ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

اولین دیدار

 نگاهش را به آسمان دوخته بود . نیمه شب از راه رسید ..یک سال گذشت  به یاد آورد که زمین یک دور به دور خورشید گشته است و باز هم به همان صورت می گردد . چرا به حمام نمی رود ؟ چرا لباسهای بیرونش را بر تن نمی کند ؟! چرا به تاکسی تلفنی زنگ نمی زند تا او را به ایستگاه ماشین های کرایه برای رفتن به شهری دیگر ببرد . همچنان بیدار است . اشک از چشمانش جاریست . کاش زمین یک دور موافق عقربه های ساعت می گشت . یک سال را در یک ثانیه طی می کرد .. رشته کوه البرز درسیاهی شب گم شده است . حس می کرد که یاد آوری آن لحظات به قلبش چنگ می اندازد . لحظات کند و تند می گذشتند . باورش نمی شد که برای اولین دیدار می رود . باورش نمی شد که بالاخره عشقش را می بیند . بالاخره به مقصد رسید . اما هنوز تا رسیدن به مقصود کیلومتر ها راه بود . سوار بی آرتی شد . قلبش به شدت می تپید .. نگاهش را به چهره انسانهایی دوخته بود که در آن وقت صبح هریک برای کاری تکاپو داشتند . محصل , معلم , کارگر .. هریک در عالم خود بودند . یکی می خندید یکی به گوشه ای می نگریست ..و مرد  هم به او فکر می کرد. به سمت غرب وخیابان آزادی و چند ایستگاه بالاتر از میدان انقلاب از بی آرتی پیاده شد .. بالاخره او را دید .. طنین صدایش از مهربانی می گفت . انگار با نگاهش می خندید . و مرد تپش قلبش را می شنید و حس می کرد که زندگی یک بار دیگر به او لبخند زده است . احساس می کرد که سالهاست که آن زن را می شناسد . همه چیز همان طوری بود که آن زن می گفت .. وقتی که ببینمت طوری خواهم بود که احساس بیگانگی دیداری نداشته باشی . کاش شکوه لحظات زندگی عاشقانه به شکوه لحظه اولین دیدارمی بود ! مرد چشمان پراشکش را بست تا شاید بتواند که بخوابد تا شاید که خواب اولین دیدارش با آن گمشده را ببیند . ......
هیچ چیز در این دنیا با دوام نیست . تنها  یاد ها هستند که می مانند یاد ها هم از یاد می روند .
 زندگی مثل یک فیلمه .. یه روزی میشه دیروز ها رو دید اما ما در امروز ها زندگی می کنیم .
 امروز بیست و دوم آذرماه یک هزارو سیصد و نود و پنج خورشیدیه .. زمین می گرده . مثل ما آدما .. یه عده میان یه عده میرن .. هیشکی رفتنشو باور نداره ..هیشکی نبودنشو باور نداره .آدما فقط وقتی که هستند می دونن که هستند وقتی که هستند فکر می کنن که واسه همیشه هستند . بره نبودن به معنای گرگ بودن نیست . میگن این دوره زمونه باید گرگ باشی تا پاره ات نکنن .. اگه همه بخوان گرگ باشن دیگه آدمی باقی نمی مونه . خوب ها می تونن کنار هم زندگی کنن . اما بدی و ستم دوام نمیاره . بد ها ممکنه یه مدتی با هم کنار بیان ولی حسادتها و رقابتهای ناسالم بالاخره اونا رو از پا میندازه . بعضی ها در حقت اون قدر و به اندازه ای بدی می کنن که هر کاری بکنی نمی تونی جبران بدی ها شونو بکنی اگر هم بخوای گذشت داشته باشی خب میشه ولی دیگه به جایی می رسی که حس می کنی داری خاک میشی می خوای انتقام بگیری می بینی نمی تونی در ذاتت تیست حس انتقامچویی .. ... خیلی بده قاتل به جسد مقتولش هم رحم نکنه وروح در هم شکسته مقتول واسه قاتلش دل بسوزونه . .
 اون بالا از اولین دیدار گفته بودم . اولین دیدار ها می تونه به هر شکلی باشه . به شکل یک نگاه .. با یک آغوش داغ .. بعضی وقتا اگه بخوای زیاده از حد مرد باشی به این میگن حماقت ..خودکشی .. اگه بخوای بر پلنگ تیز دندان ترحم کنی اون همچنان به درنده خویی خودش ادامه میده و تو به گوسفندان ستم می کنی . شیطان در چهره های مختلفی ظاهر میشه . گاه اون قدر مهربون میشه که تو لحظه ای طاقت دوری از اونو نداری . و بد ترین و سخت ترین و کشنده ترین حالت اینه که اونو بشناسی ولی از اون جایی که بهش عادت کردی بازم دوستش داشته باشی نتونی ازش دل بکنی . چرا شیطان با این که حقیقت رو می دونه از اون پیروی نمی کنه ؟! منتظر چیه .. چرا یه عمریه ما آدما رو سر کار گذاشته و چرا هنوز داره زندگی می کنه ؟! یه جایی از لیمو شیرین عزیز یه تیکه نوشته ای دیدم زیر یه عکسی ..که گناه  تو به دام انداختن کبوتر نبود گناه تو بی اعتبار کردن گندم بود .. حالا من اونو از زاویه ای دیگه و ازاین دیدگاه که راوی خودم باشم به این صورت در آوردم .. اشتباه تو به دهان گذاشتن گندم نبود . اشتباه تو به دهان گذاشتن و تف کردن ( از دهان انداختن ) آن بود . چند روز بود که به شدت عصبی بودم . شاید به خاطر ماجراهای یک سال اخیر زندگیم بوده باشه .. سعی می کردم از آدما فاصله بگیرم . دلم می خواست با یکی حرف بزنم  با یکی که بهش اعتماد داشته باشم . آروم بگیرم .. اما انگاری توی این دوره زمونه محرم اسرار پیدا نمیشه . فقط می خواستم آروم شم . همین و بس .گاه توی زندگی به خاطر آدمهایی قربانی میشی که فقط وای می ایستن و مردن و دست و پا زدن تو رو می بینن . به خاطر اونا هلاک  شدی ولی اونا حتی حاضر نیستن یک نفس بهت بدن . تو به خاطر اونا قربانی شدی و اگه بخوای به یکی هم بگی که چرا قربانی شدی تا حداقل آروم بگیری نفسهای آخرو هم ازت می گیرن . بعضی ها محاکمه نشده محکومن ..خودت رو واسه یکی می کشی ولی طرف یک فاتحه هم واست نمی خونه چون می ترسه اگه این کارو بکنه چون تو محکوم شدی اونم محکوم بشه ...
یه چند روزی غیبت داشتم . به شدت عصبی بودم صلاح دونستم که نیام ..  حالا هم آروم نیستم .. ولی در این دنیای گاه بی ارزش و گاه با ارزش .. آرامش همیشه نسبی و بی دوامه . حتی اونایی هم که به آرامش می رسند باور ندارند لحظات آرام را .. منتظرند یه چیزی بیاد و آرامششونو بر هم بزنه . آره ..گاه خاطره اولین دیدار واسه آدم خیلی تلخ میشه .. کشنده تر از لحظات بی امید و بی نتیجه .. خیلی تلخ میشه طوری که آدم حس می کنه کاش هرگز به دنیا نمیومد . بودن یا نبودن ؟ گفتن یا نگفتن ؟ موندن یا نموندن ؟ یه جای کار توی همین دنیای بی سر و ته به جایی می رسی که انگار آخر خطته ... با این حال وقتی که به ته خط هم می رسی هیشکی نیست که تو رو به اون جهنمی که واسه خودت ساختی یا واست ساختن راهنمایی کنه . همون جا می مونی و بلاتکلیف در یه جهنم مبهم دست و پامی زنی .. گاه اولین دیدار را هنگام  آخرین دیدار به یاد می آوری ..لحظه وداعی که به معنای جدایی بی بازگشت در دنیای خاکی ماست . واژه تلخ و زشت و زننده ایست واژه جدایی .. از آن زمان که خداوند آدم و حوا را از بهشت راند , از آن زمان که مرگ را آفرید , از آن زمان که شیطان بر آدم سجده نکرد .. جدایی هم به دنیای خاکی ما آمده بود ... وچه کوتاهست لحظات دیدارها ! هرقدر طولانی به نظر آید جز خاطره هیچ نمی ماند و خاطره به اندازه پلک بر هم نهادنی خواهد بود ... پایان ... نویسنده : ایرانی

من همانم 47

یه نگاهی به شرایط لرزان ترانه انداخته بهش گفتم 
-چرا باور می کنم . ولی نمی دونم چرا این روزا یه حرکات عجیبی ازت سرمی زنه ..
 ترانه : خب  خونواده بهم آزادی زیادی دادن . من نمی خوام فکر کنن که دارم از این آزادی سوء استفاده می کنم . قانع نشدم . می خواستم بهش بگم اگه این جوره چرا در مواردی که می خوای با خونه حرف بزنی یه حالت موش و گربه بازی در میاری که به خودم گفتم به اندازه کافی اذیت شده بهتره این قدر حالشو نگیرم .
 شب شد و من و ترانه با هم تنها موندیم .  انگاری هر دو مون به اسی و مینا فکر می کردیم . به این که اون دو تا حالا خیلی راحت می تونن در آغوش هم باشن .
 -کامی خیلی سردمه . نمی خوای بغلم بزنی ؟ .. 
راستش سکوت کردم و به این فکر می کردم که اسی و مینا چقدر راحت کنار هم می خوابن . ولی من دوست نداشتم ترانه هم یه همچین حالتی مثل حالت مینا رو داشته باشه . من برای اون ارزش خاصی قائل بودم و دوست داشتم که این ارزش حفظ شه . 
 -منم سردمه ترانه .. 
-بغلم بزن ازمن فرار نکن ..
  در عین این که با هاش مماس شده بودم سعی  می کردم ازش فاصله بگیرم . خیلی آروم با موهای سرش بازی می کردم ..
 -چته کامی ؟ انگار مثل سابق بهم علاقه نداری ...
-چرا این حرفو می زنی ترانه . اتفاقا خیلی بیشتر علاقه مندم . فقط از این می ترسم که نتونیم دیگه هیچوقت با هم باشیم 
-چرا این قدر نا امیدی . من وقتی می بینم که تو داری واسه زندگیمون تلاش می کنی تمام وجودم به لرزه در میاد احساس لذت می کنم . حس می کنم که تو برام ارزش قائلی . 
-نمی دونم چرا یه حسی بهم میگه که خیلی سخته که من و تو به هم برسیم . نمی خوام آیه یاس بخونم ولی حس خوبی ندارم . دلم می خواد هر روز و هر شب کنار تو باشم 
 -فکرنمی کنی اون جوری دلت رو بزنم ؟ 
-نه من هیچوقت از تو خسته نمیشم . اون جوری با هم حرفای قشنگ می زنیم . کارای قشنگ می کنیم . می تونیم زندگیمونو خیلی قشنگ تر بسازیم . .. 
-چیه کامی واسه چی لبخند می زنی
 -هیچی همین جوری ..
 -نه باید بهم بگی حتما یه چیزی شده 
-راستشو بخوای بازم تعجب می کنم از خودم از این که این روزا چی شده که این قدر احساساتی میشم و می تونم رمانتیک باشم و این مدلی  حرف بزنم . یه زمانی به اونایی که این جور حرف می زدن و به حرفاشون می خندیدم -نکنه یه وقتی به خودتم بخندی ؟ گفتی هیچوقت فراموشم نمی کنی .. هیچوقت تنهام نمی ذاری ... خودت قول دادی .. دستامو دور سر و گردنش حلقه زدم و سرشو به سینه ام چسبوندم  تا حس امنیت بیشتری داشته باشم .  یه حسی منو فراری می داد از این که پس از شنیدن عبارت قبلی اون تو چشاش نگاه کنم . به این فکر می کردم که اگه بازم توی چشاش نگاه کنم ترس و نگرانی رو حس می کنم و این منو عذاب می داد نا امیدم می کرد . اون چه گذشته ای می تونه داشته باشه ؟! من باید زودتر از حال و روز خونواده شون آگاه می شدم  . . چند بار مادرم اینو بهم گفته بود ولی نمی دونم چرا ترانه امروز و فردا می کرد ...
 -می دونی دلم  چی می خواد کامی ؟
-یه چیزایی حس می کنم ولی دلم می خواد از زبون تو بشنوم .
 -خب بگو 
-اگه همون نباشه چی ؟ 
-هرچی باشه همون چیزیه که من بهش فکر می کنم . چون دلم می خواد این جور باشه .
 -راستش ترانه من دلم می خواد همین جور در آغوش داغ هم تا صبح بخوابیم .. وقتی نور آفتابو حس کردیم پاشیم بریم بیرون واسه خودمون بگردیم .. 
یهو چشامو باز کردم و آفتابو دیدم .. تن هر دومون داغ بود .. انگاری اونم مثل من با گرمای تنمون به خواب رفته بود .. ولی قبل از من بیدار شده بود ... اسی و مینا هنوز خواب بودند . و ما رفتیم تا بازم بگردیم . بازم با هم حرف بزنیم . بازم از فردامون بگیم . اما این بار از دیروزمونم گفتیم . دیروزی که واسه مون خاطره ای شده بود . 
-من نمی خوام غم پاییز رو احساسمون تاثیر بذاره ترانه ... 
-من  در غم پاییز , عشق و شادی و احساسو هم می بینم .
 وقتی چهار تایی مون به سمت تهرون بر می گشتیم گویی که اون شور و حال قبلو نداشتیم . هرکدوممون در یه فکری بودیم . یه احساسی بهم می گفت که این آخرین باریه که  به این صورت با هم  به شمال میریم .دلم خیلی شور می زد .  .... ادامه دارد ... نویسنده : ایرانی 

 

ابزار وبمستر