ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

افسردگي خواهر زن

سلام اسم من ايمانه 36سالمه و چهار ساله كه با ثمين ازدواج كردم قبل از ازدواج باهم دوست بوديمو خيلي حال ميكرديم ثمين جون هم تپله و همين حسنشه موقع سكس نشده كه با كون نرممش رو صورتم نشينه هر موقع هوس كير كنه همين كارو ميكنه اينقدر بوي كونش مستم ميكنه كه با هيچ چي عوضش نميكنم هميشه تو خيابون مردم با حسرت به ما نيگاه ميكنن البته ثمين جون هيچوقت به هيچكس رو نميده ولي خوب هيكله ديگه بگذريم ثمين جون يه خواهر هم داشت به اسم فريبا خيلي ناز بود اونم هيكل توپري داشت ولي چاق نبود خيلي تو كفش بودم آخه از زناي گوشتي خوشم مياد و هميشه به جون قصاب محلشون دعا ميكنم خلاصه اين فريبا جون ما شوهرش ارتشي بود و هميشه تو ماموريت و مانور و عمليات يه مدتي بود از فريبا اينا خبر نداشتيم تا اينكه ثمين داشت با مادر شوهر فريبا صحبت ميكرد كه ديدم گريه ميكنه وقتي پرسيدم گفت كه فريبا مريض شده با نگراني گفتم چي شده گفت خود به خود بيهوش ميشه و دكترا هم علتشو نفهميدن همه آزمايشارو با دقت بررسي كرده ظاهرا هيچ چيش نيست به ثمين گفتم ناراحت نشيا ولي انگار فريبا مشكل روحي داره ثمين عصباني شد گفت ديوونه خودتهي چرا به خواهرمن ميگي ديوونه گفتم عزيزم‎ ‎مشكل روحي با ديوونگي فرق داره گفت نه فريبا جني شده بايد ببرمش پيش دعا نويس گفتم خود دانيد خلاصه هر كسي براي اين بنده خدا يه نسخه ميداد از پاره كردن شكم خروس تا خوروندن آب حوض به گربه تا اينكه اتفاقي با يه دوست زمان دبيرستان روبه رو شدم پدرام از اون خر خونا بود كه هميشه يه كتاب تو بغلش ميديديم ازش پرسيدم آقا پسر كجايي ديگه با ما نميپري گفت والله سرم شلوغه رفتم رشته روانشناس و الان هم دكتر روانكاوم مراجعه زياد دارم الان هم اتفاقي بيرون زدم يهو يه جرقه اي تو ذهنم زد گفتم پدرام جون من يه مريض دارم كه ميخوام خصوصي ويزيتش كني اصلا يه جورايي تو عمل انجام شده قرار بگيره خلاصه قرار گذاشتم كه به عنوان ميهمان خونوادگي بياد منزل ما يه جورايي تنظيم كردم كه فريبا با شوهرش خونمون باشن پدرام اومد و بعنوان يه مشاور و نه يك دكتر با فريبا نيم ساعتي حرف زد بعد منو كشيد كنارو گفت اين بنده خدا كمبود محبت داره ظاهرا شوهرش كه ماموريت ميره دچار وهم و خيال ميشه اينه كه الان بعد از 3 سال زندگي توهم تو اعماق ذهنش نشسته فكر ميكنم كه اين غش كردناشم براي جلب ترحمه و گرنه ريشه جسمي نداره و همه چيزش مرتبه شوهرش بايد بيشتر بهش اهميت بده و‎ ‎دركش كنه و هيچ دارو و نسخه اي لازم نداره فقط مراقبت و اينكه مسافرت زياد بره تا ريشه اين توهم از بين بره جريانو به شوهرفريبا گفتم گفت ايمان جون ميبيني كه من زن دولتم اختيارم دست خودم نيست يه محبتي بكن به ثمين خانوم بگو بيشتر باهاش باشه (جاكش هميشه ازمن مايه ميذاره) خلاصه فريباجون پاش به خونه ما باز شد تااينكه برنامه يه مسافرت كيش برام جور شده ديدم بهترين فرصته كه فريبا هم يه هوايي عوض كنه يه زنگ به معين شوهر فريبا زدم مثل هميشه.... خودتون ميدونيد بهانست بگذريم فربا جونو با خودمون آورديم كيش توي راه چند بار فريبا غش كرد خلاصه با مصيبتي خودمونو رسونديم كيش نامه هاي پزشكي رو به پذيرش هتل نشون داديم كه فريبا با ما تو يه اتاق باشه خلاصه گذشت و ما همه جا با هم بوديم و خانوم طبق روال غش و ضعف ميكرد تقريبا مسافرت زهرمارمون شده بود تا اينكه ثمين به من گفت كه ميخواد بره يه كم تو جزيره بگرده و ميخواست فريبا رو بپيچونهتا حال و هواش عوض بشه طبيعتا موافقت كردم منم كه ميخواستم برم حموم فريبا هم خواب بود ثمين رفت منم تو حموم طبق روال كيرمو ميكروفن كردمو شروع كردم به آواز كه متوجه شدم درب حموم نيم لا باز ميشه تا حواسم جمع شد.ديدم كسي پشت در نيست منم تقريبا حسم از بين رفته بود خودمو آب كشيدم يهو صداي شكستن ليوان اومد با عجله رفتم بيرون فريبا با يه لباس نيمه عريان كف اتاق افتاده بود و رعشه ميزد خلاصه دستمو گذاشتم لاي دندوناس كه ديدم دهنش قفل نكرده شك كردم آخه تو غش بايد دندونا قفل كنه خلاصه بلندش كردم گذاشتمش روي تخت اونم مثلا بيهوش بود و جالب اينكه شورت نداشت يهو چشمم به كوسش افتاد عجب كوووووووسسسي بيطاقت شدم آروم دستمو به كوسش كشيدم عكس العملي نشون نداد با خودم گفتم بيهوشه نميفهمه آروم كووووووسشو ميماليدم ديدم كه داره خيس ميشه منم ديگه از شق درد ديوونه شده بودم كيرمو فرو كردم تو كوس فريبا جونيه تكون نامحسوس خورد و من تلمبه زدمو موقع ارضا شدن همه آبمو خالي كردم تو دستمال كاغذي و از اتاق زدم بيرون بعد از ظهر همون روز فريبا ثمينو فرستاد بره دارو خانه براش دارو بگيره منم داشتم با لب تاب ور ميرفتم كه ديدم باز فريبا ولو شد رو زمين با عجله رفتم ديدم باز غش كرده اومدم به زور بلندش كنم كه تلنگم در رفت يه دفعه فريبا خندش گرفت ببببببببببله خانم از اول فيلمش بوده كه غش ميكرده براي جلب توجه و كمبود محبتي كه از شوهرشو خانواده شوهرش داشت.ديگه رنگمو باخته بودم هم اون كه دستش رو شده بود و هم من كه مثلا سوءاستفاده كرده بودم آروم بلند شد و با خجالت بهم نگاه ميكرديم فريبا گفت ايمان جون شرمندم كه اين همه اذيتتون كردم منم گفتم منم خوب يه كارايي كردم كه خودت ميدوني گفت بي خيال اون ماشالله چه كيرررررررررري داشتي سه ماه بود تو كف بودم خيلي دلم ميخواست هر موقع ثمين برام ميگفت كه چقدر باهم لذت ميبريد حسوديم ميشد معين هم كه فقط كارشو داشت كيرم يه حركتي كرد كه از نگاه تيزبين فريبا دور نموند آروم دستشو كشيد رو كيرمو گفت حقيقتش چون مثلا غش كرده بودم ارضا نشدم ميتوني و آروم لباشو چسبوند يه دهنم گرفتمش تو بغلمو حسابي لباشو ليسيدم و پستوناي اناريشو كشيدم بيرونو نوكاشونو ميماليدم فريبا محكم ناله ميكردو كيرمو ميماليد بعد از يه مدتي از خودم جداش كردم و شيرجه رفتم رو كوسش و شرو ع كردم به خوردن كه ديدم در ميزنن سريع خودمونو جمع و جور كرديمو ثمين اومد تو خوشبختانه چيزي نفهميد و ما و روز بعد برگشتيم تهران خيلي تو كف بودم ديگه ثمين سيرم نميكرد حتي موقع كردنش فريبا ميومد تو ذهنم تازه وقتي كون ثمينو ليس ميزدمو ناله ميكرد ياد ناله هاي فريبا ميفتادم تا اينكه يه روز تو شركت‎ ‎بودم كه فريبا زنگ زد به موبايلم گفت يه سر برم خونشون با عجله رفتم بيرون به منشي گفتم من ميرم بيرون كاري دارم قرارا رو براي امروز كنسل كن گاز كش رفتم خونشون چي ميديدم فريبا با يه دامن كوتاه و تنگ با يه تاپ زرشكي درو برام باز كرد اول كار زدم به جدول اومد به من دست داد و روبوسي كردم يههو با پشت دستش زد رو كير شقم و گفت كوچولوت چطوره دردم گرفت از دهنم در رفت كوس كش تركيد گفت جووووووووووون خودم دارم كوس كشي خودم ميكنم بيا تو كه حالم خرابه رفتم تو اتاق خوابشون يه عطر ملايم ميومد يه ليوان شربت با يه قرص وياگرا بهم داد و گفت بگير بخور كه كوسم ميخواد كيرتو قورتش بده خنديدم با اين قرصي كه داري ميدي جرت ميده به قورت دادن نميرسه خنديدو گفت تا ببينيم اومد كنارم روي تخت نشست و گفت به كسي كه در مورد الكي بودن مريضيم چيزي نگفتي گفتم نه عزيزم مگه مغزه خر خوردم كه همچين كوسو كوني رو به باد بدم نميذارم يه ذرشو كسي سگ خور كنه فريبا جون خنديد گفت دفعه بعد يه جايزه تووووووووووووووووپ بهت ميدم بعد تاپشو داد و گفت فعلا بيا شير بخور خنديدمو نوك پستونشو كردم تو دهنم خيلي با مزه بود ريزه ريزه گاز ميگرفتمو ميمكيدم فريبا ناله‎ ‎ميكرد آآآآآآآآآآآآههههههه بخور همش مال تو بخور كه معين لياقتش كوووووووون سربازاست از ليسيدن پستوناي فريبا خسته شدم خوابوندمش روي تخت و مو به موي تن نازنينشو ليسيدم تا رسيدم به كوسش با بيني چوچولشو ماليدمو كوس و كونشو ليس زدم فريبا جون كمرشو ميداد بالا و محكم به تخت ميكوبيد ايمان جون كيييييييييييييير ميخوام بده من كيرررررررررررررررررررتو بده بخورمش همونجور كه رو كوسش بودم چرخيدم با حرص كمر بندمو باز كرد و شلوارمو درآورد و كيرمو كشيد به حلقش چقدر با حال ميك ميزد ديوونه شده بودم و با ولع آب كوسشو ليس ميزدم فريبا داشت زجه ميزد ايمان بكن كوسمو ديگه دارم خفه ميشم ولي من كوس خور قهاريم يه سره كوسشو ليس ميزدم تا اينكه چرخيدم كيرموبا كوسش ميزون كردمو فرو كردم تو كوسش فريبا گفت جوووووووووووون بكن لامصبو آخ جون منو بگا كه حال خوبي دارم جووووووووووووووووون منم يه سره تلمبه ميزدم و هيكل گوشتي 85كيلويي فريبا جون بالا و پايين ميشد پوزيشنو عوض كردم و فريبارو سگي خوابوندمو كيرمو بي هوا فرو كردم تو كوووووووسش چلپ چلپ ميميزدم تا اينكه فريبا يه نعره زدو خودشو محكم به عقب فشاررررررررر دادو ازضا شد ديگه نا نداشت كونشو پايين آوردو نفس‎ ‎نفس ميزد منم يه كم كرم از روي دراور برداشتم كونشو نرم كردم از سردي كرم يهو تكون خورد (ايمان جون چيبكارميكني؟)گفتم هيچي كونتو ميخوام گفت تو رو خدا نه كونم طاقت نداره من به معينم كون ندادم گفتم زر نزن بذار حالمو بكنم نترس نميذار جر بخوري ثمينو نيگا اصلا كونيه همين كيره مثل كفتر جلد فقط روي اين كير ميشينه با غر غر قمبلشو داد بالا و منم بهتر با كرم كونشو چرب ميكردم و با انگشتم سوراخشو گشاد كردم بعد آروم كيرمو تو كون فريبا جوووووووووون فشاردادم فريبا يه آخ كوچولو گفتو نفسشو حبس كرد منم كيرمو تا نصفه كردم تو كونش فريبا بلند گفت جر خوردم و خودشو به جلو پرت كرد اعصابم سگي شد دو باره گرفتمشو به التماسش گوش نكردم به زور كيرمو تو كونش كردمو ايندفعه تا خايه هام فرو كردم تو كونش فريبا جون داشت گريه ميكرد كيرمو تو كونش نگه داشتم بعد يواش يواش تلمبه زدم جون كون تپل با سوراخ تنگ عجب مزه اي ميداد اينقدر لمبه هاي كونشو باز ميكردم كه موقع بيرون اومدن از كونش فرت صداس هوا ميومد ديگه نا نداشتم يه تكون تا ته تو كونش كردمو نگه داشتم آب كيرم با فشار تو كونش رفت فريبا با ناله گفت سوختم چه داغه و دو باره لرزيد و ارضا شد منم خودمو‎ ‎انداختم روي فريبا جونو با هاش معشقه كردمبعد ها كون فريبا يكي از فانتزيهاي من شد به طوري كه كيرمو تو كونش ميكردم و اون زور ميزد تا كيرم بپره بيرون اين داستان ادامه داره

دانلود رایگان داستانهای سکس با مامان با فرمت جاوا برای موبایل

http://www.4shared.com/file/mjRwDNBW/ebook-maman.html
ramze fail: www.amirsexi.blogspot.com

سرنوشت عشق من قسمت دوم

با اشکي که از گوشه چشمش راه افتاده بود گفت يالا ديگه منم ديوونه کرد نميفهميدم دارم چي ميکنم رفتم پايين بخودش مي پيچيد بدجوري خوشش اومده بود به هدف زندگيم رسيدم نميدونم چي شد که يه بوس کوچيک بهش زدم که پاشو بست دستاشو گذاشت روش نگاهش کردمو گفتم زن و شوهر از اين چيزا ندارن گفت من زن نيستم دخترم.از روي لذت داد ميزد.با لبخندي که بهش زدم پاهاش رو باز کرد و منم کنجکاو به کاووش پرداختم اين بزرگترين پروژه عمرم بود چوچول.لپ.کووووس.پرده بکارت.آب و...چون خدايش صاف وتميز بود بدجوري وسوسه ميکرد بعد از کلي خوردن با فرياد و ناله و تکون شديد و آه و اوه به ارگاسم رسيد منم کيررررررررمو به کووووووسش مالديم و ميگفت سوختم فقط روش خوابيدم ولب ازش گرفتم بعد که حالش خوب شد ازم تشکر کرد و تو بغلم آروم گرفت منم که گفتم نا مرد پس من چي که بلند شد اولش خودش رو تميز کرد و بعد روم نشست گفتم باز که داري خودت رو ارضا میکني؟؟/؟؟ زد زير خنده که من نامردم ديگه ايندفعه که ترسش ريخته بود خودشو مماس با من کرد و مستقيم روم نشست که غنچه اش رو حس کردم واااااااااااااي که چه گرم بود محکم بغلش کردم و پستونش رو ميخوردم که گفت بازم که داري منو ارضا میکني.اينبار اون سينه هام و لبمو خورد ومن بي حرکت بودم با دستش کيرمو لمس ميکرد ومنو حاليبحالي گفت که ميشه ببوسمش گفتم مال خودته عزيزممممممممم.يه بوس از سرش که کردم رفتم هوا وقتي که خوردش مردم ديگه با عقب زدنش فهميد نبايد ديگه ادامه بده وقتي فهميد دارم ميام با خوشحالي از موفقيتش گفت که بايد به ارگاسم برسم و روم خوابيد با عقب و جلو کردن خودش آبمو درآورد منم چند لحظه محکم گرفتمش که گفت ترکيدم بعد که ولش کردم با تعجب بمن نگاه ميکرد.اينو ببين اه چه لزجه خيلي داغه همشو به کوسش ماليد و پستوناش و کمي رو مزه کرد.باهم به حموم رفتيم که بعد حسابي هم رو ماليديم و يه بار ديگه از خجالت هم دراومديم واقعا تو رويا بودم بعد که بيرون اومديم از فرط خستگي هردومون لبامان بهم دوخته و بدنامونم بهم تا صبح توآغوش هم خوابيديم بدون تعارض من از قولم.صبح با صبحونه خوبش تقويت شدم و قرار شد براي عصر به طبيعت بريم چيزي که خيلي انتظارش رو هردومون ميکشيديم و تا عصر خودمونو بهم ميماليديم ااااااااااااای کاش که نميرفتيم. ساعت4 راه افتاديم و دوساعت بعدش به بهشت رسيديم يه جاي توپ و بکر نهري که خروشش ميومد درختاييکه سايه انداخته بودن و بادي که توي علفزارمي پيچيد وخورشيدي که چشمو نميزد همه چيز واقعا عالي پيش ميرفت.از اينجا به بعد رو ميخواستم ننويسم چون ميدونستم حالم بد ميشه وچشام گريون درحاليکه دستام روي کي بورد ميلرزن بد جور يادش افتادم آخه خداااااااااااااااااااااا چراااااااااااااااااا اون؟؟؟؟؟؟/؟؟؟؟؟؟؟؟ صداي ضبط رو بلند کرده بوديم و آهنگ قسمت از حميد عسگري رو گذاشته بودم.لاي درختها بود حس اينکه يه پري تو قاب يه دختر بود بدجورمخم رو زده بود.لباس سرتا پا صورتي پوشيده بود. گفت نميخواي وارد بهشت بشي جوابش دادم بهشت بي حوري بدرد نميخوره.لبخندي زد.توی علفها پرميزد.وارد بهشت اون شدم هرچي جلو ميرفتم اون دورتر ميشد.بهش که رسيدم لبخندي نصيبم کرد.گفتم معرکه اي دختر.نفسهام بلند شده بود روعلفها خوابيديم نفسم که جا اومد گفت حالا وقتشه با بوسه اي دورشد داد زد ميخوام زنم کني.بلند شدم گفتم پس کجا دررفتي؟/؟ گفت بايد بدستم بياري.توي رودخونه مدويد منم دنبالش.شرايط بهشت و نزديکي بخدا و خوشبختي.امااااااااااااا؟؟؟؟/؟؟؟؟ چند قدمي فاصله نداشتيم که توآب افتاد بهش رسيدم.چیزیت که نشد؟؟/؟؟ نه نترس.بلندش کردم بسمت پرشيا رفتيم درحاليکه دستشو حلقه کرده گردنم و تنش روی دستم بود گفت اذيت نميشي؟؟/؟؟ گفتم نه اينکه خيلي سنگيني؟/؟ هنوز نرسيده بوديم که حس کردم شل شد.واااااااای دستاش ازگردنم رها شد.؟؟/؟؟ منم لبشو بوسيدم و گفتم ديگه لوس نشو.جوابي نداد؟؟؟؟/؟؟؟؟ کمي نگران شدم تکونش دادم.عسلممممممممممممممممم / عسامممممممممممممم.وقتي فهميدم موضوع جديه بدجوري حول کرده بودم اشک توچشام موج ميزد خودمونو به ماشين رسوندیم.روصندلي جلو خوابوندمش دندهها رو پرکردم درحاليکه با دستم مدام تکونش ميدادم از زور اشک جولومو نميديدم.خدایاااااااااااااااااااااااااا.به جاده که رسيديم تا 200 تا پرکرده بودم.از ايست پليسم رد شدم که يه سمند دنبالم کرد خودمونو به نزديک ترين بيمارستان رسوندم درحاليکه اونو توآغوش گرفته بودم به اورژانس رسوندمش که بلا فاصله به بخش مراقبت هاي ويژه بردنش خواستم باهاش برم که مانعم شدن مدام خدا خدا ميکردم منو به بخش پذيرش فرستادن يارو اصلا عين خيالش نبود.ميگفت جريانو اعتراف کنم.منم زدم بيرون که گفت هزينتون چی؟؟/؟؟ حالم دست خودم نبود يقشو چسبيدم که مرتيکه زنم داره ميميرههههههههههه.يه پيرمرد سعي ميکرد آرومم کنه.دکتر بسمتم اومد آقا اينجا بيمارستانه.منم ولش کردم و يک چک سفيد امضا توصورتش زدم و گفتم هزينتو بنويس. پليسم سررسيد که راننده پرشيا؟؟؟/؟؟؟ خودمو که معرفي کردم منو ازپشت گرفتن.منم يه مشت راست توی صورتش خوابوندم ولو شد.درماشينو بستم همه جمع شده بودن.سربازه ايست داد و من بيخيال رفتم تو.گريم راه افتاده بود با خدا خدا عرض سالنو ميرفتم ديگه داشتم ديووووووونه ميشدم تازه يادم اومد که بايد خبر بدم کجاييم.نيم ساعت بعد با اسلحه درحال بازداشت کردنم بودن که سر رسيدن.چي شده؟؟؟/؟؟؟ جريان چيه؟؟/؟؟ ماشينو چرا دارن ميبرن و.....منم مقاومت ميکردم که حکم بازداشت نداريد و قاضي کشيک همراتون نيست.اون مامور که زده بودمش ازراهنمايي بود و بنده خدا جريانو که فهميد وعلت سرعتم و درگيري باخودش رو چون پدرم به اون گفته بود اگه خودت اين شرايط رو داشتي چيکار ميکردي؟؟/؟؟ ضمن عذرخواهي شخصي ازمن رضايت داد و بازداشت منم منتفي شد.همه حالمو درک ميکردن چيزي نميپرسيدن. پدرخانمم سعي داشت آرومم کنه که چيزي نيست يکم حالش بد شده و.....ادامشو با گريه و خون دل مينويسم چون فقط اين ميتونه ارومم کنه.خدااااااااااااااااااااا.علت رو تومار مغزي تشخيص دادن دکتر مستقيم بخودم گفت ديگه ناي ايستادن نداشتم شونمو گرفت: خيلي پيشرفت کرده کاري از دست ما برنمياد خدا صبرتون بده.واااااااااااای نهههههههههههههههه.داغون شدم گوشه اي نشستم و دوتا دستم ناخوداگاه روصورتم قفل شد.با هزار بد بختي بالای سرش رفتم تاريک و روشن بود فقط دستشو گرفتم و گريه کردم.ميخواستم تا ابد اونجا بشينم تختش رو خيس کرده بودم فهميدم که چشاش بازه از ديدنم انگار که همه چيز رو فهميد اکسيژن رو کنار زد و لبخندي بمن زد آه ه ه ه ه ه نميتونستم تو اين حال بمونم اشکهامو پاک کردم لبخند تلخي بهش زدم که هق هق گريم راه افتاد چشامون تو چشاي هم قفل شده بود که نتونستم خودمو نگه دارم از ترس اينکه گريمو ببينه رومو برگردوندم شيون پشت در اتاق حالمو بدتر ميکرد با نوازشي به دستم عشق رو از چشام تمنا ميکرد ديگه نتونستم خودمو نگه دارم داد زدم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.اخخخخخخخخخخخخ چه پشيمونم.منو که ميخواستن بيرون کنن نذاشتم اما با آمپولي نفهميدم چي شد.بهوش که اومدم همه بالا سرم بودن.تا چشام باز شد منو توآغوش گرفتن و با شيون گفتن که همه چيز تموم شد.بلند شدم.واقعا ديووونه شده بودم.گفتم کجاااااااااست داد زدم کجااااااااااااااست؟؟/؟؟ از زور گريه جلومو نميديدم.توآغوش باباش بودم که با گريه ميگفت خودتو کنترل کن.بریم.....توی سرد خونه بوديم بالاي سرش بودم جرات کنار زدن پارچه رو نداشتم گفتم ميخوام تنها باشم.ولي توجهي نکردن.داد زدم ميخوام تنها باشمممممممممممممممم.دستام روی پارچه ميلرزيد.اونوکه کنار زدم خدا خدا ميکردم که اون نباشه.اماااااااااااا نههههههههههههههههه سيل اشکهام راه افتاده بود.مثل اينکه خواب بود ولي يخواب عميق چشماش بسته بود لبخندي گوشه ي لبش نقش بسته بود.دوباره قفل کرده بودم ولي اينبار ديگه رفع شدني نبود.با تموم وجودم توي آغوش گرفتمش.بدنش سرد بود صداي گريه هام بلند شده بود بدجور ميلرزيدم در آهسته بازشد صدام کردن.داد زدم ميخوام تنها باشمممممممممممممممممم.بالا رو نگاه کردم : آخه خدااااااااااا چرااااااااااا؟؟؟؟؟؟/؟؟؟؟؟؟ با تموم وجودم فرياد زدم.پدر دستش روی شونم بود.ديگه بايد بريم.گفتم نهههههه من تنهاش نميزارم.دستشو کنار زدم دوباره اسرارکرد ولي مگه ميشد.گفتم ديگه نميخوام اينجا بمونه.توی بغلم گرفتمش و بلندش کردم.از جلوي همه رد شدم روصندلي جلو ماشين بابا گذاشتمش يارو داد زد اهااااااااااای کارهاي ترخيصششششششش؟؟؟/؟؟؟ گازش رو گرفتم نميدونستم کجا برم جلوم رو نميديدم تموم حواسم به اون بود مدام تکونش ميدادم سرش روي شونه هاش رها شده بود موبايلم دائم زنگ ميخورد که پرتش کردم بيرون به محلي که آرزوش رو داشت بردمش بهشت خودش درها رو باز کردم رودستام گذاشتمش حرفهاي دلمو بهش ميگفتم.پاک اومد و پاکم رفت. به غروب زل زده بودم داغمو تازه تر ميکرد.اخرين بوسمو از لبهاش گرفتم بدجوري دوباره گريم گرفت.نميدونم با چه حالي به خونمون برگشتم و ساعت چند شده بود؟؟/؟؟ روي تخت خوابوندمش مدام موهاش رو نوازش ميکردم اختيارم دست خودم نبود سرمو روي سينش گذاشتم زدم زير گريه.تلفن زنگ خورد بايد خبري ميدادم پدرش بود از حالم پرسيد گفتم خوبم گفت که تاصبح کسي مزاحمتون نميشه.تموم طول شبو مدام نگاهش ميکردم دستشو ميفشردم صداش ميزدم تکونش ميدادم و هرمرتبه بدتر از پيش گريه ميکردم.صبح که شد ديدم بالای سرم هستند.توآغوش گرفته بودمش همه يه جوری ميخواستن آرومم کنن.مقدمات رو انجام داده بودن يک ساعتي ازهم دور مونديم.توی لباس سفيد که ديدمش روپام بند نشدم.ميخواستم بدوم بسمتش که مانعم شدن.پدر و باباش زير بغلم رو گرفته بودن.بمحل که رسيديم گفتم ميخوام باهاش وداع کنم ولمممممممم کنیننننننننننن حالمو خوب درک کردن براي آخرين بار بوئيدمش خدااااااااااااا دستشو گرفتم يه بوس از صورتش کردم.از اشکام خيسش کرده بودم.از محل دورم کردن. وقتيکه بردنش حالم بد شد.دويدم که برم پیشش اما مانعم شدن.مرتب صداش ميکردم عسلمممممممم نرررررررررررو با گريه به همشون التماس ميکردم.وقتي رسيدم همه چيز تموم شده بود.راهي برام باز کردن.وااااااای نههههههه بهش که رسيدم روخاکها ولو شدم گلها رو کنار زدم و زمينو چنگ ميزدم بعدش با مشت روي خاکها ميزدم از زور سيل اشک جلوم رو خوب نميديدم زير بغلمو خواستن بگيرن که برگشتم و گفتم ميخام پيشش بمونمممممممممممممم.جز آشنايان کسي نمونده بود گفتن بلندشو که مراسم داريم.داد زدم ميخواااااااااام تنها باشممممممممممم.ازمن دورشدن.پدرم برگشت و گفت من پيشت ميمونم.با خواهشم اونم رفت.تازه معني رنگ مشکي رو درک کردم تا شب گلها رو پرپرمیکردم روي مزارش.خندهاش و صورتش مدام جلوم بود بدجوري دلم گرفته بود نيمه شب که شد اومدن دنبالم و به زور منو کشوندن و بردن.يک هفته کامل پيشش موندم.دنيا ديگه برام ارزشي نداشت اگه ميتونستم منم......هرجا و هروقت که اسمش ميومد داغون ميشدم اشکم درميومد.همکارها خواستن با کار مشغولم کنن که از پيششون رفتم پدرخانمم هرچي سعي کرد منو آروم کنه موفق نشد چون پاره اي از وجودم از دست رفته بود.هر روز باهميم بخصوص 5 شنبه ها بهش قول دادم که هميشه پيشش ميمونم و بهش وفا دارم.حالا که اون نيست شبها هم صحبتم همون آهنگ قسمت از حميد عسگريه.از همه ي شما که حالمو درک کرديد متشکرم اگه حتي يه قطره اشک توی چشمتون جمع شده ازتون تمنا دارم اونو به عشقم تقديم کنين.قربون اون اشکتون.به اونهايي که عشق رو مسخره ميگيرن وميگن عشقو تجربه و درک نکردم فقط ميگم هميشه دنبال عشق واقعي باشيد.هيچ دختري ديگه برام معني خواصي نداره.فقط عشق به اونه که زنده ام.پایان.با تشکر امیر

سرنوشت عشق من قسمت اول

داستاني رو که ميخوام بنويسم ماجراي زندگي حقيقي خودم و عشقمه اگه در مواردي داستان رو نيمه کاره رها کردم ديگه واقعا قادر به تايپ نبودم.اگه کسي از خوندنش احساس ناراحتي کرد من ازش متشکرم و عذر ميخوام از همدردي همه ممنونم.درضمن از آوردن اسم خودداري کردم.جريان از يه مراجعه به واحد ساختماني شروع شد من که يک جوان 24 ساله و مهندس الکترونيک بودم از طرف شرکت براي نقشه کشي شبکه بندي واحد 18 طبقه اي رفته بودم و يک لحظه چشمم به يک پري افتاد دختري 23 ساله بود اولش فکر کردم خيالاتي شدم از روي کنج کاوي به تعقبش افتادم که ديدم با چند نفر در گوشه اي بحثش شده قفل کرده بودم که ديدم با صدايي بخودم اومدم: آقا.وقتي متوجه هنگ کردن من شد با لبخندي گفت امرتون منکه تمام وجودم قفل کرده بودم فقط گفتم هان.گفت اگه کارگر جديديد ما اينجا به کسي احتياج نداريم. من که تازه خودم رو جمع وجور کرده بودم گفتم بزرگترون رو مي خواستم. با تعجب گفت چي؟؟/؟؟ ديدم که خراب کردم خواستم درستش کنم که گفتم شما اينجا چه کاره ايد؟/؟ وقتي ديدم دوباره خراب کردم آخه قلبم داشت واميساد متوجه خنده کارگرا شدم گفتم اگه ممکنه لطفا يک لحظه گفت تشيف داشته باشيد الان خدمت ميرسم دوباره نگاهم نا خوداگاه قفل شده بود که ديدم به کارگرا با باز کردن نقشه يه چيزايي گفت منم از فرصت استفاده کردم حسابي با صد دل ديدمش: درخدمتم.دوباره حول کرده بودم که با لبخندي که ديدم خودمو جمع کردم وگفتم جهت نقشه برق خدمتتون رسيدم که ديدم زد زير خنده من که ديگه داشتم ميمردم قرمز شده بودم اين خندهاش هيچوقت از يادم نميره که با دست جولوي دهنشو گرفت و ما رو از ديدن اين صحنه محروم کرد و گفت: ببخشيد.وقتي ميخنديد دو چندان زيبا ميشد.خلاصه فهميدم که مهندسه و نقشه ساختمان از خودشه و باباش مالکه بعد باهم جهت آشنايي من از واحدها به هر طبقه سري زديم و چون سازه در مراحل اوليه بود و واحدها تازه تکميل و از آسانسور خبري نبود حسابي من حال کردم تازه متوجه شدم تو واحد همکفيم دوباره با لبخندي از برخوردش عذرخواهي کرد و گفت که ديگه بايد بره منم که از ديدن دختري با اين مرتبه وطرح وسيع اجرايي تو کف بودم گفتم که اجازه بديد با ماشين برسونمتون که در پاسخ گفت ماشين همراهشه بعدش با 206 از کنار پرشيام رد شد. خلاصه تو بازديد بعدي با پدرش هم ملاقات کرديم که ديدم بعد از پوزش از رفتار دخترش دربرخورد اول که تازه دوزاريم افتاد همه چيز لو رفته حول شده بودم که گفت جووني از اين چيزا داره.با لبخند و سلام دختره منم سلام کردم که ديدم دستش جلومه منم باهاش دست دادم داشتم نگاش ميکردم که باباش گفت راحت باشيد خلاصه منم نقشه واحدها و جاهاييکه بايد کار ميشد رو علامت گذاري کردم و در آخر کار رو قبل از موعد تحويل دادم که پدرش خيلي خوشش اومد و آدرس رو ازم گرفت که از زحمتم تشکر کنه و دختره هم تا دم در همراهيم کرد و رفتم.دو شب بعد به خونه اومدم گفتم ماماني ماماني قفل کردم دختر آرزوهام جلوم بود سلام کرد منم باهاش دست دادم و يه بوس از دستش کردم ديدم دوباره يکي گفت راحت باشيد ديدم بله با خانواده اومدن بعد از سلام دورهم نشستيم اينم بگم که پدرم تو سازمان و مادرم مديره و خيلي خوش زبان گير دادنن که برو و شامت رو بخور.وقتيکه سير برگشتم ديدم که بحث تعريف از منه خودمو گرفته بودم که مادر گفت: عروسم خيلي سره.من گفتم ماماني؟/؟.پدر گفت که خانم مزاح گفتن خودشون گفتن که دخترشون ما رو به زور اينجا کشونده من ديگه ديوونه شده بودم گفتم شوخي بسه من قصد ازدواج ندارم که همه زدن زير خنده مخصوصا عشق گلم خلاصه همه چيز بهمون شب ختم شد و من درعين اينکه بخواستگاريم اومده بودن بعشقم رسيدم.همه چيز بخوبي گذشت و من روز از روز عاشق تر ديگه پسر 2تا خانواده بودم.ازدواج برگذار شد فاصله کمتر و کمتر نميتونستم چشم از تو چشمش بردارم دور و وريام هم که نميدونم کي بودن گير دادن ببوسش ببوسش.به آخر شب رسيديم و خلوت گفت که دارم تو رويا به سرميبرم منمکه ديگه حالشو نداشتم ولو شدم روتخت گرما رو حس ميکردم نميتونستم ببينمش عشق بود و عشق گفتم فقط يک خواهش دارم گفت جووووووون بخواه گفتم جونت مال خودت يه زوري بمن بزن که از خستگي مردم ؟؟/؟؟ با ورتون نميشه که تا نشست روپشتم و دستش به سر شونه هام خورد پريدم هوااااااا خنديد از همونايي که مخصوص چهره ي پرياست و گفت بالاخره برق گرفتت دوباره تکرار شد و من از روي لذت نميدونم کي خوابم برد.بيدار که شدم ديدم دستش دور گردنمه با بوسه اي از غنچه ي لبش يواش طوريکه بيدار نشه رفتم کنار تازه متوجه شدم که هنوز تو لباس داماديم چشمم به اونکه خورد ديدم عروس قصه هام روي تخت با لباس عروسه و کت منم روش کشيده زنگ که خورد بازم محروميت منو گرفت مامانم و مادرش با خنده اومدن داخل و گفتن نوش جوووونت گفتم چي رو؟؟/؟؟ با خنده گفتن خودتي.منم گفتم تحويل بگيريد در و که باز کردم گفتن يعني خاک حيف که ما جات نبوديم.گفتم که خانما حشري نشيد شما خانميد و داماد منمااااااا.مامانم گفت که ميدونستم بي بخاري ولي نه به اين حد.ناجيم گفت که آهاااااااااي نبينم که عزيزمو ناراحت کنينااااااااا و با بوسه اي تو بغلم جا گرفت بعد کت رو روي شونه هام انداخت و گفت حال کردي ؟؟؟/؟؟؟ منم گفتم ما که فداتيم مامانم اينا صدا شون دراومد که اگه رعايتتون رو کرديم پر رو نشيد.منم يک هفته مرخصي بودم گفتم که خانما درسهاتون رو بديد و ما که رفتيم شرکت هنوز کامل برنگشته بودم که لباش رو لبام قفل شد و گفت نرو.بلندش کردم بعد از يک دورچرخ گفتم ديگه ديوونم نکن که از دست ميرمااااا و زدم بيرون.به خونه که رسيدم حالم گرفته شده بود ديدم که بله ميز چيده شده و شر شر آب باورتون نميشه که چي ديدم زدم به سيم آخر گفتم شکرت خدا چي ساختي ؟/؟ گفت چه فايده که بچشم تو نمياد.؟؟/؟؟ گفتم ديگه نذار بجاي غذا تو رو بخورم.؟/؟ گفت ما که از خدا مونه.حمله کردم که در رفت گفتم چيه ترسيدي ؟؟/؟؟ گفت اگه ميترسيدم که عروست نميشدم.دوباره دورميز رو زد که زنگ خورد.گفتم لعنت به هرچي مزاحمه.در رو که باز کردم ديدم که بله پدر و پدرشن ببام گفت که فکر نکني که نشنيديم پدرخانم هم گفت که داشتيد گرگم به هوا بازي ميکرديد يا خونه خالي گير آورده بودين ؟؟؟/؟؟؟ من بقول خودش گفتم که جووني ديگه که همه زدن زير خنده.غروب که شد همه رفتيم سالن که موبايلم زنگ خورد و از طرف شرکت براي رفتن به لندن منتخب شده بودم چون زبانم کامل بود.هرچي دليل آوردم نشد بعد از شام موضوع رو که گفتم از همه بيشتر حال عزيزم گرفته شد و خلاصه قرار شد فرداش راهي سفر يک ماهه بشم شبش به خونه مامانم اينا رفتيم و من طرح ها رو جمع کردم و صبحش بعد از خداحافظي از همه بهش گفتم آهاااااااي خيال نکني که در رفتي بعد از برگشت بحسابت ميرسم.گفت از ترست در رفتي پر رو نشو ديگه موبايلوکه رومينگ کردم با خودم بردم و لحظه به لحظه در جريان اوضاع بودم.تلفني خيلي اذيتم ميکرد هربار که گير ميدادم اي نامرد چرا اذيت میکني ؟/؟ ميگفت چون نامردم ديگه.شب شد و تو فرودگاه بودم که ديدم دريغ از يک نفر که به استغبال بياد پيش خودم گفتم لابد چون دير وقته کسي نيومده رفتم خونه در رو که باز کردم چشمم به قبضهايي پشت در خورد شکه شدم چندبار صداش زدم که ديدم نيست مثل ديوونه ها اين در و اون در کردم که ديدم داره روبروم ميخنده نفس عميقي رو کشيدمو گفتم دختر توکه منو کشتي بازم خنديد از اون خنده ها که صورتش رو زيبا ميکرد و گفت توکه خيلي وقته کشتمي گفتم ااااااااااه حالا که اينجور شد بايد تنبيه شي الان خانمت ميکنم.بعد از يه حال اساسي اونم با زيباترين دختر دنيا تازه ديدم که گفت چيزي نديدي؟/؟ گفتم تورو ؟؟/؟؟ زد زير خنده که بايد يه چشم پزشکي ببرمت.خوب که ديدم بله لباس عرسيمون رو پوشيده و حسابي آرايش کرده بود گفتم که اينا الان که خوني ميشه؟؟؟/؟؟؟ يمرتبه ديدم که تو بغلم شل شد.گفتم نازي ترسيدي ؟/؟ گفت يه چيزي ازت بخوام قبول ميکني ؟؟/؟؟ جواب دادم تو جوووون بخواه ؟/؟ گفت جوونت مال خودت با لبخندي گفتم که منتظرمااااااااا؟/؟ گفت دلم ميخواد تو طبيعت اينکارو کنيم که هميشه يادت بمونه ؟/؟ جواب دادم کدوم کارو ميگي؟؟؟/؟؟؟ خودشو انداخت تو بغلم و گفت امشب رو بحال قناعت کن تا فردا منم روي دستام خوابوندمش و انداختمش روي تخت قرار شد که مرتبه اي لخت شيم تا ببينيم کي کم مياره و همينطورم شد که با در نظر نگرفتن کروات و کمربند و جوراب براي من و درنظر گرفتن تور و تاج براي اون باهم مساوي شديم کار بجاهاي حساس که رسيد خواست چراغها رو خاموش کنه که من نذاشتم خلاصه سوتين وشورتش ديونم کرده بود.گفتم اين دورقم کار خودمه و اونم چشم به شورتم داشت.تو نخ عروس قصم بودم که خدا چي ساخته سينه هاي سربالا لب غنچه اي ابشار مو چشم هاي عسلي بيني سر بالا و اندام کشده و تن برنزه و...گفت خوب چيزي براي خودت هستياااااااا؟/؟ تعريف از خود نشه اما منم وزنم 80 کيلو بدني ورشکار دارم چون 8 سال تخصصي بکس کار ميکردم و قد 188 وموهاي نسبتا متعادل که هميشه صورتم صافه و بينيمم مثل همه پسرا ضايع نيست که بين رفيقا به آلن دلون مشهورم قفل کرده بودم که گفت هنگت از روز اول بيشتره که ؟؟/؟؟ گفتم کيه که با ديدنت هنگ نکنه؟/؟ گفت که خيالت راحت تنهاييم؟؟/؟؟ گفتم نگو که الان سر ميرسن.خنديد و گفت نکنه بازم خسته اي؟؟/؟؟ گفتم نه ميخوام ايندفعه خستگي تو رو در کنم.گفت پس چرا معطلي؟؟/؟؟ نذاشتم بهونه اي جورکنه و دربره انداختمش رو تخت که شروع به لب گرفتن ازش شدم ديدم حشرش زده بالا خواست زيرم جابجا بشه که نذاشتم و گفتم نوبت کشف اجزات رسيده سوتين سفيدش ست با شرتشو با دندان کشيدم که آهيییییییی کرد وگفت اينجوري دردم مياد؟/؟ گفتم اين لعنتي رو تا نبرم ولش نميکنم که خودش آزادش کرد واااااااي خداااااااااااا.تمام بدنم به لرزه افتاده بود گفت هنگت اساسيه باورکنيد گريم گرفته بود جرعت دست زدن نداشتم که گفت يه ماهه که آتيش گرفتم منم خواستم کامل يکيشون رو بخورم که ديدم بمحض خوردن زيرم لرزيد حسابي باهاشون حال کردم و ليسيدم که صداش دراومده بود همينطور روي هم بوديم که به شورتم دست زد گفت: هي يه مرتبه من از تو جلوترم حالا نوبت خودته.منم گفتم دوست دارم خودت آزادش کني که با ناز کردنش تمام بدنم لرزيد يدفعه گفت ترسيدي؟؟/؟؟چيزي نگفتم فقط آهيییییییی از ته دل کشيدم خودشو درست روش جا داد و با سينه هام ورميرفت منم با لبش محکم گرفتمش و پستونش رو ميخوردم و اونم هي خودشو بمن ميمالید گفت اين از درسهاييه که ياد گرفته گفتم دختر نميخواي ببينيش که گفت حالا که تمام وجودم حسش کردم ميبينمش با زبون سعي به تحريکش داشت و انصافا هم موفق شد و گفت اين چقدر بزرگ ميشه ميگفتنا ولي باور نميکردم؟؟/؟؟ گفتم معلومه خوب آموزش ديدي يه هو کشيدش بيرون و با تعجب بهش نگاه ميکرد گفت حيووني واقعا بزرگه؟؟/؟؟ من گفتم حيووني به تو که چطور ميخواي تحملش کني؟/؟ انگار که برق گرفتش و رفت عقب درحين نشستن پاهاش رو تو سينه جمع کرد که اين منظره واقعا منو حشري کرد.منم يکهو شرتشو از پاش بيرون کشيدم و گفتم حالا مساوي شديم سعي کرد خودشو با پتو بپوشونه ولي من نذاشتم بعدش دوباره تواون حالت قرارگرفت.دوسه باري که برق گرفته بودم اما تا حالا اينطور نشده بودم به خودم اومدم و سعي کردم آرومش کنم با ناز کردن موهاش به اون نزديک شدم گفت خيلي درد داره.با بوسيدن لبش گفتم لذت داره همين اونم گفت مگه نميدوني دختري که اضطراب داشته باشه حشري نميشه پيشش نشستم و سعي کردم با نوازش آرومش کنم اونو خوابوندم و دستمو زير سرش گذاشتم گفتم هنوزم باورم نميشه که به دستت آوردم متوجه شدم سينه هاش سفت شدن مدتي تو اين حال بوديم که گفت ميخواد به اوج لذت برسه و حس همسر داشتن رو بفهمه منم نميخواستم بترسه آروم دست بکار شدم با لب گرفتن حس اطمينان رو بهش دادم و برش گردوندم اولش ترسيد که ميخوام....ولي وقتي روي پشتش قرار گرفتم و مالشش دادم دوباره شل شد بعد از يه مشت و مال حسابي گفتم دختر خستگيات در رفت که گفت چرا خانمي نميگي؟؟/؟؟ گفتم اخه هنوز خانم نشدي.خنديد از اونهاييکه منو ديوونه ميکرد و چيزي نگفت به رو خوابوندمش و بعد از لب گرفتن پستوناش رو تودست گرفتم چشامون بهم دوخته شده بود يه لرزش ضعيفي کرد و يه بوس ازش گرفتم دوباره خوردنش شروع شد که با آهش همراه بود کارم ادامه داشت تا به نافش رسيدم.ادامه دارد
 

ابزار وبمستر