ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

خانواده خوش خیال 70

سحر کون فیروزه رو واسه پسرش کرم مالی کرد . همراه با کرم زدن انگشتشو هم فرو می کرد  توی کونش و دور مقعدشو  خوب چربش می کرد . دستشو رو کیر عرفان گذاشت و اون جا رو هم خوب کرم زد ..
عرفان :  شرمنده ایم سحر جون  ..
فیروزه : سحر جون من سعی می کنم که خوب از خجالتت در آم .
 سحر : یعنی تو هم می خوای به کون من کرم بمالونی ؟ خب باشه . وقتی یکی دیگه این کارو واسه آدم می کنه چه کیفی داره .. خیلی به آدم حال میده  .
-اوووووووففففففف کونم .. کونم .. سحر جون ... اگه بدونی وقتی انگشتتو می مالونی داخلش چه کیفی به آدم میده . هوس اینو می کنم که عرفان جون زود تر کیرشو بکنه توی کونم .
  فیروزه انگار زبونش بسته شده بود  .. سهیل دستاشو  از کناره ها  رسونده بود به قاچای کون فیروزه .. اونا رو که به دو سمت بازشون کرد کیرشو از پایین و با فشار می کوبوند  به کس فیروزه .. کیر تا ته می رفت و در انتها صدای شلپ شلیپ اون دیگه حتی مادرش  سحررو به هیجان آورده بود .عرفان کیر سهیلومی دید که چگونه به کس مامانش میره و بر می گرده . خیسی هوس مادرشو می دید که روی کیر سهیل نشسته و دستای پسر همسایه رو که کون مامانشو باز کرده و داره به اون هیجان میده .. مگه میشه مادرش کیر به این شقی و کلفتی رو بخوره و حال نکنه ؟ یه نگاهی به چهره مادرش انداخت .. فیروزه کاملا متوجه احساس عرفان شده بود . به زور جلوئ نشون دادن هوسشو می گرفت .
 فیروزه : عرفان معطل چی هستی کی می خوای بکنی توی کونم .
عرفان : سهیل اون دستاتو از رو کون مامانم ور دار تا من راحت تر بکنم توی کونش .. سهیل دستاشو برداشت و عرفان دستاشو گذاشت روی کون مادر . هر چند در استیل قبل هم عرفان می تونست کیرشو فرو کنه توی کون مادرش .. ولی  حس کرد وقتی که دستای خودش رو کون مادرش باشه هم تسلط بیشتری داره هم می تونه  پیش دیگران مانور بیاد که کنترل کون مامان فیروزه اش دست خودشه .. مثل یه کسی که فرمون ماشین دستش باشه و دیگران رانندگی اونو ببینن . حالا فرمون مادرشو در اختیار گرفته بود ... فیروزه واسه این که زود تر ناله های هوس آلود ناشی از کس دادن به سهیلو سر بده به عرفان گفت
-پسرم چقدر منو توی خماری می ذاری . زود باش .
 عرفان با این که می دونست مامانش داره از کس دادن به سهیل کیف می کنه ولی با توجه به این که شوق و ذوق اونو می دید و فیروزه هم به خوبی نفش بازی می کرد دیگه دلشو صاف کرد و سعی کرد به اون کیری که توی کس فیروزه مانور میده فکر نکنه .
-مامان هر وقت درد گرفت بگو سبک و حالتشو عوض کنم .
-آخخخخخخخ عرفاااااان عزیزم .. کونم کونم .. یواش یواش .. نرم نرم .. چقدر  این جوری می چسبه . من فدای اون حال دادن هات بشم . قربون اون شکل ماهت برم . عرفان هر کاری کرد که به وقت فرو کردن کیر توی کون مادرش کیر سهیلو که توی کس مامانش بود نبینه نشد .. عرفان کیرشو به سوراخ کون مادرش فشار داد .. اون این راه رو قبلا هم رفته بود .. کیرو ول کرد .. گذاشت خودش رو به جلو حرکت کنه . این حالت هم خیلی بهش کیف می داد و البته در صورتی کون به اندازه کافی روغن مالی شده باشه و کون فیروزه همچین حالتی رو داشت . میلی متر به میلی متر کیر عرفان می رفت توی کون مامان فیروزه اش .. وقتی سر کیر رفت توی کون,  عرفان یه فشاری به تنه کیر آورد و حالا دیگه نصف کیرشو توی کون مادرش حس کرد . همونو به سمت عقب می کشید و بعد رو به جلو حرکتش می داد .
-آییییییی آییییییییی عرفان عزیزم .. مادر فدات شه ... کونم .. کونم .. نگاه کن .. نگاه کن کیرت چه جوری کونمو گرمش کرده ؟ ..
برای فیروزه  این اولین تجربه احساس دو کیرو در بدن  داشتن بود .. چشاشو بسته بود تا از لمس دو کیر در بدنش لذت بیشتری رو حس کنه .. تصور می کرد که  همزمان کیر سهیل و عرفان داره توی کس و کونش حرکت می کنه . اون مسیرو مجسم می کرد و حرکت و حالت کیر ها  و لذتی رو که دو پسر جوون از بدنش می بردن .
 -عزیزم عرفان .. کیرت مست مستم کرده ..
-نوش جونت مامان .. کونتم حرف نداره ..
 سحر : شما دو تا پسرا یادتون باشه که باید طوری قبراق و سر حال باشین که بعدش  به من برسین . چه جوری کیرتونو واسه فیروزه جون شق و تیزش کردین ؟ همونو باید رومن هم پیاده اش کنین ..
سهیل : مامان خیالت تخت تخت .. عرفان جون کارش حرف نداره بیسته .. اون قدر آقاست وقتی که می بینه من واسه مامانش از چیزی دریغ ندارم به تو یه حال اساسی میده .. دوست دارم ببینم که کیر عرفان چه جوری کس و کون مامان خوشگله منو صفا میده و اونو می خندونه و شادش می کنه . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

خارتو , گل دیگران 87

چهار تایی شون کنار هم دراز کشیده طوری که  روهم افتاده به خواب رفته بودن . با دمیدن آفتاب اونا هم از خواب بیدار شدن ..
 متین : وای شش هفت ساعتی رو خوابیدیم .
 ولی : خیلی وقت تلف شد .
ماندانا : شما پسرا عجب حرصی دارین . مثل آدمایی که از یه کویر داغ می رسن به چشمه و اون وقت تا می تونن شکمشونو از آب پر می کنن . فکر می کنن که اگه نخورن و نخورن و نخورن سرشون کلاه میره . حالا می خوان بترکن . اصلا هم خیالشون نیست .
متین : یعنی میگی ما شما رو نخوریم . دیگه کاری به کار شما نداشته باشیم ؟
ویدا : مانی جون که دوست داره تمامی روز خورده شه . فکر کنم خیلی خوشش میاد که تشنه لبان زیادی رو سیراب کنه .
ماندانا : فدای تو خواهر شوهر عزیزم . خوب منومی شناسی .. من مث یه چشمه ام . وقتی که آدمای زیادی از من سیراب شن  لذت می برم . همین جور می جوشم و میام بالا . هر آبی که ازم کم شه و خورده شه بازم آب بیشتری جای اونو می گیره . خیلی لذت میده .
 ولی : میگم اگه خانوما راضی باشن  تشنگان زیادی رو سراغ دارم ..
ویدا : یعنی چه . مگه شما ازمون سیر شدین ؟
ولی : نه خوب همون جوری که مانی جون دوست داره خیلی ها از چشمه اش سیراب شن ما هم دوست داریم با چشمه مون خیلی های دیگه رو سیراب کنیم . اوووووفففففف اگه می دونستی که چقدر دوست دارم خیلی های دیگه رو سیراب کنم . دختر خاله ام مینا شوهرش شمالیه و این جا زندگی می کنه . پسر خیلی با حالیه .  میثم چهار سال از مینا کوچیک تره . مینا که مجرد بود من اونو از کون خیلی می کردم . حالا هم خیلی دوست دارم که یه اسبابی فراهم بیاد که  باهاش یه بر نامه کامل برم .. موضوع رو با مینا در میون گذاشتم . اونم موافقه ولی میگه اگه یه وقتی به گوش شوهرش برسه دیگه نمی تونه هیچ جوری جمعش کنه . فقط از اون جایی که می دونه شوهرشم اهل حاله و یه گرایشهایی به  زنایی غیر از زن خودش داره اگه بشه بر نامه یه سکس ضربدری رو جور کرد اون شاید راضی بشه که در این بر نامه شرکت کرده زنشو به اشتراک بذاره ..
 متین : راست میگی ؟ دختر خاله تو هم میاد توی دور ؟
 ولی : تو چرا بی خود به دلت صابون می زنی . هنوز به من که نرسیده تا به تو برسه . اول باید موافقت اونا رو جلب کنیم و بعد هم یواش یواش و نرمک نرمک کارا رو پیش ببریم . ولی امروز غروب که باید برگردیم تهرون . باشه من یه فر دا رو یه کاریش می کنم . یه بهونه واسه بابام می تراشم .
متین : من که بی خیالم . شر کا هستن .
 زنا هم گفتن که ما  اگه بخوایم می تونیم تا یه هفته دیگه هم بمونیم ..
 ولی : پس عالی شد . من الان زنگ می زنم جریانو واسه مینا شرح میدم .. بعدشم تماس می گیرم برای میثم و ازش دعوت می کنم که  به اتفاق مینا بیاد این جا و دور هم باشیم . وقتی هم که کنار هم قرار گرفتیم بقیه بر نامه ها رو می تونیم پیاده اش کنیم و خیلی زود بریم سر اصل مطلب .
میثم و مینا رو به هر کلکی بود کشوندنش به ویلا .. ویدا و ماندانا تا می تونستن خودشونو سکسی پوش کرده و کاملا ساحلی شده بودن . میثم هم یه جوونی بود در قد و قواره های ولی و متین . مینا هم نشون نمی داد که چهار سالی رو از شوهرش بزرگ تر باشه .. ویدا و ماندانا تا می تونستن کاری کردن که میثم نگاهشو ازشون بر نداره .. ویدا و متین و میثم و ماندانا دور هم بودن .. ولی هم یه گوشه خلوتی مینا رو گیرش آورد . دستشو گذاشت رو شلوار و بر جستگی باسنش ..
 مینا : نکن میثم .. چیکار می کنی  ..
 ولی : مینا جون .. دیوونتم . یادت رفت که من و تو با هم چه بر نامه هایی داشتیم ؟ یادت نیست که این کونو من افتتاحش کردم ؟ اول چقدر درد می کشیدی و بعد هم خوب تونستم روونت کنم . چقدر واسه این که زیر کیر من باشی بی تابی می کردی ؟
مینا :  نخواستی با هام از دواج کنی ..
ولی : مینا شرایط ما با هم فرق می کرد . تو پنج شش سالی رو ازم بزرگ تر بودی .
مینا : چیه تو خجالت نمی کشی ؟  از دیروز تا حالا اومدی شمال با این دو تا دختر حال کردی هیچی بهت نمیگم حالا هوس منو داری ؟ ..
ولی بر و بر نگاش می کرد ..
 ولی : چرا این جوری شدی ؟
 مینا : دیوونه من  بد تر از توام .  قلق میثم دست منه . جون خودش خیلی غیرتیه . فقط اون دو تا زن باید یه جوری آب بندیش کنن . اونا رو به حال خودشون بذاریم بد نیست . ولی تا رضایت شوهرم جلب نشه دلم رضا نمیده . یه جوریم . ما تا حالا به هم خیانت نکردیم . نسبت به هم وفادار بودیم همین زندگی ما رو قشنگ تر می کنه و خیلی دوست دارم که متوجه این قضیه باشی و احساس منو درک کنی . ولی شلوار مینا رو پایین کشید .. دو طرف کونشو باز کرد و گفت تپل تر شده ولی سوراخ همون سوراخه ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

یک سر و هزار سودا 50

هنوز در شوک اون ضربه ای بودم که از ملیکا خورده بودم . باورم نمی شد .. ولی همون دختر داشت بی هوا منو می بوسید .  دوبار پشت هم غافلگیرم کرده بود . چرا ملیکای مثلا خجالتی یا این  که اصلا توی باغ نبوده راضی شده که این کارو با هام انجام بده . انگیزه اش چی بوده . ؟ اول میاد دق دلی شو سر من خالی می کنه و بعد از اون جایی که می دونه با من چیکار کرده این بلا رو بر سر من میاره .. تازه داشتم گرم می افتادم که بهم گفت
 -حالا شهروز جون اگه ایرادی نداره بریم توی جمع .. چون تعداد مون که به اندازه یک مهمونی خیلی پر جمعیت نیست که غیبت ما به چش نیاد ..
-ملیکا می تونم بازم ببینمت ؟
 -تو که هر روز داری منو می بینی ؟
 -منظورم چیز دیگه ای بود ؟
- راستش تو خیلی ها رو هر روز می بینی . اصولا این خصلت بیشتر شما پسراست .  اونایی که یه ریخت و قیافه و زبونی دارن  می خوان خیلی ها رو ببینن .
 -ولی تو با بقیه فرق می کنی ملیکا ..
-هیچ فرقی ندارم . منم مثل همه  اونا به موقعش ساده و زود باور میشم . منم به موقعش اونی رو که  ازش خوشم میاد مثل خودم می بینم . می دونم این طور نیست و نباید که این طور باشه . ولی دلم می خواد برم به سمت چیزایی که دلم می خواد .. دوست دارم واقعیتها رو همون جوری ببینم که دوست دارم و به این میگن یک آدم رویایی . کی می تونه این وسط گناهکار باشه ؟ شاید هیچکس .. شاید همه کس .. آدما اگه می خوان خودشون باشن ایرادی نداره . فقط خداست که می تونه بر اونا ایراد بگیره . شاید ما آدما این حقو نداشته باشیم که از خودمون ایرادی بگیریم . ولی باید همونی باشیم که ساخت درونی ماست تا دیگران ما رو به خوبی بشناسن و بدونن که آیا ما همونی هستیم که اونا می خوان ؟ ما رو با همین شرایط می پذیرن ؟ خلاصه کنم شهروز ! هر گز کسی رو که دوست نداری وبهش علاقه خاص عاطفی نداری امید وار نکن . به کسی که عاشقش نیستی نگو عاشقشی .. خودت باش .. اگه کسی تو رو همون جوری که هستی قبولت کرد هنر کردی . اون وفته که می تونی به خودت ببالی که شیر کشتی پلنگ کشتی . این که مخ یکی رو مثلا بزنی و به کارش بگیری تا گول حرفای تو رو بخوره جای کف زدن و هورا کشیدن نداره ..
ملیکا یک بار دیگه صورتشو بهم نزدیک کرد و یک بار دیگه بوسه ای کوتاه اما داغ زبون دلامون شد .. ولی حرف دل اون خالص تر بود ..
-ملیکا این یکی واسه چی بود ؟ چرا منو بوسیدی ؟
 -خواستم خودمو اون جوری که هستم نشون بدم ..
-چرا دیگه نمی خوای نشونش بدی ؟
-تو از کجا متوجه شدی که من دیگه نمی خوام نشونش بدم ؟
 -از حرکاتت و طرز حرف زدنت ..
-راستش شهروز ! این بوسه حالا واست دلچسب نشون میده ولی سه چهار بارکه تکرار شه اون وقت دیگه دستتو می ذاری رو شونه ام و به جای این که منو در آغوشم بگیری پرتم می کنی به یه طرف .. اون وقته که من دیگه از جام نمی تونم پاشم . ولی حالا پای رفتنو دارم . می تونم امید وار باشم که فردایی هست که میشه امید وار بود به این که بازم این راه رو طی کنی و شاید به یه جایی برسی . رفتن هم قشنگه .. میشه گفت هر جایی که درش هستی یه مقصدیه ..یا بهتره بگیم مقصدک .  .. اما اگه پای رفتن ,  نای رفتن نداشته باشی دلت می خواد همون جایی که هستی آخرین نفسهاتو بکشی ..
 گذاشتم که ملیکا بره .. حال و حوصله شنیدن حرفای منطقی اونو نداشتم . حال و حوصله هیشکی رو نداشتم . اون مثلا می خواست بهم بگه از من خوشش میاد ولی فایده ای نداره با من بودن . چون من اون آدمی نیستم که بشه روش حساب کرد . دوست داشتم  از اون جمع فاصله بگیرم از مهمونی برم بیرون . همهمه شادی و سر و صدا و شلوغی .. حرفای الکی .. تبریک گفتن هایی از روی عادت .. قبل از این که من برم به میون جمعیت این مهشید بود که اومد به سراغ من .
 مهشید : چته پسر !کجایی ؟ این روزا خودت نیستی ولی توی خودتی .. یه لبخندی بهش زدم و واسه این که وانمود کنم که کم نیاوردم گفتم چرا اتفاقا خودم هستم .
 دستمو گرفت ..
مهشید : بیا بریم میون جمع .. می دونم واسه فیروزه ناراحتی .. اون دیگه تموم شد رفت .
 -نه مهشید مثل روزای اول ناراحت نیستم . یه زن یا یه دختر یه آرزو هایی داره .. و یک پسر با فر هنگ خودش یه آرزوهای دیگه ای که ممکنه نتونن با هم بسازن و جور در بیان ..
- پس بهتره جنگ اولی باشه که بهتر از صلح آخره ..
مهشید : اما هستند عده ای که ریسک می کنند و صلح اول رو می پذیرند به این امید که شاید صلح آخری هم در کار باشه . پیشم بمون .. دوست دارم  این لحظه ها رو کنار من باشی .. پیشم بمونی .
مهشید شمعها رو فوت کرد و کیکو برید .. تنها پسری که می تونست دستشو بذاره دور کمرش و صورتشو ببوسه من بودم . بقیه اجازه این کارو به خودشون نمی دادن . مثلا من شده بودم دوست پسر اون در این مهمونی ..یکی دوبار هم فیروزه یه نگاههای غریبی بهم انداخت و منم تحویلش نگرفتم . راستش اصلا یادم رفته بود اونم اون جا هست .. چقدر شاد بودیم . می گفتیم و می خندیدیم و می رقصیدیم .قرار بود که خونواده مهشید تا فردا ظهر بر نگردند .. نمی دونم چی شد که دم صبح دخترا و پسرا خونه رو تمیز کردند و همه شون اون جا رو ترک کرده من و مهشید رو با هم تنها گذاشتن . منم می خواستم برم که مهشید نذاشت ..
 -چی شده همه رفتن .. مگه قرار نبود دخترا تا ظهر پیشت بمونن و ما پسرا بریم دنبال کار و زندگیمون ؟
 مهشید : اونا پیش خود حسابن دیگه . نترس .. فکر می کنن که تو هم رفتی خونه ات . ولی یه حسی بهم می گفت که احتمالا مهشید بعضی از دخترا رو حالیشون کرده که می خواد از فرصت استفاده کنه و چند ساعتی رو با من تنها باشه .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

مردان مجرد , زنان متاهل 8

جمشید نگاهشو از رو صورت افشین بر نمی داشت . افشین هم می دونست که موضوع چیه ..  می دونست که شوهره دوست داره که زنشو جلو چشاش سیر سیر بکنن و اون کیف کنه . . برای همین رفت توی حس .  به محفل مهیجی فکر کرد که می تونست در اون یکه تازی کنه با کلی زن و دختر آشنا شه و به هم شماره بدن .. این جوری کارش خیلی راحت می شد و دیگه لازم نبود وقت زیادی رو صرف مخ زنی کنه . تا اون جایی که می تونست نباید پای زن دار بودن یا بی زن بودن رو پیش می کشید .
 جمشید : چطوره .. این دکلته سبز بهش میاد نه ؟ خیلی اونو تو دل بروش می کنه . بهش میگم زن تو اینا رو تنت می کنی اصلا فکر منو می کنی ؟ اگه یکی تو رو ازم بدزده چی میشه ..
مهناز : حتما اون آقا دزده نیاز داشته دیگه ..
جمشید : یعنی من نیاز ندارم ؟
 مهناز : حتما بیشتر از تو احتیاج داشته .
 زن و شوهر داشتن با هم بحث می کردن . افشین هم کیرش واقعا شق شده بود و اتفاقا دوست داشت اون دو نفر متوجه این شق بودن کیرش بشن ..
افشین : حالا اون آقا دزده باید یه وقتی بیاد که آقا جمشید تشریف نداشته باشن . چون شوهر این جور مواقع گردن کسی رو که نگاه چپ به زنش کنه قطع می کنه .
 جمشید : اتفاقا من روی ماهشو ماچ می کنم که شاید این جوری بتونه کمی عقل توی کله این زنمون بندازه ..
 مهناز : واااااااااا پیش پسر مردم چرا آبروی آدمو می بری ؟ مگه من چه هیزم تری بهت فروختم ..
 افشین : جمشید خان شما اینو جدی می فرمایید که کاری به کار اون دزده ندارین و حالشو نمی گیرین ؟
 مهناز : اتفاقا من می خوام به اون دزده حال بدم .
 افشین : چرا آخه ..
 مهناز : از بس این شوهر گل من ثواب کاره ..
مهناز دستشو گذاشت روی دامنه دکلته و اونو داد بالاتر ..  رون پای تپلش کاملا مشخص شده بود .
جمشید : مهناز بیا ببینم .. پشت کن ؟ واااااااییییی چی درست کردی ؟ همین کارا رو می کنی که دزد میاد به سراغ آدم .
 نصف کون مهناز مشخص بود ..
 مهناز : چیه جمشید جون . فرهنگ عقب افتاده داشتن یعنی همین دیگه .. الان تو مهمونیهای خارج , مردا و زنا که ندید بدید نیستن با دو تا چشمه از اینا رو دیدن , بخوان بیان سراغ هم ..
افشین دیگه یه جوری شده بود . جمشید دکلته زنشو از پشت داد بالا  تا قالب کونش کاملا مشخص شه . می خواست این جوری دل افشینو بیشتر ببره و بیشتر آتیشش بزنه  جمشید : وای افشین جان . می بینی ؟ آخخخخخخخخ .. این چه وضعشه . این زن حتی شورت هم پاش نکرده ..
 کیر جمشید هم شق شده بود نه به این خاطر که هوس کردن زنشو داشته باشه .. بلکه به این دلیل  که وقتی کیر شق شده افشینو می دید که می خواد از قفس شلوارش آزاد شه و بره سراغ زنش تصور اون لحظه ای رو می کرد که مهناز زیر کیر اون جوون غریبه دست و پا بزنه و با حرص و هوس از اون بخواد که اونو بیشتر بکنه و بهش حال بده .. خیلی دوست داشت با تماشای صحنه گاییده شدن زنش توسط مردی دیگه دستشو بذاره رو کیرش و با اون بازی کنه ..
 و در سمتی دیگه زن افشین اسیر پسری مجرد شده بود . فرزین دستشو از رو باسن یا همون دامن بنفشه بر داشت گذاشت روی پای زن .. بنفشه کمرش سست شده بود . کاری رو که در حال انجامش بود ول کرد . کاملا سکوت کرده  خیلی آروم نفس می کشید .زن با خود زمزمه می کرد :
 نههههههه .. بنفشه .. نهههههه خیلی خطر ناکه .. خیلی .. اگه افشین سر برسه چی میشه .. ولی اون نمیاد .می دونم نمیاد . حالا خودم چی ؟ فقط برای همین یک بار .. دیگه به فرزین میگم نیاد .. دیگه میگم همه چی رو واردم ..
کف دست فرزینو حس می کرد که خیلی آروم از زیر دامنش داره حرکت می کنه به قسمتای بالای پاش . اون لحظاتی قبل دستشو از زیر دامنش رد کرده بود و حالا داشت دستشو از زیر شورت رد می کرد .. قلبش مثل قلب یک پرنده اسیر می زد . اون اسیر دستای اون پسر خوش تیپ و هوسباز و اسیر هوس و نیاز خودش شده بود .. اوووووهههههه نههههههه نههههههه کسسسسسم .. کسسسسسسم .. کیییییییرررررررر می خواد ولی چرا نمی تونم حرفی بزنم .. یعنی واقعا خیانت این قدر آسونه ؟ به همین راحتی ؟ یعنی آدما می تونن شیرینی گناه رو خیلی راحت بچشن ؟ واسه همین بود واسه همینه که افشین خیلی راحت میره دنبال این کارا ؟ چرا خیانت واسه یه مرد آسونه و واسه یه زن باید این قدر سخت باشه ؟! کف دست فرزین کس بنفشه رو در چنگ خودش داشت .. وقتی پسر اون انگشتا رو فرستاد توی کس زن .. بنفشه به این فکر می کرد که شاید به این دلیل خیانت واسه مرد راحت تره و اون بی خیال تر که وقتی کیر وارد کس یا هر قسمتی از بدن زن که میشه پس از بیرون اومدن  میشه اونو شست و غسلش داد ولی درون زن .. عمق وجودش چی .. شایدم به این دلیله که یک زن با تمام وجودش دوست داره تسلیم مردی شه که عاشقش باشه حسش کنه .. آخه اثر اون وجودش در جسمش باقی می مونه ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

زنی عاشق آنال سکس 122

آدمی که در کون دادن تجربه داشته باشه می دونه طراوت و تازگی کیر رو .. هیجان اونو . فرشاد با تمام وجود و عشق و علاقه اش کیرشو به سمت داخل کونم می فرستاد . یه فشار دیگه به کیرش آورد .. باز شدن مقعد مو حس می کردم و بعدش حرکت کیرو توی کونم .  کون داغم می رفت که آروم و قرار بگیره . کلفتی کیر یه  چسبندگی لذت بخشی رو به من می داد . فرشاد چیزی نگفت ولی حالت و حرکاتش نشون می داد که این انتظارو ازم داشته که از درد کون دادن و این حرفا بگم .. واسه این که اونو سر کار بذارم لبامو گاز گرفتم  و ایف و اوفی کردم  تا با ترفند های زنانه دلشو بیشتر ببرم . خیلی از مردا از این که ما درد بکشیم لذت می برن و کون کردن حال بیشتری به اونا میده .. حالا این آقا فرشاد ما از کدوم دسته اش بود هنوز به خوبی مشخص نشده بود . شاید می خواست اینو بفهمه که پسر خاله اش یعنی شوهر من منو از کون کرده یا نه .. بازم یه حرکت دیگه .. بازم یه کیر دیگه و یه هیجان دیگه که وارد کون آتنا شده بود .
-آخخخخخخ فرشاد خیلی دردم میاد ..
-اگه چند بار کیرمو بخوری خوب عادت می کنی و راهتو خوب باز می کنم ..
 -من اصلا نمی تونم نمی تونم ..
 -باشه آروم تر می کنمت ..
 -از آروم تری که میگی کمی تند تر بکن . بذار عادت کنم . این جوری بیشتر  حال می کنم .
 دستشو گذاشت جلوی دهنم وگفت می تونی گازش بگیری ..
-نههههه دلشو ندارم .
 -عیبی نداره .. منم نمی خوام زود آبمو خالی کنم . وووووویییییی آتنا داره خالی میشه ..
 -نههههه نهههههه ..
-دستمو گاز بگیر ..
 -گوشت تنتو گوشت دستتو می کنم اگه الان بخوای آبتو خالی کنی . کمرم سنگینه .
-باشه .. به خودم فشار میارم . من تسلیمم . فرشاد حان تسلیمه ..
 مردا چقدر این جور مواقع ضعیف میشن . باز به ما زنا میگن ضعبف . دیگه چیکار میشه کرد . همینه دیگه . پوست و داخل مقعد و حتی سر سوراخ کونم از همون شروع تماس داغ شده بود ..
-ووووووووییییییی فرشاد دارم می سوزم . دارم می سوزم .
 -آتنا منم همین جورم ..
-دستتو چرا بر داشتی .. باشه نمی خواد . من لبای خودمو گاز می گیرم . تو همون دستتو بذار روی کسم .. آههههههه .. اوووووووهههههه ..
کف دست فرشاد  روی کسمو طوری می مالوند که  یه لحظه حس کردم که جبار داره به من حال میده ... کیرشو محکم تر و تند تر فرو می کرد توی کونم و با حرکت دستش روی کس و باز کردن لبه های اون به دو  سمت طوری منو بی حسم کرد که دیگه اصلا فراموش کردم که کجا هستم و واسه چی اومدم این جا .. بعدا که به این لحظات فکر می کردم خودمم تعجب کردم که چه  طور شده که یه افکار عجیبی به سراغم اومده . حرکت کیر .. حرکت دست فرشاد روی کس خیس وبا  یه حالت چرخشی خودمو در فضایی بیکران حس می کردم .. به ناگهان حس کردم که  یه حرکت داغی توی شکمم و دور و بر کسم داره منو می لرزونه و دستمو گذاشتم رودست فرشاد تا  فشار دستش رو کسم زیاد تر شه .. حرکت و ریزش آب گرم کسمو از کناره های پا به خوبی حس می کردم . با این حال دلم می خواست کیرشو توی کونم حرکت بده بازم منو بکنه .. به من مزه بده .. سیر نمی شدم . برای لحظاتی هم یادم رفته بود که چه کسی داره کونمو می کنه و بهم لذت میده .. فرشاد حریص شده بود شلوارمو پایین تر کشید تا راحت تر باشه ..
-وووووووویییی وییییییی کونم کونم ..
 بازم  داشت بهم حال می داد ..
-بزن بزن .. کونم باید پاره شه تا من حال کنم ..
-هنوز کو با هات کار دارم . چقدر تو آتیشی هستی .. داغ داغ داغ ...  اگه بیای اون ور آب رو هوا می برنت ..
-ولی بازم باید رو زمین منو بکنن ..
ساکت شده بود . می دونستم که می خواد با چند ضربه دیگه آبشو توی کونم خالی کنه .. کاش  کیرشومی دیدم .ولی سرمو بر گردوندم تا چهره اونو به وقت گاییده شدن خودم ببینمش ولی سرشو انداخته بود پایین و داشت به کونم نگاه می کرد .  دو تا قاچ کونمو بازش کرد ..
 -چه حالی ! چه لذتی ..
 بازم حس می کردم که داره کونمو مسواک می زنه و سبکم می کنه . بالاخره خمیر دندون اون مسواکو ریخت توی کونم ..
 -اوووووخخخخخ جون .. خالیش کن .. خالیش کن ..
 -آهههههه آتنا آتنا می بینی ؟ تموم نمیشه ..
-بالاخره تموم میشه تموم میشه . هر چی داری رو باید خالیش کنی .. چقدر بهم مزه می داد ..
 آبشو توی کونم خالی کرد ..
-فرشاد برو درو باز کن .. حواست باشه کسی نیاد دستشویی .
با همون کون لخت و شلوار تا نیمه پایین کشیده و کشیک کشیدن فرشاد رفتم به دستشویی نشستم تا آب کیر فرشاد که رفته بود توی کونم خالی شه . بهش گفته بودم که بعد از رفتن من به دستشویی دیگه بره به میون جمع .. آب کیر فرشاد هم تموم شدنی نبود . . خودمو خوب جمع وجور و پس از چند بار وارسی خودم توی آینه و مرتب کردن بلوز و کمی خنک تر شدن رفتم به سمت جمعیت .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

لز استاد و دانشجو , عروس و مادر شوهر 20

دو تایی شون یه پهلو و رو بروی هم قرار گرفته بودن . دستاشون رو گردن و کمر هم کار می کرد . کارینا با بوسه های گرم و داغش لحظه به لحظه مادر شوهرشو حشری تر می کرد ..  لحظاتی بود که فقط قربون صدقه هم می رفتن . هر دو تاشون منتظر دقایقی بعد و شاید لحظاتی بعد بودن . دو تایی شون خیلی به آرومی صحبت می کردن . گویی که کسی خوابیده و نمی خوان که با حرفاشون اونو از خواب بیدار کنن . در حالی که هم کارینا و هم کیمیا در یه حالت خماری خاصی بودن .
-اوووووووهههههه مااااااامااااااان مادر جون .. عزیزم .. دوستت دارم .. منو ببخش .. بگو ازم ناراحت نیستی ..
 -دخترم اشکمو دیگه در نیار . من شرمنده خانومی توهستم . حالا که فکرشو می کنم می بینم که حق با کامبیز بود . فکر نمی کردم تو تا این حد خوب و مهربون باشی و درکم کنی . دوستم داشته باشی . هر چند من خودم از همون اول دوستت داشتم . می دونی اگه این حسو هم می کردم که تو هم به من علاقه مندی بهتر می تونستم این روزا رو سپری کنم . منو ببخش کارینای گلم . سر مایه و شخصیت انسانها به پول و مقام نیست .
کارینا یه لرزش خاصی رو در تمام بدنش احساس می کرد . دوباره همون  حس لحظات قبل از سکس با کامبیز بهش دست داده بود . این که  کامبیزاین شوهری که عاشقشه باهاش ور بره براش حرفای عاشقونه بزنه و بعدش یک سکس داغ و جانانه ادامه کار اونا باشه . ولی  حالا که خبری از کامبیز نبود مادر کامبیز می تونست سر حالش کنه .
-مامان حالا چی خوشحالت می کنه ؟
 -عزیزم خوشحالی تو . تو راحت باش ..
کارینا دیگه حس می کرد که فقط عامل مبارزه با سحر و دارو دسته اش نیست که اونو به سوی مادر شوهرش کشونده .. محبتی همراه با هوس بر او غلبه کرده بود . ولی با توجه به حرفایی  که چند ساعت پیش بین اون و مادر شوهرش رد و بدل شده بود و به اندازه کافی هر دو تا شون ناراحت شده بودند و این که از لز بینی بد تعریف کرده بود این اراده رو نداشت که بره سمتش . کیمیا هم با این که محبت و عشق  عروسشو احساس کرده بود ولی با توجه به هراسی که در دلش به وجود اومده بود نتونست به خودش این اجازه رو بده که ریسک کنه .. لبای کارینا رو صورت کیمیا قرار داشت . زن آروم آروم مادر شوهرشو می بوسید . کمی خجالت می کشید از این که کیمیا چه احساسی خواهد داشت وقتی متوجه شه که اونم  می خواد همراهش بشه ..
 -مامان می خوام یه عروس خوب واست باشم . همونی که تو می خوای . همونی که تو دوست داری ..
 - نمی خوای واسم یه دختر خوب باشی ؟
-فدات شم  مامان کیمیا .. وقتی که صدات می زنم مامان یعنی دخترت هم هستم دیگه .. می خوام ازم راضی باشی . می خوام اون جوری باشم که تو دوست داری . نمی خوام فکر کنی که اون عروسی رو که دوست داشتی باید در رویا ها جستجو کنی .
کیمیا یواش یواش داشت به این نتیجه می رسید که کارینا می خواد خودش و اندیشه ها شو واسه اون گرو بذاره .. حس کرد که داره تمایل نشون میده برای این که خودشو در اختیار اون بذاره و یا این که به اون حال بده .. دستاشو از زیر پیراهن عروسش رد کرد . پوست نرم و لطیف و سفید کارینا رو برای اولین بار بود که به این صورت لمس می کرد . حس کرد که  مهر عروس نازش به دلش افتاده . حتی اگه  نتونه باهاش لز کنه بازم حس می کنه که خوشبخت ترین مادر شوهر دنیاست .. کیمیا آروم خیلی آروم انگشتاشو روی کمر کارینا حرکت می داد .  کارینا خودشو کمی به سمت جلو کشید . طوری که سینه هاش از زیر سوتین فانتزی اون بزنه بیرون و دستای کیمیا رو لمسش کنه . کارینا صورتش  داغ شده بود .. احساس شرم می کرد .. و کیمیا با شرم کمتری احساس ترس می کرد . ولی آخرین حرکت کارینا سبب شده بود که کیمیا کمی شجاع تر شه .. نوک انگشتاشو گذاشته بود  رو قسمت بالای سینه  عروسش ..
 -صبر کن مامان درش بیارم ..
کارینا خواست دستشو به کمرخودش برسونه و سوتینشو باز کنه ولی نتونست . 
-عزیزم من این کارو واست می کنم ..
 کارینا : پس باشه اول پیرهنمو درش بیارم ..
 قلب کارینا به شدت می تپید وقتی دستای مادر شوهرشو رو کمرش حس می کرد که داره سوتینشو باز می کنه .. حالا نوبت عروس بود که بره کمک مادر شوهر .. لحظاتی بعد دو تا یی شون فقط با یه شورت رو به روی هم قرار داشتند .  کارینا و کیمیا لحظه به لحظه به هم نزدیک و نزدیک تر می شدن .. وقتی لباشون رو لبای هم قرار گرفت سینه هاشون به هم چسبید .. کارینا لذت لز رو با تمام وجودش احساس می کرد و می دونست که تازه این لذت حاشیه و مقدمه اونه .. و کیمیا حس می کرد که با این که هنوز دقایقی مونده که به اوج لز برسن ولی دیگه رویای داشتن عروسی که باهاش لز کنه به واقعیت پیوسته ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

پسران طلایی 140

سینا راستی راستی گیج شده بود .. نمی دونست که با این سه تا زن چیکار کنه .. عاطفه میانسال که به خودشم خیلی رسیده بود با دیدگانی حسرت بار به سینا نگاه می کرد .. فرزاد زیر لب گفت سینا مثل این که  برنده شدی .
 -نه فر زاد این سهم خودته . من حریف اینا نمیشم ..
-ببین سینا این هنوز دختره . فکر می کنه میره بهشت .  دختر مجتهد چه حالی می کنه  که  بهشت همین دنیا رو تر جیح داده ..
مهتاب : ببینم این گل پسرا چه فر مایشی دارن ؟
فرزاد : هیچی ما در خد مت شما هستیم ..
مهتاب : پسرا لخت شن ببینم . جلال از قرار معلوم باید یه مرد دیگه هم می آوردی . یکی کم داریم .
جلال : عزیزم مثل این که خود منو حساب نکردی ها ..
مهدیس : من و هووی خوشگلم جز این دو تا آقا پسر گل مرد دیگه ای  نمی بینیم .. عاطفه اومد  جلو و گفت
-امشب عروس من هستم و تصمیم گیرنده منم لطفا با هم بحث نکنین ..
جلال : خانوما اگه می خواین با هم این جور بحث کنین و اسباب  عیش و شادی ما رو به لجن بکشونین دیگه قید هر سه تا تون می زنم .  این عاطفه جونو عقدش کردم و حالا می خوام امشب بدمش به دست یکی از این آقا پسرا خانومش کنه . اون دیگه میل خودشو که کدومشونو انتخاب کنه . حالا شما هم می تونین بعد از این  که شاهد این صحنه بودین وارد گود بشین وبعد از پاره شدن پرده بکارت عاطفه  اول به مهتاب جون این اجازه رو میدم که انتخابشو بکنه . در ضمن منم مرد سوم این جا هستم مثل این که منو ازیادتون رفته چون این منم که در اصل سه تا زن دارم و می تونم حریف همه اونا بشم و قدرت خودمو نشون بدم .
عاطفه با اون چهره خشن و هیکل درشتش اومد سمت فرزاد و سینا .. اول شورت فرزادو از پاش در آورد .. یه دستی به کیرش زد و اونو ور انداز کرد ..
 عاطفه : آقا جلال چطوره !
 جلال : خوبه بد نیست .. زنده و سر حال و تازه نفسه .. ولی کیر اون یکی روهم  بر رسی کن ..
ظاهرا مهتاب و مهدیس که گلوشون پیش سینا  گیر کرده بود  شروع کردن به پارازیت انداحتن .
مهدیس :  جلال جون با همین کار عاطی خوشگله ما ساخته میشه .  تمومش کنیم دیگه عاطفه : چی رو تموم کنیم . شما که نمی خواین شوهر من باشین . حالا دیگه مادر شوهر منم شدین ؟جلال من نمی تونم با اینا توی یک خونه سر کنم .
جلال : من دو تا زنو توی یک خونه نگه داشتم و حالا  این سومی رو هم باید کنار خودم داشته باشم . حال و حوصله رفت وآ مد از این خونه به اون خونه رو ندارم . سینا گیج شده بود .. فرزاد هم از اون بد تر ..  هیشکدومشون سر در نیاوردند  از پیچیدگی های درونی این چهار نفر و انگیزه های اونا از این که به این صورت به همزیستی مسالمت آمیز همراه با دعوا رسیدن . فقط تنها چیزی که می دونستن همین بود جلال به این خاطر به مهتاب و مهدیس رضایت داده بود که با فرزاد و سینا حال کنن که به اونا باجی داده باشه برای از دواجش با عاطفه ولی این که چرا خود عاطفه رو می خواست در اختیار یکی از اون پسرا قرار بده که دختری اونو بگیرن سر در نمی آورد . عاطفه رفت سراغ کیر سینا  .. شورتشو از پاش در آورد ..
عاطفه : وااااااااییییییی آقا جلال .. این به تیر برق میگه زکی ..
 دستای عاطفه می لرزید . هیجان زده شده بود .
عاطفه : جلال من اینو می خوام .. اینو می خوام .
با این که فرزاد اومده بود که یه پولی به دست بیارن و کاسبی بکنن ولی سینا حس کرد که این حرف عاطفه روی روحیه اون تاثیر گذاشته . سینا و فرزاد  با هم خیلی صمیمی بودند . سینا بی مقدمه و با این حس که می دونست فرزاد هم مخالفتی نداره خطاب به جلال گفت آقا جلال من برای فاز اول بر نامه های امشب یه پیشنهادی دارم ..
جلال : بفرما .
 -چشم الان عرض می کنم .
جلال : اگه پیشنهاد خوبی باشه یه تشویقی هم پیش من محل دارین .
 سینا : خواهش می کنم آقا جلال . ما این کارا رو انجام میدیم برای رضایت هر چه بیشتر شما . و این خانومای خوشگل .. البته این پیشنهادی که من میدم باید  با توافق همگان باشه  . من که موافقم . می مونه شما دو تا آقایون و اون سه تا خانوم خوشگل .. می خوام بگم اگه امکان داره من و فرزاد جون دو تایی مون دختری خانوم شما یعنی عاطفه خوشگله رو بگیریم . این یک اقدام بی نظیر و خاطره انگیز میشه برای همه شما ..
 مهتاب : یعنی هووی ما دو کیره بکارتش بر داشته شه در حالی که ما یک کیر خورده باشیم ؟!
 سینا : مهتاب خانوم حالااین جوری  شده .. اون موقع که از این چیزا مد  نبود .. شما دو تا خانوما و آقا جلال می شینین ما رو نگاه می کنین . با هم حال می کنین و بعد من  و فرزاد جون میاییم سراغ شما و خلاصه تا ساعتها به هم حال میدیم . عاطفه به وجد اومده بود . بی اختیار صورت سینا رو بوسید و جلال زن ذلیل هم چاره ای نداشت جز این که در برابر خواسته همسر سومش تسلیم شه .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

نامردی بسه رفیق 57

دیگه نمی تونستم تحمل کنم کارای فروزانو . یعنی بهتره بگم خودمو نمی تونستم تحمل کنم . آدما با یه بهونه ای باید بمیرن . این رسم روز گاره .. آره نمیشه گفت کی چند سال عمر می کنه . و من اون شب تا صبح نخوابیدم . با خودم فکر کردم .. هزاران بار یه تصمیمی گرفتم که پشیمون شدم .. می خواستم همه چی رو به فروزان بگم . بگم که  شوهرش گناهی نداره .. اون بیگناهه . پزشکش بهم گفته بود که اون حداکثر تا یک هفته دیگه زنده هست .. اون وقت عمری عذابو باید تحمل می کردم که چرا وقتی که اون زنده بوده همه چی رو به فروزان نگفتم . خدایا ! من چیکار کنم . اگه فروزان درکم نکنه . اگه تنهام بذاره من دیوونه میشم . من بدون اون می میرم . من بدون فروزان هیچم . زندگی من بدون اون تباهه سیاهه . ولی من نمی تونستم ببینم که سپهر منو ترک می کنه وقتی که من در نهایت پستی و نامردی باشم . مرگ خیلی سخته . مرگ یعنی یک جدایی که دیگه عزیزت رو در این دنیا نمی بینی حداقل می تونستم نظر فروزانو راجع به اون عوض کنم . می دونم اون ازم خیلی ناراحت میشه .. شاید برای همیشه ولم کنه .. این یعنی مرگ من .. ولی شایدم منو ببخشه . من که نخواسته بودم سپهر بمیره . من که به دروغ بهش نگفتم که عاشقشم . قرار بود سپهرو جراحیش کنن . ولی پزشک گفته بود ممکنه فقط سه چهار روز بیشتر زنده بمونه .. وقتی سپهر توی اتاق عمل بود از خدا می خواستم که اونو حداقل تا زمانی که واقعیتو به فروزان بگم زنده نگهش داره .
-فروزان بیا بریم قدم بزنیم .. کارت دارم ..
فروزان : چیه از دست ستاره خسته شدی ؟
-نه از نیش زدنهای تو خسته شدم . از دست بچه بازیهای تو . آدم از یه چیزی که بترسه همون بلا سرش میاد ..
فروزان : یعنی می خوای بگی که منم دارم به بلای ستاره نزدیک میشم ؟ خیلی قشنگ و ماهرانه حرفاتو می زنی ..
 اونو بردم خونه .. توی اتاقم ..
 فروزان : چیه بازم فیلت یاد هندوستان کرد ؟ بازم هوست گل کرد ؟ اون یک دختره ؟ نمی تونی ...
 ادامه نداد . فهمید که کمی تند رفته .. جراتشو نداشتم که بهش بگم .. شهامتشو نداشتم . چند بارمن و من کرده  آسمون ریسمونو به هم می بافتم .. بالاخره اون یک بار دیگه موضوع سپهرو پیش کشید
 -فروزان تو دوستم داری ؟ 
سکوت کرد و چیزی نگفت ..
 -راستشو بگو ..
 سرشو انداخت پایین .
-فکر می کنم دوستی ما یک دوستی بی نتیجه باشه ..
فروزان : می دونستم فر هوش که یه روزی این حرفئ می زنی . تو هم مثل اون رفیقت حقه بازی . تو به اون یاد دادی که اهل خیانت باشه .
 -ساکت شو فروزان ..
فروزان : نه ساکت نمیشم . حالا که منو وادار به گناه کردی داری این جور در مورد من حرف می زنی و تصمیم می گیری ؟ چیه خوشت میاد همه کاره ستاره شی ؟
-اگه یه روزی بفهمی که من به تو دروغ گفتم چه حالی پیدا می کنی ..
فروزان : من همین حالاشم می دونم که تو بهم دروغ گفتی ..
 تمام بدنم لرزید ..
 -تو از کجا می دونی ..
 فروزان : از توجهی که به اون داری ..
 نفسی به راحتی کشیدم . راستش  در اون دقایق این آمادگی رو نداشتم که جواب فروزانو بدم ..
-فروزان ! اگه یه روزی بفهمی که من بهت دروغ گفتم و سپهر بهت خیانت نکرده و تنها زن زندگی که به عنوان شریک و همدم و همراه , دوستش داشت تو بودی چه حالی پیدا می کنی ؟
فروزان : مثل این که بازم رفتی توی حس فیلم بازی کردن .. ببین  تو همش منو بچه فرض می کنی .. راست و دروغ تو برام چه فرقی می کنه ..سپهر خودش واست زنگ زد و من با گوشای خودم شنیدم که چی می گفت .
 دچار استرس شدم .. نتونستم ادامه بدم . اگه همه چی بهم می ریخت ؟ اگه اون درکم نمی کرد ..
 - گذشت تو نسبت به من تا چه حده ؟
رنگ از چهره اش پرید .
فروزان : چی می خوای بهم بگی ؟ یعنی بهم خیانتی کردی ؟
-من از وقتی که عاشقت شدم از وقتی که با هم بودیم جز تو به کسی نگفتم که عاشقتم .. جز تو با کسی نبودم . سرمو رو سینه کسی نذاشتم . با هاش عشقبازی نکردم ..
فروزان : پس چرا از گذشت حرف می زنی ..
-فروزان من دوستت دارم . عاشقتم .. قول میدی هر اتفاقی که افتاد .. هر حقیقتی رو که فهمیدی  قبول کنی که من دوستت دارم ؟ همه این کار ها به خاطر عشق من نسبت به تو بوده ؟
فروزان : من نمی فهمم چی می خوای بگی .. از چی داری حرف می زنی ؟ .
فریاد زدم  فروزان! سپهر بهت خیانت نکرده .. من زمینه چینی کردم تا اونو بد معرفی کنم ..
یه نگاهی بهم انداخت و گفت خیلی نامردی .. حتما می خوای بگی که خود سپهر هم شریکت بوده که خودشو خیانتکار معرفی کنه ..
-نه اون تقصیری نداشته ..
 فروزان : حتما می خوای حرفاتو باور کنم که وقتی شوهر عزیز و وفادارم دعوت حق رو لبیک گفتند من بشم بیوه ایشون و شما بشید داماد سر خونه شون .. به جای پسر از دست رفته .. فرهوش ! چند بار بهت بگم من خودم ختم روز گارم . مرد مردونه بگو دلت رو زدم .. منم مث بقیه زنا .. مثل یه آدامس . شاید شیرینی من بیشتر بوده و بیشتر منو جویدی ..
 - من واست می میرم .. من عذاب وجدان گرفتم ..
 فروزان : به خاطر چی عذاب وجدان گرفتی ؟ نمی تونی به یه دختر بگی نه ؟ نمی تونی جای پسرشونو نگیری ؟
 -چه جوری بهت بگم .. من به تو خیانت نکردم . در حق سپهر بد کردم ..
 فروزان : من نمی فهمم چی میگی ؟ ..
خدایا این چه حکمتیه که من حالا که می خوام حقیقتو بهش بگم همه چی رو یک شوخی یا یک نقشه  فرض می کنه .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

نگاه عشق و هوس 23

سارا دیگه خودشو اسیر تخیلات نمی دید . اون به خونه عشق رسیده بود .. سقوط یا اوج  .. شکست یا پیروزی .. اسم این حرکت اون , روح این حرکت اون چی می تونست باشه .. نههههههه سارا .. حالا به شیرینی لحظات عشق فکر کن ..  فکر کن به لحظه هایی رسیدی که  نهایت اون به بی نهایت می رسه و تو تا ابد در اختیار عشقی هستی که حالا بهش رسیدی .. بخواب .. ببین که رویای شیرین دنیای شیرین شادیها خوابت کرده . بخواب سارا که آغوش گرم عشق خونگرمت رام و آرامت کرده .. سارا عشق وهوس هر دو رو در وجود سعید می دید و حس می کرد .. دوستت دارم دوستت دارم . هر جوری که منو می خوای دوستت دارم . هر جوری که تو راحتی ..  به صدای مردونه و نگاه عاشقونه و تنی که خودمو بهش سپردم قسم که من مال توام . نهههه نهههههه هنوزم زوده که بگم من از رسوایی نمی ترسم . کدوم زنه که  از صدای کوس رسوایی تنش نلرزه .
سعید و سارا با چشایی بسته ولی دلایی که دریچه شون به روی هم باز بود به  لحظه های بعد عشق فکر می کردن .
سعید احساس غرور می کرد . بوسه گرم از لبای عشقش به اون آرامش و اعتماد به نفس بخشیده بود . اونم نمی خواست به این فکر کنه که همیشه این قدر راحت نیست سارا را در کنار خود داشتن و گل بوسه لز لبان اوچیدن .. اما مثل سارا می خواست فقط به این فکر کنه که حالا وجود اونا یکی شده . وجودشون همون اندیشه و احساس من بودنیه که در جسم خاکی اونا قرار داره . همون که از درون فریاد می زنه و میگه شما دو تا واسه هم ساخته شدین .. چرا ؟ آخه چرا من باید این زنو دوست داشته باشم . چرا سالهاست که چشام به دنبال اونه . این چه رویایی می تونه باشه .. اونوقتی که پونزده سالم بود هم یک بچه نبودم و حالا واسه خودم مردی شدم .. چقدر خودمو بهش نزدیک و اونو از خودم دور می دیدم . باور نمی کنم ..
 تمام این افکار فقط در چند ثانیه به سراغشون اومده بود ..و انگار مسیر اندیشه ها شون یکی بود .. لبایی  که روی لبای عاشق طرف به هر طرف و حالت که می خواست  می گشت .
سارا احساس پرنده ای سبکبال را داشت که هم در حال پرواز و لذت بردن از زندگی خوابش برده و با  احساسی بیدار می دونه که خوابش برده . شیرینی لحظه شیرین ترین بوسه عمرشو نمی دونست که چه جوری تفسیر کنه . ولی حس کرد که در آغوش سعید از مرگ هراسی نداره . چون به اون اون چه که از زندگی می خواست رسیده .. چرا ؟ چرا ؟ ولی حالا دیگه جای فکر کردن به چراها نبود ..
 هر دو در یک آن فشار روی لبها رو زیاد ترش کردند .. سعید دستاشو گذاشت روی کمر سارا بدنشو به بدنش فشرد .. سینه های  گر گرفنه و زیر پیراهن سارا در تماس با بدن سعید قرار گرفته بود .. پسر از این تماس و احساس بر جستگی سینه های زن لذت می برد . دوست داشت باور کنه که می تونه تمام سد ها رو بشکنه .. از تمام مرز ها رد شه .. نه فقط به خاطر هوس .. واسه این که باور کنه اون و سارا دو وجودی هستن که می تونن در یک وجود خلاصه شن . و این از شیرینی لحظه های در کنار هم بودن میگه . سارا کاملا تسلیم بود و سعید  با یه حس مردونه و اعتماد به نفسی که لحظه به لخظه بیشتر می شد لباشو از رو لبای سارا به کنار لب و چونه و گونه سارا رسوند .. زن احساس کرد که نفسهاش بریده تر شده  تپش وضربان قلبش هم نا منظم شد . حالا بیش از هر زمان دیگه ای می دونست که درآغاز  بوسه هزاران راز واسه عاشق و معشوق وجود داره که در همون لحظه ای که لبهاشون در تماس با هم قرار می گیره یکی پس از دیگری آشکار میشه ..  دیگه رازی بین اونا نبود ..
-سارا من می خوام که این لحظات قشنگمون همیشه ادامه داشته باشه . من می خوام باور کنم که تو مال منی . که تو جز من به چیز دیگه ای فکر نمی کنی ..
 -بریم رو کاناپه بشینیم سعید . این جوری کمرت درد می گیره .. و اون جوری راحت تر حرف می زنیم .
 سعید حاضر بود ساعتها سر پا بایسته و سارا رو در همون حالت در آغوش داشته باشه .. حرکت آروم لبها که ناگهان با یه فشار اون لبا رو به هم می بنده و یه حس پیوند ناگسستنی به اونا دست میده براش خیلی شیرین بود . براش خستگی مفهومی نداشت . برای سعیدی که ساعتها چشم به راه سارا می ایستاد و از دور بین نگاه می کرد تا که عشقش کی از در خاج میشه ,  واسه پسری که  دقایق زیادی رو در کوچه می ایستاد تا سارای اون از خرید بر گرده .. حتی یکی دوبار در عالم خودش بود و سارا رفت و اون متوجه نشد ولی اون تا یک ساعت هم منتظرش مونده بود و نمی دونست که اون رفته به خونه .. برای اونی که شبها و روز های زیادی رو با این اندیشه سر کرده بود که چی میشه که یه روزی اندیشه های سارا کلام عشقشو بر زبونش جاری کنه مسئله ای نبود که واسه عشقش ساعتها سر پا بایسته .. کاش سارا اینو بدونه ..
سعید به کاناپه  یا مبل سه نفره تکیه داده بود و سارا هم که در کنارش نشسته بود سرشو گذاشته بود رو سینه اش .. زن این روزا به دفعات این صحنه رو واسه خودش مجسم می کرد . سعید در حال نوازش موها و صورت سارا گفت .
 دلم می خواد واست حرف بزنم .. از سعید دیروز از سعید امروز ..
 سارا : از سعید فردا چی ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

خارتو , گل دیگران 86

ویدا نرم نرم خودشو رسوند به اون سه نفر .. رفت به سمت ماندانا تا اونو ببوسه . و ضلع سوم مثلثی باشه که داره به اون حال میده .  لباشو چسبوند به لبای شوهر خواهر حشری خودش .. در یه حالتی هم قرار گرفت که قسمتی از بدن اون مماس با بدن ولی قرار داشت  .  تماشای صحنه های گاییده شدن ماندانا یک بار دیگه اونو هیجان زده اش کرده بود .. در حال بوسیدن ماندانا کسشو رو باسن ولی حرکت می داد .. ولی خیلی از این حرکت ویدا خوشش اومده بود . دوست داشت بیشتر ادامه بده . به هیجان اومده بود . خیسی کس ویدا اونو به این فکر انداخته بود که یک بار دیگه و خیلی زود با ویدا حال کنه .. اما حالا دیگه نوبت ماندانا بود . ویدا خودشو کمی بالا تر کشید و از پهلو ماندانا رو می بوسید . ولی هم دستسو گذاشت روی باسن ویدا و از راه شکاف کونش کس ویدا رو در چنگش گرفت و در سمتی دیگه متین هم دو طرف کون ماندانا رو بازش کرده . با فشار کیرشو روونه کون ماندانا کرده بود . مانی احساس سر خوشی می کرد . از همه طرف واسش رسیده بود . کوس و کون و لب وسینه اش همه در حال لمس شدن بود . هر نقطه از بدنش که در تماس با دیگری قرار می گرفت  یه حس قشنگ داغی بود که به زیر پوست همه قسمتهای بدنش سرایت  می کرد ..
متین : اوووووووففففففف ماندانا .. فدای کونت .. قربون جونت ..
لبای ویدا آرامش خاصی به ماندانا می داد و در همون لحظات به فکر روزای آینده و خوشگذرونی های دیگه ای هم بود که می تونست داشته باشه و  خواهر شوهرشو هم با خودش ببره . اون به خوبی بلد بود  که چه جوری فیلم بیاد فقط در مورد این که  پیش مردای نامحرم اونم در حضور شوهرش وحید بتونه حجابشو حفظ کنه کمی ضعف داشت . ماندانا چشاشو بسته بود و به لذتها این فرصتو داده بود که به هر طرف که می خوان پخش بشن .. متین کون ماندانا رو خیلی گشاد تر از کون ویدا می دید .. راحت تر این کونو می کرد .. ماندانا هم خوشش میومد و هم دردش .. ولی لبای ویدا این اجازه رو به اون نمی داد که درد وهوس خودشو نشون بده . با اون روغنی که متین به کیر خودش و کون ماندانا زده بود احساس می کرد که کیرش داره توی کون زن دوستش آتیش می گیره .
متین : مانی جونم دلم نمی خواد آبم بیاد زوده ..
ماندانا  دستشو گذاشت رو سر متین و خیلی آروم با حرکات دستش متوجهش کرد که می تونه آبشو بریزه توی کون اون ... تازه واسه این که بیشتر آتیشش بده کونشو دور کیر می گردوند ..
متین : اووووووفففففف مانی ..مانی تو که کیرمو چلوندیش .. هرچی داشت دیگه خالی شد .. تموم شد .. اووووووففففففف نههههههه نهههههههه آخخخخخخخخ .. نمی کشمش بیرون می ذارم همون داخل بمونه .. آخخخخخخخخ کیییییییییررررررم ..
ولی هم انگشتاشو کرده بود توی کس ویدا همراه با حرکات سریع کیرش توی کس ماندانا , انگشتاشو توی کس ویدا حرکت می داد .. ویدا لباشو از رو لبای مانی بر داشت تا دو تا یی شون با هم حس و هوسشونو با فریاد زدن و سر و صدا کردن نشون بدن ..
ویدا : بیشتر .. بیشتر بفرست ..
ماندانا : محکم بزن .. تند تر .. زود باش .. زود باش ..
 متین سینه ماندانا رو از پایین به طرف بالا جمعش کرد و اونو گذاشت توی دهنش یواش یواش میکش می زد . ویدا هم شروع کرد به بوسیدن زیر بغل ماندانا ..
ماندانا : بیار جلو .. بیار جلو پسر .. بیار ..
مانی پنجه هاشو گذاشت رو سینه های متین و در حالی که با کیر ولی در حال ارضا شدن بود حسابی از خجالت متین در اومد طوری که وقتی پنجه هاشو از رو سینه های پسر ور داشت متین همچنان از سوزش سینه هاش دندوناشو به هم می فشرد ..
 ماندانا : جوووون جووووون چه کیفی داره .. ! چه حالی داره ..
 ولی : میگم شوهرای شما هم بدشون نمیاد که ما زحمتشونو کم کنیم .
ماندانا : شما دست از سر کچل شوهرای ما بر نمی دارین . اگه شب و روز هم به شما برسیم باز دست از سرشون ور نمی دارین . اوخ که بگم خدا چیکارتون کنه ..
متین : هیچی همین جورمارو چسبیده به  شما نگه داشته باشه ..
 ویدا : شما مردان رو من بزرگش کرده ام . یه شیطاطین  راحت طلب و هوس بازی هستین که نگو و نپرس ..
ولی : واییییییی احساساتم جریحه دار شد . من بمیرم .. وای اگه زنم بفهمه که من بهش خیانت کردم دمار از روز گارم در میاره . کاش ما یه شیطان خوب و پاک می بودیم !
یه جوری این جملات رو بر زبون آورد که چهار تایی شون زدن زیر خنده ..
متین : پسر انگاری امروز توی آب نمک خوابیده باشی . نکنه زن داشته باشی و ما خبر نداریم .
 ولی : چه می دونم شاید این دو تا خانوم زنم باشن و خبر ندارن که هووی همن ..... ادامه دارد ... نویسنده  ... ایرانی 

یک سر و هزار سودا 49

خیلی از نگاهها متوجه من بود که چه عکس العملی نسبت به فیروزه دارم .. راستش  به حرمت مجلس  در جواب سلام اون سرمو تکون دادم . و ازش فاصله گرفتم . بچه ها با هم خوش بودیم و می گفتینم و می خندیدیم و می رقصیدیم . مهشید شده بود عین پرنسس ها . اون لباس سپیدی که تنش کرده بود یه لباس طرخ دار عروس مانند بود ولی اون بلندی رو نداشت . برای اولین بار بود که می دیدم این سبک و طرح رو . اومد طرف من تا با هم برقصیم . می خواست خودشو خیلی شاد نشون بده .. دخترا در حال راه رفتن هم می رقصیدن . انگاری که نمی خواستن عقب بمونن . یه نگاهی به دور و برم انداختم . راستش اون دختری که خیلی زود تسلیمم می شد زیاد بهم نمی چسبید و من می خواستم انگشت بذارم رو اونی که خودم انتخاب کردم . ولی به هر کی که نگاه می کردم همه شون یکی رو واسه خودشون داشتن . فقط ملیکا رو دیدم که تنها یه گوشه ای ایستاده و داره بستنی می خوره .. اون یکی از کم حاشیه ترین دخترای هم درس ما بود .. خیلی هم ناز بود و کسی هم نمی دونست که فکر و روش و نگرش اون نسبت به رابطه دخترو پسر چیه .. شاید یه چیزایی در مایه های فیروزه بود . فیروزه هم چند متر اون طرف تر با یه دختر و یه پسر در حال حرف زدن و خوش و بش کردن بود ..
 -ملیکا : تو که بازم گوشه نشین شدی . مثل این که از جمع فرار می کنی .
-مگه ما خار داریم ؟
 ملیکا : خار که چه عرض کننم .. شاعر میگه دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد .
-مگه تو از تنها بلا دیدی ؟ من چه هیزم تری بهت فروختم ملیکا که از من فاصله می گیری ..
 ملیکا : شهروز جون !تو هیزم تر نفروختی بهم ولی به خیلی ها هیزم خشک فروختی منم هیزم دوست ندارم . نمی خوام  خودمو آتیش بزنم ..
 شانس آوردم صدای آهنگ بلند بود و فیروزه چیزی از حرفامونو نمی شنید . مهشید هم مدام در حال پذیرایی از این و اون بود و مراقب بود که  به همه خوش بگذره . واسه همین لحظاتی رو ازم غافل مونده بود .. اون خوشگل تر از ملیکا بود ولی این جور حرف زدنهاش و این که نتونسته بودم مخ زنی کنم  وسوسه ام کرده بود که به همین سبک ادامه بودم .
-حالا خانومی اگه یه زمانی یکی پیدا شه و بخواد با آتیش تو گرم شه چی ؟
-بهش میگم تا حالا با چی گرم می شدی برو همون جا .. تازه من خیلی سردمه ..
 -حالا اگه همون آدم در جواب بهت بگه من خیلی داغم و می خوام گرمت کنم اون وقت چی ؟
 ملیکا : بهش میگم من نمی خوام یه دفعه آتیش بگیرم وبسوزم و خاکستر شم .
 -حالا اگه همون آدم بهت بگه می تونه درجه حرارتو تنظیمش کنه ..
 -بهش میگم مگه می خوای غذا بپزی ؟ یه سری غذا ها هستند که سوخته شون خوشمزه تره ..
 ملیکا داشت باهام بازی می کرد . اون می خواست نشون بده که خیلی بی خیال من و پسراست .. ولی اونم تا می تونست به خودش رسیده بود . مدل مصری موهاش که به رنگ شرابی تقریبا تیره بود وپس گردنشو خیلی خوشگل کرده بود  چشمای ریز و تقریبا همرنگ موهاشو خیلی خوشگل تر نشون می داد .. ابروهای تقریا دراز و مژگان بلند و لبای ناز و غنچه ای روی صورت کشیده اش که با یه روژملایم قرمز ترکیب شده بود اونو خواستنی تر از همیشه کرده بود . دخترا خودشونو زیبا  می کنن که ما پسرا به اونا توجه داشته باشیم . واسه دخترای دیگه که خوشگل نمی کنن یا این که فقط عاشق کف زدنهای الکی نیستن .
 -تا حالا کسی بهت گفته که  خیلی خوشگل شدی امشب ؟
ملیکا : نه .. فقط منتظر بودم که تو این حرفو بهم بزنی ..
 -من که همچین حرفی نزدم و قصد گفتنشو هم نداشتم . جایی که پر از دختر خوشگله که یکی از یکی ملوس تر دیگه گفتن نداره .. این همه نعمت خدا و زیبایی رو آدم می تونه حالشو ببره ..
اینو گفتم و ازش دور شدم .. تونستم خوب عصبیش کنم .. خیلی آروم زمزمه کرد خیلی بی ادبی شهروز .
 فکر کنم نمی خواست من بشنوم . می خواست خودشو خنک کرده باشه که من اونو این جور خیطش کرده بودم . خواستم برم یه هوایی بخورم .. وقتی این حرفو ازش شنیدم نشون می داد که چقدر حرص خورده و بهش بر خورده از این که گفتم خیلی ها هستند که می تونم با هاش حال کنم . دستشو گرفتم و گفتم بیا از این طرف بریم ..
 -دستمو ول کن جیغ می کشم ..
-بکش خیالم نیست .. به کی میگی بی ادب ؟ مگه من چیکارت کردم ..
 ملیکا : به ما دخترا تو هین کردی .. مگه  ما کالا هستیم که بخوای با هامون حال کنی  -من با هر کی که خودش می خواست حال کردم . کسی رو هم به زور تصاحب نکردم .
همرام اومد . ترس برش داشته بود . آخه تا حالا سابقه نداشت کسی از این گفته باشه که ملیکا و پسری با هم بوده باشن و اون از این جور در گیری ها خوشش نمیومد . اونو بردم به سمت یکی از اتاقا ..
 -شهروز زشته .. باشه ازت معذرت می خوام ..
 وقتی داخل اتاق شدیم پشتمو به در چسبوندم و ملیکا رو به سمت خودم کشیدم .
-نکن لباسام پاره میشه ..
-پس تو شل کن . باشه خانومی ؟ می خوام ببوسمت ..
ملیکا : باشه حاضرم ..
ولش کردم .. تصمیم داشتم اونو ببوسم ولی وقتی که صدای شکستن یه چیزی رو شنیدم تازه فهمیدم که اون ضربه و سیلی بود که بر صورتم نشسته بود .. تا بخوام خشممو نشون بدم حرکت لباشو رو لبای خودم احساس می کردم .. اون بعد از این که گذاشته بود زیر گوشم شروع کرد به بوسیدنم .. مثل آب سردی که بر آتیش ریخته باشن .. این دختر یک دیوونه بود از یه مدل دیگه اش  . منم دیوونه ها روخیلی دوست داشتم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی  

گناه عشق 139

نادر به محوطه بیمارستان بر گشت .. و نلی در کنار دایی و زندایی خود لحظه ها رو به سختی سپری می کرد .. نیما هم خودشو رسونده بود به بیمارستان . اون هنوز نمی دونست که چی به چیه . شنیده بود که اختلافاتی بین نوشین و ناصر هست ولی هنوز نمی دونست که علت این اختلافات در اصل همسر اون بوده که رابطه ای نا مشروع با پسردایی ناصرش داشته . اون حالا هم فکر می کرد که اومده به کمک دایی و زن دایی اش و تا حدودی هم این که اون همکارش بوده احساس مسئولیت می کنه . واسه همین سختگیری نمی کرد . نلی  به زحمت بر خود مسلط شده بود که نیما مشکوک نشه .. ولی دیگه حاضر بود رسوایی رو به جون بخره .  داشت به این فکر می کرد که یکی از همین روزا موضوع رو به شوهرش بگه .. همه چی پیچیده و بغرنج شده بود .. ولی تنها چیزی که این زن می دونست این بود که می تونه به خاطر عشقش هر کاری رو انجام بده . شایدم تقصیر اون بود که ناصر به همچین بلایی دچار شده . اگه اون خیانت نمی کرد .اگه نلی ناصرو وادار نمی کرد به این که با دختر عمه اش با اون  باشه این مشکلات به وجود نمیومد .. ناصر تا چند روزی رو باید در بیمارستان می بود . چند روز گذشت .. .اون حالا کاملا می دونست که خیلی سخته  رو پا های خودش بایسته .. با همون حال زارش و روی تخت بیمارستان بازم کری می خوند .
 -می کشمش .. انتقام خودمو می گیرم . اون منو به این روز رسوند . من باید می کشتمش . عین یک سگ .. میاد زن آدمو از آدم می گیره .. اون وقت به جای این که تقاصشو پس بده من باید زجر بکشم . آخه چرا ..
اشک از گونه های ناصر در حال غلتیدن بود ..
نلی : ناصر تو الان حالت خوب نیست . تازه جراحی کردی .. ممکنه چند قسمت دیگه از بدنت هم نیاز به کنترل داشته باشه .
ناصر : من می خوام بمیرم و این ننگو تحمل نکنم .  حالا دیگه هیشکی دوستم نداره . هیشکی .. دیگه نمی تونم ماشین برونم . نمی تونم پا هامو تکون بدم . دیگه هیشکی دوستم نداره ..
 ناصر دیگه نتونست حرف بزنه .. این واقعیتو که فلج شده یکی از پرسنل اونجا بهش گفته بود .. یکی می گفت نگو یکی می گفت بگو .. ولی حقیقت تلخ رو باید شنید .. اگه نوبت شنیدنش شده باشه . حقیقتی که از معلول شدن ناصر می گفت . نلی دستشو رو پیشونی ناصر گذاشته بود و آروم نوازشش می کرد .. ناصر خوابش برده بود . درست مثل نوشین که در بخش دیگه ای به خواب رفته بود . نوروز و نسترن هم فهمیده بودن که ناصر اون بلا رو بر سر نوشین آورده .. کم و بیش یه چیزایی دستگیرشون شده بود . این که ناصر سر و گوشش می جنبیده و نوشین هم رفته سمت نادر .. دیگه حال وحوصله ای واسه مواخذه کردن نوشین نمونده بود . نادر به ستاره های آسمون نگاه می کرد . گویی که اونا هم در خلوتشون با هم راز و نیاز هایی می کنن و حالا نادر با اون ستاره ها حرف می زد .. با خدا حرف می زد .. به آینده فکر می کرد .. سپیده از راه رسیده بود . یواش یواش خورشید میومد که جای بقیه ستاره ها رو بگیره . ستاره ها وایسین ! بذارین سپیده هم دیگه تکون نخوره .. بذارین خورشید عشقو  حسش کنم که واسه نشون دادن خودش به جهان و جهانیان چقدر داره بی تابی می کنه .. کاش منم بال داشتم و می پریدم به جایی که وقتی سرمو بالا بگیرم جز ستاره های سر بلند چیز دیگه ای رو نبینم . نوشین خیلی زود به خونه بر گشت اما ناصر یه چند روزی رو در بیمارستان موند و به همون صورت و با ویلچر بر گشت خونه اش .. به خونه پدریش . خونواده نوشین و نوشین قصد شکایت از اونو داشتن . نلی همچنان به مراقبت از ناصر ادامه می داد .. نیما تا حدودی از کارای همسرش شگفت زده شده بود  .. یک پسر دایی و یک همکار تا چه حد می تونه واسه دختر عمه اش عزیز باشه که اون زن همه چیز حتی شوهرشو هم فراموش کنه.. و برای نلی که از بچگی ناصرو دوست داشت اینا هیچ مسئله ای نبود . در این مدت نادر روزی دو بار به نوشین سر می زد . و چند روز بعد نوشین زندگی عادیشو از سر گرفت . اون حالا به یک امید زنده بود و اونم این که از ناصر جدا شه .. برای اون انتقام و جبران بلا هایی که ناصر بر سرش آورده بود مهم نبود . فقط همینو می دونست که هیچ احساسی نسبت به اون پسر نداره . همینو می دونست که این عذاب حداقل حقی بوده که ناصر می تونسته بهش رسیده باشه . اگه اون ماشین بهش نمی زد و اونو به همچین روزی نمینداخت شاید امروز عشقش نادر زنده نمی بود .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

مردان مجرد , زنان متاهل 7

بنفشه نمی دونست حس و حال خودشو .. اگه  فرزین  ازش تقاضای خاصی داشته باشه .. چطور می تونه دست مردی به غیر شوهرشو رو تن خودش حس کنه . با این که می دونست شوهرش  با زنای دیگه ای بوده و با این که احساس نیاز و هوس تا حدودی رامش کرده بود با این حال نمی دونست که باید چیکار کنه .. می دونست که نمی تونه تحمل و مقاومت داشته باشه . فرزین آراسته تر از همیشه اومد .. بنفشه هم تا می تونست به خودش رسید . یه بلوز و دامن کوتاه تنش کرد . بلوز به رنگ سفید طرح دار و دامن مشکی اون کوتاه بود بدون این که جورابی پاش کنه .. این که بدون روسری پیش فرزین باشه براش مسئله ای نبود.. ولی به این شکل با پا هایی بر هنه اونم برای بار اول واقعا واسه  خودش جای تعجب داشت .  دامن  مشکی و بلوز سفید  چهره  درشت و معمولی اونو تا حدودی جذاب کرده بود .ولی این تر کیب اونو کمی چاق تر و درشت اندام تر از اونی که بود نشون می داد . چقدر فرزین امروز خوش تیپ تر به نظر می رسید با این که تیپ و هیکلش حرف نداشت ولی انگار امروز به یه حالت دیگه ای در اومده بود .. فرزین هم که بنفشه رو با اون سر و شکل دیده بود تعجب کرد و حس کرد که می تونه یه پیشرفتایی داشته باشه ..
 فرزین : ببخشید ساعت بدی رو انتخاب کردم . امروز یه کاری داشتم که آموزشگاه رو تعطیل کردم . موقع ناهار مزاحمتون شدم .. حتما حاج آقا هم وسط روز میان ..
بنفشه : اون تا دوازده شب نمیاد .. اگه بخواین می تونین ناهارو پیش من بمونین ..
گل از گل فرزین شکفت .. با خودش گفت خیلی می چسبه .. مخصوصا خواب بعد از نا هار .. زن رفت به آشپز خونه تا بر نامه چای رو ردیف کنه .. نگاه فرزین  به کون گنده بنفشه خیره شده بود . در حال حرکت سفتی و قاچ و برش هر طرف کون بنفشه کاملا مشخص بود . فدای اون کونت بشه فرزین .. همش می ترسم از این که وقتی سینی چایی رو گرفتی توی دستت و داری تعارف می کنی اون دامن رو کونت جر بخوره و همه چی آفتابی شه که ای کاش جر بخوره .. ..
 فرزین : بنفشه خانوم اگه اجازه می فر مایید من بیام کمک ..
 بنفشه حس کرد که پسر می خواد که یواش یواش قدمهای اولیه رو بر داره .. با این که می دونست ته دلش آشوبی بر پاست و می خواد که اون اتفاق هیجان انگیز بیفته ولی نمی دونست که در ابتدا و مقدمات کار چه جوری با هاش آشنا شه ..  حس کرد که روی کسش و قسمت بالای اون یه حرکات و ارتغاشات لذت بحش خود کاری پیدا کرده .. دوست داره دست مردی روی اون قرار بگیره . مدتها بود که افشین بهش نرسیده بود .. وقتی فرزین در خواستشو تکرار کرد بنفشه گفت ..
-بفر مایید .. ولی من که تدارک زیادی ندیدم . شیرینی و شکلات و چای که دیگه این حرفا رو نداره ..
فرزین کمی شجاع تر شده بود . همین پا های لخت بنفشه بهش انرژی داده بود . قلب زن به شدت می تپید . واسش خیلی سخت بود سنتها و تا بو ها رو شکستن .  اگه  شوهرش افشین بهش می رسید اگه بهش خیانت نمی کرد امکان نداشت اگه سرش هم می رفت به همسرش خیانت کنه . وحالا بیش از اونی که بخواد به فکر تلافی باشه به نیاز و لذت و هوسش فکر می کرد . به این که اون چیزی رو که این روزا افشین ازش دریغ داره از جای دیگه ای تا مین کنه .. حس کرد فرزین داره بهش نزدیک میشه .. فرزین هم دیگه از این آسه برو آسه بیا ها خسته شده بود زمزه می کرد . .. اینا مال بر نامه های رمانتیک بازیه .. کیرش شق شده بود .. بنفشه یه لحظه زیر چشمی متوجه بر جستگی لا پا و کیر داخل شلوار فرزین شده بود .. حس کرد دلش داره از جا در میاد .. نههههه نههههههه اون نباید صدای ضربان قلبمو بشنوه .. فرزین کاملا متوجه اضطراب زن شده بود . از این که کیرش شق شده بود کمی خجالت کشید ولی اونی که دوست داشت کلنگ هوسو بر زمین بکوبه باید پی همه این چیزا رو به تنش می مالید ..حس کرد که فرزین بهش خیلی نزدیک شده . به سمت راست خود نگاه نمی کرد . فرزین دستشو آروم گذاشت دور کمر بنفشه ..
بنفشه با صدایی لرزان گفت چیکار داری می کنی ..
فرزین با همه خجالت و ترسی که در گذشته داشت کمی شجاع شده بود حس کرد که  آهنگ صدای بنفشه داره از تمایل اون میگه .. دستشو آورد پایین تر و روی باسن بنفشه قرار داد . خیلی دلش می خواست به بهانه ای تلفن بزنه  افشین رو از پیشرفتای خودش مطلع کنه .
و افشین در خونه مهناز و جمشید حسابی جا خوش کرده بود . زن , شوهرش و افشینو برای لحظاتی تنها گذاشت .. وقتی هم که بر گشت با یه دکلته نرم و فانتزی که پشتش خیلی کوتاه بود و جلوش بلند بر گشت .. اون زیر هم شورتی پاش نکرده بود .. جمشید با لذت به اون دو نفر نگاه می کرد .. خیلی دلش می خواست زنشو در آغوش افشین ببینه .. اون عادت داشت که این جوری به هیجان بیاد . ولی ماهها بود که نتونسته بود همچین زمینه ای برای خودش فراهم کنه .. و هر گز اون جوری هم که دوست داشت دوست پسر زنش نتونسته بود که اونو از کردن زنش سیراب کنه .. اون طرفدار هیجان بود .. صدای شنیدن فریاد و لذت بردن زنش جلوی چشاش .. و تشنه بودن مردی که داره زنشو می کنه . این که مردی در جا آبشو رو زنش خالی کنه و بره براش فایده ای نداشت .. هر چند بیش از سه چهار بار این صحنه ها رو ندیده بود ولی از اونجایی که  نقطه ضعف خودشو به رخ این و اون کشیده بود خیلی ها این حس و حال اونو می دونستن ولی از بس قانون می ذاشت و با دی سیپلین پیش می رفت که خیلی از پسرا عطایش را به لقایش بخشیدن وافشین هم  می خواست یک تیر دو نشون کنه ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

خانواده خوش خیال 69

فیروزه طوری از مکیده شدن کسش توسط سهیل لذت می برد که  حس می کرد در یه مدت طولانی همچنان آب کسش در حال ریزشه و با این که یه احساس سبکی و آرامش خاصی بهش دست داده ولی دلش می خواد که اون بازم به ور رفتن با کسش ادامه بده .. در همون حالی که داشت ار گاسم می شد از هیجان زیاد کیر عرفانو  مثل بچه ای که داره پستونک می خوره می مکید  .. پسر حس می کرد که  این کیر اونه که مادرشو هیجان زده کرده .. چشاشو بسته بود و سعی کرد دیگه به این که سهیل داره چیکار می کنه و بعدا ممکنه چه کاری بکنه فکر نکنه  . یه حس غروری بهش دست داده بود که فیروزه به خوبی حسش می کرد .. این جوری خیلی حال می داد . هر کس از شرایط موجود به گونه ای لذت می برد که دوست داشت و می پسندید . داغی کس فیروزه و تماس اون با لبای سهیل طوری فیروزه رو وسوسه اش کرده بود که در یه حالت نرم و فشار , کیر عرفانو همچنان میکش می زد .. عرفان حس کرد که آبش داره توی دهن فیروزه جونش خالی میشه و زن هم دیگه ول کن پسرش نبود .. کاری هم به مزه منی و آب کیر نداشت همه رو می خورد .  .. اون حالا هم از آمیزش با پسرش لذت می برد و هم از عشقبازی با غریبه ها و از این که پسرشو در کنار پسری دیگه می دید که دارن بهش لذت میدن و ازش لذت می برن و عرفان هم تا یه حدی آروم گرفته بی اندازه لذت می برد و احساس آرامش می کرد .
 -بخور مامان .. نوش جونت .. بخور .. عسل عرفانو بخور ..
سحر : عسلم .. عرفان جون .. یادت باشه که منم عسل می خوام ..
عرفان : واسه تو هم هست سحر جون ..
 سهیل لباشو از روی کس فیروزه بر داشته بود . سحر با این که روزی نبود که  سکس نداشته باشه ولی شرایط عرفان و فیروزه طوری بود که اونو به هیجان آورد با این که دوست داشت اونا به جایی برسن که بتونن سکس طرفشونو با یکی دیگه ببینن ولی بی اراده دست عرفانو گرفت و گذاشت روی کسش و گفت فشارش بگیر .. چنگش بگیر .. سهیل یه اشاره ای به مادرش زد که گفت بیا جلو تر تا خودم این کارو برات انجام بدم . سحر : آهههههههه ..اووووووفففففف ... سوختم .. سوختم ..
سحر خودشو به سهیل نزدیک کرد ودر حالی که لباشو زیر گوش سهیل گذاشته بود آروم گفت  برو زیر فیروزه دراز بکش بکن توی کسش .. ..
 و از اون طرف هم یه جورایی فیروزه رو متوجهش کرد که در یه حالت قمبلی قرار بگیره تا بتونه به پسرش کون بده . یعنی دو مرد و یک زن .. پسر و پسر همسایه فیروزه رو بکنن . این جوری هم فیروزه لذت بیشتری می بره و هم این که دو تا پسرا یه جوری به تفاهم می رسن . با یک هدف مشترک حال کردن و حال دادن . هر چند ممکنه این لذت بردن و لذت دادن هم رقابتی باشه ولی نوعی رقابت سالم و همزیستی مسالمت آمیزو در بر داره که بهتر از اینه که عرفان نسبت به سهیل کینه داشته باشه . سحر قصد داشت این  حرکتو روی خودش هم پیاده کنه و با این کارش سهیل و عرفانو به هم نزدیک کنه .. یه لحظه با خودش فکر کرد که اگه اول اون می رفت زیر کیر دو تا پسر بهتر بود .. ولی این جوری شاید فیروزه فکر می کرد که سحر داره زرنگی می کنه و سر گل پسرا رو  می چینه .. هر چند عرفان آب کیرشو توی دهن مامانش خالی کرده بود . سهیل با کیر تیز و کلفت و شق شده اش طاقباز  روی تخت دراز کشید . فیروزه قبل از این که بره روی کیر سهیل گفت ..
 -عزیزم عرفان  جان .. کونم کیر تو رو می خواد .. خیلی می خاره .   استیل تو طوریه که می تونه خارش کونمو بگیره .. اگه سحر جان اجازه میده قبل از این که بری سراغش تو بیا سوراخ کونمو بخارون و بهم لذت بده .. خیلی هوس کیر گل پسرمو داره ..
سحر و فیروزه هر دو شون در یک آن به یاد آوردند که وقتی عرفان کیرشو بکنه توی کون مامان فیروزه اش باید شاهد کیر سهیل هم باشه که چه جوری میره توی کس مادرش و میاد بیرون .. ولی دیگه دلو زدن به دریا و کارو شروع کردن .. فیروزه روی کیر سهیل نشست .با این که ار گاسم شده بود ولی احساس داغی شدیدی می کرد .. هوس , تنشو لرزونده بود . دوست داشت کیر سهیلو می گرفت توی دستش .. ماچش می کرد .. پسرو بغلش می زد .. ولی حس کرد که هنوزم زوده . بذار عرفان بیشتر آب بندی شه . خیلی دوست داشت با دستاش کیر سهیلو روی کسش تنظیم کنه . ولی فقط روش حرکت می کرد .
فیروزه : مادرت فدات شه عرفان جون .. کیرت دوباره جون داره دیگه ..
عرفان : مامان تازه سر حال شده ..
در حالی که کیر سهیل به آرومی توی کس تپل فیروزه  حرکت می کرد اون  یه اشاره ای به سحر زد که از روی میز آرایش قوطی کرمو بیاره و سوراخ کونشو با اون چرب کنه .. عرفان برای فرو کردن کیرش توی کون مادر عجله داشت و فیروزه هم مدام سعی می کرد حواسشو ببره جای دیگه که عرفان از این که مادرش از سهیل لذت می بره حرص نخوره ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

نامردی بسه رفیق 56

سپهر اون کارایی رو که می گفت انجام داد خیلی از اموالشو به نحوی در اختیارم گذاشت که بتونم همون جوری که اون دوست داره هزینه کنم .
 -پسر تو این همه پولو از کجا آوردی چطور تا حالا چیزی بهم نگفتی .
 سپهر : آدم کار خیر رو واسه رضای خدا و آرامش دل خودش انجام میده .. چه لزومی داره بیان یک کار .. مهم خود اون کار و اثریه که می ذاره . کاش همه آدما برای انجام کارای خیر پیشقدم می شدن .. 
-سپهر من در خودم نمی بینم ..
سپهر: تو به من قول دادی ..
 -تو هم به من قول بده که نمی میری ..
سپهر : من چیکاره ام که قول بدم . اگه راست میگی برو قولشو از خدا بگیر ..
-داداش من دیگه حریف این یکی نمی شم .
سپهر شده بود عین یک کاغذ ..  سعی می کردم وقت بیشتری رو با اون بگذرونم . ستاره ول کنم نبود . با این که برای سپهر بیش از حد ناراحت نشون می داد ولی وقت و بی وقت از فرصتها استفاده می کرد و می خواست خودشو یه جورایی بهم بچسبونه .. خیلی حرف می زد . می خواست در هر موردی اظهار نظر بکنه . خودی نشون بده . فروزان هم هوای کارو داشت . برای همین اونم مثل ستاره سعی می کرد دورادور مراقب من باشه .سپهر وضعش خیلی وخیم شده بود . اونو برده بودن به بخش مراقبتهای ویژه ..پزشک معالجش تقریبا آب پاکی رو رو دستمون ریخته بود .. منو کشید گوشه ای و گفت که این روزای آخر زندگی سپهره ..
-نه آقای دکتر شما چرا . شما که باید بهمون امید بدین ..
 -ما با هرچی که مبارزه کنیم با مرگ که نمی تونیم بجنگیم ..
-با جراحی چی ؟میشه یه جورایی بیشتر زنده نگهش داشت ؟
-فقط عذابشو زیاد می کنیم . شاید زیر عمل بمیره .. اگه راهی می داشت ما زود تر از اینا اقدام به این کار می کردیم
-آقای دکتر خواهش می کنم . تا اون جایی که میشه یه کاری بکنین . هنوز حرفای زیادی هست که بهش نزدم .
  -هر گز گفتنی های ما در این دنیا تموم نمبشه ..
-من نمی خوام حسرتش به دلم بشینه که کاری انجام ندادیم ..
 سپهر بعد از دو سه روز کمی بهتر شد فقط در همون حدی که ما رو بشناسه .. وقتی صداش کردم سرشو تکون داد و فقط می تونستم اشکشو از گوشه چشاش ببینم که رو گونه  اش غلتیده .. وقتی که اومدم بیرون ستاره رو دیدم که به دنبالم راه افتاده ..
 -کاری داشتی ؟
 ستاره : فقط خواستم حال داداشو بپرسم ..
-خب برو پیشش . می تونی یه سری بهش بزنی
 ستاره : اون که حرف نمی زنه ..
-برو پیشش ستاره .. من یه کاری دارم بر می گردم ..
 ستاره ازم ناراحت شد . انتظار این بر خوردو نداشت . حوصله شو نداشتم .. بعد اون فروزان جلوم سبز شد .. فروزان : ببینم حالا آقا عشقشونو دست به سر می کنن ؟
 -تو دیگه چی می خوای ..
 فروزان : هیچی فقط خواستم بهت بگم معلوم نیست این دخترو چیکارش کردی که دست از سرت ور نمی داره ..
 -فروزان دیوونه نشو . تو دیگه بچه بازی در نیار .. من باید چیکارش می کردم که به من علاقه مند نشه . دیدی که حالا هم اونو از خودم روندمش ..
 فروزان : آفرین ! خونواده اش چقدر بهت علاقه دارن . تو میشی جای پسر اونا ..
 -چی می خوای بگی فروزان ..
فروزان : هیچی بعد از مرگ سپهر تو میری یا خواهرش ازدواج می کنی هم میشی دامادشون و هم میشی پسرشون  -بس کن شوهرت داره می میره .. اون داره می میره .. دکتر جوابش کرده .. اینو به من گفته .. حتی جراحی هم کار گر نیست .. شاید یک هفته عذابشو بیشتر کنه .. اون شاید تا یه هفته دیگه پیش ما نباشه .. تو داری از چی حرف می زنی ..
فروزان : چرا سرم داد می کشی . تو زنشو از چنگش در آوردی . حالا واسش دایه مهربون تر از مادر شدی نامرد ؟ می تونی با هر کی که دوست داری ازدواج کنی .. ولی خیلی نامردی ..من خیلی بد بختم فر هوش.. اون نامردی که سپهر در حق من کرد و تو هم سر راهم سبز شدی و حالا تو می خوای در حقم نا مردی کنی .. اون شاید داره چوب کاراشو می خوره . اون داره می میره
-بس کن فروزان .
فروزان : چی رو بس کنم . این که اصلا به روش نیاوردم کثافتکاری هاشو ؟ درسته که داره می میره ولی دلیل نمیشه که بهش نگم که خیانتکاره . اما من نگفتم .. به خاطر تو .. به خاطر تو بهش نگفتم که چقدر پسته .. از مرگش خوشحال نمیشم .. ولی ناراحتم نمیشم . فقط  واسه خودم متاثرم که گیر آدم هوسبازی مثل تو افتادم ..
 -فروزان ! من چیکارت کردم ..مگه من چیکار کردم . مگه من و ستاره با هم کاری کردیم ؟ چرا این قدر در مورد اون حساس شدی . تو که این جوری نبودی . من دوستت دارم . اگه اشتباهی کردم بهم بگو .. من یه لحظه بدون تو نمی تونم زندگی کنم . چرا این شرایطو درک نمی کنی ..
فروزان : چی رو درک کنم . که داری یک رفیق نامردو از دست میدی ؟ مردی رو که به زنش رحم نکرد و اونو سپرد به آغوش یک نامرد تر از خودش ؟ ستاره پیش من همش از تو میگه .. ولی به طور غیر مستقیم .
 -فروزان اونم می دونه که سپهر در مورد تو چی سفارش کرده ؟
 فروزان : می دونه ولی میگه هیشکی اینو قبول نداره .. درست نیست و از این حرفا .. اونا نمی خوان قبول کنن که تو یه روزی باهام ازدواج می کنی .. برای اونا ازدواج  تو با عروسشون شاید یک توهین به حساب بیاد ولی از دواج با دخترشون یک آرامش و افتخار به حساب میاد . یک ارزش ..
-ولی وصیت سپهر چی ..
فروزان : این چیزا رو میشه یه جوری حلش کرد .. من از گناه سپهر نمی گذرم .. اون خیلی بده .. چرا ..من باید سر نوشتم این بشه ..
-حق نداری یک بار دیگه راجع به اون این طور حرف بزنی ..
فروزان : چیه شریک کثافتکاری هاش بودی ؟
 -نه فروزان اون شریک کثافتکاریهای من نبود ..
فروزان : چی گفتی ؟ متوجه نشدم ..
 -هیچی .. فقط حق نداری از سپهر بد بگی ..
 فروزان : وکیل مدافع رو باش .. نامرد ..
 -  این جور باهام تا نکن . بهت نیاز دارم .
فروزان : فرهوش ! من باید بهش بگم که همه چی رو می دونم . باید بهش بگم .. باید بهش بگم ..
-چی رو بهش بگی .. بگی که من و تو مدتهاست که اونو دور زدیم و حالا که ستاره اومده وسط می ترسی ؟ می خوای که به ستاره سفارش کنه که دور و بر من نپلکه ؟ نه فروزان .. تو این کارو نمی کنی ..
فروزان : حالا می بینی می کنم یا نه ..
دستشو کشیدم و اونو از اون فضا دور کردم .. مرگ قریب الوقوع سپهر .. امید واری های ستاره .. بد گویی های فروزان از سپهر و حسادتهای بی مورد اون  , دیوونم کرده بود یه حسی بهم می گفت که این حسادت باعث میشه که فروزان زهر خودشو بریزه ..ولی سپهر قبل از مرگش نباید می فهمید که من نامردم .. اون تمام آرزو هاش به باد فنا می رفت . دیگه نمی تونست بهم اعتماد کنه . دیگه بهم اعتماد نمی کرد که کارای خیرشو ادامه بدم   .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

نگاه عشق وهوس 22

سارا در این لحظات بیشتر به این اهمیت می داد که تمام اون چیزایی رو که سبب میشه سعید  بیشتر به این موضوع فکر کنه که اون یک زن متاهله رو از جلو چشاش بر داره . هر چند نمی شد واقعیتو عوض کرد یا این موضوع رو از فکرش پاک کرد ولی همون که  چیزی نباشه که اونو بیشتر به یاد این مسئله بندازه بازم خیلی از هیچی بهتره .. به در و دیوار و روی تخت و هر جا که می تونست سرک کشید ..  و تمام وسایل دم دستی  و جلوی دید رو که مربوط به شوهرش و حتی پسرش می شد در گنجه ای ریخت و درشو قفل کرد تا ساعاتی قبل از برگشت سهیل و سامان  شرایط و دکور رو به شکل قبل بر گردونه . گیج شده بود نمی دونست به کدوم کارش اولویت بده . هر کاری رو که مشغول می شد فوری ذهنش می رفت پیش کار دیگه ای .. در لباس پوشیدن در آرایش کردن .. در همه کار .. باید یه پیرهنی تنم کنم که بیشتر  بهم یه حالت دخترونه بده تا زنونه .. سارا ! سارا ! تو چرا این جوری شدی ؟ مگه  اینو قبول نداری که سعید  تو رو همون جوری که هستی پذیرفته و می خواد . چرا این قدرنگرانی . حتی آشپز خونه هم از دستش امون نداشت .. یه چیزی درست می کنم . چیکار کنم . جواب حرفاشو چی بدم .. چی بهش بگم .. چیکار کنم که اون زده نشه .. انگاری دارم به گذشته برمی گردم . همون روزایی که حسرتشو می خوردم .. ولی حالا فقط به یه چیز فکر می کنم . زیبایی نگاه عشق در اینه که  وقتی به چشای عشقت نگاه می کنی که اونم خیره به چشات زل زده انگار که این نگاه خودته که داره بر گشت می کنه . حس و نیاز خودته که داره بر می گرده سمت خودت . اون از رنگای شاد خوشش میاد .. نمی دونم صورتی تنم کنم یا آبی آسمونی بپوشم .. وقت دارم این یه هفته ای رو که تمام لباسامو تنم کنم .. باشه امروز آسمونی تنم می کنم . نهههههه نهههههه .. فکر بی لباس و برهنه در آغوش سعید بودن واسه لحظاتی صورتشو سرخ کرد .. نههههههه ... ولی می دونست که خودشو غرق وجود سعید کرده .. پسری که واسه سارا مهم نبود که چند سالشه چیکار می کنه و چه امکاناتی داره و نداره . فقط خود اون , اندیشه ها و قلب مهربونش براش اهمیت داشت . چرا معطلی سارا ! حالا  بیشتر از نیمساعت گذشته که اون رفته .. وقتی که اون پیشت نیست زمان چه دیر می گذره .. وقتی هم که  هست اصلا گذشت لحظه ها رو حس نمی کنی .. و در اون طرف سعید خیلی راحت تر از اون چه که فکرشو می کرد تونست برنامه شو ردیف کنه . مادرش به حرفاش و خودش اعتماد داشت . خود سعیدم متوجه نبود که چی داره میگه .. از اردو می گفت از مسابقه می گفت .. خلاصه بار و بندیلشو که چند وسیله ورزشی و کفش و گرمکن هم باهاش بود برداشت . می دونست وسایل دیگه ای هم هست که بعدا به یادش میاد ولی حالا دیگه به تنها چیزی که فکر می کرد اون زن بود .. زنی که از اون واسه خودش یک بت ساخته بود . یک رویای دست نایافتنی که به ناگهان با نوشته ای احساس خودشو میگه و از حالا اونا برای یک هفته با هم خواهند بود  .. درکنارهم و لحظاتی را هم در آغوش هم .. یه روزی تصور یه لبخند سارا و شنیدن جواب یک سلام واسش یک آرزو بود .. حالا هم عاشق اون لبخند هاست .. عاشق اون صدای شیرین و ظریفشه .  می دونست که اون لبخند ها و آتش اون نگاه و شیرینی کلام سارا واسه همیشه تازگی خودشو حفظ می کنه .. به این فکر می کرد که این روزا عشق و دوست داشتن به بازی گرفته شده  ..اون به محبت اون زن نیاز داشت . به صدای دلنشینش .. به اون نگاه که همیشه پیام آور امید و شیرینی لحظه های زندگی اون بوده .. شبهای زیادی بوده که با رویای سارا به خواب می رفته .. نه این که فقط اونو بر هنه در آغوشش داشته باشه و زیبایی عشقو فقط در هوس ببینه ..حالا می تونه کنار رویای خودش باشه .. رویای خودشو در آغوش بگیره  و با رویا ی سارای رویایی خویش , واقعیت عشق و زندگی رو در آغوش بکشه . وقتی سارا واسه سعید زنگ زد یه حسی داشت که انگار عشقش پیششه .. همون حالت حجب و حیایی رو داشت که گویی تازه این حسو پیدا کرده که عاشق سعیده ..  و باز هم در تبلور عشق پاک و داغ دیگه ای یک بار دیگه این  دو نفر  روبروی هم قرار گرفتند ..
سارا : به مشکلی نخوردی که ..
سعید : نه خیلی راحت اومدم .
سعید : خیلی بهت میاد .. خیلی ناز شدی ..
روژقرمز سارا با پیراهن آبی آسمونی و بلند ش , با صورتی که می شد مظلومیت اندیشه و احساسشو درش دید و اون نگاه عاشقونه و بی ریاش .. سعیدو واسه ثانیه هایی به فکر برد .. چقدر دلش می خواست یک بار دیگه عشقشو بغل کنه و این بار اونو ببوسه .. و سارا حس کرد که می تونه  فکر سعیدو از نگاهش بخونه .. خون عشق با سرعت بیشتری در وجود سارا به حرکت در اومده بود .. به خودش می گفت سعید زود باش ..من منتظرم .. مثل تو می خوام .. شایدم بیشتر از تو ..
 سعید : ناز و خوشگل بودی ناز تر شدی ..
سارا : ای بابا .. حالا کی ما رو تحویل می گیره  ؟!
 سعید :  دل من یکی رو که بردی و با تیر نگاهت منو کشتی .. آدم دلش می خواد تو رو ببوسه ...
سارا : آدم ؟! منظورت کیه ؟
سعید : نمی دونم ..این جا غیر از من کس دیگه ای هم هست ؟
سارا : امتحانش مجانیه ..
سعید : واسه من یه دنبا , حتی بیشتر از یه دنیا می ارزه .
هر دوی اونا با یه حس خجالتی که آروم آروم با صمیمیت و صداقتشون ترکیب می شد  به سمت هم نزدیک شدند . سعید شونه های سارا رو گرفت .. زن نگاهشو از نگاه عشقش بر نمی داشت .. با نگاهش با سکوتش و گاه با لبخندش تمنای بوسه رو داشت سعید لحظه به لحظه لباشو به لبای سارا نزدیک می کرد .. سارا در عین این که چشاشو خیلی آروم می بست لباشو کمی باز کرد تا از لبای صاحب خونه دلش پذیرایی کنه .. سعید سرشو آورد پایین تر .. دستاشو گذاشت پشت سر سارا و دیگه فاصله ای بین لبهای اونا نبود . بوسه ای نرم و آروم اما پر از عشق و التهاب .. هر چند سرعت بوسه کمی بیشتر شده بود .اما حس پرواز دو عاشق در دنیای آرامش یه حسی بود که اونا فکر می کردند که این دنیا فقط واسه اون دو تا آفریده شده و دنیای قشنگ داره بابت این حس قشنگ بهشون تبریک میگه ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

خارتو , گل دیگران 85

ویدا با دستش به ولی علامت داد که یعنی زود باش انزال شو .. اون حالا تشنه آب کیر ولی بود که لذت و حالشو کامل کنه .. از اون جایی که متین لباشو رو لبای اون قرار داده بود نمی تونست حرفی بزنه ..
ولی : مانی این چی داره میگه
ماندانا : هیچی کسش آب می خواد ..
ولی : زود تر بگو دیگه کبرم خیلی سنگین شده ..
 ویدا لبای متیتو گازش می گرفت وقتی که سرعت کیر ولی بیشتر شده بود . ماندانا  رفت پشت ولی و دستشو گذاشت رو سینه اش ..  با شکم و سینه های ولی بازی می کرد ..ولی با دستای ماندانا بیش از حد تحریک شده بود .. ویدا با پرشهای کیر ولی توی کسش و انزال اون جونی دوباره گرفته بود . ولی همون طرف موند . ماندانا کمر ویدا رو گرفت و اونو آورد بالاتر متیین رفت زیرش دراز کشید  و از اون پایین خواست فرو کنه توی کوس همچنان داغ و خیس  ویدا که ماندانا آبای بر گشتی از کس خواهر شوهرشو جمع کرده اونو به سوراخ کون ویدامالوند تا راه رو برای ورود کیر ولی به کون ویدا نرم ترش کنه ..
 ویدا : آخخخخخخخ پسرا پسرا دو تایی تون ؟ چه جوری من دو تا کیر رو تحمل کنم .
 متین : تو یکی دیگه رو هم می تونی بگیری .. فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه ..
 ویدا : من که خیلی تپل هستم .
 متین : منم فقط کس تو رو گفتم که چقدر تیزه .. هر بار و هر کسی که اونو بکنه همون تندی و تیزی خودشو داره  ویدا : آخخخخخخخخخ ولی جون .. فدات شم .. فدات شم . یواش تر یواش تر من که دیگه تیکه پاره شدم . همین جوری داری منو می کنی . دیگه جون ندارم ..
 ولی : رفت رفت کیرم رفت .. یه خورده دندون رو جیگر بذار .. صورت متینو گاز بگیر الان کار تمومه ..
 متین : چرا از خودت مایه نمی ذاری ..
ولی : آخه من الان پشتش قرار دارم . بیچاره کجای منو گاز بگیره ..
متین : بهت یاد میدم چیکار  کنی .. دستتو می ذاری جلو دهنش و اون  هر جوری می خواد گازش می گیره ..
 ویدا : حوصله منو شما پسرا دارین سر می برین . به جای این کارا از اون کیرا استفاده کنین . کیرتونو کار بندازین ..
 ولی : چه می دونم تو همش داری ناز می کنی .. ویدا جون .. کیرم سفت و سخت داره کونتو گاز می گیره ..
 ویدا : یادت باشه همه اینا رو به حسابت می نویسم که بعدا به حسابت برسم ..
 متین هم از اون زیر مشغول بود .. ماندانا از کناره ها خودشو به ویدا نزدیک کرد ..
ماندانا : خوش می گذره عزیزم . ویدا خوشگله من ؟
ویدا : اگه می خوای تو بیا جای من حال کن ..
ماندانا : وقت زیاده عشقم . خیلی دوستت دارم . اول تو سر حال سر حال شو بعد از تو نویت منه . حسابی شیره جون این دو تا پسر رو می کشیم که تا دیگه هست هوس ما زنای شوهر دار رو نکنن . هر کی  خربزه می خوره اونم این جوری باید پای لرزش هم بشینه .
ویدا : ماندانا لب بده لب بده .. حالا من لباتو می خوام . زود باش اونو بیارش جلو .. دوستت دارم مانی .. زن داداش گل من ..
ماندانا کیف می کرد  از این که بالاخره تونسته دل ویدا رو اون جوری که باید و شاید به دست بیاره  ..
 ویدا احساس آرامش زیادی می کرد . ولی  دو تا دستاشو گذاشته بود رو شونه های ویدا و یواش یواش ماساژش می داد .. لباشو هم گذاشته بود پس گردن اون ..
متین : داداش چطوره ..
ولی : عالی .. خیلی عالی .. راستش وقتی بهم گفتی که بزن بریم شمال فکر نمی کردم تا این حد بهم خوش بگذره . ولی حالا دلم می خواد کاش اصلا یک هفته این جا می بودیم ..
 متین : واسه من کاری نداره .. باید دید این آقا وحید غیرتی رضایت میده که خانومشون همچنان در خد مت ما باشه یا نه ..
 ولی :  مگه روی کونش وقف مدت دار قید شده ؟  ..
ماندانا هر کاری کرد ساکت بشینه و لباشو از رو لبای ویدا بر نداره نشد ..
ماندانا : چه خبرتونه پسرا شما که همش دارین  مزه میندازین . کاری نکنین که بی مزگی رو نشونتون بدم ..
البته مانی اینو جدی نگفت ..
 متین : حیف که کیرم توی کس ویدا جونه وگرنه می تونستم دهنتو خوب ببندم .
ماندانا : لازم نکرده .. من خودم الان با دهن عشقم ویدا جون , دهن خودمو می بندم .. ..
 چهار تایی شون برای دقایقی ساکت شدن .. ویدا کمی خسته شده بود .. و پسرا این بار با هم رفتم سراغ  ماندانا .. ماندانا یه پهلو شد و ولی از روبرو کرد توی کسش و متین هم کرد توی کون اون ..
 ماندانا : ویدا جون استراحت کن که دیگه به اندازه کافی حال کردی . این پسرا هم اگه ترشی نخورن یه چیزی میشن . من و تو همچین شوهرایی لازم داشتیم ..
ولی :  که اون وقت برین به مردای دیگه کوس و کون بدین ؟
ماندانا : می بینی ؟ می بینین بچه ها ؟ این پسره توی آستینش آماده داره ..
 ولی : من خیلی چیزا رو آماده دارم .
ماندانا : تا می تونین آمادگی خودتونو نشون بدین .. وووووووییییی کسسسسم کونم .. می خاره ... اووووووففففف .. ویدا یه نگاهی به ماندانا انداخت و از جاش بلند شد ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

یک سر و هزار سودا 48

هر وقت که این جا هستم و توی اتاق خواب تو با همیم حس می کنم که حس تو رو می خونم ولی وقتی که تو رو در محیط دانشگاه و بیمارستان می بینم فکر می کنم که یک آدم دیگه ای رو می بینم .
 -بایدم همین طور باشه . خیلی دوست داشتم جای من و تو عوض شه تا ببینم بازم این حرفو می زنی یا نه ..
-خیلی بد جنسی مژده . چرا باید راضی شی که کسی رو که تا این حد دوستش داری از خودت بر نجونی
-وایییییی نگو که دلم درد گرفت .. اصلا کی بهت گفته که من دوستت دارم ..
 نذاشتم که ادامه بده . . عشق بلبل زبونم ساکت و اسیر من شده بود .. نفس نفس می زد . وقتی یه زنی رو خیلی راحت به دست میاری شاید به اندازه وقتی بهت لذت نده که با تمام وجودت  برای به دست آوردنش تلاش می کنی .. طوری با حرص و هیجان غرق بوسه اش کرده بودم که شاید خود مژده هم فکر می کرد که برای اولین باره که دارم باهاش سکس می کنم .
-دوستت دارم . دوستت دارم .. عزیزم .. مژده ناز من !
 و یک بار دیگه با حوصله ای که به خرج دادم تونستم تسلیمش کنم .
 -شهروز .. آروم تر .. تو که منو کشتی .. تموم نمیشم .. همین جام .. همین جا .. واسه تو ..واسه تو ...
-بگو بازم بگو .. مژده بگو که برای منی . مال منی ..واسه منی ..
 -تو چی .. تو نباید این حرفو به من بزنی ؟ تو نباید بهم بگی ؟ منم اینو ازت می خوام . می خوام بشنوم که دوستم داری . مال منی .. یعنی من حق ندارم ؟
 -فعلا بذار این حقتو بهت بدم بقیه پیشکش ..
-بده به من  .. همش حق منه .. مال هیشکی دیگه نیست ..
 -دختره دیوونه .. استاد من .. خانوم دکتر من ..
-خوشحالی که تسلیم تو شدم ؟
-عزیزم .. در عشق هر دو طرف تسلیمن .
مژده در حالی که واسه من ناز می کرد گفت کی گفته که من عاشقتم ..
-نمی دونم . یعنی منم عاشقت نباشم ؟
شونه ها , سینه ها , زیر گلو  و صورت و گونه ها شو غرق بوسه هام کرده بودم .
-ولم نکن .. ولم نکن .. عزیزم . همین جوری .. عالیه ..
سرعتمو طوری زیادکرده بودم که می خواست از دستم در ره ولی نمی ذاشتم ..
 -حالتو بگیرم ؟ که چه جوری داشتی اشکمو در می آوردی مژده ؟
.. یه نشگون از صورتم بر داشت ولی من خودمو انداختم روش .. و با فشار رو لبهاش تنها کاری که ازم بر میومد علاوه بر بوسیدنش فقط می تونستم بکنمش . به نظرم اومد که یه بار دیگه هم همین حالت بین من و اون پیش اومده بود .. اما این بار من روی عشقم قرار داشتم . سنگینی ام افتاده بود رو بدن اون .. ندونستم که تونستم ار گاسمش کنم یا نه . ولی وقتی که با چشاش می خندید و احساس سبکی رو از حرکاتش متوجه شدم فهمیدم که ار گاسم شده .. آب کیرم در حال بیرون ریختن از دور و بر کسش بود ..
-دختر تو بازم منو جادو کردی اصلا متوجه نشدم کی آبم توی کست خالی شد ..
 -پسر تو درس نداری ؟
 -تو حالا بهم نمره بده .. بقیه استادارو یه کاریش می کنم .
-غیر من بازم استاد زن داری ؟
-آره یکی هست ولی پیره ..
-خب که چی ..
-هیچی ما رو تحویل نمی گیره . ولی هیشکی مث تو سخت گیر نیست . اما خودمونیم خیلی زود پیشرفت کردی ... گاه باورم نمی شد که این  قدر راحت دارم با اون حرف می زنم راحت دارم هر کاری که دوست دارم با هاش انجام میدم و یه چیز جالب تر این که وقتی که در محیط درسی قرار می گیریم دیگه این راحتی رو ندارم . .. حوصله ام سر اومده بود از این پرس و جو ها و نوشتن هایی که نمی دونم در ضمیرت صدا می شنوی ؟ نمی شنوی ؟ یکی تعقیبت می کنه ؟ نمی کنه ..؟ حوصله ام سر می رفت . ولی باید یه چیزی سیاه می کردیم و تحویل استاد می دادیم ..یه مهمونی پیش رو بود .  وقتی شنیدم مژده با هامون نمیاد یه خورده آروم تر شدم . چون این جوری راحت تر می تونستم با دخترا بر بخورم . اون جوری چهار چشمی مراقب من بود . فکر کنم اگه همین جور ادامه می داد به زودی همه می فهمیدند که استاد عاشق من شده . به یه مراسم تولد دعوت شدیم .. آخر هفته ای شد و تولد یکی از دخترا بود . مهشید شب جمعه ای از خیلی از دوستاش دعوت کرد که بریم خونه شون . من اصلا دوست نداشتم بیام . نمی خواستم با دوست دختر سابقم فیروزه رو برو شم  خود مهشید هم از اون دخترایی بود که هر کاری می کرد با من دوست شه من طرفش نمی رفتم . دیگه از بس گفت و اصرار کرد واسه این که دلشو نشکنم قبول کردم .. بچه ها جمع شده دسته جمعی واسش یه هدیه ای گرفتند . محفل  خیلی دوستانه و خود مونی بود . مهشید خیلی ناز شده بود .. صورتش گرد و لپاش بر آمده و سرخ بود .. آدم دلش می خواست اونو بخوره .. توجهش همش به من بود که چیکار می کنم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 
 

ابزار وبمستر