ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

زنی عاشق آنال سکس 174

-من راستش دم صبح از مهمونی بر گشتم و دیدم خونه تنهام . ترسیدم و دیگه با دوستام و دختر عمه ام رفتم .
 -چرا اونا این جا نموندن ..
-ببینم پر هام نموندن که نموندن . می خوای واسشون زنگ بزنم خودت از اونا بپرس که چرا این جا نموندن .
 -ببین حال خاله بزرگ خوب نیست و من و تو می تونیم تا هفت هشت ساعت دیگه هم تنها باشیم . تازه می تونم هر یک ساعت در میون با اونا در تماس باشم و بهونه حال خاله جونو داشته باشم و ببینم اونا کجان ...
-این چه فرقی می کنه که اونا کجا باشن و  کجا نباشن . چه دردی از من و تو رو دوا می کنه .
-یعنی آتنا تو نمی خوای از این موقعیت استفاده کنی ؟
-پر هام ..  از تو پررو تر من آدم تا حالا ندیدم . مگه اون دفعه قرار نذاشتیم که این آخرین باریه که من و تو با همیم . زشته ... یه جای کار گندش در میاد . تازه زن داداش به جای خواهر آدمه ... یا این که برادر شوهر به جای برادر آدمه . تو چرا این اخلاقا رو داری . تا واست زن نگیرن درست بشو نیستی . نمی دونم تو از کجا سر و کله ات پیدا شد .
-تو دلت میاد که من در آتش هوس تو بسوزم ؟ تو که این قدر بی رحم نبودی .
-خیانت کردن به شوهر که دلسوزی نیست .
 -تو که می دونی من صداشو در نمیارم .
-نه جون من بیا در بیار .. پر هام من خیلی خسته ام . حوصله تو یکی رو ندارم . من و دوستان نشستیم  و حرف زدیم . من می خواستم بخوابم اونا نذاشتن .. دیگه الان حال و حوصله درست و حسابی ندارم .
- پس بیا منم کنارت می خوابم بهت دست نمی زنم .
راستش زیاد خواب نداشتم ولی اگه می خواستم و اراده می کردم در اثر آرامشی که به خاطر سکس و هماغوشی و رد و بدل شدن حرفای عاشقونه با سیاوش نصیبم شده بود , می تونستم بخوابم ...
-پر هام کاری نکن که من دوباره برم به همون جایی که  چند دقیقه پیش بودم ... به بچه آدم یک بار میگن ..
-آتنا من بزرگ شدم حالیمه . ولی جواب پر هام کوچولو رو چی بدم ..
به کیرش می گفت پر هام کوچولو .
 -مرده شور تو و اون پر هام کوچولو رو بردن .
 راستش دوست داشتم دراز بکشم و بخوابم و فقط به سیاوش فکر کنم . حال و حوصله این بچه پررو یعنی برادر شوهرمو نداشتم . مخصوصا حالا که به سیاوش دل بسته بودم . حتی اگه پژمان هم می خواست با من باشه خودمو به زور و واسه این که شک نکنه در اختیارش می ذاشتم . پرهامو به هر کلکی بود ردش کردم که بره . دیگه پاک خسته بودم . .. اعصابمو به هم ریخته بود . می خواستم بخوابم می ترسیدم . راستش می خواستم درو هم از داخل قفل کنم نمی دونم چرا دوست نداشتم این کارو انجام بدم . شاید نمی خواستم پر هامو جری ترش کنم . معلوم نبود این پسره یه دوست دختر نداشت که با هاش حال کنه همش موی دماغ ما می شد ؟ خوابم برد ..راستش با فکر سیاوش و این که دفعه دیگه کی اونو می بینم چشامو رو هم گذاشتم  .. با رویا های خوش با او بودن . داشتم به این فکر می کردم که اگه قرار بود این نسناس رو این جا ببینم همون بهتر می بود که من پیش دوست پسرم سیاوش می موندم . چقدر دوست داشتم که دوستام بدونن که من معشوقه اونم . از یک نظر خوب بود و از یک نظر بد . خوبش به این دلیل که می تونستم دم اونایی رو که می خوان برن طرفش مستقیما قیچی کنم و بدی اون به این خاطر که می ترسیدم مجرداش و یا حتی بقیه به نوعی واسم مایه بیان و موضوع رو به گوش پژمان برسونن . از آدمای حسود هر کاری بر میاد . نمی دونم در چه حال و حالتی بودم که حس کردم سیاوش داره با من ور میره .. دستشو از زیر دامنم رسونده به باسنم .. یا کف دستش طوری به شکاف کونم چنگ انداخته که سوراخ کس و کونمو با هم فشارش می گرفت ... یه لحظه به خودم اومدم و دیدم که بیدارم و این جا خونه خودمه و سیاوش هم نیست . دلم هری ریخت پایین . این کف دست پر هام برادر شوهر مجرد و حریص من بود که بازم فرصتو غنیمت شمرده و اومده بود سراغ من ... دوست داشتم جیغ بکشم ... فوری ملافه رو از رو تنم انداخته سرش داد کشیدم .
-چند بار باید بهت بگم که من شوهر دارم . اگه یکی دو بار بهت بله گفتم دلیل نمیشه  که یک زن بد باشم ...
-ببینم به همه میگی نه ؟
من نمی دونم اون از چی حرف می زد . تازگی ها همش می خواست این جوری منو بترسونه و بازی بده و سوء استفاده کنه ... ولی این بار خونسردی خودمو حفظ کردم .
-من به همه میگم نه ..جز به شوهرم که یک تار موشو به همه دنیا هم نمیدم . سعی داشتم بر خودم مسلط باشم . مردانی که با هاشون بودم دهنشون قرص بود . اگه پر هام کوچکترین نقطه ضعفی از من می داشت خیلی راحت  تا حالا سوء استفاده شو کرده بود . بابت سیاوش هم که دیگه تمام نکات ایمنی رعایت شده بود .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

لز استاد و دانشجو .. عروس و مادرشوهر 63

مهوش و کیمیا و یاسمن که بزرگان مجلس بودن سه تایی شون در حال حال کردن با هم بودند . کیمیا حالا استرس کمتری داشت . چون کارینا عروس اون نه تنها از امتحانش سر بلند بیرون اومده بود بلکه تونسته بود که رابطه شو با سحر  ردیف  کنه . طوری که حالا سحر شده بود فدایی اون . هر چند که هنوز سر کارینا لای پای سحر قرار داشت و می دونست که اون دختر در شرایطی قرار داره که باید با محبت زیاد دلشو به دست آورد و از طرفی در لحظاتی که زن بکارتشو از دست میده باید طوری با هاش رفتار شه که حس نکنه بین زمان ما قبل و ما بعدش  از نظر شخصیتی تفاوتی براش قائل میشن .
مهوش : من نمی دونم اون چهار نفر منتظر چی هستن . واقعا باید به کارینا آفرین گفت که خیلی راحت کارشو با سحر تموم کرد .
کیمیا لذت می برد از این که از عروسش تعریف می کردند .
 یاسمن :  میگم بیا ما بی خیال کار خودمونو بکنیم و اونا رو بذاریم به حال خودشون . کلی دیلدو هم کنارشون ریخته . من نمی دونم حالا چه اصراری دارن که میگن باید با دست خودمون این کارو انجام بدیم که یه خاطره ای برای ما شه . انگاری که اونا زن و شوهر باشن که بعدا می خوان از خاطره پارگی بکارت واسه هم حرف بزنن جند لحظه ای سکوت حاکم بین اونا شد .
.یاسمن : بچه ها  این فکر کردن نداره . بگیرین با همین دیلدو ها .. حالا یه کیر مصنوعی نازک تر قال قضیه رو بکنین .  می تونین یه خورده هم روغن بهش بمالونین که حرکت به نرمی صورت بگیره . در ضمن می تونین از کیر های نرم تر هم استفاده کنین .
  یگانه : مامان اون فشار رو به پرده میاره ؟
 یاسمن : آره دخترم . مگه پرده گفتی چیه مگه . یه تیغه فلزی که نیست حتما باید با خنجر اونو بشکافی ...از طرفی از انگشتاتون که راحت تر پاره می کنه .
 سپیده و ساناز دو تایی شون یه جوری شدن . اونا دیگه مثل کار ینا و سحر یه فاز احساسی با طرفاشون نداشتن که حتما باید با انگشت دستشون زن بشن ... یه چند تا کیر مصنوعی رو ورانداز و لمس کرده و بالاخره نفری یکی از اونا رو انتخاب کردند ... یگانه و ماریا که فاعل بودند کیر رو آغشته به رو غن زیتون کرده و  طوری با کف دستشون اونو می مالوندن که گویی دارن با یه کیر طبیعی این کارو انجام میدن . همین ساناز و سحر رو بی اندازه حشری کرده بود .
 یگانه : ماریا شروع کنیم ؟
ماریا : بدو که رفتیم .
 دو تایی شون همزمان با هم دست به کار شدن .  ولی اون طرف کارینا و سحر بدون توجه به دنیای بقیه غرق دنیای عشق و هوس خودشون بودن . هر دو شون از این حس عاطفی و تفاهمی که بین اونا به وجود اومده بود بی نهایت لذت می بردن .. دلشون می خواست که به اوج هوس رسیده و بعد دو تایی در آغوش هم قرار بگیرن .. و بعد با هم قدم بزنن و دور از بقیه با هم حرف بزنن . انگار دنیایی از حرفای نگفته داشتن . سحر هم از دشمنی کردن با کارینا خسته شده بود  . اون وقتی انگشتای کارینا رو توی کسش احساس کرد و بعدش پارگی پرده بکارتشو حس کرد که نهایت از دواج و سکس با یک مرد هم همینه و اگرم با کامبیز از دواج می کرد از این بهتر نمی شد , دیگه متوجه شده بود که این دختر باید خیلی گذشت داشته باشه که این جور هواشو داره .  تازه اون مرد از کارینا خواستگاری کرده بود وبه زور که نمیشه زن کسی شد .. سحر با کف دستش موهای کارینا رو نوازش کرده و از اون جا اومد به طرف پشت گردنش ... حس می کرد که کسش مثل یک موج دچار لرزش هوس شده .. امواج پی در پی که انگاری به ساحل می رسن و بر می گردن .. و ساحل جایی نبود جز همون قسمت بیرونی کس . سحر می دونست که یکی از این امواج با خودش آبی رو داره که از کسش می زنه بیرون .. فقط باید سرعتش زیاد می شد . کارینا هم همین حسو داشت که سحر در اوج لذت قرار داره و فقط یه تلنگری می خواد  که بازم ار گاسم شه ... سحر مرتب سرشو  به دو سمت حرکت می داد و با فر یاد های پی در پی خودش سبب می شد که کیمیا فقط حواسش به اونا باشه ... کارینا با این که خسته شده گردن و فک و چونه اش درد گرفته بود ولی ول کن سحر نبود . سحر حس می کرد که فقط سه چهار تا موج مونده که ساحلو خیسش کنه ... یهو از جاش پرید و کسشو به طرف بالا گرفت ... واسه این که موج لذتش متوقف نشه چند بار پی در پی با کف دستش به کسش کوبید ..  آبش با فشار از کسش ریخت بیرون ..
سحر: آیییییییی چقدر لذت داره . خوشم اومد ... چه کیفی داد . خنک شدم ... ولی هنوز داغم . هنوز می خاره .. بازم می خوام . منو ببخش کارینا خسته ات کردم . حالا بیا من مال تو رو بخورم . بیا من تو رو سر حالت کنم . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

پسران طلایی 183

عطیه ول کن کس مامانش نبود . مثل یک مکنده لباشو گر کرد اونو گذاشت زیر کس مادرش ... چند بار دیگه با فشار لبهاش هر چی رو که توی کس مادرش بود به طرف دهنش فرستاد ..
-آخیش هر چی می خورم بازم آب داره .  این سینا جون واقعا توی کس مامان گل کاشته  .. عجب آبی . فکر نکنم زنبور این قدر عسل تولید کنه که کس مامانی حسابی عسلی شده ..
 مسعود : بخور دختر عزیزم . هوس عسل کردی بابات هم عسل داره . ولی این جوری که تو داری کس مامانتو لیس می زنی فکر کنم عسل سینا جون شیرین تر و خالص تر باشه و چسبندگی بیشتری هم داشته باشه  . حالا اگه رضایت میدی برو کنار که مامانت منتظره که بیاد رو کیر من بشینه . آقا سینا هم می خواد از پشت بکنه توی کونش . فکر کنم عاطفه جون کونش کرم مالی شده باشه ولی  برای محکم کاری منم یه خورده اونو بمالونم که سینا جون کیرش راحت تر بره توی کون زن قشنگم . تو مثلا امشب مادر عروسی ..
 عاطفه : اتفاقا من خود عروس هم هستم . سینا جون دو تا زن گرفته . تو میشی شوهر عروس ..
 عطیه شکمشو داشت و فقط می خندید .
 -حتما مامانی منم میشم دختر عروس ..
عاطفه :  غیب گفتی ...  
مسعود : خب حالا این قدر حرف نزنین که یه وقتی دیدی سینا جون از فرو کردن کیرش توی کون عاطفه پشیمون میشه ها ..
عطیه : موردی نداره. اگه نخواد کون مامانی رو بکنه کون منم هست .
مسعود : عزیز دلم . ما باید با هم بسازیم . از الان به بعد ما به صورت سه نفره هم با هم حال می کنیم . می تونیم دو. نفره هم حال کنیم . خلاصه چیزی بین ما مخفی و پوشیده نمی مونه و همه باید کنار هم لحظات خوشی رو بگذرونیم . دیگه این تفاهم رو باید از همین حالا نشون بدیم . فدات شم دختر خوشگل من . عروس خانوم من . به اندازه کافی آب سینا جونو خوردی . حالا دیگه نوبت اینه که من کیرمو فرو کنم توی کس مامانت . آخ که چقدر حال می داد که ببینم دو تا کیر  رو که چه جوری همزمان میره توی سوراخای مامانت .... الان شرایط طوریه که نمیشه رو بروی آینه قرار گرفت .. میگم برو اون آینه سیاری رو بر دار بیار و طوری رو به روی کون مادرت قرار بده که به هنگام سکس من بتونم دو تا کیر رو با هم ببینم .
عطیه : به شرطی که مزاحم سکس آقا سینا نشه .
سینا : یه فکری می کنیم .
  مسعود : همون چند ثانیه که این صحنه مهیج رو ببینم برای من کفایت می کنه .
عاطفه به آرومی روی کیر شوهرش مسعود نشست . اون تا زمانی که کیر سینا رو نخورده بود می تونست با کیر شوهرش به خوبی حال کنه و با تمام کم و کاستی هاش بسازه . ولی از اون جایی که طعم کیر سینا رو چشیده بود اون جور که باید و شاید کیر شوهرش یه اون مزه نداد . فقط این احساسو داشت که می تونه مکملی باشه  برای کیر سینا که تا لحظاتی دیگه وارد کونش میشه ...
مسعود که صورتش رو بروی صورت زنش قرار داشت بهش گفت عزیزم کونت ردیفه ؟ یا بازم اونو کرم مالیش  کنم ..
-نه عزیزم خوبه .  من دیگه با کیر سینا جون که غریبه نیستم .
 از اون طرف عطیه  هم شروع کرد به مالیدن کیر سینا ...
عطیه : واااااایییییی .. ماااااامااااان چقدر تیز شده ! یعنی این می خواد بره توی کونت ؟!
مشعود : بی خود مامانت رو نترسون . من فکر کنم همین کیر توی  کون تو رفته و آخت در نیومد . چرا الکی مادرت رو می تر سونی . مادرت زن شجاعیه . این  جوری نیست که من تا حالا کونشو نکرده باشم .
عاطفه : بذارین سینا جون کارشو انجام بده ...
سینا یه فشاری به کیرش آورد ... حس کرد که کون مادره  خیلی نرم تر از کون دخترشه .
سینا : مسعود جون عجب کونی داره این زنت ..
  مسعود : نوش جونت ..
عاطفه : چی داری میگی مگه اون داره کونمو می خوره
سینا :  اگه کیرمو بیرون بکشم کونتو هم می خورم .
عاطفه : نه می خوام حالا به همین صورت بمونه . این جوری بیشتر حال می کنم .
عطیه آینه رو از پهلو در یک زاویه ای قرار داد که باباش بتونه به خوبی جفت کیر های توی سوراخای زنشو ببینه . البته مسعود سرشو آورده بود بالاتر به سمت آینه در مجاورت کون زنش . مرد طوری هیجان زده شده بود که از سمت کمر زنش و بی آن که کیرشو از کس زنش در بیاره خودشو بالا کشید و دو دستی به کون زنش چسبید ... مسعود : سینا جون منو ببخش . من این جوری خیلی حال می کنم . ببین  حالا دارم کون زنمو بازش می کنم  . خوب ببین . خوب سوراخ کون عاطفه جونو ببین و بکن توش ... ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

نامردی بسه رفیق 165

اونا به زور منو ساکت کردند . مادرم می گفت پسر تو آبروی ما رو نبر دیگه . مردم میگن چه خبر شده .! دارن استراحت میکنن . حق با اون بود . بقیه که گناهی نکرده بودند . سپهر رو بیدار کرده بوده به گریه اش انداخته بودم  -من همه رو اذیت می کنم . تا چند وقت دیگه راحت میشین .
 حالم بد شده بود .  بازم از پنجره به بیرون نگاه می کردم . همه شون دست به دعا شده بودند . ولی من می دونستم  که حتما که نباید تمام دعا ها مستجاب شه . یک حکمتی در بعضی کار ها نهفته . شاید خدا صلاح دونسته که هر چه زود تر منو ببره و از دست این زندگی نجاتم بده . در حالیکه من دوست نداشتم به این زودیها بمیرم .  عکس ماه قبل که برای مردن عجله داشتم و حتی خودم  اقدام به این کار کرده بودم . میگن کسی که خود کشی می کنه انگار دنیا رو کشته . زشت ترین و منفور ترین گناه خود کشیه . حتی گناهش بیشتر از کشتن دیگرانه .  البته اگه خود کشی در راه خدا باشه حسابش فرق می کنه . مثل کاری که شهید فهمیده کرد . و شاید خدا می خواست خودش منو از این دنیا ببره تا گناهم زیاد نشه و جهنم دائمی رو بر من واجب نکنه . چون اونایی که خودشون رو می کشن تا ابد در دوزخ می مونن  و خدا اونا رو نمی بخشه . دوست داشتم بر گردم خونه مون .... خسته شده بودم . این فرزانه هم عجب حوصله ای داشت . می گفت بریم پارک و شهر بازی .... رفتیم به کوهستان پارک وکیل آباد . من و فروزان و سپهر تنها شدیم .  شب شده بود .  چراغای کوهستان پارک زیبایی خاصی به این شهر بازی بخشیده بود . پسرم در آغوش مادرش خوابیده بود  اون دیگه حالا به من عادت کرده بود و منم بهش عادت کرده بودم . ولی کاری از دستم بر نمیومد که کمک حال فروزان باشم . با این حال دوست داشتم تا اون جایی که از دستم بر میاد به فروزان کمک کنم .
 فروزان : به چی فکر می کنی عزیزم . این قدر به فکر چیزای منفی نباش ..
-می دونی به چی فکر می کنم ؟ به آرزوهایی که نمی دونم تا چه حدش بر آورده میشه . نمی دونم چرا حس می کنم که این آخرین باریه که میام این جا .چقدر دلم می خواد وقتی که پسرم بزرگ میشه من این جا باشم با هم بریم این وسیله ها رو سوار شیم ..
 فروزان : بازم داری منو عصبی می کنی ها . صد دفعه بهت گفتم منو فراموش نکن . ما سه نفر هستیم . این توی گوشت فرو بره . دوست داری داد بزنم تمام ملت متوجه شن تو زنت رو دوست نداری ؟
-وقتی عصبی میشی خیلی خوشگل تر میشی .
فروزان : یعنی قبلش خوشگل تر نبودم ؟
 خیلی خندیدیم .
فروزان : می دونی من به چی فکر می کنم ؟
 -به چی عزیزم .
-به این که دلم می خواست یه اتاق و سوئیت جدا می داشتیم و با تو سکس می کردم . چه کیفی داشت !
می خواستم بهش بگم تو هم عجب حوصله ای داری ها .. راستش روحیه این کارو نداشتم . شایدم فروزان داشت این حرفا رو می زد که به من روحیه بده . آخه من با این ریخت و قیافه و در هم شکستگی چه حسی رو می تونستم درش بیدار کنم . نمی دونم شایدم واقعا تمایل داشت . من که نمی تونستم اون چه را که واقعا حس می کنه حس کنم . این روزا فکر زیاد داغونم کرده بود و نمی تونستم مسائل رو خوب حلاجی کنم .
فروزان : تو برای من همیشه همون فر هوش دوست داشتنی و خوشگل و مهربونی . من اونو دوست دارم . شاید خیلی بیشتر از گذشته ها دوستت داشته باشم . بیشتر از اون روزای اولی که دوستت داشتم . چون حالا درونتو بیشتر شناختم . تو میای .. تو بازم به این جا میای . اینو قلب عاشق من میگه ...
 -شاید این چیزی باشه که قلب عاشق تو می خواد . ولی خدا نشون داده که اگه بخواد به تمام دعا ها جواب بده سنگ روی سنگ بند نمیشه .
 فروزان : این قدر نا امید نباش . تمام درد های این دنیا رو خداست که در مانشو می دونه . اگه یه پیشرفت علمی صورت می گیره که بشر قیافه می گیره و بهش می نازه و بعضی از خود خواهان با چهار تا کشف علمی از خدا فاصله می گیرن علتش همونه که خدا می خواد ما از اونا با خبر شیم . تا خودمونو بیشتر بشناسیم .. و اونو هم بهتر بشناسیم . معجزه کاریه که از خدا بر میاد ..
-پس تو هم احتمال مرگ منو زیاد می دونی ..
فروزان : منم که الان پیش تو ام احتمال مرگم زیاده . هر لحظه ممکنه قلبم از حرکت بایسته ... دلم گاهی بی جهت درد می گیره .
-فدای اون دلت بشم من .. به خودم میگم دیگه ناراحتت نکنم ولی دلم پره . چیکار کنم . دست خودم نیست ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

مردان مجرد, زنان متاهل 75

سیروس و منصور دو تایی شون بیتا رو سر حال کرده بودئند  و اون حس می کرد  که به این فضا عادت کرده و  هر وقت چشاشو باز می کرد فوری به دنبال این بود که بر رسی کنه و ببینه که کیر مردان دیگه چه حالتی داره و کدومشون بیشتر می ارزه که بعد از این فاز خودشو بکشونه سمت اونا .   داشت  به خودش می گفت که هر چی تاراتا حالا می گفته درست می گفته . همه چی بستگی به عادت داره و این که آدم زندگی خودشو بر چه مبنایی تنظیم کنه . نیاز هاش ممکنه به چه صورت باشه و نوع لذتی که می بره و به اون آرامش میده . درسته که عده ای از این جور زندگی و سکس دسته جمعی و در هم به عنوان نوعی زندگی حیوانی و شهوانی خالص یاد می کنند ولی همینو هم باید در نظر داشت که در زندگی کاملا ماشینی این قرن همین تنوعات هستند که به آدم آرامش بخشیده و با کنترل و تنظیم سیستم عصبی اون ذهن و مغز آدمو برای درست فکر کردن آماده می کنند .  بیتا در همین افکار بود و حس تحول خودش که ناگهان با دو ضربه شدید کیر همزمان به خودش اومد و در حالی که لبخند به لبش اومده بود بازم به خودش گفتم فعلا دور نگری رو باید فراموش کنم و به همین دو تایی که به من چسبیده هستند فکر کنم تا ببینم بعد چی میشه . بازم چشاشو بست و لذت دو کیر رو باهم حس می کرد که چه جوری فضای داخلی سوراخشو لمس می کنند  .
 بنفشه با رفتن فرزین تنها شده بود .. ولی هر مردی که رد می شد خودشو به اون می مالید . یه لحظه که نگاهش به سیروس و منصور و بیتا افتاد دلش خواست که بره به سمت اونا . .. خودشو با همون بدن کف آلودش به اونا رسوند . بیتا اولش خوشحال نشد . چون می ترسید که بنفشه حداقل یکی از مردا رو تور کنه . اما بنفشه که همین حسو داشت که بیتا ممکنه همچین عقیده ای رو در مورد اون داشته باشه نخستین کاری که کرد این بود که لباشو بذاره رو لبای بیتا .. و با سینه هاش بازی کنه . در همین لحظه یکی دیگه که از تماشای این صحنه هیجان زده سده بود خودشو به  اونا رسوند و کمر بنفشه رو از پشت گرفت و اول  با کف دستش چند بار روی کس بنفشه رو از پشت مالوند و بعد از این که کیرشو تنظیم کرد اونو یه ضرب و تا ته فرستاد توی کس بنفشه ... هنوز بیتا نمی دونست که چه خبر شده و بنفشه هم به نوایی رسیده . وقتی صدای ناله های مرد دیگه ای رو در نزدیکی خودش شنید و  چشاشو باز کرد تازه متوجه شد که چی به چیه . حالا این اون بود که دوست داشت  یکی دیگه هم بیاد و اونو سر حالش کنه . دوست داشت رو زمین دراز بکشه و تمام مردای حاضر در این محیط بیان و آبشونو رو تن و داخل کسش خالی کنن و اون  با همه شون خاطره داشته باشه . بیتا یه حس عجیبی داشت ... دو تا دست دیگه رو روی کونش احساس می کرد .   دستایی که کونشو به دو طرف باز و بسته می کرد و اون با این حرکات لذت بیشتری از سکس خود می برد . ولی نمی دونست که چرا در یه حالت فشرده قرار گرفته طوری که نمی تونه نفس بکشه . اون پسر جوونی که کرده بود توی کس بنفشه و اسمش هم بود نوروز نتونست طاقت بیاره و اون تماس داغی که از بر خورد قسمت بالای کیرش با کون گنده بنفشه نصیبش شده باعث شده بود که آبش خیلی زود توی کس بنفشه خالی شه .. .نوروز درجا کیرشو رو دهن بیتا قرار داد ... زن هم درجا دهنشو باز کرد تا کیر سوم رو هم توی بدنش حس کنه .... نمی دونست که در مسیر کونش چه خبره ...  ناگهان تا را رو دید که رو سرش وایساده . می خواست که خبر فرزین رو بگیره که ور رفتن های مردا سبب شده بود که یادش بره که خبری فرزین از تارا سوال کنه ... واسه چند لحظه حس کرد که یک کیر دیگه هم  در کنار کیر سیروس داره توی کسش حرکت می کنه کیر نوروز هم که رفته بود توی دهنش . .
 تارا : شیرینی بده شدی بیتا . چهار تا کیر دارن با تن تو حال می کنن . آخ اگه شوهرت بدونه که چه جوری داری یه حال مشتی می کنی خودشو آماده می کنه که به محض این که پات به خونه باز شد تو رو ببره به یک زرگری و برات هدیه بگیره . البته به شرطی که  اون لحظه مغازه ها باز باشه ...
 بیتا که که کیر نوروز رو به اندازه کافی ساک و میک زده بود اون کیر رو از دهنش بیرون کشید و گرفت توی دستش که ازش نقاپن . بعد سرشو به سمت عقب بر گردوند و متوجه شد که مردا به دشواری ولی با دقت چه جوری سه تا کیر رو توی کس و کونش فرو کردند .فرزین و سیروس دو تایی شون کرده بودن توی کس بیتا .  فریده و افشین هم از اون دور شاهد این صحنه با شکوه بوده و فریده هم لذت می برد از این که می دید به مهموناش خوش می گذره و هر لحظه شاهد حرکات جدیدی از سوی اوناست . .... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی 

زن نامرئی 275

یارو مثل این که یواش یواش یه جورایی داشت چهره واقعی خودشو نشون می داد و می خواست تمایل خودشو به من نشون بده . راستش منم که تازه از جنگ بر گشته بودم همچین حال و حوصله ای نداشتم . ولی باید یه جورایی با هاش کنار میومدم . حال و حوصله اینو هم نداشتم که سر به سرش بذارم . هنوز از گوشه و کنار شهر سر و صدای تظاهرات میومد .. و یه عده ای پاسدار که همه اینا رو به امریکا و اسرائیل نسبت می دادند جو رو شلوغ ترش  کرده بودند .  در حالی که من خودم فیلم حضور امریکایی ها رو در بیت رهبری گرفته و اونا رو در اینترنت پخششون کردم . معلوم نبود با این همه افشاگری ها دیگه حرف حسابشون چی بود . یه سه چهار درصدی رو اگه جون به جونشون کنی همون بی شعوری هستن که بودن و کاریشون هم  نمیشه کرد . اونا می گفتن که همه اینا فتو شاپه . این خنگ ها رو اگرم می آوردی به مجلسی که رهبرشون در کنار امریکایی هاست بازم می گفتن که هیکل امام ما  فتوشاپه و این امام ما نیست . دیگه باید کنار اومد  با این بی شعوران و نادانان .و اگرم زیادی واق واق کردن باید خفه شون کرد .  اگه می خواستند عقل داشته باشن که کار ما امروز به این جا نمی کشید . وای که هنوزهم که هنوزه داریم چوب پدران و مادران  سهل انگارمون رو می خوریم که نیمه کاره همه چی رو ول کردن و سکان امور رو دادن به دست پیر مردی نادان و اراذل و اوباش و مافیا و زالوهای اقتصادی و امپریالیسم امریکای دور و برشون .. که ما رو به این روز سیاه نشوندن .
-ببینم داری منو کجا می بری .  این کوچه پس کوچه ها چیه که داری منو می کشونی . . من از اون کاره هاش نیستما ..
-اگه نیستی پس چرا حرفشو می زنی ..
 -آخه رفتار تو طوری نشون میده که آدم حس می کنه یه انتظاراتی داری ..
 -میگم پا هستی که بریم به یه مهمونی شیک ...
 -چی شد تو که الان با زن اون شیخ بودی . حالا این میهمونی از کجا پیداش شد .
-البته این از اون پارتی های دوازده ساعته هست و من قصد داشتم بعدش برم به اون جا ...  
-این شد یه چیزی . ولی لباسم همچین شیک نیست ..
-چرا خوبه .. حالا شاید زیاد گرون نباشه . یه دستی به سر و روت بکشی که خیلی عالی میشه ... اون جا هر کی با دوست دخترشه ...
 -یعنی یه حالت دیسکو داره ؟ من زیاد اهل این بر نامه ها نیستم و نمی تونم زیادخوش بگذرونم .
 -نکنه می خوای بگی دختر  مومنی هستی ..
 -مومن که چه عرض کنم . الان حدود سه ساله که شوهرم مرده دست مردی به من نرسیده ..
 اینو که گفتم دیدم آب از لب و لوچه اش آویزون شده ...
 -واقعا ؟ چه جالب ! اما به نظر من این کارت اشتباهه . تو نباید این کار رو با خودت انجام بدی . یک آدم تا زنده هست باید زندگی کنه و از زندگی خودش نهایت لذت رو ببره . یک زن می تونه از وجود یک مرد لذت ببره ..و می تونه به یک مرد هم لذت بده ...
 -این حرفا رو می زنی من خجالتم میاد .
 -پس چه جوری می خوای  میون این همه جمع برقصی .
 -رقصیدن توی خونمه . ازاین کارا خجالت نمی کشم .. ولی خب در مورد این که یه مردی بخواد با من تماس بگیره یه جوری میشم . ..  نمی تونم قبول کنم ..
 -هر چیزی عادت می خواد ...
-من که عادت ندارم پس باید چیکار کنم .
-خودم عادتت میدم .
 -ببین من باهات نمیام .. ولی فقط یه شرط داره . من می خوام یه دو ساعت بخوابم .
 -می خوای توی این همه سر و صدا بخوابی ؟
 -راستش من واسه خواهرم خیلی حرص خوردم . نمی تونم شاداب باشم اگه نخوابم .. خلاصه به هزار مصیبت و ناز کشیدن  منو برد داخل مجلس .. راستش اگه تا حالا  سی تا مجلس این چنینی رفته باشم این جزو سه تای شیک ترینش بود و تقریبا  سکسی نرمال ترینش . بقیه زنا طوری نگام می کردن که انگار از دنیای صد سال پیش اومده باشم .
 -ببین پسر منو به زور آوردی این جا که چی بشه .
-خیلی خوش می گذره .
 -نتونستی با زن  شپشو حال کنی خواستی این جوری جبران کرده باشی ؟
 -نه اصلا صحبت  این چیزا نیست ...
 خلاصه  در مجلس سکسی پوشان تا می تونستم سنگ تموم گذاشتم .. ولی عجب مجلسی بود . کسی از کسی خجالت نمی کشید و زن و مرد بدنهاشونو به هم می مالوندند . دیگه مجلس داشت تبدیل می شد به یک دیسکوی کلاس بالا و سکسی . فقط همینش مونده بود که یه عده ای دامن یک وجبی یا شلوارشونو پایین بکشن و اصالت این جور مهمونی ها رو نشون بدن . منم اگه دامن داشتم خیلی با حال می شد . ولی می تونستم شلوارمو در بیارم . منتظر بودم تا یه چند نفری از این کارا بکنن تا منم دست به کاار شم ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

گناه عشق 178

نریمان و نرگس هم از این که می دیدند دخترشون نوشین در کنار نادر احساس آرامش و خوشبختی می کنه خوشحال و راضی بودند ولی تا حدودی هم  سختشون بود از این که اونا بدون این که از دواج کرده باشن در کنار همن . و ممکنه فامیلا  هم اونا رو در این شرایط ببینن . هر چند به تعداد کم می دونستن که اونا با هم رابطه خاص دارن . ولی برای نوشین هیچ اهمیتی نداشت که چند نفر اطلاع داشته باشن . از نظر نوشین  حقیقت عشق اون نسبت به نادر انکار نا پذیر بود . اون دوست داشت که دنیا بدونه و بپذیره که عشق و  نیروی عشق بر ترین چیزیه که در طبیعت وجود داره و بالاتر از قرار داد کلیشه ای و دست و پا گیری به نام از دواجه که برای خلاصی از اون آدم گاه باید به پای مرگ هم کشیده شه . یکی از این شب ها که نادر و نوشین  لخت در آغوش هم بوده و نوشین سرشو گذاشته بود رو سینه نادر و واسش درددل می کرد  موبایل نوشین زنگ می خوره ...
 نادر:  گوشی رو بر نمی داری ؟
نوشین : اووووووفففففف بذار توی بغل تو آروم بگیرم . اون نلی دختر عمه و معشوقه ناصره .. همونی که دو روز با ناصر قهره و دو روز میره پیشش و نمی تونه ازش دل بکنه .. شوهرشم که مدتیه ازش جدا شده ولی هنوز ناصر با هاش از دواج نکرده ... حالا این وقت شب با من چیکار داره رو نمی دونم . خسته شدم از بس به حرفاش گوش دادم و هر روز یه نقشه جدید یادم داده که هیشکدوم اونا هم فایده ای نداشته . این ناصری که من می شناسم کله خر تر از همه این حرفاست . اون تا زهر خودشو نریزه ول کن نیست . یعنی اون باید به من ضربه بزنه تا آروم بگیره . من اگه اونو خوب نمی شناختم بعد از جریان خیانت به خوبی با روحیه اون آشنا شدم . با ماموینی که گذاشته بود تا تو رو تا سر حد مرگ بزنن و همین حالا هم اگه نلی بهش کمک کنه می تونه خیلی راحت تر تیب ما رو بده ...
نادر : ولی این بار دیگه مثل دفعات قبل  نیست . من ششدانگ حواسم جمعه ..
  گوشی نوشین دوباره زنگ خورد .... این بار نوشین گوشی رو بر داشت ...  
نلی : چرا گوشی رو بر نمی داری .. 
 -پیش نادر بودم راستش زورم میومد از جام پا شم . نمی دونستم تویی ..
-بیچاره شدیم . بد بخت شدیم ...
گریه امونش نداد تا ادامه بده ..
نوشین : چی شده . توضیح بده .. تو که منو نصف جون کردی ... کسی مرده؟
 نوشین به این فکر می کرد که پدر و مادرش که تا یکی دو ساعت پیش حالشون خوب بود و اگه خدای نا خواسته  مشکلی پیش میومد زود تر از بقیه از موضوع خبر دار می شد .
-ناصر خود کشی کرده .. اون خودشو کشته ..
نوشین یه لحظه یکه خورد ...
-نههههههه چی گفتی ؟ ..مرده ؟ ..
نلی : هنوز هیچی معلوم نیست ... اون رفته توی کما . معلوم نیست چند تا قرص خورده و چی خورده . برای همین خیلی سخته  مداوای اون ... تازه هر لحظه بدنش داره سرد تر میشه ...
نلی نتونست ادامه بده .. فقط همینو  گفت که اون به خاطر تو خودشو کشته ..
نوشین : به من چه مربوطه . اون که بچه نبوده . .. منم به خاطر نفرت از اون و تجاوزی که بهم کرد خود کشی کردم ...
نلی گوشی رو قطع کرد ... احساس می کرد که بدون ناصر نمی تونه زندگی کنه . یک بار دیگه واسه نوشین زنگ زد ...
نلی : اگه اون بلایی سرش بیاد من خودمو می کشم .. نوشین خواهش می کنم تو زنشی . ....
بازم گوشی رو قطع کرد ... نوشین نمی دونست که اون چی داره میگه .. به من چه مربوطه که اون خودشو کشته . می خواسته نکشه . مگه منو توی گور اون می ذارن که اونو توی گور من بذارن ؟
 نوشین : این چه وقت زنگ زدنش  بود نادر ! تازه داشتیم به اوج لذت و آرامش می رسیدیم . بذاراین موبایلمو خاموش کنم و دو شاخه تلفن رو هم بکشم ... می خوام توی بغلت آروم بگیرم .... اصلا به من چه ... می خواست خودشو نکشه ... همچین به من میگه تو زنشی که انگاری یار جون جونی اون مرد جهنمی باشم . دوست داشت زود تر بره جهنم و جاشو ردیف کنه ... بر شیطون لعنت ..
 نادر : می دونم کنترل خودت رو نداری ..
 نوشین : باور کن نادر سر نوشت ناصر برام هیچ اهمیتی نداره . نمی خوام فکر کنی که من زن بد جنس و سنگدلی هستم . این ربطی به بد جنسی نداره . من اونو می شناسم . یه حسی به من میگه اون تا یه حدی خورده که نمیره . نلی هم شلوغش کرده . اگر هم الان می بینی که من عصبی ام به دو دلیله .. یک این که اون عوضی مظلوم نمایی کرده و دوم این که  می ترسم من و تو در حال لذت بردن از هم باشیم بازم برامون زنگ بزنن و این بار  بهمون بگن که این ناصر خان در محاسبات خودش اشتباه کرده و اضافه بر سازمان قرص کوفت کرده مرده ...
نادر : نوشین تو همین جا باش و من میرم بیمارستان . هر چند به من ربطی نداره ...
 -نادر من می ترسم . شاید نوروز و نسترن .. که مثلاپدر شوهر و مادر شوهرم هستند نسبت به تو حساسیت خاصی داشته باشن ..
 -برای من مهم نیست . برای من تو مهم هستی .. دیگه نمی ذارم  هر دقیقه و ثانیه نلی برات زنگ بزنه . خودم تماس می گیرم و حال و روز ناصر رو به اطلاعت می رسونم . به اونا هم میگم که اومدم کمک ..حالا اگرم نخواستنم بر می گردم .. فقط می خوام مطمئن شم حالش خوبه . با این که کلی بلا سر من و تو آورده بازم آرزوی مرگشو ندارم . 
نوشین : نادر دوستت دارم ..تو رو با احساسات و افکار قشنگت . بااور کن هیچ واسم مهم نیست که چی میشه . شاید یه لحظه واسه سر نوشتی که خودش واسه خودش رقم زده تاسف بخورم اما بیشتر از همه به خاطر دختری ناراحتم که تمام زندگی و آبروشو بر سر اون گذاشته . دلم واسه نلی می سوزه . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

نامردی بسه رفیق 164

یه نگاهی به فروزان انداخته و گفتم اصل کار که مادرشه . چون هر چه می کشیم از دست اون می کشیم .. به خاطر عشقیه که به اون داشتم و دارم . یعنی به تو فروزان .. فروزان : پس هر چی که می کشی از دست منه . کاری نکن که امشب توی رختخواب نفست رو بگیرم ...
 نگاهش می کردم و می خندیدم . احساس یه آدمی رو داشتم که اومدم به خونه اش مهمونی . یعنی اون میزبانه و من مهمان . و باید به همین زودی ها از اون خداحافظی کنم . دیگه قصد نداشتم ناراحتش کنم . بالاخره یه کوفتی می شد دیگه . ما که تا آخر دنیا نمی خوایم زنده بمونیم . مگر این که همین حالا رستاخیز شه . سرمو گذاشتم رو پاهای فروزان . . از نوازش دست های نوازشگر اون خوشم میومد . هر چند دیگه مویی بر سرم نمونده بود جز یه ته مونده هایی در بعضی قسمتای سرم که اگه یه فشار به اونا می آوردم اثری از اونا هم نمی موند . یه دست فروزانو توی دستام گرفته اونا رو به لبام نزدیک کردم . دلم می خواست به وقت مردن همه اونایی که همین حالا دور و برم بودن و هستن با من باشن ... و ستاره ... اونی که عاشقم بود ... اونی که سالها عشقشو در قلبش مخفی کرد و زمانی هم به سراغم اومد که من قلبمو به یکی دیگه داده بودم . ستاره کسی که ستاره بخت من شده به من زندگی داده بود . شاید این بزرگترین نعمت باشه که آدم به وقت مردن کنار عزیزاش باشه . ما خیلی مرگ رو سخت می گیریم . فقط یک لحظه هست . ما زمانی می تونیم از زندگی حرف بزنیم که زنده باشیم . زمانی می تونیم از بیداری و در بیداری حرف بزنیم که به خواب نرفته باشیم . و ما حالا بیداریم و احساس خودمونو بیان می کنیم . وقتی که می خوابیم و می میریم نیستیم تا به خاطر چیزایی که  در دنیا از دست دادیم حسرت بخوریم . حسرت رو شاید زمانی بخوریم که روح برای بار دیگه به جسممون باز گشته باشه .. اما اونایی که شاهد از دست دادن ما هستند حسرت این که ما رو در کنارشون ندارند رو می خورند .. همون جوری که ما هم حسرت روز های دیدار با عزیزانی رو می خوریم که دیگه در بین ما نیستند . این رسم روزگار و زندگی و طبیعته . به اصطلاح آسیاب به نوبت . حالا یه عده ای خارج از نوبت هم گندمشون آرد  میشه ولی بالاخره زنده اند که این کار واسشون انجام میشه. واسم دهها مدل نذر کردند ...
به پیشنهاد مادرم خانوادگی رفتیم مشهد .. پا بوس امام رضا ... شاید که اون چاره ای کنه . ولی یه احساسی به من می گفت که اونم کاری برام انجام نمیده . آخه این که نشد هر کسی هر چیزی که خواست بهش برسه . اگه این طور می بود که نظم و نظام دنیا از بین می رفت .. ولی با این حال من دلمو بزرگ کردم . دست به دامان امام شدم که صدای منو به خدا برسونه ... ولی بازم یه چیزی بهم می گفت که برای رسیدن به خدا هیشکی بهتر از خود ما نیست . با همه احترامی که برای امامان و پیامبران قائل بودم ولی با خودم حساب می کردم اونا که خالق من نیستند . این خداست که منو آفریده ..به من هستی بخشیده .. اون اگه اراده کنه می تونه همه چی رو وارو کنه ..می تونه اون چیزی رو که می خوام به من بده . پاک گیج شده بودم .. نمی دونم شاید گاه خدا صدای منو مستقیم نشنوه .. شاید امام بیاد کمکم .. من دیگه به مرز جنون و نا امیدی رسیده بودم ... ولی حس  می کردم که اون گلدسته های امام در دل شب یه آرامش خاصی بهم میده . حتی اگه از این بیماری نجات پیدا نکنم ولی یه آرامش عجیبی بهم دست داده بود . به مردمی نگاه می کردم که مثل من شفا می خواستند ..مثل من امید ها و آرزو ها داشتند .. به بچه هایی که واسه باباهاشون دعا می کردند .. مادرایی که بچه های فلجشونو آورده بودند و نجات می خواستند .. و من  در کنار خونواده ام نشسته بودم . در گوشه ای از صحن مبارک حرم مطهر .. به آسمون حرم نگاه می کردم . انگار که ستاره ها هم به امام تعظیم می کردند .. ناتوان بودم . سرم رو دل مادرم بود و اون به آرومی گریه کرده  زیر لب دعا می کرد از امام می خواست که نجاتم بده .. دستای مادر روصورتم بود وبه من آرامش می بخشید .. فروزان هم از گوشه ای دیگه نوازشم می کرد .. حتی پدرم هم گریه می کرد . اونم تحت تاثیر اون فضا قرار گرفته بود . فرزانه هم که سپهرو در آغوش گرفته بود و اونو رو به گنبد طلایی امام گرفته و واسه اون و باباش دعا می کرد .. حالم اصلا درست نبود .. ناگهان صدای همهمه ای به گوش رسید ... ملت طوری از این سو به آن سو می دویدند که انگار زلزله ای اومده باشه .. فرزانه سپهرو داد به دست فروزان و همراه بابام رفت تا ببینه چه خبر شده ... ظاهرا نا بینایی بینا شده بود و مردم می رفتند که لباسشو تکه تکه کنند و به عنوان تبرک با خودشون ببرن ... این مردمی که این جوری می دیدمشون بعید نبود که بنده خدا رو تکه تکه کنن .. مامورین دخالت کردند ..خونواده ام حتی سپهر کوچولو به گریه افتاده بودند .. ولی من در سکوت امام و خدای امامو فریاد می زدم .. پس من چی ؟ من نباید نجات پیدا کنم ؟ خدایا منو شفا نمیدی؟  پس من چی ؟  اون شب توی هتل تا صبح نخوابیدم .. از پنجره به گنبد امام نگاه می کردم .. هر لحظه منتظر بودم شاید معجزه از لای شیشه بیاد و نیومد .. منتظر بودم که با سحر بیاد و نیومد منتظر بودم که با خورشید بیاد و نیومد صبح شد و نیومد .. ناگهان و بی اراده  از روی درد و ناامیدی فریادی کشیدم که به خواب رفته ها رو بیدار کردم . آرومم کردند .. دیگه دونستم که امام هم  نمی خواد که من شفا پیدا کنم . شاید خدای امام هم این طور می خواست ..... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی 

رسم روزگار

رسم روزگار چنین شده است که  جان مردگان بستانند و به قاتلان زندگی ببخشند(ببخشایند )
رسم روزگارچنین شده است که با تیر صداقت راحت می توان خود را کشت ..
رسم روزگار چنین شده است که دروغ را می پذیرند و دروغگو را می ستایند ..
رسم روزگار چنین شده است که دلهار را می شکنند و دل شکنان را می نوازند ..
رسم روزگار چنین شده است که اگر خاکستر هم شوی کسی نبودت را نمی بیند .
رسم روزگار چنین شده است که اگر دلت ازسنگ نباشد آن را می شکنند .
رسم روز گار چنین شده است که  اگر بخواهی بمیری زندگی رهایت نمی کند .
رسم روزگار چنین شده است که اگر مهربان باشی می گویند که حتما انتظاری داری ..
رسم روزگار چنین شده است که اگر نامرد نباشی ریاکارت می خوانند .
رسم روزگارچنین شده است که با عاشقان  نیکی  می جنگند و عاشق نیکی هستند.
رسم روزگارچنین شده است که به جای گریستن باید خندید و به جای دیدن باید که شنید .
رسم روزگارچنین شده است که نادان  را به دانایی می ستایند و به پادشاهیش می رسانند .
رسم روزگارچنین شده است که کمتر کسی تو را برای خوبی هایت دوست می دارد .
رسم روزگارچنین شده است که باید بد آدمها را بگویی تا خوبت بدانند .
رسم روزگار چنین شده است که باید دلی را به درد آوری تا دلت به درد نیاید .
رسم روزگارچنین شده است که سوار بر بنز .. دوچرخه سوار را آدم ندانی .
رسم روزگارچنین شده است که  در غم آنانی که به خاطر شادی ما می خندند بخندیم .
رسم روزگار چنین شده است  که تنها خود را در آینه زندگی ببینیم ..
رسم روزگارچنین شده است که در آخر قصه های غم باید که شاد بود .
رسم روزگارچنین شده است که وقتی عشق درخانه دلت  را می زند باید که چشم و گوشت را ببندی .
رسم روزگارچنین شده است که باید بد بود و بدی ها را خواست تا از شر خوبی ها در امان بمانی .
رسم روزگار چنین شده است که به کسی اعتماد نکنی و عینک بد بینی بر چشمانت بگذاری .
رسم روزگارچنین شده است  که سینه خونین جگر را بشکافی تا دیگر دردی احساس نکند .
رسم روزگار چنین شده است که نامهربانی را نا مردمی ها را از بین نارفتنی بدانیم .
رسم روزگار چنین شده است که دوست می داریم ازکسی که دوستمان می دارد بگریزیم .
رسم روز گار چنین شده است که به گاه فریاد..سکوت کنیم و به وقت سکوت فریاد بزنیم .
رسم روزگار چنین شده است که وقتی آب سر پایین می رود قورباغه ابو عطا می خواند .
رسم روزگار چنین شده است که دختران خوب .. پسران بد را بیشتر دوست می دارند .
رسم روزگار چنین شده است که عشق در یک نگاه به عشق در یک پیام تبدیل شده است .
رسم روزگارچنین شده است که بی پرگار زمان و زمانه می توان رسم کرد و رسم کرد ..
رسم روزگار چنین شده است که حتی بی سواد ها هم خط و نشان می کشند .
رسم روزگار چنین شده است که بیگناهان را از پای دار به بالای دار می برند .
رسم روزگار چنین شده است که عشق ..عشاق را گم کرده است .
رسم روزگار چنین شده است که من دیده ام گرسنه غذای گربه را می خورد(بخورد ) .
رسم روزگار چنین شده است  که وقتی زین به پشت می شود کاخ نشین , کارتن خواب می شود
رسم روزگارچنین شده است که اگر از دزد خانه ات پذیرایی نکنی حکومت اسلامی جریمه ات می کند .
رسم روزگارچنین شده است که بی سواد ملا می گردد و ملا لال ....
رسم روزگار چنین شده است که برای غصه خوردن هم کلاس گذاشته اند .
رسم روزگار چنین شده است که اگر می خواهی بیشتر دوستت داشته باشند کمتر دوستشان بدار .
رسم روزگار چنین شده است که پسران دیروز از پسران امروز حساب ببرند ..
رسم روزگار چنین شده است که از کسی که دوستت می دارد و خیر و خوبی تو را می خواهد بگریزی .
رسم روزگار چنین شده است که طلبکار از بدهکار می ترسد .
رسم روزگار چنین شده است که دزدان پشتیبان همند و اگر دزد نباشی خدا به دادت برسد .
رسم روزگار چنین شده است که ما حق نداریم بگوییم ماست سفید است اول باید امام بگوید .
رسم روزگار چنین شده است که حتی قبر گران شده بی پول ها خجالت می کشند که بمیرند .
رسم روزگار چنین شد ه است که حتی خوبان و نازنینان و مهربانان هم دل آدمی را به درد می آورند .
رسم روزگار چنین شده است که فقط بنالیم و بنالیم و برای شکست رسم روزگار هیچ کاری نکنیم .
رسم روزگار چنین شده است که از روزگار بد بگوئیم و به روزگاریان  کاری نداشته باشیم
رسم روزگار چنین شده است که  خود را بر تر و دانا تر و عقل کل بدانیم .
رسم روزگار چنین شده است که نمی دانیم چگونه چیزی را غلم می کنند ..مد  می کنند .
رسم روزگار چنین شده است که سخت است دانستن مرز دانایی و نادانی .
رسم روزگار چنین شده است که عشق و محبت را رانده به دنبالش می گردیم ..
رسم روزگار چنین شده است که عشق و محبت را رانده به دنبالش می گردیم
...............................

نویسنده : ایـــــــــــــــــــــــرانی

خانواده خوش خیال 121

فرخ لقا در حالی که  متاثر و ناراحت بود نگران به سمت امیر رفت ... امیر در حالی که نفسش در نمیومد یه دستی به سینه بر هنه مادر زد و اونو از خودش روند .
عرفان : ببین فرخ لقا جون ...  اینم از پسرت . بچه بزرگ می کنی که این جوری دست رد به سینه ات بزنه ؟ مادرم با همه کم لطفی که گاهی در حق من می کنه من بازم دوستش دارم . پشت سرش نمیگم . همین جا پیش روش میگم . مامان فیروزه ! تو داشتی با امیر حال می کردی ... به اندازه کافی هم با هم بودین . چه اشکالی داشت مثل هر شب بغل من می خوابیدی و ما با هم حال می کردیم . هم عشق و حالمونو می کردیم و هم محبت مادر فرزندی ما زیاد تر می شد .
امیر با نگاهی درد آلود به صحنه می نگریست . مادر .. این وجودبراش  مقدس بود . پیش همه با افتخار ازش یاد می کرد . این که همه جا حجابشو حفظ می کنه . با کم و کسری های زندگی می سازه . فکرشو نمی کرد که عرفان بتونه اونو از راه به در کنه  فیروزه : امیر جان دستتو بده به من پا شو . عیبی نداره . چیزی نشده . تازه مامانت شده مثل من . به نظر تو من زن بدی هستم ؟ اگه من زن بدی  هستم پس تو چرا با منی .. اگه خودت بدی رو قبول داری پس ماما نت هم حق داره بد باشه . این جور زانوی غم در بغل نگیر .
 عرفان لذت می برد . دوست داشت اشک امیر رو ببینه . نه به این دلیل که آدم کینه ای باشه یا از ناراحتی کسی خوشحال شه . یلکه اون از آدمایی که خود خواه بوده به خیالشون خیلی زرنگ بودند نفرت داشت . رو این حساب نمی تونست حرکات زشت امیر  و زرنگ بازیهای اونو تحمل کنه .
عرفان : مامان تو هم بی تقصیر نیستی . هنوز کو .. من و فرخ لقای عزیزم تازه شروع کردیم . تو االان از هفت خان گذشتی . فرخ لقای نازنین در خان اول قرار داره . هم امیر و هم فیروزه به خوبی می دونستن که منظور عرفان چیه . اون قصد داشت پای فرخ لقا رو به خونه خوش خیال باز کنه . عرفان می خواست روی امیر رو کم کنه تا اون فرصتی برای شاخ و شونه کشیدن و عرض اندام کردن نداشته باشه .فیروزه یه نگاهش به عرفان بود و یه نگاهش به امیر .  اون دوست داشت که تا صبح تو ی بغل امیر حال کنه ولی با توجه به لگد هایی که عرفان به شکم امیر زده بود می ترسید که یکی از اون ضربات کیر امیر رو از کار انداخته باشه و با توجه به عصبانیت عرفان و این که حالا فرخ لقا رو هم شکارش کرده بود می دونست که در صورت آسیب دیدن امیر  .. پسرش عرفان به اون توجهی نمی کنه .. واسه همین با نگرانی کیر امیر رو توی دستش گرفت و از ته اون تا به سرشو شروع کرد به مالوندن ...
-درد داره ؟  
امیر : آخخخخخخخ بی انصا ف خیلی نا مردی زد ...
 عرفان : من جواب نامردی رو دادم . تازه  فقط چند تا لگد  به شکمت زدم و قبلش تو هم حمله رو شروع کرده بودی اگه عرضه داشتی می خواستی منو بزنی که نخوری امیر : صبر کن حالم خوب شه می دونم چیکارت کنم . ..
عرفان : روز خوبت همین بود که حالا دیدیم .
عرفان کیرشو نزدیک دهن فرخ لقا کرده و گفت بیا عزیزم دهنت رو باز کن و به این پسرت نشون بده که اگه عشقشو به زنای غریبه نشون میده تو هم می تونی این کار رو در مورد یک نفر دیگه نشون بدی .
 امیر جوش آورده بود . اعصابش به شدت متشنج شده بود . دهن مادر جذاب و میانسالشو می دید که چطور واسه کیر عرفان باز شده و  از چشاش برق شهوت می باره . دقایقی پیش وقتی که جهش آب کس مادرشو دید داشت دیوونه می شد . خیلی داغون بود .  حس کرد که سرش داره گیج میره ... کیرش هم به شدت ضرب دیده بود . ولی فیروزه هم شروع کرد به نرمی ساک زدن واسه امیر . فرخ لقا که صحنه رو دیده بود که پسرش هنوز از رو نرفته , تنبیه نشده شجاع تر شد و با خودش گفت حالا بهت نشون میدم امیر که منم می تونم منم می تونم یک مادر اون جوری باشم . کور خوندی . فکر کردی هر غلطی بکنی و من کاری انجام ندم ؟ آخ که کیر حرام خوردن چه حالی میده . ولی باعث شدی که من جهنمی رو که ظاهرش بهشت به نظر می رسه  برای خودم بخرم . فرخ لقا غرق در این افکار خود بود و با آهنگ تو دهنی خودش می خواست  نشون بده که چقدر داره لذت می بره . امیر دوست داشت زمین دهن باز  می کرد و اونو می بلعید . کیرشو تو دهن مادر عرفان فرو کرده بود و این توقع رو نداشت که عرفان کیرشو توی دهن مادر اون فرو کنه . ...... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی 

خارتو , گل دیگران 146

ماندانا : دلم برات تنگ میشه . نمی تونم تحملشو کنم که چند روز دور از تو باشم . دلم می خواد بغلت بزنم .. ببوسمت ...
 ویدا : منم همین حسو دارم . ولی باید هوای شوهرمونو هم داشته باشیم  که اونا فکر نکنن ما چقدر بی حال و بی نیاز هستیم . هر چند خودشون هم خیلی بی خیالن . رامین که همش به فکر اینه که ترقی کنه . فلان پستو بگیره . بر خوردش با مشتریا خوب باشه و از این چیزا . بیشتر وقتا می خواد از سکس فرار کنه . همین که خیالش جمع میشه که تونسته ارضام کنه سریع کارشو تموم می کنه . انگاری که خودش اصلا حسی نداره .
ماندانا : ولی با همه اینا باید یه کاری کنی که بهت مشکوک نشه . یعنی حس نکنه که تو تغییر رفتار دادی . باید همیشه خودت رو تشنه نشون بدی .  همون آدم سابقی و از این کارایی که خودت می دونی .
 ویدا : خوبه تجربه تو در این موارد زیاده ..
ماندانا : تجربه زیادی نمی خواد .  فقط مردا همین که بدونن تو با اونایی و تحت هیچ شرایطی اونا رو دور نمی زنی همین براشون کفایت می کنه . اگه می بینی که وحید همش سفارش منو بهت می کنه به خاطر این نیست که به من بد بینه . چون منو خیلی دوست داره به من اعتماد داره  و حس می کنه که من خیلی بی شیله پیله هستم . من اینو از همون روز اول بهش گفتم و اونم همه اینا رو پذیرفت . با این حال یه استرس خاصی داره از این که بخواد منو در کنار دیگران ببینه . از اونا می ترسه . از جنس خراب مردا می ترسه . دیگه نمی دونه که زنش از همه اونا خراب تره ..
 ویدا : تو عشق منی ...
ماندانا : فکر کنم تا پنجشنبه خیلی  راهه
ویدا : دو سه روز بیشتر نمونده ..
ماندانا: ولی برای من که بخوام تو رو نبینم خیلیه ..
 ویدا : باشه عزیزم . ما که نمیریم فضا .. حالا بریم خونه و شریکمونو ردیف کنیم بعدا یه هماهنگی هم با هم می کنیم که چه جوری تجدید خاطره بکنیم ..
 ماندانا : نگو که من ماندانا  الان راه میفتم با هات میاما .
 ویدا : خیلی دلم می خواست که میومدی ولی حیف که رامین مزاحمه ..
 ماندانا : اگرم وحید نمی دونست که من الان دارم میام می تونستی بیای خونه مون . بهش گفتم دیگه فرود گاه نیاد .. من و تو دیگه خودمون شیر زنیم . دیگه سفر اون ور دنیا که نرفتیم .
ماندانا اون شب تا می تونست واسه وحید زبون بازی کرد .
 وحید : ببینم تو که زیاد شلوغ نکردی خودمونی بازی در نیاوردی .
 ماندانا : وای عزیزم تو چقدر به این نکته حساسی . زندگی که فقط به این نیست که روی خودت رو از نا محرم بپوشونی ...
 وحید : آره ولی دیگران که  جنبه شو نداشته باشن بر داشت بد می کنن .
ماندانا : آهههههه عزیزم به جای این حرفا بیا با هم خوش باشیم . الان چند روزه که توی بغلت نخوابیدم . دلم برات تنگ شده ... ببین چقدر داغم . تو که باید این چیزا رو خوب متوجه شی . انگار  که خیلی بی تفاوت نشون میدی . من به تو چی بگم . از بس خودت رو خسته می کنی اصلا توجهی به همسرت نداری .
 وحید در اثر سر پا ایستادن و کار زیاد خیلی خسته و بی حوصله می شد . با این که اوایل ازدواجش بود ولی حس می کرد ظرفیت بیشتر از دو سکس در هفته رو هم نداره . اونم وقتی که از خواب سیر شده باشه و خستگی رو تنش نباشه . الان هم یه قرص وایاگرا خورده بود و همش مراقب بود که ماندانا از این بابت چیزی متوجه نشه که اونو حمل بر ضعفش بدونه ... ولی ماندانا زرنگ تر از این حرفا بود .. و یکی دوبار این قرصو همراه وسایل شوهرش دیده بود . براش فرقی نمی کرد که وحید چیکار می کنه .. ماندانا در حالی که تمام لباساشو در آورده بود و وحید رو هم لخت کرده بود به شوهرش گفت من بودم سفر ولی تو خیلی خسته نشون میدی  . دستشو گذاشت رو شکم شوهرش و  در حال دست کشیدن به بدنش گفت می بینم خیلی پر حرارت هستی  .. یه داغی خاصی داری .. دستشو هم به کیر وحید رسوند و پنجه و کف دستشو دور آلتش لول کرد ...
-خیلی سفت و جونداره . همونی که من همیشه می خوام . جووووووون ... دلم براش تنگ شده بود . فقط اگه بفهمم من نیستم و شیطون رفته توی  جلدت نمی تونم تحمل کنم ..تو که منو می شناسی ...
وحید از این که ماندانا رو این جور پر شور و نشاط و حشری وحسود می دید احساس آرامش می کرد ... کیرش سفت و توپ شده بود  . با این که واسه نعوذ و شق شدن کیرش مشکلی نداشت ولی استفاده از قرص به اون آرامش می داد . .. ماندا نا به مردانی فکر می کرد که به اون لذت داده بودند . داشت به این فکر می کرد که برای این دقایق وقتی که با شوهرشه به کدوم یک از مردان غریبه ای که باهاش سکس داشته فکر کنه .  سعی می کرد وحید رو هم یکی از اون مردان غریبه حساب کنه  . یکی از دوستای پسرش تا این جوری از سکس با اون لذت بیشتری ببره ..... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی 

نامردی بسه رفیق 163

فاطمه رو بغلش کردم . نازش کردم اونو بوسیدم . بوش کردم .. آروم شده بود . خوشش میومد . حس کردم که توی بغلم آروم گرفته و داره می خوابه .
 -عزیزم تو دیگه امساله رو باید بری مدرسه . بزرگ شدی .. خانوم شدی . من دوستت دارم . من پیشت می مونم .   منو ببخش  که باهات این طور حرف زدم .
نمی دونم چرا این طور شده بودم . اصلا نمی تونستم  دروغ بگم . حتی به بچه ها .. ولی نباید فاطمه کوچولویی  رو که دنیایی از عشقو در دلش  جا داده ناراحت می کردم . من فاطمه رو دوستش داشتم . اون منو با همین قیافه هم دوست داشت . یعنی ازم نمی ترسید . فقط داشتم نازش می کردم .
-دخترم وقتی بزرگ شدی می خوای چیکاره شی ...
-می خوام خانوم دکتر شم .. آمپول نمی زنم .. یکی می زنم . بابامو می زنم .. اونو دوس ندارم .
 -منو هم آمپول می زنی ..
خندید و گفت نه تو رو نمی زنم ...
 صورت داغون شده امو جلوی لباش قرار داده و ازش خواستم که منو ببوسه . اونم با چند بوس آبدار و صدا دار حسابی حالمو جا آورد . آرزوی خوردن  یه نصف استکان آبو در یک وهله داشتم . من و فاطمه انگاری درددل هامون تمومی نداشت . فاطمه رو خوشحال و خندون فرستادم . می دونستم که ازحالا تا چند روز شارژشارژه . بچه های بهزیستی از دستش در امانن . ولی همش خبر منو می گیره . یه مدت زیاد می بردمش بیرون . با هاش بازی می کردم . سر به سرش می ذاشتم . این کارو با همه می  کردم . همه شون یعنی بزرگترا و اونایی متوجه جریان بودن و خونواده ام دوست داشتن به من روحیه بدن ولی نگرانی خاصی رو در چهره اونا می دیدم . انگار منتظر لحظه ای بودن که فاجعه ای شروع بشه .. حالا یا با هاش می جنگند یا به نوعی مجبورن باهاش کنار بیان یعنی با غم از دست دادن من . خیلی درد ناکه عزیزی رو از دست دادن و به این فکر کردن که دیگه هیچوقت بر نمی گرده .مگر در روزی که همه آدما بر گردن .. فروزان کوچولوی خوشگل منو با خودش آورد ... هنوزم دلم نمیومد بغلش بزنم .
 فروزان : بیا عزیزم . بغلش کن . عیبی نداره . مریض نمیشه . در ضمن نترس من از پشت نگهش می دارم . الان خیلی سر حاله . شیرشو خورده .. پوشکشو هم عوض کردم .. خواب هم نداره . فقط دوست داره با باباش بازی کنه . حالا اگه باباش حوصله شو داشته باشه .
 -فروزان تو که می دونی باباش همیشه حوصله اونو داره . تمام نفسم واسه اونه ..دوستش دارم .
 -میگم الان چند مین باره که با این سوتی دادنهات حس خودت رو نسبت به من بیان می کنی ها . پس من که مادر بچه هستم چی ؟! واسه تو مهم نیستم ؟ اون وقت همش می گی که سپهر کوچولو همه چیز توست
-فروزان تو همه چیز منی ... حالا این دیگه یک عادت شده برای ما که بچه هامونو این جوری ناز بدیم . این تویی که می تونی ....
 ادامه ندادم . می خواستم بگم  این تویی که می تونی بازم برام بچه بیاری .. ولی حس کردم که اگه اینا رو بگم حرف خیلی بی خود و خنده داریه ....  فروزان هم چیزی نگفت . حدس زدم که اونم متوجه شده که من چی می خوام بگم . موضوع رو عوض کرد ..
فروزان : میگم عمه فروزانش داره خیلی لوسش می کنه ها ... سپهر هم با اون سن کمش داره بهش عادت می کنه . ..
-چیه فروران می ترسی دیگه مادرشو نشناسه و بهش احترام  نذاره ؟ احترام عمه به جای خود و احترام مادر به جای خود . واسه بچه  هیشکی مثل مادرش نمیشه .
-می دونم عشقم . ولی نمی دونم چرا یه حسی بهم میگه که تو حالت خوب میشه .
-حتما همون حسیه که به من میگه تو می خوای به من روحیه بدی .
 فروزان دستشو گذاشت توی دست من . اون حالا زنم بود . زن من ... به یک ماه پیش در چنین روز هایی فکر می کردم . خیلی چیزا داشتم که یک ماه پیش نداشتم . زن و فرزند و اون آبرویی رو که حس می کردم شاید یه روزی از دست رفته ببینمش . و عشق به زندگی رو دارم که اون موقع نداشتم .  اما یک وجه مشترکی بین  این دو زمان وجود داشت که اون استرس و عذاب بود . یکی عذاب به خاطر بودن و عذابی دیگه به خاطر نبودن . احساس ضعف شدیدی می کردم ...
 -فروزان اصلا حالم خوب نیست .. دلم می خواد بغلم بزنی . دلم می خواد سرمو بذارم رو سینه ات . نوازشم کنی .. حسم کنی . می خوام توی بغل تو بمیرم . مثل کسی که به خواب میره و هیچی حالیش نیست . وقتی که دیگه چشاتو باز نکنی شاید واست سخت نباشه .. ولی دیگه غصه رفتن واسه همیشه تموم میشه . دیگه چیزی نمی مونه که غصه اونو بخوری ... یعنی اون بسترش وجود نداره . بستر  اندوه تا زمانیه که روح تو در جسم خاکی تو قرار داره .
-فر هوش ! پس من چی ؟ پس سپهر کوچولو چی ؟ ما برات ارزش نداریم ؟! .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

خواهر , مادر یا زن داداش ها ؟ 1

قبل از شروع داستان یا در آغاز  یه توضیح  و معرفی مختصری هم در مورد شخصیتهای اصلی داستان داشته باشیم بد نیست . خانواده شش نفره: پرویزسرپرست  خانواده 50 ساله .. پروین همسر پرویز 46 ساله ..دارای سه پسر به نامهای پیام  , پویا  وپارسا و یک دختر به اسم پریسا هستند که به ترتیب 28 , 26 و 22و24 سالشونه . پارسا دانشجوی رشته کامپیوتر بوده ..برادراش پیش باباشون کار می کنند  و پریسای 24 ساله هم که واحدشو به یک آرایشگاه زنانه تبدیل کرده بود می گفت که حالا حالا ها قصد ازدواج نداره . علاوه بر این شش نفر  تلکا همسر پیام ..24 سالشه یکساله که ازدواج کرده هنوز فرزندی نداره ..صحنه یا ماجرا و داستان از شب عروسی پویا و توسکا ی 22 ساله شروع میشه ..پرویز خان عمده فروشی  و نمایندگی فرش داره و در کار صادرات فرش هم دستش قویه . پروین ودو تا عروساش  تلکا و توسکا  خانه دارن  ..پویا و پیام هم پیش پدرشون کار می کنن .. پدر خونواده یه پنج واحده پنج طبقه با یک نقشه و زیر بنایی یکسان ساخته که طبقه اولو خودش و زنش درش زندگی می کنند و بقیه رو به ترتیب به پارسا و پریسا و پویا وپیام واگذار کرده ..پرویز این امکاناتو داشت که عروسی پویا و توسکا رو در تالار بر گزار کنه . ولی از اون جایی که زیر پارکینگ بسیار بزرگ و شیکی داشته  و همسایه ها هم هواشو داشتند  و بعد این که دوست و آشنا هم زیاد داشت واسه بر پایی یک مجلس پر هیاهو و لوکس اونم داخل شهر به مشکل نمی خورد . واسه همین ترجیح داد  که با همه  سرمایه اش پول الکی خرج نکنه ....  این دومین فرزند خونواده بود که ازدواج می کرد . پرویز خان مرد ی بود که پوست صورتش ترکیبی از سبزه و روشن بوده  و جذاب بود.. اما همسرش پروین علاوه بر زیبایی فوق العاده و پوست سفیدی که داشت چشای سبز روشنی هم داشت که به صورت توپر و کشیده اش خیلی میومد . تنها پارسا..  ته تغاری خونواده به مادرش رفته بود .. هر چند بقیه بچه ها هم تیپ درستی داشتند . پرویز و پروین گاه با هم شوخی می کردند  و پروین می گفت اون سه تا بچه مال توست و این پارسا مال منه ... با این که مادر  نمی خواست بین بچه هاش فرق بذاره ولی نمی دونست چرا همش دوست داره توجه خاصی به پارسا داشته باشه . وبا این که پریسا فرزند سومش تنها دخترش بود .. اونا خونواده ای بودند که احساس آرامش و خوشبختی می کردند . توسکا و تلکا عروس خونواده هر دو شون هم از خونواده های سر شناس شهر بودند ... پارسا در میان دخترا طرفدار زیاد داشت .. و اتفاقا با خیلی هاشونم دوست بود ... ولی جز یکی دو مورد با هیشکدومشون رابطه جنسی نداشت . اون تا حدودی از خونواده مخصوصا مادرش حساب می برد که مادر سخت مراقب کاراش بود  . خواهرش پریسا هم با این که انتظار داشت به عنوان تنها دختر خونواده توجه خاصی به اون بشه این داداششو خیلی دوست داشت . به خصوص این که می دید حالا دو تا داداشاش از دواج کردند و اون رفیق مجردیشه دلبستگی بیشتری به اون پیدا کرده و از طرفی داداشش هم خیلی خوش تیپ بود .. صورتی پر داشت ..چشایی سبز روشن که تمام دخترا رو در همون نگاه اول به سمت خودش می کشید و زنایی هم که میومدن آرایشگاه همش سراغ اونو می گرفتند و مدام از این می پرسیدن که نمی خوای واسه داداشت زن بگیری ؟ هیشکی به اون نمی گفت که چرا خودت ازدواج نمی کنی و گرایش بقیه سبب می شد که خود پریسا از این که کنار پارسا باشه احساس غرور کنه و این بهونه رو هم داشت که خواهر بزرگترشه مثلا می خواست در کاراش دخالت کنه . . .. ..
 میریم به عروسی پویای 26 و توسکای 22 ساله ..که توسکا هم سن پارسا بود ... پارسا خیلی شیک کرده بود .. یک کت و شلوار مشکی ورنی و براق با کراواتی قرمز خیلی بهش میومد و اونو جذاب تر از قبل کرده بود . تلکا از روزی که با پیام ازدواج کرده بود یه احساس خاصی نسبت به پارسا داشت . دوست داشت باهاش صمیمی باشه .. بیشتر سلام کردناش با دست دادن بود . یکی دو بار هم به بهانه ای صورتشو بوسیده بود . این حس خاص رو از همون شب اول ازدواج و مراسم عروسی و حتی وقتی که اومدن به خواستگاریش داشت . دوست داشت از این احساس فرار کنه . اون از خودش خجالت می کشید .. . حتی از بقیه . بار ها و بار ها تصمیم گرفته بود که دیگه به چهره پارسا خیره نشه . ولی همین که صداشو می شنید تمام بدنش به لرزه میفتاد ... هر کاری می کرد با این احساسش مبارزه کنه نمی تونست .  تلکا هم دختر زیبا و خوش اندامی بود . قدی متوسط داشت .. پوستی سفید و صورتی گرد و درشت ..موهایی به رنگ مشکی و بلند که به خاطر زیبایی و طبیعی بودن حالت و رنگش اصلا اونا رو رنگ نمی زد . به خصوص این که یک بار پار سا از موهاش و حالت طبیعی بودن اون تعریف کرده و اونو زیبا ترین مویی دونسته بود که تا حالا دیده بود و می گفت حیفه که این موهای بلند زیاده از حد کوتاه شه .. توسکا کمی لاغر تر بود ولی اونم جذابیت و نمک خاصی داشت . در لباس عروس عین پرنسس ها شده بود .  اونم یه حس عجیبی به پارسا پیدا کرده بود . دوست داشت اونوبیشتر  دور و بر خودش ببینه .  اون عکس تلکا جسارتش بیشتر بود ... دست پارسا رو می گرفت و بغلش می زد .. اونو می بوسید .. و واسه این که بقیه نگن  دختره چرا زیاده از حد گرم گرفته می گفت خودم یه دختر خوشگل مثل خودم واست جور می کنم و پارسا فقط می خندید ...
پارسا : زن داداش این همه دختر خوشگل همه زن من ... من زن می خوام چیکار ... توسکا : ای شیطون اینا که همه شون مجرد نیستن ..
پارسا توجه چندانی به حرفای توسکا نداشت . چهار تا چشم دیگه نگران پارسا بودند . تلکا که حرص می خورد از این که جاری اون  هم توجه خاصی به پارسا داره . پریسا هم که سعی داشت مراقب داداشش باشه که خودشو زیاد قاطی دخترا نکنه و گول اونا رو نخوره . پروین مادرش هم یه دلش پیش مجلس بود و یه دلش هم پیش ته تغاری خوشگلش که تورش نزنن . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

زنی عاشق آنال سکس 173

با این که ار گاسم شده بودم ولی دوست داشتم همچنان به کردنم ادامه بده .خوشم میومد . انگار سیستم مقعد من یه سیستم دیگه ای بود .. یه لذت دیگه ای به من می داد . شاید هنوزم به خاطر همون سالهای دور احساس قدرت می کردم . از این که بقیه زنها احساس ضعف می کنند و من می تونم . ولی الان دیگه این حس به یک لذت تبدیل شده بود . چشامو می بستم یا حتی وقتی که باز بود و با لذت و عشق به جرکت کیری فکر می کردم که راه کونمو طی می کرد و هیجان منو زیاد
 -عالیه .. جووووووووووون .. خیلی عالیه . خوشم میاد . سیا جونم .. اگه نمی تونی خودت رو داشته باش آب بریز . آب بده . جلو شو نگیر ....
-منم دارم حال می کنم عزیزم .
 -باشه خودت می دونی ... هر وقت عشقته .. بگو ... برام تعریف کن ... خوشم میاد بگی چی می بینی ...
 مرتب کف دو تا دستاشو به کونم می زد و می گفت که دارم خیلی چیزا می بینم . خیلی چیزا که نمی تونم ازش دل بکنم ...
-منم نمی خوام که تو دل بکنی . خودم پیشت هستم . ولت نمی کنم  .
 سرمو بر می گردوندم تا اون چشای خوشگل و صورت قشنگشو ببینم .. ووووووویییییی چه حالی می داد کیرش .. از بس کیر کلفت و بادمجونی جبار رفته بود توی کون من کیر سیاوش  بدون تقریبا کمترین دردی به من حال می داد ... حرکتشو توی کونم تصور می کردم و اون صحنه بیرونی و تماس کیر اون به کونمو که پوست و حلقه سوراخ کون رو به خوبی نشون میده هر چند من خودم به خوبی نمی تونستم شاهد این صحنه باشم و هر قدر هم سرمو خم می کردم نمی تونستم عمق کار رو ببینم ولی به نظرم میومد یکی دوبار فیلم خودمو دیده باشم .  می دونستم در هر لحظه ای چه حسی باید بگیرم . وقتی  که با انگشتاش به بدنم دست می کشید .. وقتی با پنجه هاش کونمو به قبضه خودش در می آورد .. وقتی کیرشو توی کونم فرو می کرد ... و درست در لحظاتی که حس کون دادن داشتم و تصور حرکت کیر جوندارشو توی کونم .. حس کردم که کونم داغ شده و اون داره مایع گرم و زندگی بخششو توی کونم می ریزه .. فوری حس و تمرکز خودمو رسوندم به حالتی که توی کونم خالی می کنه ... بازم سرمو بر گردوندم تا اون صورت خوشگلشو ببینم که  به وقت انزال چه حالتی پیدا می کنه . با این که گردنم کمی درد گرفته بود صبر کردم تا چشای خوشگلشو باز کنه و من ببینمش . وای  که چقدر  ناز و خوشگل می شد وقتی که چشاشو خمار می کرد و منم لذت می بردم از این که اون داره ازم لذت می بره ! کیرشو که کشید بیرون منم دهنمو واسش باز کردم و با لذت اون کیر به کون رفته ام رو ساک زدم ...  انگار ساک زدن بهش می ساخت . چون لحظه به لحظه حس می کردم که کیرش توی دهنم داره سفت و سفت تر میشه . وقتی که کیرشو بیرون کشید فکر کردم که دیگه وقت خواب و استراحت و بغل زدن همدیگه رسیده  . ولی با کمال تعجب دیدم که موتورش تازه گرم افتاده .. اومد رو من که طاقباز شده بودم قرار گرفت و تلمبه زدن داخل کسمو شروع کرد ... خوشم میومد . از حریص بودنش و هم از خودم که سیر بشو نبودم .
 -فدات شم ... چقدر تو امروز داغی ..
 -اگه تو بخوای همیشه واست داغ می مونم آتنا جون ....
 و من با لذت و با هوس و عشق و با تمام وجودم تسلیم اون بودم  ... یک ساعت دیگه هم مشغول بودیم . بدنمون کاملا خیس شده بود . ملافه ای رومون کشیدیم و در آغوش هم به خواب رفتیم . من عین خیالم نبود . انگار که توی خونه خودم خوابیدم . شاید به خاطر  اطمینانی بود که شوهرم پژمان به من داشت و این که می دونستم تا چند ساعت دیگه هم نمیاد خونه . و اگرم مثلا الان می رفتم خونه و اونو می دیدم می تونستم یه دروغ تحویلش بدم و بگم چون دیشب تنها بودم رفتم خونه دوستم . اون که دیگه زنگ نمی زد خونه دوستم تا بپرسه من اون جا بودم یا نه . اخلاقشو می دونستم . عاشق همین مرامش بودم . آدم یه شوهر خوب داشته باشه می ارزه به صد تا دنیا .. انگاری که صد تا شوهر داره . خنده ام می گرفت با این افکارم .
وفتی بیدار شدم برای ثانیه هایی اون فضا  و حتی خود سیاوش واسم گنگ می نمود . چند ثانیه ای گذشت تا به یاد آوردم این جا چیکار می کنم . شاید به خاطر لذت زیادی بود که برده بودم و خواب سیری که داشتم . یه خورده با هم ور رفتیم و حدود ظهر بود که رفتم خونه .... مار از پونه بدش میاد دم اونه اش سبز میشه . همین یکی رو کم داشتم . پر هام برادر شوهرم بود خونه . تازه ارث پدر هم طلبکار بود .
 -کجا بودی آتنا ...پژمان گفته بود که تو تنهایی ..منم دلواپس شدم و گفتم بیام پیشت ... .... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی 

یک سرو هزار سودا 106

واسه ریحانه که شاید برای اولین بارش بود که سکس می کرد این کار خیلی هیجان داشت . و هیجانش برای من این بود که بازم یه دختر دیگه رو می دیدم که وابسته به من شده ... دست ریحانه رفته بود روی کسش و یه جور خاصی نگام می کرد و لباشو ور می چید . حس کردم که دوست داره که من با اون ر برم و این کارو براش انجام بدم . همین کارو هم کردم ....
 -وووووووویییییی شهروز ... خوبه ...  همین جوری خوبه .
 دختر خجالتی اون جمع دیگه از این که بخواد پیش دوستاش حال کردن خودشو نشون بده ابایی نداشت . پیمانه و افسانه رو فرستادم که برن پی کارشون تا من بتونم راحت تر با این دختر حال کنم .  با این که دردش میومد و لباشو گاز می گرفت ولی  ولش نمی کردم ... دو طرف کسشو با کف دست و انگشتام چنگش گرفته و دو تا لبه های کس رو در تماس با هم قرار می دادم . همین کارم اونو به نهایت هوس رسوند.. طوری که خودشو محکم به سمت عقب پرت می کرد با این که می دونست درد زیادی نصیبش میشه ....
 پیمانه و افسانه که در  حال لز بودند یه نیم نگاهی هم به سمت ما داشتند ...
 پیمانه : شهروز جون همین جوری برو جلو .. اون نزدیکه که ار گاسم شه ...
 چند ثانیه نشد که این اتفاق افتاد و ریحانه ار گاسم شد . . مجبور شدم لباشو با لبام ببندم که دیگه زیاده ار حد جیغ نکشه . جوووووووون .. چه کون مشتی داشت . چشامو رو اون کون گرد کردم و دیگه منتظر اجازه نشدم ....
-بگیر که اومد . امشب چه شب پر کاری داشتم !
 پیمانه : نگو داشتی . بگو دارم
 راست می گفت ولی از این به بعدشو باید کاری می کردم گه  چهار تایی مون در کنار هم می بودیم . این جوری  کمتر احساس خستگی می کردم . کیرمو بیرون کشیدم  و آبم از کون خانوم خوشگله ریحانه جونم فوران کرد . آخخخخخخخخ که چه آبی ! دخترا تا صحنه رو دیدن انگاری که واسشون گلوله استارت دو صد متر زده شده باشه . به طرف سوراخ کون ریحانه حمله کرده .. سرشونو گذاشتن زیر پاش تا آبشو بخورن . انگشت توی کونش فرو می کردن  و می خواستن باقیمونده آبو بکشن بیرون و بخورن ریحانه : بس کنین . این حق منه ....
کیرمو بردم سمت دهن ریحانه و گفتم ناراحت نباش . اینا دوستات هستن . جای دوری نمیره . بیا حقت رو بگیر . حقت اینه . اینو هم می تونی داشته باشی .
 کیرمو فرو کردم توی دهنش . اون نه تنها باقیمونده آب کیرمو کشید و خورد بلکه طوری هم  ساک می زد که حس می کردم دارم یک کس تازه از خط خارج شده رو می کنم . چند قطره ای هم آب تازه توی دهنش خالی کردم . آخ که چقدر به ما خوش گذشت . به پیشنهاد من چهار تایی مون کنار هم دراز کشیدیم . اصلا از حال و روز خونه خبر نداشتم و  نمی دونستم چی به چیه . ولی اونا از بس به نبودن من عادت کرده و دروغای شاخ دار و بی شاخ تحویلشون می دادم که دیگه بعضی وقتا بی خیال می شدن . هر وقت که سر حال  می شدم یا فرصتی برای فکر کردن  پیدا می کردم به یاد مژده سی و شش ساله خوشگل و خوش بدن میفتادم که نمی دونستم با اون عشق اولش که قالش گذاشته رفته بود خارج و واسه سر کشی اومده بود ایران چیکار کرده . یعنی اون داشته حرص منو در می آورده ؟ نمی دونستم این چه حسیه که نسبت به اون پیدا کردم .تازه استاد دانشگاه منم بود .  اگه همه دوست دخترامو یکی میومد و با خودش جمع می کرد و می رفت عین خیالم نبود . ولی تحمل اونو نداشتم که یکی بیاد و مژده  رو با خودش ببره یا بشنوم که اون کس دیگه ای رو دوست داره و با اونه . ولی اون چه طور تونسته خودشو وابسته به من کنه ؟! به منی که ده سال ازش جوون ترم . یعنی عشقش  یک هوس بوده ؟ در حالی که می تونسته با پزشکای هم تراز خودش باشه . اون شب من و دخترا چهار تایی مون تا صبح خوش گذروندیم ... و صبح بعدش با این که خیلی خسته بودم با روحیه ای شاد و بشاش رفتم دانشگاه ... روز ها مثل هم سپری می شدند و من مونده بودم که با مژده چیکار کنم .. سعی می کردم اونو زیاد حساس نکنم . دیگه پیش اون با دخترا زیاده از حد صمیمی نشون نمی دادم . این جوری که مشخص بود اون اگه دلبستگی دیگه ای می داشت تا این حد از من دلخور نمی شد همین تنها مایه امید واری من بود . از دست این حرکات اون خسته شده بودم . تصمیم گرفتم قدرت خودمو نشون بدم . به هر قیمتی که شده . ترسو بذارم کنار . حتی اگه شده به زور بغلش کنم و به زور تصاحبش کنم . می دونستم از دست شیطنتهای من خسته شده . ولی آخه این خصلت شهروز خان بود که نمی تونست فقط با یکی باشه .. یا بهتره بگم نمی تونست فقط با ده تا باشه ..... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی 

نامردی بسه رفیق 162

یکی از این روزا دیدم فروزان و ستاره و فرزانه که ستایی شون رفته بودن به بچه های بی سر پرست سری بزنن در برگشت فاطمه کوچولوی تقریبا شش ساله و شیرین زبونو با خودشون آورده بودند . فاطمه خیلی دوستم داشت . فاطمه پدر نداشت . مادرش هم تقریبا از بیماری سختی رنج می برد که هزینه در مانش زیاد می شد و من تا می تونستم کمکش می کردم . تازگی ها اونم مثل خیلی ها بابا صدام می زد . نمی دونم مربی اون بود یا مامانش که بهش گفته بود  پدر اصلی اون من نیستم و باباش پیش فرشته هاست ...  با این حال بازم بابا صدام می زد . اگه دو سه روز منو نمی دید بی قراری می کرد . لجبازی و کتک کاری می کرد و سر به سر خیلی ها می ذاشت . دختر خیلی آرومی بود ولی هر وقت که واسه من دلتنگ می شد کسی نمی تونست حریفش شه . وقتی برای بار اول دیدمش خیلی هم دیر جوش بود . خیلی کار برد تا تونستم اونو به خودم عادت بدم ودر اخلاق و رفتارش اثر مثبت بذارم . ولی اون به من وابسته شده بود ... من و فاطمه رو با هم تنها گذاشتن . اون خیلی شسرین زبون بود . بعضی وقتا یه حرفایی بر زبون می آورد که شاید در اون لحظه آدم بزرگ هم به عقلش نمی رسید که اون جوری حرف بزنه ... به من  گفت
 -باباجونم دیگه منو دوس نداری ؟
-دخترم واسه چی این حرفو می زنی ؟ من که بیشتر وقتا میام پیشت ...
-دروغ نگو ..الان یه خیلی روزه نیومدی که  ..
 خندیدم و بهش گفتم باشه بعدا یه خیلی روز میام .
دلم می خواست باهاش درددل کنم . آخه به آدم بزرگا اگه یه چیزی می گفتی مدام از روحیه و حفظ روحیه می گفتند از این که باید واقعیتها رو قبول کرده توکل بر خدا کنم . من که این  کارو کرده بودم . ولی این که اونا انتظار داشته باشن تا یک معجزه ای بشه و درمان شم احتمالا یک آرزوی محال بود .
 -فرشته کوچولوی من . فاطمه قشنگم .. تو اون یکی بابالتو که ندیدیش دوست داری ؟
-من که ندیدمش .. ولی دلم براش تنگ شده ...
-فاطمه قشنگم . من دارم میرم پهلوش .. اگه باهاش کاری داری به من بگو واست انجامش بدم .. بهش یه چی  بگم ... یه جور خاصی نگام کرد که دلم سوخت . انگاری داشت مثل آدم بزرگا فکر می کرد ولی نمی دونست چی بگه . -فدات شم فاطمه . چی می خوای بگی ..
-بابا یی تو زورت به اون بابا می رسه ؟ می خوام کتکش بزنی ..منو چرا ول کرده ..
-چی شده عزیزم . مگه حالا بهت بد می گذره ..
نمی دونست چی جواب بده .. فقط از من می خواست که یه خیلی باباشو بزنم .. دلم نمیومد بهش بگم که دارم میرم و هیچوقت بر نمی گردم . نمی خواستم ناراحتش کنم . دل ما آدم بزرگا مثل شیشه هست . دل بجه ها از شیشه هم نازکتره . خودشو بهم جسبوند . سرشو گذاشت رو پا هام  تا من موهاشو نوازش کنم ..
-بابا یی اون یکی بابای منو یه خیلی بزنش .. کفششو قایم کن . نذار دیگه ما رو تنها بذاره . دعواش کن ..
-دیگه کار دیگه ای نداری
 -گازش بگیر ... بهش مشت بزن .. چراهر چی صداش می کردم نمیومد منو ببینه ..
این دختر خوشگل و سفید رو با صورت گرد و نازش منو دیوونه کرده بود . با اون موهای خرگوشی بسته و دامن چین دار گل گلی ..با یه بلور سفید خوشرنگ که خیلی بهش میومد . اونو بغلش کرده و بوسیدمش . سرشو گذاشتم رو سینه هام . اشک توی چشام حلقه زده بود .. آروم آروم گریه می کردم .
-بابا گریه می کنی ؟
-به خاطر توست عزیزم . به خاطر این که تو رو در بغل خودم دارم . دختر خوبی شدی و دیگه شیطونی نمی کنی و همه دوستت دارن .
-منو دوست داری
-کیه که فاطمه رو دوست نداشته باشه .. یه دختر خوب و خوشگل ... من دارم میرم .. میرم به یه جایی که بابای تو هم اون جا هست ...
-من چند تا بابا دارم ....
 -واسه اون بابا حرفی  نداری که ببرم ؟
متوجه نشد که چی میگم .. اون آدامسی رو که در حال جویدنش بود از دهنش در آورد و داد به دستم ...
 -من اینو چیکار کنم فاطمه ..
 -ببر بده به بابام ... بعد که داری بر می گردی یه دونه گاز نزده شو واسم بیار ...
-از بابات بگیرم ؟ اگه من خودم نیومدم چی ؟
 دیدم که با مشت های کودکانه اش داره منو می زنه و گریه می کنه ... بغلش کردم  ..
 -دست من نیست فاطمه .. خدا همه ما رو با خودش می بره . همون خدایی که ما رو آورده ... من که  خودم نمی خوام برم ....
-من دوست ندارم ..من خدا رو دوس ندارم ...
-عزیزم این حرفو نزن . اون دوستت داره . اون دوستت داره .. -نه ..دوسم نداره ..اگه دوستم داشته باشه باباهای منو نمی گیره .. .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

ول کنم نیست

خلاص شده بودم . من آدمی نبودم که فقط با یه دختر باشم و خودمو اسیر از دواج کنم . نمی دونم چرا در مورد شیلا ناشی گری کرده بودم و دختریشو گرفته بودم . هر چند این اولین موردی نبود که این کارو می کردم . تا حالا سابقه نداشت که واسه یه دختر این قدر پول خرج کنم و مجبور شدم پولی در اختیارش بذارم تا پرده شو ردیف کنه و واسه از دواجش مشکلی پیش نیاد . گریه می کرد و اشک می ریخت . می گفت دوستم داره . منو می خواد . می گفت منو با همه خیانتهام تحمل می کنه فقط  شوهرش شم . ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود .. دوروز بعد از از دواجش واسم زنگ زد که منتظرمه ... من تازه خلاص شده از دست اون چه جوری برم با اون باشم . راستش دلم واسش تنگ شده بود . شوهره یه آپار تمان به اسمش کرده بود . در حالی که شیلا مفت و مجانی می خواست مال من باشه .... تا منو دید انگاری که چند ساله از من بی خبره  -شیلا مگه همه چیر بین ما تموم نشده بود ..
-نه این شروعشه . شروعشه . حالا خیلی راحت تر می تونم مال تو باشم . آدم مگه می تونه عشقشو فراموش کنه ؟
 اون لباس عروس تنش کرده  بود . -شهرام من می خوام عروس تو باشم . با همون لباس دو روز پیش اومدم پیشت . در واقع و اصلشو بخوای من زن تو شدم و هستم . اون خودشو در اختیار من گذاشت . با همه زیبایی و یکرنگیش نسبت به من  اون جوری که باید و شاید نمی تونستم دوستش داشته باشم .. ولی نمی دونم چرا اون روز حس کردم که اون بیش از حد داره در مورد من فداکاری می کنه و ممکنه زندگیشو به خاطر من خراب کنه . با هاش همراهی کردم . یه حس تازگی خاصی رو در من به وجود آورده بود . منم حس کردم که اون عروس من شده . برای همین سعی کردم با تمام وجودم  در آغوشش بکشم و با اون عشفبازی کنم  . اون جوری که اون می خواد و شایدم همون جوری که دل منم می خواد و من دوست دارم .
-آهههههههه شهرام . امروز یه جوری هستی . خواستنی تر از همیشه . دوستت دارم .دوستت دارم . من به همینشم قانعم . عاشقتم . عیبی نداره  اگه فقط مال من نبودی . ولی من مال توام .. درسته که شوهر دارم ولی روح و جونم همه در اختیار توست ... سینه هاشو با لذت میک می زدم . و اون کیرمو گذاشت توی دهنش .... بعد کونشو  گذاشت رو سر کیرم .. هر طوری که دوست داشت با من عشقبازی کرد و می خواست که به من لذت بده  و منو به اوج هوس برسونه . تا من بازم  به اون جا بیام و بهش سر بزنم . با انگشتاش تمام بدنمو لمس می کرد .
- دوستت دارم . دوستت دارم  . تا وقتی که زنده ام به خاطر اتو نفس می کشم .
 و منم وقتی گفتم منم دوستت دارم حس کردم که دنیا رو بهش دادم . حرکات اون بیشتر و بیشتر شد .. منو غرق بوسه کرده بود ..
 -آخخخخخخ کسسسسم کسسسسسم ... شهرام ... وووووویییییی چقدر خوشحالم . حالا دیگه خیالم راحت شده ....
 شوهرش از اونایی بود که چند روز رو خارج از شهر کار می کرد و چند روز رو میومد خونه .... و می گفت هر وقت هم که بیاد خونه کاری می کنه که خونه نشین نباشه . ولی با این حال ترجیح می دادم که وقتی که خارج از شهره با اون باشم  منم یواش یواش داشتم سر حال میومدم از این که دارم با یه زن شوهر دار حال میکنم . هر چند این اولین سکسم با  یک زن متاهل نبود . از جام بلند شدم پاهای شیلا رو گذاشتم رو شونه هام و طوری اونو به سرعت برق و باد می کردم که مرتب جیغ میکشید و می گفت بیا جلو تر جلو تر .. دستمو گذاشته بودم زیر کسش و حس می کردم خیسی اونو که چه جوری ار گاسم شده .... خودشو بهم چسبونده بود ...جلوی انزالمو نگرفتم . می دونستم اگه این کارو بکنم کمرم درد می گیره .... خودمو ول کردم .... 
 -آخخخخخخخ شهرام کسسسسسم کسسسسسسم من همینو می خواستم . من دوستت دارم . تو همه چیز منی .... ..
کیرمو کشیدم بیرون و اونو با بیرحمی کردمش توی کونش ....
شیلا : اینو فقط برای تو نگه می دارم .. در بست مال توست عزیزم . تمام وجود شیلا مال شهرامه ...
داشت می گفت که کونم فقط مال توست . اون خالصانه و عاشقانه دوستم داشت .  تازه حس می کردم که دارم بهش علاقه مند میشم نه اون جوری که بخواد تنها زن زندگیم باشه . من به چهار پنج تا قانع نبودم .. آره شیلا مادر اولین بچه ام شد ... ازم صاحب یه پسر شد که خب شوهرش فکر می کرد بچه مال اونه  .. یه روزی واسم خبر آورد که بازم بار داره .. تا چند ماه استرس داشتم که بچه چی می تونه باشه ... وقتی بهم گفت که بچه  هنوز به دنیا نیومده دختره به میمنت این خبر خوش دو روز تمام پیشش بودم و بهش حال دادم ..... فکر نکنم با این شرایط دیگه از دواج بکن باشم .. چون به غیر از شیلا با خیلی های دیگه رابطه دارم ... پایان ... نویسنده .... ایرانی 


حق نداری عاشقم باشی 4 (قسمت آخر )

نسرین : حالا می تونم حس کنم که دوستت دارم . دیوونتم . حالا می تونم خودمو غرق در تو ببینم .
  کیرمو گذاشتم روی کس خیس و خونین نسرین . نگاهمو یک بار دیگه به نگاهش دوخته بودم . یه نگاهی عاشقونه همراه با قدر شناسی از کاری که کرده بود .. در نگاهش حسرت و تاسف و پشیمونی دیده نمی شد .. پا هاشو باز و باز ترش کرد تا پذیرای کیرم باشه .. چقدر تنگ بود . یه حس تنگ .. کیر,  نرم نرم وارد کسش شده بود ... و من مراقب بودم که همراه با لذتی  که ازش می برم عصاره کیرمو به کسش نریزم ... نسرین پنجه هاشو به هم می فشرد و با التماس نگام می کرد . هم بی اندازه لذت می برد  و هم دوست داشت که زود تر ار گاسمش کنم . منم خیلی مراقب بودم که توی کسش چیزی نریزم . اما با همه اینها اون خیلی داغم کرده بود .
-نسرین دوستت دارم . به خاطر همه چیز ازت عذر می خوام ..
-فقط کارت رو بکن . دیگه به هیچی فکر نکن . من دوستت دارم . دوستت دارم . با تمام وجودم تو رو حس می کنم . دستمو گذاشتم زیر سر نسرین و اونو به طرف خودم کشوندم . لباشو غرق بوسه کردم .... اون بازم جیغ می کشید و منم اون حس تنگی رو که از کس ژاله در ماههای اول از دواجم داشتم با کس نسرین مقایسه می کردم . مسیر و راه یکی بود ولی راهرو فرق می کرد . حرکت کیر به طرف جلو و عقب با لذتی شدید همراه بود . ولی برای نسرین که تازگی داشت فوق العاده حشر انگیزو پر هیجان بود ..
-اوه نهههههه رامین ... ادامه بده ولم نکن . بذار من آتیش بگیرم . دوستت دارم . دوستت دارم تنهام ندار می خوام برای همیشه مال تو باشم اسیر دستای تو . خواهش می کنم .. دوستت دارم . دوستت دارم .
من و نسرین دیگه به سرخی بین کس و کیر فکر نمی کردیم . واسه من مهم نبود که اون یک زنه یا یک دختر و واسه اونم همین . فقط دوست داشتیم مال هم باشیم و از هم لذت ببریم . دختری که در آغاز اون همه سخت سر بود حالا رام من شده بود . رام عشق ... تسلیم قلب خودش ..
-نسرین دوستت دارم دوستت دارم . فراموشت نمی کنم ..
اون اومد روی کیرم نشست . با این که دردش میومد و تا حدودی کسش می سوخت و لی با حرکات کون خودش روی کیر من ورو د و خروج کیر رو تنظیم می کرد تا کسش از حرکات گایشی من لذت بیشتری ببره . سست شده بود .. خودشو رو من رها کرد . حس کردم که بازم ار ضا شده ... کیرمو کشیدم بیرون . دلم می خواست رو بدنش خیس کنم . یه بار که توی کونش خیس کرده بودم . حالا می خواستم سپیدی منی خودمو رو سینه هاش ببینم . کیرمو بین سینه هاش قرار دادم .. و اون با دستاش  سینه هاشو دو طرف کیر من حرکت می داد .. چشام هنگام انزال باز و بسته می شد و اون با چشایی باز به من نگاه می کرد .... آبمو بین سینه ها و رو شکمش پخش کرد . کیرمو گذاشته بود  توی دهنش و واسم ساک زد .... و چند ساعتی توی بغل هم آروم گرفتیم .. حرف زدیم .. خوابیدیم . خندیدیم .. حتی با هم متاثر شدیم و اونم گریست ... اشکاشو پاک کردم ..
چند روز پیداش نشد ...حتی به مدرسه نمیومد ....ژاله می گفت که اون مریض شده ... شاید به خاطر بکارتش بوده باشه .. ولی اون که حالش خوب بود .. یه روز ژاله ناراحت اومد خونه و گفت بی معرفت آب زیر کاه , رفت . اون به اتفاق یک گروه کارشونو درست کردن برای خد مت در یه منطقه محروم ... دیوونه شده بودم
-آخه اون که شوهر نداشت ....
 -باشه  کره مریخ که نمی خواست بره ...
 اون از من فرار کرده بود . می دونستم که از من فرار کرده بود . یه دو سه روزی کارا رو سپردم دست بر و بچه ها و راه افتادم به طرف جنوب .... خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردم پیداش کردم .. نسرین تا منو دید یکه خورد . نزدیک محل کارش بود ... همرام اومد تا با هم قدم بزنیم .
 -نسرین  اینه اون شعار هایی که می دادی ؟
-واسه هر سه مون بهتر بود . همیشه وقتی یه موضوعی این جوری پیش میاد یکی باید قربونی شه و این منو بودم که خودمو قربونی کردم ..
 -حقت نبود نسرین . تو اون شب خودت رو قربونی کردی .
-نمی تونی اینو بگی ..من دلم خواست .. دوستت داشتم ..
 -حالا نداری ؟ خیلی سنگدلی ..
 -این جوری با هام حرف نزن و منو تحت تاثیر خودت و احساساتم قرار نده .
 -تو اون قدر سنگدلی که فکر منو نکردی ..
-من خیلی بدم .. نباید اون جوری پامو توی زندگی ژاله می ذاشتم ..
-ولی عشق ما که نسبت به هم دروغ نیست ..
 -این روزا همه از عشق حرف می زنن . اصلا معلوم نیست عشق چیه . خیانت به چی میگن .. مرز عشق و خیانت کجاست . درستی ها و نادرستی ها نا مشخصه . هر کس هر جوری که دوست داره یه تعبیری ازش می کنه ..
 -من هیچی از حرفات سر در نمیارم فقط همینو می دونم که دوستت دارم . وقتی که با توام می خوام که به تو فکر کنم .... ولی چون دوستت دارم حرفاتو می پذیرم نسرین و به خواسته هات احترام می ذارم .
بدون نسرین برگشتم . زندگی من یه جوری شده بود . اما سعی می کردم ژاله چیزی نفهمه ...
 چند ماه گذشت . منتظر بودم تا یه روزی خبر از دواج نسرینو بشنوم . یه روز صبح  که ژاله رفته بود سر کار و من هنوز خونه  بودم زنگ در خونه مون به صدا در اومد ... زنگ آپار تمان ... یکی بود که از در اصلی وارد شده بود .. درو باز کردم . نسرین رو دیدم . می دونست ژاله خونه نیست .. اول انگشتاشو نگاه کردم . حلقه ای ندیدم . 
نسرین :  هنوزم دوستم داری ؟ هنوزم واست می ارزم ؟
چشامو بستم ... اون درو بست و خودشو به آغوشم انداخت ....
 -آهههههه عشق من ... نسرین من . من منتظر یه کابوس بودم ولی حالا رویای شیرین زندگیمو در آغوشم دارم . تو چطور دلت اومد تنهام بذاری .. چور دلت اومد به همه چی پشت و پا بزنی ...
نسرین : راستش اول به خاطر تو بر گشتم .. بعد به خاطر خودم ..
 -پس دوستم داری ..
-بیشتر از خودم دوستت دارم رامین ... تو عشقمی ..تو هوسمی ....
اون بر گشته بود تا در شهر خودش خد مت کنه .. پیش من باشه .. باز هم غرق گناه و هوس شدیم . حتی عشق ما هم یک گناه بود . نمی دونستیم آینده چی میشه .. می خواستیم همه چی رو فراموش کنیم .. این که من زن دارم .. این که رو این تخت با ژاله هم سکس می کنم ... این که شاید همیشه این موش و گربه بازیها رو داشته باشیم .... پذیرفته بودیم که لحظات متعلق به لحظات هستند و باید نهایت استفاده رو از زمان برد . بعضی وقتا باید از میون بد و بد تر بد رو انتخاب کرد ولی  در عمل هیچوقت آدما کارای بد خودشونو بد نمی دونن و یه توجیهی واسش میارن چون دوست دارن زندگی بر وفق مراد اونا باشه و اون جوری که دوست دارن ازش لذت ببرن . همون جوری که من و نسرین حس می کردیم بدون هم نمی تونیم زندگی کنیم .... پایان .... نویسنده .... ایرانی 

حق نداری عاشقم باشی 3

نسرین خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردم کنارم خوابید ... خیلی راحت بغلم زد . لباشو داد به لبای من .. بدنشو به بدن من چسبوند و ما غرق در حرفای عاشقونه شدیم .. و من خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردم  دستمو از زیر لباسش رد کرده و به سینه هاش رسوندم که در رو یا هام حس می کردم که دست مرد دیگه ای بهش نرسیده . این اون چیزی بود که من می خواستم ..
-رامین عزیزم ..من تسلیم هوسم نیستم ..من عاشقتم .. ولی می  دونم کار مون اشتباهه ..
اون از اشتباه می گفت ولی در همون هوس و گناهی غرق بود که منم درش غرق بودم . در لذت همون گناه ... 
-نههههه نههههههه خواهش می کنم ...
 می دونستم این خواهش می کنم کلامیه برای این که به عشقبازی خودم ادامه بدم . انگار بدنشو در یک کوره آتیش گذاشته باشن . من  از زنایی که این حالت بهشون دست می داد لذت زیادی می بر دم .. سینه های درشت نسرین رو از قفس ازاد کردم ... قلبش طوری می زد که منو تر سونده بود .. با اشاره انگشتام روی سینه هاش ,  کاملا ولو شده بود ... لبامو گذاشته بودم رو شورت خیسش .... پاهاشو به سرم فشار می داد .حتی فکر منم از کار افتاده بود ... هیشکدوممون نمی دونستیم داریم چیکار می کنیم . من احساس شب اول از دواجمو داشتم . همه چیز برام رنگ و بوی یک عروسی و یک زفاف دیگه رو داشت . من نسرین رو دوست داشتم و عاشقش بودم . یعنی این طور حس میکردم . ولی هر وقت اون ازم می پرسید که چطور می تونم هم اون و هم ژآله رو دوست داشته باشم نمی دونستم چه جوابی بدم . راست می گفت خیلی سخته دو نفر رو با هم دوست داشتن و به یک اندازه به اونا توجه داشتن. شاید این جوری نشه اسم عشقو رو  پیوند گذاشت .. اما من می خواستم من و نسرین مال هم باشیم . خودمم گیج شده بودم .  اون که با اندام قشنگش در اختیار من بود . دو تایی مون کاملا بر هنه شده بودیم . اون با سینه هام بازی می کرد و تنمو غرق بوسه کرده بود . گاه می رفت توی فکر . به گوشه ای خیره می شد . می دونستم از این که حس می کنه پاشو گذاشته توی زندگی یک نفر دیگه متاثره .... اونو یه دور بر گردوندم .. دلم می خواست کونشو بکنم . اون قدر حواسم بود که خرابکاری نکنم . و یه وقتی نزنم پرده شو پاره نکنم . من نمی خواستم واسه من و نسرین گرفتاری درست شه . دهنمو گذاشته بودم روی کسش ... طعم تازه و بی نظیر اون کس منو به یاد شب از دواجم انداخت . ژاله هم تقریبا همچین حالتی داشت ولی نسرین رو خیلی تازه تر حسش کردم . با این تفاوت که می  تونستم داخل کس اونو  حس کنم . سینه های نسرین رو در چنگ خودم داشتم . دستمو از روی رون پاش به پشت بدن و کون و کمرش می رسوندم .. بدنشو غرق بوسه کرده  بودم  و با نوک زبونش سوراخ کونشو لیس می زدم ... وقتی کیرمو بعد از کرم مالی سوراخ کونش به سمت کونش فرستادم اشکش داشت در میومد ولی به خاطر من چیزی نگفت ... یه مقداری از کیر من که رفت توی کون متوسط نسرین دیگه بی خیالش شدم .
 -آخخخخخخخخ رامین عشق من دوستت دارم . دوستت دارم . می خوامت منو تنهام نذار . همیشه با من باش .. دستامو روی کس نسرین حرکت می دادم و کونشو می کردم .. سرشو بر گردونده بود عقب و در حالی که یه دستم رو سینه نسرین قرار داشت با یه بوسه داغ سکسمونو کامل کردیم ... اون کاملا از خود بی خود شده بود مثل من که هر لحظه می رفتم تا لذتم رو کامل کنم . منم با حرفای عاشقونه ام اونو بیشتر وسوسه اش کرده بودم . نسرین جیغی کشید که حس کردم که ار گاسم شده .. منم داغ داغ بودم .. چشامو بستم و دیگه جلوی آبمو نگرفتم .. بعد از اون همدیگه رو بغل زدیم چون هر دو مون احساس سبکی می کردیم خوابمون گرفت .
 -نسرین دوستت دارم .
-منم همین طور . امید وارم با این کارم یه زن سبکسر به نظر نیام . بازم همون حسو نسبت به من داشته باشی ..
 -اتفاقا این جوری بیشتر دوستت دارم . به خودم می بالم که زنی که نسبت به همه سختگیره من حتما براش خیلی ارزشمندم که اون خودشو در اختیار من گذاشته ...
من و اون در آغوش هم و در خواب و بیداری بودیم . دو تن داغ .. پر هوس , ملتهب در شب رویایی عشق و هوس .. انگار زمین و آسمان آبستن حوادثی شده بود که باید زایمانشو همون شب انجام می داد .. گاو ما هم زاییده بود .. یه لحظه چشامو باز کردم و کیرمو بیرون کس و چسبیده به اون دیدم که کاملا قر مز شده . -نسرین بیدار شو .. بیدار شو ..منو ببخش ..منو ببخش ... نفهمیدم .. چیزی یادم نمیاد ... اونم حس منو داشت .. ولی می گفت یه چیزایی یادش میاد.. اما قدرت عشق و هوس طوری بوده که ریسکشو که می دونسته به کجا می رسه پذیرفته . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

حق نداری عاشقم باشی 2

سرمو که بالا گرفتم نگاه من و نسرین با هم تلاقی کرد .. من فکر می کردم این فقط منم که چشام پر اشک شده ....
-نسرین من منظور خاصی نداشتم . می دونم لحن من طوری بوده که تو بر داشت بد کردی . منو ببخش . اصلا دوست نداشتم این طور شه . من فکر می کردم تو هم دوستم داری . آخه خودت اینو گفته بودی ...
 -لعنت بر من که احساس خودمو بهت گفتم .. منو ببخش رامین .. ولی من از اون زنایی که فکر کردی نیستم . تا حالا هیچ مردی نتونسته از راه به درم کنه . یکی دو نفر مدعی شدن که عاشق منن . اونا رو خیلی زود شناختم . از اولشم می دونستم چه تیپ آدمی هستن . ولی نمی دونم چرا دیوونگی ام گل کرده ..
 -منم مث تو دیوونه ام نسرین . دیوونه چو دیوونه رو ببینه خوشش میاد دیگه .. بیا حالا این طرف صورتمو هم بزن . من نمی تونم باور کنم که تو منو دوست داشته باشی . آخه کسی که کسی رو دوست  داشته باشه هیچوقت این رفتاری رو که تو پیش گرفتی با طرفش انجام نمیده .
رفتم سمتش ..
-نه ..نه ..من هنوزم بابت سیلی که به گونه ات زدم عذاب می کشم ... جلو تر نیا .... خیلی پررویی . 
-عاشقتم نسرین ...
- پس ژاله چی ؟!
 -من حالا فقط تو رو می بینم ..
-حتما فر دا هم یه نفر دیگه رو می بینی ...
-یعنی با این حرفات می خوای به من بگی که برم پی کارم ؟
 نسرین : نه من میرم پی کارم . خواهش می کنم جلو تر نیا .. با احساسات من بازی نکن ..
ولی وقتی دستامو دور کمرش قرار دادم و اونو سمت خودم کشیدم اعتراضی نکرد .. دستامو رو صورتش کشیدم .. حس کردم عشق من با نوعی هوس در هم آمیخته شده . دلم می خواد اونو در کنار خودم برهنه دا شته و همراه با عشق غرق هوس شم . اما می دونستم که تا همین جاشو هم خیلی معجزه آسا پیش رفتم . حس کردم که اون غرق احساسات خودشه ... چقدر از لمس بدنش خوشم میومد . آغوش یک زن بهم آرامش می داد . نمی دونستم تا چه حد نسرینو دوست دارم . آیا اونو برای سکس می خوام ؟ یا برای این که به خودم نشون بدم که می تونم دل دخترا رو به دست بیارم یک بازی روانی .. ولی می دونستم که نسرین خیلی دوست داشتنیه . شاید به این دلیل که یک تفاوت خاصی رو بین اون و بقیه حس می کردم بهش گرایش پیدا کرده بودم . با دستام کمرشو به آرومی می مالیدم .... لبامو گذاشتم رو صورتش و بعد یواش یواش به لباش رسوندم . حس کردم که باید خیلی دوستم داشته باشه که با همه سختگیر بودنهاش تا این جا رو پیش رفته .. منم دیگه نباید از این جلو تر می رفتم برای این لحظات همین کافی بود .
 -نسرین دوستت دارم ...
هنوز لبامو به لباش نچسبونده بودم . می خواستم ذهنشو قلبشو برای پذیرش این بوسه آماده تر کنم ...
نسرین : من چند بار باید بهت بگم که تو نمی تونی از دوست داشتن حرف بزنی .. 
-ولی حالا این حس قلبی در من به وجود اومده . تو هیچ احساسی در مورد این حس من نداری ؟ دوست داری که دوستت نداشته باشم ؟
 -من دوست دارم که خودت باشی ..
-پس چرا دوستم داری نسرین . اگه خوشت نمیاد که منم عاشقت باشم بگو ..
 -نمی دونم رامین . اگه از تمام عاشقای دنیا بپرسی که چرا عاشقی دلیلی ندارن .... 
-منم دلیلی ندارم . فقط دوستت دارم . نمی تونم دوری از تو رو تحمل کنم ..
 این بار خودمو کاملا به نسرین چسبوندم و لباشو محکم به لبان خودم قفل کردم . سینه های نیمه درشتشو رو سینه های خودم حس می کردم ....
-نسرین ... تو نمی تونی ازم فرار کنی . من دوستت دارم .. دوستت دارم ..
-نهههه نکن .. این کارو با من نکن ..
 منظورش این بود که با احساساتش بازی نکرده  با واژه ای به نام عشق با هاش بازی نکنم ....
-نسرین تو اگه سر سوزنی  عشق منو قلابی بدونی هیچوقت این جور خودت رو تسلیم من نمی کنی . تو تسلیم عشق شدی ...
 حالا دیگه چشاشو بسته بود .. انگاری منتظر  لبام بود تا اونو به  لباش بدوزم و همین کارو هم کردم . ولی دیگه برای اون لحظات پیشروی نداشتیم . با این حال به خوبی متوجه بودم که تاثیر زیادی روش داشتم . علاوه بر اون حالت چهره اش نشون می داد که تا حدودی هم شهوت اومده سراغش ... چون در نگاهش نوعی خماری و التماس خاصی به چشم می خورد . یه خماری همراه با نوعی سرزنش به خود . من این  نگاهها رو به خوبی می شناختم ..تا همین جاشو قانع شدم که اثربدی ذوش نذارم .  پیشم موند ... برام آشپزی کرد . مثل خانوم خونه ....
-نسرین تو شدی همسر خونه من ...
نسرین حرص می خورد وقتی این طور با هاش حرف می زدم .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 
 

ابزار وبمستر