت و شکوهت گواهی داده ام . مادر دوستت می دارم چون که تو نماینده خدا در روی زمینی . تو پاک ترینی تو بهترینی تو عزیز ترینی خواستنی ترینی زیبا ترینی آری حتی اگر هم ظاهرا بد هم کنی فریاد می زنم که تو خوب ترینی . مادر ! ببین آغوشم  را به سویت گشوده ام پیش از آن که تو به سوی من آیی می خواهم که در آغوشت گرفته فریاد بزنم  فریاد تا ستونهای زمین و آسمان را به لرزه در آورم . فریاد بزنم مادر همیشه در قلب منی . دوستت دارم مادر دوستت دارم ای الهه پاکی و محبت ! ای بر ترین بر ترین ها ! همیشه در قلب منی . من و مدیریت محترم این سایت امیر عزیز وبرادرو یاور گرامی ام آره داداش نازنین خجسته زاد روز بر ترین زن عالم هستی ,  فاطمه پاک ,  فاطمه مقدس  و روز زن و مادر را به تمامی  مسلمین وهموطنان عزیز تبریک گفته باشد که جامعه ایرانی در عمل هم ثابت نماید که برای زن و حفظ ارزشهای انسانی و اعتلای شخصیت او از هیچ کوشش دریغ نمی ورزد . به امید روزهایی بهتر برای زنان پاک و پاکدل این آب و خاک و انسانهای نجیبی که در سخت ترین شرایط نجیبانه زیستن را افتخاری برای خود می دانند . با درود به مسلمین واقعی و پیروان راستین  فاطمه پاک .. خداوند نگه دار همه تان باد ... ایرانی

فقط یک مرد 165

با هر ضربه ای که به ملکه می زدم اون یه قدم به طرف جلو حرکت می کرد اونو دور تشک می کردم . رهبر کبیر یا همون  رهبر کیر چین دور لباشو به دست گرفته بود و مثل داور های کشتی خودشو رو تشک یه ور کرد و مثل زمانی که داورا می خوان ببینن که پشت بازیکن به خاک نشسته یا نه زیر بدنشو ورانداز می کرد . البته خودشم می دونست که زنش خیلی وقته که ضربه فنی شده. در هر حال هوا کیفیت مطلوبی پیبدا کرده بود چویی بازم شروع کرد به زوزه کشیدن . دست بر دار نبود . زوزه های گربه ای اون تبدیل به واق واق سگی بعد زوزه شغالی شده بود پس از این که خیس عرق شده یک دفعه ساکت شد که در همین لحظه انگار  جمعیت زیادی با هم مثل یک بمب ترکیدند . صدای سوت و کف و هیاهوی مردم از یک خبر خوب می گفت .. -سیبر جان چه خبره .. -ملکه ارضا گردید .. -آها پس اینجا رسم اینه . ای بی غیرتها .. حالا این ملکه آب کیر کم داره . منم در اوج هوس و لذت و جمع شدن منی خودم چند ضربه ای به کس ملکه چین وارد کرده و از اونجایی که می دونستم این افتخار برای رهبر و دولت چین و شاید هم ملت چین داره در سراسر جهان پخش میشه چند  فریاد کاراته ای و جیغ کشیده که دنیا بیدار باشه .. فریاد کشیدم نطفه آریایی درکس ملکه چین .. این است تقدس و پاکی نسل ایرانی .. همچین سوت و کفی می زدند که دیگه سالن شلوغ شده بود . همهمه و شلوغ پلوغی دیگه واویلا بود . زنا و دخترا در حال رقصیدن بودند و من دیگه آبمو خالی کرده بودم به اونجایی که باید می ریختم . پدر چویی رو در آورده بودم . خبر نگارا اومدن دور من و محاصره ام کردن . معلوم نبود چی می پرسیدن .. یکی از پرسشها این بود نظر شما در مورد کشور چین چیه -کشور چین کشور خوب و قشنگیه . مثل هر جای دنیا علف داره . گل و خاک داره . خاک و خوک هم داره . خاکش همین ملت محرومی هستند که خاکی هستند . خوکش همین رهبر کونی شماست که عین خوک کثیف از کون دادن سیر نمیشه .. چه ولوله ای شده بود . ملت چین منو تشویق می کردند . ولی کابینه و رهبر یخ شده بودند . . کارد به رهبر چین می زدی خونش در نمیومد . سکه یه پولش کرده بودم . حقش بود عوضی قرمساخ . فکر کرد هر غلطی می تونه بکنه و همین جوری صاف دربره . کور خوندی . یکی از خبر نگارا پرسید به نظر شما تر کیب دو نژاد آریا و چینی به چه صورت در میاد . -هیچی کیرش ایرانی میشه .. کونش چینی . کیرم توی کون هرچی چینی .. وقتی که مترجم اینو تر جمه کرد یک بار دیگه همهمه صدها میلیون چینی منطقه رو به لرزه در آورد . البته همه آدما که در منطقه جا نمی شدند ولی دیگه نمونه آماری نشون دهنده این بود که همه دارن این پخش مستقیم رو می بینن . -شما تا چه زمانی در این کشور خواهید ماند ؟/؟ و با چند نفر از خانمهای چینی ار تباط  خواهید داشت .. .. -جون من خودت مستقیم بگو چند تا رو می خوای بکنی .. . تا قسمت چی باشه . من باید مطمئن شم که نژاد پاک آریا در این سر زمین هم می تونه ریشه بزنه تا بتونم با خیالی آسوده این کشور رو ترک کنم . این خبر نگارا دست بر دار نبودند . وقتی از موندن می گفتن مو بر تنم سیخ می شد . آخه کی می خواست توی این خراب شده بمونه ؟/؟ بیشتر چینی ها قیافه شون شبیه به هم بود . اگه یکی رو می گاییدی فکر می کردی همه رو گاییدی . مشت نمونه خروار است . قیافه هاشون شبیه به کدون تنبل بود . -ازالان تا فردا صبح چه بر نامه ای دارید .. من نمی دونم این کس کلک بازیها بود که اونا داشتند رو من پیاده می کردند . اعصابمو به هم ریخته بودند . یه کس کردن که دیگه این همه هیاهو نداره . زن رئیس جمهور امریکا رو گاییده بودم تازه داشتند مخفی کاری می کردند تا این که این دفعه شکم خودش و دختراش بالا اومد و دیگه معلوم شد کیر ایرانی توی کس امریکایی خوب جوابشو داده . این مدل بچه هام دورگه میشن . اگه این کیر طلبها بذارن یه چند ساعتی رو بخوابم خیلی خوب میشه . چون اگه استراحتی وجود نداشته باشه به هیچ وجه نمیشه فعالیتهای آمیزشی داشت . -شما چه توصیه ای برای زنهای دنیا دارید -هیچی صبر انقلابی داشته باشند و از انواع و اقسام دیلدوها و کیر مصنوعی و سکس ماشینها و عمل لز بینی استفاده کنند . این کیر کوروش مگه چقدر ظرفیت داره که به همه برسه ولی تا دوازده سال آینده که نحستین پسرهام  به رشد و سن بلوغ برسن من باید سختی زیادی بکشم ولی در اون سالها میشه امید وار بود که از فشاری که روی دوش و کیر منه کاسته شه -ولی کوروش خان قوانینی وجود داره در جهان که میگه سکس زیر 18 سال ممنوع -خوار مادر شما و قوانین رو گاییدن . باشه ما پسران خودمون رو وقتی که 18 ساله شدن می فرستیم به اون کشور ها . ببینم بازم از قانون حرف می زنن؟/؟ کیر که بلند شد آبش که خالی میشه و توی کس زن می تونه تولید نسل بکنه حتی اگه 12 باشه دیگه 18 که سهله 180 رو هم رد کرده . مهم دورموتوره . .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

نقاب انتقام 75

هرچه به این طرف و اون طرف نگاه کردم اثری از بهشته ندیدم . با مهمونا ممکنه کجا رفته باشه . نفهمیدم . از این و اون و از این مغازه دار و اون مغازه دار خبرشو گرفتم . یکیشون می گفت  به نظرش اومده با یه ماشینی که داخلش یه زن و دو تا مرد هم بودند رفته .. . فکر کردم که حتما اشتباه گرفته . یه لحظه حواسم رفت پیش سها . یعنی اون مار مولک بازی رو شروع کرده ؟/؟ لعنت بر من . نه امکان نداره . این بار یا من باید خودمو بکشم یا اونو ..  . نباید این قدر سهل انگاری می کردم . لعنت بر من . می خواستم واسه اون حیوون زنگ بزنم ولی نمی تونستم به خودم این اجازه رو بدم . شایدم ربطی به اون نداشت . ولی از این می ترسیدم که بگه آره کار من بود و دوباره برام دور بگیره . . زنگ زدم برای سها . با همون زنگ اول گوشی رو گرفت . سر و صدای ماشین و همهمه و صدای یه مرد نشون می داد که چیزی که مغازه دار دیده درست بوده . -سلام عشق من . چه طوری . خیلی وقته احوالی ازمون نمی پرسی ؟/؟ خیلی نامردی سهراب . نباس جشن عروسی خودت ما رو دعوت می کردی ؟/؟ از یه کادوی بزرگ محروم موندی . ولی من مث تو نیستم . من وظیفه خودمو خوب انجام میدم . باید یه چیزی بهونه شه که واسه مون زنگ بزنی ؟/؟ خیلی بی وفایی . دلم واست یه ذره شده بود . ...یک ریز داشت حرف می زد . خیلی دلش پر بود . با حرص و خشم حرف می زد . صداش طوری بود که انگار هر لحظه ای می خواد اشک بریزه . -سها اگه یه تار مو از سر زنم کم شه بیچاره ات می کنم . به آتیشت می کشم .. عین دیوونه ها می خندید . -فکر کردی حالا به آتیشم نکشیدی ؟/؟ حالا منو نسوزوندی ؟/؟ این بار دیگه اشتباه دفعات قبلمو تکرار نمی کنم . این بار دیگه قاطع عمل می کنم . ولی هر چیزی یه راهی هم داره . مسیرو مستقیم می گیری میای تقی آباد . از اون طرف میریم طرف فلکه برق . . اگه زنتو دوست داری به پلیس اطلاع نمیدی . من خودم خوب می دونم که چه عاشق پیشه ای هستی . -می تونم باهاش حرف بزنم . -نمی دونم چرا دهنشو بستن . طفلک . عروس خانوم خوشگله . زبونش دیگه کوتاه شده . هنوزم بلنده . میشه از این هم کوتاه تر کرد .-بذار یه حرفی بزنه دهنشو باز کن . -سهراب جان این الان با فشار دست یه گردن کلفت سرش خم شده رفته زیر صندلی می خوای الان اینجا کار دست ما بدی ؟/؟ . باور کن  با اولین پلیسی که بابت این شیطان نزدیک خودم ببینم یه گلوله توی مغز زنت خالی می کنم . وقتی که قراره بمیرم اونم باید زود تر از من بمیره . خودت خواستی . اگه دوستش داشتی اگه عاشقش بودی دست از سرش بر می داشتی . این طور نیست بهشته خانوم ؟/؟ دیدی این سهراب اصلا دوستت نداره . فقط شعار میده هیچی حالیش نیست . می دونستم که آخرش تو رو به کشتن میده . خیلی حیف شد آخر این قصه داره تلخ تموم میشه . ولی سهراب بالاخره می فهمه چه کسی به دردش می خوره .. -روانی دست از سرش بر دار .-اگه من روانی هستم تو روانی ام کردی .تو فقط تو ! منو روانی کردی . . فقط یادت باشه میای طرف فلکه برق .. با کسی شوخی هم ندارم . من اونی رو که به تو شلیک کرده بود کشتمش سهراب . هرکی دیگه هم بخواد من و تو رو اذیت کنه می کشمش . تو باید اینو بفهمی که چقدر دوستت دارم . با کسی هم شوخی ندارم . ترس بر من غلبه کرده بود . چند بار وسوسه شده بودم که پلیسو در جریان بذارم ولی می دونستم که اونا خود نگه دار نیستند و کاری می کنند که نو عروس خوشگل من جونش به خطر بیفته ولی نمی تونم بیکار بشینم . .. دوباره براش زنگ زدم -سها بگو چقدر پول می خوای -تو بگو چقدر پول میخوای تا باهام باشی -سها عشقو با پول نمی خرن -من می خواستم به تو بگم که پول برای من ملاک نیست . -تو چی رو می خوای ثابت  کنی . این دومین باریه که گیرش میندازی . می خواستی بکشیش .. توی بیمارستان اون الم شنگه رو راه انداختی . ولی این بار اجازه نمیدم که هر کاری دلت خواست بکنی . ببینم پاش بیاد منو هم می کشی ؟/؟ -آدم چطور می تونه قاتل خودشو بکشه . تو خیلی وقته که منو کشتی ... یه حسی بهم می گفت که این دیگه باید آخر خط باشه . من نباید تا این حد احساس خوشبختی می کردم . خدایا بعد از اون همه زجری که من کشیدم . بعد از مردن چهار تا عزیزام و از دست دادن همین جانی .. یعنی این اجازه رو نداشتم که از فرستاده تو خوب مراقبت کنم ؟/؟ بهش بگم دوستش دارم ؟/؟ عاشقتم ؟/؟ یعنی می خوای هدیه خودتو ازم پس بگیری ؟/؟ خودت بهم دادی خدا می خوای بگیریش ؟/؟ منو هم با اون بگیر . من بدون اون جهنمو قبول دارم . خدایا اونو نگیرش . اون که هر وقت باشه جاش تو بهشته . خدای من دست اون کثافت رو گردنشه . . سرش درد گرفته .. -سها من باید چیکار کنم . چرا این نمایش مسخره رو همش تکرار می کنی . چرا همش بچه بازی در میاری . می خوای چی رو ثابت کنی -عشق خودمو . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

لز با دختر خجالتی 3

سرمو تکون داده . با یه شرم خاصی گفتم می خوام بخوابم . خسته ام . دلم می خواست برم یه گوشه ای و تنها بخوابم که زلیخا گفت دختر ازمون فاصله نگیر . ما اینجا جمعمون صمیمیه . نگاه نکن این جور کنار هم بی خیال لباس می پوشیم .. بهاره : بی خیال لباس نمی پوشیم . سه تایی شون  کر و کر می  خندیدند . حتی زهیدا هم دیگه ملاحظه منو نمی کرد . چقدر سختم بود اونا رو با این وضعیت می دیدم . با خودم گفتم باشه شب اولو حالا میرم کنارشون می خوابم یه بهونه ای پیدا می کنم و از فرداشب جدا میشم . شایدم حق با اونا باشه از همون اول باهاشون کل کل نکنم بهتره . بعدا با هم کار داریم . ولی من نمی تونم مث اونا باشم . چه زشت ! کونشونو پیش هم و به هم نشون میدن . آخه این یعنی چه ؟/؟ هال و پذیرایی خیلی بزرگ بود . هنوز هوا اون جوری سرد نشده بود که بخاری روشن کنیم یا پتو تنمون بکشیم . حال و هوای تابستون بر اول پاییز حاکم بود . من خیلی ناراحت بودم . دیگه غصه دوری از خونواده جاشو داده بود به این موضوع که این دخترا چرا این قدر میرن توی هم . از جون هم چی می خوان . یه چیزایی در مورد لز و همجنس بازی زنان و این که به کس و کون و سینه های هم دست می زنن و به هم لذت میدن شنیده بودم . فکر نمی کردم که احتمال اونم هست که یه روزی این واقعیتها رو از نزدیک ببینم . دعا می کردم که فقط در همین حد باشه و این شوخیها نشون دهنده صمیمیت و خودمونی بودن اونا باشه . شاید تا حدودی استرس داشتم ولی بیشتر استرس داشتن من بر می گشت به خجالتی بودن من . اگه اونا در یه حد عالی بخوان پیشرفت کنن . اگه منو بخوان بیارن با خودشون هماهنگ کنن من باید چیکار کنم . چطور با این وضعیت روبروشم . با این که هر کدوممون جدا گانه تخت داشتیم ولی تشک هامونو رو زمین پهن کردیم و به اصطلاح می خواستیم کنار هم بخوابیم تا صمیمیت بیشتر شه . دل تو دلم نبود . فضا رو خیلی شاعرانه کرده بودند . نور ملایم بنفش و در حاشیه ها هم یکی دو چراغ به رنگ قرمز ملایم یه تر کیب تازه و زیبایی از رنگهار و درست کرده بود . دخترا داشتند کاری می کردند که آدم فکر کنه اینجا حجله گاهه و یه زن و شوهر می خوان بر نامه شب زفاف رو پیاده کنند . ناگهان کنار آشپز خونه اپن روی دیوار پهلوش دو تا سایه رو دیدم که به هم چسبیده دارن همو می بوسن . زهیدا نزدیک من قرار داشت . پس اون دو تا باید زلیخا و بهاره باشن .. اوووووهههههه نههههه چقدر زشت .. کثیف .. خیلی چندش آوره . منم مث هر دختر دیگه ای هوس داشته فانتزیهای خودمو داشتم . گاهی با خودم با کسم ور می رفتم .. این که یه روزی شوهر کنم و مرد زندگیم با کیرش بهم حال بده و بتونم خودمو ارضا کنم و اون منو ارضام کنه از آرزو هام بود ولی اگه یه دختر دیگه بخواد بهم دست بزنه از فکرش چندشم می شد . زلیخا و بهاره سخت به هم چسبیده بودند . دوست نداشتم این صحنه ها رو باور کنم . چشامو بستم . خسته بودم . می خواستم به زوز بخوابم . بخوابم و دیگه به این مسئله فکر نکنم . تا صبح شه برم دانشگاه ببینم وضعیت درس و کتاب ما چه طوره . کتاب که گرفتم میرم توی اتاق خودم بهونه درسو می کنم دیگه در نمیام . حالا شب اوله ولش . زهیدا رفت و رو تشک خودش که کنار من بود دراز کشید . بهاره و زلیخا هم اومدن . . سرمو گرفته بودم طرف دیوار  که بهتر خودمو بزنم به خواب . یه لحظه دیدم که زهیدا هم خودشو وصل کرده به خواهرش و بهاره . . شلوار بلند مامان دوزی پام کردم که اگه یه وقتی ملافه از رو تنم کنار رفت شیطون گولشون نزنه . فکر کنم از بس خسته بودم خوابم برد نیمه شب حس کردم که یه دستی رو تنم داره حرکت می کنه . اولش ترسیدم ولی بعد تکون نخوردم . یکی از اون سه تا دختر بود که داشت باهام ور می رفت . لعنت بر شما دخترای پررو. . نمی دونم این کی بود . کدومشون بود . از اون طرف صدای ناله دو نفر دیگه میومد . -زلی جون یواش تر کسم همه آب شد .. واسه زهیدا هم بذار . اونم دل داره -خواهرمه باهاش کنار میام . . اصلا اگه کم اومد مال خودمو میدم بهش بخوره . اون الان رفته سراغ زیبا ببینه می تونه ردیفش کنه یا نه . خیلی لوسه . انگار اصلا حس زنونه نداره . فکر نکنم بدونه کس به چی میگن .. -عزیزم تو که می دونی خوب حالشو ببر . -ولی خیلی خوشگله . می دونم تن و بدنش حرف نداره . از اوناییه که بهش دست بزنی فوری دراز میشه . -زلی جون فکر نمی کنی آوردنش به اینجا کار اشتباهی بوده ؟/؟  می ترسم دهن لقی کنه بره به همه بگه این قدر پیش اون نباید شورشو در بیاریم . ا-سپردمش به زهیدا تا آدمش کنه . از اون کله خر تر ها رو ما آدمش کردیم . این که جای خود داره . گریه ام گرفته بود . هرچی از دهنشون در میومد بهم گفته بودند . قصد داشتم تشکمو بگیرم برم اتاق بغلی که کف دست زهیدا رو روی شلوارم و بر جستگی باسنم احساس کردم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

آقا رضا وانتی 37


وقتي برگشتم سحر دوش گرفته بود و نشسته بود روي مبل
سینی کبابو گذاشتم رو اوپن و سريع لباسم رو عوض کردم. رو شلوارم يه لکه بود اندازه نعلبکي. مطمئن نبودم تو کبابي کسي صحنه رو نديده باشه.خيلي تابلو بود.اومدم و روبروي سحر نشستم سر سفره و گفتم: خسته نباشيد. چيکار کرديد؟
يدفعه فرزانه خيره شد تو چشامو گفت: به تو چه ربطي داره؟ اين کارا زنونه است. تو چيکاره اي تو اين کارا دخالت مي کني؟ ببينم پمادي که قرار بود بخري، کو؟
- دو تا داروخانه رفتم نداشتند.
فرزانه نگام کرد و لبخند زد. يعني اينکه داروخونه عمت رفته بودي ديگه.تو که اينجا داشتي کس وکون سحرو ديد مي زدي.
فرزانه: حالا خوب شد که خودم يک مقدار کم پماد داشتم وگرنه اگه به اميد تو بودم، حالا حالاها بايد تو اتاق بوديم.
بعد پاهاي سحرو نشون داد و گفت: حالا ببين خوب شد؟
سحر همون لباس بلند سبز رنگ قدیمیشو پوشيده بود و چهار زانو نشسته بود. گفتم: چي خوب شد؟ مگه چيکار کرديد. البته منظوريم نداشتم. لباس سحر تا مچ پاشو پوشونده بود.يکدفعه فرزانه دامن لباس سحرو زد بالا و گفت پاهاشو ميگم ديگه خوب شد. الان ديگه يدونه مو هم نداره. سحر سريع خودشو جمع کرد و گفت: خيلي بيشعوري فرزانه. اينکارا يعني چي؟ زشته ديگه.توام شورشو درآوردي.
فرزانه خنديد و گفت: اوووو حالا مگه چي شده. انگار شورت نداره. ببينم شايد راست راستي شورت نداشته باشي.
سحر دو دستي دامنشو گرفته بود که فرزانه دست بهش نزنه. از جاش بلند شد و گفت: اصلا ديگه پيش تو نميشينم. آدم نيستي که...بعد هم اومد پيش من نشست.
سحر از هر وسيله اي براي اذيت کردن ديگران استفاده ميکرد. الانم سعي ميکرد از اون طرف سفره، تربچه رو بندازه تو يقه سحر. نميدونم اين يجور مريضي بود. ساديسم بود چي بود که فرزانه نمي تونست مثل آدم بشينه و غذاشو بخوره. سحر معمولا در مقابل شوخيهاي فرزانه عکس العمل نشون نميداد و فقط دفاع ميکرد. بلند شد و از آشپزخونه ظرف يخ رو آورد براي نوشابه. از پشت فرزانه که رد شد، نامردي نکرد و تمام يخ رو ريخت داخل لباس فرزانه. فرزانه پشتش تير کشيد جیغ کشید و خيلي سريع پيراهنش رو درآورد. حالا نشسته سر سفره، در حالي که بالا تنه اش لخته. حتي سوتينم تنش نيست. گفتم: فرزانه پاشو لباس بپوش، زشته سر سفره.
فرزانه: حالا اگه سر سفره نبود، اشکال نداشت؟ من نمي پوشم. به سحر بگو برام لباس بياره تا بپوشم. بلند شدم خودم برم و براش لباس خشک بيارم که فرزانه گفت: به جون خودم اگه تو بياري من نمي پوشم. سحر مقاومت مي کرد. درسته خودش لخت نبود ولي خيلي سخته در فضايي که يک زن لخت نشسته نفس کشيد. مخصوصا در حضور يک مرد. از يک طرف نمي خواست زير بار حرف فرزانه بره و از يک طرف احساس بدي داشت. خود منم حس خاصي داشتم. درسته که فرزانه همسر من بود، ولي حضور سحر جو رو سنگين کرده بود. مخصوصا که فرزانه عمدا من و سحرو صدا مي کرد و مجبورمون مي کرد به اون نگاه کنيم. سحر بلند شد و رفت يک تي شرت برا فرزانه آورد. زير لب مي گفت: خيلي بي حيايي فرزانه.
فرزانه گفت: آفرين دختر خوب. يادت باشه ديگه منو اذيت نکني. حالا بيا ماچم کن. سحر صورت فرزانه رو بوسيد، اما فرزانه به بوسیدن صورت قانع نبود. لباشو گذاشت رو لبهاي سحر و اونارو مکيد داخل. سحر فرزانه رو پرت کرد و گفت خاک تو سرت کنند عوضي کثافت. خيلي آشغالي. اصلا من ديگه بالا نميام. مرتب تف ميکرد و با دستمال صورتشو خشک مي کرد. کيس کامپيوترو بغل کرد و با خودش برد پايين. فرزانه داشت مي خنديد. گفتم: فرزانه، خيلي زشته اينکارا. يک مقدار مراعات کن.
فرزانه:راست ميگي ولي چيکار کنم لباش خيلي خوشمزه است. همش چشمک مي زد و ميگفت بيا منو بووخوووور...
گفتم: پاشو بريم بخوابيم. فردا جمعه است. هم بايد بريم تمرين رانندگي و هم اينکه شب خونه مامانت مهمونيم.
سهيلا خانم، مادرزنم خيلي سياست داشت. حالا که ديده بود سحر براي خودش خونه و کار داره و ديگه نمي خواد بعنوان يک نون خور اضافه ازش پذيرايي کنه، از ما و علي الخصوص سحر دعوت کرده بود تا شام بريم خونه اونها. فردا مراسم آشتي کنون بود. آماده شده بوديم که بخوابيم که سحر اومد بالا. مثلا با فرزانه قهر بود. گفت آقا رضا ميشه يک لحظه تشريف بياريد پايين. اين کامپيوتر بالا نمياد. مي خوام حالا که فردا تعطيله، امشب يک مقدار تايپ تمرين کنم.
گفتم: شاگرده تنبل. حالا خوبه همه اينکاهارو به تو ياد دادم. دنبالش رفتم پايين و ديدم کامپيوتر روشنه.
گفتم: اين که مشکل نداره.
سحر: آقا رضا يک چيزي بگم، در مورد من فکر بد نمي کنيد؟
- چي شده سحر خانم
سحر: چيز مهمي نيست. خواستم بپرسم اين فايلهايي که مخفي ميشه چطوري مي تونم ببينم.
-براي چي ميخواي؟ ميخواي از اون فيلما ببيني؟
سحر: نه. راستش فقط براي کنجکاويه. ميخوام ياد بگيرم.
-يه سوال منو جواب بده بعد من بهت ياد ميدم.
سحر: چه سوالي؟
- اونشب که رفته بوديم شمال و تو ويلا خوابيديم. وقتي بيدار شدي، مارو تو اون وضعيت ناجور ديده بودي يا نه؟
سحر فقط لبخند زد.

بالا که اومدم فرزانه پرسید: چیکار داشت. حتما میخواست فایلهای سکسی رو که مخفی کردی براش باز کنی. درسته.
گفتم: نه به خدا کامپیوتر بالا نمیومد. ریستش کردم درست شد
فرزانه خیلی تیز بود. سریع همه چیزو می گرفت....ادامه دارد ...نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی 


شاهد خیانت

من و الناز سه سالی می شد که میونه مون شکر آب شده بود . راستش بهونه جویی رو اون شروع کرده بود .این که چرا  از خونواده ام ارث پدر طلبکار نمیشم . چرا سهممو از زندگی نمی گیرم . چرا  پول یه آپارتمانو ازش نمی گیرم تا اونو به اسم نازنینش کنم . اون خیلی پر توقع بود . شاید باور کردنش سخت باشه . ولی سه سال می شد که هم بستر نشده بودیم . اون گاهی میومد خونه و جدا می خوابید و گاهی هم می رفت خونه مادرش . یه حالتی پیدا کرده بود که می شد گفت جزو افسرده های شادابه . اون سی سالش بود و من یه هفت سالی رو ازش بزرگ تر بودم . یه پسر ده ساله داشتیم به اسم امیر که این سه سالی رو با خونواده پدری من زندگی می کرد . زندگی ما می رفت تا از هم بپاشه . خونواده ام بهم سر کوفت نمی زدند ولی بهم می گفتند که این زن به دردت نمی خوره . ازش جدا شم . بهم گفتند که برای پرداخت مهریه کمکم می کنند تا از شرش خلاص شم . خیلی ها بهم می گفتند که اون سر و گوشش می جنبه ولی نمی خواستم باور کنم . همش روزایی رو به خاطرم می آوردم که تازه باهاش ازدواج کرده بودم . هردومون خیلی خوشبخت بودیم . به هم قول داده بودیم که تا آخرشو با هم باشیم  . نمی خواستم باور کنم که اون حالا بهم خیانت می کنه . نمی تونستم سرمو پیش مردای دیگه بالا بگیرم . پیش دخترای فامیلی که  دوستم داشتند و حالا واسه خودشون زنی شده بودند . پیش زنای جا افتاده و بزرگان فامیل که می دونستم بادی به غبغب انداخته بر تشخیص خودشون آفرین میگن ولی الناز از اول این جوری نبود . همه چی واسش فراهم بود . چه اون وقتا که در آمدم کم بود و چه حالا که وضعم خوب شده بود هر چی در می آوردم می دادم بهش . حتی این روزا با این که نقش یک مجسمه رو هم در زندگیم نداشت بازم بهش می رسیدم . نمی خواستم که به بیراهه کشیده شه . اون دیگه حتی احساس یک مادررو هم نداشت . با همه اینها من دوستش داشتم . ولی وقتی به قضیه فکر می کردم بیشتر حس می کردم که خودمو دوست دارم . غرور از دست رفته مو دوست دارم . حس می کردم که خیلی بی ارزش شدم . یه انگلی هستم که ارزش اینو ندارم که همسرش بهش وفادار باشه . خیلی ها بهم می گفتند که اونو دیدن که سوار ماشین یکی شده یا از ماشین یکی پیاده شده . وقتی می گفتم که شاید کرایه ای باشه .. مسافر کش بوده ..می گفتند همیشه همون ماشین و همون رانندهه . دوست نداشتم باور کنم که الناز من خودشو داده دست یکی دیگه و با یکی دیگه حال می کنه . اون روزایی که با هم خوب بودیم امکان نداشت حتی یه شبو از دست بده و کنار من نخوابه و باهام سکس نداشته باشه . یعنی در این سه سالی هیچ کاری نکرده ؟/؟ پسرم امیر گاهی که مامانش مثل یه مهمون به خونه سر می زد میومد تا مامانشو ببینه . هر چند اون به خونواده پدرم عادت کرده بود . یه شب که من و الناز تنها بودیم و امیر هم نبود بهش  گفتم الناز می خوام یک هفته برم  به یه سفر کاری اگه امکان داره این یک هفته ای خونه رو تنها نذار . حالا  با داداشت و امیر میای شبا اینجا می خوابی .. می خواستم کمی فیلم بیام و خواهش کردنو ادامه بدم که دیدم سریع قبول کرد . تصمیم گرفتم خودمو در گنجه و کمد دیواری بزرگی که در اتاق خوابمون داشتیم مخفی کنم و اگه خبری هم شده تماس بگیرم با پلیس و ماموری و مچ اونو بگیرم تا راحت از شرش خلاص شم . خوبی این گنجه و جای رختخواب در این بود که کنار در قرار داشت و تخت ما روبرو و انتهای اتاق و یه خوبی دیگه این که الناز از وقتی که چند تا سوسک دیده بود که ازش اومدن بیرون دیگه می ترسید که  از کنارش هم رد شه . من با یکی از دوستان صمیمی ام که محرم اسرارم بود و از بچگی با هم بودیم هماهنگ کرده بودم که بهش اطلاع بدم که چه وقت بره سر وقت مامورا . بهش گفتم که هر وقت موبایلت سه تا زنگ خورد یعنی باید به مامورا اطلاع بدی . .در هر حال اون فکر می کرد که من خونه نیستم . النازو میگم . از وقتی هم که فهمیده بود خونه داره یعنی درغیاب من ..اخلاقش هم کمی عوض شده مهربون تر شده بود . من خودمو در گنجه حبس کرده به سر نوشت خودم فکر می کردم . به این که کارم چرا به این جا کشیده . من کارم معماری بود و ساختمون سازی و نظارت بر امور ساختمونی . مهندس عمران بودم . تازه بازارم داشت می گرفت . چون دست خیلی زیاد بود کلی دوندگی کردم تا تونستم منم یه مجوزی بگیرم . اوایل از این که چرا خونواده ام به زیاده خواهی الناز اعتنا نمی کنند ناراحت بودم ولی حالا به اونا حق می دادم . اگه زنم بهم خیانت هم نمی کرد این رفتار سه ساله اش به هیچ وجه قابل تو جیه نبود . .. دو ساعت گذشت .. صدای درو شنیدم و به دنبال اون سر و صدای الناز رو با یه پسر .. داشتم آتیش می گرفتم . پس همه این شایعات کاملا درسته . امیدوار بودم که این قسمتشو اشتباه کنم . ممکنه بخوان فقط با هم حرف بزنن ؟/؟ نمی دونم نمی دونم . می دونستم که دارم خودمو فریب میدم . سرمو به دیوار تکیه داده در حالیکه انبوه  لحاف و تشک ها رو بغل زده بودم های های می گریستم . .. یه ساعتی گذشت تا اونا وارد اتاق خواب شدند . .. چقدر تحمل این لحظات سخت بود . الناز یه پیراهن یه سره آبی ازدامن چاک دار به تنش کرده بود . همونی که من ده سال پیش و اوایل ازدواجمون به مناسبت روز زن واسش گرفته بودم . ظاهرا دوباره مد شده بود . خیلی بهش میومد . یادم میاد همون شب بهم گفته بود که در عوضش منم بهت هدیه میدم . اومد و اون شب واسم سنگ تموم گذاشت . تا می تونست بهم حال داد . البته این تنها هدیه اون روز من نبود . واسش یه انگشتر هم گرفته بودم . راستی آدما چه زود همه چی براشون یکنواخت میشه . چه زود همه چی رو فراموش می کنن . چرا احساسات یکی دیگه براشون اهمیت نداره . مگه من واست چی کم گذاشته بودم . مگه این چلغوز که سر کوچه مون کافی نت داره چشه ؟/؟ که من نیستم . من این جوونو می شناختم . هر روز اونو با یه دختر می دیدم . اون النازر و واسه تفریح می خواست .. هر چند لحظه در میون سرمو  از شکاف  بین دو تیکه در به طرف اونا بر می گردوندم . می خواستم چشامو ببندم ولی صداشونو می شنیدم . .-ابی ابی جونم زوده زوده که لختم کنی منو ببوس ببوس . نازم کن . نازم کن .. سکوت کرده بودند . حدس زدم که لبای ابی روی لبای زنمه .. صدای نفس نفس زدنهاشونو می شنیدم . خشم و درد سراسر وجودمو گرفته بود . نفسم بالا نمیومد . چند بار رفتم که دستمو بذارم رو گوشی و سه تا زنگو بزنم . ولی نمی تونستم . چقدر برای یک مرد سخته . با یه نگاه دیگه دردمو زیاد تر کردم . بالا تر و کشنده تر از مرگ دیگه چه چیزی وجود داره . ابی کاملا لخت بود . کیرشو با کیرم که مقایسه می کردم می دیدم که فرق چندانی هم با کیر من نداره . چرا الناز رفت طرف اون . با چه بهونه ای . !ابی پیراهن النازو داد بالا و اونو از سرش در آورد . شورت و سوتین آبی الناز رو یه لحظه دیدم. اون شب بهم گفته بود بی سلیقه شورت و سوتین آبی هم باهاش می گرفتی .. حالا امشب در آغوش یه غریبه ست کرده بود . ابی دهنشو گذاشته بود رو سینه الناز .. .چشامو بستم .. حالا فقط احساس می کردم که اونا دارن چیکار می کنن . -اوووووووهههههه ..عزیزم ببین شورتم چقدر خوشگل و فانتزیه .. . کسمو با اون تیکه روش بذار تو دهنت .. میکش بزن .. الناز عاشق این بود که اول سکس , شورت و کسشو با هم بذارم تو دهنم . این کارو حالا یه غریبه براش انجام می داد . .خیلی سخته یه مرد سر افکنده شه . ولی می تونستم مثل یه دندون پوسیده اونو بندازمش دور . در صحنه بعدی پاهاشو از وسط باز کرده بود . حالا دیگه اونا زیر نور چراغ خواب که فضا رو به رنگ نارنجی ملایمی در آورده بود سکس می کردند . الناز پاهاشو به دو طرف باز کرده بود . چشای خوشگل و شیطانی اونو دیگه نمی شد به خوبی دید . ابی رو الناز سوار شد بدن ابی و الناز طوری به هم چسبیده بود و ابی خودشو به نحوی روی الناز حرکت می داد که دیگه دونستم کارهمسرم تموم شده هر چند که کارش خیلی وقت بود تموم شده بود . نه کیر رو می دیدم و نه کس رو .. صدای فریاد هوس الناز بود که گوش فلکو کرکرده بود .-ابی مگه شام نخوردی . تند تر محکم تر .. نمی بینی اون داخل چقدر آتیشه .. جووووووون حالا خوب شد . ابی کمرشو می داد عقب تر تا کیرشو بیشتر بکشه بیرون و با شدت بیشتری بکوبونه به کس زنم . -بزن بززززن کسسسسم مال تو .. الان سه ساله که مال توام . همیشه هم می مونم . دستای ابی رفته بود رو سینه های الناز و چنگشون می گرفت . حرکات  زنمو می دیدم که مدام از این طرف به اون طرف در نوسانه . صدای بر خورد بدنهاشون نشون می داد که ابی قدرتمندانه و الناز حریصانه خودشونو به هم چسبونده دارن از سکسشون لذت می برن . -الناز هنوزم کست تنگه .. کیرمو داره قورتش میده .. نمی دونم کیرم داره کستو می خوره یا کست کیرمو .. -نههههه ابی ابی .. کسم که دیگه جون نداره .. بزن ولم نکن .. دستتو بذار روش . با انگشتات با روش بازی کن که زود تر راضیم کنی . منو ببوس .. . همین جوری نمی دونم داری چیکار می کنی  . حالا خیلی خوبه .. خوبه همین خوبه .. ولم نکن ولم نکن ..ولم نکن .. یه لحظه عین دیوونه ها سرشو بالا آورد دو دستی موهای دوست پسرشو کشید و با یه فریاد محکم دستاشو از رو موهای ابی برداشت و روی تخت ولو شد . اون ار گاسم شده بود . ولی ابی هنوز کیرش توی کس الناز بود . هیچ حرکتی نکرد . ظاهرا خودشو ول کرده بود تا حرارت کس زنم کیرشو کاملا داغ کرده با اعصابی آروم آبشو توی کس الناز جونم خالی کنه . اینو وقتی فهمیدم که سایه های سفیدی رودور و بر تیرگی فضای دور کس الناز  می دیدم که به طرف پایین  و روی پاها و اطراف کسش در حرکتند . قسمتی از آب کیر ابی همون اول از کس الناز بر گشت کرد ه بود . . ابی همسرمو به طرف دیگه ای بر گردوند و الناز هم در یه استیل سگی قرار گرفت و کونشو به طرف ابی قرار داد . -فقط آروم تر بکن ابی اون دفعه محکم گاییدی هنوز کونم درد می کنه . -می دونم چیکار کنم . موهای سر النازواز پشت جمع کرد و با یه دست  محکم نگهش داشت و نمی ذاشت پخش شه . ابی از این کارش لذت می برد . سوراخ کون النازو ندیدم که چه جوری باز شد و کیر ابی رو قبول کرد ولی مشخص بود که کیر این پسره لات رفته توی کون زنم .. ناگهان سرعتشو زیاد کرد و الناز جیغ می کشید .. نههههه نههههه جرم دادی . کونم .. نه .. ولم کن .. ولی با این که از درد می نالید ساکت شده بود . حالا زن خوشگل من از کون دادن هم لذت می برد . کون سفید و گنده و بر جسته زنم مال یکی دیگه شده بود . الناز همون هیکل ناز ده سال قبلو داشت . تنها چیزی رو که در  فضای نیمه تاریک به خوبی مشخص بود کون زنم بود که در تاریکی سفیدخاصی نشون می داد  . . ابی کیرشو از توی کون الناز بیرون کشید . این پسره چقدر آب داشت . یا شایدم کس و کون مفت و مجانی این قدر سر حالش کرده بود . این جوری که معلوم بود سه سالی می شد که اونو می گایید . یعنی باید به این دلخوش می بودم که زنم فقط با یکیه ؟/؟ نه اون جنده نیست اون با یکیه . دلم می خواست بمیرم ولی از مردن می ترسیدم . امیر نباید بفهمه مادرش یه زن کثیفه . چرا با شخصیت من بازی کرد . ابی کیرشو در آورد و اونو فرو کرد توی دهن الناز .. النازی که واسه کون دادن و ساک زدن خیلی ناز داشت و همیشه سر این دو تا مسئله با هم دعوا داشتیم . تا اونجایی که دوست داشت با عشق و هوس کسشو میک می زدم ولی از ساک زدن طفره می رفت . حالا کیرعشقش ابی رو ساک می زد . .. -ابی من می خوام مهرمو ببخشم از مجتبی جدا شم . دلم می خواد با تو زندگی کنم .. الناز حرف مسخره ای زده بود . فکر کرد یه جوون مجرد که داره سه سال کس و کون مفت و مجانی یک زن متاهل رو می کنه کسش خل شده که بیاد خودشو اسیر اون زن کنه ؟/؟  خب با حفظ شرایط میره با یه دوشیزه ازدواج می کنه . -الناز جون من در هر شرایطی کنارتم . الان قصد از دواج ندارم . هر وقت خواستم از دواج کنم با تو می کنم تو که میدونی من تو را از همه زنای دنیا بیشتر دوست دارم . البته ناراحت نشو عشق به مادری جداست . -ابی من خودم از دست این مادر شوهر خیلی عذاب کشیدم . از الان دارم میگم تو باید از همون روز اول مرزها رو معلوم کنی .. -باشه عزیزم هر وقت خواستیم از دواج کنیم مرزبندی ها رو خوب انجام میدم که کسی به حریم یکی دیگه تجاوز نکنه .. ابی داشت النازو دست مینداخت و زن هرزه من ,  دلش خوش بود که که یه جوان مجرد با پنج سال سن کمتر میاد یه زن متاهلی رومی گیره  که یه پسر ده ساله داره و سه ساله که داره مفت خودشو در اختیارش میذاره .اونا تو آغوش هم خوابشون برده بود . منم از خونه خارج شدم و بعد از دو سه روز زنگ زدم که دارم میام . راستش نمی تونستم تحمل کنم که یک هفته تمام توی خونه خودم و روی همون تختی که یه زمانی من و الناز,  شاه و ملکه اش بودیم زنم زیر کیر یکی دیگه بخوابه . زندگی ما همون روال سابقو پیدا کرد . واسه حفظ آبروی خودم ساکت مونده بودم . ابی مدتی بعد از دواج کرد . الناز در هم و آشفته شده بود . خونواده زنم الناز رو نصیحت می کردند . با این که از همسرم نفرت داشتم ولی به خاطر غرور از دست رفته و این که به دیگران نشون بدم که هنوز این منم که مالک اونم با یه هماهنگی و وساطت بزرگترا موافقت کردیم که آشتی کنیم . مادرم به شدت مخالف بود و پدرم فرقی براش نمی کرد . چون اون فقط آرامش منو می خواست . من خرد شده بودم ولی احساس می کردم که دیگه تو سرش خورده .. از اون خونه پا شدیم . یه خونه دیگه به اسم خودم خریدم . تختمو عوض کردم که به یادم نیاد که الناز روی اون تخت چیکار کرده . اون پیراهنشو که ده سال پیش واسش گرفته بودم و دوباره مد شده بود گم و گورش کردم . دلم می خواست همه چی رو از نو شروع کنم . خونه مادرم اینا نمی رفتیم .شاید این جوری بهتر بود . اخلاقش کمی بهتر شده بود .شاید از جدایی می ترسید . شایدم از این می ترسید که دیگه نتونه شوهر گیر بیاره . من اونو به خاطر خودش نبخشیده بودم . هر چند که خیلی ادعا داشت هنوز  از اونجایی که خودشو یه زن پاک و نجیب می دونست . با این حال حس می کردم که سرش به سنگ خورده . یه چند روزی می شد که بیشتر به خودش می رسید و کمتر بهم توجه می کرد . موبایل و اس ام اس بازیهاش زیاد شده بود . . تعقیبش کردم تا این که اونو دیدم که از یه ماشین دیگه پیاده شده . از کنار یه جوون قرتی دیگه . اون یه دوست پسر جدید گرفته بود . دلم می خواست که منم می رفتم دنبال عیاشی ولی  شخصیت من این طور نبود و به خاطر امیر مجبور بودم تحمل کنم . حالا من موندم و دنیایی از غرور از دست رفته . چقدر بده که یک مرد به خاطر زن بدکاره اش سر افکنده شه غرورشو از دست رفته ببینه . دارم خودمو گول می زنم که فقط این منم که از کاراش با خبرم . ولی می دونم من آخرین نفری هستم که با خبر شدم .......... ..شاید تعجب کنین که این داستان چرا این جوری تموم شده .. ..این داستان گوشه ای از واقعیتهای اجتماعی امروز جامعه ماست . بیشتر , زنا مظلوم واقع میشن ولی مردایی هم هستند که درد خیانتو به جان می خرند تا ببینند در آینده چه باید کرد . راستی فکر می کنید  این مدل داستانهای دنباله دار زندگی چه جوری باید تموم شه ؟!.. هرجوری که تموم شه رنگ تلخ شکستو داره . حسرت و درد و پشیمونی . راستی آدما به دنبال چی ان ؟/؟ چرا کمتر کسی به آن سوی چهره ها فکر می کنه ؟/؟ آخه چرا ؟/؟ .... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

بیست سال بعد 34

داود ماتش برده بود .. -شروین اونی که اونجا دراز کشیده هفت هشت نفری دورش هستند زنته ؟/؟ با لبخند و افتخار بادی به غبغب انداخته گفتم آره خودشه . خود خودشه . نمی دونی چه چیز توپیه . -معلومه . این الان کسش به زمین چسبیده ولی فرقی هم نمی کنه . کسش هر چی باشه من همین الان که اونو دیدم فکر می کنم کیرم یه دو سانتی بیشتر رشد کرده . نمی دونم چم شده . اون کونش . حالت دراز کشیدنش .. آخخخخخخخ فدا فداش بشم من . ببینم من دیگه نمی تونم برم سراغ زن دیگه ای . میگم شروین هر چی بخوای بهت میدم وضعم توپه یه کاری بکنیم فقط این بر نامه که تموم شد دوره سکس ضربدری با هم بذاریم . شلوغش نمی کنم . گروهی نمی کنم . تو رو به ارواح رفتگانت قسم .. -حالا داود جون بذار امروزه رو پیش ببریم . .. رفتم نزدیک شهناز و دیدم بقیه دارن اعتراض می کنن . -اوهوی چه خبره ما اینجا کلی در انتظاریم -بابا این زنمه یه لحظه کارش دارم ..شهناز : خوش کیرای عزیز اجازه بدین حرفشو بزنه -ممنون شهناز جون . تو رو اگه نداشتم چیکار می کردم . شهناز جون یه خورده خودت رو یه پهلو کن . این کارو کرد و داود وقتی کسشو دید دهنش از تعجب وا موند و نتونست ببنده . اونم رفت پیش اون گروه . بقیه سرو صدا می کردند و می گفتند آهای داود الان می تونی بری سه تا سه تا بگیری . اینجا به این زودی ها بهت نمی رسه ها . -گر صبر کنی زغوره حلوا سازی . ایرادی نداره . بهتر از اینه که من اون طرف شل و وارفته شم وهرچند معلومم نیست این طرف به نوایی برسم یا نه . اگه برم اونور یکی دیگه میاد و نوبت منو می گیره . در اینجا صداشو آورد پایین تر و آروم در گوشم وخطاب به خودم با کنایه گفت تازه این شروین نامرد هم معلوم نیست موافقت کنه که سکس ضربدری داشته باشیم یا نه . دور و بر شهناز معرکه گرفته بودن . یه سطل آب کف آورده بودن و چند تا لیف . چهار پنج تا از مردا لیف رو گرفته و یه قسمت از پشت بدن شهناز جون منو لیف می زدند اونم چه جور خوشش میومد . آخرش واسه این که بقیه بیکار نشینن و قسمت جلو شم لیف بزنن شهناز یه پهلو کرد برای  این که خسته نشه  سرشو گذاشت رو پای نزدیک ترین مرد که داود بود . داود از خوشحالی در پوست نمی گنجید . -بلند شو حق ماست که شهناز جون  سرشو بذاره روپای  ما -آقایون ساکت . این قدر خود خواه نباشین . این که نیست فقط شما حال کنین . منم می خوام حال کنم دیگه . هر کی شلوغش کرد اونو اخراج می کنم و حق دست زدن به کوس و کون و سینه و اصلا  حق دست زدن به هر جای بدنمو نداره . مردا همچین جا رفتند که انگاری فرمانده کل قوا بهشون دستور داده باشه . پاهای شهناز رو هم یکی دیگه نگه داشته بود ولی عجب خوش به حالی شد این داود . چون وقتی هوشنگ داشت کوس زنمو  لیف می زد شهنازهمچین حشری شده بود  که چشاشو نمی تونست باز کنه ولی دهنشو باز کرده بود و انگار دنبال چیزی می گشت . داود کیر شق شده اش رو به دهن شهناز نزدیک کرد و اونم کیر رو گذاشت تو دهنش و مثل بچه ای که پستونک می خوره و می مکه کیر داود رو توی دهنش می گردوند و طوری میکش می زد که منم بی اختیار هوس افتاده و کیرمو کردم توی دهن گلی تا واسم ساک بزنه .. رامش در حالیکه اومده بود طرف من تا یه ناخنکی بزنه گفت هیچی ما در مقابل شهناز دیگه کم آوردیم . اون حتما اوله .. من راستش حسادتم می شد . باید تلاش می کردم تا جایزه بهترین مرد رو بگیرم . اگه شهناز برنده زنان می شد تا مدتها باید به من فخر می فروخت . من باید این حس حسادت رو از خودم دور می کردم و سرم به کار خودم مشغول می بود . باید تلاش می کردم تا دل این زنا رو بیشتر به دست بیارم . ولی می دونستم کار سختیه . با این حال باید همیشه کیرمو سر حال نگه می داشتم و خودمم یه جونی می گرفتم و یه تکون و نرمش و ورزشی به خودم می دادم و سر حال دو نه دونه این زنا رو با آخرین توانم می گاییدم . اصلا به تک تکشون می گفتم که باید به من رای بدن . میزان رای ملت است . میزان رای کس کنها و روی کیر نشینهاست . میزان را کس و کونها تعیین می کنند . اگه اون ماشین سکس مکانیکی رو می بردخونه و من بدون مانکن سکسی می رفتم دیگه باید حالم گرفته می شد .اون وقت هر وقت که خونه نبودم این کیر مصنوعی رو فرو می کرد توی کسش و با  یه کلید خودکار کیر تند تند میرفت ته کسش و بر می گشت و می تونست سرعت گاییده شدن خودشو تنظیم کنه و خیلی راحت به ار گاسم برسه . اون وقت با کیر من چه جوری می خواست حال کنه . ولی من باید مانکن سکسی رو نگه می داشتم و اونو می گاییدم تا شاید این جوری اونو تحریکش کنم . من باید یه جای این ماشینو دست کاری می کردم تا نتونه به خوبی از اون استفاده کنه .. شروین شروین هنوز هیچی نشده چرا این قدر داری حرص می خوری . .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 

زن نامرئی 113

درهرحال زندگی یک بار دیگه نشون داد که عرصه جدایی هاست . این که آدم نمی تونه و نباید به چیزی دل ببنده . اگرم دل می بنده باید به این یقین داشته باشه که یه روزی از دلبستگی هاش دور میشه . یه روزی که زیاد دور  نیست . شایدم دیر نباشه . چقدر احساس آرامش می کردم . . یه زنگ به خونه زدم که دارم بر می گردم . دیوونه ام کرده بودند از بس سوال پیچم می کردند . همون چاخانهایی رو که موقع رفت کرده بودم ادامه اش دادم و موبایلمو خاموش کردم . . آخ که چقدر خسته بودم ولی به همون اندازه هم احساس آرامش می کردم . تازه دلم داشت واسه خونواده ام تنگ می شد . این بار خودمو رسوندم بابل و از اونجا سوار یک اتوبوس شده و از جاده هراز به طرف تهران رفتم . . اصلا نمی دونستم چند روزه از خونه دورم . حساب روز و ماه از دستم در رفته بود . این بار دیگه کسی بغل دستم نشسته نبود . صندلی خالی بود . چشامو بسته بودم . نمی دونستم وقتی که برم خونه باید چیکار کنم . گاهی وقتا آدم می تونه خیلی کارا انجام بده ولی بعضی وقتا در میون همون خیلی ها گم میشه . من کلی پول و پله داشتم . آدم که نمی تونه شب و روز بشینه سکس کنه . تازه با کی . با داداش و بابا .. واااااایییییی چه خبره دل آدمو می زنه . تازه واسه منی که رنگ و وارنگ منو گاییدن . چقدر از زیباییهای جاده هراز و منطقه زیبای پلور خوشم میومد . چند کیلومتری که از آمل رد شدیم دیگه هوا شرجی نبود . ولی با همه اینا من زیباییهای شمال و جنگلاشو دوست داشتم . اون دریای آبی عشقو . عشقی که شاید هیچوقت در واقعیت طعمشو نچشیده باشم . چقدر قله استوار دماوندو دوست داشتم . دماوند پیر ولی همیشه جوان . همیشه زنده و استوار . همیشه سفید . چقدر دلم می خواست برم اون بالا بالاهاش و ببینم چه خبره . ببینم  اون برفها چه جورین . می دونستم اون نرمی زمستونو ندارن . باید خیلی سفت باشن . راننده , پلور نگه داشته بود تا یه ناهاری بخوریم . جایی بهتر از اینجا نمی شد . یه طرف رود خونه و یه طرف دیگه چشم انداز کوه دماوند در بهترین حالت خودش . . آخ که چقدر دلم می خواست در یکی از خونه های همین جا استراحت و سکسی می کردم و بعد می رفتم تهرون . من با جنده ها یک فرق اساسی و یک تشابه اساسی داشتم . فرق من با اونا در این بود که اونا پول می گرفتند و می دادند من مجانی کار می کردم . شباهت ما در این بود که هر دو مون می تونستیم خیلی پر کار باشیم . یه لحظه متوجه شدم یکی که پشت میز ورودی نشسته به طرز عجیبی به من نگاه می کنه . یه نگاهی به وضع خودم انداخته و دیدم با اون طرز لباس پوشیدن میون این همه آدم دیگه تک شدم . اصلا بدون مانتو اومده بودم پایین . با یه جینی که کونمو خیلی بزرگتر از اون اندازه ای که بود نشون می داد . اصلا حواسم به این نبود که مانتو تنم کنم . از هیجان همونجا رو صندلی گذاشته بودم . بازم خوب بود که پولم توی جیب شلوارم بود . خواستم بر گردم و بپوشم که صاحب رستوران گفت موردی نداره .. بد جوری رفته بود تو نخ من . یه نفر دیگه اومد پیشش و دو تایی پچ پچ می کردن . خوب که دقت کردم متوجه شدم راننده اتوبوسه . از اونا فاصله گرفته و در یک آن خودمو نامرئی کردم تا ببینم چی دارن میگن . .. -ببینم یارو کسه .. به جان تو به جان خودم کسه ولی عجب کس توپیه .. من که پنجاه چوب بالاش میدم . -بس کن اکبر حالا می خوای آبرومونو پیش مسافرا ببری . هر چی هست که از اول راه تا حالا به حال خودش بوده . از این کس ها ریخته .. اینو که گفت بهم بر خورد . عوضی خودت ریخته هستی . بازم خوبه که قیافه نداری . مرتیکه الدنگ میان سال سبیل کلفت . اصلا کی خواست بهت کس بده . -ببینم داش اسمال جدی که نمیگی . سینه هاش عین هلو . -مگه لخته . -من از رو بلوز طرف می فهمم اصلا مدل سینه هاش چه جوریه . هیکل  درون و درون هیکلش چیه . -خب حالا که چی خدا واسه صاحبش ببخشه . -چرا حالیت نیست من میگم اون صاحب نداره . .. میگم بیا یه کاریش بکنیم که دونفری تر تیب اونو همین جا بدیم . -دیوونه نشو . من تهرون کار دارم . تازه اون شاید جنده نباشه . بر فرض هم که باشه این همه مسافرو چیکار کنم . برو واسه ما ناهار بیار بخوریم . .عوضی به من می گفت جنده ریخته شده در همه جا . صبر کن یه حالی ازت بگیرم که .. موقع سفارش غذاخیلی عشوه اومدم -ببینم منوی شما همینه ؟/؟ -شما چی میل داریم واستون بیارم -من قزل آلا می خوام .. -همین الان برات زنده شو میارم ترتیبشو میدیم . -ببینم این بر نامه ای که شما دارین جناب راننده تشریف می برن تا من بخوام ناهارمو بخورم . این یارو از اون هفت حط ها بود دیگه نگفت یه غذای دیگه بخورم که وقت تلف نشه . رفتم سر میز راننده . اول یه نگاهی به مشتریای رستوران انداختم و دیدم توشون قیافه نشسته و شش در هشتی وجود نداره . دگمه بالایی بلوزمو  قبلا باز کرده بودم و پیشش که رسیدم با یه عشوه ای گفتم ببخشید آقای راننده شما تا چند دقیقه دیگه اینجا تشریف دارین ؟/؟ ... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 

شیدای شی میل 3

لاله تو چطور به یک همجنس باز دل بستی . البته من که مردا رو نمی شناسم و نمی دونم که چه خصلتی دارن -مگه من می شناسم ؟/؟ من خودمو نمی شناسم . -منو که می شناسی لاله جون . چون می دونم خیلی دوستم داری . هر وقت که حس می کنم خودمو دوست ندارم و از خودم بدم اومده این تویی که با دوست داشتنت خوشحالم می کنی -ببین من هوتن رو خیلی دوستش دارم . عاشقشم . دلم واسش می سوزه . فقط به خاطر این که خیلی خوشگله و تیپ سفید و بوری داره عاشقش نشدم . اون یه سادگی خاصی داره . از این لجم می گیره که هر وقت با هم نشسته , داریم حرف می زنیم موبایلش همش زنگ می خوره . پسرا واسش زنگ می زنن . یکی یه بار اومد دستشو گرفت با خودش برد . می دونستم می خواد چیکار کنه . راستش افتادم باهاش دعوا . همه دخترا به دخترا حسادت می کنن که دوست پسرشونو تور نکنه حالا ما باید به مردا و پسرای دیگه حسادت کنیم که کاری به بی اف ما نداشته باشه . برای همین باهاش بحثم شد . واسه ترسوندنش گفتم اگه  یه بار دیگه بفهمم خودتو در اختیار یکی دیگه گذاشتی و آبروی هر چی مرد رو بردی دیگه دور من یکی رو باید قلم بکشی . -خب چی گفت -یه حرفایی زد که دلم سوخت .  گفت که من تا حالا فکر می کردم که تو درکم می کنی . می فهمی که چه حسی دارم . فکر می کردم دوستم داری . می فهمی نیاز من چیه . من از این کار خوشم میاد . از بچگی خوشم میومده . نمی تونم ازش دست بکشم . -از من می تونی دست بکشی ؟/؟ -باشه تو هم تنهام بذار . ولی پشیمون میشی لاله . فکر نمی کردم این قدر سنگدل باشی .. اون خیلی دوستم داره ......من شیدا داشتم به این فکر می کردم که اونم مث من عاشق کون دادنه و لذت می بره . پس چه فرقی باهام داره . فقط صورتش ریش در میاره که صورت من در نمیاره . باید باهاش ساخت -شیدا اگه بتونی به من کمک کنی می کنی ؟/؟ -میگی چیکار کنم . می خوام بهش پیشنهاد بدم که تو اونو بکنی . راضی هستی ؟/؟ خیلی هیجان زده شده بودم . از این که یک مرد رو بکنم . واسم تازگی و تنوع خاصی داشت . از این که قدرت خودمو به یک مرد نشون بدم . ولی دلم می خواست کون منو هم اون می کرد . می خواستم اینو به لاله بگم ولی روم نمی شد . گفتم شاید در این قسمتش حسادت کنه . -لاله دوست خوبم که از  یک خواهر من واسم بیشتر می ارزی تو جون بخواه . هر وقت که بگی و بخوای در خدمتم . فرداش من و لاله و هوتن با هم یه گوشه ای نشستیم . لاله سر صحبت رو باز کرد -هوتن جان من می خوام در مورد یه مسئله ای باهات حرف بزنم اگه قبول می کنی شاید آبمون تویه جوب بره . فقط من می دونم تو آدم راز نگه داری هستی . این شیدای خوشگل ما که اینجا نشسته و از یه خواهر برام بالاتره شی میله . می دونی که چی میگم . در حالی که با تعجب بهم نگاه می کرد و باورش نمی شد سرشو تکون داد . -من ازش خواستم که کمکت کنه و منو هم کمک کنه تا این مشکل تو رو یه جوری کمش کنه . در واقع به خودشم کمک می کنه و می تونه از این کار لذت ببره . یعنی با تو طرف شه . اون کاری رو که یه مرد با تو می کنه شیدا انجام بده . در حضور من . مگه غیر از اینه که تو می گفتی عادت داری یه چیزی رو در اون قسمت بدنت حس کنی یه چیز زنده و جوندار و..  مال شیدا جون هم از هر جونداری جون دار تره . پس نه نگو بهانه نیار . این جوری  یواش یواش اون پسرایی که با توان دیگه شرشون کنده میشه . منم دیگه اون حرصو نمی خورم که شخصیت مردانگی تو رفته زیر سوال . مگر این که خودت مرض داشته باشی و بگی عاشق اینی که مردای زیادی باهات طرف شن که در اون صورت تمام این حرف زدنها و بر نامه ریزیهای من کشکه . اون جوری هم منو داری هم شیدا و اون هوس و اشتیاقی رو که از بچگی داشتی . لاله واسم تعریف کرده بود که هوتن از بس  خوشگل بوده  و تیپی سرخ و سفید داشته پسرای چند سال بزرگتر از خودش اونو می بردن به کوچه ها و جاهای خلوت و شلوارشو می کشیدن پایین و اونو می کردند .. می گفت یه مدت که بزرگتر شده و کونش درشت تر شده بود با سوراخ کونش ور می رفتند و کیرشو  نو فرو می کردن توی سوراخ کونش . اوایل درد می کشید ولی یه مدت که گذشت عادت کرد . یواش یواش خوشش اومد . اگه یه روز دوروز این کارو باهاش نمی کردند خودش می رفت دنبالشون . شاید یکی از دلایل کونی شدنش این باشه که بچه ننه بوده . احساس ضعف می کرده و از این که پسرای دیگه این جوری بهش توجه دارن و واسشون اهمیت داره خوشحال بود . رفته رفته به این که وجود حضرت کیر رو در محضر کونش حس کنه عادت کرده بود . اگه چند روز کسی رو پیدا نمی کرد که اونو بکنه باید یه چیزی رو فرو می کرد توی کونش . .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

هرجایی 52

از اون روزایی بود که دوست داشتم ارگاسم شم . ارضا شم . چون منو خیلی سر حالم کرده بود . بهم خیلی حال داده بود و دلمم می خواست یه مدل حالای دیگه هم بده .  اومد رو پشتم قرار گرفت . سرشو گذاشت لای کونم و انگشتشو کرد توی کوسم و زبونشو کشید روی سوراخ کونم . -کمال کمال جون خیلی خوشم میاد . چه باحال سوراخ کونمو لیس می زنی . خیلی کم سوراخ کونمو لیس می زدند و اون با مهارت طوری این کارو واسم انجام می داد که من لذت می بردم . کمال می دونست که کوس من کیر می خواد . این بار اومد بالا تر قرار گزفت انگشتشو کرد توی کونم و کیرشو کرد توی کوسم . -همینه کمال جون . همینو می خوام . دارم عشق می کنم . موهای بلندم به پشتم ریخته شده بود و کمال با اونا بازی می کرد ودستشو گذاشته بود روی اون و رو کمرم می کشید . کف دستش رو شکاف کونم قرار داشت . سینه هامو با یه دست نازشون می کرد . بعد اون دستی رو که رو کونم قرار داشت روی کوسم کشید .-کمال جون .. کمال جون . تند تر منو بکن . لبه های کوسمو باز کن و با فشار بکشش بیرون . دارم حال می کنم . آخ جوووووووون کسسسسسم کسسسسسم چقدر میخاره .. میخاره . اووووووووهههههه اوههههههه .. همه تنم در حال لرزیدن و لذت بردن بود و کمال هم در حال تند تر گاییدنم . -چقدر خوش کس هستی شقایق .. حیف از تو که شوهرت ولت کرد و رفت . -اگه ولم نمی کرد که تو امروز منو نمی گاییدی . -راست میگی . بیشتر میام پیشت بیشتر می کنمت . جوووووووون چه نازی . چه حالی میدی . -کمال کمش نکن . سرعت ضربه هاتو کم نکن . تند تر تند تر .. هر لحظه ممکنه بریزه ممکنه آبم بیاد داره میاد .. وقتی شروع کرد پشت گردنمو بوسیدن انگار جریان آبمو بازش کرد و حس کردم که دیگه یه چیز روونی داره تو تنم به جریان در میاد و با یه قلقلک خاصی که از رو سینه هام ایجاد شده و به کسم رسیده در حال بیرون ریختنه . اونم اینو حس کرده بود . ولم نکرد و با همون سرعت ادامه داد . -کمال تموم شد . تموم کردم .  کارت درسته .  -درست ترش کنم ؟/؟ -آره عزیز  .. اگه میشه درشت ترش هم بکن .. خندید و خندیدم .. با چند ضربه دیگه بازم آبشو ریخت تو کوسم .. کمال خیلی آقا بود . درسته نمی تونستم مث رحیم دوستش داشته باشم .. در هر حال وقتی که رفتم بانک پول واممو بگیرم مصادف بود با چند روز بعد از مرگ خمینی . دزدهایی که در گوشه و کنار خرده دزدی می کردند یهو سر بر آورده و یک شبه قیمت دلار رو از صد تومن به پونصد و ششصد تو من رسونده بودند . کمال بهم گفت که بانک یه خورده دلار می فروشه به نرخ همون صد تومن و بازار الان قیمتش بالاست . ازم اجازه گرفت و با همون صد هزار تومن هزار دلار واسم خرید . و بعد از یه هفته دیگه به بانک اجازه ندادند که دلار به دست عموم بده و لی من  در جا با فروش اونا و قبل از این که قیمت دوباره افت کنه حدود چهار صد هزار تومن سود کردم . از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم . دلم می خولست تا یه سال همین جوری برم زیر کیر کمال .. داشتم فکر می کردم با این پول چیکار کنم . برم برای نیلوفر جهیزیه بگیرم ..اوووووههههه شقایق تا اون موقع که کلی وسایل جدید میاد و اینا از مد میفته . بیخود برای خونه وسیله نخرم . نیلوفر بزرگ میشه و خرج داره . میذارمش بانک . فردا پس فردا که بزرگ تر شد باید اونو بفرستم انواع و اقسام کلاسها .. دخترم باید خانوم دکتر بشه . همون آرزویی که من داشتم و بهش نرسیدم . من و جامعه باید بهش افتخار کنیم . آخ که مادر فداش شه .. دخترم شاگرد اول مدرسه بود . راستش زیاد به خودم نمی رسیدم . در همون حد به خودم می رسیدم که مردا بیان طرف من و یه حالی بکنند و یه پولی بدن و برن . کمال هم تا یه مدت میومد و می رفت . وقتی که از نزدیک خونه مون به یه شعبه در شمال شهر منتقل شد دیگه خیلی کمتر می دیدمش . هوامو داشت ولی مثلا هفته ای یه بار شده بود ماهی یه بار و دیگه هیچوقت ندیدمش و منم پونصد هزار تومنو گذاشته بودم به حساب سپرده  تا کمک خرجم شه . دخترم بزرگ تر شده بود .. یواش یواش رسید به مدرسه راهنمایی . دیگه می دونست که دو تایی مون تنها هستیم . نه فامیلی نه دوست و آشنایی فقط خودمون بودیم و خودمون . گاهی با یکی دو تا از پیر زن های همسایه سلام علیکی می کردیم و دور هم می نشستیم ولی اونا که نمی تونستن جای فامیل باشن . بیچاره نمی دونست عمه و خاله و دایی و عمو چیه . فقط گاهی یه بابا بابایی می کرد و منم راستشو می گفتم که بابات رفته خارج  .. یه خورده هم که بزرگتر شد گفتم که پدر و مادرم از کرمانشاه اومدن و جریان این بوده . دیگه ریزه کاریها رو که من یک هرزه شدم واسش تعریف نکردم . چی می گفتم . اون به خوبی با خصوصیات من آشنا شده بود . قربونش برم دختر خود ساخته ای بود . درکش بالا بود . درک می کرد که داشتی و نداشتی چیه .. تا مجبور نمی شد ازم چیزی نمی خواست .یا تقریبا هیچی نمی خواست  در هر حال سالها بود که جنگ تموم شده  به بهونه سازندگی قیمت جنسا رو برده بودند بالا و می گفتن که باید صبر انقلابی داشت . ما رو کس گیر آورده بودن . البته من یکی که خودم کس بودم . ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

آقا رضا وانتی 36


از آشپزخونه صدا ميومد. تخت خوابو مرتب کردم و رفتم بيرون. سحر نون تازه خريده بود و داشت بساط صبحونه رو رديف مي کرد. پرسيدم فرزانه رفته؟
معمولا فرزانه يکي دو ساعت زودتر از ما مي رفت. سحر با اشاره سر فهموند که رفته. نزديک سحر شدم و بوسيدمش. نگاهم کرد و گفت: پررو نشو برو چايي بريز.سر ميز صبحونه حرفهاي ديشب فرزانه رو برايش تعريف کردم. ازم پرسيد:چه موقع اين حرفهار رو زد؟
- همون ديشب که تو رفتي پايين.
سحر: منظورت تو رختخوابه ديگه؟
- آره ديگه.
سحر: حتما وقتي از اون کاراي خاک بر سري مي کرديد؟
از اصطلاحي که به کار برد خندم گرفته بود. گفتم: اونموقع که نه، ولي بعد از کاراي خاک بر سري گفت.
سحر: همون ديگه. حرفهاي تو رختخواب فقط به درد همون رختخواب مي خوره. اون آشغالم، هميشه تو رختخواب برا من همه کاري مي کرد و همه چيزم مي خريد. به ياد سعيد که افتاد، اشک تو چشمهايش جمع شد.
- راستي اون آشغال ديروز زنگ زد.
سحر: آشغال کيه؟
-آشغال رو ميگم ديگه. ديروز موقع کار سعيد زنگ زده بود به گوشيم.
سحر رنگش عوض شد. گفت: براي چي جواب دادي آقا رضا؟ من نمي دونم اون عوضي چي از جون من مي خواد. کي مي خواد دست از سر من برداره؟
گفتم ناراحت نشو. اين جور که ميگفت هفته ديگه وقت دادگاه داريد. اگر بخواهيد توافقي طلاق بگيريد، زياد وقت نمي گيره. اگر که مهريه ات رو بخواهي، جريان فرق ميکنه. در ضمن سعيد ميگفت خونه پدرت رو خالي کرده. ميتوني بري جهيزيه و وسايل شخصيتو برداري.
لبخند تلخي روي لبهاش نشسته بود. فکر مي کردم اگر اين خبرو بشنوه، خوشحال ميشه. ولي بيشتر رفت تو فکر. به زندگي خودش فکر مي کرد که به اجبار پدرش شروع و حالا به اينجا رسيده بود.
...
بعد از ظهر طبق برنامه جلو مي رفتيم. پيشرفت سحر در حد عالي بود. غير از تايپ که نياز به زمان براي هماهنگ شدن مغز و انگشتها داره، بقيه قسمتهارو خيلي خوب و بهتر از پيش بيني من جلو ميرفت. کلاسهاي فرزانه هم تموم شده بود و پا به پاي سحر در کلاس ما شرکت مي کرد. يکبار از من پرسيد چرا تا حالا اينارو به من ياد ندادي؟ گفتم خواستي و ياد ندادم. در آموزش بيست درصد استاد کار ميکنه و هشتاد درصد شاگرد. فرزانه وقتي ميخواست يک کار ساده کامپيوتري مثل ريختن آهنگ تو گوشي موبايل رو انجام بده، از من مي خواست اين کارو براش انجام بدم. وقتي کسي هست که کارهاي شما رو انجام بده، احساس نيازي نمي کنيد که حتما اون کارو ياد بگيريد. اما سحر با جون و دل ميخواست که ياد بگيره. ديشب وقتي رفته بود براي استراحت، معناي تمام واژه هاي انگليسي رو که ديروز نوشته بود حفظ کرده بود. طبيعي بود من هم با جون و دل به اون ياد ميدادم. سحر شيفته يادگيري بود و من عاشق تدريس. اين اصلا به علاقه اي که بين ما دو تا ايجاد شده بود نداشت. هر کسي جاي سحر بود، فرقي نمي کرد. من چيزي رو بلد بودم و دوست داشتم هر چي ميدونم به ديگران آموزش بدم. از کودکي علاقه وافري به يادگيري دارم. هر جا مجله، روزنامه، کتاب و يا هر چيزي که بتونم داخلش يک مطلب جديد رو پيدا کنم، ميرم و مي گيرم. تنها چيزي که براي خريدش خسيس نيستم کتابه. وقتي تنها هستم هميشه راديو گوش مي کنم. يا کانالهاي علمي تلويزيون و ماهواره رو مي بينم. هيچوقت وقت خودمو براي ديدن اين کانالهاي شو و آهنگ تلف نمي کنم.
...
داشتم در مورد نحوه آموزش جستجوي يک فرمت خاص در فايلها توضيح مي دادم،که دستشويي لازم شدم. از سحر و فرزانه عذرخواهي کردم و رفتم حياط. وقتي برگشتم ديدم فرزانه موس رو گرفته و سحر سعي ميکنه اونو ازش بگيره. نگو سحر برا نمونه فايل jpg رو انتخاب کرده و سرچ رو زده. متاسفانه چون من قبلا فقط خودم از سيستمم استفاده مي کردم يادم رفته بود فايلهاي تصاوير و فيلمهاي سکسي رو مخفي کنم. با جستجوي سحر هر چي که داخل فايلها داشتم اومده بود رو صفحه اصلي. سحر مي خواست صفحه رو ببنده اما فرزانه اجازه نمي داد. مي خواست ببينه چي دارم اونجا. به محض اينکه برگشتم، سحر به بهونه چايي ريختن رفت آشپزخونه. اومدم سريع موس رو به زور از دست فرزانه گرفتم و فايلهاي سکسي روhidden کردم. فرزانه ديگه سوژه گير آورده بود و مرتب مي گفت: ميشه بگي اينا چي بود. اين خانمه چرا لباس نداشت بيچاره. خوب براش لباس مي خريدي. چقدر مهربونه اين آقا رضا همش به فکر مستمنداست. هر کس بي پوله لباس نم يتونه بخره. عکسشو مي فرسته رضا جون هزينه لباسشو تقبل مي کنه. قربون رضاي دلسوزم بشم.
حقيقتش خودمم خجالت کشيدم. درست نيست آدم اين فيلمها و عکس هارو تو سيستمش نگه داره. اينهمه نرم افزار قفل فايل هست مي تونستم بريزم رو سي دي و هر وقت نياز داشتم با پسورد بازش کنم. بعد از خوردن چايي به فرزانه گفتم ديگه بس کنه. سحر رنگش قرمز شده بود. وقتي فايلها مخفي شد، به سحر گفتم الان ديگه بشين پاي سيستم و هر چي مي خواي سرچ کن. فايلهاي مخفي رو شناسايي نمي کنه. دوباره همون عکسهارو سرچ کرد. نمي دونم اين خانمها چرا اينقدر علاقه به عکسهاي عروسي و مجالس دارند. عکسهاي مربوط به عروسي خودمون رو آوردند و نگاه مي کردند و مي خنديدند. اگر ولشون مي کردم تا صبح ادامه مي دادند . موس رو گرفتم و گفتم: بسه ديگه الان وقت آموزشه. شما م يتونيد فايلهایي که سرچ کرديد رو به چند طريق دسته بندي کنيد. مثلا بر اساس سايز، فرمت،حروف الفبا، تاريخ بارگذاري و ...
همينطور که توضيح مي دادم تمام مراحل رو هم انجام مي دادم. وقتي که عکسهارو بر اساس تاريخ مرتب کردم، عکسي که اولين گزينه قرار گرفت، تصوير يک خيار بود. يک خيار شکسته. سحر جا خورد. فکرشم نمي کرد من از جريان اون شب ويلايي و خيار شکسته تو کسش خبر داشته باشم. چه برسه به اينکه، ازش عکسم داشته باشم. فرزانه گير داد اين چيه ازش عکس گرفتي؟ پيچوندمش و گفتم مي خواستم کيفيت دوربين گوشيمو امتحان کنم. فرزانه گفت: اتفاقا از اون خارداراست که من دوست دارم
...
اونشب فرزانه گفت برات سورپرايز دارم. مي خوام بدن سحرو مومک بندازم، اگه دوست داشتي مي توني نگاه کني.نمي دونستم چطوري مي خواد اينکارو انجام بده. دو نفري رفتند تو اطاق و درو بستند. تا يکساعت فقط صداي آه وناله ميومد. هر وقت که موهاي سحرو ميکند، جيغ و دادش ميرفت هوا. بنظر نميومد سحر بدن پرمويي داشته باشه ولي فرزانه مي گفت چون رنگ موهاي بدنش بوره، زياد به نظر نمياد. يکساعت که گذشت، ديدم فرزانه از اطاق اومد بيرون. يه تيکه کاغذ داد که روي اون اسم يک پماد بود. گفت زحمت مي کشي اينو بگيري. امروز يادم رفت بگيرم. بايد بعد از اپيلاسيون استفاده کني تا بدنت جوش نزنه. بعدم سر راه چند تا سيخ کباب بگير که امشب شام نداريم. آروم گفتم: آخه...
فرزانه گفت: برو قربونت برم. برو هوا گرمه مي خوام در اطاقو باز بذارم. چراغ پذيرايي رو هم خاموش کن. برگشتي زنگ بزني ها. سرتو عين گاو نندازي پايين و بياي تو...
...
ضد حال بدتر از اين نميشد. تا داروخونه شبانه روزي حداقل نيم ساعت راه بود. تا برم و پماد و کباب رو بگيرم، کارشون تموم شده بود. اين فرزانه هم اصلا کاراش معلوم نيست. سورپرايز دارم سورپرايز دارم همين بود. پس کو. حتي لاي درو باز نگذاشت تا بتونم يک ديد کوچولو بزنم. بيشعوره ديگه. همه جا شوخي مي کنه. الانم مطمئنم برگردم ميگه، ميگه الهي من بميرم مي خواستم شوخي کنم.
سر کوچه که رسيدم حسابي قاطي کرده بودم. از دست اين حرکتهاي فرزانه حرص مي خوردم. راحت به خودش اجازه مي داد با هر کس شوخي کنه. دلم مي خواست پيشم بود تا خفه اش کنم. آدمم اينقدر نفهم. اينقدر بيشعور. تصميم گرفتم برم خونه مادرم و دو سه ساعت ديگه بيام. اصلا بگم پمادو پيدا نکردم. داروخونه نداشت. اس ام اس اومد برام. فرزانه بود. ديگه چي مي خواد؟ ميدونم ديگه ميکه با کباب گوجه و فلفلم بگير. دوغم فراموش نشه لطفا. بيلاخ منم کباب گرفتم براتون. کوفتم نمي گيرم. من دارم ميرم خونه مامانم شايد شبم نيومدم. تو باشي آدم بشي منو سرکار نذاري. اس ام اسو باز کردم. نوشته بود: تو ديگه خيلي خري. من اينهمه زمينه چيني کردم ، در اطاقو باز بذارم بتوني سحرو ديد بزني، اونوقت سرتو عين گاو انداختي پايين رفتي دنبال پماد. بيا خودم پمادو خريدم، گذاشتم رو اوپن.بي سرو صدا بيا تو. خوب ديدتو بزن انرژيتو ذخيره کن. بعد برو کباب بخر.
...
من چقدر گيج بودم. بگو چرا با صداي بلند صحبت ميکرد. ميخواست سحر مطمئن شه که رفتم بيرون. چه سياستي داره اين دختر. عاشقتم فرزانه. عاشقتم. من تورو م يپرستم. خيلي دوستت دارم فرزانه جونم. نوکرتم هستم. اصلا کباب چيه؟ تو بگو خاويار. با جون و دل برات تهيه ميکنم. قربونت بشم فرزانه جونم.
...
بي سرو صدا رفتم تو. چراغهاي پذيرايي همه خاموش بود و فقط چراغ اطاق خواب روشن بود. نزديک شدم. صداي قلب خودمو ميشنيدم. فرزانه همسرم، عشق من زمينه رو جور کرده بود تا يک دختر ديگه رو ديد بزنم. کار اپيلاسيون بدن سحر خانوم تموم شده بود. الان پشت سحرو با کرم چرب مي کرد وآروم صحبت صحبت مي کرد. متوجه حضور من شد. جاشو عوض کرد تا من ديد بهتري داشته باشم. چي م يديدم. سحر به پشت خوابيده بود و صورتش به سمت ديوار بود، نمي تونست منو ببينه هر چند اگر سرشم برمي گردوند، امکان نداشت بتونه منو ببينه. پذيرايي خيلي تاريک بود. تقريبا تمام بدنش در تيررس ديد من بود. کليپسي که موهاي سحرو جمع کرده بود به من اجازه مي داد، گردنش و پشتش رو بطور کامل ببينم. تا جايي که ميتونستم جلو رفتم. فرزانه نگاهش به من بود و با دست رونهاي سفيد سحرو ماساژ مي داد. برجستگيهاي باسنش زير يک حوله سفيد بود ونمي تونستم ببينم. اما مي تونستم، ابعاد اون رو در ذهنم ترسيم کنم.سينه هاش اينقدر بزرگ بودند که به راحتي ده دوازده سانت، بدنش رو بالا نگه داشته بودند و يک طرف سينه هاي بلوريش کاملا معلوم بود.شق و رق ايستاده بود و قسمتي که به تشک تخت فشار مي آورد شکل قشنگي به اون داده بود.دو تا دستش رو زير سرش گذاشته بود به حالتي شبيه خواب فرو رفته بود. هر از چند گاهي که فرزانه، از زير حوله دستشو نزديک کسش مي برد، صداي خاصي از سحر شنيده مي شد که اوج لذتشو نشون مي داد. فرزانه دستشو بصورت يک موج، از نوک انگشتهاي پا حرکت مي داد و از ساق مي گذشت و به رون وباسن مي رسوند. روي باسن جهت حرکت دست فرزانه تغيير جهت مي داد و دو سه بار کسش رو لمس مي کرد. اينجاي کار بود که سحر به اوج لذت مي رسيد وبدنش رو به شدت منقبض مي کرد. فرزانه از اينم جلوتر رفت. حوله اي که باسن سحرو پوشانده بود برداشت. اکنون پيش روي من يک اندام کاملا برهنه، خودنمايي مي کرد که تا اون موقع در هيچ تصوير و فيلمي نديده بودم. روغني که به بدن سحر زده بود نور را منعکس ميکرد و من مي تونستم تصوير خودمو در اون بينم.اون لحظه، تنها آرزوم دیدن کس سحر بود،. اما پاهاي به هم چسبيده سحر اين اجازه رو نميداد. فرزانه دوسه بار ديگر با حرکات انگشتانش کس سحر رو تحريک کرد و با تمام قدرت به چوچولش فشار آورد. . سحر که ديگه نمي تونست طاقت بياره، با دو سه ضربه شديد ارضا شد. همزمان من هم ارضا شدم. ديگه کافي بود. بوسه اي براي فرزانه فرستادم و رفتم بيرون از خونه. تو کبابي کيفمو جلو شلوارم نگه داشته بودم تا خيسي اون ديده نشه.....ادامه دارد ...نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی 


انتقام میسترس 4

ولی حالا به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که آیا خواهرم زنده می مونه یا نه . رو زمین ولو شده بودم. گلین خانوم مادر پدرم که داغ پسرش هنوز داشت اونو می سوزوند از این که نوه هاشو این جور زار و پریشون می دید به شدت گریه می کرد . خواهر قشنگم به زندگی بر گشت . -روزبه تنهاش میذاری ؟/؟ تو رو به هر چی که  بهش اعتقاد داری اگه می خوای ولش کنی حالا این کارو نکن . بذار از جاش بلند شه حالش بهتر شه بعد . اون می دونه که دیگه نباس به تو امیدی داشته باشه ولی دونستن یه چیز و حس کردن اون از زمین تا آسمون با هم فرق می کنه . روزبه سکوت کرده حرفی نمی زد . من تصمیم  به انتقام سختی گرفته بودم . پاتوق تیمور رو می دونستم . ولی حسشو نداشتم که شبو برم اونجا . مادر بزرگ پیش شیوا موند .  فقط یه نفر همراه باید پیشش می بود . من می تونستم باشم ولی یه سری کارایی داشتم در رابطه با همین انتقام گیری و تحقیقاتی باید انجام می دادم که این افرادی که به خواهرم تجاوز کردن کی هستند و چطور می تونم حالشونو بگیرم . این کار ازم بر میومد . می تونستم . فقط از اسلحه هراس داشتم . آدم در زندگی وقتی گرفتار چند تا عذاب و مصیبت میشه اون مصیبت بزرگ که از دور و برش رد میشه  حس می کنه حتی برای دقایقی هم که شده به یه آرامش خاصی می رسه . منم نسبت یه زنده بودن شیوا همچه حالتی داشتم . با اون وضعیتی که از خواهرم می دیدم حس می کردم که دیگه اونو برای همیشه از دست دادم . رسیور رو روشن کرده و اون کانال سکسی رو که از ترس شیوا محوش کرده بودم دوباره آوردمش رو صفحه .. یه لحظه فکر کردم دارن یکی رو اعدام می کنند ولی داشت یه فیلم میسترس اسلیوی رو نشون می داد . مرده رو طوری به چوب بسته بودند که منو به یاد شیوا انداخته بود . یه زنی هم اومد و شلاق دستش بود. پدر اون مرد دست و پا بسته رو در آورده بود . موهای سرشو که افتاده بود پایین کشیدو اونو به طرف بالا گرفت . یه تف تو صورتش انداخت وبا همون شرایط صلیبی انداختش رو زمین . کسشو هم گذاشت روی دهنش . دیدن این صحنه ها واسم جالب و متنوع بود . پس یه زن می تونه حال مرد رو بگیره . منم باید با تیمور از این کارا بکنم . در این که اون عوضیه شکی نیست . من باید حالشو بگیرم .  اینو دیگه نفهمیدم . اون زنه , اسلیو خودشو لت و پار کرد و بعد با کس رفت رو سرش نشست که اون اسیر بد بخت در همون شرایط فلاکت بار کس رو لیس بزنه . بعد با خودم که فکر کردم دیدم چه ایرادی داره ! زنا هم مث مردا آدمن . غیر این که نیست . اونا هم هوس دارن . مگه این نیست که وقتی میستر ها اسلیو خودشونو زیر مشت و لگد می گیرن آخرش اونو می کنن ؟/؟ چرا باید این تصور برای ما زنا باشه که اگه خودمونو در اختیار یه مرد بذاریم یا باهاش حال کنیم در واقع تسلیم اون شدیم . رفتم پاتوق تیمور که دوستان بهش می گفتند تیمور لنگ . البته لنگ نبود . ولی وقتی قاسم هم زنده بود اون نگاههای هوس انگیزی بهم مینداخت که از این نگاههاش چندشم می شد . بعد که دید چیزی بهش نمی ماسه اومد به خواهرم پیله کرد و حالا هم معلوم نبود به چه انگیزه ای این بلا رو سر خواهر کوچولوم آورده . ولی من می دونستم چیکارش کنم . چند تا از دوستاشو دیدم . نمی دونستم که آیا همونایی هستند که  خواهر کوچولومو اذیتش کردن یا نه . دونه دونه باید حالشونو می گرفتم . باید همون بلایی رو که سر خواهرم آوردن سر اونا هم می آوردم . ولی اونا که کس نداشتن . . طوری باهاشون خشن بر خورد کردم که به عنوان استهزا چیزی بهم نمی گفتن . یکی به یکی دیگه اشاره زد و گفت یه زنگ به این تیمور لنگ بزن که یه مشتری خوشگل کارت داره . این تیمور همه جا به عنوان شیشه فروش مشهور بود . معلوم نبود چرا نمی گیرینش . دوستش هم بی خیال گفت ببینم شیشه می خوای -نه بابا شیشه دارم پنجره می خوام .. تلفنی با تیمور صحبت کردند . -بهش بگین شیما نامزدسابق زنده سابق, قاسم خان اومده .. ..لحظاتی بعد دستور رسید که چشامو ببندن و منو به یه طریقی برسونن به پاتوق این جناب . -باشه من حرفی ندارم هر که را طاووس خواهد جور هندوستان کشد . بعد از دوساعت نشستن توی ماشین که زجر زیادی رو هم تحمل کردم ماشین وایساد . بوی عرق بغل دستی ها خفه ام کرده بود . دستاشونو به پر و پاچه ام می مالیدند . همه اینها رو تحمل می کردم تا بتونم روبروی این نامرد قرار بگیرم . چشامو باز کردن . وارد عجب محوطه ای شده بودم . خارج از شهر بود . از جاده فاصله داشتم . جایی رفته بودم که نمی دونستم کجاست . حتی نمی دونستم در کدوم مسیرم .. یعنی این جاده مازندرانه .. کرجه .. قمه .. نمی تونستم متوجه شم . دور نمای خاصی هم نداشت . ولی در عوض وارد خونه ای شده بودم عین کاخ .. تیمور لنگ رو دیدم که رو تختی شبیه به تخت پادشاهی نشسته و انتظار منو می کشه . چهره زشتی داشت . یه قسمت از صورتش جای چاقو بود . چهار نفر دورشو گرفته بودند . اصلا نمی تونستم بفهمم که اون چهار تا همونی هستند که همراه تیمور به خواهرم تجاوز کردن یا نه .. ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

مامان تقسیم بر سه 70

این فقط کیر توست که داره به من حال میده . عزیزم خوشگل من . ناز من دوستت دارم . دوستت دارم . بمال بمال دلم چقدر واسه کیر باحالت تنگ شده بود عزیزم . چه خوب شد اومدی . بزن از بغل چه خوب داری کسمو می کنی . جوووووووون کس مادر فدای اون کیر مردونه ات شه . عزیزم . با این حرفام حسابی اونو به هیجان آورده و اونم خوب کیرشو می کوبو ند به ته کسم . دو تا دستاشم رو دو تا قاچای کونم نگه داشته بودوطوری خودشو رو کونم سوار می کرد و به عقب می کشوند که صدای فریاد هوسمو در آورده بود .. دیگه از این هراس نداشتم که داداشاش صدامو بشنون . چقدر خوش بودم . اگه یه کاری می کردم که سه تایی شون هم در کنار هم می تونستن با هم  منو می کردن خیلی با حال می شد . دیگه هیچی نمی خواستم همه چیزم تامین بود . یک زندگی بهشتی و سراسر رویایی . فکر کردن بهش یک رویا بود چه برسه به این که این لحظه های سراسر عشق و هوسو بشه در واقعیت دید . -آههههههه کیرت درد نکنه دستت درد نکنه جووووووووون تازه پس از ده دوازده روز دارم حس می کنم که دارم کیر می خورم . کمی هم ملات عشوه و هوسمو زیاد می کردم که غرور و اعتماد به نفس از دست رفته معینو برش گردونم و اون حس کنه که مامانش هنوز به اون نیاز داره . در این که بهش نیاز داشتم شکی نبود . راستی راستی هم با این کیر صفای دیگه ای می کردم . چشاموبسته بودم و شکل خوشگل و تپل کیر معین رو تصور می کردم که داره از همون ابتدا سوراخ کسمو می شکافه و میره طرف داخل . فانتزی کیر و شکاف کس و بر جستگی کونم که داشت پسرمو آتیش می زد هوسمو بی اندازه زیاد می کرد . اون همچنان دو تا دستاشو رو قاچای کونم نگه داشته بود و حالا با هر ضربه رو به جلوش کیرش تا ته کسم می رفت . -آخخخخخخخ جاااااان عزیزم عزیزم بزن منو بزن . مامانتو بزن . ببین چقدر داره حال می کنه . عشق می کنه . چه لذتی می برم . می دونستم اون دوست داره خیلی حرفا بزنه . خیلی گله ها بکنه ولی وقتی که این جوری باهاش حرف می زدم کمی پشیمون می شد و از موضع خودش عقب نشینی می کرد . -هر کاری می تونی بکن هر کاری دوست داری انجام بده . تو که خودت خوب وارد بودی . یادت هست ؟/؟ توی استخر . توی حوضچه .. رو چمنها . بازم با هم میریم . هر جا که بخوای میریم . هر جا که دوست داشته باشی . حرف بزن برام تعریف کن بازم بگو .. بگو دوستم داری . این قدر ساکت نباش .. می بینی چقدر واست خیس کردم ؟/؟ می خوای مامانتو تنبیه کنی با کیرت بکن . با کیرت بهم شلاق بزن که کسسسسم این قدر بی حیا نباشه . بگو بگو مامانتو کس مامانتو کون مامانتو دوست داری .. -مامان تو که می دونی من چقدر دوست دارم .. کیرم چقدر واست شق شده و چه جوری فرو میره توی کست . -پس چرا حستو نمیگی .. جرا نمیگی از هوست . نکنه ازم خجالت می کشی .. من که دارم میگم . من که دارم میگم کیرتو می خوام و اگه  الان از کسم بیرون بکشیش میذارمش توی دهنم و تا هر وقت که تو بخوای ساکش می زنم .. -هرچی تو بیشتر دوست داری مامان . می دونم از کس خیست معلومه که دوست داری بکنمت -فدای تو تو که خوب منو احساس من و خواسته های منو می شناسی و می دونی .. -مامان نمی دونم چرا حس می کنم داداشامو خیلی بیشتر از من دوست داری . منتظر بودی که من برم تا رفتم اونا رو آوردی و.. -اووووووهههههه نهههههه .. عزیزم چرا این بر داشتو می کنی . مگه من به اندازه کافی واست توضیح ندادم . چرا این جوری هم خودتو هم منو عذاب میدی . مگه من بهت نگفتم اونا هم مثل تو از یه پدر و مادر هستند . پس دیگه به دل نگیر . باشه ؟/؟ بگو باشه .. -باشه مامان هر چی تو بگی . -با لبخند و شادی بگو بغلم بزن . من که خیلی به هوس اومدم . این هوس منو به آخرش برسون .. -مامان مامان آبم داره میاد . نمی دونی اونجا که بودم چند دفعه خوابتو دیدم .. -از این خوابای سکسی بود که منو لخت در اختیارم داشتی ؟/؟ جوابی نداد . -عزیزم چرا ساکتی . واقعا کارات خنده داره . تو الان کیرت توی کس منه و داری باهام حال می کنی و خیالت نیست و چیزی به نام خجالت وجود نداره ولی این که بخوای از خاطره  شبایی بگی که منو لخت به خوابت می دیدی سختته ؟/؟ حالا بگو چند بار منو گاییدی -مامان من دو بار خواب سکسی تو رو دیدم . بار دوم کردمت . زیاد نبود . تا رفت بهم مزه بده نمی دونم چی شد بیدار شدم . -عوضش الان در بیداری تا اونجایی که می تونی منو بکن منو بکن . نشون بده که دوستم داری . نشون بده که با تمام وجودت مال منی در اختیار منی -من مال توام مامان . با تمام وجودم -هنوزم مثل قبل از وقتی که بری دوستم داری ؟/؟ -آره مامان بازم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم ولی می دونم تو  مثل اون وقتا دوستم نداری . -عزیزم من همون بودم عوض نشدم . زندگی ما فقط کیر و کس نیست که بگیم چون این هفته به دو تا داداشات کس دادم پس محبت من نسبت به تو کم شده . نه عزیزم محبت واقعی در دلهای ما قرار داره . در عشق من نسبت به تو . دوستت دارم با تمام احساسم و بهت نیاز دارم . ادامه بده . نمی دونم چرا هر وقت کیرت به کسم رسه تمام تنم به لرزه میفته . ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

بابا تقسیم بر سه 72

یکی از یکی بهتر و پر شور و حال تر بودند ولی در نهایت این نورا بود که با نوعی حالت و حرکت رهبری منو تنظیم تنظیمم کرده تا ساک زدن نونا جون و لیس زدن نینای عزیزم فوق العاده بهم حال بده . نینا هم با دستای دخترونه اش جادو می کرد . کیر من تو دهن نونا به خوبی جا نمی شد ولی با همه این احوال اون تلاششو می کرد تا در حد  اعلا به بابا جونش حال بده . یه دستمو دراز کرده گذاشتم رو کون نورا و یه دست دیگه ام به زور به سر نونا جونم می رسید . نینا بازم حسودیش شد . -بابا من چی -عزیز دلم درهمی یعنی همین . من که سه تا دست ندارم فدات شم . یه جای کار نوبت تو هم میشه .. نورا : بابا این قدر لوسش نکن لی لی به لالاش نذار .. -نورا خیلی پررو شدی . مگه تو فضولی . -بی تر بیت اصلا احترام بزرگتر از خودتو نگه نمی داری . محکم لبامو به لبای نورا جون چسبوندم تا بیشتر از این چیزی نگه . چون واقعا داشتم حال می کردم . چقدر این دخترای خوشگلم بهم آرامش می دادند . از این بهتر نمی شد . لذت چند تا سکس با همو داشتم . -بچه ها فداتون . فدای همگی شما بشه این بابایی . نونا جون خیلی خوب ساک می زنی . یادم باشه یه تشویقی بهت بدم همچنین به نینا جون و نورا جون خودم . همه شما بیستین .. نورا خیلی آروم به من گفت بابا جونم من می دونم من خودم می دونم که تو الان با من داری بیشتر کیف می کنی . چشات این طور نشون میده . بعد این که یه جور خاصی منو بغل زدی . نورا خیلی آروم و با صدایی پایین صحبت می کرد که خواهراش نشنون . نونا کیرمو از دهنش  بیرون آورد . یه لحظه حس کردم یکی یکی رو هل داده و ظاهرا این نینا بود که نونا رو هل داد و اومد رو کیرم نشست . حالا واسه این که زود تر جا خوش کنه و بهانه ای نباشه تا نونا مقابله به مثل کنه کونشو محکن به کیرم فشار میده . -بابا بابا کمکم کن کمک کن تا زودتر کیرت بره توی سوراخ کونم ..نونا : این قبول نیست . این جوری خیلی بد میشه . نوبت من بود .-اینجا ما نوبتی نداریم . -دخترا با هم کلنجار نرین . سعی کنین مثل آدمای منطقی با هم کنار بیاین ..نونا : پدر شما که برات فرقی نمی کنه بالاخره  یک سوراخی پیدا میشه که کیر شما رو توی خودش جا بده ولی اگه امروز عدالتو رعایت نکنی من دیگه می دونم تو بین ما فرق میذاری و نینا رو بیشتر دوست داری . -نونا ببین یه لحظه کیر بابا از دهنم در اومد تو فوری کیرشو گذاشتی تو دهنت . من چیزی گفتم . یا تو به من توجه کردی ؟/؟ حرف بزن دیگه . بگو چی جواب داری بدی .. راستش من می خواستم به نینا بگم که از رو کیرم پاشه جاشو بده به خواهرش ولی وقتی این جور حرفای منطقی نینا رو شنیدم داشتم شاخ در می آوردم . باورم نمی شد دخترته تغاری من این جور منطق سرش شه . -نونا جان اگه همین جوری که نینا میگه باشه پس چیزی که عوض داره گله نداره . -آخخخخخخخ بابا جونم کیرتو فشارش بده به سوراخم . چقدر مزه ام می کنه . دردش زیاده ولی عیبی نداره .. یه چیز کلفت میره میرسه به یه چیز تنگ . -نینا جون انتظارم نداشته باش که یه روزی همچین گشاد شه که  کیر راحت بتونه مسیر رفت و بر گشتی خودشو بره .. نورا : نینا  این قدر بابا رو به حرف نیار .. دارم بهش حال میدم . نونا جون بیا نزدیک تر . فدای تو دختر مظلوم بشم . نینا : از اون دم داراست .. نونا با کف دستش می خواست بزنه پس گردن نینا که ته تغاری جا خالی داد . -نونا بس کن دیگه . کستو بذار رو دستم می خوام با هاش ور برم و انگولکش کنم . طوری بهت حال بدم که دوست داشته باشی تا آخرش همین جا بمونی و اون دو تا خواهر افسوس تو رو بخورن . نینا : من یکی که افسوس بخور نیستم . تا آخرشم اگه همین جا بشینم و جا خوش کنم تکون بخور هم نیستم . نورا هم لبخند می زد ولی دختر دومی من در حالی که به یه حالت خمیده اومده بود نزدیک من قرار گرفته بود کسشو گذاشت رو کف دستم تا بهش چنگ بندازم . . همراه با چنگ زدنهام اون کسشم رو کف دستم حرکت می داد . کس ناز کوچولوش خیلی زود خیس کرده بود . چوچوله ها و نوک ریز بالای کسشو توی دستم می گردوندم و بین دو تا انگشتام حرکت می دادم . نورا سرگرم بوسیدنم بود و کیر منم که توی کون  نینا در حال گشتن بود . .کف دستمو محکم به قسمت بالای کس  نونا چسبونده اونو جلوتر به طرف خودم کشوندم . حالا دست چپم رو کسش و دست راستم رو سینه چپش قرار داشت . هم با کس ور می رفتم هم با سینه .. دخترمو خیلی بی حالش کرده بودم . از اون طرف نورا در حالی که نرم نرم منو می بوسید گفت .-بابا بهتر نیست که حالا من و نینا جامونو عوض کنیم ؟/؟ -من جام خوبه نورا -قرار نیست که تا صبح تو روی کیر بابات باشی . من و نونا هم آدمیم دیگه . .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

آبی عشق 72

آقای نوروزی خیلی ناراحت به نظر می رسین -چیزیم نیست . خسته ام . کارم زیاده .. این خانوم بهاری هم اعصابمو خرد کرده . با شما بد تا می کنه . این همه زحمت کشیدی هم دو واحد تورو انداخته هم معدل نمراتتو کشیده پایین و ضررمالی و روحی بهت زده و به همه بچه ها . به تو بیشتر . اگه یه وقتی پول کم داشتی بهم بگو -من که هنوز قرض اون دفعه رو ندادم . نه نه .. الان اوضاع بد نیست یه کاری می کنم . -چیه بازم می خوای یاد گار بابا رو بفروشی -من هر کاری رو که شما بگی عمل می کنم . -پس رو حرف من حرف نمیاری . اگه این استاد متوجه شد که اینجا شرایطش فرق می کنه و یک شبه نمی تونه همه چی رو اصلاح کنه که هیچ وگرنه بازم باید ازم قرض بگیری -آخه من نمی تونم به زودی همه رو بدم . نستوه صداشو برد بالا -خب نده نده .. من نمی گیرم . .. اصلا نمی خوام بگیرم . نسیم از دور اونا رو تحت نظر داشت . واقعا مونده بود که چه رابطه ای ممکنه بین  نستوه و ستایش وجود داشته باشه . نستوه رو عصبی می دید و ستایش رو عاشق . نگاه ستایش اونو می ترسوند و می لرزوند . حس کرد که نستوه به خاطر اون هر کاری می کنه . خیلی نفرت انگیزی نستوه ! فقط می خوای خودت رو توی دل دخترا جا کنی . واست کف بزنن . بهت آفرین بگن . اصلا من واسه چی اومدم این دانشگاه . چرا چرا .. خدایا چرا من این جوری شدم . من که دوستش ندارم . اون که بهم خیانت کرده .. به درک که دوست دخترش شاگرد اول نشد و جایزه نگرفت . به درک که افتاد . خب می خواست نیفته .. خودش می دونست که سختگیری کرده . می دونست که با همه به یه طرف و با اون در یه طرف دیگه جنگیده . چرا من این جوری شدم من که این نبودم . نه .. نههههه .. اگه بخوام این دختره رو اذیتش کنم اون وقت اون و نستوه به هم نزدیک تر میشن . سریع رفت تا مهری رو پیدا کنه .. مهری رو گیر آورد و دستشو کشید که زود تر برن به یه طبقه پایین تر -چی شده -زود باش این آقای نوروزی یا همون نستوه جون شما بازم داره با ستایش خانوم دل میده قلوه می گیره . دلم برات می سوزه مهری که به این پسره دل بستی . ارزش تو رو نداره . این آدما اصلا واسه عشق و محبت ارزشی قائل نیستن .. مهری رنگش پرید و نسیم دیگه فهمید که عشق سابقش یه خاطر خواه دیگه هم داره . اصلا من واسه چی دارم این کارا رو می کنتم من که نمی خوام نستوه رو داشته باشم . چرا دارم می جنگم .. نه اون نباید بازم با سر نوشت دو نفر دیگه بازی کنه . باید چهره واقعیش مشخص شه . ولی یه حس درونی بهش می گفت که مسئله خیلی بالاتر از اینهاست . شاید نوعی حسادت در حال شعله ور شدن بود و خودش خبر نداشت .نه نهههههه این طور نیست . کسی که عاشقه حسادت می کنه . من که دوستش ندارم . من که نمی خوامش . من که می دونم هیچوقت من و اون به هم نمی رسیم و رابطه ما یک رابطه و عشق نا فرجامه و نافر جام بوده . -نسیم کی بهت گفته من عاشق نستوه یعنی آقای توروزی هستم -مهری دیگه نمی خواد پیش من انکار کنی .. مهری اونا بر علیه من دارن شورش می کنن . اومده و به من میگه که چرا سختگیری می کنم . اومده میگه به ستایش نمره بدم . شاگرد اولیش خراب شده . نیاز داره .. -خودش اینو گفت ؟/؟ -پس کی گفت . -فقط زیر گوشم نذاشته .. -هنوز دارن با هم حرف می زنن . درست نیست که وسط حرفشون بپریم جلو . -مهری یه کاری بکن . یه کاری بکن . -ببینم نسیم طوری رفتار می کنی که انگار نستوه نامزدته -نه من غصه کلاسامو واین توطئه ها رو می خورم . مهری حرفاشو باور کرد ولی از طرز اضطراب نسیم شگفت زده شده بود . .. ستایش و نستوه در حال خروج از سالن بودند که مهری سریع خودشو از نسیم جدا کرد و رفت طرف اونا -آقای نوروزی باهاتون کار دارم .. ستایش دلش می خواست با دستاش گلوی مهری رو بگیره و فشارش بده . چون دیگه اظمینان داشت که اون و نستوه می تونن برن بیرون و با هم یه دوری بزنن .ولی مهری مزاحم شده بود . با این که واسه از دست دادن کلی پول ناراحت بود ولی عشق به نستوه رو در اولویت قرار داده بود .-خانوم ستوده می بینم بازم که مزاحم وقت آقای نوروزی شدین . -ببخشید خانوم مهر آرا اگه مزاحم باشن ایشون به من میگن . فکر نکنم یک دانشجو اگه سوالی از استادش داشته باشه بیان اون جرم باشه .. مهری که خودشو سکه یه پول احساس می کرد گفت هر سوالی جای خود داره کلاس سوال می کردی . -فکر نمی کنم اینجا هم جرم باشه .. .. ستایش یه ببخشیدی گفت و از نستوه و مهری خدا حافظی کرد و رفت . -نستوه چقدر زبون دراز شده این دختره .  اگه چند بار اونو با خودت به گردش نمی بردی دیگه امروز این قدر زبون دراز نبود . -مهری تو رو خدا ول کن به جای این کارا برو رفیق قدیمیتو آدم کن -نستوه چرا این جوری حرف می زنی . انگار کمال هم نشین در تو اثر کرد . -درست صحبت کن مهری از تو انتظار ندارم که این جوری باهام بر خورد کنی . الان مشکل ما دانشجوهایی هستند که یه ترم زحمتشون هدر رفته . .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

لز با دختر خجالتی 2

حالا من بودم و زهیدا و زلیخا و بهاره . واسه من سخت بود که در یه دنیایی تازه زندگی کنم دنیایی که  بتونم در خیلی از فعالیتها و کار های روز مره ام احساس وابستگی نکنم . نمی دونستم باید چیکار کنم . به اونا نگاه می کردم و اونا هم سرشون به کار خودشون بود . خونه چند تا اتاق داشت و یه حموم و دو تا توالت . یکی که ته حیاط بود و یکی دیگه هم  داخل هال . من یه لباس خونگی  به تن کرده یه شلوار راحتی هم به پام . اون سه تا دختر به محض این که دیدن مامان و بابام رفتن لباساشونو عوض کرده طوری به خودشون رسیدن که انگاری دارن میرن مهمونی . زلیخا که هر چی لباس داشت از تنش در آورد و با یه شورت و سوتین توی خونه می گشت . زهیدا هم یه تاپ تنش کرده بود و از پا خودشو لخت کرده بود و حتی شورتشم شبیه شورت نبود . بهاره هم با یه رکابی و شلوارک چسبون  خودشو شبیه به زنای اون کاره در آورد .. زلیخا : زیبا جون اون زیباییها رو بریز بیرون . چیه این جوری خودتو شبیه خواهرا کردی . نشون بده اون تن و بدن زیبا و خوشگلتو . حیف نیست ؟/؟ -آخه اینجا که کسی نیست ؟/؟ -کسی منظورت همون پسرای پررو بی حیا و بی چشم و رو رو میگی که هر چی بهشون برسی بازم کم رسیدی ؟/؟.... من که از تماشای زیباییهای یک زن حتی خودم لذت می برم . خدا زن رو حساس و با احساس و لطیف و زیبا آفرید . ..... بازم صد رحمت به زهیدا و بهاره . می خواستم به زلیخا نگاه کنم سختم بود . بهاره رو دیدم که خودشو رسوند به زلیخا با کف دستش طوری روی کون اونو مالوند و بعد محکم زد به کپلش که من یکی از خجالت داشتم آب می شدم . اصلا چرا اینا با هم این جوری رفتار می کنن . این کارا خیلی بده . مامان همش سعی داشت یه جورایی منو  از این بازیها دور نگه داشته باشه و از بدیهای اون بگه . هر چند بیشتر وقتا خجالت مانعش می شد که رک و پوست کنده حرفاشو بگه . تا دو سه روزی رو غذام آماده بود . مامان چند مدل غذا واسم درست کرده بود که چند روزی رو راحت باشم ولی نمی تونستم که تنهایی همه رو بخورم . کلی حبوبات  هم توشه راهم کرده بود . خنده ام می گرفت .  انگاری که من آشپز باشم . بهاره خودشو به زلیخا چسبونده بود از پشت بغلش کرده بود .-اوووووووههههه اووووووووه خانومی . تا ازم عذر نخواستی نمیذارم لبامو ببوسی . واسه چی امروز به سهیلا گفتی که زلیخا اصلا اخلاق نداره و نمیشه باهاش حرف زد . تو فکر نکردی منم واسه خودم شخصیتی دارم ؟/؟ -زلی جون ناراحت نشو . حالا گاهی وقتا تو هم یه جورایی عصبی میشی و باید که به منم حق بدی این برداشت ها رو داشته باشم . حالا تو کوتاه بیا . دستشو گذاشته بود رو شونه های زلیخا و لبشو خیلی آروم بوسید . خونه سه چار تایی اتاق داشت و یه هال بزرگ . . اتاقها همه اشتراکی بود . این جوری نبود که بگیم هال مال زهیدا و اتاق کوچیکه مال من . من سریع رفتم طرف اتاق دیگه  تا این صحنه ها رو نبینم . وقتی که بر گشتم  بهاره و زلیخا رو ندیدم . از زهیدا جریانو پرسیدم و گفت خواهرش و بهاره رفتن حموم .. دیگه هم چیزی نپرسیدم . وقت شام خوردن که شد می خواستم غذامو روگاز گرم کنم سختم بود گازو روشن کنم و کتلت هایی رو که مامان واسه دو سه شبم ردیف کرده بود تیکه تیکه گرمش کنم . زهیدا این کارو واسم کرد و نتیجه اش این شد که اون شب شامو دعوت من بودیم . رو زمین سفره گذاشته دور هم نشسته بودیم . بهاره و زلیخا خیلی لوس بازی در می آوردند . حالا نوبت بهاره بود که خودشو واسه زلیخا لوس کنه . سرشو می ذاشت رو شونه زلیخا و آواز می خوند . -حالا تو واسه ما ناز می کنی ؟/؟ صبر کن امشب بهت نشون میدم -چی شده بهاره من که بهت حال دادم -آره ولی وقتی که حسابی حالمو گرفتی . زهیدا : به افتخار خانوم دکتر,  من امشب همه شما رو دعوت می کنم به یه بستنی میوه ای . -من که زورم میاد پاشم بخرم -زلیخا جون راضی به زحمت خواهر گلم نیستم . من خودم قبلا خریدمش و گذاشتمش فریزر . بهاره : اوخ جون من عاشق بستنی هستم .. زلیخا : تو عاشق چی که نیستی . وقتی که داری بستنی قیفی لیس می زنی انگاری که داری اونجا رو لیس می زنی . -اونجای آقایون یا خانوما رو ؟/؟ .. خدایا چرا اینا دارن این جوری حرف می زنن . چرا اصلا سختشون نیست . چقدر پررو هستند . من با این شرایط چه جوری درس بخونم . اونا سه تا دانشجوی همکلاسن و در رشته پرستاری درس می خونن . درساشون خیلی سبک تر از درسای منه . . واحد های مشترک هم زیاد داریم ولی من نمی کشم کنار اینا با این اخلاقشون . سختم بود .. نمی دونم چرا حس می کردم با یه حالت مزاح به من میگن خانوم دکتر .. ولی  این بار  زلیخا که متوجه ناراحتی من شد گفت زیبا جون چته ؟/؟ سرمو انداختم پایین و در حالی که عصبی بودم حرفی نزدم . -من دوای درد تو رو دارم . می دونم چه جوری حالتو جا بیارم . تا روحیه ات عوض شه و کیف بکنی . از بس توی غار بودی دیگه شدی غار نشین . تنفس در هوای آزادی بهت نیومده . -خواهر بس کن اصلا معلوم هست چی داری میگی ؟/؟ اون تازه اومده به جمع ما .. بازم گلی به جمال زهیدا که اومد به کمک من ولی یه حسی بهم می گفت که زهیدا هم مثل اون دو نفره ولی سیاستمدار تره و می دونه چه جوری  حرف بزنه . کی و کجا . قبل از خواب سه تایی شون رفتن جلوی آینه و داشتن به خودشون می رسیدن . بهاره : زیبا این قدر بی حال نباش . بیا به خودت برس . این قدر هم نگو درس داری و رشته ات سنگینه . هنوز که درسی شروع نشده . از ما یاد بگیر که آخر ترمی هستیم . ازبس نیتمون پاکه و خوش قلبیم از در غیب واسه ما نمره می رسه . .فضا پر شده بود از عطرای مختلف زنونه . با این که بوی ملایمی فضا رو عطر آگین کرده بود ولی حس می کردم دارم خفه میشم . چراغای خوشرنگی رو در گوشه کنار روشن کرده لامپای اصلی رو خاموش کرده بودند . حالا سه تایی شون با شورت و سوتین بودند . بهاره : خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو . بیا باهامون الکی خوش باش رفیق . ... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 

فراموشی 30

پارمیدا حالت خوبه؟
-آره شیما
-اما انگار یه چیزیت شده ها,اگه نمیتونی رانندگی کنی من بشینم پشت فرمون.
راست میگفت ماشینو یه گوشه ای زدم کنار و شیما نشست پشت فرمون.
-شیما میای بریم خونمون؟!بات حرف بزنم.
-باشه عزیزم پس یه زنگ به خونه می زنم میگم نگرانم نباشن.
-دستت درد نکنه خوشحالم دوستی مثه تو پیدا کردم.
-لطف داری عزیزم منم خوشحالم.
آدرسو به شیما گفتمو رفتیم خونه ما.
-سلام مامان اینم دوست گلم شیما که امروز آشنا شدیم.
شیما-سلام خانوم کیان
مامان-سلام عزیزم خوش اومدی چه عجب پارمیدا بالاخره یکی از دوستاشو دعوت کرد خونه.
-مامان شیما با همه فرق داره.گله
شیما-خجالتم نده دیگه خوشوقتم از دیدنتون خانوم کیان.
مامان-اسمم مژگانه عزیزم راحت باش.
-مامان من و شیما میریم تو اتاقم پس.
مامان-باشه عزیزم ناهار آماده شد صداتون می کنم.
دست شیما رو گرفتمو رفتیم بالا تو اتاق من.
-چقدر اتاقت قشنگه پارمیدا
-فدات عزیزم چشم تو قشنگ می بینه.
ست اتاقم تقریبا کامل صورتی بود.کلی عکسای ریحانا(خواننده خارجی) رو دیوارم بود.
شیما روی صندلی کنار کامپوتر نشست منم از بس خسته بودم رو تخت دراز کشیدم.
شیما-خب بگو چته چرا یهو اینجوری شدی؟!
-شیما میدونی با اینکه تازه امروز دیدمت اما احساس نزدیکی زیادی بت میکنم انگار یه عمر می شناسمت.
شیما-فدات شم منم همین.
-خب پس گوش کن
شروع کردم براش از تنهاییام گفتم ازینکه دوست صمیمی نداشتم پدر و مادرمم سرشون حسابی گرمه و شاید این تنهاییمو درک نمیکنن.
از عقش اولم بش گفتم که چجوری بام مثه یه اسباب بازی برخورد شد تا رسیدم به اون شب...آره همون شبی که چشمای اون پسرو دیدم بهش گفتم اون چشما جذبم کرده اونم قشنگ داشت گوش می داد.
-شیما امروز,امروز بازم دیدمش
اینو گفتمو زدم زیر گریه شیما اومد کنارم منو بغلم کرد.
-پارمیدا چرا اینجوری می کنی با خودت الان باید خوشحال باشی عزیزم
-گریم از خوشحالیه اگه بدونی چقدر خوشحالم
-خب خدا رو شکر؛اونم تو رو دید.
-نه فکر نکنم داشت با 2تا پسر حرف میزد.
-حالا می خوای چیکار کنی؟!
-نمی دونم شیما،گیجم.باید یه کار کنم اون قدم جلو بذاره.
-ایشالا که بش برسی.
-خدا کنه.
نیم ساعتی از هر دری با هم حرف زدیم که مامان برای ناهار صدامون کرد و ما هم رفتیم پایین.
پارمیدا-مژگان خانوم واقعا دستتون درد نکنه مزاحم شدم.
مامان-این چه حرفیه عزیزم بعد از عمری یکی دوست صمیمی دخترم شده توأم مث دختر خودمی.
-مرسی واقعا منم واقعا خوش شانسم که با خانواده ای مث شما آشنا شدم.
دیگه تا آخر ناهار حرف خاصی رد و بدل نشد.بعد از ناهار شیما هم دیگه کم کم رفت خونشون.
بابا هنوز سرکار بود تا بیاد غروب میشه.رفتم رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
ساعت 5 اینا بود که از خواب پا شدم صدای سلام علیک میومد حتما بابا اومده.رفتم بیرون.
-اه این سیریش اینجا چی کار میکنه.
مسعود بود.رفتم پایین قسمت پذیرایی.
مسعود-به به سلام دختر عمه ی عزیز چطوری؟
-سلام مرسی خوبم.
خیلی سرد جوابشو دادم اونم داشت با مادرم حرف میزد که مامانم رفت آشپزخونه.
-پارمیدا چرا اینجوری با من حرف میزنی؟
-ببخشید مگه چه جوری حرف زدم!
-پارمیدا بخدا دوست دارم هر کار بگی به خاطرت میکنم.
-لطفا بس کن زیادتر از حدت داری حرف میزنی!
-اما تو باید برای من بشی!
اینو که گفت حسابی جوش آوردم میخواستم یه چیز درشت بارش کنم که مامان اومد.دیگه حوصلشو نداشتم پاشدم رفتم تو اتاقم.
وقتی که رفت تازه از اتاق اومدم بیرون.
مامان-مادر چرا نیومدی خداحافظی کنی با پسر داییت؟
-حوصله نداشتم دراز کشیده بودم حواسم نبود.
اون شب همش به امید فردا بودم که دوباره ببینمش اما جرأت رودرو شدن باهاشو نداشتم,اگه بگه منو نمی خواد چی!وای چرا این جوری شدم.
اون شب با کلی کلنجار رفتن با خودم خوابیدم...

نویسنده : (ali2agh (az4ever.... نقل از : سایت لوتی

آقا رضا وانتی 35


باید در عرض یکهفته، سحر خانم رو فول میکردم.کامپیوتری رو که گذاشته بودم پایین رو آوردم بالا. یک برنامه سخت و فشرده، برای آموزش نوشتم. روزی چهار ساعت بعد ازکار برنامه ریزی کردم. ترجیح دادم تایپ انگلیسی رو فعلا از برنامه حذف کنم.
سحر تا حالا اصلا با کامپیوتر کار نکرده بود. روز اول فقط آشنایی بود. باید حرف میزدم.تمام قطعات کیس رو از هم منفک کردم و سحر رو مجبور کردم جمعش کنه. سه بار این کارو تکرار کردم. دفعه سوم سحر باید خودش کیس رو تکه تکه می کرد و سیستم رو جمع میکرد. تک تک اسم هر قطعه رو به همراه کار اون قطعه میگفت و اونو سر جای خودش می بست. از فرزانه عجیب بود که اینقدر ساکت باشه. فقط پذیرایی می کرد و هیچی نمی گفت.انگار نمی خواست مزاحم کلاس ما باشه. هر بار وقتی کامپیوتر روشن می شد، سحر مثل بچه ها ذوق می کرد. همیشه از کامپیوتر برای خودش هیولایی ساخته بود که جرأت نزدیک شدن به اون رو نداشت. شاید باورتون نشه ولی آموزشی که من در دو ساعت به سحر دادم، در هیچ کلاسی نمی تونست در کمتر از یکماه یاد بگیره. دو ساعت بقیه رو فقط صحبت کردم. طرز کار کامپیوتر، سیستم عامل، تفاوت فرمتها و فونتها و انواع و اقسام فایلهارو به زبان خیلی ساده توضیح دادم. یک واژه نامه درست کردم و هر کلمه جدیدی که به اون بر می خوردیم، یادداشت می کرد.آخر سر هم نیم ساعت تایپ فارسی رو تمرین کردیم.
برنامه بقیه روزها هم شامل چند بخش بود، دو تا نیم ساعت آموزش تایپ. نیم ساعت آشنایی با ویندوز. نیم ساعت آفیس و کار با نرم افزار حسابداری. نیم ساعت شناخت فایلها و یکساعت کار با اینترنت و شبکه.
...
وقتی کلاس تموم شد. فرزانه صدامون کرد برای شام. تو خودش بود. اینقدر سرگرم کارهای آموزشی بودم که اصلا حواسم به فرزانه نبود. چشمک زدم و پرسیدم چی شده. چرا پکری؟ هیچی نگفت. با بی میلی غذاشو می خورد. صندلی خودمو نزدیکتر کردم. لپشو بوسیدم و گفتم چی شده؟ برا چی ناراحتی؟ مشکلی پیش اومده؟ فرزانه اشک تو چشماش جمع شد و گفت: من می دونم، تو سحرو بیشتر از من دوست داری!!!
موندم چی بگم. سحر قاشق غذاش رو گذاشت داخل بشقابش و به ما نگاه می کرد. یاد حرف امروز سحر افتادم که می گفت فرزانه داره مارو امتحان میکنه. پرسیدم: منظورت رو میشه واضح بگی خوشگلم. چرا باید همچین فکری کنی؟
فرزانه اشکاشو پاک کرد و گفت: برای اینکه از سر شب برای سحر کلاس گذاشتی و باهاش کار می کنی، ولی یک ساعتم با من تمرین رانندگی نکردی. امروز رفتم برای آزمایش، رد شدم.
واقعا ترسیده بودم. با خودم می گفتم حتما در مورد رابطه من و سحر یک چیزی دیده یا شنیده. یه کم دلداریش دادم و گفتم: حتما خوب یاد نگرفته بودی و یا اشتباه داشتی. گفتم اون افسری که امتحان می گیره، مریض که نیست بیخودی تورو رد کنه. حتما تسلط کافی نداشتی به رانندگی.
فرزانه اصرار می کرد که اصلا اینطور نیست و ماشینشون خراب بوده. مرتب خاموش می شده و همه دختر و پسرایی که اونجا بودند رد شدند.
پرسیدم: مطمئنی که تو رانندگی رو کامل یاد گرفتی؟
فرزانه قاطی کرده بود. تقریبا مطمئن بود که کاملا مسلطه به رانندگی. سوییچ سمند رو دادم و گفتم: اگه راست میگی تو حیاط دور بزن. حیاطمون تقریبا مربع شکل بود و میشد با دو تا فرمون ماشینو سروته کرد. نشست پشت فرمان و ماشینو روشن کرد. حداقل ده بار خاموش کرد. پرگاز حرکت میکرد تا خاموش نکنه. ابعاد ماشین دستش نبود. دومتری دیوار ترمز میکرد. حتی چرخوندن صحیح فرمونو بلد نبود. بوی دود و لنت حیاطو برداشته بود. وقتی پیاده شد، ماشین نیم دورم نچرخیده بود. فرزانه اومد طرف من. دو مشتی میزد رو سینه هام. پرسید: پس چرا اینجوری شد؟ من آموزشگاه همه اینارو درست انجام می دادم.
آموزشگاههای ما همه همینطورند. در اصل مربی آموزشگاه است که به جای شما کلاج رو می گیره و رانندگی می کنه.
جلسه بعدی امتحان فرزانه شنبه بعد بود. گفتم: چی به من میدی اگر همین شنبه، قبول شی؟.
فرزانه با عشوه خاصی گفت: چی میخوای عزیزم؟.
سحر خنده اش گرفته بود. از دیروز فهمیده بود که اینجور موقع ها درخواست هایم تو چه مایه هائیه!
یواش در گوشش گفتم: خودت که میدونی همیشه ازت چی می خوام!
فرزانه با صدای بلندی گفت: آها، همون که همیشه میگی، خدا گر زحکمت ببندد دری، ز رحمت در پشتیه رو باز می کنه.
دیگه خیلی تابلو بود. هر دوتامون فهمیدیم جریان چیه. وقتی که پریود میشد، همیشه این شعرو بصورت صحیح می خوندم.تا حالام موفق نشده بودم از اون در وارد شم. سحرگفت: حالا نمیشه بیایید تو، بحث علمی کنید. سفره یکساعته که پهنه. داشتیم سه تایی میرفتیم تو که فرزانه با لحن تندی به سحر گفت:هووووی تو کجا میای؟. گمشو برو پایین لباستو عوض کن. حالم به هم خورد از بس تورو با این لباس دیدم.
سحر اولش جا خورد. بعد پرسید: چی بپوشم؟ لباس مناسب ندارم. فرزانه دستشو گرفت و برد پایین. صداش از راه پله میومد: از همون لباس دیروزیها بپوش،مگه اشکالش چیه؟ سحر مخالفت می کرد. میگفت: اونا خیلی بازه. خجالت میکشم پیش آقارضا. نشستم رو صندلیهای تراس و سیگارمو روشن کردم. صدای دعواشون از پایین میومد. پیش خودم تجسم کردم، الان حتما سحر لخته و فرزانه داره برای اون لباس انتخاب می کنه.دوست داشتم الان من جای فرزانه بودم و اندام زیبای سحر رو می دیدم. وقتی فرزانه از زیر زمین می اومد بیرون، صداشو شنیدم که می گفت: بیا بابا خجالت نکش، رضا کبریت بی خطره، اگه لختم پیشش بگردی، نگاه نمی کنه. وقتی متوجه شد درست روبروش وایستادم، خودشو لوس کرد.دستشو کشید به کیرم و گفت: البته برا همه بی خطره برای من که مثل دینامیته!.
حیاط ما حسنی که داشت، از بیرون اصلا دید نداشت. خونه های اطراف همه یک طبقه بودند.سحر می تونست با همون لباس از زیرزمین بیاد بالا.
...
وقتی اومد، کفم برید. مگه میشه یکنفر اینقدر خوش هیکل باشه. یک سارافون سفید رنگ کوتاه و خیلی چسبون پوشیده بود بعلاوه نیم ساق مشکی .اولین چیزی که جلب نظر میکرد,سینه های برجسته اش بود. یقینا از اندازه طبیعی مناسب هیکلش بزرگتر بود. فکرم رفت سراغ فرزانه. با خودم گفتم این جونور صد در صد نقشه داره ببینه من برخوردم در قبال این لباس که تمام برجستگیهای بدن سحر رو برجسته تر نشون میده چیه.نیم نگاهی به فرزانه انداختم و دیدم خودشم داره اندام سحرو نگاه میکنه و اصلا تو این نخا نیست.خیلی دلم می خواست می تونستم برم جلو و سحرو از پشت بغل کنم. ببوسمش و کیرمو بچسبونم به باسن قلمبه اش، اونوقت تا جایی که قدرت داشتم، به خودم فشارش بدم . اما متاسفانه فرزانه اونجا بود. فرزانه رفت نزدیک سحر و به بهونه مرتب کردن سارافون، دستی به باسنش کشید و گفت ببین چی ساخته!. سحر زودی دست فرزانه رو کشید کنار و خودشو مرتب کرد. فرزانه زیاد شوخی بدنی می کرد.‎ ‎بعضی وقتا از پشت می چسبید به مامانش و می گفت چی میشد من شوهر تو می شدم؟ یکبار هم ملیحه خواهرش خواب بود. نمیدونم فرزانه چطوری بدون اینکه پیراهن ملیحه رو دربیاره، سوتینشو باز کرده بود و آویزون کرده بود به لوستر سقفی. وقتی ملیحه بیدار شد قشقرقی راه انداخت که نگو. سحر احساس امنیت نمیکرد. هر لحظه منتظر بود که فرزانه یک کرمی بریزه. سفره رو جمع کردیم و سه نفری نشستیم روی مبل سه نفره روبروی تلویزیون. فرزانه وسط بود و سحر یکی از پاهاشو انداخته بود روی اون یکی پا. فرزانه ده دقیقه ای میشد که اذیتش نمی کرد. لاک قرمز آورده بود و ناخنهای پای سحرو لاک میزد. چند دقیقه ای زمان لازم بود ، تا خشک بشه. فرزانه با حرکت انگشتها روی پوست سحر، خیلی آروم، پنجه و ساق پای سحرو ماساژ می داد. نگاهم برگشت سمت سحر. چشماشو بسته بود و داشت لذت می برد. اونم یک انسان بود و دوست داشت که بداند اطرافیان دوستش دارند. اونم لذت می برد از اینکه، یکنفر با یک کار کوچیک، مثل لاک زدن ناخنش، علاقه اش رو به اون ثابت کنه. بعضی وقتا، همین کارهای به ظاهر خیلی کوچیک اثر بسیار زیادی داره. همین که خودش، بدون اینکه کسی ازش بخواد، لاک ناخن رو بیاره و برایش لاک بزنه. همین که الان داشت با انگشتهای پاش ور می رفت و برا هر کدوم شعر می خوند"فیله اومد آب بخوره، افتاد و دندونش شکست. اولی گفت یه چیزی بدزدیم، دومی گفت چی بدزدیم؟ سومی کفت سحر خوشگله رو..."
شاید اگر فرزانه یک رفتار کاملا معمولی داشت، سحر اینقدر احساس راحتی نمی کرد. شاید اگر همین شوخیهای قشنگ فرزانه و گاهی خود من نبود، فکر می کرد سربار ماست. سحر با گوشت و خونش درک می کرد، که هم من و هم فرزانه از بودنش در جمع خودمون خوشحالیم. چشماشو بسته بود و لذت می برد. از ماساژ ملایمی که از نوک انگشتا تا بالای ساقشو نوازش می کرد. نگاهش کردم. لبخندی روی لبانش نقش بسته بود که نشان از اوج رضایتش می داد. یکدفعه چشماشو باز کرد و جیغ کشید. پاشو از روی پای فرزانه برداشت و گفت "بی شعور" فرزانه دوباره شیطنتش گل کرده بود. چند تا از موهای پای سحرو با یک حرکت کنده بود. بیچاره سحر! دلم براش می سوخت. گیر چه جلادی افتاده بود. فرزانه با صدای بلند می خندید و مسخره بازی در می آورد. سحر از دیدن شکلکهایی که فرزانه در می آورد، خندش گرفته بود. به فرزانه گفتم: مگه مریضی ، سحربیچاره رو اذیت می کنی. گناه داره.
فرزانه پاشد رفت سحرو یک ماچ آبدار کرد و گفت: دوست دارم، اذیتش کنم. دخترعموی خودمه به تو هم ربطی نداره. فردا هم مومک می گیرم، خودم دونه دونه موهای بدنشو میکنم. حالا خوب شد؟
...
اون شب موقع سکسمون چند بار اسم سحرو آورد. یکبار سینه های کوچولوشو مشت کرد تا کمی بزرگتر شه. پرسید فکر می کنی، سینه های من بزرگتره یا سحر؟
احساس خوبی نداشتم. فکر می کردم فرزانه منو تحریک می کنه تا من هم از سحر تعریف کنم و از این طریق متوجه دیدگاه من نسبت به اون بشه. نمی توستم حس بگیرم. آخر سر، کارو متوقف کردم و گفتم: فرزانه من نمی تونم اینطوری حس بگیرم. دوست ندارم، موقع سکس به سحر یا هر دختر دیگه ای فکر کنم.
فرزانه اما اصرار داشت. میگفت اینطوری بیشتر لذت میبره. دوست داشت موقع سکس از کلمات و واژه های زشت استفاده کنه. مرتب می گفت، فکر کن سینه های سحره همه اونو بذار تو دهنت. کس سحر، سفیده سفیده. فکر کن کس اونه. بیا لیسش بزن. بعدم مرتب تکرار میکرد: باید موقع سکس منو سحر صدا کنی.بیا سحرت رو بوکون. اولش گفتن این حرفها برام سخت بود. ولی کم کم عادت کردم. فرزانه مرتب داد می زد سحرتو بکن. سحرتو جر بده. چقدر کیرت دراز شده. بیا تا ته بکون تو کس سحرت... رو شکمم نشسته بود و با آخرین سرعت خودشو عقب و جلو می کرد. اونقدر سریع اینکارو انجام می داد که اگر بصورت اتفاقی، کیرم از کسش در میومد، مطمئنا از وسط دولا می شد و می شکست.
منم پشت سر هم تکرار می کردم سحر کست خیلی داغه. سحر میخوام جرت بدم. سحر دوست دارم از کون بکونمت. سحر دوست دارم تورو با فرزانه با هم بکنم. سحر من عاشق سینه هاتم.سحر خیلی خوب ساک می زنی، سحر جوون خیلی می خوامت. سحرجون بیا منو ببوس.سحر بیا منو ببوس.
...
می دونستم زیاده روی کردم.نباید قبول می کردم که اسم سحرو بیارم. به فرزانه نگاه گردم. بعد از ارضا شدنش سرشو گذاشته بود رو سینه ام و با موهای اون بازی می کرد.
گفتم فرزانه:چرا مجبورم کردی اینطوری سکس کنم.این دفعه آخره که قبول کردم اسم سحرو بیاری موقع کار. خواهشا دیگه از من نخواه اینکارو بکنم.
فرزانه سرشو برگردوند و گفت: رضا، تو نظرت راجع به سحر چیه؟
سحر بیراه نمی گفت. فرزانه میخواست به نوعی از من حرف بکشه. گفتم: دختر خوبیه. خیلی با حجب و حیاست. مودبه. مثل تو نیست هر چی به ذهنش میاد بگه. خیلی پاک و بی غل و غشه. همین دیگه. چی باید بگم؟
فرزانه خندید و گفت ببینم تو ناراحت نیستی اون اینجاست. بعضی وقتها احساس میکنم مزاحم آزادی ماست. نظرت چیه با مامانم صحبت کنم وسایلشو ببره خونه اونا زندگی کنه؟
-من که حرفی ندارم فرزانه. اگه بره اونجا،برا خودشم بهتره.اونجا همه خانمند. حداقل معذب نیست. من اینجا هر کار می کنم که راحت باشه،باز زمانی که من وسحر تو خومه تنها هستیم،خیلی ساکته. معذبه. تو که میای گل از گلش می شکفه. انگار از زندان آزاد شده.هر جور خودت صلاح می دونی. اگه نظر منو می خوای من با بودن سحر اینجا مشکلی ندارم.فکر می کنم از وقتی اومده اینجا تو هم شادتر شدی. بیشتر تو خونه خودمون هستیم. ایناش خوبه. ولی نظر اصلی رو از سحر بپرس. اگه اون خونه مامانت راحت تره، خوب بره اونجا. اتفاقا خوب شد زیر زمینم تر و تمیز شد می تونیم یک مقدار وسایل رو ببریم پایین و بالارو نقاشی کنیم.
اینحرفها حرف دلم نبود، ولی مجبور بودم خودمو زیاد مشتاق موندن سحر نشون ندم. فرزانه حتی اگه چیزی هم تو دلش نبود، بالاخره حسادت زنونه که داشت. نباید آتو بهش میدادم.
فرزانه چند ثانیه ای ساکت شد و بعد گفت: رضا توخیلی پسر خوبی هستی. مامانم همیشه میگه. میگه رضا اصلا مثل مردای دیگه نیست. از اونا نیست که یکسره چشمش دنبال ناموس مردم باشه. الان هر کی جای تو بود، تا الان ترتیبب سحرو داده بود. زن تنها تو خونه. خونه خالی. سحرم دختر خوشگل.هر کس بود رحم نمی کرد. تا الان حامله اش کرده بود.
خندیدم و گفتم: اینجوریها هم نیست عسلم . خونه مامانت چند نفر زن با هم می شینید از مردا بد میگید. ماشاا.. اونجا برا خودتون جنبش فمینیستی راه انداختید. علی آقا هم اداره کار می کنه و هم تو خونه ظرف می شوره.
فرزانه خندید و گفت: وظیفه تونه. چشمتون کور ، دندتون نرم. زن گرفتید هر شب کس می کنید حالا چهار تا ظرفم بشورید. رضا یک سوال بکنم؟
- بپرس
فرزانه: می خوام ببینم تو نسبت به سحر هیچ احساسی نداری؟ مثلا وقتی دیشب اینجوری لباس پوشیده بود، تو تحریک نمی شدی؟ دوست نداشتی با اون کاری کنی.
می تونستم بگم نه. ولی دروغ بس بود. زنا موجودات هوشیاری هستند. میتونند مثل یک دروغ سنج، راست و دروغ حرفاتو درک کنند. فرزانه رو بوسیدمو گفتم: فرزانه نمی تونم بهت دروغ بگم. منم یک مردم. هر مردی با دیدن یک زن خوشگل تحریک میشه. فرق نمیکنه کی باشه. حقیقتش رو بگم سحر که سهله. من حتی ملیحه یا مامانتم می بینم که یخورده لباس لختی میپوشند تحریک میشم. سحرم همینطور. دیشبم که لباس جذب پوشیده بود سینه و باسنو انداخته بود بیرون، اگه بگم تحریک نشدم دروغ محضه. شاید اگر تورو نداشتم به سحر به دید دیگه ای نگاه می کردم ولی تو یک زن همه چی تمومی. هر چی که نیاز دارم برام تامین می کنی. سحر اگه جلو من لختم بگرده و کیر منم راست راست باشه، باز تموم فکر و ذکر من اینه که چه خوب، انرژیمو جمع کنم فرزانه که اومد بیشتر و بهتر بکنمش. تو عشق منی فرزانه من تورو با هیچ کسی عوض نمی کنم.
نصف حرفام دروغ بود ولی احساس کردم که فرزانه اونارو باور کرده. خندید و گفت: مرسی که راستشو گفتی. اگه میگفتی هیچ احساسی به سحر نداری ، به مرد بودنت شک می کردم. راستی من دقت کردم، وقتی سحر لباس آزاد می پوشه تو اصلا نگاهش نمی کنی.البته دیروز من مجبورش کردم اون لباسو بپوشه وگرنه خودش اصلا دوست نداشت.
لبخند ملایمی زدم و گفتم: نه اینکه بدم بیاد ولی چشم چرونی کار خوبی نیست. گفتم تو هم یک وقت ببینی ناراحت میشی.
فرزانه: قربون شوهر گلم بشم. اشکال نداره . اگه قول میدی سحرو دید بزنی و انرژیتو تقویت کنی برای من. مشکل نداره. هر چی دوست داری دید بزن.منم یه کاری می کنم که تو بتونی بیشتر دید بزنی. خوبه؟
کور از خدا چی می خواد؟ من که از خدام بود. خندیدم و گفتم: فقط دید بزنم یا دستمالیم مجازه؟
نامردی نکرد و بی هوا زد رو بیضه هام. گفت: دیدی به روت خندیدم پررو شدی. لازم نکرده فقط حق داری دید بزنی.
دو دستی بیضه هامو چسبیدم و گفتم.: نامرد ترکید. شوخی کردم، گفتم شاید اگر دستمالیشم بکنم انرژیم بیشتر بشه برای تو. وگرنه خودم که اصلا تو این نخا نیستم.
فرزانه دهنشو کج کرد و گفت: آره ارواح عمت. بخاطر من نمی خواد هیچ کاری بکنی. حالا اگر اتفاقی خوردی بهش اشکالی نداره. مخصوصا به سینه هاش. من دیروز دست زدم به جی جیاش. خیلی بحال بود....ادامه دارد ...نویسنده : looti-khoor..نقل از سایت لوتی 


 

ابزار وبمستر