ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

منو ببر سیزده به در

و1392... وای چقدر هوا آفتابی و قشنگه .. همه از خواب پا  شدیم . یکی از یکی چرتی تر . می خوایم بریم سیزده به در . بسه دیگه یه امروزرو کوتاه بیا . تو  خودت عاشق اینی که همیشه در این روز بری دنبال گردش و تفریح و این که طبیعت زیبا رو ببینی . روز روز طبیعته .. نپوسیدی از بس خونه نشستی و هی گفتی داستان داستان ؟/؟ کم میاری و نمی دونم زیاد میاری ؟/؟کم بنویسی میشی بد قول ..زیاد بنویسی میگن داستانهات افت کرده .. راست میگن بیچاره ها . حق دارن . چیه  این نوشته ها که همش به خورد این ملت میدی . حالا خوبه نمی خواد این قدر واسه خودت کلاس بذاری . هرچی به خودم گفتم این امشبه رو که حالا شده دیشبه رو زود بخوابم نشد که نشد . برم ببینم این چی گفته این چی نظر داده .. آخ سرم چقدر درد می کنه .. چند تا ماشین فک و فامیل بند و بساطو جمع کرده بودند و دنبال  خوردنی ها و روش نشستنی ها و... بودند ولی من داشتم دنبال راکت و توپ بد مینتون و توپ لاستیکی و ورق بازی می گشتم . تازه عادت هم داشتم که بعد از ظهر ها یه ساعتی بخوابم .. من بیشتر از این که برم طرف گروه خودم میرم طرف  ده بیست سال کم سن ترای خودم . چیکار کنم بیشتر عاشق تفریحات سالمم و  از یک فرسخی اگه دود سیگار به مشامم برسه کله پا میشم .. چقدر همه جا شلوغ بود . طبیعت چه زیبا بود . توی خونه پوسیدیم . البته همچین همچین هم نپوسیده بودیم یه چند تا از برگای ما هنوز سبز بود .  عید دیدنی خودش خوبه ولی از حد که می گذره  یه جوری میشه .. قدیم رسم بود که اگه  صبح از خونه میومدی بیرون واسه عید دیدنی وقتی که بر می گشتی شب بود . ولی حالا خیلی خوب شده فاکتور می گیرن و پشت پرانتزی کار می کنند .. تو رو خدا نکنه این معادله رو ضربدر صفرش کنین .. اگه این عید هم همدیگه رو نبینیم پس کی ببینم .. ببخشیدا ولی حرف حقه .. کی و کجا ببینیم ؟/؟ قبرستون ؟/؟ بگذریم از این که الان  خارج از قبرستون هم قبرستونی زیاد داریم . مثل این که  امساله رو خیلی دیر حرکت کردیم فکر کنم این جوری که ما می رفتیم و دنبال جا می گشتیم  غروبی می تونستیم ناهار بخوریم . بالاخره یه جای مسطح رو در دل کوه و جنگل وجلگه و دشت پیدا کردیم .. این جوری میگم که یه موقع متوجه نشین بچه کجام . هنوز جا به جا نشده یکی از بچه ها ورقشو در آورد و گفت بیا بریم پاسور .. یکی توپشو دست گرفت گفت بریم فوتبال .. یه دختره هم راکت بد مینتون به دست اومد کنارم و گفت هیشکدوم نه بیا با من بد مینتون کن ..عجب شری شده بود . یعنی خیر زیادی .. دوبرابر همه شون هم سن داشتم .. چیکار کنم دختر که ندارم رفتم  بد مینتون .. عین بازیکنان مالزی و اندونزی و مثل فرفره  این ور و اون ور میکردم . بقیه رو هم نا امید نکردم . یعنی من  حالا دوبرابر این بچه های بزرگ سن دارم و شایدم بیشتر .. وای وای . یادم میاد بچه که بودم به دبیرستانی ها می گفتم چقدر گنده ان . دبیرستانی که شدم بیست به بالا ها رو غول می دیدم .. بعدشم گفتم عیبی نداره تا سی سال هم خوبه .. یواش یواش باید مثل این خانوما سنمو قایم کنم . .. به این خانوما که میگی یا به هرکی دیگه  میگن این حرفا چیه مگه میشه آدم سنشو از عزرائیل قایم کنه ؟/؟ ولی همشون کلکن اینا رو میگن ولی بازم ته دلشون دوست ندارن کسی بدونه چند سالشونه . ناهارو که خوردم چشام سنگین شد . .. -بچه ها ولم کنین آدم با شکم پر که فوتبال نمی کنه .. -تو دروازه بایست .. من  در  فوتبال خرکی خودم یا باید دروازه باشم یا فوروارد . عجب دروازه بانی هستم من . تا خوبم خوبم ولی یه عیب بزرگ دارم هر وقت فورواردای حریف حمله می کنن با دو تا دست طوری گارد می گیرم که انگاری دارم فرمون کامیونو می گردونم گارد دستام باز میشه می خوام حس بگیرم همون حسی رو که وقت نویسندگی می گیرم گارد دستم که باز میشه پاهام هم از پایین باز میشن .. لایی خورم ملسه .. آخ که چقدر می خندند بقیه . صد تا توپ سختو می گیرم فکرمی کنم از حجازی و عابد زاده هم بهتر شدم ولی این جوری هم گند می زنم . ولی درگل زدن خیلی سرعتی ام .  نذاشتند بخوابیم .. بابا این شکممون تر کید چقدر بخوریم . هیچی ...امشب که بر گردیم چرت آلوده نمیشه رفت سر کامپیوتر . دلم می خواست برم قدم بزنم همین کارو هم کردم . یه جای خلوت تری زیر درختی نشسته بودیم . تا چشم کار می کرد جمعیت بود . همه شاد و خندان . بوی  منقل و کباب از هر گوشه ای به مشام می رسید . آسمون کاملا صاف و آفتابی بدون لکه ای ابر به سیزده به در خوش آمد می گفت . دختران و دخترکان زیبا و پسران به دنبال دختر در دنیای پر هیاهوی خود سیر کرده  شکارچی به دنبال شکار و شکار به دنبال شکار شدن بود . همه اونایی که اینجان  حس می کنن که هرچی که در اون لحظه وجود داره پایداره . حس می کنن . فکرشو نمی کنن . برگای روی درختا سبز شدن ودرکنارشون  درختای بی برگ و سوزنی .. درختای جنگلی .. چمنهایی به رنگ سبز تازه .. خدایا طبیعتت چقدر قشنگه . هنوز این سبزینه ها غبار آلوده نشدن . مثل دل ما وقتی که بچه بودیم . اون دل  مثل همین سبزه ها تازه بود . تازه و پاک پاک . شفاف مثل آینه بی غبار . وقت ندارم همه اینا رو بتونم ببینم . من که همش می خوام فکر کنم و بنویسم ولی آخرشم آدم نمیشم . بس کن پسر گندهه . شاید فردا مردی . .. مردن شبیه به خوابیه که آدم وقتی بیدار شه احساس سبکی می کنه .. عجب حرف مفتی زدم . آخه بنده خدا تو کجا حسش کردی که داری اینو می نویسی .. توکی مردی که دوباره زنده شی . هر لحظه صدامون می زدند که بریم یه چیزی بخوریم . آخه امروز سیزده به دره . ..ای بابا درسته که امروز سیزده به دره ولی این شکم صاحاب مرده که حالیش نیست . هرکی هرچی ته مونده آجیلی داشت از خونه آورده بود . به تک تک چهره ها نگاه می کردم .. هیشکی نمی دونه که  من نویسندگی می کنم .. پیش اون دختره فامیل زبونم پریده بود که دفتر خاطرات دارم گفته بود پس بده من بخونم .. ندادم به چند علت یکی این که آخه اگه یه چیزایی داخلش نوشته شده باشه که زیادی عاشقونه باشه چی .. اینم از اون حرفاست معلومه که نوشته شده .. اگه بابا مامانش که هم سن منند ناراحت شن چی .. اگه سر دفترام بلایی بیاد چی ؟/؟ من واسه اون کلی زحمت کشیدم . از داخل دستشویی گرفته تا وسط گلها و گیاهان, داخل اتوبوس , کنار دریا,  روی کوهها , هرجایی که گیر می آوردم می نشستم و می نوشتم ....چند بار نزدیک بود بزنم به سیم آخر و بگم من یک راز اینترنتی دارم . من ایرانی هستم .. فقط به هیشکی نگو .. دیدم که اینم از اون دیوونگی هاییه که از اون به بعد هر شب نباید بخوابم . آخه تا وقتی که رازت فاش نشده تو پادشاه و فرمانده اونی و اون اسیرته . ولی اگه رازت رو افشا کنی اون وقت تو اسیرش میشی . این از عادت منه که هر وقت پس از روز ها و هفته ها میرم به دل طبیعت میگم به به ! چه منظره ای !چه آرامشی !چی می شد من همچین جاهایی دور از هیاهو خونه داشتم . البته یه لپ تاب و یه رسیور و تلویزیون هم داشتم بد نبود .. طبیعت کاملا شبیه به یک نوزاد پاک ومعصوم در حال رشده . تا به کی و تا به کجا می تونم به این چیزا فکر کنم . چقدر  خوشم میاد وقتی غریبه ها  حتی برای دقایقی با هم آشنا میشن . مثلا یکی میاد جلو میگه ببخشید می تونم سیخ کبابتونو برای چند دقیقه به امانت بگیریم ما هم میگیم بفر مایید خواهش می کنم ..چقدر محبت و دوستیها قشنگه . انگاری خورشید سیزده یه رنگ دیگه ای داره . ما هایی که اینجا نشستیم همه خواهران و برادران هم هستیم . ولی بیشترا اینو نمی دونیم . چقدر دوست داشتم حس کنم که این زیباییها , خورشید و ماه و ستاره به من وفادار می مونن . تنهام نمی ذارن . تا حالا یعنی تا همین یه ثانیه پیش همش فکرم این بود که عجب دنیای بی وفایی داریم . ولمون می کنه و میره . برای بی وفایی دنیا خیلی چیزا نوشتن و بازم می نویسن .. منم نوشتم و بازم می نویسم . ولی یه بار پیش خودتون فکر کردین که ما خیلی از دنیا بی وفا تریم ؟/؟ سرمونو میندازیم پایین و در خونه شو می بندیم و میریم . فکر کردین اون دوست داره ولمون کنه بره ؟/؟ تنهامون بذاره ؟/؟ به چشای زرد و سرخ خورشید که همون نارنجی میشه نگاه کنین ؟/؟ از بس واسه ما آدما و غیر آدما اشک ریخته این جوری شده . از اولش که این نبوده یه خورشید سبز و داغ بوده . نمی دونم آیا می شد همین خورشیدو از بهشت خدا هم دید یا نه .. اصلا بهشت چیه وجود داره یا نداره حالا من که بهش اعنقاد دارم ولی بهشتک های زیادی هم در دنیای خودمون داریم . وقتی که با یه لبخند دوستانه از ته دل میریم سراغ یکی دیگه وقتی که حس می کنیم که دیگری هم حق زندگی کردن داره حتی اگه اون همچین حسی رو نداشته باشه وقتی که به جای حسادت تخم محبت در قلبمون می کاریم اون وقته که می تونیم بگیم که بهشتو آوردیم پیش خودمون . تونستیم تسخیرش کنیم . آره دوستان دنیا که ما رو نساخته .. این ما هستیم که وقتی ابر و باد و مه و خورشید و فلکو می بینیم واسه خودمون یه دنیایی می سازیم . ما در این دنیا دنیایی از دنیا ها داریم . ما حتی می تونیم با دنیا هم دوست باشیم از بس آسمون بلند و کوه و جنگل و خورشید و درخت و سبزینه های خدا زیبا به نظر می رسند فرصت نمی کنم نگاهی به زیر پام بندازم . نمی دونم چرا ما همش واسه این که خدا رو صدا بزنیم دستمونو طرف آسمون دراز می کنیم . شاید این یه عادت باشه . خدا که مث یه پادشاه نیست رو یه تختی بشینه ودستور بده . خدا پادشاه همه پادشاهانه . اون یه نیروییه که بر همه ما احاطه داره . یه نگاه به زمین زیر پام میندازم . به مورچه هایی نگاه می کنم که اونا هم اومدن سیزده به در . اگه من یه مورچه می شدم چی می شد . یا همون سگ کثیف و زشت و مهربون و با وفایی که  کنار رود خونه به دنبال ته مونده غذا هاست . بعد از ظهری شد و چند گروه کنار هم نشستیم و شروع کردیم به خوردن میوه و کاهو و آجیل و شکلات و... سبزه نوروز رو هم قبلش انداخته بودیم یه گوشه ای . بیچاره اون سبزه .. اول عید چه ارج و قربی داشت . همون گندمی رو میگم که سبزش کرده بودیم . هم دلم می خواست بر گردیم و هم دلم  می خواست بر نگردیم . بازم صدا ی پرنده ها رو می شنوم که اونا هم به زبون خودشون دارن شکر نعمت خدا رو می کنن . خیلی بده آدم به دوست دختر و پسر خودش بگه دوستت دارم ولی از این که بخواد به خدای خودش بگه عاشقتم خجالت بکشه . وای این زنا هم حالمونو گرفتند اصلا حوصله این بازیها رو ندارم . ده بیست نفر به دو دسته تقسیم میشن و بازی وسط با توپ می کنن و توپ نباید بهت بخوره و به هرکی بخوره میره بیرون و اونایی هم که موندن باید توپ پرتاب شده از طرفو رو هوا بگیرن یعنی گل بگیرن تا یارشون بیاد داخل . اسم این بازی رو هم می دونم ولی چون نمی دونم اصطلاحش مال منطقه خودمونه یا همه جا چیزی نمیگم . نفسمون دیگه در اومد از این طرف به اون طرف  دویدیم . من طوری از دست توپ فرار می کردم که انگاری در میدان تیر از دست گلوله در میرم . خیلی هم فرز می دویدم . حتی پیرمردا هم اومده بودن وسط . بابا این بچه ها رو از زیر دست و پامون دورکنین .  بیشترا دوست داشتن فقط بخندن . ..غروبی دوباره چند تا سیخ کبابو گذاشتیم رو آتیش .. خیلی هاشون مخصوصا چند تا از زنا دل نداشتند پاشیم . ..غروب شده بود . سیزده به در می خواست تا یه سال دیگه بخوابه . ولی شایدم دوست داشت بیشتر از اینا بیدار باشه. آخه اونم به این آدما عادت کرده بود . اونم دوست داره خوشش میاد از این که همه دوستش داشته باشن . مثل ما آدما که دوست داریم دوستمون داشته باشن . مثل خدای خوب ما که دلش می خواد همه دوستش داشته باشن . اونو بپرستیم . چون پرستیدن حق اونه .  .. هیشکی حق نداره که بگه خدا خود خواهه . اگه ما آدما خودمونو بشناسیم می فهمیم که خود پرستی با خدا پرستی فرق می کنه . دلم نمی خواد بهت بگم خدا حافظ سیزده .. می دونم فردا به این فکر می کنم که دیروز این موقع کجا بودیم . راستی خیلی بده ها . دو تا هم دیگه رو دوست داشته باشن ولی نتونن کنار هم بمونن یا نخوان کنار هم باشن . ولی وضع ما با تو فرق می کنه سیزده جون . می دونم توهم دوست نداری به چهارده برسی . منم نمی خوام دیدن طلای سبزتو از دست بدم . یعنی اون لحظه هایی  رو که نور خورشید به سبزینه های تو جلوه ای دیگه میده . به غروبی زیبا ولی غم انگیز تبدیل شه . سیزده زیبای من یعنی عمرت این قدر کوتاه بود ؟/؟مثل عمر دوازده و چهارده ؟/؟ ولی نه تو همیشه در قلب ما جا داری . همیشه زنده ای ..  وقت برگشتن غصه ام شده بود . بازم ترافیک بازم شاخ و شونه کشیدن واسه هم . بازم عجله و چند تا تصادف .. من نمی دونم بعضی از این آدما چرا گذشت ندارن . دوهزار تا ماشین در یه ردیف گیرکردن یه ماشین پشتی هی واسه جلویی بوق می زنه که داداش تند تر .. یکی سرشو از ماشین بیرون آورده و با متلک از رانندگی زنان میگه  و میگه معلوم نیست به اون خانومه کی گواهینامه داده .. منم که اعصابم خراب شده بود و همش منتظر بودم کی زودتر می رسیم تا دوباره بیفتم به جون کامپیوتر . وقتی هم که ماشینو توخونه پارک کردیم همچین به دو در هال و پذیرایی رو باز کردم ومثل تشنه های از کویر در اومده رفتم سراغ کامپیوتر ببینم چه خبره که نزدیک بود با مخ بخورم زمین -آهاااااییییی .. این وسیله ها رو کی باید از ماشین بیاره پایین . اصلا کف پاهاتو یه آب زدی همین جوری داری رو قالی پا میذاری ؟/؟ من میگم به خونه زندگی بی توجه شدی میگی نه . آخرش نفهمیدم این لپ تاب چی داره که  همه چی از یادت رفته . -چیکار کنم دارم شو دانلود می کنم . دنبال مسائل علمی و خاصیت خیار و گوجه هستم -آره جون خودت تو گفتی و منم باور کردم . واسه ما هوو آوردی . آخه کدوم مرد رو دیدی بی خیال روزی هفت هشت ساعت این لپ تابشو بغل بزنه از دور و برش بی خبر باشه . هرچی می گفت حق داشت . -الان میام .. فقط تاریخ که عوض شده یکی این آماده سازی فایل ها رو بزنم برمی گردم .همچنین از آماده سازی فایل ها گفتم که انگار اینجا اداره ای جایی باشه .. خودم نمی دونستم چی دارم میگم .. فقط می خواستم یه پنج دقیقه ای یه سرو گوشی آب بدم ببینم در سایت  چه خبره . در قسمت نظرات فقط دو سه نفر درخواست داستان داشتند .. سریع جواب دادم که باشه وقت کنم می نویسم و به نوبت می نویسم .. عجب بساطی شده فعلا برم این پاهامو بشورم تا ببینم چی میشه ولی این سیزده به در هم عجب روزی بود. البته این چیزایی که نوشتم مال قبل بود یه وقتی نگین ایرانی داره سر ما کلاه میذاره . الان که می خوام منتشرش کنم یازده به در نود و دوست . در هرحال اون سیزده هم گذشت .  بازم خدا رو شکر می کردم که روز قبل از سیزده به در , سیزده به در نشده وگرنه به نحسی سیزده اعتقاد پیدا می کردم .... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

حماسه سیزده به در

1391...بازهم سیزده به در آمده است .. لاله و سنبل و بلبل از سفر آمده است .... شب سرما به سفر رفته سحر آمده است ... دیودرخانه گذاریم به طبیعت برویم .. که خطر رفته کنون وقت ظفر آمده است . بازهم سیزده به در آمده است . یارخندان , بهار باهنر آمده است .. دست افشان .. پای کوبان دیوررادورکنید ازدل این شهر ودیار.. که فرشته ازدل ابر ومطر آمده است .. گره سبزه به پیشانی اومی بینم, دختر سبزه سیزده به تمنای دگر آمده است .. ماه وخورشید وستاره  دست دردست همند . آسمان سرزمین من به سودای دگر آمده است . خانه غم را رها کرده گریزان شوید از لانه ترس .. که کنون شیر شجاع سینه پرشور وشرر آمده است ... کورباد دشمن این روز طبیعت که همان شیر, به  خونریزی ظلم وستم وزشتی وشرآمده است .. من ندای عشق درهرگذری می شنوم .. آن نگاه پاک با دیده تر آمده است . بازشوچشم عدالت ! نور حق از در خان ما به در آمده است . من نگاهت را ستایش می کنم نادی عشق .... جاودان , ناله کنان بایک نظر آمده است . برسردشمن غم دشمن شادی بزنید .. غم گریزان شده است و شادفر آمده است . شاد باشید وهمیشه خندان که کنون سیزده بدر آمده است . بازهم سیزده بدر آمده است .. بازهم سیزده بدر آمده است ....... سیزده بدر یک حماسه است شکوه یک اجتماع بزرگ . به جرات می توان گفت که چهل تا پنجاه میلیون ایرانی در سراسر جهان دراین روز  که روز طبیعت نام گرفته به بیرون از خانه های خود ودامان طبیعت پناه می برند واین سنت زیبای نیاکان ما را گرامی می دارند . یکی سیزده را نحس می داند یکی فرخنده اش می شمرد یکی می گوید که نحسی سیزده از آن است که که عیسی و حواریونش چون سیزده تن می شده اند و یهودای اسخر یوطی خائن به عنوان سیزدهمین نفر به عیسی خیانت کرد این عدد را نحس دانسته اند .. یکی می گوید در کتابهای تاریخی ما به این جشن اشاره نشده دیگری می گوید چون نیازی نبوده که از جشن عمومی و عوام یاد شود و در قدیم تنها توجه خاصی از نظر ثبت وقایع فقط به اعیادی می شده که اشراف هم در آن نقشی داشته اند ضرورتی برای ثبت آن احساس نشده است . درهر حال سیزده بدر سیزده بدر است و صحیح تر آن است که بنویسیم سیزده به در و  در اینجا به معنای دشت و دمن می باشد . یعنی سیزده را در دشت وطبیعت سپری کنیم نه این که نحسی آن را از خود دور سازیم . وفلسفه آن به این صورت بوده که چون ماههای سال  حتی در ایران قدیم 12 بوده دوازده روز از نوروز را جشن گرفته, درپایان این مدت روز سیزده را به دشت و کوه و جنگل و طبیعت می روند تا غمهای خود را به فراموشی سپارند و انس دوباره خود را با طبیعتی جوان اعلام نمایند .این روز سنتها و مراسم مخصوص به خودش را دارد هرچند  همگان آن را رعایت نمی کنند و مهم همان استفاده از طبیعت زیباست .خوردن آش رشته و گره زدن سبزه که این یکی معمولا کار جوانان و به ویژه دختران جوان برای یا فتن همسر و جفت مورد علاقه شان می باشد .سیزده به در سال دگر بچه بغل خونه شوهر ..به امید آن که عاشقان پاکدل ویکرنگ به خواسته های خود برسند همه شما را به خدای بزرگ می سپارم فقط یادمان نرود اگر ازتماشای نقاشی زیبای طبیعت لذت می بریم این نقاش است که ستودنیست ....ایرانی

عشق وثروت وقلب 30 (قسمت آخر)

نگار می خواست یه چیزی بگه ولی نمی تونست . نمی تونست حرف بزنه . هق هق گریه راحتش نمی ذاشت . خیلی اذیت شده بود . من دو هفته خواب بودم و اون دو هفته عذاب کشیده بود . .. بقیه رفته بودند تا من و اون تنها باشیم . -نگار دم در وایسادی ؟/؟. این قدر از من بدت میاد ؟/؟ دیگه نمی خوای ریخت منو ببینی ؟/؟ -چقدر بد جنس شدی . مگه نخوندی درددل منو ؟/؟ مگه نخوندی از خدا خواستم که منو زود تر از تو ببره؟/؟ فکرکردی رفتم و تنهات گذاشتم ؟/؟ باید مطمئن می شدم که دیگه صدام نمی زنی . آخه یه بار جوابتو نداده بودم . نمی دونی چه دردی داره آدم اونی رو که دوستش داره دیگه در کنارش نبینه . می دونی الان از خدا چی می خوام . می خوام که پیش از تو بمیرم . خیلی راحت تره .. خیلی . حالا می دونم چقدر دوستت دارم . -دستمو به طرفش دراز کردم . -نگار من نمی تونم بیام طرفت . دستم خسته شده .. به سرعت خودشو بهم رسوند بغلش زدم . سراون رو شونه من و سر من رو شونه اون بود . با صدایی آروم اشک می ریختیم . نیازی نبود که چیزی بگیم . خون عشقو از وجود هم احساس می کردیم . اون  عاشقم بود . اون می تونه گذشت داشته باشه . آدما وقتی که پشتشون به یه چیزی و جایی گرم میشه اونو فراموش می کنند و به دنبال خواسته های دیگه ای میرن . اون به دنبال جاه طلبی هاش بود ولی شاید این بیهوشی من یه نعمتی بود که بیدارش کرد و شاید منو هم بیدار کرده باشه . تا بفهمم که چقدر دوستش دارم تا بفهمم که چقدر دوستم داره . -نادر می دونی که آدما چقدر دوستت دارن ؟/؟ -تو رو هم دوست دارن .. -نه نمی خواستم اینو بگم . می خواستم بگم به نظر تو کدوم یک از کارای خوبت بهتر و موثر تر از بقیه بود . کمک به یتیمان ؟/؟ .. نجات دادن الهه ؟/؟ کمک به اسماعیل ؟/؟ کمی فکر کردم و گفتم فرقی نمی کنه . وظیفه ام بود . ما آدما همه امانتی و عاریه ای هستیم .. دنیا امانته .. هیچی در این دنیا مال ما نیست همه رو باید بذاریم بریم . نمی دونم منظورت چیه -تو بزرگترین لطف و خوبی رو در حق من کردی . در حق من . تو دست بقیه رو گرفتی بدون این که ضربه ای بهم بزنی . تو به جای این که منو از خودت برونی بازم غرورتو زیر پا گذاشتی و بهم گفتی که تنهات نذارم . نخواستی که بیشتر از این خردم کنی . تو چقدر خوبی . از خدا می خوام که هیچوقت سر افکنده ات نکنه .. تو نخواستی شخصیت منو پایین بیاری . تو نخواستی تحقیرم کنی . -این طور نیست نگار شاید خود به خود این طور شده باشه . من خودم هستم . همونی که دیوونه وار دوستت داشت و داره . به خاطرت صبر کرد و می کنه و می کنم .من همونم . تو من و خودتو خیلی دیر باور کردی . -نادر دوستت دارم دوستت دارم . میگن اگه زیاد به یکی دل ببندی گناهه -ولی بهتر از اینه که دوستش نداشته باشی -دیوونه داری بهم متلک میگی ؟/؟ -نگار نمی دونی وقتی که خنده هاتو می بینم چقدر شاد میشم . نگار من می خوام دیگه نمازمو بخونم .. -هر کاری تو بکنی منم می کنم نادر -نمی ترسی مسخره شی ؟/؟ دستت بندازن و بگن عقب افتاده و فناتیک ؟/؟ -واسه چی ؟/؟ -آخه ... -آخه چی ؟/؟ می خوای بگی من از این اخلاقا داشتم ؟/؟ اون روزگار به تاریخ پیوست . دو تا عکس از مغزمو کنار هم گذاشت . -خب اینو که می بینی .. -آره کاملا مشخصه -خب حالا اینو ببین .. هیچ توجیهی نداره جز این که بگیم کار کار خدای علم آفرینه . اگه علمی وجود داره اگه دانشی وجود داره اینو خالق علم آفریده . هر عکسو در یه دستش قرار داد . ببین بین این دو تا عکس یه نیرویی بوده که تغییرش داده . من در مقابل این نیرو به خاک میفتم و سجده می کنم . اگه مسخره شم اون مسخره کننده ها رو مسخره می کنم . من بنده خدا و کنیز علی هستم . من با این نیرو کار دارم . چیکار دارم یه عده می خوان  از نام خدا سوءاستفاده کنند . حقیقت که تغییر نمی کنه . اگه رعیت گناهکاره پادشاه چه تقصیری داره . -نگار باورم نمیشه این تو باشی .. -من این باور هامو از مرد بخشنده ام دارم .. -نگار  نمیشه گفت ما آدما بخشنده ایم . ما داریم از کیسه خدا می بخشیم . داریم امانت اونو به دستور خودش خرج می کنیم . آره عزیزم اونایی که خوب باشن اونایی که بد باشن همه خاک میشن . لذتها از بین میره گذشته ها محو میشن . اما ما می تونیم رضایت اونی رو داشته باشیم که هیچ قدرت بر تر از اونی وجود نداره . قد رتی بر تر از انرژی هسته ای .. قدرتی بر تر از آسمانها و زمین در یک نگاه . اون در کنار توست . با توست . -حرفات واسم یه لالایی شیرینه .. یه بوسه کوتاه از لبام برداشت .. -چه کوتاه --ولی به بلندی هفت آسمون بود . -نگار دیگه تنهام نذار -من که هیچوقت تنهات نذاشتم . اصلا باهت داد گاه اومدم ؟/؟ دلم واسه  این که سیر سیر بغلت بزنم تنگ شده .. شب عید هم باید بیمارستان باشی ؟/؟ ولی خیلی ها میان عید دیدنی .. اینا همینجان . نمی دونی چقدر خوشحالن . چقدر دوستت دارن . من به خودم می بالم . -نگار تو از من خیلی بهتری . وقتی که این جور تغییر کردی پس لمس کردی حس کردی که چطور میشه خوب بود .. روز اول عید گروه گروه میومدن ملاقاتم . قرار شد نگار و ده دوازده تا از بچه های بی سر پرست بیان به دیدنم . نمی دونم چی شد که نگار  رفت تا با اونا بیاد . دست همه شون یه شاخه گل و یه جعبه شیرینی بود و چند تایی هم یه کیف داشتند . سر و صدای عجیبی از این کیفها بلند شده بود . یه ساک هم دست نیلوفر بود . وای خدای من . یکی یکی گربه ها رو می آوردن بیرون . خدایا .. چه فاجعه ای . -نگار تو هم کمکشون کردی ؟/؟ در جریان بودی ؟/؟ اینجا ممنوعه اگه بیمارا مریض شن چی ؟/؟ .. خنده ام گرفت -منظورم اینه که اگه عفونی شن .. -نادر نمیشن ..  حالا اینا هم می خواستن بیان ملاقاتت . عجب مئو مئویی راه انداخته بودند . چند تا از این گربه ها  که ترسیده بودند در رفتند و یه بلبشویی شده بود .. -بابا خیلی دوست داشتند بیان عیادتت . -اینا که نیومده همه در رفتند .. بچه ها قایم شین . برین دوستاتونو صدا بزنین تکون نخورین الان پدر شما رو در میارن . برین دستشویی قایم شین این ساکها رو هم قایم کنین از دست شما من چیکار کنم -نیلوفر  رفت زیر تخت و گربه پلنگی رو که دمشو قرمز کرده بودم در آورد و نشونم داد و گفت بابا این منتظره تو رو ببینه . این یکی همین جا مونده . گربه رو به صورتم نزدیک کرد تا منو ببوسه .. نگار یه نگاهی بهم کرد و گفت اصلا بهش نمیاد که بابا مامانش دکتر باشن . --بابایی روبوسی باید دو طرفه باشه .. توهم باید ببوسی اونو اگه نبوسیش ناراحت میشه . از مامان باید اجازه بگیری ؟/؟ آخه اون دختره .. -نیلوفر زود باش پنجره رو باز کن اونو بذار رو شیروونی .. بهم گیر نمیدن . کسی نمی تونه به من و تو حرفی بزنه ولی آبرومون میره . خدا بگم چیکارت کنه دختر . مادرتو مثل خودت بار آوردی . -بابایی من و مامان از تو یاد گرفتیم . .. گربه رو ردش کردیم و نیلوفر یه طرف صورت و نگار هم طرف دیگه شو می بوسید و دو نه دونه بچه ها اومدن طرفم و همه شونو بوسیدم و عیدی هاشونو دادم . بهشون قول دادم که اگه واسه سیزده به در حالم خوب شد دسته جمعی بریم بیرون . تایه حدی هزینه این گردش در طبیعت رو ما متقبل شدیم . حالم خیلی بهتر شده بود . انگار اصلا مشکلی نداشتم . روز به روز حس می کردم که من و نگار به هم وابسته تر میشیم . این بار این عشق و وابستگی با تمام وجود بود . عشق و دوست داشتن اینه که آدم خوب فکر کنه و به خواسته های منطقی طرفش توجه نشون بوده . خود خواهی ها رو فراموش کنه . غرور بیجاشو زیر پا له کنه . از اعتراف به اشتباه نترسه . نه شکست ظاهری این دنیا شکسته و نه پیروزی اون . اونی که باید تشخیص بده همونیه که به اراده اون پامونو به این دنیا گذاشتیم . البته همه اونایی  که این چند هفته ای رو در کنارم بودند باهامون نیومدن ولی بچه ها همه بودند . دوست داشتم بیشتر با بچه ها باشم . باهاشون بازی کنم . یه دختر بچه خیلی خوشگلو با صورتی گرد و سفید و چشایی آبی دیدم که یه عروسک کهنه و پاره پوره بغلشه و به بقیه خیره شده .. مسئولش همون دور و بر بود . دختر خیلی گرفته بود . دستمو گذاشتم رو سرش و با موهای طلایی خوشگل کوچولو بازی کردم . -ببینم چرا تنهایی ؟/؟ چرا با بقیه بازی نمی کنی ؟/؟ -نمی خوام . پسرا خیلی بدن . نی نی رو پارش کردن . -چند سالته .. ساکت شد و حرفی نزد . بیشتر از پنج سال نداشت . -عزیزم تو که خودت خوشگل تر از این نی نی هستی . نی نی می خوای چیکار . -دوس دارم -می خوای وقتی که بر گشتیم یکی خوشگل و عروس واست بخرم ؟/؟ سرشو تکون داد و لبخند زد . -ببینم نی نی تو باباش کیه .. -بابا ؟/؟ بابا کیه ؟/؟طفلک چقدر گوشه گیر بود . حس کردم که نمی دونه بابا به کی میگن . آخه اون که بابا نداشت .  آخه اون از وقتی که چش باز کرده بود دور و بر خودش آدمایی رو دیده بود که میومدن و می رفتن . شاید اگه یه روز گشنگی هم می کشید صداش در نمیومد . کسی هم نمی فهمید . -نمی دونی بابا کیه ؟/؟ سرشو به طرف بالا تکون داد .. اونو بغلش کردم . بوی تن پاکش آرومم می کرد و اون روح لطیف.و نگاه مظلومانه ای که به زمین خیره شده بود .عزیزم من بابات میشم .. اگه یه چیزی خواستی بهم بگو. اگه کسی اذیتت کرد بهم بگو .. دور و برمون شلوغ شده بود . -ببینم برای آدم بزرگا وقت نداری ؟/؟ -نگار به این عروس کوچولو که اسمشو یادم رفت بپرسم حسودیت میشه ؟/؟ -من به هرچی جز من وتو که در این دنیا وجود داره حسودیم میشه . چون همه دوستت دارن . می ترسم تو رو ازم بگیرن .. می دونستم داره باهام شوخی می کنه . نادر اونجا رو ببین دخترت و الهه دم در آوردن . دارن سبزه گره می زنن . همش زیر سر نیلوفره ..-نیلوفر بیا اینجا ببینم . مواظب این خوشگله باش . تنهاش نذار باهاش بازی کن . می دونم دختر خوبی هستی . خیلی آروم بهش گفتم اون بابا نداره . دلشو نشکنی ها . اگه دلش بشکنه شاید کسی نباشه که نازشو بکشه . اگه یه کسی نازشو بکشه لوسش کنه بهتر از اینه که دلش بشکنه ..-بابای خوبم هرچی تو بگی .. همه شاد بودند . گروهی داشتند آش رشته درست می کردند . یه عده سرگرم  سیخ کشیدن کباب بودند . از گوشه کنار بوی دودکباب مستم کرده بود . نگار دستمو گرفت و گفت داری بهم بی توجه میشی ها . حالا کی باید از کی گله کنه ؟/؟ -چیکار کنم فرصت نمیدن . کوه و جنگل و رود خونه زیبا یه تنها در کنار یار بودنو کم داشت . من و نگار هر چه از جمعیت دور می شدیم بازم دور و بر مون آدم می دیدیم تا این که خودمونو رسوندیم پشت یه تخته سنگی که چسبیده به کوه و حاشیه رود خونه قرار داشت و از اونجا می شد زیباییها رو در خلوت دید . ما خیلی دور شده بودیم . -نگران بچه ها و بقیه ام نگار -نگران من نیستی . که بهت نیاز دارم ؟/؟ بازم دلم می خواد مثل اون روزا واسم حرفای قشنگ و عاشقونه بزنی .. خواستم یه خورده سر به سرش بذارم -تو که برات فرقی نمی کنه که من واست حرفای عاشقونه بزنم . احساس نیازی نمی کنی . سرشو گذاشت رو سینه ام . -اذیتم نکن نادر . می دونم که می خوای نازم کنی . اصلا بهت نمیاد که فیلم بازی کنی . اگه یکی ازم بپرسه چرا نادررو این قدر دوست داری هزار و یک دلیل دارم آخه کدومو بگم .. می دونی تو یه حس قشنگو در آدم به وجود میاری . اون وقتا که دانشجو بودیم همیشه پیش خودم می گفتم من که حالا دوست دخترشم و این قدر براش هیجان دارم اگه یه روز زنش بشم حتما خیلی زود واسش عادی میشم .. ولی حالا می بینم که تو داری خیلی بیشتر اون روزا حس تازگی و نشاط و جوونی رو در من بیدار می کنی . ساده تر بگم حس می کنم دوست دخترتم ..هنوزم اون هیجانو داری -فکر نمی کنی فیلم بازی می کنم ؟/؟ -بهت نمیاد هنرپیشه باشی نادر. یه دستشو توی دستم گرفتم تا گرمای عشقو با تمام وجودم حس کنم و با دست دیگه ام آروم موهای سرشو از گوشه های روسریش نوازش می کردم . -نادر ..-جووووووون -نادرررررر -جووووووووون .. آخه اینجا نمیشه نگار-چی رو نمیشه تو از کجا می دونی نمیشه اصلا از کجا می دونی من چی می خوام . اصلا بگو من چی می خوام .. -این که لباتو ببوسم تو رو ببوسم . -نادر دلم می خواد منو ببوس منو ببوس .. -از دست تو من دیوونه شدم . -تو که هیشکی رو ناراحت نمی کنی . دلت میاد دل منو بشکنی ؟/؟ -نگاه کن سمت راست ما کسی نیست . سمت چپ هم همین طور روبرو هم که هیچی و تازه یه خورده خودمونو پایین تر بکشیم این تخته سنگه جلومونو می گیره و از روبرو هم هیشکی ما رو نمی بینه پشت سر ماهم که یه کوه سنگی بلنده .  حرفشو گوش کردم . بوسه با چشای بسته خیلی بیشتر لذت میده و می چسبه . منم به این احساس آرامش نیاز داشتم . ولی این بار گفتم بذار با چشایی باز اونو ببوسم تا نگار من با چشایی بسته لذت ببره . می ترسیدم از رسوایی . سرمو رو صورتش خم کرده و با بوسه  عشق سلامی دیگر به سیزده به در کردیم (دادیم ). به روز عشق به روز صمیمیت ها . -دوستت دارم نگار .. -منم همین نادر . حس می کنم تا ابد تا همیشه با تو و برای توام . بازم لبامو به لباش چسبونده . آخ که چقدر دلم می خواست که چشامو می بستم . یهو دیدم یه سنگریزه ای خورد به پس گردنم .. ترسیدم هیشکی رو ندیدم . حتما تصادفی بوده . دومی رو که خوردم سرمو بالا کردم .. -نگار بیا در ریم . آبرومون رفت یه دختر و پسر از اون بالا ما رو دیدند . حساب اینجاشو نکرده بودیم .. -حالا این قدر سخت نگیر اونا هم حتما همو دوست دارن . -من دارم آب میشم .. پشت سرمو نگاه نکرده واگه نگار باهام نبود می دویدم . آخه باید خودمونو به آب می زدیم . رفتیم اون طرف رود .. یه پنجاه متری که رد شدیم نگار صدام کرد . نادر پشت سرتو ببین ؟/؟ سرمو بر گردوندم .. اون دو تا کبوتر عاشق نوک کوه نه زیاد بلند در حال بوسیدن هم بودند . من و نگار به اونا زل زده ماتمون برده بود . من بیشتر خشکم زده بود .. نمی دونستیم چی بگیم . یهو دیدیم دو تایی شون از اون بالا واسمون دست تکون دادند . نمی دونستم کدومشون بهم سنگ انداخته . کمی شجاع شده و هوس کردم که نگاررو ببوسم . کسی هم روبرومون نبود . فقط می خواستم دو سه ثانیه اونو ببوسم . تا لبامو گذاشتم رو لباش دو تا دختر از شیب روبرو اومدن پایین ..  ..فقط یکیشون یه تیکه ای پروند که فهمیدم دارن میان طرف ما .. با صدای بلند می خوند به من  نگو دوستت دارم که باورم نمیشه . -خوشم میاد نادر -از چی ؟/؟ -از این که همیشه تشنه هم باشیم -عشق تو هیچوقت سیرابم نمی کنه . احساس نیاز من به تو همیشگیه .. مثل نفس کشیدن . شایدم بالاتر از اون . -اینو راست میگی نادر حس می کنم حتی اگه حرفای عاشقونه ات تکراری هم باشه همیشه واسم تازه ودلنشینه . چون به یادم میاره که دوستم داری دستای همو گرفته تو چشای هم نگاه کردیم ویک زمان با احساس و اراده عشق خیلی آروم فریاد زدیم دوستت دارم دوستت دارم .... پایان .. نویسنده ... ایرانی 

سیزده طلسم شکن

1391...من اسمم سامانتاست .. سی سالمه و پونزده سال از شوهرم سامان کوچیکترم . البته اسم اصلی من ساراست ولی ازبس سامان سامانتا صدام کرده این اسم رومن مونده .. ما باهم زندگی خوبی داشتیم و در این مدت نه اون اهل خیانت بود و نه من . هرچند اون به منم به زور می رسید . وقتی دوستان صمیمی می نشستیم و با هم از سکس می گفتیم یه سری از اونایی که پرروتر بودند و به خیال خودشون صمیمی تر از کیر کلفت شوهرشون می گفتند و از این که دوبار اونا رو به ارگاسم می رسونن و آبشونو میارن . شوهرم خیلی زود موقع سکس خودشو خالی می کرد ومنم تاحدودی لذت می بردم اما همیشه بعد از تموم شدن کارمون بازم دلم می خواست منو بکنه ولی عین مادرمرده ها می گرفت می خوابید . با همه اینا خیلی خوشبخت بودیم . اون کارش بساز و بفروشی بود وهمین حالاشم من و هر کدوم از دو تا بچه های نوجوونمون که یه دختر و یه پسر هستن  صاحب یه آپارتمان هستیم  .. هفته دوم عید رو از تهران پاشدیم و راه افتادیم شمال ویلای اختصاصی خودمون . هوا گرم و آفتابی بود وحتی یه لکه ابر هم تو آسمون نمی تونستی ببینی . ما دو تا ماشین بودیم . خواهرم وشوهرش و پسر ودخترش هم باهامون بودند . صبح سیزده بدر واسه این که به ترافیک نخوریم دوست داشتیم زودتر برگردیم تهرون ولی هوای دلپذیر روکه دیدیم هوس کردیم بریم جاده آلاشت و بین راه اطراق کنیم . مثل ما خیلی ها بودند . بساط چای وقلیون و منقل وکباب راه افتاده بود . ناهاروکه خوردیم دسته جمعی دراز کشیدیم تا از این هوای دلپذیر لذت ببریم . دوسه ساعت دیگه هوا خیلی سرد می شد . شوهرم طبعش گرم بود و پس از پونزده سال ازدواج طوری رفتارمی کرد که انگار سال اول ازدواجمونه . یه نگاهی به من انداخت ومنم یه نگاهی به او .. بچه ها رفته بودن خودشونو با انواع و اقسام بازیها سر گرم کنند و بزرگا هم درحال چرت زدن بودند . این من و اون بودیم که هوسمون گل کرده بود . تا می تونستیم از اونا دورشدیم . یه خورده خوراکی و آب میوه و تخمه و آجیل هم با خودمون بردیم . انگار داشتیم می رفتیم به اتاق خوابمون صفا کنیم . شوهرم با این جاها آشنایی داشت و قدیما با دوستاش خیلی این طرفا میومد . یه ده دقیقه ای که دور شدیم دیگه نه هیشکی مارو می دید و نه ما  کسی رو می دیدیم . رفتیم یه جایی که تابش آفتاب اونجارو گرمتر می کرد وآسمون آبی و سر سبزی طبیعت زیبا ما رو آروم تر . صورتمون از هوس داغ شده بود . خنکی خاص همراه با گرما .. خودمونو کاملا لخت نکردیم اینجا تازه تابستونش آدم به زور می تونه لخت شه . با بوسه شروع کردیم هردومون احساس می کردیم که تب کردیم بلوزمو هم در آوردم و یه زیر انداز نخی رو که با خودمون آورده بودیم پهن کردم تا من و شوهر گلم مشغول شیم . شلوارمو هم ازپام در آوردم چون خیلی خیلی داغ شده بودم حتی از هوس زیاد می تونستم خودمو بندازم تو آب .. نهههههه بخشکی شانس این سر و صدا چی بود که از پایین میومد حتما یه زن وشوهر دیگه هم مثل ما اینجارو بلدن .-هیس ساکت باش سامانتا اینجا امنه بیخیال -سامان من می ترسم بیا لباسامونو بپوشیم . شیطونو لعنت کنیم و بریم ولی با این حال افتاده بودم روش و ولش نمی کردم . تو عالم هوس ناله می کردم -سامان داری پیر مرد می شی کوسم داره از هوس می سوزه یه خورده لخت تر شو . من که نباید کیرتو از پشت شلوارت بمالم . درهمین حال حس کردم که دستای سامان دور کمرم حلقه شده وبا قدرت خاصی که سابقه نداشت داره ماساژم میده . یه لحظه چشای پراز هوس و التماسمو باز کردم و دیدم دستای سامان رو زمین افتاده و اونم مث من تو عالم خودشه ولی دو تا دست دیگه دور کمرم بود -نههههههه ولم کن ولم کن . شروع کردم به فریاد کشیدن . شوهرم که تازه متوجه شده بود جریان چیه خواست بجنبه که دید زیر دست و پای من گیر کرده . یه نفر دومی اومد و اونو محکم نگه داشت و نذاشت که کمک بخواد یا از من و خودش دفاع کنه . اونا سه نفر بودند .-به به خانوم خوشگله می بینم که طبیعت سیزده رو دارین به گند می کشین -خواهش می کنم مارو ول کنین . اگه شما تعزیراتی و گشت هستین مارو ببرین پایین تپه ها تا بهتون ثابت کنیم زن و شوهریم . می دونستم دارم چرت و پرت میگم چون با این قیافه های درست و حسابی که داشتند نشون می دادند که تعزیزاتی و منکرات و از این جور کوس شرات نیستند .-خواهر ما قصد بدی نداریم  . اگه بخوای نوبتی صیغه ات می کنیم که حلال در بیاد . خودت که آماده آماده ای .-نه بهم دست نزنین . چشای سامان داشت از کاسه در میومد . سرش دود کرده بود دلم واسش می سوخت . ترس برم داشته بود . اگه مارو می کشتند هیشکی نمی فهمید .-بشیر تو مواظب این نره خر و این اطراف باش نوبتی کشیک میدیم . اون دونفری که قصد گاییدن منو داشتند شلوار و شورتشونو در آوردند ولی بلوزشونو در نیاوردند . کیرشون هنوز جا داشت که شق تر شه . همین حالاشم دو تا کلفتی کیر سامانو داشت و طولشم بیشتر بود . ترسیدم . اون مقدار خیسی کوسمم خشک شده بود . ازهمه اینا بدتر جلوی سامان باید گاییده می شدم .-خانوم خوشگله این که سن باباتو داره چه جوری پیشش می خوابی . ما جای داداش کوچیکاتیم ولی درعوض چیزای بزرگ داریم و کارای بزرگ می کنیم . دونفری افتادن روم . دست و پا زدن منم فایده ای نداشت . یکیشون شورت و یکی دیگه سوتین منو در آورد . یه خورده سردم شده بود و به خودم می لرزیدم . منو تو آفتاب قرار دادن تا کمتر احساس سر ما کنم . منو طاقباز انداختن رو زمین . یکی افتاد رو من و دیگری هم واسه کمک به اون نیمتنه منو با فشاری که به جفت شونه هام می آورد به زمین می چسبوند . هر وقت که می دیدم دهنم بازه یه فریادی می زدم که بشیر که نگهبان بود فریاد زد اگه شلوغش کنی چاقو میره توی قلب شوهرت . ساکت شدم . اون که شونه هامو فشار می داد وبعدا فهمیدم که اسمش بهروزه همین که دید من شل شدم کیرشو در آورد و اونو که دیگه به نهایت رشد و شقیت رسیده بود به لبم چسبونده بود ولی من دهنمو باز نمی کردم . از اون طرف  اون یکی که دقایقی بعد متوجه شدم اسمش رامینه سرکیرشو به کوس خشکم فشار می داد . همون بیرون احساس درد می کردم ولی چاره نبود باید تحمل می کردم تا زنده در می رفتیم تازه اگه بعدا بهمون رحم می کردند . دیگه ازجیغ کشیدن می ترسیدم .-ناناز عجب کوس تنگی داری . این شوهرت که سن باباتو داره مثل این که خوب بهت حال نمیده . شایدم راست می گفت و کیر غیر استاندارد سامان هنوز نتونسته بود کوس منو گشاد کنه . درد رو به زور تحمل می کردم خیلی آروم گفتم بیرحم سنگدل اونجام جرخورد .-کوسسسسستو میگی خجالت نکش ما اینجا همه با هم محرمیم .-یه خورده که حال کنی و گریس کاری کنی این کیر منو و رو غلتک که بیفتی خودتم میای کمکم .-نه نه وای دارم از درد می میرم .. یه فشاری به سر کیرش داد که یه خورده از کله کیرش رفت تو کوسم با یه فشار دیگه چند سانت دیگه رو فرستاد داخل . -خیلی خشکی نازنین . اسمتو که به ما نمیگی مجبوریم بهت بگیم نازنین چون خیلی ناز داری . ببین این طبیعت خوشگلو آب و هوای سالم و آسمون آبی سیر رو که حتی یه لکه ابر هم نداره . سابقه نداشت این موقع سال هوای اینجا تا این حد گرم باشه . بازم بگو سیزده نحسه .. آخ که می میرم واسه سیزده به در . من که سیزده خودمو همین جا در کردم . درد کوس داشت منو از پا مینداخت . فکرمو جای دیگه ای مشغول کردم , به چیزای بد که یه وقتی شیطون گولم نزنه خوشم بیاد . فکرمی کردم که از اینجا در بریم شوهرم باهام چه رفتاری داره . مثل گذشته منو قبول می کنه یا نه . اون یه خورده حسود هم بود . هر چند خیلی هم زن ذلیل بود . چند دقیقه ای گذشت . رامین خیلی با ملایمت کیرشو می فرستاد تا آخرای کوسم و می کشید بیرون .. -اوخ نازنین من .. داری یواش یواش میشی یه دختر خوب .. کیرشو گرفت جلوی صورت من و گفت اگه باورنداری از این بپرس .  می بینی همه آثار خیسی و هوس تو روش نشسته . راست می گفت . من بدون این که بخوام داشت خوشم میومد و خوشمم اومده بود ولی نمی خواستم سامان زجر بکشه . دوستش داشتم بهش احترام میذاشتم . اون شریک زندگیم بود . این جوونا با هوسهای لحظه ای خودشون می رفتند و من و شوهرم بودیم که باید عمری با هم زندگی می کردیم -نه نه من لذت نمی برم . خب اون داخل خودش یه خیسی خودشو داره ازتون متنفرم . ولی کار به جایی رسیده بودکه دیگه چشامو بسته بودم تا در اوج لذت خودم غرق شم ولی خیلی هم مراقب بودم که سامان نفهمه که دارم حال می کنم . بی اختیار دهنمو واسه کیر بهروز باز کرده بودم ولی قبل از این که کیرشو توی دهنم جا بدم متوجه شدم که سامان همه چی رو می بینه . طوری که شوهرم نفهمه آروم بهش گفتم منو ببرین جایی که ازدید سامان دور باشه . استرس عجیبی داشتم . یه خورده از خودم خجالت می کشیدم از این که داره خوشم میاد و اون تنفر اولیه داره به لذت تبدیل میشه اونم این قدر سریع . سامان بعد از این جریان چه رفتاری باهام در پیش می گیره . من دچار چه حالتی می شم ؟/؟ با این کشمکشهای درون خودم مبارزه کردم تا بتونم ازلحظاتی که در آن به سر می برم نهایت لذتو ببرم .  فکرشو نمی کردم این قدر راحت تسلیم بشم و تغییر موضع بدم . اصلا نفهمیدم کی از تیررس سامان دورشدم . فقط همینو می دونستم که رو دست اون دو نفر در حال حرکتم و جامو دارن عوض می کنن . از وقتی که بهشون چراغ سبز نشون دادم اونا مث موم تو دستام بودند . کف دستمو گذاشتم رو کوسم و خیسی اونو به رامین نشون می دادم اونم زبونشو می کشید رو کف دستم و اونو می لیسید . سرمو به عقب بر گردوندم و در حالیکه کیر رامین رفته بود تو کوسم کیر بهروزو گذاشتم تو دهنم و واسش ساک می زدم . حالا اون دو تا رو خیلی مهربون تر و جذاب تر می دیدم . یه جایی قرار گرفته بودم که اون دور دورا می شد رفت و آمد ماشینا رو دید . اکثرا می رفتند طرف جاده اصلی  . مسافرایی که در حال بر گشت به خونه هاشون بودند . اوایل بعد از ظهر بود . -خوشگله نازنین همینه .. ما همینو میخوایم . کیف نمی کنی داری یه کیر درست و حسابی می خوری -اوهوووووووآره آرررررره کیففففف داره کوسسسسسسم داره حال می کنه . من اسمم سامانتاست سامانتا ... کوسسسسسم داره جا میفته . چقده کلفته کیرررررررت رامین جون . حالا راحت تر میره و میاد .. کیرشو محکم تر می کرد تو کوسم و درش می آورد و از طرفی رو سینه هام خم شده و نوک هر یک از سینه هامو به نوبت می مکید . بازم یه لحظه به این فکر افتادم که نکنه این لذت بی نهایت یه بد بختی رو هم به دنبال داشته باشه ولی بازم فوری فکرمو متمرکز لحظه حال کردم تا حال کنم . یه کیر توی دهنم بود و یه کیر توی کوسم و یه جفت لب هم رو سینه ام و چها تا دست هم رو تنم .. تازه داشتم به این پی می بردم که بعضی از دوستام حق داشتند که از لحظه های زندگیشون نهایت استفاده رو می بردند و به یه مرد قانع نبودند .-رااااااااامین -جووووووووون -یه خورده کمرم رو زمین یخ کرده .. زیر انداز در مقابل سر مای زمین نازک بود . -ظاهرا این بهروز خان ما هم یه خورده یخ زده . بهروز برو به این بشیر بگو یه جوری سوژه رو آب بندیش کنه خودش بیاد اینجا . سامانتا خوشگله گرمگن می خواد ... یه لحظه ترس برم داشت -خواهش می کنم سر شوهرم بلا یی نیارین من هر جوری بخواهین بهتون حال میدم وخودمم دارم حال می کنم .. رامین از بغل کیرش انگشت کوچیکه شو کرد تو کوسم و درش آورد و خیسی کوسمو روبرو چشام گرفت و گفت از اینش معلومه که حرف راستو می زنی و بعدشم اونو گذاشت تو دهنش و انگشتشو میک زد .. این کاراش هوسمو زیاد تر می کرد . بهروز رفت و چند دقیقه بعد با بشیر برگشت . ظاهرا محکم تر شوهرمو بستند و توی دهنشم پارچه ای چپوندند .  لباسشونو تا زدند و انداختند زیر زانوم که در مقابل فشار به زمین درد نگیره آخه من پشت به اونا قرار گرفته و قمبل کرده رامین رفته بود زیر من و کیرشو از زمین به هوا کرده بود تو کوسم و بهروز هم  پس از این که یه چیزی که نفهمیدم چیه به کونم مالید کیرشو خیلی آروم فروکرد تو کونم -واااااایییییی جررررررخوردم پاره شدم نه نه اوخ اوخ . بهروزواسه اینکه گرمم کنه طوری که مزاحم گاییدن بهروز و رامین نشه دستاشو دور کمرم حلقه زده بود و با سینه ها و کمرم ور می رفت وقتی دید دارم جیغ می کشم و از درد کون می نالم کیرشو فرو کرد تو دهنم ومنم بی اراده همچین کیر کلفتشو گاز گرفتم که این بار جیغ بشیر رفت به آسمون .. بشیر وقتی کیرشو از دهنم کشید بیرون جای دندونام رو کیرش باقی مونده بود -وایییییی درد کون دارم منو ببخش از درد گازت گرفتم . یه خورده حالا بهتر شدم کونم حالا داره به کیر بهروز عادت می کنه -ولی کیر من داره می سوزه سامانتا جون . داره آتیش می گیره . بهروز که دلش سوخته بود کیرشو از کونم بیرون کشید و جاشو داد به بشیر و اونم کیرشو فروکرد تو کونم و حالا دیگه بهروز نقش گرمکن منو پیدا کرده بود -بهروز خیلی مردی رفیق .. کون سامانتا کیرمو شفا داده . انگاری دیگه سوزش و درد ندارم ... رامین با خونسردی داشت کارشو می کرد و بهروز و بشیر با دستاشون کونمو مورد نوازششون قرار داده بودند . حالا دیگه گرم گرم شده بودم . بیشتر از یه ساعتی می شد که داشتند منو می گاییدند و در این ده دوازده سالی که از ازدواجم می گذشت هیچوقت تا به این اندازه گاییده نشده بودم . خودمو رو رامین خم کردم . دوست داشتم لباشو ببوسم . دوست داشتم سه تایی فشارم بگیرن . دیگه از فریاد زدن هراسی نداشتم . سامانو هم فراموش کرده بودم . حس می کردم که دنیا و این سیزده به در زیبا فقط خودشونو آماده کردند تا من از این طبیعت زیبا و زندگی لذت ببرم . گاهی از خوشی زیاد واسه خودم و اونا آواز می خوندم . یه تغییراتی رو از نظر لذت سکس در خودم احساس می کردم که حس می کردم باید همونی باشه که دوستام از ارگاسم و ارضا شدن میگن . لذت و هوس دور سینه و کوسم یه حالتی پیدا کرده بود که انگار با یه سرعت فوق العاده و یه حرکت چرخشی در حال گشتنه . دستامو به زیر انداز و زمین فشار می دادم و با فریاد تقاضای کیر می کردم -وااااااییییییی نمی تونم تحمل کنم . محکم تر خواهش می کنم . من می خوام کیر میخوام همه رو می خوام دوستتون دارم عاشقتونم کیف کنین لذت ببرین لذت بدین . بکنین منو اوووووفففففف چرا من بی حیا شدم امروز من جنده شمام بکنین منو یه جوری منو بکنین که من دیگه واسه امروز نخوام . منو سیرابم کنین یه جوری بهم آب بدین که دیگه تشنه ام نباشه . رامین گفت سامانتا عزیزم ماهم طوری بهت حال میدیم که بفهمی کیف کردن و گاییده شدن یعنی چه .  واسه چند ساعتی سیر و سیراب میشی ولی دوباره هوس این کیرای چاق و چله رو می کنی . اون شوهری رو که من دیدم اگه بیست و چهار ساعته بخواد تورو بکنه محاله که آبتو بیاره -پس تو آبمو بیار من نمیدونم تو داری از چی حرف می زنی فقط می دونم هیچوقت از سکس سیر نشدم . هیچوقت به اونجایی که می خواستم نرسیدم همیشه تشنه بودم .. نزدیک بودبه خاطر محرومیت های گذشته  گریه ام بیاد ولی ضربات رفت و بر گشتی دو تا کیر تو دهنم و حرکات کمکی نفر سوم منو طوری کرده بود که هر لحظه داشتم بیشتر از لحظه قبل ازهوس  می سوختم وفکرم مشغول خوشی ها شد -جوووووون کون سامانتا رو عشق است . من که امروز با گاییدن این کون از 25 سالگی رسیدم به 20 سالگی .-بشیر اگه بدونی چه کوس تنگی داره از کوس یه دختر بچه هم تنگ تره . .-بشیر , رامین زود باشین منم میخوام با همه جاش حال کنم -صبر کن این خانوم خانوما رو ار گاسمش کنیم تا واسه همیشه یه خاطره خوش از سیزده به در و بچه  های شمال داشته باشه . حس می کردم دارم بیهوش میشم . دارم از حال میرم قلبم داشت از کار می افتاد . نمی دونستم آخرش به کجا می رسم . راهی بود که تا به حال ازش نگذشته بودم و به آخرش نرسیده بودم ولی خیلی حس و حال خوبی داشت .. فقط حرکتای کیر و اوج لذتمو احساس می کردم و داغی شدید و کوسم مث یه سماوری که شیرشو باز کرده باشن انگاری یه مایع داغی از خودش داد بیرون -آههههههه جوش آوردم یه چیزی داره ازم می ریزه .. رامین که این جور دیده بود گفت  جووووووون داری ارضا میشی .. داره آبت می ریزه و با همون سرعت به گاییدنش ادامه می داد . لذت من با یه کشش خاصی همراه بود .. -رامین بشیر من آبتونو می خوام . نوبتی بریزین می خوام دونه دونه و جهش به جهش باهاش حال کنم . اول رامین آبشو سر بالایی ریخت تو کوسم .. -جاااااااان سامانتا این تا حالا این جوری از گاییدن کسی کیف نکرده بودم .  و از اون طرف بشیر در حالی که با کف دستش به کونم می زد گفت اگه بدونی این چه کونی داره آدم به کونش که نگاه می کنه میخواد آبش بریزه چه برسه به این که کیرشو هم توش فرو کنه . اینو که گفت داغی آب کیرشو  یواش یواش تو سوراخ کونم احساس می کردم . واسه اولین بار طعم شیرین لذت نهایی رو چشیده بودم . از هیجان زیاد نمی دونستم چیکار کنم . کیر بهروز رو گذاشتم تو دهنم واسش ساک زدم و با لذت اونو لیسش می زدم و با مکندگی خاصی اونو به وجد آورده بودم . حس کردم که علاوه بر سوراخ کون و کوس از این طرف هم باید خودمو سیراب کنم . تا به حال پیش نیومده بود که آب کیر سامانو بخورم ولی اونا طوری سر حالم کرده بودند که من حاضربودم لیوان لیوان منی اونا رو نوش کنم . همین کارو هم کردم و بهروز در حالی که چشاشو بسته بود و منو محکم به خودش می فشرد آبشو ریخت تو دهنم و منم با لذت همه رو خوردم . چهار تایی تو بغل هم دراز کشیدیم و به آسمون نگاه می کردیم . با هم درددل می کردیم . اصلا یادمون رفته بود کی هستیم و کجا هستیم . شماره تلفن های همو به هم دادیم . واقعا سیراب شده بودم . روحیه گرفته بودم . تازه معنی زندگی و جوونی رو می فهمیدم . دوباره باهم ور رفتند و بعد از چند دقیقه ای هوسم برگشت و کیر های اونا هم دوباره شق شد . زیبایی طبیعت و منظره های اطراف و کوه و جنگل و رود خونه و دور نمای زیبا هم هوس منو دو چندان کرده بود . از اونجایی که یه بار آبشونو خالی کرده بودند این بار منو با مقاومت بیشتری می کردند و دست عوض کرده بودند تا هیچ کیری از هیچ سوراخی بی نصیب نمونه . باورم نمی شد که یه بار دیگه هم به ار گاسم رسیده باشم . دوست نداشتم ازشون خداحافظی کنم . من به اونا مدیون بودم و اونا هم ازم تشکر می کردند .. -سامانتا جون هر وقت نیاز داشتی روز قبلش زنگ بزن تا دسته جمعی یا حداقل یکی از ما بیاد پیشت و یه تجدید خاطره ای بکنه -من این خوبی شما بچه های باحالو هر گز فراموش نمی کنم . حتی اگه تا مدتها موقعیت جور نشه واستون زنگ می زنم و با هم حرف می زنیم . اون خوش تیپ ها رفتند ویه ده دقیقه ای صبر کردم تا از اونجا دورشن و خیلی هم به خودم فشار آوردم که فیلم بازی کنم و خودمو ناراحت نشون بدم که سامان بهم مشکوک نشه ... اونو بازش کردم و رفتم تو هم و با چهره ای گرفته روبروی سامان قرار گرفتم . هر کاری خواستم بکنم گریه کنم نشد . -سامان ! زندگی دیگه واسم ارزشی نداره من خودمو می کشم . می دونم دیگه واست ارزشی ندارم . من خودمو می کشم . می دونم تو دیگه دوستم نداری . -سامانتا واسه ما فیلم بازی نکن . گاهی صدات میومدو من چند کلمه ای رو که شنیدم داشتی لذت می بردی .. -وقتی خودمو کشتم وقتی بی سامانتا شدی اون وقت می فهمی که من لذت می بردم یانه .. اونا می خواستن تو رو بکشن اگه پیششون فیلم نمیومدم که می کشتنت .. اینه جواب این کار من ؟ خودمو به خاطر تو قربونی کردم . میرم الان خودمو می رسونم جاده و میندازم زیر ماشین تا از دستم راحت شی من دیگه نمی تونم این ننگو تحمل کنم . تا جاده فاصله زیادی بود . سامان که تحت تاثیر قرار گرفته بود دنبالم دوید و به من رسید -منو ببخش سامانتا . می دونم خیلی اذیت شدی . می دونی که چقدر دوستت دارم ولی از این که یکی دیگه با تو بوده انگار رو دلم کارد کشیده باشن -اگه بدونم با مرگ من این احساس ننگ در تو از بین میره این کارو می کنم -نه نه سامانتا مقصر منم که تو رو آوردم اینجا .. دوستت دارم .. -همدیگه رو بغل زدیم و بوسیدیم و اونم یه دست با اون کیر کوچولوش منو گایید و خواستم  که آبشو هم خالی کنه تو کوسم که اگه یه وقتی دسته گلی آب داده باشم بندازم گردن اون . هرچند قرص ضد بار داری می خوردم ولی خب یهو دیدی  که عمل نکرد . البته  این زن شیطون هر کاری از دستش بر میاد . فیلم بازی کردن رو به نهایت رسونده بودم .. سردرد رو بهونه کردم و تا تهرون رفته بودم تو عالم خودم . فقط به خوشی سیزده و خوش یمن بودن اون واسه خودم فکر می کردم , به این که  که دفعه دیگه چه جوری می تونم اونا رو ببینم . به این فکر می کردم که حالا راحت تر می تونم دوست پسر بگیرم . وقتی چند روز بعد پریود شدم یه نفسی به راحتی کشیدم .. پایان .. نویسنده .. ایرانی 

عشق وثروت وقلب 29

نیلوفر باورش نمی شد .. -مامان راستی راستی بابا بیدار شده -آره عزیزم . اون بیدار شده .. نمی تونستم حرف بزنم . ایستادم و در حالی که نیلوفر بغلم زده بود دستامو به طرف آسمون دراز کرده و بازم فریاد زدم یاعلیییییییییییییییییییییییییییی یا خدای علیییییییییییییییییییییی .. آن قدر فریاد  زدم و اشک ریختم که گلوم گرفت و دیگه نتونستم . مثل دیوونه ها شده بودم . مثل بچه ها .. دوست داشتم بچگی کنم . دلم می خواست بال  می داشتم و پرواز خودمو به همه نشون می دادم . ناگهان دست نیلوفرو کشیدم و گفتم بریم کارت دارم .. رفتیم طرف جایی که بیشتر گربه ها اونجا بودند . -بیا این خبرو به اونا بدیم .. بیا عزیزم . گربه ها هم خوشحال میشن . من یکی دوروز یادم رفت بهشون غذا بدم . بابات هر وقت اینجا بود فراموششون نمی کرد . -مامان تو بهشون نگو من خودم میگم .. اونا که زبون ما رو نمی فهمن می فهمن ؟/؟ -نمی دونم وقتی زبون باباتو می فهمن زبون ما رو هم می فهمن .. گربه ها رو بغل کردیم و بهشون گفتیم .. هنوز وقت ناهار نشده بود ولی از دم در چند تا ساندویچ واسشون گرفتم . جمعیت دست به دعا تا منو دیدن همشونم شوق و شادی تو چشاشون جمع شده بود . از عشق به علی و مولا علی می گفتند . دو تا کودک ارمنی تمثال عیسی مسیح (ع ) رو با خودشون آورده بودند . حالا وقت شادی بود . وقت از عشق گفتن . وقت از امید .. چقدر دلم می خواست تو رو ببینم . چقدر دلم می خواست بهت بگم که بهت نیاز دارم . چقدر دلم می خواست بهت بگم که منو ببخش .. چقدر دلم می خواست بهت بگم که واست می میرم همون طوری که هزاران بار مردم . چقدر دلم می خواست بهت بگم که تنبیه شدم ولی حالا تازه بیدار شده بودی هنوز زود بود که بهت فشار آورد .نیلوفر بهم گفت مامان من خودم میرم بابامو می بینم اون قدر وای می ایستم تا باهاش حرف بزنم بهش  میگم که دعوات کردم  ...............نمی دونم چی شد که متن همین جا تموم شد .. شاید دیگه فرصت نکرد  برام بنویسه . شایدم رسیدم به روزی مثل امروز .. یعنی اون واقعا این قدر تغییر کرده ؟/؟ یه زن دیگه ای شده  ؟/؟ نمیشه و نمی تونم باور کنم . شاید فقط شوک این روزای اون بوده . با همه اینا دلم می خواست سرمو بذارم رو سینه نگار و درددل و گریه کنم .. پزشکا اومدن و رفتند . توصیه کردند که زیاد با این کامپیوتر سیار ور نرم . ولی من منتظر بودم . منتظر بودم که نگار واسم بنویسه . نمی خواستم از پیشم بره . شاید بازم می خواست بره .. شاید حس می کنه که دوستش ندارم . من بدون اون می میرم . وقتی که می خواست منو بکشه دوستش داشتم و داشتم واسش می مردم . حالا که واسم می میره من بدون اون می میرم .. اون کجاست چرا نمیاد .. چرا رفته . چرا تحویلش نگرفتم . اون خیلی مغروره . یعنی حالا که معجزه شده حاضره بره و نیاد ؟/؟ دکترا رفتند . تصمیم گرفتم یه چیزی واسش بفرستم که دیدم یه پیام اومده ... از نگار من بود . هیجان زده شده بودم . این بار با اشتیاق بیشتری می خوندم . با دلهره ... عزیزم می دونم که دیگه دوستم نداری . می دونم که من پررویی کردم و به خودم اجازه دادم که بازم برات بنویسم . من دوستت دارم شاید واسه این که حالت بد نشه دیگه بهت سر نزدم . چون می دونم برات ارزشی ندارم . تو به خیلی ها زندگی دادی اونا رو دوست داشتی و اونا هم دوستت داشتند . من اون زندگی رو می خواستم که ازت بگیرم . تو منو هم دوستم داشتی هیچوقت بهم توهین نکردی . من لیاقت تو رو ندارم . تازه فهمیدم که عشق یعنی چه .. شاید تا حالا تصویر واقعی عشقو ندیده باشم . شاید یه آدم مغروری بودم که بهترین ها رو برای خودم می خواستم . من حالا تنبیه شدم ولی تو حق من نیستی من شایستگی تو رو ندارم .در آخرین دقیقه ای که باهات بودم گفتم اگه فکر می کنی خدای باگذشتی داری منو ببخش . ولی تو نخواستی که منو ببخشی . می دونی چرا این حرفو زدم . به این خاطر که می خواستم بهت بگم خدا با همه بزرگی و عظمت بنده هاشو می بخشه . حالا که تو دوست نداری اجباری نداره . عشق ورزیدن و دوست داشتن اجباری نیست . این دلیل نمیشه که خوشحال نباشم . با خودم می گفتم وقتی که چشاتو باز کنی بهت میگم تنهام نذار .. التماست می کنم . ولی می دونم لیاقت تو رو ندارم . هستند اونایی که خیلی بهتر از من باشند و لیاقت تو رو داشته باشن . وقتی که  دل یکی دیگه رو شاد  کنی شریک شادیهات شن . وقتی که رنج می کشی شریک دردات شن . وقتی که از دوست داشتن میگن در عمل نشون بدن . از خدا هیچ آرزویی ندارم جز یک آرزو . کاش بهم می گفتی که منو بخشیدی . برای همیشه از زندگیت میرم تا زندگی کنی . کسی  که به خاطر تو هزاران بار مرده وبه خاطر تو باز هم می میره تا تو زنده باشی  .. ... فوری این پیامو براش فرستادم .. نگار دوستت دارم .. من بدون تو بازم می میرم . تو یه بار صدامو با گوش جان نشنیدی و من به خاطر تو تا یک قدمی مرگ رفتم .. این بار اگه چشامو ببندم می دونم که دیگه باز نمیشه . نگار من به تو احتیاج دارم . نگار نرو تنهام نذار . تنهام نذار .. دوستت دارم .. دوستت دارم    اینو براش فرستادم .. حس کردم کنترلم از دستم داره خارج میشه فریاد زدم نگاررررررررر نرو تنهااااااااام نذارررررررررر .. نگار من تنهام نذاشته بود . در قسمت بیرونی گوشه در ایستاده بود . لباشو می جوید و آروم اشک می ریخت ..... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 

مامان , ستاره تاریک سیزده

1392...مامان ستاره من سی و شش سالش بود . خوشگل و خوش پوست و ناز و سفید و تو دل برو . درست دوبرابر من سن داشت . ده سال از بابام جوونتر بود . در بر خورد با فامیل چه مرد و چه زن خیلی خودمونی و ریلکس بود و در یه محفل سر پوشیده و یا روباز و خودمونی روسری هم سرش نبود. همه هم ازش تعریف می کردند و می گفتند که باید آدم دلش پاک باشه و از این حرفا .. ولی تازگیها پسرعمه ام بردیا که بیست و چهار سالشه و داره کارشناسی ارشد  مهندسیشو می گیره خیلی دور و بر زندایی اش یعنی مامان من پرسه می زد . به بهانه های مختلف سعی داشت خودشو بهش نزدیک کنه  . گردشهای خانوادگی رو که با عمه اینام باشیم زیاد تر کر ده بودیم . راستش از نگاههای اون به مامان خوشگلم زیاد خوشم نمیومد . .. یه بار در یکی از این پیک نیک ها دستشو دور کمر مامان حلقه زده بود .. فقط من از دور شاهد صحنه بودم و حتی رو سینه شو هم لمس کرد .  تا منو دید دست از این کار بر داشت و از هم جدا شدند . اینو به حساب مامان ننوشتم ولی خیلی ناراحت بودم . یه روز عمه ام اینا که  نا هار خونه مون بودند  مامان از بردیا می خواد که بهش آمپول بزنه . اولش در جریان نبودم . بی هوا در اتاقو بازش کردم تا برم وسیله ای بر دارم دیدم شلوار  و شورت مامان تا زیر کونش پایین کشیده شده دو تا قاچ کونش زده بیرون و بردیا کف دستاشو گذاشته رو کون مامان و اونم چیزی نمیگه . تا منو دید کمی دستپاچه شد . سرنگ پر رو از رو زمین بر داشت و در حالی که بردیا شلوار و شورت مامانو بالا می کشید مامان هم که کمی مضطرب شده بود گفت سهیل جون کجا بودی صدات کردم که کنارم باشی می خوام آمپول بزنم .. داشتم حرص می خوردم ولی خودمو بی خیال نشون دادم . امکان نداره مامان خوب من با پسرعمه ام رابطه داشته باشه . اون اهل جوونی کردن بود ولی نه این که بخواد تنشو در اختیار بردیا بذاره . بردیا مجرد بود و خیلی هم چهار شونه و اندامی ورزشکاری داشت و تا اونجایی که می دونستم خیلی ها آرزشون بود که باهاش ازدواج کنند و دوست دختر هم زیاد داشت نمی دونم چرا این جور نسبت به زن دایی خودش بد چش بود . نه مامانم نباید اهل این چیزا باشه . شاید اون خیلی بی غل و غش بوده رو سادگی خودش میذاره بر دیا این کارا رو بکنه . شاید فکر کرده اون خوب نمی تونه جای تزریق رو خوب پیدا کنه یکسره شلوارو کشیده پایین . حتما شلوار مامان تنگ و چسبون بوده شورت باهاش کشیده شده پایین .. وقتی که فهمیدم قراره سیزده به در رو با هم بریم بیرون خیلی ناراحت شدم . هر چند چند تا خانواده بودیم .. مامان دو روز قبلش وسیله ها رو جمع کرده بود . یه سری چیزای اضافه هم گرفته بود .. اونا رو کرده بود توی یه ساک . نمی دونم چی بود . در هر حال در یک روز زیبا و آفتابی بهاری به نام سیزده به در رفتیم بیرون . یه جایی که چشم انداز قشنگی داشت . کوه و جنگل و رود خونه و دشت و چمن .. چه جای دنجی هم بود . این  دشت و جلگه وسیع ودر انتهاش کوه در حاشیه زمینهای یکی از دوستای بابا بود که  در هم داشت و ما هم کلید داشتیم و پس از گذر از داخل زمین خودمو نو رسوندیم به جای دنج و زیبا .. دیگه غریبه ها نبودند . ما یه سی نفری می شدیم .. . تا چشم کار می کرد کوه و جنگل و زیبایی بود و خورشید و آسمون آبی که دیگه سیزده به در رو تبریک بارون کرده بودند . چه عجب ! مامان و بر دیا زیاد با هم جیک نشون نمی دادند ولی چند لحظه که گذشت دیدم مامان از پشت ماشین یه ساکی  رو که از وسایل داخلش استفاده نکرده بودیم در آورد و داد به دست بر دیا  اونم به طرف کوههای بالا غیبش زد با نگاه تعقیبش می کردم . دلم می خواست بفهمم کجا میره . ولی نمی خواستم مامان مشکوک شه . تا یه جایی رو دیدم که مسیرش کجاست .. نیم ساعت بعد که بر گشت بی سر و صدا به طرف جهت مخالف بر دیا حرکت کرده و چون تا حدودی به اون راه آشنایی داشتم دور زده و از راهی رفتم که دید نداشته باشه .. . به دنبال ساک دستی بودم که ببینم بردیا اونو کجا قایم کرده . هوا گرم ومیشه گفت معتدل بود . یه چیزی در مایه های اواخر اردیبهشت  . یه افکار شومی در سرم جون گرفته بود .  رفتم به طرف دنج ترین جا با زیبا ترین چشم انداز .. ساک اونجا بود . دوست نداشتم بازش کنم . واسم اهمیتی نداشت . حدس می زدم چی داخلش باشه . ولی دوست داشتم اشتباه کنم . بر گشتم . مامان یه خورده استرس داشت . ولی بردیا خیالش نبود . امروز باید برم و این پسره رو از کوه پرتش کنم . شایدم بی خود دارم به دلم بد راه میدم . ممکنه اون و مامان بخوان گپ بزنن و از زیباییهای طبیعت لذت ببرن . مامان خیلی این منظره های زیبا رو دوست داره . اون خیلی راحت با همه بر خورد می کنه . بی خود تهمت نزنم . ناهارو خیلی کم خوردم . کاری کردم که هیشکی زیاد تو فکر من نباشه .. جمعیت زیاد هم همین خوبی رو داره . مردا که یه سری رفتن سراغ دود و دم و مشروب . زنا هم در حال گپ زدن و غیبت کردن بودند که گروهی  رفتن ظرف بشورن مامان باهاشون نرفت . دخترا و پسرا هم که خودشونو سر گرم کرده بودند . خیلی راحت  خودمو از دست همه خلاص کرده رفتم پشت تخته سنگی چسبیده به یک جای غار مانند در فاصله ده متری جایی که ساک دستی اونجا بود پنهون شدم . یواش یواش داشتم به این فکر می کردم که بی خود نگران شدم ولی این ساک دستی دیگه چیه . در همین لحظات صدای بردیا و مامان ستاره رو شنیدم .. فوری خودمو قایم کردم ..  زیر انداز و ملافه و بالش رو در همون جای صاف بالای تپه بلند ردیف کرده روش نشستند و به روبرو نگاه می کردند . داشتند با هم حرف می زدند . حرفاشونو کامل نمی شنیدم .. حتما دارن از طبیعت سیزده لذت می برن . پس بالش واسه چی ؟/؟ چرا هیشکی دیگه همراهشون نیست .مامان خیلی زود تر از اونی که فکرشو می کردم وا داده بود . بردیا دستشو گذاشته بور دور کمر مامان . صورتشو به صورتش نزدیک کرد و قبل از این که مامانو ببوسه مامان خودشو بهش چسبوند . نزدیک بود از جام پا شم بپرم وسط اونا . ولی حس کردم علاوه بر سر افکندگی پیش خودم پیش اونا هم باید شرمسار شم و کانون خانواده مون از هم می پاشه . پس مامان ستاره هم راه خودشو از ما جدا کرده بود . از این که دوست داشت مثل یه آدم مستقل به دنبال خواسته ها و هوسهای خودش باشه . دلم می خواست سرمو بکوبونم به  صخره ها . بردیا و مامان در حال بوسیدن هم بودند و در همین حال هم پسرعمه آشغال من دونه دونه دگمه های بلوز مامانو بازش کرد و شلوارشو کشید پایین و اونو لختش کرد . مامان ستاره با یه شورت و سوتین ازش فاصله گرفت و به فضای باز تری رفت . به جایی که می شد تا دور دستها رو دید ولی دوردستها اونو نمی دید . با همون هیکل وسوسه انگیزش شروع کرد به رقصیدن واسه بردیا و در میان نسیم ملایم کونشو واسه خواهر زاده شوهرش می گردوند . یه چیزایی هم می گفتند که فقط آهنگ صداشونو می شنیدم . فقط مامان ستاره یه بار به صدای بلند تری گفته بود که درش بیار نمی دونم به کیر می گفت یا به لباسای بردیا ولی اون هر دو تا شو در آورد . زن هوسباز به مرد اشاره می کرد که بیاد طرفش .. من اگه می خواستم صحنه رو ترک کنم باید از روبروی اونا می رفتم . خیلی آروم با خنده های اونا گریه می کردم . مامان به دیواره ای تکیه داد . بردیا که کاملا لخت شده بود رفت و خودشو از پشت به مامان چسبوند . شورت نازک و کوچولوی مامان به خوبی کون گنده شو انداخته بو.د توی دید . بردیا سوتین زندایی شو باز کرد و اونو انداخت رو همون زیر اندازی که پهن کرده بودند . دستاشو دو طرف تخته سنگ گذاشت . وزش باد کم شده بود . خودمو از پشت سنگها و در یک خط منحنی به اونا نزدیک تر کردم . اونا پشت به من قرار داشتند . حالا صداشونو خیلی راحت تر می شنیدم . بردیا کیرشو به شورت مامان در قسمت کس فشار داده بود .. -آههههههه نهههههههه چقدر تیزش کردی .. دیدی دیدی بردیا بهت گفتم چقدر  این بالا حال میده ؟/؟ چقدر بهمون خوش می گذره ؟/؟ هیشکی ما رو نمی بینه . بردیا بردیا چرا این قدر تشنه ترم می کنی .. این جور بازی دادنا رو بذار واسه وقتی که تو خونه داریم با هم حال می کنیم . ستاره تاریک من دستشو گذاشت رو اون قسمت از شورتش که به کسش چسبیده بود و اونو به سمتی کشید و خواست که قسمت کس رو لختش کنه ولی  بردیا کیرشو محکم از پشت به شورت چسبونده بود .. -نههههههه نهههههه بردیا عزیزم داخل کسسسسسسم .. ووووووییییییی اون داخل می خاره . کیییییییرررررررررر می خواد نکن نکن . این بار بردیا کیرشو شل کرد و شورت مامانو داد کنار و کیرشو با یه حرکت یه ضرب فرستاد توی کس مامان .. نههههههه نههههههه چرا مامان اجازه دادی که یکی که دوازده سال ازت کوچیک تره کیرشو فرو کنه تو کست . اونم یه فامیل .. اصلا نمی دونستم چی میگم . هیشکی جز بابا حق نداشت تو رو بکنه .. کس  داغ مامان هوسباز به اندازه ای خیس کرده بود که برق خیسی اونو رو کیر بردیا می دیدم .. -بردیا -جوووووووون -جلو دایی جونت هم حاضری منو بکنی -اگه تو بخوای آررررررره -من می خوام می خوام جلوی شوهرم منو بکنی تا اون بفهمه که ستاره اون هنوز خاموش نشده هنوزم هستند خیلی ها که از زیبایی اش استفاده کنن . جلوی اون بهت میدم کس میدم . اگه بخوای کون میدم .. همه جامو میدم . دیگه از قایم موشک بازی کردن خسته شدم . -ستاره دیوونه نشو همین جوری حالش بیشتره -هرچی تو بگی هر چی تو بگی من تسلیمتم . بردیا سرشو از پهلو رو سینه های مامان گذاشته و اونو می مکید .. کیر کلفت پسرعمه کس مادرمو به آتیش کشیده بود . من یه حس خیلی بدی داشتم . از خودم بدم اومده بود که بی غیرتانه در حال تماشای این صحنه ها بودم . رو زمین نشستم  . سرم دیگه طرف اونا نبود وقتی دوباره پا شدم اونا رو ندیدم . رفته بودند رو ملافه و زیلویی که رو زمین اناخته بودند . مامان طاقباز دراز کشیده بود و بردیا اونو می کرد .. -آییییییییی آییییییییی محکم تر کسم کسسسسسسم کسسسسسسم . ولم نکن بردیا من همیشه باهاتم . همیشه مال توام . دوستت دارم . عاشقتم . بگو مال منی . بگو همه دوست دختراتو به خاطر من ول کردی .. پیش خودم گفتم مامان به همین خیال باش . یه کیری بهت زده که از دهنت در آد . این بردیایی که من می شناسم شکمتو پر می کنه میندازه گردن دایی جونش و تو هم یه ارث خور به خونه زیاد می کنی . بردیا پاهای مامانو انداخته بود رو شونه هاش . لحظه به لحظه روش خم تر می شد نزدیک بود که نوک پاهای مامان از پشت به زمین برسه . می دونم گردنش درد می گرفت ولی این وضعو تحمل می کرد . پسرعمه لبای مامانو چفت کرده و به طرز عجیبی اونو می بوسید . ستاره هوسباز من فقط جیغ می کشید و کیر می خواست .. -زندایی خوشگل من کیرم که توی کسته .. -بیشتر نشونش بده بیشتر نشون بده که توی کسمه . بردیا ولش نکن . ولم نکن . مامان لبه هاس کسشو با فشار به دو طرف باز کرد .. دیگه نمی تونستم صحنه رو خوب ببینم زاویه دید خوبی نداشتم .. -ستاره این قدر جیغ نکش ما نمی دونیم شرایط اون پایین چه جوریه -اوووووهههههه چقدر حرف می زنی . بذار حالمو بکنم .. من بهت میگم شرایط چه جوریه .. من می خوام در این روز خوشگل وسط طبیعت سبز به اونی که دوست دارم کس بدم و آروم شم . می خوام لذت ببرم . جوون بمونم . حال کنم . عشق کنم . بذار بقیه بفهمن . مگه تا حالا بقیه که برام کف زدن چه خیری دیدم .؟/؟! دستای مامانو در حال کشیدن موهای بردیا دیدم و بعدش با چند بار جیغ کشیدن ساکت شد . وقتی پسر عمه ام کیرشو از توی کس مامان بیرون کشید آب کیرشو می دیدم که به سرعت از کس مامان ستاره در حال بیرون ریختنه . بردیا : ستاره جون می تونی یه جوری بگردی که طبیعت خوشگل و خورشید و قله کوهها و درختان و چمنها و جاده ها رو ببینی .. ؟/؟ -ببینم دیگه چیزی نبود که ببینم ؟/؟ -اونو دیگه باید حسش کنی .. ولی من می بینم . مامان می دونست خواسته اش چیه . قمبل کرد و سرشو رو به فضای بیرون قرار داد . بردیا یه کف دستی به لاپای مامان زد و حریصانه سوراخ کون مامانو لیسید . یه لوله پلاستیکی نرم که معلوم نبود از کجا گیر آورده توی دستش گرفت و اونو به سوراخ کون مامان مالید . یه چیزی شبیه به کیر پلاستیکی بود . سریع اونو در آورد . دو طرف لبه سوراخ کون مامانو گرفت و در حالی که با هیجان از منحصر به فرد بودن سوراخش می گفت کیرشو گذاشت رو لبه اون و با یه فشار اونو فرستاد توی کون ما مان .. گاییدن کون مامانو خیلی راحت تر می دیدم . کیر بردیا خیلی سفت و شق داخل کون  مامان جونم حرکت می کرد . دیگه هیچ حسی واسه اون نذاشته بود .. -ستاره کیف می کنی ؟/؟ -تو که کنارمی کیف می کنم ولی از درد دارم می میرم .. -نگاه کن به طبیعت زیبا نگاه کن .. به صدای پرنده هایی که دارن آواز می خونن گوش کن .. به شکوفه های قشنگ نگاه کن . چقدر همه جا زیباست . -آرررررره آرررررره عشق من ستاره فدای کیرت .. این قشنگیها و قشنگیهای بردیای مهربونمه که کونمو واسه کیرت نرم می کنه .. -ستاره ستاره .. -جون ستاره ..-آههههههههه آخخخخخخخخ ستاره .. حس کردم حرکات کیر پسر عمه توی سوراخ کون قشنگ مامان یه جوری شده این بار بدون این که کیرشو بیرون بکشه کمی از آب کیرش از سوراخ کونش ریخت بیرون . وقتی هم کیرشو در آورد فقط سوراخ مامان و اطرافشو کاملا سفید می دیدی .. -بردیا چقدر هوس داشتی .. -ستاره خوشگل و زندایی جوون داشتن همینه دیگه -بگو که ستاره معشوقه توست دوست دختر توست .. دودستی می زدم تو سرم . داشتم فکر می کردم که مامانو میشه به حساب جنده ها گذاشت یا نه .. نه ..فکر کنم جنده ها خلافشون بیشتر باشه . حالم داشت بد می شد . هر غذایی که خورده بودم داشتم بالا می آوردم . این حالت تهوع من وقتی بیشتر شد که دیدم مامان چه با لذت کیر بردیا رو گذاشت تو دهنش و واسش ساک زد .. .. دیگه نتونستم و نخواستم که صحنه رو ببینم . چیزی هم نمونده بود که من ببینم . فیلم تموم شده بود . فقط داشتن به هم می گفتند که باید هوای سهیل رو که من باشم داشت چون پسر بزرگی شده و حالیشه .. خیلی لطف داشتند که می خواستند ملاحظه منو بکنن . کیر و کسشون درد نکنه . اونا رفتند و من  داشتم به بابای ساده ام فکر می کردم که چقدر به زنش اعتماد داره . هیچ کاری نمی تونستم بکنم . فقط در یه صورت مامانو لوش می دادم . اونم در صورتی که بار دار می شد و یه وارث حرامزاده به ارث خورای حلال زاده خونه مون اضافه می کرد .... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

سیزده هوس

1391...عجب روزی ازدواج کرده بودم اول فروردین .. تازه بیست و پنج سالم تموم شده بود . جریان آشنایی من و شیما بر می گشت به محل کارم . من وخواهرش شیوا که هم سن و سال بودیم سه سالی می شد که تو اتاق عمل بیمارستان همکار بودیم وهردومون در قسمت بیهوشی تکنیسین بودیم . کارمونم از بعد از ظهر شروع می شد . شیوا دختر هوس انگیزی بود با اندامی هوس انگیز که هر قسمت تنش آتیش هوسمو شعله ور می کرد . خیلی دلم می خواست باهاش سکس داشته باشم . اونم از نگاه من متوجه شده بود که چقدر تمنای اونو دارم . ولی خیلی زود فهمیدم که نمی تونم باهاش حال کنم . یه روز  انگشتر ازدواجشو دستش کرد و آب پاکی رو ریخت رو دستم تا این که  دم در اتاق عمل اون و خواهرش شیما رو دیدم . شیما دوسال ازش کوچیکتر بود بر خلاف شیوا که کون و کپل و سینه هایی بر جسته داشت اون دختر لاغر اندامی بود ولی می شد گفت از نظر زیبایی دست کمی از شیوا نداشت و تازه خیلی هم آروم تر به نظر می رسید . نمی دونم چه عاملی باعث شد ازش خواستگاری کنم . شاید این جوری می خواستم به زنی که به خاطر داشتن شوهر بهم حال نداده نزدیک تر شم . شایدم واقعا عاشق شده بودم . در هر حال پدرم که وضعش خوب بود می خواست به عنوان هدیه عروسی یه آپارتمان واسم بخره ووقتی که شیوا گفت واحد روبرویی اونا قصد فروش داره من از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم . ما با هم همسایه شدیم روز ازدواج چشمم فقط به دنبال خواهر زنم بود . خیلی به خودش رسیده و خوشگل شده بود . یه پیرهن کوتاه به رنگ مشکی تنش کرده بود که می شد گفت فقط وسط تنشو پوشونده و اول تا آخر یه متر پارچه هم حرومش نکرده بود . طوری هم کیپ کون و کمرش بود که من نمی تونستم چشم ازش بر دارم . همکار من ,  شده بود خواهرزنم . می گفت و می خندید و دوست داشتم به هر بهانه ای به اون نزدیک شم ولی ظاهرا اون جور که دوست داشتم به من توجهی نداشت . شیما می گفت که بعد از یه سال ازدواج تازه بار دار شده اون و شوهرش خیلی پیگیر قضیه بودند .. از هر فرصتی استفاده کرده تا خودمو از عروس جدا کنم و برم جایی که اونه و باهاش برقصم . می تونستم از این ویژگی داماد بودن خودم استفاده کنم ولی نمی دونم چرا کوفتش می گرفت اون جوری که دوست دارم بهم حال بده . من تشنه بوسیدن اون لبای سرخ و گوجه ایش بودم  .اون صورتی رو که با روژگونه هوس انگیز ترش کرده بود اون مژه های بلندی که کاری به مصنوعی و طبیعی بودنش نداشتم .. اونو خیلی خوشگل ترو خواستنی تر از شیما کرده بود . چند دقیقه ای با هم رقصیدیم ووقتی با نگاهش نگاهمو تعقیب می کرد خیلی دلم می خواست بدونم که به چی فکر می کنه . نمی شد فهمید . خیلی از پسرا و مردا اونو با یه نگاه خریدارانه ای بر انداز می کردند شوهرش بهروز اصلا بیخیال این چیزا بود و من داشتم آتیش می گرفتم . شیما بهم گفت سینا تو چته . واسه این که تو ذوقش نزنم گفتم از خوشحالی زیاد ماتم برده . هر چند زن مهربون و نجیبمو هم دوست داشتم ولی خیلی دلم میخواست از شیوا هم کام بگیرم . عروسی و بزن و بکوب و همهمه تموم شد و من و شیما رفتیم به حجله تا کارشو بسازم . وقتی که لخت شدیم و کار داشت به جاهای حساس می رسید این بار من دیدم که شیما تو خودش رفته و انگار حواسش نیست .-عزیزم توچته . انگار حالا تو گرفته ای -نه فکر خواهرم هستم . من وقتی که خودم خوشم و لذت می برم دوست دارم همه از زندگی لذت ببرن و اونایی رو که دوست دارم همچنین .-مگه چی شده . بهروز و شیوا یه سالی می شد که واسه بچه دار شدن تلاش می کردند . خواهرم شیوا طبعش خیلی گرمه و اهل حاله و هوسش زیاده .. در هر حال این یه ساله خیلی با هم بر نامه داشتند و بالاخره به خواست خدا شیوا تازه بار دار شده ولی شوهرش خیلی بیحال شده و بهش نمی رسه . در حالیکه خواهرم بیشتر از هر وقت دیگه ای نیاز به محبت داره خیلی دلم واسش می سوزه .. همسر گلمو دلداری داده و گفتم عزیزم همه چی درست میشه تو حالا از سکست لذت ببر و کاری به این کارا نداشته باش . ته دلم خوشحال بودم . یعنی ممکنه از یه راهی تو دل این خواهر زن عزیزم نفوذ کنم . بیخود نبود که این چند روزه یه خورده شیوا رو سر کار گرفته می دیدم .. بهروز یه کبابی داشت اونور شهر که شبا تا دیر وقت مشغول بود . صبح که می رفت دیگه تا شب بر نمی گشت . شیما هم که کارمند بانک بود و چند ساعت از بعد از ظهر گذشته میومد خونه . با این حساب من و شیوا نه تنها می تونستیم تمام بعد از ظهر رو سر کار با هم باشیم بلکه صبحها هم اگه بخواهیم یه جورایی همدیگه رو ببینیم البته می دونم که اون از این فکرا تو کله اش نبود . چند روز گذشت و مرخصی عیال که تموم شد و رفت سر کار من صبح تو خونه تنها بودم و داشتم به این فکر می کردم که به چه بهونه ای می تونم برم و در واحد خواهر زنمو بزنم که یهو دیدم زنگ آپارتمان ما به صدا در اومد خودش بود . مثل همیشه شیک و زیبا ..-آقا دوماد خسته نباشی . جات خالی نباشه . بالاخره عروس خانوم رفت سر کار .. ببینم اگه ناهار و غذات آماده نیست می تونی بیای پیش من یه چیزی با هم بخوریم -ممنونم شیما همه چی رو ردیف کرده -تعارف نکن . غذای گرم چیز دیگه ایه از ترس این که با تعارف بعدی همه چی به هم بخوره حرفی نزدم ودعوتشو قبول کردم .. ظهر شد و واسه ناهار رفتم اونجا . نتونستم خودمو کنترل کنم . یه پیرهن یه سره ای تنش کرده بود که آدم فکر می کرد پرتره و نقاشی یه زن لخته . وقت ناهار هم فقط حواسم به اون بود . چرا داره این جوری آتیشم می زنه . چرا این قدر بیخیاله یعنی نمی دونه که ما مردا این جوری چقدر به هوس میاییم . اگه دلش می خواد پس چرا چیزی نمیگه . یعنی من باید یه قدم برم جلو .. نه یه بار خیطم کرده براهفت پشتم کافیه . وقتی پشت به من راه می رفت دوست داشتم با یه چاقو اون پارچه ای رو که رو کونش قرار گرفته برش بدم و اون دو تا قاچ هوس انگیزشو بندازم بیرون . خواهرزنم خیلی مامانی شده بود . همون چشم و ابرویی کشیده پوستی لطیف و بدون لک ..-شیوا می تونم یه چیزی ازت بپرسم -بپرس -چرا این روزا یه خورده پکر نشون میدی .. یه خورده به فکر فرو رفت و گفت مگه این شیمای دهن لق چیزی بهت گفته -نه باور کن اصلا اون چیزی در مورد تو به من نگفته اگه یه کور ببینه می فهمه -چیزیم نیست یه مسئله شخصیه -درهر حال اگه کمکی ازمن ساخته هست و کاری از من بر میاد ممنونم میشم انجامش بدم . ما چند ساله همکاریم و حالا هم  که با هم فامیل شدیم . پس هرمشکلی که داری بهم بگو . -نه مشکل خاصی ندارم . شاید به خاطر تغییر این حال و هوای جسمانی منه نمیدونم . میخوام یه ساعتی رو استراحت کنم . تو نمی خوابی ؟/؟ .-نه من عادت ندارم بعد از ظهر ها بخوابم . تو برو بخواب من یا میرم خونه یا اگه مزاحمت نیستم اون فیلم عروسی رو بذار ببینم و سرم گرم شه تا این یکی دوساعتی بگذره .. خواهر زن من رفت تو اتاقش بخوابه و منم مثلا سرگرم تماشای فیلم عروسی شدم . صداشو هم به پایین ترین حد رسوندم که مزاحم خواب شیوا نشم . خیلی دلم می خواست ببینم چه جوری خوابیده . فضای خونه گرم بود و حتما اونم لباسشو کم کرده . چند دقیقه ای گذشت تا مطمئن شم که اون خوابیده . از سوراخ کلید نگاهی به اون طرف انداختم . خشکم زد .صحنه خیلی هیجان انگیز تر از اون چیزی بود که انتظارشو داشتم . شیوا کاملا لخت و دمر کرده رو تخت افتاده بود و پاهاشو به دو طرف باز کرده و دستشو رو کوسش می کشید و خیلی با هوس با خودش ور می رفت . وایییییی داشتم می سوختم . می خواستم برم داخل و بپرم روش ولی نمی تونستم . جراتشو نداشتم . چقدر بدنش لطیف و نرم نشون می داد . کونش خیلی خواستنی تر از اونچه بود که فکرشو می کردم . یه خورده از نیمرخشو می دیدم . حالت صورتش پر از هوس بود . کل پوست بدنش مخصوصا کوس و کونش انگار همین الان از زیر تیغ رد شده باشه . دستم رو کیرم قرار داشت . مردد بودم که برم داخل یا نه . شاید اون به همین جور حال کردنها قانع بود و نمی خواست که به شوهرش خیانت کنه .. یواش یواش داشتم تصمیم می گرفتم که برم تو اتاق و کارشیوارو یه سره کنم که زنگ در آپارتمان به صدا در اومد . لعنت براین شانس زنم بود . دو ساعتی رو زود تر اومده بود . مرخصی ساعتی گرفته بود . درو باز کردم . فوری پشت به اون قرار گرفتم تا کیر شق شده امو نبینه و رفتم رو کاناپه نشستم و انگشتمو گذاشتم جلو بینی ام و گفتم هیس شیوا خوابیده . اون که دید دارم فیلم عروسی رو نگاه می کنم خیلی ذوق زده شد از این که من تا این حد رمانتیک هستم و این مسائل عاطفی برام اهمیت داره .. واسه این که بیشتر از این گندش در نیاد به محض این که دیدم کیرم شل تر شده دست زنمو گرفتم و بردمش خونه و به یاد خواهرش اونو گاییدم .. ساعتی بعد من وشیوا سوار سمند من شده و رفتیم سر کار .-خوب خوابیدی ؟/؟ -آره اصلا نفهمیدم کی رفتی ... روز بعد هم ناهار رو بودم پیشش . این بار لباسشو عوض کرده بود . بلوز و دامن تنش کرده بود . هرچند دامنش تا نزدیک زانوش می رسید ولی پاهای لخت و کون گنده اش بازم دلمو برده بود . بلوز صورتی سینه چاک و دامن مشکی و همون میکاپ روز قبل یه نوع دیگه ای جذابش کرده بود .-حالا سینا جون من ازت می پرسم تو از زندگیت راضی هستی ؟/؟  -ناراضی نیستم . شیما فوق العاده خوب و نجیب و زیباست ولی ویژگیهای خواهرش چیز دیگه ایه . می تونم یه شوخی باهات بکنم شیوا جون؟/؟ البته در اصل جدیه -صاحب اختیاری داماد گلم -اگه مجرد بودی ترجیح می دادم با تو ازدواج کنم .-چرا ؟/؟ -از نظر اخلاقی چند سالیه که با هم آشنایی داریم و بعد این که از نظر جسمانی هم من دوست داشتم شیما یه تناسب اندام و هارمونی خاصی مثل تو داشته باشه . یه نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت نمی دونم بهت چی بگم . امان از دست شما مردا . اصلا به حقتون قانع نیستین . فقط خواهشم اینه که سر خواهرم هوو نیاری -اگه تو بخوای چشم . همون کاری رو می کنم که خواسته توست . دست از پا خطا نمی کنم . می دونی که چقدر دوستت دارم .این دوستت دارم رو یه جوری گفتم که این دفعه نگاه معنی دار تری رو بهم انداخت ..دستشو گرفتم تو دستم .خودشو کنار نکشید -شیوا نمی خوای بهم بگی چته .؟/؟  چی میخوای ؟/؟ سرشو انداخت پایین و منم همین کارو کردم . رو دو تا صندلی کنار هم نشسته بودیم و میز ناهار خوری هم روبرومون بود یه خورده خودمو بهش نزدیک تر کردم . حالا پیشونی ما به هم چسبیده بود . خواستم یه خورده اونو بالا بالا ببرم -عزیزم صبر و تحمل یه زن واقعا ستودنیه . مشکلات رو در خودش نگه می داره و می دونم تو هم همین جوری هستی تحسینت می کنم ولی دوست ندارم این قدر خودتو شکنجه بدی .. سرمو که خم کرده بودم صاف تر کرده و دستمو گذاشتم زیر چونه اش و خواهر زنمو روبروی خودم قرار دادم و قبل از این که یفهمه چی شده لباشو به لبای داغ و تشنه خودم چسبوندم . دستمو دور کمرش حلقه زده و اونو به هوس آوردم . آخ که چقدر شیرین و لذت بخش بود و من داشتم به بزرگترین آرزوی زندگیم تا اون لحظه می رسیدم . غرق در شیرینی بوسه و عطش حرکات بعدی بودم که دیدم خودشو ازم جدا کرد و منو هلم داد به طرفی که افتادم زمین -سینا چیکار داری می کنی . اصلا معلوم هست ما داریم چیکار می کنیم گریه اش گرفته بود .. تودلم گفتم من که می دونم تو هوس داری حالا بعد از چند دقیقه که باهام لاسیدی تازه فهمیدی که داری چیکار می کنی ؟/؟ .بادلخوری از اونجا رفتم . هرکدوممون خودمون جدا رفتیم سر کار . در محل کار هم بهش محل نذاشتم و روز بعد هم ناهار پیشش نرفتم . تا این که سیزده بدر شد و ما چهار تا به اتفاق پدر زن و مادرزن و پدر و مادرم رفتیم بیرون . از تهران راه افتادیم و رفتیم شمال . یه ویلایی تو نوشهر که مال یکی از دوستان پدرزنم بود و کسی هم نبود اونجا . البته این ویلا کنار دریا نبود ولی فاصله زیادی هم با دریا نداشت . بیشتر از چهار پنجهزار متر فضای سبز داشت . هنوز من و شیوا قهر بودیم وکاری هم به این نداشتم که بقیه تا چه اندازه از این رفتار ما تعجب می کنند هر چند هر کی سرش تو لاک خودش بود ناهاروتو تراس خوردیم ودسته جمعی گرفتن خوابیدن که چایی رو بیان در فضای باز بخورن . چایی همراه با کاهوی مازندران که در ایران تکه و حرف نداره . رفته بودم ته اون فضای سبز . درست اون طرف پرچین فضای وسیع دیگه ای وجود داشت با یه دور نمای زیبا از طبیعت زیبای شمال . هوا کاملا صاف و آفتابی بود . چشامو بستم و خودمو به آفتاب زیبای بهاری سپردم . یهو صدای خش خش و سر و صدای بوته ها رو پشت سرم شنیدم . ترسیدم مار باشه .. هرچند میگن بیشتر مار های شمال رطوبتی ان و نیش نمی زنن ولی ترسیده بودم سرمو بر گردوندم . شیوا بود -چیه ترسیدی ؟/؟- فکرمی کردم مار باشه ولی بدتر از ماره -فعلا که نیش زیون تو مثل یه مار داره عمل می کنه -من که باهات کاری ندارم واسه چی اومدی اینجا .-سینا می دونم ازم دلخوری ولی کاری که کردیم درست نبود . ازش فاصله گرفتم .-برو باهات کاری ندارم . اگه حس می کنی که نیشت می زنم ازم فاصله بگیر . برو اول غرورتو زیر پا بذار بعد بیا طرفم -صبر کن سینا من اگه غرورمو زیر پا نمی ذاشتم که نمیومدم طرف تو . پیشقدم نمی شدم که باهات حرف بزنم .-می تونی بهم ثابت کنی که غرورتو زیر پا گذاشتی ؟/؟ -چطوری ؟/؟ -دستمو گذاشتم دور کمرش و اونو روچمنهای سبز بهاری غلتوندم و گفتم این جوری .-نه نه نهههههه سینا خواهش می کنم -خواهش می کنم خواهش نکن . اگه یه بار دیگه پرتم کنی دیگه نه من نه تو . دیگه اسمتو نمیارم . بازم لبشو به لبم چسبوندم و این بار به مدت طولانی تری بوسیدمش . این دفعه  دستامو گذاشتم داخل بلوزش . سوتینشو شل کردم  .سینه هاشو تو دستام گرفته و با هاشون بازی می کردم -نهههههه سینا نکن .. خیلی خوشم میاد . نه زشته .. تا همین جاش خوبه خواهش می کنم ..-من که می دونم تو بیشتر از من هوس داری و داری حال می کنی . یه دستمو رسوندم به لای شورتش . خیس از هوس لحظه به لحظه دستموتر تر می کرد . این بار دیگه دستشو روسینه ام نذاشت که هلم بده . این دفعه با ناز و کرشمه بغلم زد اون دستشو دور کمرم حلقه زد و لبامو می مکید  .سینه اشو انداخته بود بیرون .-شیوا این محوطه خطرناکه . میای بریم زمین روبرو اونجا یه درختایی داره که می تونیم لابلاش کارمونو بکنیم .-مطمئنی امنه -آره تا چشم کار می کنه فقط زمینه و درخت و انتهاش هم معلومه . تعجب می کنم کسی امروز تو این محوطه نیست .-حتما صاحباش رفتن مرخصی . یه روزنه ای پیدا کرده خودمونو رسوندیم اون طرف . رفتیم یه جای دنج وسبزبا درختای نیمه بلند . وقتی به اون جایی که می خواستیم رسیدیم خواهرزن حشری من دیگه طاقت نیاورد و روزمین دراز کشید و منم افتادم روش . صبرم سر اومده بود . روبروم قرار گرفت . پاهاشو به دو طرف باز کرد با این که دوست داشتم کوسشو بخورم و نرم نرم حال کنم ولی فرصت زیاد نبود . کیرم در حال رسیدن به مقصد کوس بود و شیوا رمانتیک شده بود .. -می شنوی ؟/؟ حال می کنی ؟/؟ می شنوی که بلبل مازندران چه جوری داره واسه من و تو می خونه ؟/؟ -عشق من تو خودت گلی سنبلی من جالا فقط دارم صدای بلبل خودمو می شنوم . من این بلبلو حس می کنم .. -چقدر همه جا قشنگه . چقدر هوس قشنگه و چقدر سیزده بدر امسال قشنگه .. -ولی هیشکدومشون به قشنگی تو نمیشن . اونو غرق بوسه اش کرده بودم . حیف که نمی تونستم کاملا لختش کنم . آخ که چقدر با سینه هاش حال می کردم . باپنجه هاش بوته های سبز زمینو می کند . گونه هاشو به طرف وسط صورتش جمع کرده و یه حالت گرد و نازی به لباش داده و دوباره اونو بوسیدم .-شیوا شیوا چقدر دلم میخواد لخت لختت کنم .-از فردا از فردا چون دیگه همه تردیدها رو کنار گذاشتم -دیگه دلمو نمی شکنی -نه دل تو رو می شکنم نه دل خودمو . دستامو از پهلوها به کون برجسته و پهنش رسونده و با پنجه هام از روی کون به کوس نازش رسیدم .-سینا سینا سینا من و کوچولوم دوتایی داریم حال می کنیم . هم دوست دارم چشامو باز کنم هم ببندم .-هرجور که حال می کنی همون کارو بکن . حالا اون چشاشو باز و بسته می کرد . می خندید سکوت می کرد حرف می زد . درمیان درختای نیمه سبز و زیر آسمان آبی و بهاری هرکاری می خواستم انجام می داد . این دو هفته ای خسته شده بودم از بس یه مدل کون دیده بودم و یه مدل گاییده بودم . اونم کونی که راستش دوست داشتم تپل تر و گنده تر شه .کون همسر نازمو .  با کف دو سه تا از انگشتام بغلای کوس شیوا رو می مالیدم تا کمک کیرم شه . -سینا سینا کوسسسسسسم نههههههه دیگه نمیخوام بیشتر از این ضرر کنم  .واسه همیشه می خوامش سرشو به طرف سینه هاش خم کرد . زبونشو به طرف نوک سینه هاش دراز کرد . دوست داشت اونو بلیسه و یه جوری خودشو تسکین بده . طوری اونو می گاییدم که انگاری اولین سکس زندگیمه . می تونستم به خودم مسلط باشم که دیر تر خالی کنم ولی پیمانه من پر شده بود . باید خالیش می کردم .-خسته ات کردم . خیلی اذیت شدی  .داره میاد .ادامه بده . هیچوقت این جوری حال نکرده بودم . نههههههه .نههههههه . دیگه دور و برش بوته ای نمونده بود که نکنده باشه . وقتی که دستای گلیش روزمین دراز شد و حرکتی نکرد منم دیگه صبر نکردم و گذاشتم که خیلی نرم و روون کیرم تا اونجایی که می تونه تو کوس تنگ و داغ خواهر زن نازم خالی کنه . پس از چند لحظه که چشاشو باز کرد دستشو گذاشت رو کوسش و منی بر گشتی از کوس رو با دستش پخش می کرد . بااین که واسش خوب نبود و زمین هم کمی سرد بود پشت به من و دمر قرار گرفت .. آه از نهادم بلند شد . دوست داشتم سیزده به در زود تر تموم شه تا به صبح فردا برسم و اونو تو خونه شون خیلی راحت بکنم . کون خوشگلشو تو چنگم بگیرم . کونشو غرق ماچ و بوسه کردم و بااین که یه خورده دردش می گرفت ولی کیرمو با جان و دل توی کونش جا داد . کف دستام رو قاچای کونش بود و کیرم تا نصفه می رفت تو سوراخ کونش خیلی آروم این کارو انجام می دادم و یه حالی بهم دست داده بود که فکر می کردم دارم پرواز می کنم . تودل همون آسمون آبی و قشنگی که بالا سرم قرار داشت . این بار نتونستم زیاد مقاومت کنم . جلوی خالی شدن آبمو نتونستم بگیرم . حالا دیگه وقتش بود که شیوا رو با تمام وجودم در آغوش بگیرم و بهش بگم که چقدر دوستش دارم . خودمونو جمع و جور کردیم و اول اونو فرستادم که بره . بعد از ظهر رودر میان طبیعت سپری کردیم . شیوا خیلی به خودش رسیده بود . یه لباس قرمز خوشرنگ و بازم چسبون .. که درمیان رنگ سبز و آبی طبیعت جلوه خاصی داشت . وقتی اونو یه گوشه ای تنها گیرش آوردم بهش گفتم خوشگله تو خسته نمی شی این قدر واسم دلبری می کنی دیگه از جون من چی میخوای تو که خاکسترم کردی .-شاید باور نکنی بیشتر از تو دلم میخواد که صبح بیاد و برسیم تهرون . دلم میخواد زود تر راه بیفتیم. دور از چشم بقیه من و شیوا با هم سبزه گره می زدیم . یه پنجاه متری از بقیه فاصله گرفتیم . صورتمون به هم چسبیده بود . هردو با هم یک آن از هم پرسیدیم حالا دیگه واسه چی سبزه گره می زنی ؟/؟ ویک لحظه با هم جواب دادیم واسه این که همیشه با هم باشیم .. پایان . .نویسنده .. ایرانی 

عشق وثروت وقلب 28

حتی خیلی ها که نمی دونستم کین باهام حرف می زدند و منو دلداری می دادن . می گفتند هرچه که مصلحت خدا باشه همون میشه . یکی از دلایلی که ما نمی تونیم با مرگ کنار بیاییم اینه که به زندگی اصالت دادیم . وقتی که  این حرفا رو شنیدم دیگه داشت باورم می شد که هیچوقت بر نمی گردی . همه دیگه فهمیدن که تو رفتنی هستی . شب از نیمه گذشته بود . من به صورت زیبات نگاه می کردم . کمی لاغر شده بودی . روز مرد  خودم ریشاتو اصلاح کردم . کمی لاغر شده بودی ولی صورتت روشن تر شد . چی می شد لباتو باز می کردی و باهام حرف می زدی .. شاید این بار بهت اجازه نمی دادم که  ازم چیزی بخوای . خودم لباتو می بوسیدم تا سوالی نکنی .. خدایا چقدر بده که آدم بترسه . چراغ های روشن خدا بالا سرت قرار داشتند . کتاب خدا و کتاب مرد خدا .. دو هفته پیش در چنین روزی بود که من تو رو کشتم . چند بار بهم گفتی که سرت درد می کنه ولی به حرفات توجهی نکردم . دستای نیمه سرد و خشکتو گرفتم تو دستام . نمی دونم چرا رنگت پریده بود . چرا سرد شده بودی . ماساژت دادم . صورتتو بوسیدم . بوش کردم . به لبات نگاه می کردم . به آخرین حرفایی که زدی .  به اون لحظه ای فکر می کردم که آغوشمو ازت دریغ کرده بودم . . یه چند دقیقه ای رو واسه یه کاری رفته بودم بیرون . وقتی که  درو باز کردم و وارد اتاق شدم هنوز چند متری رو باتو فاصله داشتم . خشکم زده بود .نمی تونستم از جام تکون بخورم . نه می تونستم جلو برم نه به عقب حرکت کنم پاهام سست شده بود . نمی تونستم اون چیزی رو که می بینم باور کنم .  تو حرکت می کردی . باورم نمی شد  .. نمی دونم چرا قفل کرده بودم . چرا ساکت بودم . چرا همه چی یهو عوض شده بود . یهو حس کردم که می تونم فریاد بزنم و عقده هامو خالی کنم . ولی حالا وقت شوک دادن به تو نبود . خودمو کنترل کردم که نیفتم تونستم به سمتت بدوم . خداوند قدرتو بهم بر گردوند تونستم فریاد بزنم نههههههه نادرررررررنادرررررررر اومدم بالا سرت گریه امونم نداد .. چشاتو لباتو صورتتو غرق بوسه کردم . . دلم می خواست یه دنیا حرف واست بزنم ولی هنوز نمی شد گفت که در چه شرایطی هستی ولی این بیداری علامت خوبی بود .. آقای دکتر ..اون بیدار شده .. جیغ می کشیدم دستام می لرزید . اشک همه صورتمو خیس کرده بود .. نمی دونستم این معجزه رو مدیون کی و چی باشم . حرکاتم غیر عادی شده بود نمی تونستم خودمو کنترل کن .. اومدن و منو به زور بردن بیرون .. -آقای دکتر یعنی نجات پیدا کرده ؟/؟ -ببینم مثل این که همکار مایی -ولی تخصص این کار با شماست .. -معمولا ما پیش مریضا مون محافظه کاری می کنیم ولی پیش تو که نمیشه .. اگه دکتر زن بود بغلش می کردم و می بوسیدم .. سرمو از بس به دیوار زده بودم ورم کرده بود .. -حالا برین به بقیه خبر بدین .. در کریدور و راهرو همچنان فریاد می زدم خدااااااااا یا علییییییییییی ... اون نمرده .. پرستارای زنو می بوسیدم اشک می ریختم .. حوصله سوار شدن به آسانسورو نداشتم . فقط می خواستم بدوم . نمی خواستم مکث کنم می خواستم فریاد بزنم و به همه بگم . اون زنده هست اون نمرده .. اون بیدار شده .. حس می کردم که دنیا داره دور سرم می چرخه ولی عشق به تو منو سر پا نگه داشته بود . من باید این خبررو به نیلوفر می دادم تازه صبح شده بود . خدا کنه نیلوفر اومده باشه .. نیمی از جمعیت و هوادارات بودند . یواش یواش زیاد تر می شدند . از کنارشون رد شده و فریاد می زدم که تو زنده ای .. ولوله ای به راه انداخته بودم . دوست داشتم دنیا بدونه . زمین وآسمون بدونن . خورشید بدونه . ستاره ها بدونن که تو ماه من هنوز هم نفس می کشی . هنوز هم می تونی به اونایی که عاشقتن عشق بدی . ولی اگه دیگه دوستم نداشته باشی . عیبی نداره .. این که تو زنده ای از همه چی مهم تره . نادر دوستت دارررررررم دوسسسسسسستتتتتتتت دااااااااااااارممممممممم .. دیگه از هیشکی و هیچی پروایی نداشتم . خدایا من رو حرفم هستم یه گوشه ای توی خیابون توی بیابون چادر می زنم و باهاش زندگی می کنم . حالا این منم که باید بهش بگم تنهام نذار .. آخ خدا چقدر خوشحالم . فاصله بین غم و اندوه فقط یک نفسه .. نادر من حالا چیکار می کنه .. حالا چی داره میگه .. حتما دارن معاینه اش می کنن . من باید خودم به نیلوفر بگم .. چرا نمیاد .. زنگ زدم تو راه بودند . چیزی نگفتم . هر چند دلم می خواست بگم .. نیلوفر اومد نیلوفر و دو تا بابا و دو تا مامان با هم رسیدند وخواهرت و برادرمنم وهمسراشونم بودن ..-نیلوفر بیا .. بیا جلو .. بازم گریه ولم نکرد .. مادرت زد تو سرش .. -دخترم تموم کرد ؟/؟ -نیلوفر : بابا دیگه بیدار نمیشه ؟/؟ واسه همیشه رفته ؟/؟ -نه عزیزم اون بر گشته . بر گشته تا پیشت بمونه . مامان بابا معجزه شده اون بر گشته .. بر گشته .. نیلوفر اون بر گشته تا پیش تو بمونه -مامان پیش تو چی ؟/؟ ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

بیست سال بعد 26

وووووییییی عطیه جون کست که برق افتاده چقدر با حال شده . حالا دیگه همه چی مشخصه . اون چی بود درستش کردی . از نظر شرعی میگم موی کس و کیر و زائد بدن از جو نباید بلند تر باشه ..-از جو یا از ساقه جو -ببینم نکنه آدمو با گوریل اشتباه گرفتی .. بیا عطیه جون این کیر رو دوباره بذار توی دهنت بذار من کارمو خوب انجامش بدم .  با دستمال کسشو تمیز کردم و از همون طرف دهنمو گذاشتم روش . کمی طعم و بوی صابونو می داد ولی به هر حال تحملش کردم .ساک زدن و کوس لیسی رو چند دقیقه ای ادامه اش دادیم و من از جام بلند شده و دیگه گفتم باید که سکسو شروع کنم . هنوز خیلی های دیگه مونده بودند . -عطیه جون می تونم یه چیزی ازت بپرسم ؟/؟ -بپرس فقط در مورد مسائل سیاسی نباشه . چون از نظر شرعی اگه این سیاستمداران جان بر کف را بکوبیم مرتکب گناه شرعی شدیم . -می دونم اون دنیا از تعداد بکن های تو کم میشه . نه فقط خواستم بپرسم تو که ایمانت قویه چطور زیر بار کیر های غیر شرعی میری .. -اتفاقا مسئله همینه . این مجالسی که هوشنگ جان ترتیبشو داده برای تقویت روحیه و بالا بردن ایمان و روحیه مذهبی ما لازمه و برای ماهایی که ماموریت لبنان و سوریه و کشور های عرب رو داریم یک دست گرمی و نرمش و تمرین خوبیه .. ..با خودم گفتم یه نر مشی نشون تو جنده خانوم مذهبی محجبه با ایمان بدم که به این نگی دست گرمی .  .. اونو یه صد و هشتاد درجه ای بر گردونده دستمو گذاشتم زیر شکمش و از جا بلندش کرده یه حالت قمبل نشانی بهش دادم -شروین جون قبل از این که بکنی توکسم یه دستی روش بکشی بد نیست .. -حالا بذار یه کمی دست گرمی بگیرم بعدا این کارو هم انجامش می دم . یه قلق گیری حسابی کرده و دو طرف کونشو خوب بازش کردم و یه دیدی به اون ناحیه انداختم -شروین جون داری جنس معامله می کنی ؟/؟ -فعلا که همین یه جنسو اینجا داریم . آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته .. -حالا ما شدیم کشک ؟/؟ -کی میگه عطیه جون ولی عجب کونی داشت  تا رفت لب باز کنه منم لب کونشو باز کردم . کیرمو گذاشتم لبه سوراخ کونش و طوری به همون اولش فشار آوردم که  با فشار بعدی یه ضرب نصف کیر کلفتمو کردم توش -آیییییییییی .... آییییییییی کرامت جان کرامت جان .. کجایی ببینی که کون زنتو تا دسته گاییدن .. -عطیه جان هنوز نصفش مونده که به دسته برسه -مردم .. من دارم می میرم شروین . تو قرار بود اول کسمو بکنی این چه کاری بود که کردی . این حرفو که زد فشار بیشتری به کیرم آوردم که بازم بیشتر رفت جلو . عطیه مذهبی دندوناشو طوری به هم می فشرد که من صداشو به خوبی می شنیدم . حالا دو سوم کیرم بود توی کونش . صورت عطیه از درد مثل لبو شده بود و کیر منم بیشتر جلو نمی رفت . --شروین جون همین جوری باش تکونش نده . نه برو عقب نه بیا جلو --نه بابا این که نمیشه . بدون توجه به حرفاش کیرمو می کشیدم عقب و بعد با یه حرکت رو به جلوی فشاری جیغشو در می آوردم . یواش یواش داشت دلم می سوخت ولی رحم کردن به این جنده ها یعنی ترحم بر پلنگ تیز دندان . ولی واقعا این چادری ها هم زیر چادرشون عجب چیزایی قایم کرده دارن . از بس اون زیر خودشونو می پوشونن آدم فکر می کنه اون زیر چی باشه . وقتی پرده حجاب میره کنار و اون دم و دستگاه می زنه بیرون و همه چی نشون میده تازه امت واحده مشخص میشه که چیه . وحدت کلمه به این میگن . این زنای محجبه که مثل کبک سرشونو کردن زیر برف اگه کونشونو بگیرن به سمت اسرائیل یک دل و یک صدا کس بدن کیر دشمن حسابی می لرزه . ولی کیر من یکی که نلرزید . -شروین کسمو بکن . من درد دارم . -ولی اگه بدونی چه سوراخ کون با حالی داری . -این جوری کیر تا حالا نخورده بودم . -ببینم چند تا سوال می کنم ازت تست می گیرم . اگه قبول شدی این کیر رو می کنم توی کست .. ببینم این کیری که داری می خوری داره نرمشت میده . دست گرمیه ؟/؟ -نههههه این آتشفشانه .. -پس جنده خانوم غلط می کنی میگی من اینجا کس میدم واسه دست گرمی تا برم کشورهای هم جوار و سوریه و لبنان کس اصلی رو اونجا بدم و کیف اصلی رو اونجا بکنم . تا جوانان این مملکت  در تنگنا هستند تو و سایر زنای با ایمان و چادری و محجبه وظیفه تونه که به همو طنای خودتون برسین .. -باشه از فردا همین کارو می کنم .. می دونستم دروغ میگه و این کارو نمی کنه ولی دیگه خودمم هوس کسشو کرده بودم . -بگو من جنده هستم . جیغ بکش بگو ای کرامت شوهرآخوند من ! من جنده هستم .. -این که مهم نیست اون خودش می دونه که من هستم . ما با هم میریم خونه روحانیون معظم سکس ضربدری و گروهی انجام میدیم . گفتنش که مالیات نداره . اصلا ما همه مون که اینجاییم جنده ایم .. تازه داشت حرف حساب می زد . کیر رو از توی کونش بیرون کشیده از همون عقب همچین گذاشتم توی کسش که کیر به ته کس رسید و دو تایی روی تخت دراز شدیم .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

زن نامرئی 105

دو تایی شون سنگ تموم گذاشته و جانانه بهم حال می دادند . این آرامشو داشتم که هر وقت احساس خطر کردم و دلم خواست به هر طریقی که شده می تونم خودمو نجات بدم و از مهلکه در ببرم . عشق می کردم با این کارام لذت می بردم . دلم می خواست تا اونجایی که جون دارم جیغ بکشم و حال کنم . دیگه دو تایی شون هر کاری که دوست داشتند باهام می کردند . من نمی دونیستم واقعا این لب و دهن کیه دست کیه که رو سینه ام رو کسمه و این کدومشونه که داره با کونم ور میره . منو از این رو به اون رو می کردند . با کونم ور می رفتند . به سوراخ کونم لیس می زدند . کوسمو می مکیدن . و دو تایی شون منو وسط گرفته به بدنشون چسبوند بودند . وسط دو تا کیر قرار گرفته بودم . چقدر حال می کردم با این صحنه . این قسمتش خیلی با حال و هیجان انگیز بود . دلم می خواست دو تا کیر یکی می شد و من می تونستم راحت رو یکی تمرکز کنم . فقط یه جای قضیه متوجه بودم که قمبل کرده و ارسی انگشتاشو کرده توی کس و افشین هم پنج تا انگشتشو گلوله کرده و نوکشونو می خواد به زور بفرسته توی کونم -پسر داری چیکار می کنی . مگه نمی دونی سوراخ کون چقدر حساسه .. -می دونم منم به سوراخ کون حساسم . وقتی یه کون آبدار و ناب می بینم نمی تونم جلو خودمو بگیرم . نادیا جون از پشت لباسات هم معلوم بود که چه کونی داری ! ظاهرا اشعه ای راداری چیزی داری . -کیرشو گرفت توی دستش و گفت  هرچی هست داخل اینه . داداش ارسی آماده ای ؟/؟ -اول باید اجازه شو از نادیا جون بگیریم . -اجازه ما دست شماست سروران عزیزم . خب مجبور بودیم از شیوه کلاسیک دو به یک استفاده کنیم . باید یه کاری می کردیم که حال کنیم . ما که نمی خواستیم فیلم بازی کنیم و اونو نشون عموم بدیم  دلم می خواست کونمو هم بمالونن . هوس داشتم باهاش ور برن . خودمو با شکم رو تخت ولو کردم . افشین  بد جوری خودشو شیفته کونم نشون می داد و این طور هم بود . ارسلان دستشو از زیر گذاشت روی کسم و من خودمو روش حرکت می دادم و افشین هم با دو  کف دو تا دستش دو سمت کونمو گرفته بود توی دستشو و  از لرزوندن و مالوندن اون مثل خود من لذت می برد . بازم انگشتاشو می کرد توی کونم . دیگه وقتش بود که دو تایی شون منو می کردند . هوس اینو داشتم که کیرشونو توی تنم حس کنم . آماده آماده شده بودم . . بدنم داغ داغ شده بود . پسرا اینو خوب فهمیده بودند . چون لب دریا کلی کس ریخته بود و اونا هم که جوون و باحال و دخترا هم که تشنه . معلوم بود دیگه همه که مثل نادیا ریاضت کش نبودند و نیستند که  تا دوسال بعد از متارکه  دست از پا خطا نکنه ولی در این چند ماهه به اندازه عمری سکس داشتم . دیگه به خودم سختی ندادم . هر چقدر هم که بیشتر سکس می کردم حس می کردم بازم گرسنه و تشنه ترم . ارسلان منو از رو زمین بلند کرد دستاشو دور کمرم حلقه زد  که منو رو هوا بکنه و همین کاروهم کرد . -اووووووخخخخخخخ پسسسسسسر بالاخره کیرت رضایت داد که دروازه کسمو فتح کنه ؟/؟ -آره نادیا جون حالا وقتشه که دروازه کونت مجوز افشینو صادر کنه . -وکالتشو میدم به تو ارسی جون . هر چی تو بگی -افشین آماده باش . تشنه به کون کونمو از وسط باز ترش کرد و طوری کرد توش که از درد یه فریادی کشیدم که فکر کنم صدامو خیلی ها شنیده باشن . ولی من دیگه خیالم نبود . کیر افشین و ارسلان توی کون و کس من جا خوش کرده و در حال گردش بودن -پسرا خوش می گذره ؟/؟ ..افشین : جای تو خالی نادیا جون . -دوستان به جای ما . اتفاقا یه پای مجلس که خودمم . -پسرا پسرا مگه دارین از چیزی فرار می کنین ؟/؟ آروم تر آروم تر نادیا فرار نکرده . چقدر شما حریص و گرسنه این . مثل غذا نخورده ها می مونین . -غذا که خوردیم ولی به این خوشمزگی نبود . -نوش جونتون . گوارای وجودتون . تا دلتون می خواد بخورین که شاید به این زودیها گیرتون نیاد . -آدرس بده میاییم تهرون . هر وقت هم که خواستی بیای این طرفا بگو بهمون واست ماشین بفرستیم تو رو بیاره ور دل خودمون تمام هزینه هاش با ما . هر کی تو رو یه بار بگاد ده سال جوون میشه .-اووووووههههههه ارسی جون این که به نفع خودمه . اون وقت کیر های تازه تازه منو سر حالم می کنه . . دو تایی زبونشون کار می کرد . دستشون کار می کرد و با کیرشون هم مشغول بودند . -فقط زیادی گشادم نکنین که اون وقت ممکنه دفعه بعد سلیقه تون نگیره که منو بکنین . همراه با حرکات کیر پسرا سرمو از طرف لاپا به  طرف محل گاییده شدنم گرفته دستمو به طرف دو تا کیر می گرفتم تا اونا رو در حال رفت و آمد در سوراخای مربوطه لمسشون کنم . کیر ارسلان که کوسمو تر کونده بود و کیر افشین هم  در حد جر دادن و پاره کردن کونم داشت فعالیت می کرد . ولی از هر دو تا شون لذت می بردم . .. نادیا نادیا از این لحظه ها استفاده کن . اصلا به این فکر نمی کردم که وقتی رسیدم به تهرون چه بهونه ای برای خونواده ام بیارم . .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 

تولدی دوباره 56

چیه هانی . تو چت شده . چرا رنگ و روت زرد و سفید شده . نترس زنت رفتنی نیست . تا یک دوجین بچه واست نیاوردم ولت نمی کنم -ببینم سمانه یک جین بس نیست .؟/؟-عزیزم بخند شاد باش از لحظه های شیرین زندگی لذت ببر . زندگی قشنگه و این لحظه هایی که من و تو  با هم هستیم با هم و در کنار هم . چه احساسی داری .. نمی دونستم چی بگم . نمی تونستم بهش دروغ بگم ولی حقیقتو هم نمی تونستم بگم که این اولین سکس من نیست . ولی احساسمو گفتم . سمانه حس می کنم که این کاری که دارم باهات می کنم من و تو رو با یه پیوند محکم و قشنگ تا ابد در کنار هم نگه می داره .-خب چه کاری داری می کنی .. دستمو رو کس خونی اون کشیده و گفتم خیلی خونسردی دختر . -ببینم تو دست زدی روش گرم نبود ؟/؟ -من چیکار کنم باهات سمانه -نمی دونم توی چشام نگاه کن و ببین چی می خوام -حالا نمیشه تو توی چشام نگاه کنی و ببینی که چی می خوام . -خب هانی جون چشات داره میگه از اونجایی که من تازه به افتخار زنانگی نائل گشته ام و تو هراس داری از این که به ادامه سکس بپردازی داری این  پا و اون پا می کنی تا وقت بگذره . -سمانه داری کتاب فارسی می خونی ؟/؟ -نه دارم کتاب دستور می خونم . الان بهت دستور میدم که به کارت ادامه بدی . فکر کردی من مث تو بچه سوسولم ؟/؟ زود باش . عشقت منتظره . مگه دوستم نداری ؟/؟ واسه چی ادامه نمیدی ؟/؟ -سمانه خوشگل تر از همیشه شدی . -ببینم همه این خوشگلیهای زن به درد این می خوره که به وقت سکس هوست بیشتر شه -پس عشق و دوست داشتن چی زن  -در مورد من و تو چرا . ما استثنایی هستیم -یعنی در این دنیا عاشق دیگه ای نداریم . -عاشق نه بگو عشاق هانی -خیلی شلوغ و شیطونی . -از وقتی که تصمیم به ازدواج با تو گرفتم تصمیم گرفتم که همیشه همین جوری باشم . البته برای تو عزیزم . دوست نداری ؟/؟ نگاهمو بهش دوختم . -چقدر زندگی با تو قشنگه . چقدر دوست داشتن تو لذت بخشه . -ببینم همه رو یدفعه نگو . بعدا کم میاری ها . -آدم که خوشگلی و مهربونی تو رو می بینه زبونش باز میشه . همش حرفای جدیدی به ذهنش می رسه -حالا اون چیزی که به درد من می خوره یه چیز دیگه ایه . دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش فشرد . کیرم به شکمش فشرده شده . لبامو رو صورتش سوار کرده و گونه های گرم و خوش عطرشو می بوسیدم . -سمانه خیلی داغم .. -معلومه اصلا نمی خوای خنک شی .. -می خوام ولی هر چی جلو تر میرم بیشتر داغ می کنم . -من خودم خنکت می کنم . سمانه خودشو کشید بالاتر . دستامو رسوندم به سینه هاش . دستشو رسوند به کیرم و اونو چسبوند به کوسش .. -ولم نکن ادامه بده . عزیزم .. راستشو بگو هانی .اصلا به فکر این لحظه ها بودی ؟/؟ بهش فکر می کردی ؟/؟ -دوست داری چی بشنوی ؟/؟ -حرف راستو .. -راستش ما که خیلی وقت نیست عاشق هم شدیم ولی از وقتی هم که شدیم با هم جنگ و دعوا داشتیم -چی همون دو سه روزو میگی ؟/؟ -بگذریم ولی بعدش چرا .. همش در خیالم این لحظاتو می دیدم . ولی دیگه فکریه چیز دیگه رو نمی کردم . -این که دختر باشم ؟/؟ خیلی سخته عشقبازی کردن با من ؟/؟ -حالا تو چی سمانه . تو چه احساسی داشتی . به چی فکر می کردی -فکر می کنی درسته که یک زن پیش شوهرش از این اعترافات بکنه ؟/؟ -اگه همراه با عشق باشه چه اشکالی داره -این قدر حرف نزن هانی  -تو حال حال منو ببین اون وقت از گذشته بپرس . هرچه کوسشو با دستمال پاک می کردم بازم آثاری از خون می دیدم . -سمانه یه چیزی برات بیارم که بخوری .. رو من خم شد و گفت من اینو می خوام که بخورم . اینه که الان حالمو جا میاره . کیرمو گذاشت دهنش .. هر دو در یه حالت تقریبا نشسته رفته بودیم تو هم . دستامو دور سرش قرار داده و  اونو بیشتر به به طرف لاپام می چسبوندم . -نههههههه سمانه . خوشم میاد . کیف داره . دوستت دارم . دوستت دارم . بخورش تا من واست حرف بزنم . تا بگم که دوستت دارم . تا بگم که هیچوقت از سکس با تو خسته نمیشم . بدون این که کیرمو از دهنش در بیاره سرشو بالا گرفت و بهم نگاه کرد . یه جوری بهم نگاه می کرد که انگار حرف بدی زده باشم . راستش زیاد به این اعتقادی نداشت که همیشه این قدر در سکس با اون پر شور و نشاط باشم . -سمانه چیه فکر نمی کنی این جوری باشم ؟/؟ این قدر زود قضاوت نکن . انگشتشو رویرو چشام قرار داده به این طرف و اون طرف تکونش می داد . .-تو باهام مخالفت می کنی حالا خد متت می رسم . با یه حرکت کیرمو از دهنش در آورده و اونو به سمت عقب هلش دادم و تا بخواد تکون بخوره دو تا پاهاشو انداختم رو شونه هام . کیرمو کردم تو کسش. دیوونه می خندید .. -چیه هانی حرصت گرفته ؟/؟ لجتو در آوردم ؟/؟ این که همون چیزیه که من الان نیمساعته ازت می خوامش ..... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 

هرجایی 48

چشامو بسته بودم و فقط به اون حالت فرهوش و چشاش فکر می کردم که چقدر سرخ شده بود . یه لحظه به یاد امیر افتادم که وقتی می خواست دختری منو بگیره همین هوس و همین سرخی رو توی چشاش دیدم . دلم گرفت و فوری فکرشو از سرم خارج کردم . با این که از سکس لذت می بردم ولی سایه یک تکرار رو در همه این سکس ها احساس می کردم . یه سایه ای ای که با لذت همراه بود و گاه با خستگی و زدگی . زدگی از این که آیا نهایت زندگی و لذت از اون اینه ؟/؟ همینی که ما خودمو نو واسش به گناه آوده می کنیم ؟/؟ خوردن و خوابیدن و شهوت پرستی .. ؟/؟  در همین افکار بودم که رو طاقچه  کنار تخت عکس خوشگل نیلوفر خوشگلمو دیدم و حس کردم و دریافنتم که باید خودمو فراموش کنم و از این لحظه ها لذت ببرم . از این که فر هوش با دستاش سینه هامو می مالید لذت می بردم . با تمام احساسم ناله هوسمو نشونش می دادم . یه لحظه که دیدم رو من خم شده و لبامو دوباره داره می بوسه و چشاش بسته شده دستمو به پول رسوندم و وقتی که حس کردم سه تا هزار تومنیه هوسم بازم بیشتر شد .. -عزیزم منو ببوس .. ببوس ولم نکن . کیرتو اون داخل نگه داشته باش . با سرعت منو بکن .. من می خوامت .. کوسم مال تو .. تن و بدنم مال تو .. همه جام مال تو .. -چشاشو آروم باز کرد و گونه هامو غرق بوسه کرد .  منم صورتشو غرق نوازش کرده بودم . چی می شد یکی از این مردا واسه همیشه مال من بودند . شبا که نیلوفر می خوابید منم می رفتم بغلش . هر وقت دلم می خواست خودمو واسش لخت می کردم . دیگه نگرانی از این نبود که یکی در بزنه واسم خطر درست کنه .. زن یکی بیاد مادر یکی شکایت کنه .. یا این که کمیته انقلاب بیاد و بخواد گیر بده .. یعنی سرنوشت من باید این باشه ؟/؟ نمی دونم چرا در این لحظات بازم باید به رویاهای خودم فکر می کردم . دوباره حس گرفتم تا خودمو با لحظه ای که در اون قرار دارم هماهنگ کنم . بالا پایین رفتن های فرهوش و کیرشو احساس می کردم .. -آخخخخخ شقایق جون .. جووووووون چقدر کست تنگه .. خیلی .. -خب دیگه تو حالا داری یه کس اختصاصی رو می کنی . مال خودته . مال هشتاد نفر که نیست . اگه بخوای همیشه بهت میدم . هر هفته هر روز هر وقت که بخوای می تونی بیای . .. حس می کنی ورم کسمو . واسه کیر تپل و کلفت توست فرهوش . خودمو یه پهلو کرده تا کون تپل منو که روز به روز بر جسته تر می شد بندازم تو دیدش و بیشتر دلشو ببرم . اونم دیگه داغون داغون شده بود و با کف دستاش کونمو چنگش گرفته و یه انگشتشو هم فرو کرده بود تو سوراخ کونم و باهاش بازی می کرد .-نکن .. نکن .. فر هوش .. داری منو می سوزونی .. نمی دونی چقدر دارم حال می کنم . . راستکی هم داشتم حال می کردم . کسم شده بود یه دریا آب و خیسی که مدتها بود به این صورت در نیومده بود . -فر هوش خیلی خوشم میاد . تند تر تند تر .. اونم انگار نه انگار که یه کار و کاسبی هم داره که باید بهش برسه . وقتی کف دستشو گذاشت روی کوسم و با یه انگشتش با چوچوله ام بازی می کرد دیگه نتونستم جلو جیغمو بگیرم .. -خوبه خوبه جاش خوبه همین جا همین جوری ولم نکن پسر پسر .. گل به سر تو اشکمو در آوردی ولم نکن خواهش می کنم داره میاد .. آبم نزدیکه ..نزدیکه که بریزه .. چند لحظه دست نگه داشته باش -شقایق نمی تونم نمی تونم .. خیلی خوشم میاد .. کیرش داغ داغ کرده بود . داشت آتیشم می داد . کسمو سوزونده بود .. -فر هوش سوختم سوختم .. نزدیکه .. داره میاد داره میاد .. از خوشحالی احساساتی شده بودم .. اونم که دیگه خودشو ول کرده بود و دو تایی با هم در حال ارضا شدن بودیم . آخ که چقدر به من و در واقع به هر دومون آرامش داد . -بخواب روم بخواب روم . دوستت دارم فرهوش کتابفروش .. هردومون از این کلامی که بر زبون آورده بودم خندیدیم . خیلی دلم می خواست تو بغلش می خوابیدم . اونم حس منو داشت . چند دقیقه ای رو با آرامش در کنار هم سر کردیم . حوصله کون دادن نداشتم . چون دیگه کاملا سبک شده بودم و احساس آرامش می کردم ولی اون کیرشو به چاک وسط کونم مالید و دیگه می دونستم که از جون من و این تن من چی می خواد . دیگه توی ذوقش نزدم و خواستم که با هوس و لذت  خودش هر کاری که دوست داره با هم انجام بده . کارم چی بود . تازه مشتری دیگه ای هم نداشتم و یه تبلیغ خوبی هم برام می شد که بازم از این طرفا بیاد . معمولا هر فروشنده ای بار اول سعی می کنه هوای خریدارو زیاد داشته باشه و جنس خوب تحویلش بده و با هر سازش برقصه تا بعد ببینیم چی پیش میاد . آخه این نیلوفر جونم که داره بزرگ تر میشه خرجشم بیشتر میشه . . کف دستشو همچین روی کوسم مالید که دلم ضعف رفت یعنی هوسم دوباره زیاد شد ولی چاره چی بود آقا هوس کون کرده بودند و منم باید باهاش راه میومدم . ولی خوب کون دادن هم خودش صفایی داشت و این  اولین تجربه منم نبود .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

عشق وثروت وقلب 27

چقدر از دیدن صحنه ای که همه دست به دعا بودند و ازخدا می خواستند که تو رو به زندگی بر گردونه منقلب شده بودم . همه یا علی یا علی می گفتند .. نمی دونم از دست کسی که هزار و چهار صد سال پیش مرده چه کاری بر میومد . -مامان من اصلا از اینایی که میرن بالای منبر و فقط شعار میدن نفرت دارم .-عزیزم تو اون چیزی رو که می بینی باهاش در ستیزی . اون چیزی که برات شده یک منطق و حق هم داری . ببین همه یک دل و یک صدا دست به دعا شدن . دارن میگن یا علی یا علییییییییی .. یا علییییییییییییییییییییییی .... دخترم تو هم بگو -مامان . -ببین این علی نیست که حاجت رو بر آورده می کنه .. این خدای علیه .. وقتی تو علی رو صدا می کنی یعنی خدای علی رو صدا می کنی . هر چند تو باید خدا رو صدا کنی ولی چون خدا علی رو دوست داره صدای اونو هم می شنوه . ببین این بچه های بی سر پرستو می بینی اونا بابا ندارن .. مامان هم ندارن .. دارن علی رو صدا می کنن . دلهاشون پاکه . بی ریان . هنوز گناهی به حسابشون نوشته نشده . امید وار باش عزیزم . به این بچه ها نگاه کن . اینا همونایی هستن که علی واسه اونا اشک می ریخت همون علیی که خون ظالمو بر زمین می ریخت تحمل تنهایی اونا رو نداشت . نمی دونم چرا احساس می کردم یه چیزی داره قلبمو آروم می کنه . وقتی اون جمعیتو می دیدم حس می کردم که تنها نیستم . اینا جمعیتی نبودند که واسه سوگ یه نفر اومده باشن . اینا گروهی بودن که به خاطر زندگی یه نفر اومدن . نادر هیچوقت فراموش نمیشه . چه زنده بمونه چه خدا اونو ببره پیش خودش . هر چند اون حالا هم پیش خداست . هر دعایی که مردم واسش می کنن هر طلب آمرزشی که واسش کنن اثر داره . ببین چه جوری همه با احترام بهت نگاه وتوجه می کنن ؟/؟ این دلسوزی نیست ؟/؟ اگه دلسوزی باشه خودشون بیشتر محتاج دلسوزین .. . از علی فقط اسمشو شنیده بودم .. فقط اینو شنیده بودم که ماه رمضون تو مسجد با ضربت شمشیر دشمنش کشته شده .. لای کتاب علی رو باز کردم . چقدر نوشته هاش آرومم می کرد . برام مث یه لالایی بود . یه لالایی که بیدارم می کرد . .. حس کردم نهج البلاغه علی بزرگترین و بهترین کتاب روانشناسی دنیاست . راز خوشبختی در اون نوشته شده .. انگار ذره ذره نیاز های آدمو درک می کنه .. اینو که آخوند دوزاری های امروز ننوشته . امکان نداره خود علی هم بدون کمک و الهام خدا اونا رو گفته یا نوشته باشه .. یه نوشته اش این بود وقتی که از چیزی می ترسی خودتو درش غرق کن چون ترس از یک چیز بد تر از خود اون چیزه و تو رو به نابودی می کشونه .. روز پدر بود روز علی . روز مرد و من مرد خودمو داشتم از دست می دادم . دیگه نفسم به زور بالا میومد . اشکی واسم نمونده بود . کمی به فضا رنگ شادی دادند . آخه روز روز علی بود . روزی که علی در خانه مقدس خدا به دنیا اومده بود . . به من دو تا هدیه دادن . دو تا هدیه ای که بهترین هدیه زندگیم بود . هدیه ای که آرومم می کرد . یه کتاب قرآن و یه کتاب تهج البلاغه .. اون روز فهمیدم تا سر چیزی رو باز نکنیم نمی فهمیم که داخلش چیه . بچه ها یکی یکی منو می بوسیدند . برام دعا می کردند و برای تو . خدایا اونا خودشون بابا مامان نداشتن و داشتن واسه نیلوفر دعا می کردن . . دلشون واسه اون می سوخت . شایدم دوست نداشتن دوباره بی بابا شن . دوست داشتم یه گوشه بشینم و بازم گریه کنم . حس کردم خیلی آروم شدم حس می کردم تازه دارم خودمو می شناسم . تازه داشتم درک می کردم که ما آدما وسط راهیم . هنوز به آخرش نرسیدیم . فهمیدم که من و تو هنوز در حرکتیم .. کاش بیدار می شدی و با هم به حرکت ادامه می دادیم . نادر بیدار شو ..بیدار شو تا با هم حرکت کنیم . عشق مقدس در دلهای پاکه . اگه عشق آفرینی نبود من امروز چه طوری می تونستم دوستت داشته باشم . حالا اونو صداش می زنم . خدایا به خاطر بچه ها به خاطر پیرها به خاطر اونایی که نادر من  درراه تو کمکشون کرده .. اومدم کنار تختت نشستم .. هنوز حس می کردم ایمان قلبی من  اون جور که باید قوی نشده . عکس مغز تو رو جلو نور گرفتم لای کتاب خدا رو باز کردم و و چشمم به این آیه خورد .. خلق السماوات بغیر عمد ترونها خداوند آسمانها را آفرید بدون ستونهایی که آن را ببینید .. یه نگاه به این آیه می کردم و یه نگاه به عکس .. .. تازه فهمیدم که خدا نه تنها مخالف علم نیست بلکه خدای علمه . همون خدایی که می تونه  ماهیت این عکسو عوض کنه . اگه بخواد . شاید مصلحت بدونه و نخواد .. کتابهای خدا و علی رو گذاشتم بالا سرت . نسبت به روز قبل کمی احساس آرامش می کردم ولی امید زیادی نداشتم به این که خدا بخواد نجاتت بده . .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 
 

ابزار وبمستر