ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

بر بالهای عشق وهوس 10 (قسمت آخر)

من ازش خواسته بودم .ازخدای مهربون .. می دونستم حرفمو گوش می کنه . از وقتی که نیما اومده بود هرچی ازش خواسته بودمو بهم داده بود . نیما رو لختش کرده بودم . خجالت می کشید ازتن استخونی خودش .-عزیزم چرا این جوری می کنی . من از این که استخون خاک شده تو رو در اختیار ندارم تا تسلی خاطرم کنم هر شب اشک می ریختم فکر می کنی قدر این زنده رو نمی دونم . بیا تا در آغوشت بگیرم و بهت بگم که یه حسی بهم میگه امشب تولد یه دختر پاک رقم می خوره . من نباید از خدا چیزی بخوام ولی من نباید بگم چیکار کردم اما امروز یه کاری کردم که یه پیر زن بهم گفت من از جدم فاطمه زهرا می خوام که هرچی از خدا بخوای بهت بده . حالا من امشب یه دختر می خوام . می دونم بهم میده . خدا پیرای دلشکسته رو دوست داره . فاطمه شو هم از هر زن دیگه ای توی این دنیا بیشتر دوست داره . منم صداش می زنم و ... -بسه دیگه ما رو کشتی انگار که رفتی بقالی واسه ما داری نخود کیشمیش سوا می کنی . -حالا ببین اگه نشد ؟/؟ عزیزم نیما ! تو که یه خورده چاق تر شدی چرا این قدر ناز می کنی -ولی مثل اون وقتا نشدم -ده سال صبر کن میشی .. تا رفت صذاش در آد لباشو بستم . امونش ندادم قفلش کردم . همون حرکت اولم آبشو آورد .. -خب نیما جون  آب بعدی آب تصفیه شده هست ..ولش نمی کردم .. مثل یک  جت شده بودم . این معجزه عشق و هوس بود . دیوونه اش کرده بودم . هنوز به ده دقیقه نرسیده ار گاسم شده بودم . بازم مثل اون دفعه رفتم و روبروش قرار گرفتم . حس کردم مثل اون وقتا بازم داره قوی میشه . تمام تنش داغ بود . کیرشو به نرمی گذاشت توی کسم . پس از ده سال همون حس و شاید حس بهتری رو داشتم . کیرش همون اندازه رو داشت فقط لاغر تر شده بود .خودم کلفت ترش می کنم . می دونستم که می تونم . ولی زیاد نباید ضعیفش میکردم . سرمو به عقب بر گردونده به ستاره ها نگاه می کردم . به آسمون سرمه ای و ستاره هایی روشن . همه شون لبخند می زدند . منم داشتم لبخند می زدم . کسمم لبخند می زد . حس کردم که بازم از کسم داره اشک شادی می ریزه . -نیما .. -جووووون -کسم آبتو می خواد . بازم ارضا شدم . حرف نمی زنی به کسم هم نگاه نمی کنی .. . من فقط به ستاره ها نگاه می کردم . ماه این عروس آسمون هم اومده بود تا بهم تبریک بگه . چشامو آروم باز و بسته می کردم . همراه با حرکات کیر نیمای خودم . نیما که آبشو توی کسم خالی کرد گفت فکر می کنم که الان در بهشتم و تو هم هدیه ای آسمانی هستی . یک ماه پیش این موقع کجا بودم و حالا کجام . با اذان صبح هر دو تامون نمازمونو خوندیم .-چه عجب !-نیکو من دارم خدا رو بندگی می کنم . بنده بندگان خدا که نیستم . خدا که فقط خدای آخوندای چاپلوس و وراج که نیست . خدا همون خداییه که به من صبر یوسف و ایوب رو داد تا به تو برسم . من اون خدا رو ستایش می کنم . -دوستت دارم مرد من . دوستت دارم خلبان قهرمان من . قول بده دیگه نمیری همین یه بار بس بود .. بازم دو تایی مون خندیدیم . نیما کوچولو رو آوردیم پیش خودمون . من تا بار دار نمی شدم قصد به تهرون بر گشتن رو نداشتم . مرغ یه پا داشت و موفق هم شدم . اسم دخترمو گذاشتم فاطمه . اسمی که از آن پاک ترین و مقدس ترین زن دنیاست ا ازل تا به ابد . ........... حالا سالها از اون ماجرا می گذره . نیما بزرگه باز نشسته شده و نیما کوچولو هم واسه خودش مردی شده خلبان شده . جا پای باباش گذاشته . فاطمه خانوم من داره پزشکی می خونه ..هیچکدوم هنوز از دواج نکردن . ما فعلا در تهران زندگی می کنیم . اگه واسه تحصیل فاطمه جان نبود حاضر بودم برم شمال زندگی کنم . -راستی چند روزه از نیما پسری خبری نیست -اون رفت در یک مانوری بر فراز آبهای خلیج همیشه فارس شرکت کنه -راستی تازگیها این عرب صفتها یه خورده فارسی دوست شدن . یه چیزدیگه ای جای مانور میگن -رزمایش .. آره رزمایش .. -ببینم نیما جان ما بلده سوار بالگرد بشه .. دو تایی مون زدیم زیر خنده آخه یه مشت آدم بیسوادی که بلد نیستن حتی کفتر هوا کنن اسم هلی کوپتر رو گذاشتن بالگرد وچرخ بال.... موهای خلبان من جو گندمی شده بود. خیلی هیکل مند تر از جوونی هاش شده بود . خوش تیپ تر به نظر می رسید . -ببینم هنوزم دوستم داری نیما .مثل اون وقتا ؟/؟ -مگه میشه زنی رو که ده سال به یک مرده وفا دار بود رو دوست نداشت -به خدا تا ابد بهت وفا دار می موندم . دست هیچ مرد دیگه ای رو روی تنم تحمل نمی کردم . -تو چی نیکو هنوزم مثل اون وقتا دوستم داری .. -چرا که نه . مردی قهرمان و دلاور و ایثار گر و وطن پرست و شجاعی رو که تمام درد هارو به خاطر ملتش به جان خرید مردی که جز من چشمش به دنبال هیچ زن دیگه ای نبود چرا واسش نمیرم ؟/؟ ! . با زهم با نگاهی عاشقانه به استقبال بوسه ای دیگر رفتیم .. هنوز همون دیوونه بازیها رو داشتم . هنوزم از نیما می خواستم که برام لباس خلبانی تنش کنه ..هزاران هزار بار همدیگه رو بوسیده بودیم . هر بوسه طعم و شیرینی خاصی داشت ولی تمام این بوسه های زندگی معنای خاصی داشتند . معنای عشق و هوس .... پایان ... نویسنده... ایرانی 

بر بالهای عشق وهوس 9

نه نگران نباش . هراس نداشته باش . هیچی نمیشه . اون سالمه .. اون ده سال دوام آورده . اون مقاومه اون نمی میره . اون شیره . اون مرد منه . اون آهنینه . بوش می کردم . می بوسیدمش . دیگه کاری نداشتم که دور و بر من کی هستند . بوی تنش همون بوی نیمای همیشگی من بود . همون عطرو به خودش زده بود . همونی رو که دوست داشتم . می دونست که میاد پیش من . چقدر ترسیده بود که من ازدواج کرده باشم . چقدر ترس برش داشته بود . بمیرم براش . ده سال بیم و امید . ده سال انتظار شکست و پیروزی . یهو بیاد و در دو تا خونه همسرشو عشقشو نبینه . بمیرم برات .. نوازشش می کردم . صورتش استخونی شده بود . توی تنش انگار اصلا گوشت نبود . ده سال تمام چه جوری زندگی کرده بود . چه نیرویی اونو تا به اینجا کشونده بود . نیروی عشق .. نیروی عشق به من . نیروی وطن پرستی . نیروی ملی گرایی . عشق به ایران . عشق به مکتب وطن پرستی .. عشق به آرمان آریایی .. ..اون ثابت کرده بود که ایرانی غیور این بیت فروسی کبیر رو ملاک میهن پرستی خودش قرار داده ..اگر سر به سر تن به کشتن دهیم .. از آن به که کشور به دشمن دهیم . اون می تونست اطلاعات نظامی و مسائل دیگه ای رو در اختیار نیروی دشمن قرار بده اما ده سال شکنجه شد . زجر دید . دوری از همه رو تحمل کرد . به خاطر ایران مقدس . .. کاری به این نداشت که یک مشت تن پرور شکم گنده مفت خور لاشخوروطن فروش دوست دارن که جنگ ادامه داشته باشه . اون برای آرمان مقدس خود می جنگید . چوایران نباشد تن من مباد .. بدین بوم وبر زنده یک تن مباد ....چقدر از این خلوت و تنهایی خوشم میومد . بقیه دور و برم بودند ولی حس می کردم که با اون تنهام . تنهای تنها . شب شده بود . حالا می تونستم ستاره های قشنگو ببینم . پس از ده سال ستاره ها رو می دیدم . می دونستم فردا خورشید رو هم می بینم که اومده بهم تبریک بگه . آخه اونا هم فرستاده های خدان . مثل نیمای خدایی من .  نیمای وطن پرست من . وقتی به مقصد رسیدیم چند تا از این جوجه اردکهای بسیجی و سپاه ازش خواستند که ریش بذاره و هنگام سخنرانی از امام و انقلاب و حرفای صد من یه غاز بگه .. لبخندی زد و نه تنها ریششو نتراشید بلکه در سخنرانی خود فقط از وطن و ایمان به وطن و ایران مقدس گفت . جمعیت براش کف می زدند . صدای تکبیر و مرگ بر امریکا واسرائیل گفتنها در میان کف زدنهای وطن پرستان محو شده بود .. هیچ غلطی نتونستند در مورد دلاور و شیرمرد غیور ایران زمین بکنند . اون خلافی نکرده بود . جراتشو نداشتند . اون خیانتی نکرده بود . ده سال از جوونی خودشو واسه این ملت داده بود . می دونست این شعار دادنها مشتی باد هواست . باید عمل کرد . مرد جنگ بود . مبارزه کرد . ده سال اسارت اونو به عنوان بیست سال سابقه به حساب آوردند . نیمای من سالم بود . بیماری مرگباری نداشت . فقط معده اش آسیب دیده بود و تا حدودی روده که باید در غذا خوردن رعایت می کرد . چندی بعد تونست اجازه پروازو بگیره .عده ای با این کار مخالف بودند ولی پزشکان ارتش تاییدش کردند . اون دلاورانه باز هم سینه آسمان را شکافت . ولی دیگه جنگی در کار نبود . و اما وقتی که فهمیدم اون سالم سالمه دیگه خیلی خوشحال شدم . یک هفته بعد از این که همدیگه رو دیدیم دیگه پریود نبودم . ما این بار عقد دائم کردیم .  یک , یک هفته ای رو هم پزشکان گفته بودند دست نگه داشته باشیم که یه سری آزمایش های دیگه ای هم داده شه که ممکنه مسائل جنسی اثر منفی روش داشته باشه و از این چیزا .. البته این کار دو تا خوبی داشت هم این که ویلای رامسر ما حتی نقاشی اونم تموم می شد . کلی هم جنس واسه اونجا سفارش داده بودم . می تونستم کلنگ بچه دوم خودمو اونجا به زمین بکوبم . هرچند بازم نمی شد با قاطعیت گفت که این یه بچه ام ممکنه محصول کجا باشه ولی زده بود به سرم نیما ی پسر رو تحویل خونواده نیمای پدر دادم و با شوهرم رفتیم شمال . -خب نیما جون الان می دونی چه روزیه .. -نه -بی احساس درست ده سال پیش در همین روزا بود که ما همین طرفا بودیم . همین ماه بود . شهریور -منظور -می خوام یه بچه شمالی دیگه داشته باشم .-شاید نطفه ام سالم نباشه -نیما تو چقدر نفوس بذ زن شدی . یادت باشه که هنوز زن ذلیلی .هرچی اون بالا بپری بازم زن ذلیلی . حرف حرف منه .. پنجره ها رو باز کردیم . ستاره های آسمون شاهد عشقبازی ما بودند . نسیم خنکی وزیدن گرفته بود . می دونستم حتم داشتم با این که پس از ده سال بار دار شدن سخته ولی خدای بزرگ اون شب دستورشو میده.... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

بر بالهای عشق وهوس 8

 دیگه یادمون رفته بود همچین غذاهایی هم وجود داره .. -بمیرم برات نیما دوباره همون جوری خوشگلت می سازم . همون جوری چاق و چله میشی . -آره نیکو . ولی اگه مریض نشده باشم . اگه اعضای داخلی بدنم جواب بده .. -این حرفو نزن . تو بهم قول دادی که تنهام نذاری . گفتی که نمی میری تا من دستورشو بدم . درسته که طیاره ها  رو مثل وزنه می بری بالا ولی اینجا فر مانده منم و تو زن ذلیلی . یک زن ذلیل به تمام معنا . تو حق نداری مریض شی . حق نداری منو بترسونی . منو نترسون . بگو هیج مشکلی نداری . بگو زود باش .. بگو دیگه شادی منو خراب نکن . حس می کنم تا ابد زنده ام . تا صد سال دیگه زنده ام . تا آخر دنیا زنده ام . اصلا نمی میرم . اگه تو رو در کنار خودم حس کنم . نگو که میری و تنهام میذاری . نگو که ولم می کنی . نه نههههههه .. -نیکو گاهی شکمم درد می گیره . تب می کنم .می ترسم سرطان گرفته باشم .. -نمی بخشمت اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی . به خدا نمی بخشمت . روز منو خراب نکن .همون خدایی که بعد از ده سال تو رو به نزد من بر گردوند همون نگه دار تو میشه . تو باید بپری پرواز کنی . این بار منم باهات میام وووووییییی چی میشه . زن ذلیلی در کنار زنش .. کاش می ذاشتیم هواپیما به حال خودش بره همون داخل یه بچه دیگه می کاشتیم . نیما چرا این جوری نگام می کنی .. -آهااااااااااییییییییی چه خبرتونه .. تا کی می خواین اون داخل جا خوش کنین . زود باشین می خوایم بریم .. بیرونی ها بودند . -پس که این طور حالا قراره که بریم تهرون از فلان آزاده خبر نیما رو بگیریم .؟/؟ -آخه اگه یک دفعه می گفتیم و قلبت از جا وای می ایستاد چیکار می کردیم -حق با شماست . .. بی اختیار یاد تعبیر خوابی افتاده بودم که اون آخونده کرده بود چه صحنه ای شده بود صحنه دیدار پدر و پسر .. دو تا خلبان در کنار هم .. این اشکهای من معلوم نبود از کجا میان .. -پسرم این باباته همونی که می گفتم رفته پیش خدا .. -مامان پس چرا این جاست مگه شهید نشده بود .. -چرا ! خدا اونو برش گردونده تا بالا سر یه پسر گلی مثل تو وایسه . تا تو هم مثل اون بتونی بپری و یک قهرمان باشی .اون باباته . بغلش کن ..نیما بزرگه اشک می ریخت . -مثل خودمه چقدر شبیه بچگی هامه . می دونستم یه بچه دارم دلم گواهی می داد برام فرقی نمی کرد چی باشه . ولی دوست داشتم بدونم چیه . بدونم چیه تا بهش فکر کنم . اگه دختر باشه در رویاهای خودم ببینم که یه روزی عروسش می کنم و خودم به سرش گل می ریزم . اگه پسر باشه خودم رخت دامادی تنش می کنم . نمی دونستم بچه ام چیه ولی خوشحالم که اونم می تونه راهمو ادامه بده . بیا جلو پسرم . چقدر رویاهای این لحظه رو در سرم داشتم . باورم نمیشه یه روزه به همه چی رسیده باشم . پسرم بیا تو بغل بابات -مامان منم حالا بابا دارم ؟/؟ وقتی که عید میشه اونم همراه ما میاد خرید ؟/؟ با هم میریم عید دیدنی ؟/؟ حالا اون میاد مدرسه مون تا از درسام بپرسه ؟/؟ می خوام که بابام حمومم کنه .. می خوام برام بگه که اون بالا بالا ها چه خبره .. . تو بابامی ؟/؟ -آره پسرم برو پیش بابات . ازش بپرس که پیش خدا چه خبر بوده  .در همین لحظه یه چیزی رو حس کردم که داره از لاپام می ریزه لعنت بر این شانس . پریود شده بودم . این دیگه کجا بودم . ده سال صبر کرده بودم . ده ساعت رو نمی تونستم صبر کنم . اینم از خوش شانسی من بود ولی ناگهان یه چیزی به یادم اومد ما باید دوباره عقد می کردیم یعنی به هم محرم می شدیم ... نیما و نیما در آغوش هم بودند . پدر زار زار می گریست و پسر غرق در سکوت و لذت و آرامش و دنیای کودکی خود بود .  در هر حال  سر کارگر رو پیدا کرده و دستورات لازمو یک بار دیگه بهش دادم و گفتم که زود بر می گردم . -نیما حواست باشه که من دوست دارم بچه بعدی منم شمالی باشه .. -اگه عمری باقی موند .. -هیچوقت نزدمت نیما . دیگه با من این جوری حرف نزن روز منو خراب نکن . من دست از سرت ور نمی دارم . تا تکلیفمو با تو روشن نکردم حق نداری بری دنبال مهمونی و این بند و بساط و از این حرفا . تو بعد از من می میری زن ذلیل . این یه دستوره . جت رو راه ببر . اف 14 و اف 16 و هرچی از این چزا رو ببر . من حالیم نیست . این منم که تو رو راه می برم . کلاه خلبانی رو گذاشت سرش و یه سلام نظامی داد و گفت چشم قربان . -حالا شد یه چیزی . ماشینمونو دادیم دست داداشم و تا تهرون تمام راه سرشو رو سینه ام داشته و نوازشش می کردم . اشکهای من صورتشو خیس کرده بود . فقط به چیزای خوب فکر می کردم . فقط به خودم انرژی مثبت می دادم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

بر بالهای عشق وهوس 7

این صدای اون بود دچار توهم شده بودم سرمو بلند کردم . کسی رو ندیدم . مامان : عزیزم چت شده ..-هیچی دچار توهم شدم . ولی باید این آزاده رو ببینم و ازش بپرسم چی به چیه . اگه این طوره پس چرا مستقیما چیزی بهمون نگفتند . از حاشیه دیوار مردی رو دیدم که خیلی لاغر تر و استخونی تر از من نشون می داد . چهره اش خیلی شبیه به نیمای من بود .. -باورم نمی شد .. دندونام به هم می خوردند . قلبم داشت از جاش در میومد . داشتم نقش زمین می شدم . زبونم بند اومده بود . رفتم یه چیزی بگم نتونستم . نمی دونستم با چه جمله ای درد ده ساله امو نشون بدم . نمی دونستم چه جوری این سکوتو بشکنم . -حالا دیگه منو نمی شناسی ؟/؟ حق داری منو نشناسی . من که دیگه اون قهرمان تو نیستم . ده سال هر لحظه مرگو با چشام می دیدم . هر لحظه حس می کردم الآنه که منو شناسایی کنند و بکشند . آخه اونا به اسم دنبالم می گشتند . عکسمو نداشتند . ...... همه اونجا رو واسه ما خلوت کردند . حتی نیما کوچولو رو هم بردند . زبونم بند اومده بود . خدایا چرا نمی تونم حرفی بزنم . من حرفامو گذاشته بودم برای صحرای محشر که اونجا بهش بگم . اون بر گشته بود . اون بر گشته بود .. و حالا روبروم قرار داشت . فقط تونستم وقتی که به طرفم اومد و دستاشو واسه بغل کردنم باز کنه خودمو خیلی آروم بندازم تو بغلش . باورم نمی شد . یعنی اینجا دنیای خودمونه . من زنده هستم ؟/؟  اینجا برزخ نیست ؟ /؟ روز قیامت نیست ؟/؟ -نیکو .. وقتی که اومدم  دو تا خونه و تو رو ندیدم قلبم لرزید .. می ترسیدم از این و اون خبر تو رو بگیرم . می ترسیدم بشنوم از دواج کردی . ده سال . یک عمر بود . می دونستم حس می کردم همه منو مرده بدونین . می خواستم تو رو دوباره داشته باشم ولی راضی نبودم به این که زندگی تو رو بر هم بزنم .هرچند زمان به سر اومدن صیغه من در اسارت بودم  چشام فقط به دنبال تو بود . -تو نیکو ترین زن دنیایی . نیکوی من . ببین دیگه هیچی ازم نمونده . شیر تو همه یال و کوپالش ریخته .. حس کردم در آغوش نیمای خودم از حال رفتم . دلاور من مرد من قهرمان من به آغوش من و خونواده بر گشته بود . دقیقه های زیادی گذشتند تا من تونستم یه حرفی بزنم . -پس حالا میای به خواب من ؟/؟ میگی برم ازدواج کنم ولی وقتی که حس می کنی از دواج کردم دنیا رو سرت خراب میشه .. .پاهام سست شده بود نای حرکت نداشتم . خواست که منو رو دستاش بلندم کنه ..نایی نداشت . دیگه اون نیرو رو نداشت . خجالت کشید .. -نیما بس کن . حالا دیگه وقت گریه نیست .. این جمله رو با گریه بهش گفتم . طوری که هر دو تا مون خنده مون گرفته بود . با هم رفتیم به اتاقمون . -نیما یادت هست اون دو سه شبو ؟/؟ -ده ساله که جز اون به هیچی دیگه فکر نمی کنم . -چقدر لاغر شدی -دیگه نه معده ای واسم مونده نه روده و کبدی .. -تو رو خدا دوباره نمیر .. -دیدی که به خاطر تو زنده موندم . به خاطر تو بر گشتم . -می دونم نیما عشق من . این خیلی بالاتر از ازدواج نکردن منه . می دونی آدم زجر بکشه . ندونه اون طرف چه خبره ..-نیکو اگه بدونی چی به خورد ما می دادند گاهی پوست بادمجون بهمون می دادند . یه تیکه نون خشک که نمیریم . گاهی آب نداشتیم . باورم نمی شد که یه روزی آزاد شم وشدم .حالا فکر می کنم خاطره اش شیرین تر از ده سال قبل باشه . من ده سال زجر کشیدم -نیما فکر کردی من توی اسارت نبودم ؟/؟ شاید تو می دونستی که من زنده ام ولی من حس می کردم که تو رو از دست دادم . فکر می کنی کدوم زجرش بیشتر بود . این زجر روحی داشت منو از پا در می آورد . راضی به مرگ بودم . راضی بودم بمیرم . اون همه خاطره . ده ساله که پامو اینجا نذاشتم . شاید هدایت الهی بوده که پس از ده سال منو به اینجا بر گردونده . . به خونه عشق . به اینکه در خونه عشق و هوسمون همدیگه رو پیدا کنیم . نیما اینجا بوی بد و رطوبت میده -ولی من بوی بهشتو احساس می کنم . همین جا بود که نیما کوچولو رو کاشتیم . نیکو اینجا خیلی خوشبوتر و تمیز تر از جاییه که من ده سال درش زندگی کردم . ما فقط یه بار یه غذای خوب بهمون دادند . اون روزی که خمینی مرد فقط هوامونو داشتند . جشن گرفته بودند . پایکوبی می کردند . انگار که  ایرانو فتح کرده باشن . انگار که ایران مقدس و آریایی ما متعلق به یک نفر بوده . دیگه عقلشون کار نمی کرد که کوروش هم مرده ..داریوش هم مرده و صدام هم باید یه روزی بمیره . دیگه شادی واسه مرگ یک بنده ناچیز و ناتوان چه تاثیری می تونه داشته باشه . اون روز مثلا با تسلی دادن ما و این که می خواستن در غم ما شریک باشن و به اصطلاح خوشحالی خودشونو بهمون نشون بدن ودادن بهمون رسیدن . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

بر بالهای عشق وهوس 6

نمی تونستم تو کوچه مون بمونم و شاهد اون باشم که بر در هر خونه ای پارچه ای زده و بازگشت اسرا رو تبریگ گفته .. ولی من اسیری هستم که هر گز نمی خوام آزاد شم . من اسیر قلب نیمای خودم هستم . پس چرا شکارچی من بهم سر نمی زنه . چرا نمیاد منو با خودش نمی بره . ولی نیما کوچولو رو چیکارش کنم . بابا بزرگاش هستند ولی نه این رسمش نیست . من مثل تو نامرد نیستم نیما . تو گفتی پیشم می مونی تنهام نمیذاری . تصمیم گرفتم پس از ده سال یه سری به رامسر بزنم .خونه و ویلا به حال خودش افتاده بود . وسیله زیادی برای دزدیده شدن نداشت . می دونستم غمم تازه میشه . ولی حسرت داشت منو می کشت که چرا نیمای من با این اسرا نیست . چرا با این معلولین نیست . چرا زنده نیست . .واسه خودم یه پا راننده شده بودم . باید از کوچولوم نگه داری می کردم . با پیکان خودم رفتم به ویلا . راستش همون انتظار ده سال پیشو داشتم . حس می کردم که باید همون حالت باشه .. خدایا اینجا که بیشتر دارم دیوونه میشم . نیما کوچولوی نه ساله ام رو که لباس خلبانی به تنش کرده بودم بغلش کرده تا آرامش بیشتری احساس کنم تا که دلم نگیره . . به زحمت درو باز کردم . نزدیک بود کلید داخل قفل خم شه . علفهای هرز بلند تر از قد من شده بودند . -مامان اینجار مار داره ؟/؟ من می ترسم .. -نه عزیزم اینجا بهشت من و تو و باباته . تو در اینجا بود که به دنیا اومدی . مگه این که بهشت من و تو و بابات مار داشته باشه .. زار زار گریه می کردم . بوی نا و رطوبت و تشک پلاسیده همه جا رو گرفته بود . چشمم به یه چیزی پایین تخت افتاد که برق می زد .... دگمه سردست پیرهن نیما بود .. هنوز پس از ده سال می درخشید .. -مامان جون بیا بریم من می ترسم. چرا این قدر گریه می کنی .. تصمیم گرفتم اونجا رو تمیزش کنم . من و نیما رفتیم به یه  ویلای اجاره ای در همون نزدیکیها . دیگه آماده می خوردیم  . باید به دنبال کارگر می گشتم تا اون علفهای هرز رو پاک کنه یه دستی هم به خونه بکشه . دیگه وقتش بود که کمی خودمو تسکین می دادم . با یاد آوری بهترین لحظاتی که در آغوش عشقم سپری کرده بودم . دوروز بعد که کار گرا یی رو گیر آوردم و سفارش های لازم رو به اونا کردم اونا رفتند تا برای فردا بر گردند . من دوباره رفته بودم به فکر . نیما رو همه جا می دیدم . روح اونو که ازم می خواد ازدواج کنم . خیلی از این حرکتش بدم اومده بود . اون باید لذت می برد از این که حتی پس از مرگش هم بهش وفا دار موندم . من و نیما وسط حیاط ایستاده بودیم که صدای چند تا ماشینو پشت در شنیدیم . ..کل خونواده من و نیما اونجا بودند . پدر شوهرم تا منو دید سمت من دوید و گفت دخترم کجا بودی ما ترسیده بودیم . فدات شم چرا این قدر خودت رو ناراحت می کنی ..-بابا من نمی تونم فراموشش کنم -عروس گلم من زن ندیدم تا حالا به مثل تو ..مادر شوهرت اگه جای تو بود تا حالا صددفعه از دواج کرده بود ..-واااااا چی میگی مرد یه چیزیت میشه ها .. پدر ومادرم هم ازم می خواستند بر گردم تهرون .. -من اینجا کار دارم . باید به وضع خونه برسم . نیما ازم ناراحت میشه .. من ده ساله که اینجا نیومدم . مادر شوهر و مادرمو دو تایی شونو بردم به یه گوشه ای یه دستمو انداختم دور کمر این و با یه دست دیگه ام اون یکی رو بغل زده و گریه امونم نداد .. -مامانی خوبم .. ده سال پیش ...همین جا بود ..که من حرفتونو گوش ندادم .. نیما کوچولوی من مال همین جاست . من می دونم باباش همیشه میاد اینجا ولی اینجا رو خالی می بینه . اینجا کسی نیست . من دوستش دارم . به خدا مامانی خوبم من گناه نکردم . من گناه نکردم . اون شوهرم بود . اون صیغه ام بود .. چرا خدا جوابمو این جوری داد .. مامان گریه امونشون نداده و با من هم صدا شده بودند .. ناهید خانوم : دخترم بیا تهرون .. دو تا کوچه اون طرف تر یه اسیری یه آزاده ای آزاد شده فکر کنم اشتباه  کنه میگه نیما رو دیده ..میگه اون الان در قرنطینه سر مرزه ..گفته به ما اطلاع بدن .. -مامان حتما اشتباهی شده ..-ولی اگه راست باشه چی . نمی خوای بریم اونو ببینیم .اگه این طور باشه .. -مامان توباور می کنی ؟/؟ نیما چه زنده باشه چه نباشه برای من زنده هست . هیچوقت نمی تونم حس کنم که اونو از دست دادم . تو مادرشی ..مامان تو رو خدا بگو چی حس می زنی  .. ممکنه درست باشه .. -عزیزم هر چیزی امکان داره . هر چیزی ممکنه درست باشه . فقط ما باید خودمونو آماده کنیم اگه  زنده بود دستپاچه نشیم . قلبمون از حرکت نایسته .. -مامان من نمی تونم خودمو دل خوش کنم . اگه این خبر درست بشه دیگه هیچوقت قلبم از حرکت وای نمی ایسته . فکر کردی حالا قلبم می زنه ؟/؟ از روزی که اون رفته قلبم ایستاده . خورشید بالا سرمو تاریک می بینم . دیگه ستاره های آسمونو خیلی زشت می بیتم . دیگه هیچ گلی توی این دنیا نمی بینم -عزیزم تو پسرتو داری -آره مامان اگه به خاطر اونم نبود حالا دیگه زنده نبودم . دق می کردم . --من اگه جای تو بودم تا حالا ازدواج کرده بودم . چرا حرفمو گوش نکردی و از دواج نکردی ....... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

بر بالهای عشق وهوس 5

 . کار به جایی رسیده بود که خیلی ها به من می گفتند که اشتباه کردم با یکی که پس از هر پرواز و ماموریت نظامی معلوم نیست که به زمین بر می گرده یا نه می خوای ازدواج کنی .. در عوض خیلی از دخترا بهم غبطه می خوردند . از این که یه خلبان خوش تیپ و خوش اخلاق و دلاور نصیبم شده بهم حسادت می کردند. همه جور حرف بود ولی من نیما رو به خاطر خودش دوست داشتم . .به نیمای ماهر و ورزیده من اف 14 رو داده بودند تا بتونه باهاش میگهای دشمنو سر نگون بکنه . هر چند بیشتر گشتهای اونا بدون درگیری بود ولی در چند مورد اون دلاورانه با دشمن جنگیده و یکی از هواپیما هاشونو سر نگون کرده بود . اون روز  من از خوشحالی خیلی بالاتر  از تمام پرنده های دنیا اوج گرفته بودم . از شادی  به هوا می پریدم . دلم می خواست این خبر ها کاملا عمومی می شد تا همه دنیا نیمای قهرمان و دلاور منو بشناسن . ولی خونواده ام می ترسیدند . خود منم گاهی می ترسیدم . نگرانش بودم . حالا دیگه یه حس خوب داشتم . می دونستم اون بر می گرده .. خودش یه بار بهم گفت که وقتی با دشمن می جنگه فقط به این فکر می کنه که به من قول داده که زنده و سالم بر گرده . می دونستم اون بهترین خلبان دنیاست . بهترین اونا . اون مال منه . اون نیمای منه . عشق منه . همه بهش افتخار می کنن . ایران من ..خاک وطتم بهش افتخار می کنه .. ولی یه روز که خونه عشقم بودم و منتظر بودیم که نیما از ماموریت برگرده .. دیدیم درزدند . دو تا از دوستاش بودند .. دو تا از خلبانهای دیگه .. سکوت کرده بودند . کلاهشونو از سر برداشته  حرفی نمی زدند . همه به هم نگاه می کردیم . هیچکس حرفی نمی زد . کسی چیزی نمی پرسید . همه جا سکوت بود . .. بغض من زود تر از بقیه ترکید -نامرد قول دادی خودت قول داده بودی که بر می گردی . خودت گفته بودی که میای . من ازت  نمی گذرم . من ازت نمی گذرم . کی بهت گفته که شهید بشی .. نمی تونستند آرومم کنن . -خانوم اون دلاورانه جانشو از دست داد . خودشو به همراه  دستیار و یه هواپیما ,  فدای دو هواپیمای دیگه کرد . ما سه تا بودیم . افتادیم توی تله  شاید ده تا هواپیمای دشمن بودند.. نمی شد کاری کرد . نیما دو تا از اونا رو انداخت . متوجهمون کرد که باید از اونجا دور شیم . اون ..نتونست ادامه بده دو تایی شون اشک می ریختند . .....-اون خودشو فدای ما کرد تا ما فرار کنیم . نذاشت اونجا بمونیم . می گفت اگه بخوایم بجنگیم همه مون سقوط می کنیم ... ما بر گشتیم .. ولی اون سقوط کرد ..نیمای من رفته بود . اون بد قولی کرده بود . چند وقت بعدکه منطقه مرزی سقوط هواپیما به تصرف نیروهای ایرانی در اومده امن شده بودفقط چند تا پلاک و استخون و تکه پاره های یونیفورم خلبانان روپیدا کردند ...نیمای من رفته بود حتی نیما کوچولو هم نتونست جای باباشو توی قلب من پر کنه . ..یه شب نیما رو در خواب دیدم که به من می گفت که برای چی ازدواج نمی کنم و جوونی خودمو هدر میدم . از خواب که پا شدم بستم اونو به فحش و با گریه دیگه تا صبح خوابم نبرد .. نامرد مگه تو به قولی که دادی وفا دار موندی که من بمونم .بار آخرت باشه که این جوری میای به خوابم . بی غیرت چرا تنهام گذاشتی . من اگه بمیرم نمیذارم دست مرد دیگه ای بهم بخوره . چرا رفتی من که دوستت داشتم ...رفتم پیش یک آخوند .پیشنماز محل .. ازش تعبیر خواب رو جویا شدم .. اولش ازم پرسید قبل از اذان صبح بوده یا بعدش .. بعد نتیجه گرفت که خواب درست بوده و اون شهید نگران منه که باید حتما ازدواج کنم و سر و سامون بگیرم . ولی من نمی خواستم حرف نیما رو گوش کنم . .نیما کوچولوم روز به روز بزرگ تر می شد .کاملا شبیه باباش بود . براش یه لباس خلبانی قد خودش گرفته بودم . اولش می ترسیدم راه باباشو ادامه بده ولی حالا می خواستم مثل پدرش یه قهرمان باشه . .نیما کوچولوی من بزرگ شد . بزرگ و بزرگ و بزرگ تر . ده سال از مرگ پدرش می گذشت . اون تازه می خواست بره کلاس چهارم . جنگ دو سالی بود که تموم شده بود . اسیران یکی یکی به وطن بر می گشتند . کاش نیمای منم جزو یکی از این اسرا می بود . کاش اون الان زنده بود .مثلا رو ویلچر بود . دست و پا نمی داشت و من ازش نگه داری می کردم . خودم تا آخر عمر کنیزت می شدم .خودم دستت می شدم خودم پات می شدم زبونت می شدم . من می شدم تو .. مگه تو من نشدی ؟/؟ تو خودت رو واسه کشورت واسه ایران عزیزت واسه خاک مقدس ایران نابود کردی. اون وقت این کار بزرگی نبود که من وقف تو بشم .. حالا خواب نمام می کنی که برم ازدواج کنم ؟/؟ نامرد . اگه گذاشتم تو رو ببرنت به بهشت .. تو جات توی جهنم پیش خودمه نامرد .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

بر بالهای عشق وهوس 4

 قسمتی از کیر نیما رفته بود توی کسم . نمی دونستم چقدر دیگه باید بره تا کارم تموم شه . چشای عشق من از هوس سرخ شده بود . دیگه این فکر نبود که ما رو به جلو می برد . این هوس بود . هوس در کنار عشق . کوسمو بازم با یه فشار دیگه بیشتر رو سر کیرش قرار داده قالب اون کردم . -آخخخخخخ نیمااااااا دردم میاد .. -نهههههه .. زیاد رفتیم .. .. -چی داری میگی .. واسه این که پشیمون نشه با همه درد و سوزشم خودمو بیشتر به طرفش کشیدم . حرکت عمقی تر کیر توی کس رو حس می کردم .. -نیکو چقدر تنگه -آره نیما . حالا دیگه من و تو رسما زن و شوهر شدیم . . از دیدن خون کس خودم لذت می بردم . می دونستم نیما داره به این فکر می کنه که چی میشه .. -عزیزم نیازی نیست که به بقیه بگیم . ولی یه دستمال پارچه ای بیار تا از خون خودم سرخش کنم که یه وقتی اگه خواستی چند ماه دیگه به مامانت نشونش بدی .. آخه اون وقتا از این رسما بود . .. نشستیم و با هم درددل کردیم .. -ببینم می خوای بخوابی ؟/؟ تازه شروع شده .. درسته از خط خارج شدیم ولی از هم که دور نشدیم . رو کیرش نشستم و هر جوری که دلم می خواست ازش لذت می بردم .. .کیرش وقتی وارد کسم می شد طوری بهش می چسبید و به جلو حرکت می کرد که فکر می کردم داره به تمام وجودم هوسو شلیک می کنه . چقدر هم این سوزوندن و غرق هوسم کردن طولانی شده بود . . حالا که دیگه از این مرز گذشتیم مرد من قدرتشو بیشتر نشون داد . تازه گرم افتاده بود . مثل یه شیطون تا حالا فریبش داده بودم . بازم می تونستم فریبش بدم . .حالتمونو بر عکس کردیم . چقدر از این حالت خوشم میومد . من تسلیم اون بودم اون رو من سوار بود . سوار و استوار . کس تنگ من در چنگ اون بود . احساس کردم که خیلی زود دارم ارگاسم میشم .. -منو ببوس ببوس نیما بگو تنهام نمیذاری بگو همیشه دوستم داری .. نتونستم حرفی بزنم فقط ناله های هوسم بود که فضای اونجا رو پر کرده و چشای سرخ هوس آلوده نیما به اون محیط زیبایی خاصی بخشیده بود . بازم ارضا شده بودم . -منو ببوس ببوس .. بغلش زدم نیماتقریبا رو من دراز کشید . لباشو با هوس شکار کردم . فقط حالا آبشو می خواستم شیره وجودشو .شاید اونم همینو می خواست . اونو به خودم چسبوندم . هم تنه شو هم صورتشو هم لباشو همه جاشو .. -نهههههه نیکو .. ..کس تنگ و نازت کارشو کرد .. -ساکت عزیزم حالتو بکن و خودتو بنداز رو من سبک کن .. نیمادیگه حرفی نزد شیره وجود و هوسشو توی کس تشنه من خالی کرد . ..اون شب تا ساعتها با هم سکس کردیم . قبل از این که بخوابیم کلیدی رو داد به دستم -این چیه .. این کلید این ویلاست . مال توست هدیه من به تو .. -شوخی نکن .. -شوخیم کجا بود .. -پولشو از کجا آوردی .. -یه خورده شو داشتم .. یه کمی رو بابا بزرگ گلم که پول قایم کرده داره و دوستم داره بهم داده ..یه مقدارشو وام گرفتم ..دوستمم چون می خواست بره امریکا یه تخفیف هم بهم داد .. . حالا بگو ببینم اینجا قشنگ تر و بهتره یا خونه قلب من .. -نیما بد جنس . تو که می دونی خونه دل تو از یه دنیا بیشتر برام می ارزه . اگه می خوای این فکرو بکنی اصلا به اسم تو باشه .. -ازم می خوای هدیه مو پس بگیرم ؟/؟ اون وقت عادت می کنم و یهو دیدی خونه قلبمم پس گرفتم -دیوونه می کشمت . تو خونه دلت مال منه . نامردی اگه بخوای اونو ازم بگیریش . نامردی اگه بخوای تنهام بذاری . . به خدا نامردی .. .به خاطر خوشبختی خودم اشک می ریختم . به خاطر این که بهترین مرد دنیا رو دارم اشک می ریختم . حتی اگه اون خونه رو هم بهم نمی داد مسئله ای نبود ولی واسه این که مال دنیا در مقابل عشق من براش ارزشی نداشت اشک می ریختم . یه حس عجیبی داشتم حس می کردم که ممکنه یه چیزی پیش بیاد که دیگه واسه هیچ وقت نتونم ببینمش . میگن  احساس خوشبختی زیاد جدایی میاره .  لعنت بر من اصلا بهتره خیلی معمولی باشم حس نکنم زیاد خوشبختم . نیکو تو زیاد خوشبخت نیستی . تو زیاد خوشبخت نیستی . تو نیما رو از دست نمیدی .. دو سه روزی رو به خاطر یه سری کارهای مربوط به نقل و انتقال در رامسر موندیم . در این فاصله هر وقت میومدیم خونه کارمون فقط هماغوشی و لذت بردن از هم بود ..... . ما به تهرون بر گشتیم . از این جریان چیزی به بقیه نگفتیم . جنگ  ایران و عراق شروع شده بود و خلبانان بیشتر از هر رزمنده دیگری با مرگ دست و پنجه نرم می کردند . قرار بود دوماه بعد از برگشت از ویلا با هم از دواج کنیم . من بار دار شده بودم و می ترسیدم این موضوع رو با خونواده ام در میون بذارم ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

بر بالهای عشق وهوس 3

اونو با دستم پاکش کرده گذاشتمش توی دهنم . نمی دونستم چه جوری ساک بزنم تا بیشتر خوشش بیاد ولی مراقب بودم که گازش نگیرم .. -نیکو الان آبم می ریزه توی دهنت .. ولش کن .. خیلی خوشم میاد .. با این که لذت می برد نخواستم که کاری کنم که سختش باشه . برای من موردی نداشت که آبشو بخورم .  مگه اون  خیسی کسمو نخورده بود ؟/؟ -چیه نیکو ناراحت شدی ؟/؟  واسش ناز کرده گفتم اگه بگم نه دروغ گفتم . آخه من چه جوری با این حال کنم . دستمو دور کیرش لول کرده و کسمو به طرفش نزدیک کردم . -نیکو من باید بهت بگم که اگه یه اشتباهی کنیم اون وقت حریف بقیه نمیشیم .. -چیه از چی می ترسی -نمی ترسم ولی باید احترام بابات رو داشت -فکر بابامی یا مادر خودت ؟/؟ لبامو ورچیدم و می خواستم حالت قهر بگیرم می دونستم نازمو می کشه . نازمو می خره . دوستم داره . از جام پا شدم . رفتم لباسمو بپوشم .. یه خورده معطل کردم که بیاد سراغم .. تا دستمو بردم طرف شورت و شلوارم مچ دستمو گرفت . به چشام نگاه کرد . من تسلیم شده رو تسلیمم کرد . کیرشو گذاشت لای پام و من اونو وسط دو تا پام قرار داده و خودمو می گردوندم .کیر کلفت و هوس انگیز نیما کس کوچولو و تپل منو کاملا بی حس کرده بود . -نیما تو چه جوری تحمل می کنی . چه جوری .. . به خودش فشار می آورد .. -نیکو نمی تونم . حس می کنم هر لحظه آبم می خواد بریزه .. کس خیس و داغمو همچنان فشار داده روی کیرش داشته با پاهام کیرشو قفل کرده بودم . حرکات کیر و ریزش منی نیما رو روی کسم حس می کردم .. -آهههههه نه نیکو .. -آره آررررره من مال توام . سخت نگیر . چقدر از تماشای چهره زیبا و مظلومانه نیما وقتی که داشت آبشو روی کسم خالی می کرد لذت می بردم .. .ثانیه هایی  با دستمال اونا رو از رو و دور کسم پاکش کرد . دلم می خواست توی کسم خالی می کرد . دلم می خواست ازش بچه داشته باشم . . -نیما من هنوز می خوام من که این جوری راضی نمیشم . یه کمی اون وسظشو بمال .. بازم قهرمان خودمو فریبش دادم . خودشم دوست داشت فریب بخوره . اگه فریب عشق خیلی قشنگه لذت بخشه . نوک کلفت کیر کلفت نیما روی کسم قرار داشت . -اینجوری که دله ترم می کنی . یه کمی بیشتر .. بیشتر .. -نیکو .. ..دستامو دور صورت مردونه اش قرار دادم -چقدر این نگاه پاک و شیطونی تو رو دوست دارم نیکو . طوری به آدم نگاه می کنی که دلم می خواد هر چی که می خوای برات فراهم کنم . -من ازت هیچی نمی خوام . چون تو رو دارم . چون تو بهترین چیزو بهم دادی . .خودتو . خودت رو بهم دادی . پس قول بده که هیچوقت ازم نگیریش . تو بهترین هدیه زندگی منی که خدا توسط خودتو بهم داده .. پس قول بده .. که خودتو ازم نگیری -نیکو من که اهل خیانت نیستم ولی مرگ و زندگی ما دست خداست . شاید هواپیمام سقوط کرد و مرد . یه خبرایی هم می رسه که می خواد جنگ شه . البته این یه خرده شایعاتیه ولی باید آماده بود .اگه من مردم تو باید قول بدی که ازدواج می کنی اونم سریع . این صحبتای عشق و وفا رو کنار بذار . -نه .. من این چیزا حالیم نمیشه . تو مرد شجاع منی .. می دونم همیشه پیش من و برای من می مونی .. دلم می خواست کاملا بهش می چسبیدم . دیگه فاصله ای بین ما نمی بود ولی اون می ترسید . دستامو دور کمرش گذاشتم و اونم دستامو رور شونه هام و بالای کمرم قرار داده بود یک بار دیگه با بوسه داغ رفتیم به استقبال یه آتیشبازی دیگه .. اما چه آتیشی ! دیگه هیچی جلو دارمون نبود .منو غرق بوسه کرده بود . زیر گلو صورت و لب و گونه ها و زیر گوشمو همه جامو می بوسید . سر کیرش هنوز روی کسم قرار داشت . نمی ذاشتم کنار بکشه واسه همین نمی تونست سینه هامو بخوره ولی چند بار کسمو رو کیرش فشار دادم . می دونستم نیمای مهربون و پاک من ولم نمی کنه . دلم می خواست شکارم کنه . دختری منو بگیره . باهاش بیشتر حال کنم . لذت ببرم . مگه چند وقت از این فرصتا پیش میاد . ما مال همیم .. با موهای سینه نیما بازی می کردم . دوست داشتم حواسش پرت شه ولی حس می کردم اونم دیگه کنترل خودشو نداره . دلش می خواد  به نقطه اوج صمیمیت و عشق و هوس برسیم . به جایی که خودمونو دیگه کاملا متعلق به هم بدونیم . یه زن  محصوصا  یه زن ایرونی وقتی به این نقطه می رسه وقتی با عشق گوهر وجودشو تسلیم عشقش می کنه انتظار داره که عشقش قدر این تسلیم شدنو بدونه و زنو به آرامش برسونه . من می دونستم نیمای من این کارو انجام میده . درد و لذت خاصی رو در کسم حس می کردم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

بر بالهای عشق وهوس 2

نمی دونستم چه جوری ادامه بدم . دلم می خواست ادامه حرکت با اون باشه ولی نیما زیادی بهم توجه می کرد و این که نکنه من ناراحت شم ولی من دلم می خواست ادامه بده بازم پیشروی کنه . خودمو به طرفش نزدیک کردم . سرمو گذاشتم رو شونه اش تا سینه هام به سینه های مردونه و پرموش بچسبه . . می خواستم این جوری بیشتر تحریکش کنم ولی تماس موهای تنش با سینه ام هوس منو زیاد تر کرده بود .. -نیما نبما دوستم داری ؟/؟ -بیشتر از خودم .. -یه خورده جلو تر میریم . -لبخند سرخی تحویلم داد و گفت تو ناراحت نمیشی ؟/؟ -آدم که توی بغل عشقشه چه چیزی می تونه اونو ناراحتش کنه . وقتی که همه چیزشو در اختیارش قرار داده . وقتی من مال توام و تو مال من . وقتی هر دو تا دیگه شدیم یه وجود .. آدم از وجود خودش خجالت می کشه ؟/؟  به خودم می گفتم آخ نیکو نیکو دختر تو چقدر گستاخ شدی هوس چشاتو کور کرده .. ولی اون مثل شوهرته .. اون عشقته . دستمو وقتی گذاشتم رو شورت خلبان تسلیم شده خودم برای لحظاتی سستش کرده بودم و تکون نمی خورد . دستمو گذاشتم رو شلوارم و خواستم اونو پایین بکشم که انگاری نیما متوجه شد و به غیرتش بر خورد . دوست داشت این کارو خودش انجام بده  . همون حالتی که به من لذت بیشتری می داد . نیما شلوارمو از پام در آورد . دستشو گذاشته بود روی شورتم . کس خیسمو با شورت در چنگش داشت و شورت و کس رو با هم توچنگش می گرفت و ولش می کرد -خب بکشش پایین دیگه .. -نیکو ..-چیه .. تا اینجاش که اشکالی نداره . وقتی که شورتمو هم کشید پایین و یا کف دست و انگشتاش با کسم ور رفت این من بودم که از حال رفته بودم . هیچوقت در زندگیم به این حدی نرسیده بودم که این جوری از حال برم . گاهی با خودم ور می رفتم گاهی هم از یه وسیله کلفتی برای مالیدن کسم استفاده می کردم ولی این هیجانو بهم نمی داد . . تقریبا خوابم برده بود و اونم همین جور به این حرکتش ادامه می داد . چند بار می خواستم صداش کنم ولی لبام باز نمی شدند مثل چشام . لحظاتی بعد حس کردم که به یه چیزی غیر از انگشت داره با کسم ور میره ..-اوووووووهههههه نههههههه نیما نیما .. داری می خوریش ؟/؟ نههههههه لبای داغش وقتی با کس داغم تماس می گرفت حس می کردم دارم بیشتر می سوزم . وقتی قسمتی از کسمو بین دو تا لباش قرار می داد فکر می کردم که آتیش درونم داره خاکستر میشه . سختم بود .. از این که اون داره کسمو می خوره . می ترسیدم براش طعم بدی داشته باشه ولی اون داشت این کارو با لذت و هوس انجام می داد . -نههههههه نههههههه نیما نیما .. . . نمی دونم چرا فکر می کردم و دوست داشتم که برای اولین بار که به کسم تیغ میندازم برای شب زفافم باشه . موهای کسمو همش با قیچی کوچیک کوتاه می کردم . حالا هم حس می کردم چند تا از این موریزه ها رفته توی دهن نیما ولی بهم حال می داد . خیسی کوسمو می لیسید و می خورد . با هوس ولی عشقو در حرکاتش احساس می کردم . همین عشق بود که هوسمو زیاد می کرد . سرعت میک زدنشو زیاد کرده بود . جیغ می کشیدم . موهای سر عشقمو می کشیدم ولی اون ولم نمی کرد . یه لحظه حس کردم  که منو رسونده به یه بلندی ودیگه بالاتر نمی تونم برم و بعد از اون بلندی بازم با لذت دارم میام پایین .. تمام بدنم می لرزید . وقتی که رسیدم پایین چشام رفته بود رو هم دیگه هیچی نمی خواستم . از این دنیا هیچی نمی خواستم جز نیمای قشنگ و مهربون خودمو . لحظاتی بعد اومد رو من قرار گرفت . منو بوسید . چقدر حرکاتش هماهنگی داشت می دونست من چی می خوام . می دونست به چی نیاز دارم . از رو لبام اومد رو سینه هام . حالا نوبت میک زدن اونا شده بود .-نیما قفلم کردی . سست شدم . بازم می خوام . می خوام .. می دونستم یکی از دوستام برام تعریف کرده بود که کیر شوهرشو ساک می زنه . می خواست مثلا بهم تعلیم بده .. . نمی دونم سختم بود . نه این که چندشم شه ولی نمی دونستم عکس العمل نیما چیه . رفتم طرف شورتش -هنوز درش نیاوردی ؟/؟ -نیکو گفتم شاید سختت باشه . فکر کنی که رسیدیم به مرحله خطر . -عزیزم چه خطری .. می خوامش .. فقط یه خورده که می تونی دورکسم بمالی .. -نیکو من می دونم -ناراحتم نکن . تو که هیچوقت دلت نمیومد ناراحتم کنی و به من نه بگی و دوستم داری مگه نه ؟/؟ شورتتو همون نیمساعت پیش باید می کشیدم پایین . این بار به سرعت درش آوردم . . کیرش کلفت و سفید بود . یه هفده سانتی می شد . کی میشه با هم عروسی کنیم . کی ؟/؟ تا اون موقع چه جوری صبر کنم . چرا این سنتهای دست و پا گیر ما رو باید این قدر در انتظار بذارن . نوک کیرش خیس یود .....ادامه دارد ...نویسنده ...ایرانی 

بهتر از بدتر

داستان غیر سکسی ..... ببین نسرین من یکی رو می خوام که باکسی دوست نبوده باشه . تا اونجایی که اطلاع داشتی و داری دوست پسر نداشته اهل این چیزا نباشه . تو که می دونی پسر خاله ات چه آدم ساده ایه . نسرین تو رو خدا این یه چشمه رو با ما راه بیا . می دونستم نسرین به موقعش با معرفت میشه . اون دختر خاله ام بود . یه سال ازم کوچیک تر بود و دانشجو . -ببین مهیار یکی هست که خیلی عالیه . از دوستای صمیمی منم هست . اتفاقا تک دختر خونواده هست . باباش پولداره . اهل دوست پسر هم نیست . دو تا داداش هم داره . یکی خدمته و یکی هم ازش کوچیک تره و دبیرستان درس می خونه . اسمشم تاراست . ببینم از اسمش خوشت میاد ؟/؟ -من با اسمش چیکار دارم . من با خودش کار دارم . خیلی دختر ساکت و سر به زیر و خوبیه . -حالا باید دید .. منم که دو سه سالی می شد از خدمت بر گشته بودم و بابام واسم  آب میوه فروشی باز کرده بود سر یکی از همین چهار راه های  شلوغ شهر . کار و بارم سکه بود هر چند شغل با کلاسی نبود . پدر تارا هم یه فروشگاه بزرگ و عمده فروشی مواد غذایی داشت . تارا چقدر خوشگل بود . اولین باری که دیدمش با نگاه مظلومانه اش توجه منو به خودش جلب کرد . با سادگی منم می خوند . -نسرین از تو بعیده با این شلوغ بازی و انگولک کردن این و اون بتونی یه دختر به این خوبی گیر بیاری .-مگه من چمه -یادت رفت بچه که بودیم و توی یک خونه زندگی می کردیم پسرا از دستت امون نداشتند ؟/؟ -تو یکی که از دستم امون داشتی -ولی خیلی منو اذیت می کردی . هر بار که می خواستم برم دنبال یه دختر دیگه مانع می شدی -خب حسادت بچگی بود . ولی حالا رو که می بینی دارم یه همکلاس خوب برات جور می کنم . -فقط تو رو خدا یه جوری ازم تعریف کن که اون ازم خوشش بیاد -چی بگم بگم که بچه که بودی به زور تو رو بوسیدم و از دستم فرار کردی ؟/؟ بگم که نخواستی باهام حال کنی ؟/؟ -دیوونه شدی نسرین ؟/؟ از این حرفا اگه بزنی تا را از دست من میره .. -شوخی کردم . ردیف می کنم . کاریت نباشه . نسرین و من و تارا یه روز پنجشنبه بعد از ظهر سه تایی مون رفتیم بیرون . رفتیم به یه پارک .. نسرین ما رو با هم تنها گذاشت .من و تارا هر دو مون خجالتی ودیم ولی من کمی بهتر بودم . آخه یه دختر خاله ای داشتم که هر وقت کسی رو گیر نمی آوردم می تونستم باهاش حرف بزنم . -نسرین چیزی بهتون گفته -من تا حالا با پسری دوست نبودم . خونواده ام از این کار خوششون نمیاد . -من که نخواستم کاری کنم که کسی بدش بیاد . نسرین جون از شما خیلی تعریف کرد . یه چند تا سوال ازم کرد که منم هرچی رو که حس می کردم خوشش میاد بهش جواب می دادم . کاری نداشتم که هدفش چیه و مثلا ممکنه که واقعیت داشته باشه یا نه .. چند مورد در کتابها هم خونده بودم که زنا همچین سوالایی از مردا می کنن و بهشون امتیاز میدن . --نظر شما در این مورد که زن خیلی ساده و معمولی با حجابی کم پیش بقیه ظاهر بشه چیه -تارا خانوم برای من پاکی و نجابت زن و صفای درونی و اون فکرش مهمه . حتی می تونه رو سری سرش نذاره . -اگه با زنی ازدواج کنین که نتونه بار دار شه چه رفتاری پیش می گیرین . داشتم شاخ در می آوردم . این که تا حالا زبونش بسته بود . این چیزا از کجا افتاده بود تو کله اش -من برام خود اون زن مهمه . من با یک زن ازدواج کردم نه با یک بچه -شما خیلی آقایین مهیار خان . کاش همه فکر شما رو داشتند .. هرچی به خودش فشار آورد چیز دیگه ای یادش نمیومد که ازم بپرسه . ولی همون دو تا جواب کافی بود . چون بقیه سوالات هم زیر پوشش این دو تا سوال قرار می گرفتند . رفتیم خواستگاری .. نفوذ تارا رو خانواده اش طوری بود که خیلی راحت با نامزدی ما موافقت کردند . قرار شد که بعد ازآخر ترم  که یه ماه بهش مونده بود مارو عقد کنند . من و تارا روز به روز به هم وابسته تر می شدیم . گاهی که می رفتم خونه شون و اگه کسی نبود نونم بود تو روغن . بغلش می کردم و می بوسیدمش . اوایل خیلی سختش بود . ولی بعد یواش یواش عادت کرد . از بوسه جلوتر نرفتم . -تارا  در این دوره زمونه ای که هیشکی به عشق و دوست داشتن اهمیت نمیده و دخترا خیلی بدتر از پسرا شدن تو نشون دادی که هنوزم میشه قشنگیهای عشقو نشون داد و عاشق بود . وقتی  سرشو میذاشت رو پاهام موهای بلند و صاف و مشکی اونو به یه طرف جمعشون می کردم و اونو رو پام پهنش می کردم وقتی با دستام شونه اش می زدم و اون چشای زیباشو می بست سرمو رو صورتش خم کرده با این که گردنم درد می گرفت بوسه ای از لباش بر می داشتم -مهیار دوستم داری ؟/؟ -آره -هیچوقت فراموشم نمی کنی -نه -اگه یه روز یه مشکلی پیش بیاد که ازت کمک بخوام کمکم می کنی ؟/؟ -این چه حرفیه که می زنی ما شریک همیم . مشکل تو مشکل منه عزیزم . نمی دونستم چرا تارا یهو این حرفو به میون کشید .. یه روز دیگه بهم گفت من از بچگی خیلی محدود بودم اصلا خونواده نمی ذاشتن دور و برم پسری باشه . حتی وقتی در یه محفل فامیلی یه پسری  بود منو ازش دور نگه می داشتند . با دخترا جور بودم . من از همه شون خوشگل تر و ناز تر بودم -هنوزم هستی تارا . هنوزم ناز و خوشگلی . تو خیلی خوبی . خیلی . یه مرد با همه چی می سازه جز با خیانت . خوشحالم که تو جز من دوست پسر دیگه ای نداشتی که امروز به یادش بیفتی .. صورتشو به صورتم نزدیک مرد و گفت منو ببوس .. ببوس منو .. دلم می خواد بازم خوشبختی رو و تو رو حس کنم . اونو بوسیدم . دیوونه وار لبامو می مکید . تارا چش بود امشب نمی دونستم . ولی همه چی از اون شبی که حس کردم اون خونه تنهاست ولی نمی خواد که من در کنارش باشم شروع شد . وقت امتحانات ترم بود . داداش تیمورش هم امتحان داشت . یه شب جمعه بود . خونواده به این امید که خواهر و برادر کنار همند رفتند به اطراف شهر خونه مادر بزرگ تارا و شبو هم بر نمی گشتند . من از پشت در اتاق شنیده بودم که تیمور و تارا دارن در این مورد که تیمور شبو می خواد بره پیش دوستاش حرف می زنن و تارا بهش اجازه داد .. لحظاتی بعد وقتی که با تارا حرف زدم که می تونم امشبو بیام پیشش باشم گفت داداشم هست و سختمه .. از این حرفش تعجب کردم . اون که تنهاست .. چرا داره این حرفو می زنه .. سعی کردم به دلم بد راه ندم . یه لحظه که رفته بود دستشویی حس کردم یکی به موبایلش پیام داده . اون خیلی کم پیام دریافت می کرد . اون وقتا هم زمانی بود که  مثل حالا که واسه سبزی فروختن پیام میدن نبود که شرکتهای تبلیغاتی این قدر شلوغش کنن .. سریع رفتم پیامو خوندم . ..عزیزم پیامتو که گفتی امشب تنهایی گرفتم . سعی کن مزاحمین رو از دور و بر خودت ردش کنی . یادت باشه خوب صافش کنی که بیشتر حال کنیم . دوستت دارم نازتو بخورم . رفتم ببینم فرستنده اش کیه حس کردم تارا داره میاد .. .. رومو بر گردوندم . به فضای حیاط نگاه می کردم . صورتم عین لبو سرخ شده بود -تارا  اون پسری که می گفتی خیلی وضعش خوبه و خیلی هم با کلاسه و یکی دوبار هم مزاحمت شده هنوزم اذیتت می کنه ؟/؟ اومد خودشو انداخت توی بغلم و گفت وقتی که تو رو دارم و سایه آقا مهیار بالا سرم باشه مگه کسی می تونه اذیتم کنه .. داشتم آتیش می گرفتم . نمی تونستم این همه دورنگی و ریا رو تحمل کنم . اون منو ساده فرض کرده بود . می خواست این جوری به کارای زشتش ادامه بده . هرچی می کشیدم از دست این نسرین بود . شاید بیچاره اونم تقصیری نداشت . دختر خاله من . هدفش پاک بود اون که نمی دونست . این که یه پسر می خواد یا عشق من با زنی که بعدا می خواد همسرم شه سکس کنه داشت آتیشم می داد . نمی تونستم این رنجو تحمل کنم .. بر خودم مسلط شدم . اهل شر نبودم ولی حس می کردم باید اون نامرد پست رو بکشمش و هرچی میشه بشه . شایدم تارا دختر نباشه .. -مهیار چته حالت خوب نیست ؟/؟ -نه .. یکی از دوستام با دوست دخترش بهم زد ناراحتم -چی شد -هیچی دختره بهش خیانت می کرد . اصلا دختر نیود . با یکی دیگه رابطه داشت -عزیزم تو به فکر خودت باش .. -ببینم گفتی امشب نمی تونم کنارت باشم باور کن اذیتت نمی کنم -نه باشه یه شب دیگه .. داداش هست خیلی بده .. اون جوونه . خوب نیست که ما پیش اون با هم خلوت کنیم . فدای تو بشم . چقدر به خودش رسیده بود .. نمی دونم تیمور کجا رفته بود که من دیدم کلید خونه رو یه میز جا گذاشته . احتمالا رفته بودحموم . تارا که سرش به یه طرفی بود کلید رو فوری گذاشتم توی جیبم . دیگه امشب تمومش می کنم . مثلا ساعت 12 میومدم و سر می زدم بد نبود . می خواستم جلوی در وایسم و کشیک بکشم نمی شد . نمی تونستم صحنه ای رو ببینم که رقیب من دوست پسر دیگه تارا وارد میشه رو ببینم . دوست داشتم اونو به وقت عمل بکشمش . خونم به جوش اومده بود . فکر نمی کردم به زودی به یکی این قدر دل ببندم . ساعتها در خیابون اشک می ریختم . سرمو می زدم به دیوار . یه کارد هم از آشپز خونه کش رفته بودم که وقتی که رسیدم معطل نکنم ولی قصد کشتن تارا رو نداشتم . چرا اون دروغا رو تحویلم داده بود . چرا . چرا .. خدایا من که بهش خیانت نکرده بودم چرا منو عذابم داد . چرا بهم رحم نکرد . من که دوستش داشتم و واسش همه کار می کردم . ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود . کلید زدم و رفتم داخل صدای ترانه های هوس انگیزی میومد . ولی این صداها بلند نبود . در هال رو که باز کردم .. صداهایی به گوش رسید مثل صدای زنگوله هایی که وارد یه مغازه ای میشی و فروشنده رو خبر می کنه که مشتری اومده .. تارا : کی اونجاست .. کی اونجاست .. صدای دویدن یکی رو شنیدم .. من واسه این که از دستش ندم سریع رفتم به اتاق تارا .. عشقمو که کاملا لخت گوشه ای ایستاده بود و بدنش می لرزید گیرش آوردم . با یه دست گلوشو گرفته سرش داد کشیدم بگو کجاست . کوش .. بگو کجا قایمش کردی .پس تیمور کو داداشت کو پس ؟/؟ .. بگو معشوقت کجاست . کاردمو در آورده و گفتم می کشمش نمیذارم از چنگم در ره .. خیلی پستی تارا . کثیف ترین زن دنیایی . از هر آشغالی گندیده تری .. بگو کجاست . من پیام غروبی رو خوندم که داشتین واسه امشب قول و قرار می کردین . با دستام اونو پرتش کردم رو تخت . یه ملافه ای انداختم روش . نترس نمی کشمت . ارزش مردنو نداری .. تارا گریه می کرد .-چرا چرا ..-مهیار بس کن .. همش تقصیر منه .. تقصیر من .. اون گناهی نداره .. صدای آشنای یک زن بود . مغزم نمی کشید . رومو برگردوندم . نسرین بود که یه چیزی انداخته بود روش و از گنجه اومده بود بیرون -فکر نمی کردم این قدر بیرحم باشی که این جور با کسی که دوستش داری بر خورد کنی .. دستمو آوردم بالا و چهار پنج سیلی پشت سر هم یر صورت دختر خاله ام نواختم .. تارا خودشو انداخت وسط اونو هم زدم و از اونجا خارج شدم .. پس اون و نسرین باهم لز داشتند . نسرین هم دوست داشت با این وصلت تارا رو از دست نده .. حس کردم  دیگه نمی تونم دوستش داشته باشم . تارا واسم مرده بود . ولی از این که اونو با یه پسر گیر نیاورده بودم در میون این همه زجر احساس آرامش خاصی می کردم .. هرچی برام پیام می فرستاد جوابشو نمی دادم . حتی دعوت شام خونواده شون رو قبول نکردم . اون و نسرین رو یه بار دیدم که دارن میان طرفم . -آشغال عوضی هرچه که می کشیم از دست فامیل می کشیم بگو از جون من چی می خوای . برو گمشو دست از سرم بر دار .. -مهیار تو که منطقی بودی .. گوش کن ببین تارا چی میگه . به حرفاش گوش کن اگه دلت نخواست ولش کن برو .. -اون و تو هر دو تاتون انگل هستین یه کرم ..-چی داری میگی حرف دهنتو بفهم . اگه مثل همجنسای تو بریم با  جنس مخالفمون هر کاری که دوست داشتیم انجام بدیم و مث یه تفاله بندازیمشون دور کار خوبی کردیم ؟/؟ -پررو برو گمشو . طلب کار هم شدی . باید بهت جواب بدم ؟/؟ تارا : مهیار امشب میای خونه مون ؟/؟ بیا تا آخرین حرفامونو به هم بزنیم . تنهام . مثل همون هفته -ببینم معشوقه ات رو قبل از من میاری یا بعد از من . برو از جلو چشام دور شو .. اون چرا باید چیزی رو که من می تونستم بهش بدم از یه دختر می خواست که براش انجام بده .. اون شب رفتم . نخواستم تو صورتش نگاه کنم .. -مهیار وقتی اون شب اون دو تا سوالو ازت کردم و جوابمو دادی حس کردم که می تونم بهت تکیه کنم ولی حالا می بینم که تو هم مثل بقیه مردایی . به خدا جز تو دست هیچ  مرد غریبه دیگه ای بهم نخورده . با هیشکی دوست نبودم . نخواستم بهت خیانت کنم . من خودمم از این وضع راضی نیستم . تو احساس دخترا رو در اول جوونی نمی دونی . وقتی که تازه به سن بلوغ می رسن . همون احساس و لذتی رو که در وجود مرداست خداوند همون احساسو و خیلی بیشترشو در وجود دخترا قرار داده . ما تافته جدا بافته نیستیم . میگن ما به دنیا اومدیم که مردا رو تیمار کنیم . واسشون بچه بیاریم . کنیزی اونا رو بکنیم . خودمونو از نامحرم بپوشونیم که یکی شانسی بیاد در خونه مونو بزنه و ما رو با خودش ببره . چرا چون به جای فرستنده شدیم گیرنده .. منم در آغاز نو جوونی افتادم گیر چند تا از همین دخترایی که شاید مث من نبودند ولی خیلی راحت می خواستند از منابع لذتشون لذت ببرن . اولش سختم بود . خجالتم میومد . چندشم می شد ولی بعد عادت کردم . بعد معتاد شدم . حس کردم که همش باید با یه دختری باشم . این جوری احساس می کردم که تسکین پیدا می کنم . نیازی هم به این که یک پسر در کنارم باشه حس نمی کردم . نسرین هم شاید مقصر نباشه . من بیشتر تحریکش کردم -تارای خجالتی واقعا ... -هر متلکی که میگی بگو .. خودت احساس مردونه نداشتی ؟/؟ چند بار خواستی با یه دختر باشی -ولی من با همجنس خودم نبودم -درست میگی ولی یه دختر با یه دختر دیگه که هست وضع فرق می کنه . وقتی که تو رو دیدم حس کردم حالا دیگه وقتشه که خودمو به یک زندگی عادی و نرما ل وفق بدم . حس کردم که تو می تونی اون انسان رویاهام باشی که منو به خودش بر گردونه -دیدیم -مهیار یک شبه نمیشه همه چی رو اصلاح کرد . مجبورت نمی کنم پیشم بمونی . مجبورت نمی کنم کمکم کنی و مجبور نیستی حالا که ازم نفرت داری دوستم داشته باشی . ولی اینو بدون این کارم چیزی از عشق و احساس من نسبت به تو کم نمی کنه . من دوستت دارم . من هیچوقت با یه پسر نبودم . -چیه تارا اگه دوست داری درمانت کنم -به خدا حاضرم . منو نترسون . ولی درکم کن . فکر نکن که یه دختر بد و کثیفی هستم . یه دختر آشغال .. آخه منم نیاز دارم . منم دوست داشتم و دارم لذت ببرم ولی دلم می خواد خودمو در اختیار مردی بذارم که با تمام وجودم دوستش دارم . .برو مهیار مانعت نمیشم . خوشبخت شی ولی مطمئن باش بعد از تو به هیچ مرد دیگه ای دل نمی بندم -ولی به زنای زیادی دل می بندی -نه .. نه .. مهیار .. تو نیستی ولی حس می کنم اشتباه کردم . من  نباید به اون مهیاری هم که از پیشم رفته  نارو بزنم -برام هیچ اهمیتی نداره .. اشک گونه های قشنگشو قشنگ تر کرده بود . می گفت یه دختر تنهای دم بلوغ رو وقتی که دخترای شیطون زیادی محاصره اش کنن دختری که از پسرا فراری بوده .. چه کاری از دستش بر میومده . شاید یه سیگاری که از کشیدن سیگار لذت می بره ته دلش از اون نفرت داشته باشه ... نمی دونم چرا حس کردم که می تونم بسازمش . با عشق دادن به اون و با هوس خودم ومهار هوسی که نثارش کنم . من دوستش داشتم عاشقش بودم . اون هفته راستش وقتی اونو با یه دختر دیدم درجه عذابم خیلی کمتر از اونی شده بود که اگه اونو با یه پسر می دیدم .. -ازت یه چیزی بپرسم تارا ؟/؟ -بپرس . -تو هنوز یه دختری ؟/؟ شاید یه فرصت دوباره ای بهت دادم . سرشو انداخت پایین و گفت این برات خیلی مهمه ؟/؟ من که بهت گفتم برات قسم خوردم که تا حالا با یه پسر نبودم . باور کن شایدم این بر نامه ای رو که اون هفته دیدی سالی چهار پنج بار هم نداشتم متاسفم .. ولی اگه این مسئله برات این قدر مهمه .. باشه هر کاری که دوست داری انجام بده .. زجر و درد رو در نگاهش می خوندم . پس اون دختر هم نبود . می شد حدس زد -باشه تارا ایرادی نداره . دختر هم نباش . چه اشکالی داره حالا شد دیگه . با این مسئله کنار میام . بازم جای شکرش باقیه که یه دختر این کارو باهات کرده ولی باید بهم قول بدی که مهیار درمانی بشی -کنیزتم مهیار . خیلی مردی . خیلی آقایی -فقط به کسی نگو دختر نیستی . بذار پیش خودمون بمونه . به اون نسرین فضول بی تربیت که از بچگیش همین بوده بگو که به کسی نگه . باهات راه میام کمکت می کنم .. تارا چرا گریه می کنی من که گفتم ولت نمی کنم . شریکتم . -تو حاضری با یکی که دختر نیست باشی ؟/؟  -چه اشکالی داره ! حالا شد . نمیشه که تو رو کشت . یه بد بخت بیچاره ای که باید بیاد و بگیردت . حالا قرعه به اسم من افتاده .. -نه نه .. من نمی تونم ببینم که تو تا این حد ایثارگری می کنی و می خوای با یه کسی که دختر نیست ازدواج کنی .. -تارا چت شده حالا من کوتاه اومدم تو ول کن نیستی .. . در میان زار زار زدنهاش اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه . افتاده بود به دست و پام . -مهیار من دخترم . خودمو حفظ کردم . دوست داشتم ببینم هنوز دوستم داری . حس کردم که هرچقدر من بد بودم و کثیف تو خوب تر و مهربون تر شدی و پاک تر .. . .. وای خدا رو شکر ..تارا دختر بود . از امتحانش سربلند بیرون اومده بودم . این زنا در بد ترین شرایط دست از امتحان کردن مردا ور نمی دارند. -ببینم میشه امشب کنارت خوابید . -من متعلق به توام . هر کاری دوست داری باهام انجام بده . اون شب با تمام وجودم باهاش ور رفتم و بهش حال دادم . خیلی از تابوهارو کنار گذاشتم . .اونو چند بار به ار گاسم رسوندم . باهاش آنال سکس کردم . هرچی بهم گفت که از خط خارجش کنم این یکی رو دیگه قبول نکردم . -تارا می دونم که می دونی که من یک مردم و نامرد نیستم اومدیم و این مرد , مرد . -اون وقت منم با تو می میرم .. چندی بعد من و تارا با هم ازدواج کردیم و نسرین دوست دختر دیگری واسه خودش دست و پا کرد . تا را هم دیگه دنبال علاقه دوران نوجوانی خودش نرفت هرچند من اونو در همون وهله اول درمان کرده بودم .... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

خانم مهندس قسمت هفتاد وهفتم

می خواستم خودمو بی خیال نشون بدم ولی دلم طاقت نمی آورد . می خواستم چیزی بگم ولی جراتشو نداشتم حرف بزنم . از این که چرا در لحظه آخر اون جور بهرور رو رنجونده بودم خیلی ناراحت بودم . فرد هشتم اومده بود به جمع ما و طوری مدیریت می کرد که انگار از اول همین جا بوده . ما هم بهش خیلی بها می دادیم . کاش از اول این پیشنهاد ازدواج داده نمی شد تا این قدر حرص نخوریم . با این که کاوه جوان خوب و خوش اخلاق و بسیار جذابی بود ولی من اون عشقی رو که به بهروز پیدا کرده بودم نمی تونستم در مورد بقیه بچه ها داشته باشم . هر چند یه زمانی عاشق کیارش بودم ولی اون الان می خواست با بهاره ازدواج کنه و منم اون علاقه سابقو بهش نداشتم . فقط به عنوان یک خاطره و این که با بقیه رابطه حال کردنی داشته باشم ولی حساب بهروز چیز دیگه ای بود . لبخند زیبای اوهر چند گاهی موذیانه بود ولی به دنیایی می ارزید . اما در آن لحظات لبخند و آرامش سپیده نشون می داد که حتما بهروز باهاش حرف زده .. بهروز مثلا شده بود سخنران جمع ما .. حس کردم که باید سر بذارم و برم . احتمالا کاوه هم با من از جمع خارج می شد . به درک بذار بقیه ناراحت شن ولی ما سه تا به نوعی پذیرفته بودیم که تابع تصمیمات بهروز باشیم هر چند که  من و کاوه در خودمون نمی دیدیم که در میان اونا باشیم اگه اوضاع به نفع ما رقم نمی خورد . راستش کاوه هم تمایل چندانی به از دواج با من نداشت . با این که  دو تایی مون همو دوست می داشتیم . و به هم احترام میذاشتیم ولی به عنوان یک دوست نه به عنوان زوجی که در کنار هم زندگی کنیم . بهروز رفت برای سخنرانی -خانمها آقایون من تصمیم خودمو گرفتم با توجه به این که داداش کاوه و  خانومای محترم سپیده و روشنک عزیزم قول دادن که تابع نظر من باشند امید وارم که معادلات بهم نخوره و هر تصمیمی که گرفته میشه از این تصمیم پیروی بشه . چون ما باید سالیان سال روز های شاد و خوش و متنوعی در کنار هم داشته  باشیم . این چند روزه به من یکی که خیلی خوش گذشته طعم شیرین زندگی رو حس می کنم که تازه چشیدم -بهروز خان شما قبلا طعم شیرین زندگی رو نچشیده بودین ؟/؟ پس اون همه تفریح و لذت بردن و دوست دختر رنگارنگ داشتن چی بود ؟/؟ -خانم  مهندس زندگی که فقط به همینا نیست . تازه اون مال یک دوره ای بوده -ولی سپیده خودش می گفت .. سپیده : روشنک تو دهنم حرف ننداز . من کی گفتم که بهروز فلان و بهمانه . هر جوونی یه دوره کوتاهی شیطنت داره . گرایش به جنس مخالف یک امر طبیعیه . چرا قصد داری شخصیت آدما رو تخطئه کنی . -حس می کنم سپیده جان دارم یه چیزی به شما بدهکار میشم -روشنک جون  من که دوستت دارم . بهروز جون که نظرشو اعلام کرد من این اجازه رو بهش میدم که هر وقت دلش خواست با تو باشه .. پس بهروز و سپیده قبلا حرفاشونو با هم زده بودند . -سپیده خانوم شما از قبل قول و قرار هاتونو اعلام کرده بودین و به ما چیزی نگفتیه بودین ؟/؟ سپیده ساکت شد و جواب منو نداد . بهروز هم هیچ عکس العملی نشون نداد . بیتا : آقا بهروز تو که ما رو کشتی زودتر رای خودتو اعلام کن تا ما هم تکلیف خودمونو بدونیم .-تکلیف شما که معلومه . چیزی هم که کم و کسری ندارین . همه تون یکی به چهار تا هستین . ولی من هنوز مطمئن نیستم که اگه بعضی ها رای گیری باب طبعشون نباشه بخونن بمونن یانه .. سپیده : بهروز جون من همین جا پیش همه میگم که تا آخرش با شما هستم هر طوری که بشه . رفت طرف کاوه -کاوه جون ناراحت نباش این جوری نیست که حداقل هفته یک بار رو با هم نباشیم . ولی نمی دونم چرا هنوزم حس کمی کنم که دوستت دارم و دل کندن از تو واسم سخته .-منم همین حسو دارم ولی نمی دونم چه عاملی باعث شده بری طرف بهروز شاید واسه این بوده که سال گذشته خیطت کرده . خب به نظر شما من باید چیکار کنم . هر دوی خانومایی که اینجا روبروی من قرار دارند یکی از یکی دیگه بهتر و هر کدوم با اخلاقی شایسته که واقعا انتخاب رو دشوار می کنه . اما چیزی که این جا تعیین کننده هست عشق و دوست داشتنه که من عاشق یکی از این دو نفر هستم . شما دو تا زن چشاتونو ببندیم . اگه باز کنین مجبورم متخلف رو ندید بگیرم . حس می کردم دارم تحقیر میشم سپیده جان و روشنک عزیز چشاتونو ببندین کنار هم وایسین من اونی رو که می خوام زنم شه لباشو می بوسم و در آغوشش می گیرم . دل تو سینه ام نبود با چشایی بسته منتظر بودم . حتما رفته سراغ سپیده ولی چرا اون صداش در نیومده .. ناگهان بوی بهروز و حرکت لبهای داغشو حس کردم . لبامو باز ترش کرده تا بهتر رو لبای بهروز قرار بگیره . .... ادامه دارد ... نوبسنده ... ایرانی 

هوس اینترنتی 42

ببینم کیوان خان شما چرا نمیرین یه دوست دختر خوب واسه خودتون جور کنین .. البته موقعیتش نبود که این حرفو بزنم واصولا یک لیدی در چنین شرایطی  نباید این حرفو بر زبون بیاره وباید ملاحظه شرایطو بکنه تازه اگه طرفش  یک پسر جذاب و خوش اندامی مثل کیوان باشه که همه زنا به دنبالش باشن یه نوع حماقت ا نشون داده میشه ولی من دوست داشتم حالشو بگیرم -ببینم منظورتون برای این  مجلسه یا در کل می فرمابیید .. -می تونی ذر هر دو موردش جواب بدی .. -هرچند لزومی نداره که جوابی بدم ولی میدم . -برای من اهمیتی نداره . من واسه این که یه جورایی وقت بگذرونیم اینو پرسیدم . ببینم میریم حیاط دور بزنیم یا میریم به فضای باز و شیروانی مسطح و به اطلاح بام زیبای اینجا . زیر  نور ستارگان و شبی رویایی ..-به شما نمیاد که رویایی فکر کنید -واسه این که دل زنا رو به دست آورد باید رویایی بود . -پس می خواین دل منو هم به دست بیارین . خب این چه نفعی می تونه واسه شما داشته باشه . -مردا همه حریص و زیبا پسندن . تا یک زن زیبا رو می بینن دست و پاشو نو گم می کنن .-حتی اگه اون زن متغلق به یکی دیگه باشه ؟/؟ -مسئله همین جاست . انسانها آزادند کسی به کس دیگه تعلق نداره . آدما آزادند . هر لحظه آزادی دارن که چیکار کنن . راحت بگم شما در این لحظه در این روز از یک نفر خوشت اومد اونو به عنوان همسرت انتخاب کردی شاید فردا ازش خوشت نیاد . پی نباید خودت رو اسیر چند ورق پاره کرده زندگی خودت رو به عنوان تعهد سیاه کنی . همسر تو هم می تونه این کارو انجام بده . از راه پله خودمونو به سقف باز و به اصطلاح پشت بوم مسطح که از اونجا می شد قسمتی از شهر وماشیناشو زیر نظر داشت رسیدیم . چقدر از چراغای روشن شهر خوشم میومد . آدم با دیدن اونا می تونست متوجه شه که در هر گوشه ای یکی داره فعالیت می کنه . خیلی خوشم میومد که به این فکر کنم که زنده ها در حال زندگی کردنن . -طناز عزیزم من یادم نرفته که باید به سوالم جواب بدم . در این مجلس جز فتانه که دختری نمی بینم باهاش دوست شم . اما تا دلت بخواد زن هست . هر کدوم از اینا  رو با یه اشاره میشه جور کرد . شایدم این اشاره رو خودشون بزنن  . از دوست زن و دخترای بیرون چه عرض کنم که حساب اونا از دستم در رفته -پس این جوری که میگی تمام زنا باید یک هرزه باشن -تا هرزه رو به چی تشبیه کنیم . اگه شما می فر مایید که این جوره حتما این جوره ...می خواستم و دوست داشتم یکی بذارم زیر گوشش که به زور بر اعصاب خود مسلط شده گفتم بذارم برای موقعیت مناسب تری که اگه خواست بیشتر منو از کوره در ببره . تازه اینو هم گفت اگه شما این تعبیر رو دارید باید گفت که ما مردا هم هرزه هستیم و از این که ما رو این جور به حساب بیارن هیچ غم و غصه ای نداریم و عین خیالمون نیست شما زنا زیاد به این مسئله گیر میدین -اتفاقا اشتباه شما همین جاست . شمایین که در این مورد به عملکرد زنا حساسین . اگه یه زن به روی یک مرد بخنده  فکر می کنین اون زن  دوست زن تمام دنیا بوده . و راحت تر بگم دید شما نسبت بهش عوض میشه .-من متخصص مخ زنی زنها هستم . اصلا باید مخشونو کار گرفت . اونا فقط به زیبایی خودشون توجه دارن . این که می خوان خودشونو بهتر  یا زیبا تر از بقیه بدونن . .. به حرفش ادامه نداد . حس کردم پشیمون شده از این که این حرفا رو زده چون اگه می خواست همین بر نامه رو روی من پیاده کنه دستشو رو کرده بود . . راستش دیگه از این بحث های الکی حوصله ام سر رفته بود . ولی از این که در اون فضا در کنار جوونی خوش قیافه که خیلی راحت مدل موها شو عوض می کرد تا حدودی لذت می بردم . حداقل وقتی که دهنش بسته بود می تونستم آرامش داشته باشم . مرتب دستاشو فرو می برد لای موهاش و اونو از این طرف به اون طرف جابه جا می کرد . . چند دقیفه ای رو سکوت بین ما حاکم بود رفته بودیم به یه فضایی که دور و بر ما همه هزاران هزار لامپ روشن سوسو می زد . شاید اگه تعداد این چراغها کمتر می شد راحت تر می شد به ستاره ها نگاه کرد . ولی با همه اینا من زیبایی ستارگان رو با همه کم نور بودنشون از این فاصله به چراغهای روشن زمین ترجیح می دادم . می خواستم فکر کنم اشتباهه ولی دست کیوان رو روی کمر لخت خودم احساس می کردم . از این که اون منو مثل زنای دیگه سهل اوصول فرض کنه خوشم نمیومد ولی از این کارش خوشم که اومده بود . لذت و لرزش و هیجان رو در پوست تنم حسش می کردم . چشامو آروم آروم می بستم و آروم بازشون می کردم . چقدر به نرمی انگشتاشو روی پوست تنم می کشید . چقدر سریع و بی پروا و با اعتماد به نفس این کارو انجام داده بود . حتما پیش خودش فکر کرد که منم از این دست زنا هستم . ولی نمی تونستم به خودم دروغ بگم که لذت نمی برم و خوشم نمیاد ولی اینو نباید فراموش می کردم که هر لحظه ممکنه یکی دیگه مثل ما از اون پایین برسه و اینو هم نبایدبرای کیوان ملکه ذهن کنم که هر چی رو که بخواد راحت می تونه به دست بیاره ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

ماجراهای مامان زبل 50

اون همین جوری داشت شورت و کس و کونمو با هم میک می زد و من فقط رفته بودم توی بی حسی و چشا مو بسته بودم که ببینم حرکت بعدیش چیه . دستاش دور کمر و روی شکمم کار می کرد . هیجان یک لحظه ولم نمی کرد . چقدر حال می داد . اصلا دلم نمی خواست در این لحظات آیدین وارد شه . دوست داشتم یه سرویس برم بعد که حالم جا اومد دو تایی بیفتن روم .. اوه مامان مامان زبل تو دیگه کی هستی . انگار تمام کیر های دنیا کمته . هر چی می خوری دلت می خواد که بازم از در غیب واست برسه . حرص داری . چیکار کنم دست خودم نیست . هر کیری که می بینم با این که همه شون تقریبا یه شکلن ولی حس می کنم که با اون یکی فرق داره . وقتی میره تو بدنم فکر می کنم یه لذت خاصی بهم میده یه تنوع عجیبی داره یه مزه ای که با اون یکی مزه فرق می کنه . اشرف اشرف تو چطور سالهای سال با یکی سر کردی . چقدر از زندگی عقب موندی . ولی حالا داری جبران اون همه سالو می کنی . سالهایی که حالا حسرتشو می خوری . ولی من که نمی تونستم با وجود شوهر داری زیر آبی برم .. یه ندایی به خودم دادم و گفتم چرا اشرف خانومی تو خیلی زرنگ تر از این حرفایی . یه زن اگه بخواد شوهرشو فریب بده اگه اونو زیر زمین هم چالش کنن بازم کارشو می کنه . هوس کس .. آتیش کس و حشر زن میگن تا 9 برابر مرد هم می رسه وقتی این هوس بیاد رو کار دیگه بقیه چیزا رو ولش .. این پسره بردیا داره چیکار می کنه . شورتمو که درسته گرفت خیس کرد و رفت .. آخخخخخخخخ جاااااااااان شورتمو بالاخره کشید پایین عجب زبون پهنی داره . اون زبون پهنشو می کشید رو سوراخ کونم و با کسم هم ور می رفت از این بهتر و با حال تر دیگه نمی شد . دستامو گذاشته بودم رو سینه هام و با هاشون ور می رفتم تا هوسمو پخش کنم . زبونش همچین تیز بود که انگاری در حال سنباده کشیدن به کسم بود . ولی از اون زبون کشی هایی بود که خیلی سر حالم می کرد . بردیای منم کاملا لخت شده بود چون ثانیه هایی بعد خودشو بهم چسبونده بود و کیر کلفتشو وسط پاهام حس می کردم . اون ته کیرشو گرفته بود توی دستش و محکم می زد به چاک کونم . ول کن این کارم نبود . منم خیلی خوشم میومد . خیسی کوسم حرکت کیر کلفتشو وسط دو تا برش کونم خیلی آسون کرده بود . -بردیا دلمو بردی دلمو بردی .-الان کستم می برم . انگشتشو کرد توی کونم و کیرشم فرستاد توی کسم .. -آخخخخخخخخخ پسر پسر من قربون اون کیر داغت بشم . شبیه کباب کوبیده های پهنه .. خبری از آیدین نبود . نکنه رفته باشه . من بهش نیاز دارم . یعنی اون پسره همین جوری بدون خدا حافظی گذاشته رفته . من که این طور فکر نمی کنم . -نه اشی جون اون رفته به شکم خودش برسه و ورزش کنه همیشه رو فرم باشه و یه خورده هم من و تو رو راحت بذاره که به کارامون برسیم -معلومه از اون شیطونا و سر حال هاست ولی خیلی دوست داشتنی و نازه . -آره اشی جون خیلی هم دوست زن و دختر داره . شما دو تا پیش یه خانوم از این که این حرفا رو بزنین سختتون نیست -نه اشی جون . اون خانوم هم اگه دوست داره بره دنبال مردای دیگه . اوووووففففففف الان این کیرم توی کس شماست . این دو تا که با هم قرار داد امضا نکردند که تا ابد مال هم باشن و نسبت به هم وفا دار بمونن .عجب حرفای پخته ای می زد این پسره .. راست می گفت . تازه اون موقع که من و شوهرم هم با هم بودیم من و اون قرار داد ازدواجو نوشته بودیم ولی کیر و کس ما می تونست آزاد باشه . چه می دونم اونم شاید از این آزادی خودش خیلی استفاده کرده باشه . .-بردیا جون ادامه بده ادامه بده که اشرف می خواد از جوونی خودش لذت ببره . دو تا دستشو گذاشته بود بالای پاهام و اونا رو به دو طرف بازشون کرد . خود به خود لاپام هم بیشتر باز شد . و کیر بردیا که عین موشک می رفت توی کسم به بغلای کس هم یه لذت شدیدی می داد . -پسر پسر خیلی اعجوبه ای .. -اشی جون مثل یه دختر آب داری تازه ای . تازه تازه .. -فدای اون زبونت شم . که این قدر زبون باز نباشی . شکمشو گذاشت  پایین کمرم و خودشو. بهم چسبوند و از بغلا شروع کرد به بوسیدن لبام . رفته بودم تو خماری . اشرف بنده کیره و همش در مقابل کیر سر تعظیم  فرود میاره . بر دیا طوری با کشاله های رونم بازی می کرد که حس می کردم دریایی از هوس می خواد از وجودم خالی شه و بریزه . -دوستت دارم دوستت دارم آقا خوشگله . دستاشو پهن کرده بود و هر یک از سینه هامو در یه دستش قالب کرده بود . -خوشم میاد پسر خوشم میاد .. -اشی جون منم ازت خوشم میاد و لذت می برم . می تونم هر وقت دوست داشتم بیام اینجا ؟/؟ -منزل خودته هر وقت آب توی کیرت جمع شد می تونی بیای اینجا ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

آقا رضا وانتی 60


لیلا پنج ملیون گذاشته بود، برای هزینه های کفن و دفن خودش. دوست و آشنای خاصی نداشت که بخواهیم دعوت کنیم. دوستان جدیدی که در این مدت کوتاه پیدا کرده بود، وقتی فهمیدند، لیلا قاتل بوده، خودشونو کنار کشیدند و حتی برای خاکسپاریش نیومدند. با پولی که گذاشته بود در قطعات قدیمی تر یک قبر براش خریدم.یه جای دنج و تر و تمیز. برای کسی که مرده، زیاد فرق نمی کنه، کجا دفن بشه. ولی برای اونی که زنده است فرق داره. وقتی مرده رو در قطعات جدید، خاک میکنی، تا یکسال باید گرد و خاکی رو تحمل کنی که ناشی از ساخت و سازه. تا چهل روز حق نداری قبرو سنگ کنی. هر وقت میری سر خاک، برخورد میکنی با جمعیتی که عزیزانشونو همزمان با تو از دست دادند. ولی اینطوری خیلی بهتر بود. اگر می خواستم برم سر خاکش، حداقل می دونستم، خودم هستم و خودم. بدون یک مزاحم. بدون حضور گداهایی که نمی ذارند، یک دقیقه با عزیزت تنها باشی. پنج نفری رفتیم برای تشییع جنازه. لیلا مرگشم مثل زندگیش، غریبانه بود. سحر بود و لیلا و زن و شوهری که لیلا آخرین بار در ویلای اونا بود. هیچکدوم گریه نمی کردیم، همه مراسم در سکوت برگزار شد. هیچ کس حرفی نداشت که بزنه. سنگ قبرش رو هم همون روز سفارش دادم. عکس روی سنگ قبر را از همون فیلمی برداشتم که آخرین لحظات زندگی، از لیلا داشتیم. روی سنگ قبر فقط نوشتم "لیلا دختری که غریبانه زیست، غریبانه مرد"کارم تموم شده بود که پدرخانمم زنگ زد.
-ردیف چندم نشستی؟
_سلام علی آقا. وظیفه من بود که زنگ بزنم. سهیلا خانم، بچه ها خوبند؟
-همه خوبند. کجای سالن نشستی؟ هر چی می گردم، پیدات نمی کنم!
_سالن چی رو میگی، علی آقا؟ منه بدبخت، دنبال یک لقمه نون حلال. خروس خون اومدم بیرون و الان دارم با سحر خانم برمی گردم خونه.مگه الان شما کجایید؟
علی آقا برای یک لحظه مردد شد که چه جوابی بده. با تردید گفت: سالن اجتماعات کشتیرانی، امشب کارکنان کشتیرانی افطار مهمان سازمان هستند. مزاحمت نباشم به کارت برس.
علی آقا اینو گفت وخداحافظی کرد.
فرزانه دیشب یه چیزایی در مورد ضیافت امشب گفته بود. به خاطر صدای رسا و چهره زیبایی که داشت، به عنوان مجری مراسم انتخاب شده بود. دیشب از انتخاب شدنش خیلی خوشحال بود. یه مقدار بیشتر به خودش رسید و برخلاف همیشه که چادر سر می کرد، امروز با مانتو رفت. یک مانتوی بلند، اما تنگ، که حسابی کون و کپلشو انداخته بود بیرون. ادکلن خوشبویی برداشت تا موقع مراسم، استفاده کنه. صبحی، بهش گفتم: مواظب باش قبل از افطار نری روی سن. وگرنه روزه همه کارمندا باطل میشه. لبخندی زد و خودشو چسبوند به من. خیلی وقت بود که خودشو این طوری برای من لوس نکرده بود. مرگ لیلا ، مزید بر علت شده بود و روحیه شاد دو نفرمون رو از بین برده بود. چند روزی بود که سکس نداشتم. نه با فرزانه و نه با سحر. سحر که آب پاکی رو ریخت رو دستم. از سر خاک لیلا که برگشتیم، دوست داشتم، حداقل سرمو بذارم رو شونه یکی، و کمی گریه کنم. فرزانه نمی تونست اون یک نفر باشه. هر چی باشه اون زنمه و احتمالش هست به مرده ها هم حسودی کنه. رفتم سمت سحر و سرمو گذاشتم رو شونه ش. گریه می کردم و سحرم موهامو نوازش می کرد و میزد روی پشتم. جریان سکس من و لیلارو فقط سحر خبر داشت. وقتی می رفتیم فرودگاه، خودم براش گفته بودم. ولی سحر تو اون شرایط که خیلی از مرگ لیلا ناراحت بودم، گفت: خوب شد که مرد. به هیچ عنوان ازش خوشم نمی اومد!!
اون موقع نفهمیدم، چرا این حرفو زده ولی وقتی دفتر لیلارو دیدم فهمیدم، منظورش چی بوده. جریان غم نامه لیلارو برای سحر تعریف کردم. گفتم که نمی خوام، فرزانه رو از دست بدم. الان به کمک تو احتیاج دارم. میدونم که تو شبی که با فرزانه رفتی، مهمونی، به خاطر من، با اون درگیر شدی، و وظیفه ی فرزانه است که الان بیاد و ازت عذرخواهی کنه، ولی بزرگی کن و تو با فرزانه آشتی کن. فرزانه الان شرایط روحی مناسبی نداره.
سحر قبول کرد. ازش تشکر کردم و خواستم با یک بوسه از صورت بدون آرایشش، جبران کنم. اما دستشو پیش آورد و مانع شد. گفت: بوس و ماچ دیگه تعطیل شد. از دو روز پیش من متاهلم و همسر دارم. (دو روز پیش که من و سحر با هم رفتیم فرودگاه، سحر به سلیمی زنگ زده بود که بره دنبالش و ماشینو برگردونه.)
پرسیدم: فقط بوس تعطیله یا همه چیز؟
سحر خندید ولی خیلی زود صورتش حالت خشکی به خودش گرفت و گفت: جدی میگم آقا رضا. از امروز شما دوباره برادر منی و برادر زن سلیمی.
گفتم: مبارکه، ولی خواهر و برادر که مشکلی نداره، همدیگرو ببوسند.
سحر به حالت دخترایی که خودشونو لوس میکنند، گفت: نه رضا جون. آقامون ناراحت میشه.
البته من اون موقع به زور یه ماچش کردم، ولی این ماچ دیگه طعم سکس نمیداد، طعم خواهر و برادری می داد.
...یکساعت بعد این دو نفر آشتی کردند. سحر بهش تسلیت گفت و صورتشو بوسید. فرزانه دو سه تا مانتو رو تست کرد، تا موفق شد، یکیشو که هم سنگین باشه و هم زیاد رسمی و خشک نباشه انتخاب کنه. فرزانه همه چیزو در مورد مراسم گفت غیر از این که در این مراسم، غیر از کارکنان سازمان، اعضای خانواده ایشان هم دعوتند...
...
شب خیلی با فرزانه صحبت کردم. اما جواب درست و حسابی نمی داد. هر دفعه یک بهونه ای می آورد. یک دفعه می گفت اگر شما میومدید، خنده ام میگرفت و نمی تونستم برنامه را درست اجرا کنم. یک دفعه هم میگفت، ظرفیت سالن کمتر از تعداد مدعوین بوده، برای شما دعوت نامه ندادند. فرزانه می خواست هر طور هست منو بپیچونه. اما فکر کنم صادقانه ترین حرف آخرین حرفش بود که گفت: آقا جون، اگه میخوای راستشو بگم، گوش کن. خجالت کشیدم. خجالت کشیدم که تورو به همکارا معرفی کنم و بگم،شوهرمی. آقا رضا تا وقتی که تیپ و لباس پوشیدنت اینیه که الان هست، تا وقتی شغلتو عوض نکردی، تا وقتی اون سبیلاتو نتراشی‎، تا وقتی انحراف بینی خودتو عمل نکردی، من با تو بیرون نمیام.
...
لیلا راست میگفت. کار سختی پیش رو داشتم. فرزانه دیگه منو دوست نداشت. این فرزانه همون دختری بود که اولین بار، منو با همین تیپ و با همین قیافه، اتاق به اتاق می چرخوند و به همکارانش معرفی می کرد. حالا، فرزانه اینقدر دچار تغییر شده که خجالت می کشه با من بیرون بیاد. می دونستم تمام اینها بهانه است. اگر تمام این تغییراتم انجام بدم، هیچ فرقی نمی کنه. واقعیت فقط یک چیزه. واقعیت اینه که فرزانه دیگه منو دوست نداره.
...
نباید بهونه دستش می دادم. با سبیل رفتم دستشویی و بدون سبیل برگشتم. روی صورتم یه چیزی کم بود. احساس کسی رو داشتم که بدون لباس در خیابان راه میره و همه نگاهش می کنند. کمد لباسامو ریختم بیرون. جز دو سه دست لباسی که فرزانه خودش برام گرفته بود، بقیه رو جمع کردم و گذاشتم بالای کمد. فرزانه به صورت بدون سبیل من نگاه میکرد و می خندید و به دماغش اشاره می کرد. زنگ زدم عباس. گفتم هر طوری هست، برام دو ملیون جور کنه. باید بینی خودمو جراحی می کردم. نمی خواستم فرزانه رو از دست بدم. همه چیز خودبخود جور می شد. سه روز بعد از عمل جراحی، سلیمی منو به عنوان مسئول انبار معرفی کرد و سحر شد حسابدار. عباس بیشتر از من خوشحال بود. می گفت: آقا رضا نونمون رفت تو روغن. این انبار یه دریاست. هرچی ازش برداری تموم نمیشه. منو با خودت ببر انبار، تا راه و چاه رو یادت بدم. حاجی اما قبول نکرد. می گفت: مگه مغز خر خوردم. گوسفند بی زبونو بسپارم دست گرگ و بعد مراقب باشم که شکمشو پاره نکنم. حقیقتش دو سه بار ناخونک زدم به انبار، ولی سر ماه سحر از موجودی انبار فهمیدو مجبور شدم برگردونم سر جاش. بی پولی و فشار اقساط اذیتم میکرد، با این وجود هر چند روز یکبار، برای خودم یکدست کفش و لباس جدید می خریدم، تا فرزانه رو خوشحال کنم. فرزانه ظاهرا خودشو خوشحال نشون می داد. دوروبرم می چرخید. بوسم می کرد، خودشو برام لوس میکرد، ولی فرزانه سابق من نبود. دیگه فرزانه از حضور من کنارش لذت نمی برد. موقع سکس فقط می خوابید و به یک نقطه خیره میشد. نه حرکتی و نه احساساتی. چند تا کتاب مربوط به بهبود روابط جنسی خوندم. سعی کردم انواع و اقسام مدلهای ماساژ و سکسو روش امتحان کنم. حتی یکبار تنهایی، پیش مشاور رفتم، ولی بی نتیجه بود. سحرو واسطه کردم تا بپرسه دردش چیه. هیچی نمی گفت تنها حرفش این بود که "مشکلی ندارم. اینجوری راحت ترم"
ما هر روز از هم دورتر و دورتر می شدیم. فقط فرزانه نبود، که از من دور می شد. منم کم کم دور شدم از فرزانه. منم برای خودم یک خلوتکده ساخته بودم که مدت زیادی اونجا بودم. فرزانه از سر کار که برمی گشت، مستقیم می رفت تو اطاق. خودش بود و گوشیه موبایلش. چند بار گوشیشو چک کردم، اما تماس و اس ام اس خاصی رد و بدل نشده بود. ماشینش تو حیاط، خاک گرفته بود و رغبتی نمیکرد تمیزش کنه. تو این گیرو دار باردارم شد. زمانی خبردار شدم که کورتاژ کرده بود و شبش افتاد به خونریزی. وقتی از بیمارستان مرخص شد، اعتراض کردم. نباید بدون اجازه من اینکارو می کرد. برای اولین بار سرش داد کشیدم. علاقه ای به بچه دار شدن تو این شرایط نداشتم، ولی فرزانه حق نداشت خودسرانه اقدام به سقط جنین کنه.فرزانه وسایلشو جمع کرد و رفت خونه پدرش. حتی ماشینو با خودش نبرد.سحر نمی تونست، بدون حضور فرزانه تو خونه ما بمونه، خوبیت نداشت. یکسری لباس و وسایلش رو برداشت و رفت خونه علی آقا. اما ساعت دو شب بود که برگشت. باز با ملیحه دعواش شده و زده بود بیرون. سر بساط خوابم برده بود که متوجه شدم، بالای سرمه. خیلی نصیحتم کرد. بهونه آوردم که به خاطر رفتارهای فرزانه است که اینکارو می کنم. آدم معتاد همیشه یه چیزی تو آستینش داره که اعتیادشو به اون ربط بده. فردای اونروز پدرش اومد که با من صحبت کنه. علی آقا میگفت: علت ناراحتی فرزانه، بخشنامه ی تعدیل نیروی سازمانه. فرزانه چون، سابقه کاریش کمه، باید تعدیل شه. فرزانه کارشو دوست داشت، اما این دلیل نمی شد که زندگی رو برای ما تلخ کنه. خودش می دونست برای نوشتن و ثبت فاکتورها، دنبال یک نیروی جدید می گردیم. چه کسی بهتر از فرزانه. به علی آقا گفتم بگو فردا بیاد تا تو کارخونه مشغول شه. فرزانه رفت و زیر دست سحر مشغول به کار شد. اما چیزی تغییر نکرد. همه اینها مسکن موقتی بود. فرزانه، امر و نهی سحرو قبول نمی کرد، به عناوین مختلف، قاطی می کرد و با اون درگیر می شد. فرزانه لجاجت می کرد. با خودش، با من، با سحر و با حاجی سلیمی. می دونست حاجی روی تیپ وپوشش کارمندا حساسه، ولی با این وجود بدترین آرایش ممکنه رو روی صورتش انجام می داد. مانتوهای کوتاه میپوشید و بعضی وقتا، موقع کار، روسریشو برمی داشت. از همه طرف تحت فشار بودم. مجبور شدم، باز با فرزانه صحبت کنم. اینبار تیر خلاص رو زدم. گفتم: فرزانه جان، عشق رو نمیشه خرید و فروخت. آدم یا یکنفرو دوست داره یا نداره. گفتم فرزانه جان من تورو دوست دارم. من عاشقتم. ولی چیزی که میدونم اینه که، این یک عشق یک طرفه است. تو منو دوست نداری، پس دلیلی نداره که به اجبار با من زندگی کنی. اگر مایلی که از هم جدا شیم، من مشکلی ندارم. میتونیم توافقی طلاق بگیریم...قبول نکرد، راست یا دروغ می گفت من هنوز دوستت دارم. فقط نیاز دارم یمقدار بیشتر با خودم خلوت کنم. وقتی که اینارو گفت، لباساشو برداشت که بره و دوش بگیره. نرفته برگشت. می گفت یک نفر داره حمومو نگاه میکنه. سقف حیاط خلوت و حموم پوشیده بود. راهی نداشت که کسی بتونه داخل رو ببینه. رفتم سمت حیاط خلوت، راست میگفت. یک قسمت از دیوار سوراخ بود. قبلا دستمال کاغذی چپونده بودم داخلش، تا جک و جونور نیاد داخل. ولی الان یکی دستمالارو هل داده بود تو، و سوراخم بزرگتر شده بود. نردبون گذاشتم و رفتم پشت بومو دیدم. خبری نبود. اومدم پایین. کلید خونه لیلارو برداشتم و رفتم بیرون. به فرزانه گفتم بره حموم و ظاهرا طوری وانمود کنه که میخواد دوش بگیره. از خرپشته خونه لیلا حیاط و پشت بوم ما معلوم بود. هر روز غروب می نشستم اونجا و نشئه می شدم . بعد مرگ لیلا چند روزی نکشیدم. لیلا قسمم داده بود که دیگه لب نزنم به مواد. ولی مگه می شد؟. همه چیز دست به دست هم داده بود تا دوباره شروع کنم. خاطرات لیلا، رفتارهای فرزانه،درد ناشی از جراحی بینی، فشار اقساطه وامایی که گرفته بودم، و عباس...
عباس روزی نبود که زنگ نزنه و یا تو شرکت، جلومو نگیره. حقم داشت. چهار پنج ملیون از من طلبکار بود و من مرتب بازی درمی آوردم برای پس دادن پول. بدتر از همه سحر بود. سلیمی هر روز غروب میومد دنبالش و با هم میرفتند بیرون. پیش چشمای من دست همدیگرو می گرفتند و مثل دخترو پسرهای جوان سوار ماشین قرمز سحر می شدند. ظاهرا می رفتند، تمرین رانندگی، ولی کجامی رفتند رو نمی دونم.فقط می دونستم موقع تمرین رانندگی به زیرانداز و روانداز نیازی نیست. سحر راهشو انتخاب کرده بود. اون می دونست جوانی همه چیز نیست. عشق و سکس و لذت رو کنار گذاشته بود و فقط به آینده فکر می کرد.دلیلی نداشت که سلیمی، نتونه لذت سکس رو برای سحر تامین کنه. ولی اگرم نمی تونست در ازای اون خیلی چیزها به سحر می داد. گذشته از ثروت زیادی که سلیمی داشت، صاحب موقعیت اجتماعی بالایی هم بود. سحر هم کار می کرد و هم جدیدا دانشگاه می رفت. چه رشته ای هم قبول شده بود. مدیریت اقتصاد. سحر نمونه یک زن پرتلاش بود، نمونه یک زن سختکوش. زنی بود که ازداشته های خودش حداکثر استفاده رو می کرد. تصمیم داشت، از ثروت سلیمی به عنوان یک سکوی پرتاب استفاده کنه. همونطور که از من استفاده کرد. دختری بود در نقطه مقابل فرزانه. فرزانه قدر داشته های خودشو نمی دونست. خیلی راحت پول و درآمدشو حروم می کرد. به خاطر لذت کوتاه تند رانندگی کردن، در طول یک سال هزینه های زیادی رو به من تحمیل کرده بود. ماشینی که قبلا داشت، ماشین بدی نبود ولی به خاطر خرید ماشینی که کمی خوشگلتر بود، بلایی سر من آورده بود که عباس، کارگر دزد شرکت، چپ و راست، تیکه میگفت و طلبشو به رخم می کشید. فرزانه عقل نداشت. فرزانه صورت زیبایی داشت، ولی نمی دونست، زیباییشو کجا باید خرج کنه. نمی دونست کسانی که فرزانه رو می بینند باید برای دیدنش هزینه کنند، نه اینکه فرزانه از تهران تا شمال با هزینه شخصی و وسیله شخصی خودش بره تا چهره و اندامشو نشون بده.
...نه بی غیرتم و نه روشنفکر. روزی که فرزانه، سحرو هل داد سمت من، امروزو می دیدم. فرزانه شیطنتهای من با لیلا و سمیرارو ندیده بود ولی نمی تونستم، منکر روابط سکسی با سحر باشم. اگر من این حق رو داشتم که با سحر سکس کنم، چنین حقی رو برای فرزانه هم قائل بودم. مشکل من این بود که فرزانه داشت خیلی ارزان، منو از دست می داد... نشسته بودم روی خرپشته. از اونجا به همه حیاط دید داشتم. دوچرخه سحر گوشه حیاط بود. خندم گرفت. دیروز سحر از من می پرسید که چرا دوچرخه اش موقع راه رفتن تعادل نداره. نگاه نکرده بود به طوقه چرخ وگرنه متوجه میشد آقا رضا هر روز یکی از میله های چرخو با انبردست میچینه برای تریاک کشی. هر دفعه که نعشه میشدم، لول و سیخ رو برت میکردم بیرون. میگفتم فردا دیگه نمیکشم! معلومه که هیچوقت فردا نمیشه. تشنه ام شده بود. گرمای هوا و گرمای پیک نیکی، حسابی عرقمو درآورده بود. اما آب خنک پیدا نمی شد. یخچال آخرین وسیله ای بود که از خونه لیلا فروختم. وسایلش زیاد نبود ولی همون ال سی دی و ساب و آمپلی فایر و سر آخر یخچالو تک تک بار وانت کرده و تبدیلش کرده بودم به پول. دود می گرفتم که دیدمش. پسر سیزده، چهارده ساله همسایمون بود. یک کتاب گرفته بود دستش و اومده بود رو پشت بوم ما. مثلا درس می خوند ولی هر چند ثانیه، سرشو می چسبوند به سوراخ دیوار تا حموم کردن فرزانه رو ببینه. از دیوار پریدم بالا و موقع ارتکاب جرم گرفتمش. می زدمش. می زدمش و فحش می دادم. تا حالا کسی صدای مارو تو محل نشنیده بود. ولی الان، همچین می زدم که صدای پسره تا سر کوچه می رفت. اونقدر با لگد و مشت زدمش که از سر و صورتش خون می ریخت. دیگه یادم رفته بود که وقتی خودم سیزده سالم بود هر شب، از رو پشت بوم خونه همین پسر، سکس پدر مادرشو دید می زدم!
پدرش اومد. وقتی فهمید جریان چیه اونم شروع کرد به زدن پسره. چی می خواست بگه، می تونست از پسر خطاکارش دفاع کنه. اونم پسرشو می زد ولی جنس زدنش با زدن من فرق داشت. پسرشو می  زد تا اونو از زیر مشت و لگد من نجات بده. خودشو وسط ما دو نفر قرار می داد تا سپری باشه برای حفاظت فرزندش. کسی چه می دونه شاید خودشم وقتی سن و سال پسرشو داشته، از رو همین پشت بوم، سکس پدر و مادر منو دید می زده!
وقتی مارو جدا کردند، هنوز فحش می دادم. نصف اهالی کوچه پشت در خونه جمع شده بودند. اون وسطا یکی میگفت: داداش خوب زن خودتو جمع کن که جوان مردمو هوایی نکنه! صدای یه زنم میومد که میگفت: دروغ میگه مرد گنده. خودم دیدم، پسر بیچاره داشت، درس می خوند. حتما جنسش خوب نبوده، آقا رضا توهم زده...
...فرزانه جفت پاهارو کرده بود توی یه کفش، که باید از این محل بریم. مردم این محل، بی فرهنگند. وقتی میری تو خیابون، با چشماشون آدمو می خورند.
...خونه رو فروختم. سهم مادر و خواهرمو دادم و با بقیه پولش، یه آپارتمان هشتاد متری تو خیابون پاسداران رهن کردم. یه کمی هم موند که بدهی عباس لعنتی رو صاف کردم.
فرزانه راست می گفت. فرهنگ مردم اینجا زمین تا آسمون با اونجا فرق داشت.خونه کوچیک بود، ولی برای ما بس بود. ما سه نفر بیشتر که نبودیم و سحرم قرار بود، بعد برگشتن حاجی از مکه، رسما با اون ازدواج کنه. اینجوری دوباره می شدیم دو نفر. شایدم یکنفر!
حامد قرار بود یکماه و خرده ای که حاجی نیست، بیاد شرکت و جای پدرش بنشینه......ادامه دارد .. نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی 

هرکی به هرکی 143

سوزان رو بین خودمون قسمت کردیم . اومد روی کیر من نشست و بهمن هم از پشت فرو کرد توی کونش . -آخخخخخخخ شما مردای گل فدای دو تا کیرتون بشم . آریا جون . اینم جز و امتحانه ؟ -سوزان قشنگم . تو که الان قبول شدی و کارت تمومه . بهمن رو.کون زنش سوار بود و من از زیر کس  زنشو می کردم . فکر کنم در میون جمع ما از همه خوشحال تر بهمن بود . از این که من زنشو قبول کردم . هر چند دانش آموز یا دانشجو باید خیلی تنبل باشه و بی جان که من ردش کنم ولی  اونا خیلی سخت می گرفتند و در همین لحظه پری جونو دیدم که در یه گوشه ای اخم کرده داره ما رو نگاه می کنه و اگه به خاطر من نبود شاید کلی بد و بیراه هم به ما می گفت . با اشاره دست صداش زده گفتم بیاد طرف من . اونم در حالی که کاملا برهنه  بود و هنوز حالت سکس و زمان امتحان گیری از بهمن بر تنش حاکم بود بهم نزدیک شد و با یه حالتی اخم کرده گفت قرار نبود تا یه تیپ جوون دیدی این قدر زود همه چی رو فراموش کنی . حواست باشه -مادر جون من باید چیکار کنم . دستشو کشیده و اونوبه خودم نزدیک کردم . -ببینید من شما رو دوست دارم . آروم زیر گوشش گفتم من جلوی اینا تو رو بکنم که خیلی ضایع میشه . اگه بهمن داره زنشو میگاد خب زنشه ولی فردا پس فردا می خوای برن جار بزنن .. مادر بزرگ رو زمین خم شده بود و من در گوشی این حرفا رو بهش می گفتم . ولی امان از دست کس سوزان سوزان . خیسی هاش تمومی نداشت . بهمن : عیال گلم کست داره چیکار می کنه انگاری از روغن داره کره بیرون میده . آبرومونو پیش این آریا جون دیگه نبر . حتما فکر می کنه ما نمی کنیمت .. -خواهش می کنم بهمن جان این حرفا چیه . من خودم می دونم زن دیگه تنوع طلبه . مخصوصا این که پیش شوهرش و با اجازه اون زیر کیر یک مرد دیگه باشه همه اینا براش یه هیجان داره . مثلا شما الان با پری جون بودین . درسته پری جون از جوونا بیشتر سن داره ولی جاذبه جنسی خیلی قوی داره و موتورش مثل یک جوون سی ساله کار می کنه همون تو رو به هیجان آورد . این طور نیست ؟/؟ چرا . -خب همین تنوع طلبی هاست که یک زن رو به هیجان میاره . یک زن اگه در هفت روز هفته هر روزش رو یک کیر نوش جان کنه که با کیر روز بعدش فرق کنه یه روحیه و نشاطی پیدا می کنه که به عمر جاودان رسیده . -این جوری که داداش آریای ما میگه پس جنده ها باید روحیه آدمای جاودانی رو داشته باشن . -اونا قضیه شون فرق می کنه . مادر بزرگ حوصله اش سر اومده بود نزدیک بود سرمون داد بکشه . -ببینم شما اینجا لبنیاتی راه انداختین ؟/؟ نکنه می  خواین ماست و پنیر هم درست کنین -پری جون ماستش درست شده پنیرش مونده .. مادر بزرگ از اون فضا خارج شد . -ببینم از دست ما عصبی بود -نه اون یه کمی کار داشت رفت -پسرا آقایون شما مثل این که این دو تا سوراخ رو از یادتون رفت . آریا جون خوب گوش کردی شوهرم چقدر آقا و با معرفته ؟ /؟ اون موافقه که هر وقت دلت خواست بیای خونه مون و یه حالی ازم بپرسی . حتی اگه خودش خونه نباشه -بهمن جان جدی می فرمایی ؟/؟ -آریا جان مثل این که خودم هم همینو قبلا بهت گفته بودم -ولی به این صورت تکمیلی نبود . در هر حال حاضرم همین مسئله رو کتبا هم بنویسم ولی چون عرف جامعه ما قبول نمی کنه و اگه هم نامه کتبی من به عناوینی    از جای دیگه ای سر در بیاره بیچاره مون می کنه واسه همین به عنوان ابلاغ شفایی همین جا میگم من در مقابل شما صاحب زن نیستم . سوزان ظاهرا اشک تو چشاش جمع شده بود . -بهمن چه شوهر خوب و با معرفتی هستی . سرشو بر گردوند وقبل از این که لباشو به لبای شوهرش بچسبونه بهم گفت آریا جون یه خورده محکم تر بزن که الان لبام رفت رو لبای بهمن می خوام طوری حس بگیرم که از سکسم نهایت لذت رو ببرم . می خواست شوهره رو ببوسه در عوض از سکس با من لذت ببره . تازه ازم خواست که سینه هاشو هم میک بزنم . یه خورده تلاشمو زیاد کردم . هم این که زود تر قال قضیه رو بکنم و هم این که مادر بزرگ هم اون طرف حوصله اش سر اومده بود و دلشو نداشتم اونو بیشتر از این ناراحت ببینم . بیچاره حق داشت الان این زن و شوهر باید اینجا رو ترک می کردند و من زیادی آزادشون گذاشته بودم . کمرم درد گرفته بود با این حال کمی خودمو بالا تر کشونده با نوک انگشتام به روی کسش دست می کشیدم تا اونو سر حال ترش کنم . نفسهاش تند تر شده بود . فشار زیادی به خودش می آورد . حس کردم که باید یواش یواش در حال ارگاسم باشه . از جون مایه گذاشته بودم . بالاخره دهنشو از رو لبای شوهرش بر داشت  یه فریادی کشید که سالن رو به لرزه در آورد .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

مامان تقسیم بر سه 80

دلم می خواست هم چشام باز باشه و هم بسته . هم  آسمون پرستاره و آرامش شب و شب آرومو ببینم و هم این که چشامو در این حالت لذت و خماری ببندم . پاهامو باز ترش کرده تا معین هم راحت تر منو بکنه . -مامان خوبه -عالیه .. مبین و میلاد هم که   کف دو تا دستاشونو دور سینه هام گذاشته و  نوکشو به این صورت  گذاشته بودن تو دهنشون . . چشامو دیگه بستم . سه تایی شون خیلی نرم  هوس انگیزانه به کارشون ادامه می دادند . حس می کردم که حق دارم از این سکوت و آرامش و حرکات پسرام لذت ببرم . درسته که فعالیتی نداشتم و اونا فعلا بیشتر خسته می شدند ولی پسرام بودند و باید هوای مامانشو می داشتند از طرفی خودشونم داشتن باهام حال می کردن .. -مبین جان خسته شدی سینه ها رو بده دست میلاد تو با بقیه قسمتهای بدنم ور برو شاید زود تر به ار گاسم رسیدم .. مبین شروع کرد به لمس قسمتهایی از بدنم طوری که مزاحم کار معین نشه و چقدر هم خوشم میومد . دستامو به صورت عمود و خوابیده روی زمین قرار دادم . طوری که زیر بغل برق انداخته من توی دید پسرم قرار گرفت .. -مامان چه جوری تمیزش کردی که توی تاریکی داره برق می زنه . زبونشو می ذاشت زیر بغلم و با جفت لباش اونو می بوسید و اون قسمتهایی رو که می شد آروم میکشون می زد . -اوووووووففففف کیر معین زبون مبین و هوس زیر بغلی و خوردن نوک سینه هام توسط میلاد همه دست به دست هم داده و دیگه نتونستم جلو ناله هامو بگیرم .. -میلاد : مامان این جوری که از هوس ناله می کنی اگه پنجره اتاق دوستم باز باشه  ممکنه صدات که ا میره بالا و تیز میشه به گوش اونا برسه -چیکار کنم عزیزم دست خودم نیست .. -پسرا تند تر سریع تر . مامانتون به عشق شما اومده رو این تپه ها . من حداقل تا سه بار رسیدن به آخرشو واسه خودم کنار گذاشتم هنوز توی اولیش موندم . بچه ها تنبل نباشین هنر خودتونو نشون بدین . پاهامو به شدت می زدم به زمین به شدت خودمو از این طرف به اون طرف حرکت می دادم . دیگه قضیه از جنبه شاعرانه هم خیلی فراتر رفته بود . -نذارین من تکون بخورم نذارین من حرکت بکنم . یه زن می دونه .. حس می کنه من چی دارم میگم . آدم از هوس زیاد به جایی می رسه که دلش می خواد زود تر ار گاسم شه و به اوج برسه ولی قبل از اون یه حالتی بهش دست میده که دلش می خواد هم ازش فرار کنه و هم به دنبالش باشه .. مثل من که حالا پاها مو بی اراده به زمین می زدم ولی دلم می خواست پاهامو میخ زمین می کردند و نمی تونستم تکون بخورم . -مبین برو پاهامو داشته باش نذار تکون بخورم .. میلاد جون کیرتو فرو کن توی دهنم به من امون نده نذار حرکت کنم . بازم مادرتونو رسوندین به بالا بالاها حالا دیگه مشتامو می زدم زمین و دستامو تکون می دادم میلاد که کیرش بود توی دهنم دو تا دستامو هم نگه داشته بود . به غیر از معین که داشت منو می گایید اون دو تا پسر در یک حالت تعادلی خوبی قرار نداشتند .. دیگه تکون بخور نبودم . بیچاره معین داشت آخرین زورشو می زد ولی نمی دونم چرا ار گاسم بشو نبودم . حرفم نمی تونستم بزنم . چند بار رفتم کیر میلادو گاز بگیرم ولی سعی کردم با فشار میکش بزنم . میلاد دیگه نتونست جلو آب کیرشو بگیره . دهنمو پر کرده بود . همین جوری همراه با میک زدن کیرش بقیه آبشو هم نوش کردم . پنجه های مبین رو پاهام قرار داشت . معین هم وقتی قسمت بالای پامو یا دستاش آروم چنگشون می گرفت حس کردم که باید به آخرای کار رسیده باشم . نگاهی به ماه گرد و زیبای آسمون انداخته و همراه با تماشای اون حس کردم که آب کسم داره از دور و بر حفره هاش می ریزه . شل شده بودم خودمو ول کردم تا هر جوری که بدنم عشقشه آروم بگیره . میلاد رو متوجهش کردم که کیرشو از دهنم بکشه بیرون . آروم ناله می کردم . معین رو من دراز کشید . اون خیلی خوب می دونست که حال مامانش جا اومده . -معین مبین میلاد هر سه تاتون خسته نباشین . معین جون ! اونو که صداش کردم دوزاریش افتاد -آها مامان متوجه شدم . دسته جمعی مون مشغول بودیم دیگه از دستم در رفت یعنی از کیرم در رفت -.اتفاقا همینو می خواستم بگم که از کیرت در نرفته . اومد و دوباره با چند ضربه ای که به ته کسم کوبید آب گرمشو ریخت توی کسم .. -حالا شد جاااااااااان چه عشق و حالی . این دیگه تکمیل همه این لحظه های خوش بود . ولی یه لحظه حس کردم اگه من و معین رسیدیم به نقطه اوج دو تا پسر دیگه ام هنوز منو نکردن . -مبین و میلاد جان هر جوری دوست دارن با مامانشون حال کنن . مبین : مامان اگه میشه رو شکم بخواب . -چشم عزیزم الان برات دمر می کنم . میلاد جون تو رو هم فراموش نکردم . بچه ها سردتون که نیست ؟/؟ .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

بابا تقسیم بر سه 81

چقدر لباس عروس به نورای خوشگلم میومد . شده بود عین مامانش . منو یاد اون انداخت . بغلش کردم . چشام پر اشک شده بود . نمی خواستم که در این لحظه های خوش اون منو این شکلی ببینه برای همین خودمو ازآغوشش دور نمی کردم . ولی اون خیلی زرنگ بود . دید که آروم شدم -بابا داری گریه می کنی ؟/؟ -نه عزیزم گریه خوشحالیه از این که می بینم تو موفق شدی که در کنکور قبول شی یه دنیا احساس آرامش و خوشحالی می کنم . . دستشو گذاشت زیر چونه ام و سرمو بالا آورد . -بابا راستشو بگو اگه می خوای من این لباسمو در آرم -نه عزیزم . کی گفته که من ناراحت شدم . اصلا این طور نیست . رفت و عکسی قاب شده از مامانشو که در لباس عروس یعنی همین لباس بود رو آورد و بهم نشون داد . -ببین بابا چقدر من شبیه مامان شدم ؟/؟ روبروی آینه قرار گرفته بود و خودشو با اون عکس مقایسه می کرد . بغلش کرده و زار زار می گریستم . -نورا خیلی خوشحالم ..  دروغ نمی گفتم خوشحال رو که بودم ولی یه لحظه به یاد همسری افتاده بودم که نمی دونستم حالا کجاست و چیکار می کنه . اون رفته بود با دنیایی از خاطره .. -بابا اگه قراره از این کارا بکنی اصلا منم دیگه نمی خوام -یعنی بابات حق نداره احساسات خودشو نشون بده ؟/؟ -چرا بابای گلم . ولی من دلشو ندارم تو رو این جور گرفته و غمگین ببینم . اونو به خودم فشرده و سر تا پاشو می بوییدم و می بوسیدم .. نورا بازم بیشتر به خودش رسید تا خوشگل تر شه . خواهراش با کلی مخلفات وارد شدند . ازبس وسیله تو دستشون بود و به طرف زمین و هوا گرفته بودند که صورتشون دیده نمی شد -ببینم بچه ها چرا این قدر خودتونو به زحمت انداختین مگه قراره کل فامیلا رو هم دعوت کنبن ؟/؟ نونا : عیبی نداره بابا اگه زیاد اومد خودمون می شینیم می خوریم -ای شکمو ها . نینا : نورا خوب حواست باشه که این لباس عروس رو ما هم باید بپوشیم ها . حالا امروز نوبت توست فردا نوبت خواهر منه و پس فردا هم نوبت من . در هر حال آسیاب به نوبت . فقط کثیفش نکنی که شستنش سخته .. -حالا خواهرای گلم این لحظه های خوش و خوشحالی رو دیگه با من کل کل نکنین . به جای این کارا بیایین از من و پدرتون عکس و فیلم تهیه کنین . -نونا : می خوای چیکار کنی ؟/؟ بذاری فیس بوک ؟/؟ -نونا تو هم شوخیت گل کرده ها ؟/؟ ما رو دست ننداز دیگه . یعنی خودمون این قدر حق رو نداریم که با دیدن عکس و فیلم خودمون لذت ببریم و با این خاطره شیرینمون خوش باشیم ؟/؟ -چرا نورا جون . دخترا دست به کار شدند . خیلی خنده دار بود یه مجلس جشن چهار نفره سمبلیک . برای خانم پزشک خودم . که تا  چند ساعت دیگه اونو زنش می کردم . نینا : بابا ما هم می تونیم ببینیم -عزیزم این شب برای شما هم هست . لطفش به اینه که زن و شوهر و اون دو تایی که می خوان با هم باشن تنها باشند .. به عروس خانوم خودم دو تا سکه دادم -بابا چرا دو تا ؟/؟ -یکی برای کنکور و یکی برای بله گفتن تو ..نینا : بابا حاج آقا حسینی آخوند مسجد محل  عقد هم می کنه . می خوای برم بگم بیاد .. نورا : خیلی با مزه شدی نینا . -حالا ببینیم نوبت منم که شد تو هم با مزه میشی ؟/؟ -دخترا قرار مون چی بود ؟/؟ -بابا من تقصیری ندارم . نینا مقصره .. -بس کنین . نونا نینا می دونم خواهرتونو دوست دارین .. ببینم برای نورا جون عروس خانوم جی هدیه گرفتین ؟/؟ -.. خدا بگم این نینا رو چیکارش کنه . دختره با همه شیطنت و حسادتش جوک بود . معلوم نبود چه وسیله ای رو کارتن پیچ کرده آورده بود و گفت اینم ماکروفر برای عروس خانوم که غذارو سریع براش ردیف می کنه .. -دستت درد نکنه نینا جون . من که نمی خوام برم خونه شوهر همین جا پیش شما می مونم . -می دونم اگه غیر این بود که ما الان نمی ذاشتیم این عروسی سر بگیره .. نونا و نینا خواهرشونو بوسیدند و اونا هم نفری یه سکه  به خواهرشون هدیه دادند . سه نفری همدیگه رو در آغوش کشیده منم دور بین رو تنظیم کرده و یه عکس چهار نفره ازمون بر داشت . چقدر خوشم اومده بود از صحنه ای که دخترا همو در آغوش داشته و هیچوقت اونا رو تا این حد صمیمی در آغوش هم ندیده بودم . بالاخره تنها شدیم . من و عروس خانوم خیلی خوشگل و ناز . با مختصر آرایشی که کرده بود فوق العاده زیبا به نظر می رسبد . از همه جا خوشگل تر لبای غنچه ای و نازش بود که اونو طوری با روژقرمز آغشته کرده که تر کیب اون با صورت سفیدش ازش یک عروسک ساخته بود . منم آخرین کت و شلوار ی رو که خریده بودم تنم کردم . که ازم خواست که بابا من که لباس مامانو تنم کردم تو هم اون کت و شلوار سرمه ای دو مادی خودتو تنت کن که با این لباس جور شه -عزیزم اون الان توی تنم آواز می خونه اگه بپوشم جر می خوره بوی نا و موندگیش خفه ام می کنه مگه این خانوم رضایت بده بود . کاری کرد که یه ده دقیقه ای تنمون کنیم و چند تا عکس هم  با اون بر داریم . .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 

آبی عشق 81

شاید فکر کنی زیادی گستاخ شدم عیبی نداره تو آزادی تو راحتی هر جور که دوست داری فکر کنی .من به دل نمی گیرم . مگه میشه آدم از کسی که دوستش داشته باشه ناراحت شه ؟/؟فکر نمی کردم که دختری به نام ستایش  ستایشی که عشق به این سبکو ستایش نمی کرد یه روزی عاشق شه . عاشق شه و نتونه فرداشو مجسم کنه . حالا من دنیا رو طور دیگه ای می بینم . زندگی رو طور دیگه ای می بینم و عشق و آدمای عاشق رو . دیگه عشقو مسخره نمی کنم . دیگه نمیگم که عشق نمی تونه گولم بزنه .. عشق هیچ وقت آدمو گول نمی زنه . شاید این آدم باشه که عشقو گول می زنه . شایدم ما آدما دوست داریم که فریب عشقو بخوریم . نستوه نمی دونی چه فریب قشنگیه . وقتی که هر لحظه و ثانیه منتظر یکی باشی . یکی که درکت کنه . یکی  با همون حسی که تو باهاش زندگی می کنی زندگی کنه . من با پاهای تو راه میرم با چشای تو می بینم می دونم خیلی سخته که عاشقم باشی ولی من از این که بالاخره تونستم احساس خودمو بهت بگم خوشحالم . حس می کنم دیگه آروم شدم . دیگه حسرت این رو دلم نمی شینه که اگه احساسمو بهت می گفتم شاید می تونستم که تو رو داشته باشم ولی می دونم امکانش نیست .  اینو بدون اگه ستایش عاشقو لعنش کنی ستایش ستایشت می کنه تا ابد  تا هر وقت که نفسی هست و امیدی . .. نمی تونم خودمو دست بندازم . منم یه عاشقم . همیشه دوستامو دست مینداختم که چرا واسه عشقشون مطلب می نویسن . حالا من شدم یکی از اونا . ولی بی هیچ امیدی . نمی دونم شایدم امیدی باشه . شاید این ابرای سیاه غم که بر سرم باریدن گرفته یهو غیبشون بزنه  آفتاب خوشبختی من همه جا رو روشن کنه . شاید کبوتر سپید عشق من با آغاز سپیده روبوم عشق من بشینه .. کاش اون موقع بیدار باشم . شایدم اصلا نخوابم . .چقدر امید قشنگه . بهتر از کابوسه . امید یعنی شانس دیگه ای برای زندگی . یعنی حس این که آدم شاید به اون چیزی که می خواد برسه . یعنی با امید میشه نفس کشید . میشه دوباره جون گرفت . میشه جوانه عشقو دید که بر سر تاسر مزرعه محنت نشسته .. منم با امید یه شانس دیگه ای به خودم و زندگی میدم . کسی چه می دونه شاید این بار پیروز شدم . شایدم عشق تحویلم نمی گیره . از این که سالهای سال بوده که تحویلش نگرفتم . اونو یه چیز خیالی دونستم . حالا داره دق دلیشو سر من خالی می کنه .. من درد و بلاهاتو به جون می خرم . اگه عاشقم نیستی اگه دوستم نداری مسخره ام نکن . فقط یه عاشق می دونه که یه عاشق چی می کشه . یه عاشق می تونه درک کنه لحظه بسته شدن چشم یه عاشقو و اون سوزی که از درون داره خاکسترش می کنه کاش بتونی حسمو درک کنی . تو استاد منی . استاد جان منی . وجود منی هستی و دین و دنیای منی . می تونی حس کنی که من چی می کشم . می دونم که دستم نمینداری . اون وقتی که خیلی ها می خواستند آزارم بدن تو این کارو نکردی . بهم نگو عاشقت شدم چون خیلی مهربون بودی . شاید هم درست بگی و اینم یه دلیلش باشه . ولی کسی نمی تونه بگه که چرا و چی شد که عشق در خونه شو زده . چرا اومده تا سراغی ازش بگیره . آره میهمان حبیب خداست . نمی تونی بهش بگی که داخل نیاد . عشق در خونه مو زده .. نمی دونم چی صدات کنم .. استاد .؟/؟ نستوه ؟/؟  آقا فرشته ؟/؟ مرد مهربان ؟/؟ نمی دونم .. حس می کنم که آروم شدم . حس می کنم که دیگه نگفته ای ندارم . دیگه چیزی رو دلم سنگینی نمی کنه . دیگه حسرت اینو ندارم که چرا بهت نگفتم که دوستت دارم تا که شاید بتونم تو رو برای خودم داشته باشم . فقط اگه دوستم نداری اگه عشقمو قبول نمی کنی منو از خودت نرون . بازم مثل حالا دوستم داشته باش . می دونم دختر پررویی هستم ولی شاید اگه عاشق شده باشی بدونی که من چی بگم به خدا عاشق گناهکار نیست این قلبو من که نیافریدم . این دلو خدا به من داده . همون خدایی که عشق تو رو در دلم جا داده . دیگه  چیزی ندارم بگم هرچند یه دنیا حرف تو دلمه ولی حس می کنم که خیلی آروم شدم . . دوستت دارم و تا ابد عشق تو در قلب و روح و وجودم می مونه .. تا وقتی که حس کنم هستم . تا وقتی که هستی نفس می کشه حتی اگه من نفس نکشم . خدا نگه دار تو عشق آبی من ...در بعد از ظهری معتدل و آفتابی ستایش به خانه نستوه رفت .. -چته دختر گرفته ای ؟/؟ بازم که کشتی هات غرقه .. یا خودش میاد یا نامه اش . بگو من چیکار می تونم برات بکنم . این پسرا رو نباید رو بدی . نمونه اش خود من . اگه یه دختر بهم بخنده و یه نگاهی همین جوری بکنه خیلی خوشم میاد فکر می کنم کی باشم دوست دارم برم طرفش ..-حتما یه دختر دیگه بوده -منظورتو نمی فهمم . ستایش نامه رو به طرف نستوه گرفت . .-این چیه .. آها ببخشید همون نامه ای که برای دوست پسرت نوشتی . تو که خودت استادی . من بهت میگم کجاهاشو کم و زیاد کنی . جنس این مردا رو می شناسم من که شاگردتم ولی کدوم استاد مرد رو دیدی که بابت دوست پسر دانشجوی دخترش بهش مشورت بده .. آخ که  هی -ببینم اگه پشیمون شدی و ناراحت میشی ازت کمک نخوام .. -ستایش تو که می دونی من چقدر دوستت دارم .. لبخند تلخی گوشه لبان ستایش نشست . با خود گفت آره می دونم که چقدر دوستم داری ولی نه اون مدلی که من می خوام . -استاد من میرم بیرون یه قدمی بزنم تا این نامه رو بخونی و نظرت رو بهم بگی ..-ستایش بازم که استاد شدم . اینجا که دانشگاه نیست . این سبد رو هم با خودت ببر واسه خونه پرتقال و نارنگی بچین -مرسی نمی خوام .فعلا هوا بخورم کافیه ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

خانوما ساکت 46

فرزانه زود خودشو خلاص کرد و از میدون در رفت . اما این سیما بازم منو گیر آورد ..-آقای هوشیار !من از کارای شما سر در نمیارم . نمی دونم این چه حرفاییه که شما با این خانوما می زنین . چه مسائلیه که نمی تونین در دفتر مطرح کنین .. -خانم سروش من هر کاری می کنم شما ازم ایراد می گیرین . من چی کار کنم داشتیم در مورد همین شایعات اخیر صحبت می کردیم . من باید بدونم این حرفایی که پشت سرم زده میشه ازکجا آب می خوره . نمی تونم اصلا با تمرکز کار کنم -آقای هوشیار شما کارت رو درست انجام بده کسی به کارت کاری نداره . ولی این که شما در راهرو با یک معلم زن پچ پچ کنین چه معنی میده ؟/؟ -معنیش اینه که شما جاسوسی منو می کنین . از اولش هم میونه تون باهام خوب نبوده . هر کاری دوست دارین باهام انجام بدین . اصلا بگین من این معلمو نمی خوام . این مشاوررو نمی خوام . بگین این فساد اخلاقی داره ولی این رسمش نیست . این مسلمونی نیست . شما با چشاتون دیدین ؟/؟ چرا این قدر دارین تعقیبم می کنین .. سرمو انداختم پایین و می خواستم  به جای کلاس به سمتی دیگه برم و از مدرسه خارج شم که دیدم صدام می کنه . آقای هوشیار اگه رفتین دیگه بر نگردین . من مجبورم گزارش بنویسم .. لبامو از حرص گاز می گرفتم .. با خودم گفتم حیف که نمیشه تو رو گایید ولی دونه دونه دبیراتو میگام . طوری که خودتم حسش کنی ولی برات ثابت نشه . فقط حسش کنی . جیگرت آتیش بگیره . حالا واسه تو هم که شده صبر می کنم . آشغال . تو که اصلا معلوم نیست سیما کماندویی یا سیما رقاص .. اصلا مرامت معلوم نیست واسه چی این قدر دم رقصونی می کنی . حالم وقتی گرفته شد که متوجه شدم اکی فضول وایساده داره نگاهمون می کنه . خجالت کشیدم از این که پیش اون کنف  شدم . خانوم مدیر رفت و من موندم و اکی .. یه نگاهی به پشت سرش انداخت و دستمو کشید و منو برد به یکی از کلاسهای خالی و خودشو به در چسبوند و گفت عزیزم ناراحت نباش . امروز غروب یه خورده کار دارم . بیا تا خستگی تو رو در کنم . الان بیا یه لب بده بهم .. دلم تنگ شده .. این خانوم مدیر همین جوری هست خیلی بی ادب و بی تر بیته . اصلا هیچی حالیش نیست . -یه ادب و تر بیتی نشونش میدم که حظ کنه . اکی لبشو گذاشت رو لبام . دامنشو داد بالا تا دستمو بذارم لای شورتش .. کسشو توی چنگم گرفتم . با شق شدن کیرم حس کردم کمی آروم گرفتم ولی دیگه خیلی خطر ناک بود ادامه کار .. اما قول بعد از ظهر رو بهش ندادم . چون باید می رفتم پیش فرزانه. اونجا رو باید یه جوری ردیفش می کردم . اکی تو برو من بعدا میام .. خدمتگزار رفت و منم که چند دقیقه ای می شد از ساعت کلاسم گذشته بود از اون کلاس اومدم بیرون که بازم به این سیما خانوم بر خورد کردم .. اون فکر نکنم اکی رو دیده باشه .. اگه دیده باشدش و حالا هم منو .. وای چه گندی زده بودم . اگه اونو می دید حتما به روی اون زن می آورد .. نگاهی از خشم بهش انداختم و گفتم گزارش کن ده دقیقه دیر رفته سر کلاس . یه هزار تومنی از جیبم در آورده گفتم اینم جریمه این ده دقیقه نرفتن سر کلاس ولی فکر نکنم این قدر بشه . لطفا بگین اضافه بر جریمه رو بندازن صندوق صدقات .. یه لبخندی زد و پولو ازم گرفت و گفت باشه آقای هوشیار حتما این کارو می کنم . فقط حواستون جفت باشه که علاوه بر اون از طرف مدرسه هم جداگانه جریمه میشی . حالا تا جریمه ات بیشتر نشده برو سر کلاست .. دلم می خواست بزنمش ولی اون طوری نگام می کرد که انگاری چشاش داره از کاسه در میاد .. با هر مکافاتی بود اون روز رفتم سر کلاس و بعد از ظهر هم  نشستم رو جزوات خانم فراست یا همون فرزانه خوشگل و تپل خودمون . یکی دو سری شاگرد داشتم که به عشق تور کردن فرزانه جون اونا رو موکول کردم به زمان بعد .. دو ساعت قبل از این که شاگرداش بیان رفتم خونه شون . اینم که  در میکاپ کردن و لباسای شیک و فانتزی پوشیدن دست کمی از انوشه نداشت . . البته بعضی از زنا در خوشگل کردن خودشون هدفی جز خود نمایی ندارن و نباید همه رو به حساب این گذاشت که ممکنه اهل حال باشن . -آقای هوشیار زحمت شما رو زیاد کردم . دستتون درد نکنه .. ..اوووووفففففف اون جوجوتو بخورم . این لباس چرم قرمز براقو از کجا می دونستی که دلمو می بره و تنت کردی.. وای که اون پاهای سفید و لختش که تا یه وجب بالای زانو برق می زد دلمو برده بود .دلم می خواست یه دور بر می گشت تا ببینم اون کون توپشو . هرچند به اندازه فرزانه کون نداشت ولی حس می کردم که باید استیل قشنگی داشته باشه یه بار که  سرزده رفته بودم دفتر دیدم پشت به منه و یه لحظه که مانتوشو داد بالا و اون جین چسبون و قالب کونشو دیدم همونجا حس کردم اون زیر باید یه ترکیب قشنگی داشته باشه . هرچی فکر می کردم نمی دونستم کدوم کون بوده که منو به خودش جذب و جلب نکرده باشه ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 
 

ابزار وبمستر