ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

من همانم 21

دلم می خواست اون لحظه پرواز کنم . خودمو برسونم به ستاره ها . بگم برام فرقی نمی کنه که  کدوم یک از شما بخت من باشین .. بخت و اقبال در کنار منه .. اونو پیش خودم دارم . انگشتامو همون جوری که دلم می خواست لمس می کرد . نمی دونم چرا  داشت این کارو انجام می داد . یعنی باید اینو هم به حساب صمیمیت اون می ذاشتم ؟ اصلا باورم نمی شد ؟ احساس آرامش می کردم . برام ماه و زمین و ستاره و جنگل تاریک و چراغای روشن خونه که از دور مشخص بودن اهمیتی نداشت . من فقط انگشتای عشقمو تصور می کردم که  چه جوری دارن کف دستمو قلقلک میدن و نوک اون انگشتای آرامش بخش روی پوست دستم کشیده میشه . باورم نمی شد . یعنی من بیدارم ؟! پس چه خوب شد که اومدیم به این سفر . یعنی این همون ترانه هست ؟! .. ترانه : راستشو بگو کامی چقدر ازم دلخوری ؟ اون قدر که دلت بخواد سر به تنم نباشه ؟ آره ؟ 
-چرا این حرفو می زنی ترانه . مگه من ازت ارث پدر طلبکارم ؟ چیزی می خواستم و بهم ندادی ؟ 
 ترانه در حالی که می خندید گفت
 -بازم از اون حرفا زدی ؟ 
-منو ببخش ..منظوری نداشتم .. 
-از این شرم و حیات خوشم میاد . ولی اخلاق منو که می دونی . چه کنم که .. دیگه بقیه شو باید خودت بدونی و متوجه شی که من چی می خوام بگم .. 
-آره عزیزم . گوش من از این حرفا پره . دیگه من که حرف می زنم متوجهی که چی میگم و تا آخرشو می خونی .. تو هم که حرف می زنی منم تا آخرشو می گیرم . دوباره بین ما سکوت حکمفر ما شد .. بازم دستمو گرفت . خودشو بهم نزدیک تر کرد .. یعنی اصلا بین ما فاصله ای نبود . خودشو بهم چسبونده بود . ازش انتظار این حرکتو دیگه نداشتم . نفس تو سینه ام حبس شده بود . نمی دونستم حرکت بعدیش چی می خواد باشه! ولی بازم لمس دستم و سکوت ..  خیلی دلم می خواست منم با انگشتاش بازی می کردم و عشقمو نشونش می دادم . هر کاری کردم تا بفهمم که پیام انگشتاش چی می تونه باشه متوجه نشدم . یعنی اون تحت تاثیر محیط این طوری شده ؟ دلش می خواد در کنار من احساس آرامش کنه با لذت به طبیعت و زیبایی شب نگاه کنه . یه لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم .. 
-منو می بوسی ؟ .. 
پس از چند ثانیه تردید بهش گفتم چیزی گفتی ؟
 -گفتم منو می بوسی ؟ .. 
یعنی اونو چه جوری ببوسم ؟! داره اذیتم می کنه ؟ برم سمت لباش ؟ نه امکان نداره .  اونی که این قدر شکارش سخت بوده حالا به این راحتی میگه که بیا و منو ببوس ؟ من این همه خوشبختی رو چه جوری باور کنم ؟! بهتره خرابش نکنم ..
 -ترانه شوخیت گرفته .. حالا پیشونی تورو ببوسم یا  صورتتو ..
 -هیشکدومو
 -پس دستاتو ؟
 ترانه با صدای آرومی که ازش یه دنیا محبتو می شد حس کرد گفت  تو یا خنگی یا داری خودتو می زنی به خنگی ولی  همین خل بودنهات به دلم می شینه .. لبامو ببوس .. .. خدای من اون ازم خواسته بود که لباشو ببوسم . معمولا اولین بوسه باید داغ ترین بوسه بین دو عاشق باشه . هنوز که بین ما اتفاقی نیفتاده بود . کمی گستاخ تر شدم .. صورتمو به صورتش نزدیک تر کردم . حالا دیگه صدای نفسها و گرمی صورتشو حس می کردم .. لبام به لباش نزدیک شد . لبام گرمی لباشو هم حس می کرد .. باورم نمی شد که لبام رو لباش قرار گرفته باشه ... با این که اولین باری نبود که یه دخترو می بوسیدم ولی حس کردم که قلبم داره از جاش در میاد ..این بار باید با تمام وجودم دختری رو در آغوش می کشیدم و می بوسیدم . آخه من اونو دوستش داشتم . دوست داشتن اون با احساسی که نسبت به خیلی از دخترا داشتم فرق می کرد .  احساس آزادی و راحتی می کردم . یعنی می تونم بعد از پایان بوسه تمام حرفای دلمو بهش بزنم ؟  دستامو دور کمرش حلقه زدم . فشار لبهام زیاد تر شده بود .. چشامو بسته بودم . فقط به اون فکر می کردم . بوی تنش .. بوی آرامش و زندگی رو می داد .. دستامو آوردم بالاتر و با موهاش بازی می کردم . دلم می خواست اون لحظه لبان دیگه ای می داشتم و زبانی که می تونست حرف بزنه تا بهش بگم که چقدر دوستش دارم و عاشقشم . اما می دونستم که حس می کنه احساس منو .. چشامو بسته بودم . نسیم ملایمی گونه های داغمو خنک می کرد .  لبای گرم و پر حرارتش  منو به آخر آسمون رسونده بود . حس می کردم دارم پرواز می کنم . دیگه جز به ترانه و این لحظات شیرین به هیچی فکر نمی کردم .. اونو بیشتر و بیشتر به خودم چسبوندم .. چه بوسه ای طولانی شده بود ! می خواستم با خودم فکر کنم که بعد از پایان بوسه چی بهش بگم .. چه جوری بهش بگم ؟! کسی که این جور با احساس در آغوشم جا گرفته یه عاشق واقعیه . جز این دیگه نمیشه حدسی زد . جز این دیگه نمیشه حسی داشت . این می تونست بهترین لحظه زندگیم باشه .. یه لحظه احساس کردم که  به سمت عقب پرت شدم .. اون خودشو از آغوش من رها کرده بود .. ترانه : خب حالا دیگه بسه .. بهتره تمومش کنیم . اینم واسه خودش یه تجربه ای بود .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

من همانم 20

اسی در برابر ترانه مثل موش مرده ها شده بود . ترانه تحویلش نمی گرفت و با هاش حرف نمی زد . 
بر گشتیم به خونه که تا اون قسمتی که ما درش بودیم چند دقیقه بیشتر راه نبود . بازم من و ترانه تنها موندیم ...
 -برم کمکشون کنم تا غذا رو ردیف کنیم ..
 ترانه : همین جا بشین تکون نخور . بذار انجام بدن . وظیفه شونه . یهو دیدی یه وقتی گرگی چیزی بهم حمله کرد .. می بینی چقدر همه جا قشنگه !
-من فقط آسمونو می بینم . بقیه جا ها که جز تاریکی اثری ازش نیست ..
- چقدر تو بی ذوقی آقای عاشق پیشه ... الان نو این درخت و این بوته های سیاهو که روبروتن نمی بینی ؟
 -آره می بینم ولی سیاهه دیگه ..
 -مگه نمی دونی مشکی رنگ عشقه ؟ .
.امکانات جایی که در ان قرار داشتیم کمی ضعیف بود ولی بازم جای شکرش باقی بود که یخچال و گاز پیک نیک و یه تلویزیون عهد بوقی هم داشت . 
مینا و اسی بهمون نزدیک شدن .. 
مینا : شام حاضره .. 
 ترانه : با این که از املت خوشم نمیاد ولی تویه همچین جایی که گرسنه امه خیلی می چسبه ...
 مینا : چی میگی خواهر این غذای سلطنتی ما پایین شهریهاست .. 
ترانه : یه جوری حرف می زنی که انگاری من کاخ نشین باشم . بازم جای شکرش باقیه که  یخچال کهنه ای این جا هست که می تونیم ازش استفاده کنیم و این چهار تا دوغ و نوشابه مونو خنک نگه می داره .. 
اسی : مینا خوب درارو باز کن که بوی نم خفه مون کرده ..
 مینا : وای پشه رو بگو .. آدمو پوست می کنن . مگه می تونیم شب این جا بخوابیم ؟
 اسی : آتیش روشن می کنیم .. 
 مینا : بوی دود آدمو خفه می کنه . ولی دیگه چاره چیه . اونم تازه موقته . کی می خواد تا صبح کنار آتیش بشینه ؟ راستش اصلا به این فکر نکرده بودم که وضع خواب چی میشه . یعنی کی پیش کی می خوابه ؟ اون دو تا که خیلی راحت بودن .. سر به سر هم می ذاشتن و شوخی می کردن .
 بعد از شام  ترانه دست منو گرفت و بازم کشوند به قسمت بالای خونه .. رو تپه ها .. جایی که می شد خیلی راحت کوهها و آسمونو دید .. همه جا سرمه ای و تاریک بود و فقط ماه و ستاره ها یه زیبایی خاصی به این تاریکی بخشیده بودند . صدای چند تا پرنده قاطی شده بود و می دونستم که یکی از اونا بلبله . با این که احساس خستگی می کردم و  خوابم میومد ولی حاضر بودم تا صبح بیدار بمونم . لحظاتی که تموم نشه . لحظاتی که در کنار فرشته زیبا و مهربونی به نام ترانه باشم و اون واسم حرف بزنه . شاید خیلی از حرفاشو متوجه نمی شدم ولی می خواستم آهنگ صداشو بشنوم . می خواستم همراهش باشم ..  زیاد از خونه دور نشدیم .. تا صد متر اون ور تر خونه ای نبود .. اون دور و برا فقط چند تا خونه داشت .  فقط چراغ یکی از اونا روشن بود . با این که از بعد از ظهری تا اون وقت کارامون , حرکاتمون تکراری بود ولی احساس خستگی نمی کردیم . شاید خسته شده بودیم از زندگی یکنواخت و یک مدل و یه جورایی می خواستیم به آرامش برسیم . ترانه برای لحظاتی سکوت کرده بود . صدای نفسهاش میومد .. نفسهایی آروم .. حرفی نمی زدم . می ترسیدم اگه سکوتو بشکنم دیگه نتونم صدای نفسهاشو بشنوم .. نسیم نفسشو  که حس می کردم به قسمتی از صورتم می خوره . بازم رو زمین نشسته بودیم .. 
ترانه : خیلی بده هیاهو و هرج و مرج زندگی باعث شه که نتونیم سرمونو بالا بگیریم و به ستاره ها نگاه کنیم . غرق زندگی ماشینی شدن و تجملات همین دردسرا رو هم داره .. 
-نگاه کنی بالا سرت که چی بشه دختر !
 -یعنی واسه تو هیچ اهمیتی نداره که حس کنی اون قدرکوچیکی که داری توی دل آسمون آرامش , پرواز می کنی  و از اون بالا مالا ها غم و غصه ها رو خیلی ریز ببینی ؟
 -بهت نمیاد از این حرفا بزنی و این جوری باشی ترانه . بیشتر به آدمای خشک و جدی می خوری ..
 -نه بابا ... اینا همه اثرات فست فوده که مختو از کار انداخته ..
 -تو هم کم نمی خوری از این ... 
-چیه ادامه بده .. می خواستی بگی از این آت و آشغالا حرفتو پس گرفتی ؟
 -تو از کجا می دونستی می خوام اینو بگم ؟ 
-من اگه نخوام تو رو بشناسم که دیگه با تو نمیام سفر .. 
-تو اگه منو می شناختی ... 
ترانه : چیه امشب همش  حرفاتو نیمه کاره ول می کنی ؟ اگه دوست داری واست ادامه بدم .. 
-نه می دونم که فکرمو خوندی .. 
-خیلی بدی کامی .. 
-ولی نه به بدی تو .. 
-وای این حرفتو نشنیده می گیرم ... چقدر دلم می خواد به یه جایی تکیه بدم . این دیوونه ها نذاشتن که غروبی یه چرتی بزنیم .
 آخ که چقدر آروم و خوشحال شدم وقتی که یه بار دیگه سرشو گذاشت رو شونه هام . تنش با تنم تماس داشت . گرمای تنشو حس می کردم . نسیم خنکی که مو هاشو افشون می کرد و صورتمو قلقلک می داد .  بازم  کف دستشو  گذاشت توی دستم .. حس کردم خیلی نرم و ملایم تر از بعد از ظهری نشون میده .. منم باید حسمو نشون می دادم . دوستش داشتم تا کی باید ساکت می نشستم ؟  شاید فروتنی زیاد همیشه به معنای پیروزی نباشه . شاید اون از من انتظارقدرت بیشتری داشته باشه . حالا که باتمام وجودش به من تکیه کرده .. .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

علی , قرآن سخنگو

پیامبر گرامی اکرم خطاب به مولا علی می فرماید :یا علی لا یعرفک الا لله و انا .. ای علی تو را هیچکس نشناخت جز خدا و من ..
علی در دامان پیامبر تربیت یافت .. علی مرد منطق و احساس بود .. مردی صداقت پیشه , دلاور , مهربان.. جانفشان در راه خدا .. مرد جاذبه ها و دافعه ها .. مردی که نان را به نرخ روز نمی خورد.. 
علی خدای را به خاطر عشق به او و سپاس  از نعمتهایش می پرستید نه به خاطر وعده پاداش هایش و ترس از آتش دوزخ . علی ساده زندگی می کرد .. ساده می خورد و ساده می پوشید .. علی مرد اخلاق بود مرد مهربانی ها .. 
هیچکس تا خدا را دارد تنها نیست .. اما چرا می گویند که علی تنهاست ؟ او غم چه را می خورد ؟ برای از دست دادن آن چه که حق او بوده ؟ برای از دست دادن همسر مهربانش فاطمه مقدس ؟ برای پیمان شکنی پیمان شکنانی که دم از دوستی با خدا می زده اند و تنهایش گذاشته اند ؟ به راستی چرا علی تنهاست ؟! 
می پنداریم که علی را می شناسیم . برای او اشک می ریزیم .. مجالس عزا می گیریم . اما نمی دانیم علی برای چه گریه می کند ! برای چه اندوهگین است ! چرا احساس تنهایی می کند ! علی دردش برای خود نبود او به حال امتی دل می سوزاند که برای خود دل نمی سوزانیدند . او مرد اراده های آهنین بود . علی را یک دلاور می دانیم . فاتح خیبر , یک بزرگوار , نوازشگر یتیمان , یاور مستمندان .. چرا از خود نمی پرسیم که  چرا علی چنین کرده است ؟! 
 علی فقط یک نام نیست که بگوییم هر که نام علی دارد روح علی گونه دارد .. درد علی آن نبود که ابلهی نادان تیغ شمشیر بر فرق مبارکشان فرود آوردند .. درد علی تنها از دشمن نبود از دوستی بود که که مسیر الهی را به گونه ای دیگر می دید .. آیا درد علی و علی های این روز ها نیز چنین است ؟! آیا علی های این روز ها چون علی مقدس ما با باطل می جنگند یا بر سایه سایبانی از تزویر و ریا خفته اند و چون کبک زیر برف می پندارند دیگران هیچ نمی دانند و هیچ نمی بینند ؟!
 علی در مورد حق و باطل و شخصیتهای منتسب به حق یا باطل بودن فرموده ..اول حق را بشناس تا اهل آن را بشناسی و باطل را نیز بشناس تا با اهل آن آشنا گردی ...  اگر علی را دوست می داریم نه از از آن روی است که او امام ماست .. که او از خاندان پیامبر است .. اگر علی را دوست می داریم از آن روی است که خدایش خدای ما دوستش می دارد .. آن علی را که به باطل رحمی نمی کرد . آن علی را دوست می داریم که از حلقوم آشنا نمی گرفت و به بیگانه نمی داد . آن علی را دوست می داریم که جامه تزویر و ریا بر تن نمی کرد که شیطان صفتانه دم از خدا بزند .
 چه بگوییم که از علی نگفته باشیم ؟! و علی مرد عمل بود .. مرد قرآن , مرد پیمان , پیمان با خدایی که جهان را آفرید ..قدرتی که قبل از آغاز بوده است و بعد از پایان هم خواهد بود . 
 چگونه می توان علی و خدای علی را از خود خشنود ساخت ؟مسئولیت ما در جامعه اسلامی چیست ؟  آیا دم از اسلام و علی زدن و عدالت اسلامی را به زیر سوال بردن چاره کار خواهد بود ؟! تا به کی دنیا به ما بخندد و به دین ما .. به خدا که دین ما آیین علی گونه ما چنین نمی گوید . جهت حرکت ما چگونه باید باشد؟ برای بر قراری عدالت اجتماعی چه بایدکرد ؟! تا به کی تبریک تولد و تسلیت شهادت را سمبل علی دوستی خویش قرار دهیم و نخواهیم عمل کنیم به آن چه که علی و خدای علی می فر ماید ؟
 آن حضرت می فرماید برای دنیا به گونه ای زندگی کن که گویی تا ابد زنده ای و برای آخرت به گونه ای زندگی کن که گویی لحظه مرگت نزدیک است.....
و چه زیبا و پر محتوا فرموده آن بزرگوار : هرکه خود را پیشوای مردم خواهد باید که پیش از ادب کردن دیگران به ادب کردن خود بپردازد و باید که ادب کردن دیگران به کردار باشد نه به گفتار . کسی که آموزگار و ادب کننده خویش است سزاوارتر به تعظیم است از آن که آموزگار و ادب کننده مردم است . ..... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل .. 
به امید آن روز که  ستمهای معاویه و یزید گونه از جامعه اسلامی  ما محو گردد ابر های سیاه ستم به کناری رفته خورشید عدالت نمایان شود .
 خدایا رحمتت را شامل حال امتت ساز!ما را شایسته شفاعت علی گردان ! گناهکاریم نجاتمان ده !
 تسلیت باد سالروز شهادت مولای پرهیزکاران , امیر مومنین علی (ع ) .
 علی جان بهشت بر تو مبارک باد !  هنوز یادم نرفته است که سالها پیش در تفاوت بین تو و علی های الکی  نوشته ام و گفته ام : 
میان ماه من تا ماه گردون .. تفاوت از زمین تا  آسمان است ...   ایرانی شیعه دوازده امامی 

من همانم 19

دوباره در فضایی قرار گرفتیم که می شد تا دوردستها رو دید و خورشیدی رو که می رفت در نقطه ای از آسمون پنهان شه . 
از مینا و اسی خبری نداشتیم . معلوم نبود این پسره چه بلایی سرمینا آورده بود ! اخلاق اسی رو می دونستم . اگه یه وقتی گند می زد و از کسی حساب می برد سعی می کرد تا چند ساعتی خودشو نشون نده و آفتابی نشه . رو این حساب بود که غیب شدن اونا همچین جای تعجب هم نداشت . 
نگاه ترانه به آسمون دوخته شده بود . در حالی که من داشتم به صورت اون نگاه می کردم ... همچین محو آسمون شده بود که پس از دو سه دقیقه متوجه شد که من به صورتش خیره شدم . 
ترانه : داری کجا رو نگاه می کنی ؟ 
- خورشید رو
-خورشید که توی آسمونه
 -ولی خورشید من روی زمین قرار داره ... 
سکوت کرد و چیزی نگفت .. 
-من خوابم گرفته .. 
-معلومه دیگه بعد از ظهر تا حالا نشستی فقط راه رفتی و دور و برت رو نگاه کردی آب خوردی و فک زدی .. مشخصه  که خوابت می گیره ... 
-می بینی چقدر همه جا قشنگه ؟ یواش یواش ستاره ها در میان . چقدر دوست دارم وقتی رو که آسمون پر میشه . سقف زمینو میشه دید .
 -روزا هم میشه دید .. 
-ولی شب یه آرامش دیگه ای به آدم میده .
 سکوت شب خیلی زیباست و دلنشین ... 
-عجب اصطلاحات در همی به کار می بری دختر ..
 -ما اینیم دیگه .. 
-با این طبع حساست بهت نمیاد این قدر بی احساس باشی ...
 -وارد خارج از محدوده نشو .
 -چیکار کنم . تعجب می کنم دیگه .
 -دلت می خواست الان رو این جنگل و اون دور دورا جلگه ها و شالیزار هاش پرواز می کردی ؟
 -اگه همرام میومدی آره .. آخه من تنهایی تو دل آسمون به این قشنگی چه جوری پرواز کنم . آدم سختشه تنهایی دور بزنه .. آدم دوست داره وقتی قشنگی ها رو می بینه و لذتشو می بره یکی باشه که شریکش باشه .. یکی که با هاش از قشنگی ها بگه .. و خودشم یکی از اون حسای قشنگی باشه که طرفو وابسته به زندگیش می کنه . وقتی پرنده ای با جفتش پرواز می کنه هم از یارش لذت می بره هم از آسمون قشنگی که بالاسرش و دورشه و هم از منظره های قشنگ زیر پاش ..  اون دنیای بدون شکارچی رو حس می کنه .. اما پرنده با دل کوچیکش هم شکار عشق میشه .... 
خودم تعجب می کردم چطور شد که این همه رمانتیک شدم و عین رگبار داره از دهنم کلمات عاطفی و پر احساس میاد بیرون ..
 -ببینم خودتی کامیار ؟ جو زده شدی ها . تو که بیشتر از من خورشید پرستی . یواش یواش دارم ازت می ترسما ..
 - نکنه داری منو با اسی مقایسه می کنی ؟ 
-اون بره گمشه بمیره .. من خیلی خوابم میاد کامی . می تونم یه خواهشی ازت بکنم ؟
-بفر ما . 
-به اون درخت تکیه میدی .منم سرمو بذارم روشونه ات یه کمی بخوابم . می دونم اذیت میشی .. من عادت داشتم بعد از ظهرا رو بخوابم . 
باورم نمی شد اون این حرفو زده باشه . البته اون خیلی بی شیله پیله رفتار می کرد و خودمونی بود .. این کار براش عادی می نمود . ولی برای منی که یک تماس با اونو یه دنیا ارزش می دونستم خیلی رویایی و هیجان انگیز بود .
 سرشو گذاشت رو شونه ام و در حالی که چشاش به طرف خورشید  و نیمه باز بود آروم آروم خوابش برد . چقدر ناز شده بود .. صدای نفسهاش نشون می داد که به خواب سنگینی رفته .  از این بی خیالی و راحت بودن اون خوشم میومد . از این که به من اعتماد کرده لذت می بردم  . هنوز آسمون اون قدر تاریک نشده بود که نتونم موهای افشون و بلند شو نبینم .. موهای سیاه و لختش صورتشو قشنگ تر کرده بود . دلم می خواست انگشتامو رو موهاش بکشم . اما امکان داشت هر لحظه بیدارشه و اون وقت فکرای بد کنه و من همینو هم از دست بدم . فقط گردنمو کمی خم کردم تا صورتم به صورتش نزدیک تر شه و بتونم بوی گونه وموهاشو حس کنم .  یعنی می رسه یه روزی که بتونم تنمو به تنش بچسبونم و گرمای عشقو احساس کنم ؟ نمی دونم .. فاصله مو بیشتر کردم .  چقدر دلم می خواست که ساعتها در آغوشم آروم می گرفت و می خوابید ...
 در همین لحظه  اون دو تا مزاحم معلوم نبود چه جوری جلومون سبز شدن  که حرکتشونودر پایین تپه  ندیدم .
 مینا : لیلی و مجنون این جان ؟ همه جا رو دنبالتون گشتیم .
 -معلوم بود که صدامون می زدین ..
 اینو به عنوان تمسخر بهش گفتم .. 
-تو رو خدا یواشتر .. تازه خوابیده .. 
مینا : مگه چیکار می کردین که خسته شده ؟
 -زشته .. مطمئن باش اون کاری رو که شما می کردین ما نمی کردیم .
 اسی لال شده بود و حرفی نمی زد . می دونست که من الان به خاطر جمع و ترانه ساکتم ... 
من و مینا داشتیم بحث می کردیم که صدای ترانه در اومد .. 
-فکر کردی با این سر و صدا میشه خوابید ؟ تازه رفتیم یه چرتی بزنیم . ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

من همانم 18

پاک گیجم کرده بود این دختره دیوونه . اصلا کاراش شبیه به کارای آدمیزاد نبود . ولی خوشم اومد که حال اسی رو گرفت .
ترانه : به چی فکر می کنی ؟
 می خواستم بگم مگه تو مهلت هم میدی که آدم فکر کنه  ..دارم الان به تو فکر می کنم و این که بازم میشه که بشه بهت بگم که دوستت دارم و این بار تو جواب منو درست و حسابی بدی ؟ ... 
ترانه : چرا ساکتی ..
 -واسه این که دوست دارم صدای تو رو بشنوم ..
 -چه رمانتیک !
 -چه عجب ! واسه یه بارم که شده این واژه از دهان گهر بار شما خارج شده .. واقعا شگفت زده شدم .
 -به نظرت من آدم آهنی هستم ؟
 -من که فکر می کنم همین طور باشه
 -شروع نکن کامیارخان خوش تیپ .. شنیدم میون دخترا خیلی طرفدار داری ..
-تقصیرمن چیه که طرفدار دارم . ولی اونی که باید طرفدار من باشه نیست 
-خیلی دوست دارم با اون دختر آشنا شم و بهش بگم حواسش باشه .
 متلک پراکنی هاشو شروع کرده بود . می دونست که من به چی حساسم . سکوت کردم .. انگار قصد تکون خوردنو نداشت . اون دو تا هم سمت ما نیومدن . اصلا متوجه گذشت زمان نبودم . فکر کنم اونم دست کمی از من نداشت .
-غروب آفتابو بیشتر دوست داری یا طلوع اونو .
ترانه : من از غروب بیشتر خوشم میاد . یه حس خاصی به آدم میده . انگار یه غمی در غروب وجود داره که می خواد بشکنه و توی تمام آسمون پخش شه . یه پیامی که به گوش همه جهانیان برسونه . و بعد اون ستاره ها میان . اونا میان تا به غروب دلداری بدن و به آدمای عاشق غروب ..
 -ولی من عکس تو طلوع رو بیشتر دوست دارم . چون حس می کنم آدمو  به زندگی امید وار می کنه . غروب با همه زیبایی هاش به آدم یه حس دلتنگی میده .  من طلوع رو به بهار و غروب رو به پاییز تشبیه می کنم .
 -اتفاقا من پاییزو بیشتر دوست دارم . 
-ولی من از بهار بیشتر خوشم میاد .طلوع به آدم امید زندگی میده .
 ترانه : ولی بعد از روشن شدن هوا ی بعد از طلوع نمی تونی اون آرامشی رو که بعد از غروب به آدم دست میده حسش کنی 
-دختر  تو که همش داری حرف خودت رو می زنی ؟
 -چیه پسر کم آوردی ؟
 -نه مسئله این نیست . دیگه  آدم که نباید عقیده شو تحمیل کنه ..
-آفرین پسر خوب . حالا میای یه کمی قدم بزنیم ؟
 -تو گرسنه ات نیست ؟ می دونی الان چند ساعته این جائیم . کنار تو گذشت زمانو حس نمی کنم . مگه چی کار کردیم ؟ نشستیم آب رود خونه رو نگاه کردیم که چه جوری میره سمت جلو ..
 -کاش عقبی می رفت .. 
-آب رود خونه رو میگی ؟
 -نه زمانو میگم . خب معلومه دیگه به آب میگم دیگه .. ولی کاش زمان هم به عقب می رفت ..
 -اون وقت نظرت راجع به بعضی چیزا عوض می شد ؟ یعنی منظورم اون چیزی نیست که تو فکر می کنی .. 
-تو از کجا می دونی من به چی فکر می کنم کامی ؟!
 -از مدل اخم کردنت ..
 -یه طوری حرف می زنی که انگار همیشه در حال اخم کردنم .. خدای من چقدر از سکوت این جا خوشم میاد .. چقدر بهم آرامش میده ! چی می شد اگه شبو همین جا می خوابیدم .. ولی خطرناکه .. 
-دختر تو چقدر ندید بدیدی ..
 -نیست که تو خیلی بدید بدیدی .. باز ما سالی دوبار رو با خونواده مون میریم سفر .. 
-کجا ؟ میری تا قم ؟
 -دست میندازی ؟ 
-نه به جون عزیزت !پا میندازم . این داشته باش ..
-خیلی دیوونه ای کامی .. وای نگاه کن .. ماهی ها رو .. چه قشنگن ! اصلا فکر نمی کردم این طرفا بشه ماهی دید .. قدیما این آب ها ماهیهای بیشتری داشت . ولی فکر کنم از بس شکارچی ماهی زیاد شده دیگه خیلی کم میشه زیارتشون کرد ...
- چی شد از تماشای غروب منصرف شدی ؟ 
-نه هنوز کو تا غروب ... راستش وقتی در این فضا ها قرار می گیرم می تونم به خیلی چیزایی که توی شهر بزرگ خودم فرصت فکرکردن بهشو نداشتم فکر کنم . می تونم راحت تر تصمیم بگیرم .. به گذشته بر گردم آینده رو ترسیم کنم . می تونم خیلی چیزا رو ببینم ..
 -ببینم منو هم می تونی ببینی ؟
 -ایشششش تو رو که هفته ای دوبارو می بینم . دیگه واسم تکراری شدی . ولی یه تکرار قشنگی ..
 اون فکر کنم این عبارتشو همین جوری بر زبون آورد ولی واسه یه لحظه قلبم لرزید .. خورشید طلایی یواش یواش داشت سرخ  می شد .. 
-دختر ! تو نه تشنه ای نه گشنه ؟! 
-به اندازه کافی غذا خوردم .. اینم بطری آب نصفش پره . بیا سر بکش .. هر چند من خیلی به بهداشت اهمیت میدم . ولی دیگه به اینجا ها که می رسم تخفیف میام .
 یه نگاهی به لباش انداختم و با خودم زمزمه کردم که من تشنه اون لبام که بغلت کنم و ببوسمت و بهت بگم که دوستت دارم .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

من همانم 17

چند دقیقه ای به همین منوال گذشت .. پوست صورتش داشت می ترکید . دلم  نمی خواست یهو هوس برگشت به سرش بزنه . این جایی که ما بودیم خیلی خلوت بود و رفت و آمد ماشین هم خیلی کم ... باید خودمونو به هزار مکافات می رسوندیم بابل و از اون جا بر می گشتیم به تهران .. ولی من دوست داشتم لحظات بیشتری رو با اون باشم . برج زهر مار بود این دختره ... 
ترانه : می خواست به زور بغلم کنه .. منو ببوسه .. آشغال .. دیدم که این جوری داره حرف می زنه دیگه  منم همراهیش کردم .
 -ببین ترانه نذاشتی من فکشو پیاده کنم . پیش من کاری نداره ..
 -اصلا از این کارا خوشم نمیاد .
 -پس اگه دوست داری برگردیم تهرون .  ما که الان رو کره مریخ نیستیم . چیزی که فراوونه از بابل به تهرون ماشین کرایه .. از این جا یک ساعت تا بابل راهه .. از اون جا هم اگه شخصی بگیریم سه ساعته می رسیم تهرون .. 
-نه همین جا می مونیم . مگه غیر اینه که اون عوضی داره بی خیال می گرده ککش هم نمی گزه ؟ من نمی خوام کم بیارم . نباید کم بیارم ...
 -تو دیگه کی هستی دختر ..ولی  من اجازه نمیدم کسی بهت نگاه چپ بندازه .. 
-بهم میگه دلم می خواد که زنم شی . وقتی رسیدیم تهرون  به بابامامانم میگم بیان خواستگاریت .. میگه از همون وقت که منو دیده عاشقم شده ..  کثافت .. من و تو چه وابستگی به هم داشتیم که تو عاشقم شده باشی ؟...
 -حالا این قدر حرص نخور . خونتو کثیف نکن .. مگه نمیگی می خوای بی خیال باشی ؟  این است برابری حقوق زن و مرد . ولی خیلی نامردی ترانه . منو با  میناتنها گذاشتی ... 
-تو هم دست کمی از بقیه نداری .. 
-ای بابا مگه من چیکارت کردم ؟! اگه منظورت  جریان دو ساعت پیشه که باید بگم اون افتاد رو من ... چند بار بهت بگم ؟ باز خوبه که خودشم اعتراف کرد . ولی یه حسی بهم میگه که مینا و اسی دست به یکی کرده واسه تو دام گذاشتن . از این اسی مار مولک هرچی بر میاد .
-پس تو چرا با هاش می پلکی ؟ میگن آدمو از روچی می خوای بشناسی ؟ از رو دوستاش ... 
-باور کن ما خیلی وقته با هم دوستیم و راستشو بخوای در حد همین سلام و علیکه ..
 -ولی اون گفته من مثل کامیار,  قالتاق و چشم چرون و دختر باز نیستم .. 
-لعنتی ! اون این حرفو زده ؟ حقشو می ذارم کف دستش .. اینا رو واسه این گفته که تو از من فاصله بگیری . تو هم حرفشو باور کردی ؟
 ازش فاصله گرفتم سرمو به سمت دیگه ای بر گردوندم و مثلا با هاش قهر کردم . دیدم حرفی نمی زنه مجبور شدم خودم سکوتو بشکنم .
 -از همین کارش متوجه نشدی که اون داشته واسه خودش کلاس می ذاشته ؟ و می خواسته منو بد کنه و تو ازم دور شی ...
 -ناراحت شدی کامی ؟ 
-نه خیلی هم خوشحال شدم ..
 -داری مسخره ام می کنی ؟
 -ما اومدیم این جا مثلا خوش بگذرونیم .. همون پارک گازوئیلی خودمون خیلی بهتر بود .  بهت گفتم نیاییم .  ولی دیدم این جور ذوق زده ای گفتم باشه ایرادی نداره . 
-حالا مگه چی شده کامی .. یه غلطی کرد و منم همچین گذاشتم زیر گوشش که برق از کله اش پریده . فقط نمی خوام تا فردا غروب که بر می گردیم باهاش حرف بزنم و نگاش کنم . دیگه هم باهاش برنامه نمی ذاری .. حالا دلم می خواد از این آرامش لذت ببرم ..
 -میریم پایین تر کنار رود خونه بشینیم ؟ 
-نمی دونم فقط می خوام جایی باشم که اون دو تا رو نبینم .
- اگه دوست داری از منم فاصله بگیر و منو هم نبین . 
-تو یکی دیگه واسه ما نوشابه باز نکن . 
اومدیم پایین تر و کنار رود خانه ای با آب زلال نشستیم .
 -به چی فکر می کنی دختر ..
 -به هیاهوی زندگی .  به دنیای چمنهای سبز . به هر ریشه  هر گیاه .. به زندگی , به پرنده هایی که بی خیال رو سرمون در پرواز و در حال خوندنن .. 
-اون جوری که فکر می کنی اونا بی خیال نیستن .. بیشترشون یه جفتی واسه خودشون دارن . 
-بازم که داری بحثو به این چیزا می کشونی ..
یک بار دیگه من و اون کنار هم نشسته بودیم 
 -منظوری نداشتم . تو چرا این قدر حساسی . درسته که من یه حس خاصی بهت دارم ولی وقتی که تو این حسو نداری من اونو توی قلبم نگه می دارم .
در همین لحظه صدای پارس شدید سگی رو  شنیدیم . یک آن خودشو به من چسبوند و یه دستشو دور کمرم حلقه زد ... 
-نترس . من پیشتم . نمی ذارم هیچ موجودی آزارت بده . اون سگ چوپانه ... اون دور دوراست . تازه نزدیک هم بشه کاری به کارمون نداره . 
آروم شد .. خودشو ازم جدا کرد .. ولی یه حس خوبی از تماس با تن اون بهم دست داده بود ..هرچند در همون چند ثانیه ای که خودشو بهم چسبونده بود هر لحظه از این می ترسیدم که با اخم و تخم ازم فاصله بگیره . آرامش از وجودش می بارید . دلم می خواست بغلش کنم و یک بار دیگه بهش بگم که دوستت دارم .حس کردم که یکی دو تا از انگشتای دستم زیاد شده ... خنده ام گرفته بود .. ذوق زده و شوکه شده بودم .. برای لحظاتی کف دستشو به کف دستم سپرده بود . حرکتی نمی کردم .. گذاشتم تا اون کارشو انجام بده ... قلبم به شدت می تپید .  داشتم فکر می کردم که انگیزه اش چی می تونسته باشه که دستشو از توی دستم در آورد و از رویا بیدارم کرد .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

من همانم 16

اصلا حال و حوصله مینا رو نداشتم . می خواستم مثل بچه ها لج کنم و برم سمت ترانه ولی  ازاین که ترانه ناراحت شه می ترسیدم . نمی دونستم که اونا کجا رفتن و تا چه اندازه ازمون دور شدن . 
مینا : کامی چرا ازم فرار می کنی . مگه نمی دونی چقدر دوستت دارم . تو اگه همین حالا بگی که منو می خوای من دیگه سمت اسی نمیرم . 
-اسی تا حالا به اندازه کافی تو رو جویده بهت امون نداده . 
-من بهش اجازه ندادم که بهم دست بزنه . 
-آره تو گفتی و منم باور کردم . 
- می خوای باور کن . می خوای باور نکن . ولی این تو بودی که باعث شدی من برم سمت اون . وگرنه من خودم دوست نداشتم این اتفاق بیفته . تو انگار ترانه رو خیلی دوست داری ..
 -از کجا می دونی ..
 -از طرز نگاهت . با یه حالتی بهش نگاه می کنی . اون جوری که من دوست دارم و نگام نمی کنی .   فکر می کنی من از ترانه جذاب تر نیستم ؟ 
 -فکر نمی کنی آدم کسی رو که دوست داشته باشه زیبا ترین می بینه ؟ 
مینا : تو دیگه خیلی داری حرص میدی لجمو در میاری .
 -مقصر خودتی تو بودی که شروع کردی ..
 -یعنی میشه یه روزی که بهم بگی  دوستم داری ؟ من و تو زیر یه سقف زندگی کنیم ؟ باور کن من مهریه هم زیاد نمی خوام . هر چی تو گفتی . حتی به چهارده سکه هم راضیم . 
-بس کن . دیگه داری منو داغون می کنی همش رو اعصابی . این حرفای الکی پلکی چیه توی این طبیعت تحویل ما میدی . طوری رفتار می کنی که انگاری اومده باشیم بله برون . 
-کامی تو خیلی بی ذوق و بی احساسی . بدا به حال کسی که می خواد زن تو بشه ...
-قربون دهنت . این یه چشمه رو خوب اومدی ..
 در همین لحظه دیدم که صدای پا میاد .. یعنی صدای حرکت سریع موجودی که داره از یه چیزی فرار می کنه . ظاهرا این جنگل ها در روز روشن حیوونایی نداره که بخوان تا این حد به جاده و رود خونه نزدیک شن . حتی یه عده ای گزارش دادن که در این حوالی خرس دیده شده . ولی  نه این وقت روز ... این چی می تونه باشه ... وایییییی ... ترانه بود .. طوری می دوید که ترس برم داشت .. 
-چی شده .. اسی کجاست ..
 -گورستون ..
 رفتم به سمتش .. ولی از دستم در می رفت . 
-همه شما مث همین .. اصلا نباید با شما میومدم .. 
 مینا هم داشت میومد به دنبالمون که سرش داد کشیدم و گفتم بدو برو ببین دوست پسرت کدوم گورستونیه . حدس زدم که باید چه اتفاقی افتاده باشه . این اسی در برابر دخترایی که مقاومت می کردند و تحویلش نمی گرفتند نقطه ضعف داشت و اگه نمی تونست به هدفش برسه معمولا به زور متوسل می شد .  و بیشتر وقتا طرف از ترس آبرو واکنشی نشون نمی داد و حداقل  می تونست در همون حد و اندازه های یه بوسه به مرادش برسه و دلش خنک شه که زیاد تحقیر نشده . دلم می خواست برم سمت اسی و اونو بگیرم زیر مشت و لگد ... ولی در این شرایط حساس تنها گذاشتن ترانه به صلاح نبود . 
-عزیزم چی شده چرا همین جوری داری می دوی .. 
عجب تیز پایی بود این دختر ... چست و چالاک همین جور تپه های حاشیه رود خونه رو می رفت بالا . وای چه دور نمای قشنگی داشت .. نفسم بند اومده بود .
 -کجا داری در میری ؟ صبر کن ببینم چی شده ؟! بگو خودم حالشو می گیرم .. آخه دو تا دختر و دو تا پسر این جوری میان بیرون همین بر نامه ها رو هم داره . ولی تو نباید می رفتی سمت اون ...
 گند زده بودم . معلوم نبود این چه حرفی بود که بر زبون آورده بودم ... این بر نامه ها رو هم داره یعنی این که تو اگه سمت منم می بودی ممکن بود منم بخوام با تو قاطی شم .. ولی خوشبختانه متوجه سوتی دادنم نشد . به خیر گذشته بود . بالاخره آروم شد و گوشه ای نشست . دستاشو جلوی صورتش گرفت و شروع کرد به اشک ریختن .  اونو به حال خودش گذاشتم تا آروم شه ... پس از لحظاتی رفت به سمت جوی آب زلالی که همون نزدیکی بود . صورتشو شست ... 
-دختر ! فکر نمی کردم این قدر احساساتی باشی ... الان که بر گشتیم می زنم لت و پارش می کنم .. 
ترانه : کاریش نداشته باش 
 -یعنی  بی غیرت باشم ؟
 -خصلت شما مردا همینه ...
 -اگه اینو می دونستی چرا با ها مون اومدی ؟ این جا که امریکا و انگلیس نیست همه راضی باشن . تازه ...
 دیگه ادامه ندادم . می خواستم بگم تازه تو تنها ناراضی جمع ما بودی و هستی ... فکر همچین بر نامه ای رو می کردم ولی نه به این زودی و در همون ساعات اولیه ..ولی از یه نظر هم به نفعم تموم شد که اون دیگه با هام لج نکرد . ولی مرتب داشت نیش می زد که همه شما مردا از یه قماش هستین .. 
-بس کن ترانه . اگه در مورد اون اتفاقی که بین من و مینا افتاد میگی تو که بهتر از همه می دونی اون افتاد روی من . تازه من  اگه جنسم خرده شیشه داشته باشه میون جمع میام و کاری صورت میدم ؟ دیگه یه حرفی بزن که منطق داشته باشه ؟ 
دو تایی مون سکوت کرده بودیم .. زیر سایه چند درخت و کنار جوی آب نشسته بودیم .  تا چشم کار می کرد طبیعت زیبا و کوههای جنگلی خود نمایی می کرد . فقط اون دور دورا کوههای لخت البرز و قله دماوند  بهمون سلام می داد  .. دهها کیلومتر دور از ما بود ولی نزدیک تر از اینها به نظر می رسید .. البته اون راهی رو که ما از جاده ها میریم تا به مقصد برسیم با اون مسیر فضایی که توی دید ماست فرق می کنه از این نظر که اون بعد مسافت این تصور رو در ما ایجاد می کنه که در دید مستقیم هم باید همین تصورو از فاصله داشته باشیم . 
-ترانه بگو من چیکار کنم .
 -هیسسسسس ! فقط ساکت باش هیچی نگو .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

مرغ آزادی

سلام بر ندای بهاری ما ! سلام بر چشمان همیشه باز و بیدار اسطوره سبز . سلام بر صدای آزادی ! دختر گلها سلام ! ..
باز هم با تو سخن می گویم . خسته شده ایم از گفتن چه باید کرد ها و چه نباید کرد ها .. زمین را به آسمان و آسمان را به زمین رسانده ایم .... از رفتن دژخیم سروده ایم .. شیشه های پرخون را بر زمین زده شکسته ایم تا باز هم برگ های سبز آزادی ,  تجلی بخش آسمان آبی عشق باشد .
  نمی خواهم از خود و برای خود سخن بگویم . پیام تو برای یک ملت بود .. ملتی که بیدارشوند و خود حاکم بر سر نوشت خود . آن قدر از آخرین نگاه و چشمان زیبایت گفتم و نوشتم که دوماه پیش نگاه  ندا گونه دیگری را دیدم که  شاهد رهایی مرغ جانش از قفس تن و پرکشیدن به آسمان و عالم ملکوت بود .
 ندا جان !از دیدگان ما رفته اما از دلهای ما هرگز نخواهی رفت .. همه روزی خواهیم رفت .. اما تو آن چنان رفته ای که انگار همیشه با ما خواهی بود .. همیشه با همه خواهی بود . چون نگاه تو همه جا هست .. صدای تو را می توان از هر غنچه ای که در حال شکفتن است شنید . فریاد تو همچنان  بیداد می کند . شکنجه گر همچنان نفس می کشد .. نفس در هوای قفس می کشد . آخر نمی توان آزادی را به بند کشید .
آزادی زیباست  و تو به سر زمینی پرکشیده ای که پرهای پروازمان هنوز نایی برای رسیدن به آن جا را ندارد .
 تو با نگاهت رفته ای اما نور چشمانت آسمان ایران زمین را همیشه تابنده داشته است .
خون سرخ تو در کنارخون ایران پرستان دیگر وطن را سبز سبز سبز کرده است و ملت مبارز را آماده این که بالاخره روزی باید در هوای آزادی نفس کشید . روزی باید بر این باور شد که  من وکیل نفسهای خویشتنی هستم که پروردگار یگانه حاکم اوست . روزی باید بر این باوربود آزادی درمیان دیوارهای اسارت جای نمی گیرد . آن روز دژخیم و دژخیمان را به زباله دانی تاریخ می اندازیم و سرود زیبای آزادی سر می دهیم . آن روز بر مزار گلگون کفنان سبزینه صفت اشک سبز می بارانیم .. آن روز لاله های سبز سر از خاک سبزجوانان سبز وطن بیرون می آورند و با آهنگ نسیم آزادی عاشقانه می رقصند ..
 روز هایی خواهد آمد که وقتی خورشید طلوع کند دیگر از خاموشی ستارگان باکی نمی داریم .. روز هایی که با غروب خورشید اندیشه دیو سیاه خفقفان آزارمان نمی دهد . آن روز با ندای عشق و آزادی خواهیم گفت ..این است هوای آزادی .. این است فضای آزادی .. این است  آنچه که به خاطر آن خونها داده اند آن چه که به خاطر مبارزه با آن وجدانها به زیر پا گذاشته اند .
 و تو ای پرنده پر کشیده از دیار عشق و به دیار معشوق رسیده !ای که خون پاک و مقدست را نثار زمین و آسمانها کرده ای ما بازماندگان  باید که با قلم چون شمشیر خود از آزادی و آزادیخواهی و آزادی خواهان دفاع کرده نشان دهیم که خون ندا ها , سهراب ها , ترانه ها و همه شهدای راه حق و آزادی پایمال نخواهد شد .
 با سواد اندک واحساس ضعیف خود جید ترین نوشته ام را به عنوان مرغ آزادی در ذیل می اورم ... به پا خیز ایرانی ! به پا خیز فرزند کوروش! . بین ما و آزادی فقط دیواری فاصله است ...فقط یک دیوار .. دیواری  بسیار نازک تر و کوتاهتر از دیوار برلین .. به زودی فرو خواهد پاشید ...


دلم پرواز می خواهد
شکست این قفس همراز می خواهد

ببین شمع سپید  آسمان عشق
یکی پروانه با ناز می خواهد

از آن روزی که آزادی ازا ین جا پرکشید و رفت
زمین کشورم , سرباز می خواهد

نسیم عشق و آزادی به این گلزار می آید
که دشت لاله گون ما,  صدای سازمی خواهد

نمی دانم پیام  قاصدک ها چیست ؟
که عاشق,  بلبل و آوازمی خواهد

چرا کبک خرامان را نمی بینم
که سرو ناز یک جنبنده طنازمی خواهد

به گوش آید صدای طبل آزادی
وطن جنگاور جانباز می خواهد

تفنگ فریادمی گردد
فشنگ زوزه کشان دمسازمی خواهد

ندارد باور این جلاد مرگش را
چه خوش  بین است و او شهباز می خواهد

چه پرجوش وخروش است این د ماوند سپیدما
که آتش می فشاند , دیو را دلبازمی خواهد

نشسته مرغ آزادی , به روی قله شادی
چه خوب آواز می خواند , زما آوازمی خواهد

ایـــــــــــرانی

من همانم 15

ترانه : وای این جا چقدر بکر و دست نخورده هست ...
 اسی : درست مثل دخترای باکره .. 
اینو که گفت ترانه برای لحظاتی سکوت کرد  و به بهانه گشت و گذار چند قدمی دور شد ... 
دست اسی رو کشیده اونو به سمت خودم آوردم ..
-لعنتی این چه حرفی بود که زدی .. 
-چیز بدی که نگفتم . برو بابا . تو اصلا معلوم نیست چته ؟ من و تو کم لقمه هامونو با هم قسمت نکردیم .. 
-این یکی با بقیه فرق می کنه . تو نمی تونی با اون همون بر خوردی رو داشته باشی که با بقیه داری .. 
-همه شون سر و ته یک کر باسن . همه شون یک پخن .. همه شون لذت می برن از این که پیششون حرفای به علاوه هیجده بزنی . با دخترا باید حال کرد . خل نشو پسر .. بسپرش دست من می دونم چیکارش کنم . می دونم چه جوری اونو به سمت خودم بکشونم .   میگن رام کردن بعضی از دخترا از رام کردن اسب وحشی هم سخت تره ولی اینا پیش اسی کاری نداره ... 
-بس کن . ما تازه اومدیم 
-من که چیزی نگفتم ..موقع رفتن نشونت میدم که چه جوری جای دخترا عوض میشه .. اتفاقا مینا خیلی ازت خوشش میاد . نمی دونم چرا هر وقت که با اونم همش می خواد حرف تو رو بزنه . من که اصلا غیرتی نمیشم یا حسادت نمی کنم . بیا بگیر مال خودت . بخیل کیه  .  توتازگی ها داری بی مرام میشی کامی . 
-بس کن اسی اگه می خوای رفاقت ما پا بر جا بمونه بی خیال این دختر شو ... 
-نه خود خورم نه کس دهم گنده کنم به سگ دهم ..
 -ربطی به تو نداره .. 
نزدیک بود همون جا بذارم زیر گوشش که ترانه برگشت سمت ما چند لحظه بعد به تنهایی سرگرم قدم زدن شدم ...  با این که هوا بهاری بود ولی انگار به خونه رسیدگی نکرده بودند و انبوه برگهای پلاسیده پاییزی روی زمین خود نمایی می کرد . صدای پایی شنیدم . فکر می کردم ترانه باشه . ولی مینا بود .. 
-تو این جا چیکار می کنی .. اسی کجاست . 
-اون داره غذا رو گرم می کنه . . ترانه کجاست . پیششه ؟ 
-تو چرا این قدر در مورد اون حساسی . تو که می دونی من چقدر دوستت دارم ..
 -برو تو هم دلت خوشه .. هر طرف باد بیاد میری اون طرف ..
 -تو منو از خودت روندی .. 
-چیه مینا ! چون ماشین نداشتم  ولم کردی ؟ 
البته داشتم حرفای الکی می زدم .. از اون بالا یه نگاهی طرف خونه انداختم ..  اسی تنها بود . پس این ترانه کجا رفته بود . دختره پاک عاشق جنگل و طبیعت بود و خیلی هم احساساتی . می گفت من جنگل پاییزی رو بیشتر دوست دارم .. اسی چاپلوس هم گفته بود باشه پاییز هم دوباره میاییم این جا ولی شبش خیلی سرد میشه . 
-نکن مینا لوس نکن ..
 دختره پاک بازیش گرفته بود . دستاشو دور کمر من حلقه زده داشت قلقلکم می داد .
-بس کن مینا . الان اگه ترانه بیاد و ما رو در این حال ببینه بد میشه 
- خب بذار بشه . منم دارم این کارو می کنم که بد شه ..
 -نههههه ولم کن ... 
 یه سنگی جلو پام بود که منو انداخت زمین و مینا هم افتاد روم ..
 در همین لحظه ترانه هم سر رسید .. یه لبخند معنی داری زد و پس از چند ثانیه سکوت گفت بد نگذره ؟
- زمین خوردم ... 
مینا : ولی من زمین نخورده بودم ...
 ترانه : کاملا مشخص بود .
راستش اعصابم پاک ریخته بود به هم . دلم می خواست اون دخترو بگیرم زیر مشت و لگد ... 
ناهارو خوردیم و قصد داشتیم یه دوری  اون طرف جاده بزنیم . خونه ای که مادرش بودیم و متعلق به یکی از دوستان شمالی اسی بود رو ی   شیب تپه ای  سر سبزی بنا شده بود  که اون طرفش  رود خانه و جنگل بوده و اون دور دستها هم کوههای جنگلی سبز و دیگه اون دور دورا و خیلی دور رشته کوههای البرز خود نمایی می کرد . خواستم کنار ترانه باشم  که اون با لحنی که فقط خودم بشنوم گفت شما دو پرنده عشقو با هم تنها می ذارم ..  
مونده بودم که چی جوابشو بدم . تا بخوام فکر کنم دیدم  اسی و ترانه رفتن به سمتی  و من و مینا رو به حال خودشون گذاشتن . لعنتی ..  این فقط نباید تقصیر مینا بوده باشه . احتمالا اسی به مینا وعده وعید هایی داده و دو تایی شون دست به یکی کرده بودند . گریه ام گرفته بود . ترانه مال منه . عشق منه , اون همه چیز  منه . من نمی ذارم  اسی بهش دست بزنه ..
مینا : چقدر دلم می خواست که یه همچین جایی با هم تنها می شدیم . حالا به آرزوم رسیدم . تو دوست نداری دختر به این خوشگلی دوستت داشته باشه ؟
 -من دوست دارم اونی که دوستش دارم فقط مال من باشه 
-خیلی بی انصافی .. خیلی بی رحم و بد جنسی . من می خواستم فقط برای تو باشم . تو نخواستی . تو منو از خودت دور کردی . 
-بس کن مینا .. اصلا من و ترانه با همیم .. چرا این جوری کردی .. چرا افتادی رو من ..
 -می خواستی سر نخوری
 -حالتو می گیرم . هم حال تو رو هم حال اون اسی قالتاق کله پوکو . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

من همانم 14

خیلی از دست ترانه عصبی شده بودم . اصلا خوشم نمیومد با این پسره بریم بیرون . اون آدمی بود که واسه رسیدن به خواسته اش هر کاری می کرد . مثلا دوستم بود ولی گاه می خواست نشون بده که راحت تر از من می تونه با دخترا دوست شه و قدرت بیشتری داره . برای من فرقی نمی کرد که قوی تر باشه یا نه ولی دوست نداشتم که پیش ترانه عرض اندام کنه و بخواد خودشو پیشش لوس کنه .
 ترانه متوجه شد که ازش دلخور شدم .. 
اسی : اگه ترانه خانوم راضی باشن تو هم بیا دیگه .. ببین کامی خوش می گذره .. مینا هم یه چیزی سرهم بندی کرده تحویل خونواده داده .
 می دونستم اسی از اون مار مولک هاست و یه فکرایی توی کله اش داره . ولی اگه می خواست  نگاه چپ به ترانه بندازه با من طرف بود . شاید منم باید با این دختر یه بر خورد دیگه ای می داشتم . یعنی ممکنه  اسی قلق ترانه رو داشته باشه و  با هاش جورشه ؟ نه .. نمی تونم . نمی تونم به این موضوع فکر کنم . من که خیالم نبود و  مینا هم از خداش بود که بره گردش ..  اسی هم که می دونستم توی کله اش چی می گذره .  فقط حس می کردم که ترانه توی این ماشین احساس راحتی نمی کنه حالا برای چی قبول کرده بود بیاد رو نمی دونم شاید از دود و دم های تهران خسته شده  یکی دوروزی رو می خواست از طبیعت لذت ببره .
 همه مون لباسای تر و تمیزمونو تنمون کرده بودیم .. من و ترانه پشت نشسته بودیم  .. این اسی از بس حرف می زد دیگه سر ما رو برده بود ... با این ماشینی هم که اون داشت و از جاده هراز هم که می رفتیم همش سرعتمون زیر صد تا بود . حتی وقتی هم که به نزدیکای آمل رسیده بودیم و از اون پیچ و خم های پلور و آبعلی خبری نبود اون جور که دلم می خواست سرعتشو زیاد نمی کرد .  در سمت راست جلو طوری بود انگاری داشت کنده می شد . دیگه همینشم از سر ما زیادی بود و می دونستم این پسره تخسی که خیلی خسیسه و نم پس نمیده به این سادگی ها خودشو به زحمت نمیندازه . اسی : ترانه خانوم خیلی ساکته .. 
ترانه : اتفاقا دوستام به من میگن بلبل .. موتورم که گرم شه و به حرف بیام هیچی جلو دارم نیست ..
 مینا : شایدم برای این زیاد حرف نمی زنه که حواست به رانندگی باشه  ... 
اسی : ما گرگ بارون دیده ایم . دیگه از سختی ها گذشتیم .. با همین ماشین پژو رو هم گرفته داریم .. دیگه راننده پژو کم آورد ..
 -خوبه حالا نمی خوای  این قدر خالی بندی کنی ..
 - ببین کامی من که بهت دروغ نمیگم . ..
 دیگه مجبور شدم با ترانه شروع کنم به حرف زدن و توجهی هم به حرفای ا ون دو نفر جلویی نداشته باشم . از اون جایی که صبح زود حرکت کرده بودیم و جاده هم خلوت بود قبل از ظهر رسیدم به اون جایی که مقصد مون بود ... 
مینا : من دریا رو ترجیح میدم . واسه چی اومدیم جنگل ؟
 اسی : باشه فردا میریم دریا ..
 ترانه : اتفاقا من از جنگل بیشتر خوشم میاد . بیشتر به آدم آرامش میده .
اسی : خوشحالم که خوشت میاد .. 
لعنتی پسره پررو لحظه به لحظه داشت بیشتر با هاش صمیمی می شد . می خواستم یه چیزی بهش بگم ولی همش از این بیم داشتم که ترانه متوجه شه و یه چیزی بهم بگه . دوست نداشتم که اون متوجه شه که من خیلی حساسم و به موضوعی که از نظر اون فراموش شده اهمیت میدم . .. 
-ببینم الان رسیدیم به بابل .. ما رو داری کجا می بری ؟
اسی : دندون رو جیگر بذار یک ساعت بیشتر نمونده .. می برمتون به یه جایی که کوه و جنگل و  رود خونه  دیگه یه بهشتی از طبیعت سبز مازندرانو می ذاره پیش روتون .. ولی اون خونه ای که میریم داخلش کمی قدیمیه و شایدم یه خورده نمور باشه . .. ترانه : چه عالی ! مگه ما توی خونه خودمون توی پر قومی خوابیم یا این که مگه توی کاخ زندگی می کنیم ؟!
 مینا : راست میگه ترانه جون .. هر وقت که بارون میاد کلی دیگ و ظرف می ذاریم وسط اتاق که آب  بارون که از سقف چکه می کنه قالی رو خیس نکنه .
 وای که چقدر همه جا زیبا بود ! کوه و جنگل و رود خونه از همون اول خودشو توی چشم و دل ما جا کرده بود . البته  کوهها و تپه ها همه  سبز و پر از درختان کوتاه و در مواردی بلند بودند ..
 به روزای گرم بهاری رسیده بودیم . ولی جایی که ما داشتیم می رفتیم بیشترش خنک و کمتر شرجی بود . 
 ترانه که موبایل با کلاسشو در آورده بود و همش داشت عکس و فیلم می گرفت . 
- دختر چه خبرته !
 ترانه : چی میگی کامی اگه بدونی چقدر خوشم میاد از دیدن این همه قشنگی .. 
اسی : مگه کسی هم هست که بدش بیاد .. 
باز این پسره پرنخود توی آش شده بود , داشت رو مخ ما راه می رفت ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

من همانم 13

روز ها از پی هم می گذشتند و من و ترانه حتی با هم سینما هم می رفتیم .. حال و حوصله تماشای فیلمو نداشتم . فقط حواسم به اون بود که چیکار می کنه .. خیلی دلم می خواست یه بهونه ای پیدا می کردم ویک بار دیگه علاقه مو بهش ابراز می کردم ولی جرات این کارو نداشتم . با این که می تونستم دخترای خوشگل تر از ترانه رو خیلی راحت تورش کنم ولی اون یه حالت و سیاستی داشت که  جرات ریسک بهم نمی داد . می ترسیدم این بار بره و دیگه بر نگرده .  طوری عاشق ترانه شده بودم که حتی دلم می خواست به هر شکلی که شده با هاش ازدواج کنم . شاید در این مورد می تونست کمی کوتاه بیاد .. ترانه از خودش و از دوستاش می گفت . وقتی از گردش دانشجویی می گفت و از این که حتی پیش اومده که دانشجویان دختر و پسر با هم به گردش علمی رفته خیلی هم خوش گذشته من به طرز عجیبی حسادت کرده ناراحت شده بودم ولی سعی می کردم این ناراحتی خودمو نشون ندم . حتی از این می گفت که یک بار یه اکیپی از دانشجویان سوار یه مینی بوس شده و رفتن شمال ... اینو هم در جا اضافه کرد که حتی اون جا هم به هیچ پسری رو نداده . از این تیکه آخرش خوشم اومده بود . دلم می خواست این مغازه رو از حالت بقالی خارجش می کردم و یه شغل دیگه ای ردیف می کردم . یه کاری که در آمد خوبی داشته باشه طوری که هم  هزینه های زندگی پدر و مادر و خواهرمو تامین کنه و هم من بتونم از دواج کنم ... راستش از  از دواج خوشم نمیومد . ولی  واسه این که ترانه رو از دست ندم دوست داشتم که زود تر با هاش ازدواج کنم . یه بار ازش پرسیدم که نظرت راجع به ازدواج چیه ؟ گفت 
-راستش سلب آزادی و راحتی . دیگه آدم هر تصمیمی که بخواد بگیره و هر کاری که بخواد بکنه همش باید به این فکر کنه که طرفش چه فکری داره ...
 چند خونه اون ور تر و توی یکی دیگه از خونه های قدیمی و کلنگی یه دختری بود که اسمش بود مینا .. تازه دیپلم گرفته و علاف بود . خیلی هم دور و بر من می پلکید .. اونا سه تا خواهر بودن که اون از همه شون بزرگتر بود . باباشم دستفروش بود و از خداشون بود که دخترشونو زود تر شوهر بدن ..  دختر خوشگلی بود ...یه مدت هم باهاش بودم ولی فقط چند بار همدیگه رو بوسیدیم . اما از وقتی که حرف ازدواج رو پیش کشیده بود و می گفت که  یه سری کار ها رو باید بعد از از دواج انجام داد دیگه دور و برش آفتابی نشدم . اصلا لزومی نداشت که این حرفا رو پیش بکشه . تازگی ها خبر دارشدم که با یکی از دوستای قالتاقم ریخته  روهم و داره قاپشو می دزده . اسی که اتفاقا بهش می گفتن اسی قالتاق از اون هفت خطها بود . مثل من  زیاد خوش تیپ نبود ولی یه سر و زبونی داشت که ما ر رو از لونه اش می کشید بیرون . یه دوست دخترایی داشت که همه کف می کردن . من نمی دونم این مینا چه جوری خودشو پلاس  اسی کرده یا این اسی چه جوری خودشو قانع کرده که بره سمت مینا نمی دونم . هر چند مینا هم خیلی خوشگل بود ولی  دیگه در حد امکاناتش می تونست به خودش برسه . یه روز که من و ترانه با هم بودیم پارک .. اسی و مینا هم اومدن ...  ترانه رو معرفی کردم و اسی هم  یه چشمکی بهم زد که شانس آوردم ترانه متوجه نشد . .. اسی رو کشیدم یه گوشه ای و گفتم پسر این از اوناش نیستا .. 
-چی رو از اوناش نیست . من می شناسمت که رو هوا می زنی ..
 -قالتاق تو خودت به کی میگی . باور کن حتی بهش گفتم عاشقتم ولی بازم قبول نکرد . گفت اصلا از این بچه بازیها خوشم نمیاد .. 
-واسه ما فیلم نیا کامی . تو خوشگل تر از ایناشم تور کردی .. نکنه کم آوردی . بدش دست من خودم می دونم چیکارش کنم . 
-بس کن  . نمی خوام فراریش بدی ..
 از این حرکات اسی اصلا خوشم نیومد . دلم می خواست  من و ترانه زود تر از اون جا می رفتیم . از زبون بازیهای اسماعیل می ترسیدم . هر چند می دونستم ترانه اهلش نیست ولی بیشتر دخترا فریب همین حرکات قلابی و جنتلمن بازیهای پسرا رو می خورن دیگه  . دوروز بعد بازم پیداشون شد .. این بار سر کوچه دیدیمشون .  وضع مالی اسی اینا کمی بهتر از ما بود . پدرش یه رنوی قراضه سی سال پیشو گذاشته بود زیر پاش که مسافر کشی کنه  مینا همچین کنارش توی ماشین نشسته بود که انگاری توی رولز رویس نشسته باشه ..
 -بچه ها ما واسه پنجشنبه  جمعه آخر همین هفته می خوایم بریم شمال ... شما دو تا پایین ؟ ..
 قبل از این که ترانه حرفی بزنه گفتم ..
-ترانه درس داره فکر نکنم بتونه بیاد ... 
ترانه : اتفاقا من شمالو خیلی دوست دارم .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

من همانم 12

با افکاری ناراحت بر گشتم خونه .. حوصله هیشکی رو نداشتم . من که از عشق و وابستگی فراری بودم . چرا باید این جور تحقیر شده باشم . من ترانه رو دوست داشتم . به اون عادت کرده بودم . حس می کردم اون با بقیه فرق می کنه .. چرا  با من این رفتارو کرده بود .  به درک که بهم گفت نه . مگه آدم قحطیه . اصلا کی گفت که عاشق شم .  خوش به حال اونایی که  پس از حال کردن با دخترا ولش می کنن . اصلا کی گفته که برم ازدواج کنم ؟ زن می خوام چیکار کنم ؟ شاید انتظار نداشتم که همون اول بله رو بگه ولی انتظار اینو هم نداشتم که این جور با هام بر خورد کنه .  اصلا نمی دونستم چی شده ؟ فقط چند جمله از حرفامونو به خاطر می آوردم . فقط می دونستم حرف بدی نزده بودم . نمی خواستم کار به این جا بکشه . نمی خواستم اونو از خودم بر نجونم . خب اگه منو نمی خواستی دیگه این جور الم شنگه به پا کردن نداشت .  می دونستم دیگه بر نمی گرده . راستش واسم مهم نبود  . اصلا برای چی اومده بود این طرفا؟ مگه آدم قحطی بود که  اون از اولش قبول کرد که با من بپلکه ؟ اون شب از ناراحتی تا صبح خوابم نبرد . شب قبلش از هیجان خوابم نبرده بود . هی از این پهلو به اون پهلو می کردم . چرا  زندگی من باید این جوری باشه . چرا نباید منم از زندگی خودم لذت ببرم ؟ ماشینای آن چنانی زیر پام باشه ؟ پز بدم .. کلاس بذارم . دوست دخترمو کنار خودم بنشونم و به هر جا که دلم بخواد برم . تازه یه دوچرخه درست و حسابی ندارم . نههههههه .. این که نمیشه تا آخر عمرم به همین صورت زندگی کنم . باید بجنبم .  بقالی به دردم نمی خوره .. هرکی ظاهر مغازه رو نمی بینه مسیرشو عوض می کنه و میره یه کوچه اون ور تر . نمی دوستم چیکار کنم . کاری که ترانه با من کرده بود تمام غمهامو به یادم آورده بود . فعلا مجبور بودم یه جورایی کمک خونواده باشم . راهی نداشتم . باید به اونا هم توجه می کردم . نزدیک ظهر بود .. یکی دو ساعتی بود که داشتم مگس می کشتم ...
 -آقا یه بسته آدامس موزی می خواستم ..
صداش خیلی آشنا بود .. واوووووو .. همون دختره لوس بود ... بی اختیار از جام پا شدم . لبامو گاز گرفتم واونا رو گردشون کردم تا متوجه لبخند من نشه در عوض می خواستم اخم کنم تا بفهمه که چقدر از دستش ناراحتم ... 
-کاری داشتی ؟ 
-من  با سوپری کار دارم ...
 طوری لفظ سوپری رو به کار برد که حس کردم یه متلک به مغازه قدیمی و کهنه ما انداخته یا به خود من ... 
-فکر می کنی نتونم این بقالی رو سوپریش کنم ؟
 -چیه کامی دلخور نشون میدی ...
 -بابت چی ؟
-بابت دیروز ..
 -واسه چی ناراحت باشم . راستش فکرشو نمی کردم دوباره ببینمت .. 
-اوووووووه که این طور . چه بهتر ! حالا که واست فرقی نمی کرده بهتره من برم . فکر کردم یه خورده رفتارم تند بود و اذیت شدی . اومدم از دلت در بیارم . ولی توهم چند تا متلک بارم کردی .. 
-کجا داری میری ترانه ... 
-تو بدون من حالت بهتره .. 
 راستش  برای لحظاتی توی چهره اش خیره شدم . می خواستم ببینم آیا از این که به من نه گفته ناراحته یا نه ؟ ولی اثری از حس خاص در صورتش ندیدم . اون همون آدم ساده و بی شیله پیله دیروزی بود .. کمی با هم حرف زدیم . تا  کاملا متوجه شدم که اون خیلی راحت با این مسائل بر خورد می کنه . 
-ببن کامی من اگه می خواستم به کسی دل ببندم الان دیگه دانشجو نبودم . ..
 لعنت بر من که پس از این همه حال کردن با دخترا خودمو اسیر یکی کرده بودم که به عشق و دوست داشتن اهمیتی نمی داد .
ادامه داد ..
-ببین منم مثل تو خاکی هستم . عاشق یک زندگی بی شیله پیله .. اما واسه خودم فکر و فلسفه و فر هنگی دارم که دلم می خواد بقیه بهش احترام بذارن .
 -فکر کردی من به این فکر و فلسفه ات بی احترامی کردم ؟ اگه تو انتظار داری بقیه به افکارت احترام بذارن تو هم باید همین کارو بکنی . صبر می کردی عکس العمل منو پس از شنیدن جواب منفی خودت می دیدی .. انگار داشتی بهم حمله می کردی ..
 -منو ببخش رفتارم تند بود ..
 -منم بی تقصیر نبودم ترانه ... یعنی تو بازم میای بهم سر می زنی ؟ می تونیم مثل دو تا دوست باشیم ؟ 
-آره کامی .. همون شیوه ای که این روزا خیلی ها پیاده اش می کنن .. از عشق خبری نیست ..یه دوستی معمولی مثل جوامع پیشرفته .. راستش این سادگی و یکرنگی تو بود که سبب شد که به عنوان یک دوست روی تو حساب باز کنم .. انگار که تو واسم یک دوست دختری و منم برای تو یک دوست پسر ..... 
ترانه رفت .. شبی دیگه از راه رسید .. کار دنیا و خدا قابل پیش بینی نیست ... حالا  نه اون حسرت و عذاب شب قبلو داشتم و نه امید و استرس دو شب قبلو .. یه احساس آرامش داشتم از این که ترانه با همه ادا و اصولهاش هنوز کنارم مونده و با منه ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

من همانم 11

وقتی اینو گفت کل سیستم بدن من لرزید .. یعنی منم مثل اون پسره دیوونه هستم ؟! هر چند دیوونه  اسمی بود که ترانه رو اون پسره گذاشته بود ...
 ترانه : کامی جان ! شما بیمارید ؟ انگار این فست فود ها با شما سازگاری ندارند ...
 -اتفاقا خانوم ادیب چند تا دیگه  اگه  مهمونم کنی  بکن من حسابی می خورمش ...
 -میگم اگه کار نداری و حرفتم نمی زنی دیگه  من برم ..
 -واست مهم نیست چی می خواستم بگم ؟
 -چی مهم نیست پسر؟ من چه می دونم چی می خواستی بگی ؟! اگه پول و پله قرض می خوای من از اون دختر خر پولا نیستم که بخوای مخ زنی کنی ..  این فکرو از توی کله ات درش بیار . خارج کن . الان دیگه اون دوران گذشت که یک پسر می رفت سراغ یک دختر پولدار و پدره هم کلی واسه دخترش خرج می کرد که پسره مفت مفت دختره رو صاحب شه ...
 مونده بودم چی بگم ... 
-ترانه ! من عاشقت شدم ..
 -متوجه نشدم ..
 -من عاشقت شدم .. 
-با من بودی ؟
 -مگه کس دیگه ای هم این جا هست ؟
-نمی دونم گفتم شاید جنی .. چیزی باشه و من نمی تونم اونو ببینم ... 
-فکر می کنی منم دیوونه شدم ؟ 
-فکر نمی کنم یقین دارم ... می بخشمت کامیار ... به خاطر همین دو دفعه بیرون رفتنمون ؟ مثل این که از جامعه دوری .. الان بیا و ببین چه خبره ! انگاری در قرن بیست و یکم زندگی نمی کنی ... چیه این جوری نگام نکن . من این حرفت رو نشنیده می گیرم . فراموش می کنم .. فکر می کنم مخت تکون خورده .  اگه پشت گوشتو دیدی منو این طرفا می بینی .. 
-ترانه من دوستت دارم ..
 -تو چی فکر کردی ؟! فکر کردی دوست داشتن فقط به گفتنه ؟! یه هیجانی  یه گرایش و قوه جاذبه ای که به دیدن جنسی مخالف تو رو سمت اون می کشونه ؟
 -من تا حالا اینو به کسی نگفتم .. حالا چرا این قدر عصبی شدی ؟ اصلا حرفمو پس می گیرم ..
 -چرا باید یه حرفی بزنی که پشیمون شی ؟ 
-ببین ترانه من که ازت چیزی طلب ندارم . اشتباه کردم ولی گناه نکردم . شاید نمی دونستم که اشتباهه .. تو منو از اشتباه در آوردی .. حق با توست . آدم الکی به کسی نمیگه دوستت دارم . دوست داشتن منطق می خواد .. دوست داشتن باید رو یه اصولی باشه .. یه دوچرخه اوراق شده که همین جوری راه نمیفته ...
 -اصلا معلوم هست چی داری میگی ؟ 
-تو از من چی می دونی کامیار .. 
-هیچی .. فقط می دونم یکی هستی که یه چند روزیه منو متحول کردی .. یکی که وقتی می خوام بخوابم ..وقتی از خواب بیدار میشم .. وقتی که چشام بازه و این دنیا رو می بینم همیشه تو جلو چشامی ..
 یه زدگی خاصی در من به وجود اومده بود . پشیمون شده بودم از این که بهش گفتم که دوستت دارم . نمی دونم شاید حق با اون بود ... شاید نباید به این زودی بهش اعتماد می کردم .. اما این همه سادگی و بی شیله پیله بودن اون  همه  می تونست یه نمایش باشه ؟ اون که از من چیزی نمی خواست ...
 سرمو انداختم پایین و با یه وداع نرم می خواستم که ازش دور شم ..
 ترانه : وایسا بینم همین جوری می خواستی دوستم باشی ؟ فکر نکن آش دهن سوزی هستی ؟ حالا چون جواب  باب طبعت رو ندادم این جوری مثل بچه های بی ادب و بی فرهنگ  سرت رو انداختی پایین و داری میری ؟ به زور که نمیشه عاشق کسی شد .. برو کامیار دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم . من از این جور لوس بازی ها خوشم نمیاد . تو اصلا می فهمی دوست داشتن به چی میگن ؟! گذاشتم هرچی دلش می خواد بگه ... راستش انتظار یه حالت رمانتیک رو داشتم .. شنیده بودم و دیده بودم که دخترا عاشق این لحظاتن که یکی بیاد و بهشون بگه عاشقتم دوستت دارم تا خودشونو فداش کنن .. ولی ترانه این جوری نبود ..
-چرا این جوری نگام می کنی ؟ کجا داری میری ؟
 -میرم تا دیگه ریختمو نبینی .. نمی خوام بیش از این اذیتت کنم . 
-هر جور راحتی .. فقط یادت باشه هرگز ادعای دوست داشتن کسی رو نکن و اگرم ادعاشو داشتی کاری نکن که عکسشو نشون بدی ..
 -برای تو چه فرقی می کرد ؟! 
-هیچی فقط می تونستم دلمو خوش کنم به این که با یه آدم با شعور همکلام شدم ..
 خیلی عصبی نشون می داد ... غیر مستقیم بهم گفته بود بی شعور ... نگاش کردم و بهش گفتم درسته که من دنبال یه دختر پولدار می گشتم ولی از وقتی که تو رو دیدم حس کردم که اشتباه می کردم وقتی دل آدم بخواد پول و ثروت طرف معنا نداره ولی حالا می فهمم که این تویی که دنبال پسر پولداری ..حالا که دیدی من آس و پاسم این جور با هام بر خورد زشت داری ..
 طوری بر افروخته شد که از دیدن چهره اش به وحشت افتادم ..
 -من از همون روز اول  تو و شرایطتت رو ندیدم ؟ توی این محله شاهزاده ای هم با اسب سپید زندگی می کنه ؟
-مگه تو خودت کی هستی ؟
 اینو که گفتم اصلا نفهمیدم  چه جوری گذاشت زیر گوشم که چند نفر شاهد بودند ....
 - این یادت باشه من هر کی هستم این تو بودی که گفتی دوستم داری عاشقمی .. حالا برو گمشو ... 
رفت و منو به دنیا حسرت وحقارت جا گذاشت .. دو نفر خواستن بیان جلو و نمی دونستم چی می خواستن بگن که با عصبانیت گفتم به شما ربطی نداره .. یکی شون که سن بابامو داشت  به بغل دستی خود گفت بچه های این دوره زمونه چه بی ادب شدن! ..  خجالت کشیدم صورتشو بوسیدم و رفتم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

خواهر .. مادر یا زن داداش ها ؟ 60 (قسمت آخر )

پریسا : آخخخخخخخخخ تلکا داری چیکار می کنی .. همه طرفو داری .  هم داری به مامان حال میدی و هم به من . چه عالیه ! داداش یاد بگیره ... 
پارسا : شما چهار تا زن که دیگه منو خفه کردین . اگه  امروزه رو صاف در رفتم و نمردم دیگه نمی میرم .
 پروین دلش می خواست یه چیزی بگه . با این که همه شون به نوعی عملی مشابه داشتند ولی پروین حس می کرد که به زحمت می تونه خودشو با اون جمع هماهنگ کنه شاید به خاطر مادر بودنش بوده ,  این که مادر شوهر اون دو تا زن هم بود و از طرفی سنش هم بیشتر از بقیه بود ..
 تلکا  رفت  و  با یه دونه موز دراز برگشت .. 
توسکا : اینو برای چی می خوای .. پارسا می تونه یک لشگرو جواب بده .. شانس آوردیم که بیشتر داداش نداشت و تعداد ما جاری ها کمتره ..
 پریسا بدون توجه به بقیه همچنان خودشو رو کیر داداشش حرکت می داد ..
 پروین یواش یواش خونسردی شو به دست آورد و حالا خیلی راحت می تونست به صحنه عشقبازی پسر و دخترش نگاه کنه و حسرت دقایقی پیش رو می خورد که چه ساده لوحانه فکر می کرد که اون و پارسا مال همند و پسرش جز با اون خودشو با کس دیگه ای ارضا نمی کنه .  
پارسا خودشو به مادرش نزدیک کرد . پارسا طاقباز و مادرش دمر و رو در روی هم قرار داشتند .. پسر در عین  این که از حرکات کون خواهرش روی  کیرش لذت می برد و مراقب بود که توی کس پریسا آب نریزه خیلی آروم و آهسته گفت 
-مامان از من دلخوری ؟ 
پروین : اگه نگم آره دروغ گفتم . اصلا ازت انتظار نداشتم . تو با سرنوشت خواهرت بازی کردی
 -مامان اونو بهونه نکن . الان دیگه گذشت اون دورانی که  پرده داری واسه خودش کلاسی داشت . تازه این که کاری نداره بازم میشه پرده دوزی کرد . 
-می خواستم فقط مال من باشی .. 
-حالا هم هستم . مامان .. اشکاتو پاک کن ... چرا این قدر آروم  حرف می زنی 
-نمی خوام کسی بفهمه که ضعف دارم ... پریسا هم که داره مثلا ازم انتقام می گیره . یادش رفته که خودشم جزو گروه هوسبازانه ...
 پریسا : داداش تو و مامان چی دارین میگین ؟ ..
 توسکا : تلکا ! مامانو چیکارش کردی .. تلکا دو تا موز رو فرو کرده بود توی دو تا سوراخای مادر شوهرش ... پریسا : چرا داری عکس می گیری .. 
 تلکا : خیلی با حاله . حالا کی می فهمه کون مادر شوهرمه .. 
پریسا : واااااااا .. مگه می خوای اونو بفرستی اینترنت ؟ داداش .. عالیه .. دستاتو دور کمرم قفل کن .. سینه هامو میکش بزن . ..
 پروین : ببین حالا کارم به کجا کشیده که توی کس و کونم موز فرو می کنن .. 
در این جا پارسا صداشو بالاتر برد و با آرامش خطاب به همه گفت ...
 -خانوما ما دور همیم که خوش بگذرونیم . دیگه دست همه مون واسه هم رو شده باید یه جورایی با هم کنار بیاییم .. پریسا پا شو بینم . برو سمت مامان با هاش آشتی کن .. توسکا یا تلکا یه کدومتون بیاین سمت من تا با هم حال کنیم ... پریسا با حرفای پارسا کمی آروم گرفت .   پروین از جاش پاشد و با دو  دستش دو تا موزو از کس و کونش بیرون کشید و در همین لحظه دختر و مادر همدیگه رو در آغوش کشیدند .. تلکا رفته بود سمت پارسا و توسکا هم خودشو قاطی پروین و پریسا کرده بود . پارسا لذت می برد از این که تونسته این چهار تا زن رو به من نزدیک و هماهنگ کنه . حالا می تونست هر وقت که دلش خواست با هر کدوم از اونا باشه .
 -فقط خانوما بهتون بگم  تا بتونین شما رو می کنم و بهتون حال میدم ولی فعلا کمبود آب دارم . باید در مصرف آب صرفه جویی کرد .
 توسکا : اشکالی نداره فقط تو آب ما رو بیار دیگه  امروزه رو با همین می سازیم دیگه ..
 پروین در حالی که پاهاشو به دو طرف باز کرده بود و دخترش پریسا کسشو لیس می زد گفت شما   دو تا عروسام خیلی کلکین . فقط حواستون باشه اگه بخواین به غیر از شوهراتون و پارسا با مرد دیگه ای باشین خودم واسه طلاقتون قدم بر می دارم .. 
توسکا : اووووووهههههههه ماااااااماااااااان ما دیگه به اندازه کافی سیر میشیم .
 پارسا تلکا رو رو هوا داشت می کرد .. بقیه هم محو حرکات اون شده بودند ... 
-خانوما حسرت نخورین نوبت تک تکتون میشه .
 پروین در حالی که لبخندی رو گوشه لباش نقش بسته تمام حسادتها رو فراموش کرده بود گفت 
-فدات شم پسرم .. باید خوب بهت برسم که کمرت همین جور قوی بمونه . تو هم هوای مادرت رو بیشتر داشته باش .. تلکا حس می کرد که تمام بدنش سست شده ... چشاشو بسته بود و لباشو گاز می گرفت .. 
توسکا : نزدیکه آبش بیاد .. پارسا دو دقیقه دیگه می ذاریش زمین و منو می بری هوا ..
 پریسا : چه خبره کمر داداشم از کار می افته .. 
توسکا : این داداشی که من دیدم هر چه بیشتر از کمرش کار بکشه قوی تر میشه . 
 تلکا ارگاسم شد .. حالا نوبت توسکا بود ... پارسا اونو رو زمین و در یه استیل سگی نشوند . کیرشو فرو کرد توی کونش و موز رو هم تا ته کرد توی کسش ... 
-آخخخخخخخدردردم گرفته .. وااااایییییی .. ولی خوشم میاد موزو توی کسم حرکت میدی ..
 پارسا جای کیر و موز رو عوض کرد و خیلی آروم موز رو می کرد توی کون زن داداشش .. 
پروین که دستاشو پشت سر دخترش گذاشته اونو به لاپاش فشار می داد به این فکر می کرد که تا لحظاتی دیگه نوبت اونه که بره و با پسرش باشه ... 
 پریسا حس کرد که دوست داره یک بار دیگه لبای مادرشو ببوسه  و اونو با تمام عشق و احساس و هوسش در آغوش بکشه . همین کارو هم کرد ..
 پارسا هم که تلکا رو گذاشته بود زمین اومد از پشت  کیرشوبه   سوراخ کون خشک پریسا فشار داد .. 
-آخخخخخخخخ داداش تو منو کشتی ..کون می خوای بیا چربش کن بکن توش .. 
-وقت وسیعه خواهر خوشگله من ... این فقط یه زنگ خبرو خطر  بود واسه این که از جات پاشی تا بخوام یه حالی به این مامان جون بدم و ورودشو به محفل سکسی خودمون تبریک و  تهنیت بگم .
 پریسا هم خودشو کنار کشید و سه تایی شون که دیگه می دونستن  همه چی حله ترجیح دادن که بشینن سکس  پسر و مادر رو تماشا کنن ..
 تلکا : نگاه کن که پسر و مادر چه عاشقانه دارن همو می بوسن ؟!
 توسکا : آره طوری همو بغل زدن که کیر پارسا رفته تا ته کس پروین و هیچی مشخص نیست تا ما کیر پارسا رو ببینیم و کف دستمونو بذاریم رو کسمون و با هاش حال کنیم . 
پریسا : چقدر از این سکس های عاشقونه خوشم میاد .. 
توسکا : پس سعی کن به یکی شوهر کنی که عاشقش شی .
 پریسا : اصلا امکان نداره شوهر کنم . ... 
چهار زن احساس صمیمیت فوق العاده ای می کردند . هم این که می تونستند با هم لز کنند و هم این که یه جورایی هم می تونستن در مورد پارسا با هم کنار بیان . 
پروین : خانومایی که از کون دادن می ترسین حالا خوب مشاهده بفر مایید که پروین خانوم چه جوری به پسرش پارسا کون میده . یه وقتی فکر نکنین من گشادهستما ... 
توسکا : خواهش می کنم مامان جان ..
 تلکا : البته این طبیعیه که به مرور زمان و بالا رفتن سن کالیبر سوراخ کون  , هر چند کیر نخورده هم باشه ولی تا حدودی گشاد شه ..
 پریسا : عفت کلامو حفظ کن زن داداش ...
 دسته جمعی زدند زیر خنده .. 
پارسا سر کیرشو گذاشت رو سر مقعد مادرش و در  همین لحظه هم پریسا اومد جلو  دستاشو گذاشت رو کپلها و قاچ کونهای مادرش و اونا رو طوری به دو سمت بازشون کرد که کیر بعد از فرو رفتن توی کون و حرکت کاملا مشخص باشه  و بقیه زاویه دید خوبی داشته باشن .
 توسکا : یعنی میشه سوراخ کون منم به شکلی در آد که بتونم این جوری به پار سا جونم حال بدم  ؟
 پریسا : خانومی یه خورده کرم بمال به سوراخ کونت و کیر پارسا جون .. یه خورده هم دندون رو جیگر بذار راحت کون میدی .. بگو خودت نمی خوای .. از بس که  کون گشادی ..
 اینو که گفت بازم همه  شروع کردن به خندیدن .. چون حرفش بیشتر شبیه جمله ادبی و تضاد و پارادوکسی زیبا و شبه ایهام بود .. بقیه با لذت و حسرت به کیر پارسا نگاه می کردند که چه جوری سوراخ کون مامان پروینشو می شکافه و میره جلو وبر می گرده عقب .  به نوبت به کون و کپل پروین زده و از لرزشش لذت می بردند .. 
پروین : عزیزم اگه می خوای آبتو خالی کنی من حاضرم ... 
-مامان بی عدالتی میشه 
-پس بیا یه خورده برات ساک بزنم .. 
پروین شروع کرد به ساک زدن و چه با لذت هم کیر پسرشو ساک می زد !
 -آهههههههه ماااااماااااان کیرم .. داره میاد ... اووووووففففففف نهههههه ...
 پروین سرشو تکون می داد و پارسا هم در اوج لذت , پرشهای کیرشو  توی دهن مادرش انجام داده و منی خودشو توی دهن پروین خالی می کرد .. پروین تا یه حدی آب کیر پسرشو خورد یه قسمتشو در دهن و روی زبون نگه داشت .. بقیه رو صداشون زد ...
 پارسا : فدای تو مامان جونم بشم که نخواستی بقیه بی نصیب شن .
 پروین دهنشو باز کرد تا اون سه تا زن دیگه اون قسمتی از اب کیرشو که توی دهنش جمع شده  یه جورایی بلیسن و بخورن .. 
پریسا : مامان فدای تو که به فکر همه مایی .. 
تلکا : قربون مادر شوهر گلم که دلش نمیاد تنهایی بخوره .. 
توسکا : بگو مامان .. مامان گل .. مامان با مرام ... دست گلت درد نکنه . باید به ما درست کون دادن رو یاد بدی .. پارسا : شما اراده کنید یاد می گیرید خانوما .. کون دادن مثل رقصیدن تو ذات شما خانوماست ...خلاصه اون سه تا دهن و زبون پروین رو لیس زدن تا هر کدوم از آب کیر پارسا سهمی داشته باشند .. پروین : نوش جون همگی ..
 در همین لحظه پرویز خان بزرگ خونواده زنگ زد و پارسا گوشی رو گرفت ..
 -به ! آقا پسر گلم .. داداشات که نیستن .. امشب قراره کلی جنس بیاد و من مجبورم توی فروشگاه بمونم و تا دم صبح کاردارم و همون جا می خوابم . خواستم بگم تو مرد خونه ای مراقب خانوما باش ..اگرم بقیه از تنها بودن استرس دارن سعی کنین همه تون با هم باشین یه جا بخوابین .. 
-چشم پدر ..یک جا خوابیدن فکر و پیشنهاد خوبیه .  تو که می دونی چقدر دوستت دارم .. حرف بزرگتر شنیدن ادب است .. 
پدر و پسر خدا حافظی کردند .
 پروین : بابات چی گفت ؟ 
پارسا : هیچی  گفت که امشب نمیاد .. فقط به مادرت عادت نده حال کردن و سکس زیادو که یه وقتی سوار من میشه .. این قدر هم آبتو خالی نکن که زمستون کم میاری .. 
پروین : حالا منو دست میندازی ؟! اگه دستم به کیرت نرسه !
 دسته جمعی افتادن به جون پارسا و پسر در حالی که تکون نمی خورد و کاری نمی کرد خودشو سپرد به اون چهار زن تا هر کاری که دوست دارن باهاش انجام بدن .. پایان ... نویسنده .... ایرانی 

با درود به خوانندگان و بازدید گنندگان عزیز و گرامی ..پیرو پست شصت و شش ماه , منتشر شده در ابتدای سال 1395که در آن دلایل سکسی نویسی خود را نوشته بودم این را هم قید کرده بودم که پس از پایان آخرین داستان نیمه کاره ام پرونده سکسی نویسی هایم را خواهم بست  که بالاخره آن لحظه که این لحظه می باشد فرا رسید ..البته قبلا در بخش  ادبی و در خصوص نوشتن داستانها و مطالب غیر سکسی هم فعالیت داشته اما نه به اندازه داستانهای سکسی ..به نگارش آن داستانها و مطالب ادامه خواهم داد.. دست تک تکتان را که در این مدت همراهی ام کرده اید می فشارم و از همه شما سپاسگزارم .. با نظرات و انتقادات و پیشنهاد های گرم و سازنده خود مرا یاری داده اید .. این داستانها مهم نیستند مهم دوستی ها و رفاقت هایی ست که بر جای و پایدار می ماند . من در کنار شما هستم ..در همین مجموعه .. امید وارم پروردگار یگانه ما را درمسیر هدفی همراهی کند که خوشبختی و آرامشمان را به دنبال داشته باشد و جز این نخواهد بود که او سعادت بندگانش را می خواهد .. تندرست , پاینده و پایدار باشید .... ایرانی  

وقتی پسرم میشه برادر زنم

فوق لیسانس کامپیوتر گرفته بودم و آخرشم با کلی هزینه یه مغازه ای رو  اجاره کرده  توی یکی از کوچه پس کوچه های دنج شهر چلوکبابی راه انداخته بودم که صاحبش از اون سر مایه دارای گله گنده ای بود که یه خونه ویلایی بزرگ کنار همون مغازه داشت .. تیمور خان  و زنش فتانه و دخترش تارا توی اون خونه زندگی می کردند ... هرکدومشون یه ماشین جدا داشتند ...تارا و فتانه هر دو شون خیلی خوشگل بودن . تارا بیست و دوسالش بود و درس می خوند و فتانه هم چهل سال تمام داشت .. تو فانتزی های خودم می دیدم که  دارم با هر دو شون حال می کنم . تارا به نظرم دختر لوسی میومد ولی خیلی بابایی بود. اکثرا با دو تا توله سگ پاکوتاه دور و بر مغازه می گشت یکیش نوک مدادی و یکی دیگه هم به رنگ سفید بود ..   من سی سالم شده بود و خونواده از بس بهم سر کوفت می زدند دیگه مجبور شدم برم به دنبال کار و کاسبی ... تازه رفته بود بازارم بگیره و از کوچه پس کوچه های اطراف مشتری جذب کنم که تیمور خان یه شب که می خوابه صبح دیگه بیدار نمیشه ... تا چند روزی دلهره داشتم از این که نکنه بخوان منو بندازن بیرون و مغازه رو یه کاریش بکنن که خوشبختانه بهم گفتن به کارم ادامه بدم . از اون جا به بعد بود که بیشتر به سر و وضعم رسیدم و مخ زنی ها رو شروع کردم . می خواستم با فتانه که خیلی هم خوشگل بود و ده سالی رو ازم بزرگتر بود حال کنم . طوری مخشو کار گرفته بودم  و خودمو عاشق دلخسته اش نشون داده بودم که  روزی چند بار میومد بهم سرمی زد .. این دخترش تارا شده بود ماماچه ما ... هر دوشون اندام و کون و کپل درست و حسابی داشتند ولی مادره آبدار تر بود و من می  خواستم با اون حال کنم .. اما فتانه می گفت باید منو عقد کنی ... راستش من راضی به این کار نبودم . جواب خونواده امو چی می دادم . هرچند یکی دوبار باهاش حال کردم و بر نامه سکس کاملو انجام دادم ولی سیر نشده بودم و تارا هم  خیلی چوب لاچرخ می ذاشت و مدام متلک می پروند . خلاصه بهش گفتم یه چند ماه صیغه باشیم که  تارا جون اعتراضی نداشته باشه بعد یه کاریش می کنیم ... پدر و مادرم منو می کشتند .. ازدواج با زنی ده سال بزرگتر از خودم که یک دختر بزرگ هم داره ... خلاصه به این بهانه که چلوکبابی کارش زیاده کمتر می رفتم خونه ام و بیشتر وقتای فراغتو بودم پیش  فتانه .. فقط روزی دو سه ساعت اونم دم غروب و اوایل شب می رفتم سر کار . بقیه مدتو بودم ور دل زن صیغه ای مون . هر وقت توی اتاقمون خلوت می کردیم مراقب بودیم که زیاد سر و صدا نکنیم که به گوش این تارا نرسه و آبرومون نره ..
 -آخخخخخخخ جمشید اگه بدونی چه حالی میده .. فکر می کنم تازه دارم با هات سکس می کنم . 
-ما که چند بار قبلش با هم بودیم
 -ولی حالا من زن تو هستم دیگه .. دو سه ماه دیگه میشم عقدت .. اونم واسه خودش یه لطفی داره ... 
چه هبکلی داشت ! .. با این که  فتانه خیلی خوشگل و خوش اندام بود ولی ده سال ازم بزرگتر بود و می دونستم که خونواده ام ناراحت میشن .. با این حال سعی داشتم طوری فتانه رو وابسته اش کنم که حتی اگه عقدش هم نکردم و مخالفت کردم با این کار دلشو نداشته باشه که از من دل بکنه . چه اتاق خوابی ! چه نور های رنگ و وارنگی !.. بیچاره تیمور خان ! هر چند اگه نمی مرد من به نوا نمی رسیدم . اون شب اول کونشو چرب کردم یعنی سوراخشو همون اول فرو کردم توی کونش که جیغش رفت آسمون ...
 -یواش تر تارا می شنوه ..
 فتانه : چقدر از تارا می ترسی ؟ مادرش که گناه نکرده . نمی تونه بدون شوهر باشه ..
 تلنبه زدن من و کردن کس و کونش شروع شده بود . طوری حشریش کرده بودم که پی در پی جای کیرمو توی کس و کون و دهنش عوض کرده آخرشم توی دهنش خالی کردم . .. دیگه مادره باهام در مورد دخترش حرف می زد و این که تو حالا جای باباشی و باید حواست به اون باشه که افسردگی نگیره  .. باهاش حرف بزن ببین دردش چیه ...
 -اون که اصلا تحویلم نمی گیره و از این ناراحته که من جای باباشو گرفتم .
 تارا خیلی بد قلق شده بود . بیشتر وقتا که من اون جا بودم از تو اتاقش در نمیومد .  چه اندامی هم داشت این تارا ! راستش به خاطر ترس از مادرش و این که نونمون آجر نشه  و این که خود تارا هم خیلی بد اخلاق بود سکس با اونو دیگه خیلی رویایی می دونستم . می خواستم مثل یک مرد باهاش حرف بزنم خودمو خیلی جنتلمن و دلسوز نشون بدم . با توجه به این که مادرش هم منو آزاد گذاشته بود که بهش روحیه بدم این بهونه رو داشتم .  خونه شون حیاط وسیعی هم داشت بالای پونصد متر که بیشترش باغچه بود و گلکاری شده .. یه روز که اونو توی باغچه گیر آوردم  به زحمت و پس از یک ساعت موفق شدم که چند کلمه با هاش حرف بزنم .اون دو تا سگ یا توله سگ پا کوتاه که چش نداشتم هیشکدومشونو ببینم باهاش بودن . وقتی بهش گفتم  دخترم,  یه پوز خندی زد و گفت جدی بهم میاد دخترت باشم ..؟ خلاصه از این گفت که مادرش به فکر تفریح و لذت خودش بوده و هنوز کفن پدرش خشک نشده به فکر جانشینش افتاده ... بی انصاف ملاحظه منو نکرده بود که داشتم با هاش حرف می زدم . چاک بلوزش طوری بود که نصف سینه های درشت و سفیدشو انداخته بود توی دید .. دلم می خواست همون جا می خوابوندمش  و به این فضولی هاش خاتمه می دادم . به هر چیزی کار داشت دختر پررو به تو چه مربوطه که مادرت شوهر کرده .. یکی دویار حس کرده بودم که اون به هنگام سکس دور و بر اتاق ما می پلکه .. برای همین مراقب صدا و ناله های خودم و مادرش بودم .. ولی با خودم گفتم از امشب می دونم چیکار کنم . یا هوشیارانه میای یا  سهوی .. واسه چی خجالت بکشم ؟ تو باید خجالت بکشی که باید توی اتاق خودت باشی و کپه مرگتو اون جا بذاری . باز خوبه که خونه تون دریاست ...  دختره بی ادب .. مادرش دلش می سوخت و  مثلا می خواست که مثل یک روانشناس اونو کنکاش بکنم و درمانش کنم .. بهش حق دادم .. حرفاشو تایید کردم .. طوری رفتار کردم که انگاری من امامزاده دهرم و مثلا مادرش باید بیشتر هواشو داشته باشه ...و تارا حس کنه که انگاری من علیه خودم هستم .. حس کردم رفتارش بهتر شده .. حتی بر خوردش .. با این حال تصمیمو منی بر سر و صدا موقع سکس تغییر ندادم . نیازی نبود که  فتانه رو با خودم هماهنگ کنم . اون فقط به من توجه داشت و اگه جلوشو نمی گرفتم سر و صدا می کرد . می دونستم از این که کسشو بخورم خیلی خوشش میاد .. همون اول دو تایی مون لخت شدیم و دهنمو انداختم روی کس تپل و گنده اش . در حالتی این کارو انجام دادم که یه پهلو باشه  و کیرم توی دست اون قرار بگیره .. می دونستم اون هر حالتی رو که درش قرار بگیره شروع می کنه به سر و صدا و نالیدن . به یه شیوه ای هم کسشو می خوردم که  اگه تارا کنار استخر هم می رفت صدای مامانشو می شنید ... قسمت بالای کسشو گرفته بودم توی دهنم و طوری که گازش نگیرم اونو می گردوندم ..
 -ووووووویییییی جمشید آخخخخخخخخ ... سوختم سوختم ..
 کف دستمو هم گذاشته بودم روی کسش و و از این که از هوس ورم کرده لذت می بردم . حس می کردم کیرم کلفت تر از هر وقت دیگه ای نشون میده .. تونستم فتانه رو با همون خوردن کسش ار ضا کنم ... با صدای بلند کیر می خواست و منم از همون روبرو یه ضرب کیرمو کردم توی کس .. بعد اونو در یه حالت سگی نشوندم و امونش ندادم . صدای شلپ شلیپ بر خورد بدنهامون فضای ساکت خونه رو پر کرده بود . 
-واااااایییییی جمشید جونم سیر نمیشم ... 
-چه بدن ناز و تازه و تپلی داری ... 
-بازم داره میاد .. 
-امشب تو چته .. خیلی حریصی . 
-من همیشه حریصم ..  
طوری به خودش لرزید و با تمام وجود لرزش و خالی شدنشو نشون داد که منم  خودمو رها کردم و تا می تونستم توی کسش خالی کردم . .. 
روز بعد دیدم که تارا خیلی سر سنگینه .. اما لباسای فانتزی تری پوشیده . دوست داره جلب توجه کنه ... روز به روز با هم صمیمی تر می شدیم . یه دلبستگی خاصی بین ما به وجود اومده بود که  تا حدود زیادی هم اونو با مخ زنی تر کیبش کرده بودم . می خواستم جا پامو توی اون خونه محکم کنم . ظاهرا از نظر مذهبی کسی که مادرو می کنه دخترشو نباید بکنه یا بالعکس .. ولی من که این چیزا حالیم نبود . بد جوری رفته بودم توی نخ تارا . یه روز که فتانه رفته بود اطراف شهر برای دیدن پدر و مادرش من و تارا خونه تنها بودیم . اون رفته بود توی استخر تا تنی به آب بزنه چه اندام توپی داشت این دختره . پاهایی بلند و کشیده , باسنی متناسب با پا هاش ,  سینه هایی درشت و شونه هایی پر .. صورتی گرد و سفید .. داشتم دیوونه می شدم .. سینه هاشو هم انداخته بود بیرون . بدون سوتین با  یه شورت نازک  یا مایو کوچولو خودشو انداخته بود توی آب .. منم سریع خودمو دعوت کرده رفتم کنارش .. 
-چه هوای گرمی !
 تارا : تو که اومدی خنک شدم ..
 -این که گفتی یعنی چه ؟! متلک بود یا خوشامد ؟ 
-هرچی می خوای حساب کن ..
 راستش قبلا چند بار دستاشو گرفته بودم تو دستای خودم . تو چشاش نگاه کرده بودم و یه بار هم بوسیده بودمش . ولی همه اینا از اون جایی که زود گذر بود احتمالا زیاد بهش فکر نکرده بود .  اما حالا بهترین وقتی بود که بتونم خودمو بهش دیکته کنم . با شورت فانتزی که پام کرده بودم و درشتی کیرمو خیلی خوب نشون می داد و اندام پری که داشتم حس کردم که گرایش خاصی بهم پیدا کرده .. مخصوصا این که می دونستم که یا سکس ما رو می بینه یا صدای هوس من و مادرشو می شنوه و به خاطر همین خیلی هیجان زده نشون میده . 
-ولم کن .. تو اصلا برای چی این جایی 
-راستشو بخوای واسه تو . من تو رو دوست دارم . عاشق تو هستم ..
 -دروغ نگو .. تو مادرمو به خاطر پول و هوس می خوای ..
 -باور کن من عاشق توام . می دونستم که دنیای من و تو فاصله ها داره و تو رو به من نمیده . اونم که خب یه زنیه که داره سنش زیاد میشه و عاشق من شد .. دیگه موندم چیکار کنم . وقتی هم می دیدم که تو با من سر ناساز گاری داری تاراجون دیگه حال و روز خودمو نمی دونستم .
 تارا به شدت می گریست . حس کردم دوستم داره .. از کار این  دخترا نمیشه سر در آورد . شناختنشون خیلی مشکله . نمی دونستم از کی عاشقم شده . جاش هم نبود که به دنبال شجره نامه باشم .  دستامو دور کمرش حلقه زده و همون جا کنار استخر خوابوندمش .. خودمو انداختم روش .. لبامو گذاشتم رو لباش .. سینه هام رو سینه هاش افتاد . حس کردم که تمام بدنش داره می لرزه .. 
-نههههههه ..می ترسم ..می ترسم ..  هنوز دست هیچ مرد غریبه ای بهم نخورده هنوز از این کارا نکردم .. 
-دوستت دارم . تو عشقمی .. باید از یه جایی شروع کنی .. 
شورت اون و خودمو  در آوردم و این بار پا هاشو باز کردم و کیرمو گذاشتم  لای پاش و خودمو به آرومی روش حرکت می دادم .. 
-نهههههه نکن .. نکن ..
 اصلا خودمم نمی دونستم دارم چیکار می کنم . به هیچی فکر نمی کردم . دلم می خواست یه زن یه دختر جوونو در کنار خودم در آغوشم داشته باشم . هیشکدوم ندونستیم که داریم چیکار می کنیم .   فقط وقتی  از خواب گران بیدارشدیم که دیدم کیرمو از توی کسش بیرون کشیده و اونو که کاملا خونی بوده  جلوی صورت تارا گرفتم . هر دومون متوجه شدیم که غرق هوس  و بی خیالانه اون کاری رو که نباید می کردیم انجام دادیم ... 
تارا : عشق من خودت رو ناراحت نکن به مامان چیزی نمیگم . 
-نه .. آخر که چی .. 
-من و تو مال همیم عشق همیم ... دوستت دارم جمشید ...
 -ولی خیلی سخته به هم برسیم .
 و به این فکر می کردم که میگن یک مرد نباید هم مادر رو بکنه و هم دختر رو . فقط می تونه با یکی شون حال کنه و کیرشو فرو کنه توی کسش . اما من هم مادر رو کرده بودم و هم دختر رو ... با هم رفتیم توی آب .. اونو بردم کناره های استخر . جابی که باسن گنده و تپلی اش توی دید باشه . دو تا قاچای کونشو که توی آب صاف استخر برق می زد و درخشش و سپیدی خاصی داشت بازش کرده کیرمو کردم توی کسش و دستامو رو سینه های درشتش گذاشتم . چقدر داغ بود و توی خنکی استخر می چسبید که کیرمو بزنم به ته کسش و شکمم بخوره به کونش ... کیرمو در آورده و به قصد کردن کونش اونو به سوراخ کون فشار دادم جیغی کشید که منصرف شدم  .. از استخر اومدیم بیرون .. کیرمو گذاشت توی دهنش ... 
-آههههههههه چقدر خوشم میاد از این که این جوری داری با کیف و لذت ساک می زنی . بخورششششش جوووووووون ...
 چقدر آب کیرم زیاد شده بود . بعد  یه حالت سگی قرار گرفت و کرمی رو داد به من که بمالونم به سوراخ کونش ... آخخخخخخ چه کیفی می داد .. با این که دوست نداشتم درد بکشه و دلم می سوخت ولی حالت چهره اون به وقت کون دادن و فشار آوردن خودش به زمین و فشردن پنجه هاش واسم جالب بود . دستامو گذاشتم رو سینه هاش و در حال چنگ گرفتنشون لباشو هم محکم اسیر لبای خودم کرده و به کیرم فشار آوردم تا سریعتر بره توی کون کرم مالونده اش ... چقدر بهم چسبید .. کاش اونم لذت ببره .. کیرمو در همون حالت به آرومی حرکت می دادم که حس کردم آبم  داره خالی میشه ... ازم خواست که رو زمین و طاقباز دراز بکشم و اون با کیرش بیاد و رو من بشینه  ..
  رو من نشست  کیرم در یه حالت زمین به هوا رفت تا ته کسش .. 
-آخخخخخخخخ ... بگو .. بگو این کیر مال منه ... 
چی می گفتم ؟! در اون لحظات اگه می گفتم مال مادرت هم هست دیگه سکس بهمون نمی چسبید .
 -آره عشقم مال توست فقط مال تو 
-مال مامان هم که هست ..
 -چیکار کنم اون زن منه زن صیغه ای منه ... 
-منم می خوام زنت باشم ..
 -مگه میشه ؟ قانون می ذاره ؟ 
-صیغه که ثبت نمیشه ... 
وایییییی اولش فکر کردم که یک تابلوی بزرگی روبروم قرار داره درست پشت تارا و پشت کونش ..اون مادر تارا یا زن صیغه ای من فتانه بود درست لحظه ای رسید که کیرم تا ته کسش قرار داشت .. دیگه اخراجی رو رو شاخش می دیدم . دیگه معلوم بود که چی شده .. یخ شده بودم . اما تارا خیالش نبود . عین سگ و گربه به هم می پریدند . و مدام همدیگه رو به خاطر مسئله ای محکوم می کردند ... منم فقط نگاهشون می کردم و می دونستم که حداقل حمایت یکی از اونا رو دارم . خلاصه خودشون بریدند و خودشون دوختند . مجبور شدند یه جوری با هم کنار بیان . قرار شد من تارا رو عقدش کنم .. فتانه هم همیشه صیغه ام باشه .. هر دو تا شونو بکنم . آخ که چه حالی می داد . خونواده ام چقدر خوشحال بودند .البته اونا فقط موضوع تارا رو می دونستن .  هنوز چهلم تیمور خان هم نشده بود .  با این حال من و تارا توی دفتر خونه عقد کردیم .. فتانه بار دار بود و از اون جایی که چند روز بعد از مرگ شوهرش با من بود می تونستیم  یه جورایی بگیم که بچه مال شوهرشه ... چند وقت بعد تارا هم بار دارشد .. من حالا دو تا زن دارم . گاه دو تایی و گاه سه تایی با هم حال می کنیم . رابطه دو تا هوو با هم خوبه یعنی مادر و دختر . می تونن یه جورایی همو تحمل کنن . شاید گاهی لذت می برن که کیر منو توی کس و کون طرفشون می بینن . مخصوصا این مادر که چقدر از حال کردن دخترش لذت می بره و همین احساسو تارا هم نسبت به اون داره . حالا من روی یه تخت بزرگ دراز کشیده یک طرفم مادر و طرف دیگه ام دخترش قرار داره هر دو شون شکمشون با لا اومده و شش ماهه و هفت ماهه بار دارن . ظاهرا بچه ها هر دو شون پسرن . 
-زنای خوشگلم این قدر به هم تعارف نکنین . آشپز که دو تا شد آش یا شور میشه یا بی نمک .
 چه حالی می کردم وقتی که دو تا یی شون  با اون شکم بر آمده به طرف کیرم خم می شدن و یکی سر کیرمو می ذاشت توی دهنش و یکی دیگه هم بیضه هامو میک می زد ... با این که کمی واسشون سخت بود بهشون گفتم که در یه استیل سگی قرار بگیرن ... به نوبت می کردمشون .. سوراخ کسشون به خاطر بار داری یه حالت خاصی پیدا کرده گشاد تر نشون می داد . 
تارا : مامان خیلی دوستت دارم ..
 فتانه : منم دوستت دارم دخترم ... 
مادر و دختر نسبت به هم لز بین هم شده بودن . 
دیگه اصلا سر کار نمی رفتم . فقط خونه می موندم و  با هاشون حال می کردم و بخور و بخواب شده بود کار من . هرچی فکر می کردم می دیدم میشه این قانونو لغو کرد که  وقتی با مادر بودی با دختر نباید باشی و یا عکسش . چون  تارا و فتانه با هم خیلی خوبن و نشون دادن که مادر و دختر به خوبی می تونن نقش یک جفت هووی سازشکار و با محبت رو ایفا کنن . فدای هر دو تا شون بشم . فتانه فقط از این ناراحته که چرا نمی تونه علاوه بر این توراهی بازم برام بچه بیاره . و حالا من تا چند وقت دیگه صاحب دو تا پسر میشم که هم برادر حساب میشن و هم این که یه پسرم میشه برادر زنم یه پسر دیگه ام میشه نوه زنم .. یه پسرم میشه خواهر زاده اون پسرم .. وای خدا جون قاطی کردم ... تازه این هنوز اولشه ....پایان ... نویسنده ... ایرانی

 

ابزار وبمستر