ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سرنوشت عشق من قسمت اول

داستاني رو که ميخوام بنويسم ماجراي زندگي حقيقي خودم و عشقمه اگه در مواردي داستان رو نيمه کاره رها کردم ديگه واقعا قادر به تايپ نبودم.اگه کسي از خوندنش احساس ناراحتي کرد من ازش متشکرم و عذر ميخوام از همدردي همه ممنونم.درضمن از آوردن اسم خودداري کردم.جريان از يه مراجعه به واحد ساختماني شروع شد من که يک جوان 24 ساله و مهندس الکترونيک بودم از طرف شرکت براي نقشه کشي شبکه بندي واحد 18 طبقه اي رفته بودم و يک لحظه چشمم به يک پري افتاد دختري 23 ساله بود اولش فکر کردم خيالاتي شدم از روي کنج کاوي به تعقبش افتادم که ديدم با چند نفر در گوشه اي بحثش شده قفل کرده بودم که ديدم با صدايي بخودم اومدم: آقا.وقتي متوجه هنگ کردن من شد با لبخندي گفت امرتون منکه تمام وجودم قفل کرده بودم فقط گفتم هان.گفت اگه کارگر جديديد ما اينجا به کسي احتياج نداريم. من که تازه خودم رو جمع وجور کرده بودم گفتم بزرگترون رو مي خواستم. با تعجب گفت چي؟؟/؟؟ ديدم که خراب کردم خواستم درستش کنم که گفتم شما اينجا چه کاره ايد؟/؟ وقتي ديدم دوباره خراب کردم آخه قلبم داشت واميساد متوجه خنده کارگرا شدم گفتم اگه ممکنه لطفا يک لحظه گفت تشيف داشته باشيد الان خدمت ميرسم دوباره نگاهم نا خوداگاه قفل شده بود که ديدم به کارگرا با باز کردن نقشه يه چيزايي گفت منم از فرصت استفاده کردم حسابي با صد دل ديدمش: درخدمتم.دوباره حول کرده بودم که با لبخندي که ديدم خودمو جمع کردم وگفتم جهت نقشه برق خدمتتون رسيدم که ديدم زد زير خنده من که ديگه داشتم ميمردم قرمز شده بودم اين خندهاش هيچوقت از يادم نميره که با دست جولوي دهنشو گرفت و ما رو از ديدن اين صحنه محروم کرد و گفت: ببخشيد.وقتي ميخنديد دو چندان زيبا ميشد.خلاصه فهميدم که مهندسه و نقشه ساختمان از خودشه و باباش مالکه بعد باهم جهت آشنايي من از واحدها به هر طبقه سري زديم و چون سازه در مراحل اوليه بود و واحدها تازه تکميل و از آسانسور خبري نبود حسابي من حال کردم تازه متوجه شدم تو واحد همکفيم دوباره با لبخندي از برخوردش عذرخواهي کرد و گفت که ديگه بايد بره منم که از ديدن دختري با اين مرتبه وطرح وسيع اجرايي تو کف بودم گفتم که اجازه بديد با ماشين برسونمتون که در پاسخ گفت ماشين همراهشه بعدش با 206 از کنار پرشيام رد شد. خلاصه تو بازديد بعدي با پدرش هم ملاقات کرديم که ديدم بعد از پوزش از رفتار دخترش دربرخورد اول که تازه دوزاريم افتاد همه چيز لو رفته حول شده بودم که گفت جووني از اين چيزا داره.با لبخند و سلام دختره منم سلام کردم که ديدم دستش جلومه منم باهاش دست دادم داشتم نگاش ميکردم که باباش گفت راحت باشيد خلاصه منم نقشه واحدها و جاهاييکه بايد کار ميشد رو علامت گذاري کردم و در آخر کار رو قبل از موعد تحويل دادم که پدرش خيلي خوشش اومد و آدرس رو ازم گرفت که از زحمتم تشکر کنه و دختره هم تا دم در همراهيم کرد و رفتم.دو شب بعد به خونه اومدم گفتم ماماني ماماني قفل کردم دختر آرزوهام جلوم بود سلام کرد منم باهاش دست دادم و يه بوس از دستش کردم ديدم دوباره يکي گفت راحت باشيد ديدم بله با خانواده اومدن بعد از سلام دورهم نشستيم اينم بگم که پدرم تو سازمان و مادرم مديره و خيلي خوش زبان گير دادنن که برو و شامت رو بخور.وقتيکه سير برگشتم ديدم که بحث تعريف از منه خودمو گرفته بودم که مادر گفت: عروسم خيلي سره.من گفتم ماماني؟/؟.پدر گفت که خانم مزاح گفتن خودشون گفتن که دخترشون ما رو به زور اينجا کشونده من ديگه ديوونه شده بودم گفتم شوخي بسه من قصد ازدواج ندارم که همه زدن زير خنده مخصوصا عشق گلم خلاصه همه چيز بهمون شب ختم شد و من درعين اينکه بخواستگاريم اومده بودن بعشقم رسيدم.همه چيز بخوبي گذشت و من روز از روز عاشق تر ديگه پسر 2تا خانواده بودم.ازدواج برگذار شد فاصله کمتر و کمتر نميتونستم چشم از تو چشمش بردارم دور و وريام هم که نميدونم کي بودن گير دادن ببوسش ببوسش.به آخر شب رسيديم و خلوت گفت که دارم تو رويا به سرميبرم منمکه ديگه حالشو نداشتم ولو شدم روتخت گرما رو حس ميکردم نميتونستم ببينمش عشق بود و عشق گفتم فقط يک خواهش دارم گفت جووووووون بخواه گفتم جونت مال خودت يه زوري بمن بزن که از خستگي مردم ؟؟/؟؟ با ورتون نميشه که تا نشست روپشتم و دستش به سر شونه هام خورد پريدم هوااااااا خنديد از همونايي که مخصوص چهره ي پرياست و گفت بالاخره برق گرفتت دوباره تکرار شد و من از روي لذت نميدونم کي خوابم برد.بيدار که شدم ديدم دستش دور گردنمه با بوسه اي از غنچه ي لبش يواش طوريکه بيدار نشه رفتم کنار تازه متوجه شدم که هنوز تو لباس داماديم چشمم به اونکه خورد ديدم عروس قصه هام روي تخت با لباس عروسه و کت منم روش کشيده زنگ که خورد بازم محروميت منو گرفت مامانم و مادرش با خنده اومدن داخل و گفتن نوش جوووونت گفتم چي رو؟؟/؟؟ با خنده گفتن خودتي.منم گفتم تحويل بگيريد در و که باز کردم گفتن يعني خاک حيف که ما جات نبوديم.گفتم که خانما حشري نشيد شما خانميد و داماد منمااااااا.مامانم گفت که ميدونستم بي بخاري ولي نه به اين حد.ناجيم گفت که آهاااااااااي نبينم که عزيزمو ناراحت کنينااااااااا و با بوسه اي تو بغلم جا گرفت بعد کت رو روي شونه هام انداخت و گفت حال کردي ؟؟؟/؟؟؟ منم گفتم ما که فداتيم مامانم اينا صدا شون دراومد که اگه رعايتتون رو کرديم پر رو نشيد.منم يک هفته مرخصي بودم گفتم که خانما درسهاتون رو بديد و ما که رفتيم شرکت هنوز کامل برنگشته بودم که لباش رو لبام قفل شد و گفت نرو.بلندش کردم بعد از يک دورچرخ گفتم ديگه ديوونم نکن که از دست ميرمااااا و زدم بيرون.به خونه که رسيدم حالم گرفته شده بود ديدم که بله ميز چيده شده و شر شر آب باورتون نميشه که چي ديدم زدم به سيم آخر گفتم شکرت خدا چي ساختي ؟/؟ گفت چه فايده که بچشم تو نمياد.؟؟/؟؟ گفتم ديگه نذار بجاي غذا تو رو بخورم.؟/؟ گفت ما که از خدا مونه.حمله کردم که در رفت گفتم چيه ترسيدي ؟؟/؟؟ گفت اگه ميترسيدم که عروست نميشدم.دوباره دورميز رو زد که زنگ خورد.گفتم لعنت به هرچي مزاحمه.در رو که باز کردم ديدم که بله پدر و پدرشن ببام گفت که فکر نکني که نشنيديم پدرخانم هم گفت که داشتيد گرگم به هوا بازي ميکرديد يا خونه خالي گير آورده بودين ؟؟؟/؟؟؟ من بقول خودش گفتم که جووني ديگه که همه زدن زير خنده.غروب که شد همه رفتيم سالن که موبايلم زنگ خورد و از طرف شرکت براي رفتن به لندن منتخب شده بودم چون زبانم کامل بود.هرچي دليل آوردم نشد بعد از شام موضوع رو که گفتم از همه بيشتر حال عزيزم گرفته شد و خلاصه قرار شد فرداش راهي سفر يک ماهه بشم شبش به خونه مامانم اينا رفتيم و من طرح ها رو جمع کردم و صبحش بعد از خداحافظي از همه بهش گفتم آهاااااااي خيال نکني که در رفتي بعد از برگشت بحسابت ميرسم.گفت از ترست در رفتي پر رو نشو ديگه موبايلوکه رومينگ کردم با خودم بردم و لحظه به لحظه در جريان اوضاع بودم.تلفني خيلي اذيتم ميکرد هربار که گير ميدادم اي نامرد چرا اذيت میکني ؟/؟ ميگفت چون نامردم ديگه.شب شد و تو فرودگاه بودم که ديدم دريغ از يک نفر که به استغبال بياد پيش خودم گفتم لابد چون دير وقته کسي نيومده رفتم خونه در رو که باز کردم چشمم به قبضهايي پشت در خورد شکه شدم چندبار صداش زدم که ديدم نيست مثل ديوونه ها اين در و اون در کردم که ديدم داره روبروم ميخنده نفس عميقي رو کشيدمو گفتم دختر توکه منو کشتي بازم خنديد از اون خنده ها که صورتش رو زيبا ميکرد و گفت توکه خيلي وقته کشتمي گفتم ااااااااااه حالا که اينجور شد بايد تنبيه شي الان خانمت ميکنم.بعد از يه حال اساسي اونم با زيباترين دختر دنيا تازه ديدم که گفت چيزي نديدي؟/؟ گفتم تورو ؟؟/؟؟ زد زير خنده که بايد يه چشم پزشکي ببرمت.خوب که ديدم بله لباس عرسيمون رو پوشيده و حسابي آرايش کرده بود گفتم که اينا الان که خوني ميشه؟؟؟/؟؟؟ يمرتبه ديدم که تو بغلم شل شد.گفتم نازي ترسيدي ؟/؟ گفت يه چيزي ازت بخوام قبول ميکني ؟؟/؟؟ جواب دادم تو جوووون بخواه ؟/؟ گفت جوونت مال خودت با لبخندي گفتم که منتظرمااااااااا؟/؟ گفت دلم ميخواد تو طبيعت اينکارو کنيم که هميشه يادت بمونه ؟/؟ جواب دادم کدوم کارو ميگي؟؟؟/؟؟؟ خودشو انداخت تو بغلم و گفت امشب رو بحال قناعت کن تا فردا منم روي دستام خوابوندمش و انداختمش روي تخت قرار شد که مرتبه اي لخت شيم تا ببينيم کي کم مياره و همينطورم شد که با در نظر نگرفتن کروات و کمربند و جوراب براي من و درنظر گرفتن تور و تاج براي اون باهم مساوي شديم کار بجاهاي حساس که رسيد خواست چراغها رو خاموش کنه که من نذاشتم خلاصه سوتين وشورتش ديونم کرده بود.گفتم اين دورقم کار خودمه و اونم چشم به شورتم داشت.تو نخ عروس قصم بودم که خدا چي ساخته سينه هاي سربالا لب غنچه اي ابشار مو چشم هاي عسلي بيني سر بالا و اندام کشده و تن برنزه و...گفت خوب چيزي براي خودت هستياااااااا؟/؟ تعريف از خود نشه اما منم وزنم 80 کيلو بدني ورشکار دارم چون 8 سال تخصصي بکس کار ميکردم و قد 188 وموهاي نسبتا متعادل که هميشه صورتم صافه و بينيمم مثل همه پسرا ضايع نيست که بين رفيقا به آلن دلون مشهورم قفل کرده بودم که گفت هنگت از روز اول بيشتره که ؟؟/؟؟ گفتم کيه که با ديدنت هنگ نکنه؟/؟ گفت که خيالت راحت تنهاييم؟؟/؟؟ گفتم نگو که الان سر ميرسن.خنديد و گفت نکنه بازم خسته اي؟؟/؟؟ گفتم نه ميخوام ايندفعه خستگي تو رو در کنم.گفت پس چرا معطلي؟؟/؟؟ نذاشتم بهونه اي جورکنه و دربره انداختمش رو تخت که شروع به لب گرفتن ازش شدم ديدم حشرش زده بالا خواست زيرم جابجا بشه که نذاشتم و گفتم نوبت کشف اجزات رسيده سوتين سفيدش ست با شرتشو با دندان کشيدم که آهيییییییی کرد وگفت اينجوري دردم مياد؟/؟ گفتم اين لعنتي رو تا نبرم ولش نميکنم که خودش آزادش کرد واااااااي خداااااااااااا.تمام بدنم به لرزه افتاده بود گفت هنگت اساسيه باورکنيد گريم گرفته بود جرعت دست زدن نداشتم که گفت يه ماهه که آتيش گرفتم منم خواستم کامل يکيشون رو بخورم که ديدم بمحض خوردن زيرم لرزيد حسابي باهاشون حال کردم و ليسيدم که صداش دراومده بود همينطور روي هم بوديم که به شورتم دست زد گفت: هي يه مرتبه من از تو جلوترم حالا نوبت خودته.منم گفتم دوست دارم خودت آزادش کني که با ناز کردنش تمام بدنم لرزيد يدفعه گفت ترسيدي؟؟/؟؟چيزي نگفتم فقط آهيییییییی از ته دل کشيدم خودشو درست روش جا داد و با سينه هام ورميرفت منم با لبش محکم گرفتمش و پستونش رو ميخوردم و اونم هي خودشو بمن ميمالید گفت اين از درسهاييه که ياد گرفته گفتم دختر نميخواي ببينيش که گفت حالا که تمام وجودم حسش کردم ميبينمش با زبون سعي به تحريکش داشت و انصافا هم موفق شد و گفت اين چقدر بزرگ ميشه ميگفتنا ولي باور نميکردم؟؟/؟؟ گفتم معلومه خوب آموزش ديدي يه هو کشيدش بيرون و با تعجب بهش نگاه ميکرد گفت حيووني واقعا بزرگه؟؟/؟؟ من گفتم حيووني به تو که چطور ميخواي تحملش کني؟/؟ انگار که برق گرفتش و رفت عقب درحين نشستن پاهاش رو تو سينه جمع کرد که اين منظره واقعا منو حشري کرد.منم يکهو شرتشو از پاش بيرون کشيدم و گفتم حالا مساوي شديم سعي کرد خودشو با پتو بپوشونه ولي من نذاشتم بعدش دوباره تواون حالت قرارگرفت.دوسه باري که برق گرفته بودم اما تا حالا اينطور نشده بودم به خودم اومدم و سعي کردم آرومش کنم با ناز کردن موهاش به اون نزديک شدم گفت خيلي درد داره.با بوسيدن لبش گفتم لذت داره همين اونم گفت مگه نميدوني دختري که اضطراب داشته باشه حشري نميشه پيشش نشستم و سعي کردم با نوازش آرومش کنم اونو خوابوندم و دستمو زير سرش گذاشتم گفتم هنوزم باورم نميشه که به دستت آوردم متوجه شدم سينه هاش سفت شدن مدتي تو اين حال بوديم که گفت ميخواد به اوج لذت برسه و حس همسر داشتن رو بفهمه منم نميخواستم بترسه آروم دست بکار شدم با لب گرفتن حس اطمينان رو بهش دادم و برش گردوندم اولش ترسيد که ميخوام....ولي وقتي روي پشتش قرار گرفتم و مالشش دادم دوباره شل شد بعد از يه مشت و مال حسابي گفتم دختر خستگيات در رفت که گفت چرا خانمي نميگي؟؟/؟؟ گفتم اخه هنوز خانم نشدي.خنديد از اونهاييکه منو ديوونه ميکرد و چيزي نگفت به رو خوابوندمش و بعد از لب گرفتن پستوناش رو تودست گرفتم چشامون بهم دوخته شده بود يه لرزش ضعيفي کرد و يه بوس ازش گرفتم دوباره خوردنش شروع شد که با آهش همراه بود کارم ادامه داشت تا به نافش رسيدم.ادامه دارد

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر