ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آخرچرا؟!

آخر چرا ؟!
چرا مرا به غروب غمها سپرده ای ؟!
مگر عشقت نبودم ؟!(نبوده ام )
آخر چرا ؟!
چرا مرا بربادهای ویرانگر نشانده ای ؟!
مگر عشقت نبودم ؟!
آخرچرا ؟!
چرا مرا به دست ابرهای خزان داده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا  نیش دشمن را به من بخشیده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا ؟!
چرا کتاب عاشقی را پاره پاره کرده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا مهر نگاه پرمهرت را ازمن گرفته ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا به من وفادار , وفادارنمانده ای ؟!
مگر عشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا چشمهایت را به روی اشکهایم بسته ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا مرا به سوی بی تفاوتی هاکشانده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا جانم را به اهریمن جدایی داده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا باورهایم را به نیستی رسانده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا لحظات شیرین عشقمان را فراموش کرده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا ؟!
چرامرا به دست سوال های بی جواب داده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا همای سعادت را از شانه ام رانده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا خانه خوشبختی عشقمان را وبران کرده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
آخرچرا؟!
آخرچرا؟!
.........
.........
نویسنده :
ایرانی

درکوچه پس کوچه های پاییز

آسمان دیشب تیره و تار بود .. مثل آسمان دل من بود . من و خدا با هم کمی قدم زدیم . ازکوچه پس کوچه های پاییز گذشتیم . هوا کمی ملایم بود . اون سوز چند روز قبل رو نداشت . نمی دونم چرا هروقت که می خوام خدا رو حس کنم اونو خیلی راحت حس می کنم . به نظر من واسه حس کردن اونی که ما رو آفریده نیازی نیست که از هفت خان بگذریم و از این منزل به اون منزل بریم . خدا همین جاست . در کنار ما , در قلب ما , دروجود ما . همیشه با ماست . خیلی ساده تر از آن چه که می پنداریم در وجود ماست درکنار ماست با ما و برای ماست . اگر از او آرامش بخواهیم به ما می دهد .. اگر در جستجوی خوشبختی باشیم به ما نشانش می دهد . 
من خدا نیستم , هیچکس خدا نیست اما خود خدا گفته که مرا از روح خود آفریده .. از همان جنس که بتوانم احساسش کنم . حتی لمسش کنم آن لمس ناشدنی را .. او را ببینم آن نادیدنی را .. 
می اندیشم پس هستم . و خدا هم می اندیشد . اوچگونه می تواند به همه بیندیشد ؟! او کیست که همراه من و همراه توست ؟! مهم نیست که او کیست ؟ مهم این است که هست ..  مهم این است که مهربان است ..مهم این است که دوست من است و دوست تو .. 
و من با خدا درکوچه پس کوچه های پاییز قدم می زدم . چراغهای روش دبستان دخترانه و فضای آرام محوطه اش مرا به یاد دبستانم انداخت . خیلی سالها از آن روز ها گذشته . بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شدم . انگار هنوز همان بچه ام . چقدر خوشحال می شدم که بزرگتر می شدم . اصلا به این روز ها فکر نمی کردم . آن روز ها به این هم فکر نمی کردم که خدا در وجود من است و با من است . اوبا من بود و من احساسش نمی کردم . شاید هم متوجه بودم که یکی با من است اما نمی دانستم که او خداست . اون وقتا که از کوچه پس کوچه های تاریک می گذشتم و دل کوچولوی من از ترس به شدت می تپید شاید این خدا بود که منو به روشنی می رسوند .
 خدایا امروز هم دلم گرفته . من هنوز همون کوچولوی دیروزم . این بار دیگه این کوچه تاریک نیست که آزارم میده . شهر تاریک , دنیای تاریک , آدمهای تاریک دارن شکنجه ام میدن . دلم می خواد همیشه با تو باشم خداجون .. در خواب و در بیداری , در غم و شادی , در عزا و عروسی , همه جا , همه جا . تو را یاد کنم تو را که می دانی صلاح مرا . 
اون وقت شب دلم هوس جنگلو کرده بود . یاد سالها پیش افتاده بودم که اوایل پاییز رفته بودم به خد مت و سیاه کردن دفتر خاطراتمو شروع کرده بودم . اون روزا این قدر جدی به مرگ و وداع با زندگی فکر نمی کردم . هرچند از دست کومله ها و دموکرات ها در امان نبودم ولی با یه حس قشنگی به فردا فکرمی کردم . اما حالا حتی زیبایی های زندگی منو به این فکر نمیندازه که مردنی نیستم .
 من همون کودک دیروزم .. همونی که از دروغ گفتن بدش میومد  و شاید هم می ترسید همونی که واسه مورچه ها و پرنده ها دون می پاشید و به سگ و گربه غذا می داد .
 چقدر کوچه های پاییز آروم بود ! گوشیمو از جیبم در آوردم . حس کردم اونم از سکوت خسته شده  به یاد خاطراتش افتاده . دلم می خواست مثل ابر ,جای ابر ببارم . زمین ترشده بود . یه حس بهاری بود .. هرچند بهار امسال مثل یه زمستون بود برام . با همه اینا بهارو خیلی بیشتر از پاییز دوست دارم . نمی دونم خدا بهم گفت یا خودم خواستم که رفتم به یکی از ساختمونای نیمه کاره ای که فقط اسکلت سازی شده بود ... یه گوشه ای و توی تاریکی پنهون شدم و در حالی که به آسمون تیره و تار و سپید نگاه می کردم به آرومی و گاه با هق هق اشک می ریختم . انگار خدا هم کمکم می کرد . اشک می ریختم به خاطر اون چیزایی که سال گذشته داشتم و حالا ندارم .. گریه می کردم از دست آدمهایی که با دلی کور حس می کنن که دارن دنیا رو می بینن , از دست آدمهایی که امروز یه حرفی می زنن و فردا یادشون میره , از دست آدمهایی که بویی از عشق و احساس نبردن . از دست دروغگوهایی که بدون دروغ نفس نمی کشن . از دست آدمایی که قولاشون یادشون میره و برای وفا و وفای به عهد ارزشی قائل نیستن . سرمو به دیوار تکیه داده از پنجره باز بی در و شیشه , آسمون پاییزو نگاه می کردم . قطرات اشک گونه هامو قلقلک و نوازش می داد . حس کردم یه چیزی ازدرون صدام می زنه ..میگه پاشو .. حالا آروم شدی دیگه بسه . قرار نیست که آدم هرچی رو که توی دنیا داره همیشه داشته باشه .  این جسمی رو هم که دور جون توست یه روزی دورازجون تومیشه , یه روزی باید بذاری و بری . تو مالک چیزی نیستی که اونو از دست بدی ای انسان !  حداقل قدر این چیزایی رو که داری بدون ... این چیزایی که به امانت دست توست . پاشو .. پاشو برو خونه ات ... دیر یا زود همه مون می میریم .. عیبی نداره .. بذار آدما خیلی چیزا رو انکار کنن .. بذار بازم دروغ بشنوی ..بازم دورت بزنن .. آخرش به کجا می رسن  یه روزی همه مون می رسیم به یه جا .
 از اون ساختمون اومدم بیرون . سبکبال سمت خونه رفتم ... 
 با این که می دونم خدا در تمام وجودمه ولی نمی دونم چرا اونو بیشتر در پهلوی راستم حس می کنم ... یه نگاهی به پهلوی راستم انداخته و گفتم ممنونم خدا جونم امروزم داره می گذره فردا هم آرومم می کنی ؟ ... پایان ... نویسنده ... ایرانی 

بعد از تو


 !دست خدا یارت 
بعد از تو من 
دیگر نمی سوزم 
بعد از تو من 
دیده به درب انتظار 
دیگر نمی دوزم 
!دست خدا یارت  
بعد از تو من 
در راه تو 
دست دعا سوی خدا 
دیگر نمی گیرم 
بعد از تو من 
دیگر نمی میرم 
!دست خدا یارت 
بعد از تو من
می خندم و شادم 
بعد از تو من 
از غم چه آزادم 
من چون پرنده 
بر پر بادم 
عشق تو و یاد تو هم 
می رود از یادم 
!دست خدا یارت 
بعد از تو من 
ویلان نمی گردم 
جانم به جانم می رسد 
بی جان نمی گردم 
بعد از تو من 
خاکستر عشق تو را 
برگنگ خواهم ریخت 
خاک دل سنگ تو را 
برسنگ خواهم ریخت 
!دست خدا یارت 
بعد از تو من
هرگز نمی نالم 
لبخند بر لب می زنم 
آسوده می بالم  
با عشق تو 
بدرود خواهم گفت 
صبری نخواهم کرد 
من زود خواهم گفت 
دست خدا یارت 
بعد از تو من 
شکرانه خواهم خواند 
عشق تو را 
افسانه خواهم خواند 
بعد از تو من 
با زندگی 
آسوده خواهم زیست 
بعد از تو من 
با زندگی 
آسوده خواهم زیست 

ایرانی 

من همانم 44

خیلی دلم می خواست بدونم چی شده و چرا ترانه این جور ناراحته . بد جوری رفته بود توی فکر . من نمی خواستم زیاد اونو سوال و جواب کنم . زندگی خصوصی خودش بود و شایدم دوست نداشت چیزی بهم بگه ولی نکنه قبل از من دوست پسر داشته و اون براش زنگ زده ؟ 
-ترانه حالت خوبه ؟ 
-بد نیستم . 
-چیه ؟ انگار حالت خوش نیست . اگه  کاری ازم ساخته هست بگو ..
 -نه عشقم 
-دوست نداری با هم باشیم . یعنی الان رو میگم  ..
 -نه عزیزم .. من عادت ندارم به خونواده دروغ بگم کمی سختمه . آخه فکر می کنن من با دخترا هستم توی خوابگاه . 
دیگه چیزی بهش نگفتم . فقط شروع کردم به نوازشش ..  انگشتامو لای موهاش فرو برده و وقتی به آرومی چشاشو می بست منم لذت می بردم و حس می کردم که دنیا در آغوش منه .
 -کامی ! 
-چیه عزیزم . چرا ساکتی ؟ .. حرفتو ادامه نمیدی ؟ 
-قول میدی اگه یه وقتی بینمون حرفی شد یه چیزی پیش اومد حرفامو گوش کنی ؟ باورش کنی ؟
 -آره بهت قول میدم . 
-باور می کنی که دوستت دارم ؟ عاشقتم ؟ 
-اگه باور نمی کردم که حالا این جا نبودم .
 -من تا آخرش با توام کامی . اینو بهت قول میدم . هیچی نمی تونه من و تو رو از هم جدا کنه .. 
-چیه ترانه . داری این قدر با اضطراب حرف می زنی ؟ مگه واست خواستگار اومده ؟ 
-چی داری میگی ؟ کی منو قبول داره که بیاد خواستگاریم ؟ شوخیت گرفته ها ..
 -ترانه من .. دختر خوشگل و جذاب . چرا دوستت نداشته باشن ؟! داری منو می تر سونی ها . اصلا طاقت از دست دادن تو رو ندارم . این که فکر کنم یه روزی یکی میاد و تو رو از چنگ من در میاره . آتیش می گیرم وقتی که حس می کنم تو در آغوش یکی دیگه باشی . 
ترانه : فکرش منو می لرزونه . این که یه روزی به هم نرسیم . و اون وقت تو یکی دیگه رو با خودت بیاری این جا . 
-به نظرت من همچین آدمی هستم ؟ که تنهات بذارم ؟ که به عشقمون پشت پا بزنم ؟ این روزا عشق شده یک بازیچه . دیگه مثل اون قدیما ارزش نداره .
  ترانه : آره می دونم . تو اولش هم همینو نشون دادی . ولی نمی دونم چی شد عاشقم شدی ؟ یه دختر پولدار می خواستی که تامینت کنه . مفت بخوری و بخوابی . حالا  مجبوری به خاطر من از صبح تا شب جون بکنی ...
 -از این جون کندن خودم لذت می برم . به من زندگی میده ترانه . فکر نمی کردم یه روزی  به این اندازه عاشق شم که جدایی از تو واسم حکم مرگو داشته باشه . 
--بغلم بزن کامی .. منو ببوس . بگو دوستم داری .. بگو . می خوام اینو بازم حس کنم . می خوام بوی چمن های پاییزو حس کنم .. صدای گنجشکها رو , پرواز پرستو ها , می خوام دنیا رو حس کنم فردا رو حس کنم ... زندگی رو حس کنم . 
-من و تو کنار همیم ... من بوی  تن تو رو با هیچی توی این دنیا عوض نمی کنم . یه حسی بهم میده که فکر می کنم هیچوقت نمی میرم . 
هر دومون حس می کردیم که از حرف زدن خسته شدیم . چشامونو بسته بودیم و لبامونو رو لبای هم حرکت می دادیم . ندونستیم چند دقیقه لبامون رو لبای هم بود .. با هم چشامونو باز کردیم و با هم به برگهای تکیده و خشک پاییز نگاه می کردیم . طبیعت پاییز با رنگهای گوناگونش خیلی زیبا به نظر می رسید . 
ترانه : وقتی به طبیعت و آسمون نگاه می کنی چه حسی بهت دست میده ؟ چی می بینی ...
 -راستش یه حس سردی و غم و شفافیتو در پاییز می بینم . انگار آسمون و هوا خاک و غباری نداره . ولی یه اندوهی همه جا حاکمه .. و در کنار تو می تونم با این غم کنار بیام . یه حس خوبی دارم از این که کنارمی .
 ترانه : آره یواش یواش به عصر می رسیم . دلم می خواد توی بغلت گریه کنم . نمی دونم چرا غروبای پاییز دلم خیلی می گیره . حس می کنم منم مث پاییز مظلومم . 
-حالا اینا به یه کنار .. میگم یه چند وقت دیگه باید بیاییم خواستگاری . فکر می کنی خونواده ات قبول کنن که تو رو بهم بدن ؟
 -وقتی پای عشق و دوست داشتن در میون باشه هیشکی نمی تونه هیچ کاری بکنه یعنی مانع رسیدن من و تو به هم بشه . آدما همه شون دارن زندگی خودشونو می کنن .من که نمی تونم به خاطر راضی نگه داشتن پدر یا مادرم , زندگی خودمو نابود کنم . خودمو تا آخر عمرم اسیر حرمان و حسرت کنم . این منم که می خوام زندگی کنم منم که می تونم حس کنم با کی خوشبخت میشم حتی اگه این انتخاب من بعد ها اشتباه ازآب درآد . این حق منه . ...نویسنده ... ایرانی

عاشقی وقت نمی خواهد

چه خنده های درد ناکی بودخنده های من  وقتی که گفتی دیگر وقتش را نداری که عاشق باشی ! ...تو ندانستی که عشق چیست . تو عشق را در آرامش می جستی و من عشق را برای زندگی می خواستم . تو می خواستی که زندگی به تو عشق بدهد اما من می خواستم که عشق به من زندگی بدهد .
 دنیا پستی و بلندی هایی داره که اگه نتونی خوب حرکت کنی حسابی تو رو با مخ میندازه زمین . طوری که دیگه نتونی بلند شی .. طوری که دیگه  نتونی حتی اگه از جات پاشی بتونی یه رفتن ادامه بدی . باید یه جورایی با همه این سختی ها با همه بدیها و خوبی ها کنار بیایی .
 راست میگن بعضی ها که وقت عاشق شدن ندارن . اما وقتی که عاشق شدی وقتی یکی رو دوست داشتی و حرف دلت رو بهش زدی و حرف دلش رو شنیدی دیگه چیزی به نام وقت و فرصت عاشقی داشتن  معنا نداره . وقتی یکی بهت میگه دیگه وقت عاشقی نداره یعنی این که دیگه دوستت نداره . دیگه عاشقت نیست . شاید هیچوقت دوستت نداشته . شاید هیچوقت عاشقت نبوده . و اون حرفای داغی که زده همه بی ریشه بوده .
 این روزا بی وفا بودن در روابط عشقی دیگه دختر و پسر نمی شناسه .  این روزا دیگه کسی مثل لیلی و مجنون عاشق نمیشه . بیشتر وقتا یک طرف قضیه می لنگه . جالب این جاست که اونی که با یه بهونه ای به عشقش پشت پا می زنه میگه چه دوران خوبی داشتیم در بر هه ای از زمان من عاشق بودم . عشقم ریشه ای حقیقی داشت .. آدم می مونه به این جور آدما چی بگه ؟!.. دیگه طرف همچین آدما چی می تونه بگه ؟! . بیچاره حرفی واسه گفتن نداره . گردن که نمیشه زد . به زور هم نمیشه کسی رو وادار به عاشق موندن کرد . 
دیگه عشق و عاشقی های قرن بیست و یکم همینه دیگه . عشقا یا پولکی شدن یا اینترنتی .. و یا این که نوعی ظاهر بینی و تنوع طلبی و هوس و شهوت رانی که اسمشو می ذارن عشق . ضربه سخت و سنگینیه برای اونی که به طرفش اعتماد می کنه باورش می کنه و برای آینده اش بر نامه ریزی می کنه . باورش نمیشه که طرف عشقیش احساسی مثل احساس اون نداشته یا ثابت قدم نبوده .
 خیلی سخته تحمل همچین شرایطی . چه می توان کرد ؟!  وقتی کاخ رویاهای پاک و عاشقانه آدم به ناگهان ویران میشه و خودشو میون کابوسی دردناک و جبران ناپذیر می بینه از خودش , از زندگی و از هر چی که در اطرافشه بدش میاد . به زمین و زمان بد بین میشه . نمی دونه چیکار کنه . باورش نمیشه . هنوز امید واره .. حس می کنه ممکنه عشقش بر گرده . اما  باید یواش یواش باور کنه که اون چیزی رو که در واقعیت دیده یه رویایی بوده که به انتها رسیده . رویایی که بی شباهت به خواب و خیال نیست .
 به نظرم این جور آدما باید یه جوری خودشونو مشغول کنن . کمتر فکر کنن . نویسندگی کنن به موسیقی گوش بدن . حتی به نیازمندان کمک کنن . برن قدم بزنن . حس کنن که عشق و دوستی اونا و تمام حرفای فدایت شوم و دوستت دارم و بی تو نمی تونم زندگی کنم و تا آخر عمر مال همیم .. همه بی اساس بوده .. چون اگه این حرفا پایه و اساسی می داشت تکلیف عشقشون این نمی شد . عشق اگه عشق باشه هرگز به جدایی نمی رسه . بنا براین باید جنگید تلاش کرد  تا از این تشتت فکری خارج شد .
 زندگی پیچ و خم داره , گرمی و سردی داره .. خوب و بد داره , زشت و زیبا داره . چرخ گردون همیشه بر وفق مراد آدم نمی گرده . وقتی اون درست نمی گرده آدم باید طوری گردششو تنظیم کنه که از دورخارج نشه . امروزکمی دیر صبحونه خوردم . خلاف روزای قبل خیلی سنگین و مفصل خوردم . ناهار رو هم به زور سه ساعت بعدش خوردم که راحت تر خوابم بگیره . برنج زیاد آوردم .. درهمین لحظه یکی از پیر زنای محله رو دیدم که وضعش مالی  اون خوب نبوده و بقیه بهش کمک می کنن . شوهر و پسرش مرده ان .. دیدم یه کیسه برنج کنارشه و دم در خونه اش وایساده منتظر ماشینه .. گفتم چیه مادر .. گفت زنی رو می شناسه که دو تا بچه کوچیک داره دو هفته هست که برنج نخورده .. خونه اش اطراف شهره ..همش از این می ترسه که پول کرایه ماشین تا اون جا رو نداشته باشه و خجالت بکشه ... اینو که گفت بغضم ترکید . چون این من بودم که جای اون پیر زن خجالت می کشیدم . از اون چیزی که مردم بهش بخشیده بودند بخشش می کرد  در حالی که من بیشتر ناهارمو زیاد آورده بودم ..
 سیریم و از گرسنه خبر نداریم . آره عزیزان ! ای آدما ! ای انسانها ! ای عاشقا ! عاشقی وقت و زمان نمی شناسه .. می تونین عاشق خدای بزرگ باشین . عاشق این که گرسنه ای رو سیر کنین . دست درمونده ای رو بگیرین . به هم محبت کنین . اگه کسی از شما کمکی خواست و از دستتون بر اومد دریغ نکنین . ما نمی تونیم تمام آدمای گرسنه دنیا رو سیر کنیم .. اما می تونیم کمی از خودمون بزنیم ..می تونیم خیلی چیزا رو نخوریم و نمیریم خیلی چیزا رو نپوشیم و یخ نزنیم . می تونیم از اونا از اونایی که امکانات ندارند  بگیم ... می تونیم خوردن گرسنه ها رو ببینیم . دست نوازش بر سر اونایی بکشیم که از نعمت داشتن مادر و پدر محرومند . عاشقی وقت نمی خواد . عاشقی احساس می خواد .. وفاداری , وجدان می خواد و باز هم احساس و اخلاق .. 
خداوندا ! به ما آن چنان ایمانی عطا فرما که در قلب خود جز نور تو نبینیم وجز آن چه تو نشانمان می دهی سوی آن نرویم . آمین یا رب العالمین ! پایان .. نویسنده ... ایرانی

بگذار دیوانه ام بدانند

ببین که دیگر نمی نالم . ببین که دیگر اشکهایم را نشانت نمی دهم . ببین که دیگر صدای مرا نمی شنوی .. نوشته هایم را نمی خوانی . ببین که دیگر نمی گویی که مرثیه می نویسم . 
دیگر کسی قلم مرا نمی شکند .. دیگر کسی قلبم را نمی شکند . قلبم دگر تکه ای برای شکسته شدن ندارد . 
گفتی که فراموشم نمی کنی این را هم به حساب دیگر حرفهایت گذاشته ام . 
چه اشک آوراست آوازگنجشکها ! وقتی که مرا به کودکی ام می برند و روحم به گذشته پرواز می کند .. 
و چه زجر آوراست وقتی که دلم می خواهد جسم خسته من هم با روانم پرواز کند و نمی توانم ! آن چنان که  از مرزهای زمان بگذرم .. آن چنان بروم که دیگر هوس آن را نکنم که خود را نشانت دهم  که بپنداری می نالم . عشق نمی خواهد که به تنهایی در آغوشش کشم . فراموش نکرده که چگونه خود را بین من و توقرار داده, تو از آن فاصله گرفته ای .
 عشق تو را می خواهد . تو را که با حرارت خود عشق را سوزان تر از همیشه کرده ای .
 گفتی که فراموشم نمی کنی چه دروغ شیرینی ! وقتی که می خواهی فراموشت کنم . شاید روزی این کار را انجام دهم . اما می دانم یکی بوده که مثل هیچکس نبوده است . یکی که ثانیه هایم را به آتش کشیده تا دیگر نتوانم از مرزهای زمان بگذرم .
 کاش مرا با خود می بردی ! کاش مرا به سیاهچال زمان می انداختی تا من همیشه به یاد داشته باشم آن سوی دیوار خوشبختی را , که شاید روزی به دیدارم بیایی .
 ببین که دیگر نمی نالم .. چه زود فراموش کرده ای آن چه را که می گفتی ! و من  اینک در گوشه تنهایی خود , تنها با خود سخن می گویم .
 تو دیگر صدای مرا نمی شنوی , نوشته هایم را نمی خوانی , صدای قلبم به گوشت نمی رسد حتی مرا احساس نمی کنی .
 رفتن وداع نمی خواهد .. تو مدتهاست که رفته ای .. از آن زمان که دیگر اشکهای مرا ندیده ای .. از آن زمان که دیگر صدای قلب مرا نشنیده ای .. از آن زمان که دیگر ندانستی چه می خواهم . تو مدتهاست که رفته ای . 
چه بیهوده می پنداشتم مهربان ترین مهربانانی ! چه بیهوده می پنداشتم آن چه را که عاشقانه و باتمام سوز درونت به من گفته ای و برای من نوشته ای حقیقتی بیش نیست .
 من دوست کاش ها بودم و تو دشمن فاش ها .. 
شاید روزی فراموش کنم که با من چه کرده ای . شاید روزی سنگدلی هایت را فراموش کنم .. شاید روزی از یاد ببرم عاشقانه هایت را . شاید روزی از یاد ببرم که به من گفته ای تنها برای من خواهی بود , اما فراموش نخواهم کرد آن قولی را که  به من داده بودی . آخر خود به بهای خون خویش حتی اگر قلبم را به زیر پا نهم زیر قول خود نخواهم زد . تمام دروغ هایت را روزی از یاد خواهم برد اما یک دروغ تا به آخرزندگی مرا می سوزاند و همان آخرین قولیست که به من داده ای . 
 احساس کرده بودم که می توان از دریچه نور با روشنی ها آشتی کرد .. احساس کرده بودم که می توان با زندگی آشتی کرد و من یک بار دیگر باختم . احساس کرده بودم که می توانم با چشمان تو زندگی را ببینم ,با چشمان تو عشق را احساس کنم و با چشمان تو آرامش و خوشبختی را درآغوش کشم . 
بگذار دیوانه ام بخوانند بگذار به من بخندند . بگذار بگویند که او دیوانه ای بود وفادار , عاشقی بود دیوانه , بگذار سر زنشم کنند که خود را مفت باخته ام .. بگذار دیوانه ام بدانند . آخر این روز ها مهربان بودن , با وفا بودن و احساسی عاشقانه داشتن را جز دیوانگی نمی دانند . این روز ها آدمها خیلی زود آدمها را از یاد می برند این روزها کسی برای کسی تره هم خرد نمی کند چه رسد به این که خود را فدایش سازد . من از طعنه دیگران نمی ترسم . آنان که پلکهایشان را به روی واقعیت بسته اند چگونه می توانند با چشم دل خویش حقیقت آشکار را ببینند ؟!.... پایان ... نویسنده ... ایرانی

حسادت

من به  انسانهای خوب حسادت نمی کنم .. 
من به جوانی دیروزم حسادت نمی کنم ...
من به آن که پشت ماشین میلیاردی خود می نشیند و بادی به غبغب می اندازد حسادت نمی کنم . 
من به آن دلبر نازنینی که دیروز با من می خندید و امروز بر من می خندد حسادت نمی کنم ..
من به مرغان عشقی که با منقار های خود به استقبال بوسه داغ عشق می روند حسادت نمی کنم ..
من به آن دختر و پسری که در بعد از ظهر جمعه ای دست در دست هم در پیاده رو قدم می زنند و پسر,  دختر را می بوسد حسادت نمی کنم ..
من به خورشیدی که می دانم بعد از من می ماند حسادت نمی کنم ... 
من به نغمه های مرغ سحر خوانی که خدا را می ستاید حسادت نمی کنم ... 
من به سکوت ستارگان ستایشگر پروردگار حسادت نمی کنم .
من به روز های از دست رفته زندگیم حسادت نمی کنم . 
من به پرنده ای که انتهای پرواز را نمی داند حسادت نمی کنم . 
من به آن پادشاه خیالی که برای خود کاخی خیالی ساخته است حسادت نمی کنم . 
 من به آن بی وفای بد قولی که نامردانه و نامرادانه به عشقش پشت پا زده احساس خوشبختی می کند , حسادت نمی کنم .
 من به بوق شادی ماشین های همراه عروس حسادت نمی کنم .
من به آن چه که  جای مرا در قلب دلبرم گرفته حسادت نمی کنم .
من به لبخند پیروزی آنان که راضیند از زندگی حسادت نمی کنم . 
من به آن جلادانی که سر های عاشقان شکیبا را به زیر گیوتین می نهند حسادت نمی کنم .. 
من به آنان که که امروز ادعای عاشقی می کنند و فردا از عشق فرار می کنند حسادت نمی کنم ..
من به آنان که به غرور بیجای خود می نازند حسادت نمی کنم .  
من به آنان که از دروغ و نیرنگ خود لذت می برند و حس می کنند که خیلی زرنگند حسادت نمی کنم . ..
 من به آن نارنجی که روزی بهار نارنج بوده است حسادت می کنم ..
 من به آن خاکی که گلهایش را به یغما می برند حسادت می کنم . 
من به آن تابوتی که جنازه اش را به خاک می سپارند حسادت می کنم ..
 من به آن جنازه ای که دیگر سخن نمی گوید حسادت می کنم . 
من به آرامش مردگان حسادت می کنم .. 
من به گلها و سبزه های روییده بر مزار حسادت می کنم ..
من به قلبی که دیگر نمی تپد حسادت می کنم ..
من به مرگی که منتظرم در آغوشم بگیرد حسادت می کنم . 
من به چشمان بسته ای که با دنیا وداع کرده است حسادت می کنم .
من به روانهایی که جسم خاکی خود را رها کرده اند حسادت می کنم ..
من به فردایی که دیگر در این جهان خاکی نباشم حسادت می کنم .
من به آن روزگارانی که دیگر دردی احساس نکنم حسادت می کنم .. 
من به جسم خاک شده خویش درخاک خداحسادت می کنم .....
پایان ..نویسنده : ایرانی 

چون کوروش هرگز نیامده است

در تاریخ ایران کسی مانند کوروش نیامده است که مرد معرفت و راستی ها باشد ,  مرد سخاوت و جوانمردی ها.. کورش تنها یک پادشاه نبود ..او منجی عالم بشریت و حق طلبان بود  و امروزسرزمین ایران جای خالی مردی چون کوروش را احساس می کند که  دلسوزانه برای آبادی کشور و رفاه مردم تلاش کند . یاد کورش هم برای بزرگی کردن کافیست .. هفتم آبان روز کوروش کبیر را گرامی می داریم و امید واریم که روزی ایران عزیزمان عظمت و شکوه آن روز گار را بیابدو به جایگاهی که شایسته آن است برسد .. به امید آن روز : ایرانی  

می گریزم ازتو


می گریزم از تو و تو نمی دانی . تو دیگر قصه عشق ما را نمی خوانی . چه آرام می گریزم ! آهسته آهسته .. پاورچین پاورچین . آن چنان که صدای  پای مرا  روی ابر ها احساس نکنی .. حتی سرت را بر نمی گردانی تا ببینی که من چه می کنم ! می گریزم از تو آرام تر از همیشه . آن رفتنی که دیگر بازگشتی ندارد . 
می گریزم از تو و شاید از زندگی . دیگر صدای ناله های مرا نخواهی شنید . امروز دیگر کسی حسرت نبودنم را نخواهد خورد . امروز دیگر کسی برای اندوهم مرثیه نخواهد خواند . من امروز با اشکهای آسمان می گریم . چشمانم را می شوید ولی قلب چرکین و زخمی مرا چه خواهد شست ؟! ببارید ای ابر ها ! سینه خود را می شکافم تا غمهای مرا بشوئید .. تا راز های مرا بشوئید . 
می گریزم از تو ..می لرزم .. چه کسی با من از مرگ می خواند . ای برزخی ها ! ای آنانی که با من تا دیروز در این دنیای پست وآلوده بوده اید .. با من از شیرینی مرگ  بگوئید . ای که آرامش را با تمام وجود احساس می کنید . به من بگویید سرزمین خوشبختی کجاست ؟ آن جا که دیگر اندیشه ها راه به جایی نبرند ؟! آن جا که وفا را به بهای هوس نفروشند ؟ آن جا که کینه به دلها راه نمی یابد ؟
 ای برزخی ها ! مرا با خود ببرید .. 
ای برزخی ها ! می لرزم ولی نمی ترسم . مرا به آن جا ببرید که سرما و گرمایش را احساس نکنم . مرا به آن جا ببرید که قصه های عشق فرجامی تلخ نداشته باشد .
 می گریزم از تو .. از تو که برزخی روی زمینی .. مرا به آن جا ببر که گرمای دوزخ گرمم گرداند .. خسته ام از دنیای سرد و بی روح .. خسته ام از امروزی که به انتها نمی رسد . پایان امروز کجاست ؟ می خواهم به سر زمین آرامش بروم . می خواهم به آخر امروز برسم .. می خواهم که دیگر خورشید مرا نسوزاند .. دلهای سنگی , روح شیشه ایم را نشکند .. 
می گریزم از تو تا به فردا برسم . تا به آن جا که دیگر حسرت گذشته ها آزارم ندهد .
 می گریزم از تو تا دیگر از تو چیزی نخواهم . تا دیگر صدای ناله های مرا نشنوی .
 می گریزم از تو تا احساس نکنی  کاسه تهی عشقمان را به سوی توگرفته ام . 
می گریزم ازتو ..می دانم که صدایم رانخواهی کرد .. آخر تو مدتهاست که از من گریخته ای . حتی اگر به عقب بنگری مرا نخواهی دید .. حتی زوزه های طوفان عشق , نغمه های عاشقانه مرا به گوش تو نخواهد رساند . چقدر زمین خدا سرد است ! چقدر دلهای بی کینه پردرداست ! 
ای برزخی های برزخ ! با من از دنیای شیرین خود بگوئید . خسته شده ام از آدمیان مرموزی که حتی خود را باور ندارند و همه را پیچیده می بینند .. 
خسته ام از دورنگی ها , خسته ام از دروغ ها , نیرنگ ها , خسته از قضاوتهای بیجا ... خسته از عهد شکنی ها .. می گریزم از تو و تو احساس خواهی کرد این گریختن را ... من به آرامش خواهم رسید .. نمی دانم تو به کجا خواهی رسید؟.پایان ...نویسنده ... ایرانی

به کجا می روی ؟

 به کجا می روی ؟ مگرنگفتی که راهمان یکیست ؟ دیگر نای ناله ای ندارم ای همسفر ! خسته ام . خسته از باید ها و نباید ها .. خسته از این که دیگران بگویند چه کنم چه نکنم .. مگر نمی گفتی که راهمان یکیست ؟ 
اینک به کجا رفته ای ؟ حتی سایه های تو را , سایه های خیال را هم نمی بینم . جز درد و اندوه همسفری ندارم . گفته بودی که با من می آیی .. گفته بودی که با تو بیایم . 
به کجا می روی ؟ به کجا رفته ای ؟ مرا بمیران . دیگر از مردن خسته شده ام . تاب و توانی ندارم .  دیگر حتی نمی دانم که قلبم برای چه می تپد ؟!  من خسته ام . کسی به حال من دل نمی سوزاند . کسی مرا با خود بر فراز ابر های خوشبختی نمی برد . من در زمین بد بختی مانده ام . کسی با من کتاب بی انتهای عشق را تا به انتها نمی خواند به کجا می روی ؟ مرا با باور های به باد فنا رفته ام تنها نگذار . و من غرق در برکه غم به آواز پرندگان شب دل می سپارم . نمی دانم آن ها برای چه می خوانند ؟! شاید چون من گمشده ای دارند . چه تلخ است پرده کشیدن بر واقعیتی شیرین تا شیرینی زندگی عزیزی را تلخ نگردانی ! 
به کجا می روی ؟ ای آن که می خواستی تا آخرین نفس در کنارم بمانی . دیگر توانی ندارم . وقتی ابر چشمانم به کناری می رود باران ستاره بر گونه هایم جاری می گردد . کسی در باران من غرق نمی گردد . تنها من  هستم و اشکهایم .. تنها من هستم و دنیای نا امیدی هایم . من هستم و امید به بهاری که از راه نمی رسد . من هستم و اندوهی که چون خرچنگ بر جان من چنگ انداخته است .
 به کجا می روی ؟ مگر اشکهای مرا نمی بینی ؟ مگر نمی بینی که چقدر دلتنگ تو شده ام ؟! می گویند اگر می خواهی دمی در خانه مرگ بیارامی پلکهایت را بر هم نه .. بخواب تا احساس کنی آرامش را .. اما دور از تو چگونه بیارامم ؟! بیهوده انتظار داشتم که قلبم را با خود ببری . و تو با قلب سنگی ات شیشه روحم را شکسته ای . چگونه می توانی بی من و دور از من باشی وقتی که لحظه هایت را پر کرده بودم ؟! من ایستاده ام . می دانم که بر نمی گردی . می دانم که دیگر دوستم نمی داری .  به راهی نمی روم که تو از آن رفته باشی  . نمی خواهم باور کنم که مرا از خود می رانی . از تو دور نمی شوم نمی خواهم جدایی را باور کنم . ایستاده ام . در دایره سرگردانی ایستاده ام هنوز نمی دانم تو کجایی ؟ شاید آن سوی کمان باشی .. شاید کنار من باشی .. تو را نمی بینم .  بگو!...پاسخم را بده 
 به کجا می روی ؟ بگو به کجا رفته ای .. حتی نوشته هایم سرگردانند . حتی نمی دانم چه می گویم ! چگونه می گویم ! خواستی که دیگر به تو نیندیشم . خواستی که دیگر از تو ننویسم , خواستی که دیگر از تو نگویم .. همه اینها را توانسته ام اما هرگز نخواهم توانست و نمی خواهم که تو را از قلبم بیرون کنم .. 
به کجا می روی که تو در قلب منی .. تو خود نمی دانی اما تو را در قلب خویش جای داده ام و هرگز از آن نخواهم راند ... پایان ...نویسنده ... ایرانی

بوی پاییز

پاییز یه رنگ و بوی خاصی داره . انگار از همه طرف غم می باره و سکوت . انگار قشنگی هاش زندونی شدن . نمی دونم چرا این حس بهم دست میده . شاید به خاطر یه حسی باشه که از گذشت زمان و زندگیم دارم . یه بوی عجیبی از هر طرف به مشام می رسه . مخصوصا مهر ماهش برام ماه خاطره هاست . ماه باز شدن مدرسه ... ماهی که با شوق و امید و دیدن دوستان و همبازیامون می رفتیم به مدرسه .. تا یه سنی دعوا و قهر و آشتی خاص بچگی و نوجوانی بود ... ما همکلاسی ها انگار دلمون برای هم تنگ می شد . تا یه مدت کوچ پرستو ها رو می دیدیم .  یادم میاد هر سال اولین انشایی رو که بهمون می دادند این بود که فصل پاییز را توصیف کنید .. و من تا می تونستم از حال و هوای پاییز شهرمون می گفتم . همیشه هم به مرکبات اشاره می کردم . حالا از اون روزا فقط خاطره هاش بر جا مونده .. اما رنگ و بوی پاییز همچنان داره با قلب و روح من بازی می کنه ... وقتی روی گاری دستی زالزاک ها رو می بینم به یاد اون روز ها می افتم .. و بعد باقلا پخته و مدتها بعدش لبوهای داغی که البته من فقط واسه خودم زالزالک می خریدم . می گفتند خوردن زیادش تب میاره .. دیروز یکی از دوستامو دیدم ... با چند میلیارد سرمایه نقدی و جنسی ... همکلاس و هم سن و فامیل هستیم ..  ازش پرسیدم اصلا به یاد اون وقتی میفته که در دبستان و راهنمایی همکلاس بودیم ؟. دلش برای اون زمان تنگ نمیشه ؟.. آهی کشید و گفت حاضرم تمام دارو ندارمو .. تمام سرمایه مو بدم و به اون روزا بر گردم .. خندیدم و گفتم بذل و بخششت خوبه من حاضر بودم نصفشو بدم . یادم نمیره با حسرت به لونه خالی پرستو ها نگاه می کردم . به یاد اون روزایی می افتادم  که پرستوی مادر به بچه اش پرواز یاد می داد . خودمو یه گوشه حیاط پنهون می کردم تا اونا به دیدن من نترسند و به کارشون ادامه بدن . هر وقت هم می دید پرستو کوچولو یه جایی گیر کرده و نمی تونه خودشو به مادرش برسونه اونو می ذاشتم رو دیوار .. یه مدت باید صبر می کردیم تا کتابا به دستمون برسه ... امان از بارش پاییزی که همیشه با یک باران تند و سیل آسا شروع می شد . دیگه از اون گرما و شور و حال تابستون خبری نبود . دیگه  بعضی از پنجشنبه ها رو نمی شد به عشق دریا رفت چند کیلومتر رفت اون طرف تر .. دریا هم پاییزی می شد . دیگه از مسافرا خبری نبود . کسی جراتشو نمی کرد تنشو به آب بزنه ..  رنگ آبی سیر دریا کاملا به رنگ آسمون بود . به نظر میومد دریای پاییز هم غمی دروجودشه . انگار همه تنهاش گذاشته بودن . اون روز ها تابستونا بیشتر دوست داشتم شنا کنم .. شنا رو بیشتر از قدم زدن در ساحل دوست داشتم . چه روزایی بود ! نمی دونستم و نمی دیدم این روزا رو . روزای بچگی و نو جوانی ... اصلا به این فکر نمی کردیم که چه روزایی گذشته تا بزرگترها بزرگ تر شدند . فقط می خواستیم زمان بگذره و به روزای تعطیل و تابستون برسیم . دوباره سر و صدای معلم ها بود و چرا درس می خونی و چرا نمی خونی اونا به بچه ها ... تقلب کردن ها , تقلب دادن ها , به سر و کول هم پریدن ها ..یه عده ای رقابت می کردن که نمره شون بهتر شه .. یه عده ای هم انگار به زور و اجبار پدر و مادرشون اومده بودن به مدرسه ..می خواستن به هر جون کندنی شده زمان بگذره و کارنامه قبولی بگیرن . کل کل کردن ها و به جون هم افتادن ها .. من که سعی می کردم خودمو از جنگولک بازی ها دور نگه داشته باشم . چه روزایی ! حتی در اخم و لبخند آدما می شد خنده ها و آرامششونو دید نه مثل امروز که انگار از خنده هاشون اشک می باره .. شاخه های برهنه , برگهای بر زمین ریخته , طوفان و بوران پاییزی و گاه بارش نرم ..  بارش نرم پاییز منو به یاد باران بهاری مینداخت که  چهره برگها و گیاهان سبزو خیلی زیبا نشون می داد . ریز بارون ها یه حالتی به درختان و گیاهان می داد که انگار یه مه رقیقی فضای سبز رو در بر گرفته .. چقدر از این منظره و حالت خوشم میومد و لذت می بردم . در اون حالت بود که حس می کردم بهار هنوز نرفته . و چه ساکت بود جنگل پاییزی ! برگهایی می روند و برگهایی می آیند . بیش از آن که  بیدار باشیم در خوابیم . این است رسم زندگی .. برگهای پوسیده هم مثل انسانها هستند . مگه ما چند سال می خواهیم زنده بمونیم ؟ سهم ما از دنیا و زندگی چقدره ؟! بهار میشه .. بازم برگ های سبز میاد . مثل ما آدما که میریم  و آدمای دیگه ای جای ما سبز میشن . دیدن خرمالو ها روی درختای پاییزو خیلی دوست داشتم ولی خوردن اونا رو چی بگم ؟! اصلا از این میوه خوشم نمیومد و نمیاد  . و مرکبات و قدم زدن در میان باغ های پرتقال و لیمو و نارنگی و دارابی و...عاشق پرتقال بودم و هستم . هنوزم پاییز بوی اون وقتا رو میده .. شبهای بلند و روز های کوتاه .. و این , این فصل زیبا و غم انگیز رو خیلی غم انگیز تر می کنه . شاید واسه همین باشه که دل آدم بیشتر می گیره . حتی اگه پاییز,  دوست داشتنی باشه دلهای پاییزی به آدم امید زندگی نمیده . انگار همه چی در پاییز رنگ و بو و شکل دیگه ای به خودش می گیره . وقتی  به ستاره هاش نگاه می کنی حتی اونا رو هم سرد می بینی . اما زندگی همچنان ادامه داره و تو فقط مالک لحظاتت هستی .. حتی مالک جانت هم نیستی و مالک مالت ... پس ای انسان مغرور نباش ..مغرور نشو .. سعی کن پادشاه وجود و نفس خود باشی . حتی پادشاه هم نمی تواند یک مالک باشد . آن چنان کن که مالک از تو راضی باشد .. خداوندا تو را به شکوه و جلالت قسمت می دهیم که ما را به حال خودمان وامگذاری قلم عفو بر گناهانمان کشی تا با آرامش خاطر به سوی تو بیاییم که بازگشت همه ما به سوی توست ..خداوندا ! جان و وجودمان را از کینه ها تهی ساز ! دنیا به پشیزی نمی ارزد که برای داشته هایش خود فروشی و آدم فروشی کنیم و تو توبه پذیری و باید که گذشت را از تو آموخت ای مهربان ترین مهربانان ! ای خدای مهربان تمام فصول ... پایان .. نویسنده .... ایرانی

من همانم 43

چشامو بسته بودم و می دونستم که اونم با چشای بسته اش داره اون چیزایی رو می بینه که من می بینم . انگار زمان واسه من و اون هیچ معنایی نداشت . حس می کردیم همه چی سر جای خودش وایساده .. دنیا به من و اون خیره شده و می خواد ببینه چیکار می کنیم .
 -جوابمو ندادی ترانه .. 
-من که دارم یکسره بهت جواب میدم . گوشت از حرفای من پر شده ؟
 -گوش دلم هیچ وقت از حرفات پر نمیشه .. 
ترانه : میگم چقدر قشنگ می خونن پرنده های پاییز .. 
-آره فکر می کنم یکیش بلبل باشه . میای بشینیم 
-باشه ..به درختی تکیه دادیم . سرشوگذاشته بود رو شونه ام .. موهاش بلند تر شده بود . انگشتامو مثل دندونه های شونه رو موهاش می کشیدم .
-چرا صورتت تره ؟ چرا داری اشک می ریزی ترانه ؟ 
-نمی دونم .. با این که از پاییز خوشم میاد ولی نمی دونم چرا یه غمی در فضای این جامی بینم که فکر می کنم شاید در پاییز دیگه نتونم کنارت باشم ..
 -منظورت چیه ؟ چی شده فراموشم می کنی ترانه ؟ 
-نه بیشتر از هر وقت دیگه ای حس می کنم که بهت وابسته شدم . اولش فکر نمی کردم که بتونی این جوری رو من اثر کنی ..
 -خونواده ات رضایت نمیدن ؟ من که هنوز اونا رو ندیدم .
 -نمی دونم . اگه قدرت عشق زیاد باشه .. هر دو طرف عاشق باشن خونواده ها هیچ کاری نمی تونن بکنن . اونا به عنوان یک راهنما و یک بزرگتر همیشه قابل احترامن .. این که از وجود ما هستن و ما هم جزیی از اونائیم . اما در اون جایی که باید یک تصمیم مستقل گرفت این عشقه که نقششو نشون میده . قول میدی هیچوقت تنهام نذاری ؟ قول میدی هیچوقت به عشقمون شک نکنی ؟ 
-چت شده  .. تو هر چند وقت در میون قاط می زنی ها ؟ مگه غیر من کس دیگه ای  توی زندگیت هست ؟ واااایییییی نه ترانه گوشمو کندی ... باشه باشه ولم کن غلط کردم  -تو بسیار بیجا می کنی از این حرفا می زنی ..
 دو تایی مون رو زمین جنگل که پر بود از برگهای سوخته پاییزی دراز کشیدیم . مشتی از اون برگها رو توی دستش جمع کرد و نشونم داد و گفت یه روزی من و تو هم مثل این برگها میشیم . اون روز ما در کنار هم باید احساس جوانی کنیم ..درکنار هم سبز شیم . اصلا همیشه یه احساس سبز داشته باشیم . 
 -اووووووووووهههههههه ترانه ..کوتا اون روزا .. ما که نمی تونیم لحظات خوب و قشنگ زندگیمون رو به خاطر ترس از اون روزا خراب کنیم .. 
-راست میگی کامی . من بیشتر به خاطره هاش فکر می کنم ... فردا .. این لحظه ای رو که امروز پیش هم بودیم واسه ما یه خاطره میشه . خاطره ای که به قلبمون چنگ میندازه . اگه کنار هم باشیم بازم می تونیم حس کنیم لحظات خاطره سازو .
 -و اون آدم خاطره سازه .. اون از خود خاطره مهم تره . تو برای من مهم تر از این قشنگی هایی ..
 -نگاه کن آسمون انگار یه قسمتش ابری شده .. مثل ابر های سیاه .. پرستوها رو می بینی ... دارن دل می کنن از دلبستگی هاشون . از سر زمین عشق ... اما اونا کنار همن . دارن با هم پرواز می کنن . حس قشنگ زندگی رو  کنار هم دارن .
 -خیلی دلم می خواد بدونم چه جوری با هم حرف می زنن .! 
ترانه : حرفای اونا مال همون دنیاییه که درش قرار دارن . می بینی این مورچه رو که یه چیزی گرفته توی دهنش و داره میره ...اون همون قدر دنیا رو بزرگ می بینه که من و تو می بینیم . همون احساسی رو واسه زندگی داره که من و تو داریم . همون لذتی رو می بره که من و تو می بریم .. اونم می جنگه ..اونم نفس می کشه اونم احساس درد و شادی داره . اونم با مرگ و زندگی آشناست . پرستوهای قشنگ هم همین حسو دارن ..
 -من و تو هم همین حسو داریم . نمی دونم چرا بعضی آدما به هم عادت می کنن . عشق یه نوع عادته ؟
 -نمی دونم . شاید عادت یه نوع عشق باشه .. یا عشق هم یه عادت قشنگ . فرقی نمی کنه .. ولی من می دونم می خوام هر حسی رو که دارم کنار تو باشه .. و کنار تو باشم . تنهایی یه حس قشنگه .. ولی اگه دو تا تنهایی کنار هم باشن و هر دو یه حس قشنگو تجربه کنن دیگه اون میشه اوج عشق .. بغلم بزن کامی .. حس گرم تو رو می خوام . بهم بگو دوستم داری .. دوستم داری .. بگو تنهام نمی ذاری .. 
-تو که می گفتی هیچ حسی بهم نداری . تو که می گفتی اگه حسی داشته باشم برای خودم نگه داشته باشم . واست که اهمیتی نداشت که  حرف دلمو بشنوی یا نه .. 
-دیوونه تو اون حسو باید از زبونم بشنوی یا از دلم ؟ ما زنا بعضی وقتا حرفای زبونمون با حرفای دلمون یکی نیست .. 
-هروقت که لجباز میشین این طوره ؟ .. 
در همین لحظه گوشی ترانه زنگ خورد .. جواب نداد .. 
-چی شده ؟ 
-هیچی نمی خوام توضیح بدم کجام کجا نیستم .. 
رنگش بد جوری پریده بود . نمی دونم چرا حس کردم که این تماس از خونه شون نباید بوده باشه ...چون فکرش کمی درهم شده بود .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

من همانم 42

راستش انتظار نداشتم وقتی که اسی این پیشنهاد رو داد ترانه طوری احساس خوشحالی کنه و یه دست شما درد نکنه به اسی بگه که من حسودیم شه ., به همون کسی  که سایه شو با تیر می زد . اعصابم خرد شده بود ولی به خودم تللقین کردم که نباید این قدر حسادت کنم . خونواده  نمی دونستن که ما چهار تایی  داریم میرم شمال ...اواخر مهر ماه بود .  یک ساعت پس از این که از تهران حرکت کردیم بین راه وایسادیم . یه جای کوهستانی  بود با درختان تبریزی و رودی که از کنارش می گذشت ... 
اسی : من که هوس یه چای قلیون داغو دارم . 
مینا : خیلی می چسبه ..
 -من و ترانه اهل قلیون نیستیم .. 
ترانه  نگاه معنی داری بهم انداخت که راستش حس کردم منظورش اینه که چرا از طرف اون صحبت می کنم . پیاده شدیم و من و ترانه پس از خوردن یه چای داغ از اون دو نفر فاصله گرفتیم ...
 -معلومه چته کامی ؟ 
-چی شده این که از طرف تو حرف زدم ؟
 -نه اصلا معلوم نیست چرا اخلاقت این جوری شده ؟ اصلا با من حرف نمی زنی . حواست جای دیگه هست . 
حق با اون بود . نمی دونم چرا یهو اسیر حسادت شده بودم . یه حس و حالتی که انگار می خواستم اون تمام توجهش معطوف به من باشه . اون دفعه که  اسی اون حرکت زشتو انجام داده بود و ترانه رو نسبت به خودش بدبین کرده بود ولی بعدش اسی که متوجه اشتباهش شده عذر خواهی کرده بود من خودم از دوستم حمایت کرده دلم می خواست که ترانه هم متوجه اشتباهش شه , ولی در اون شرایط نمی دونم چرا دلم می خواست تمام توجه ترانه فقط به من باشه .. حتی سر سوزنی هم به دیگری اعتنایی نکنه .. 
-ببین کامی اگه از بودن با من پشیمون شدی بگو .. 
-نه این طور نیست
 -دلت نمی خواست بیای
 -بس کن ترانه ..
 راستش واسه یه لحظه می خواستم بهش بگم که خیلی حساس شدم و داستانو واسش تعریف کنم . اما حس کردم که شاید بهم بخنده . می خواستم دستشو بگیرم و بکشونم سمت خودم و  با هم چند دقیقه ای خلوت کرده از این حال و هوا در بیاییم ولی اون حس و تمرکزو نداشتم . 
-چیه فکر می کنی به خواسته هات رسیدی ؟ به همین زودی دلتو زدم پسر ؟ 
دستشو کشیدم و اونو به سمت خودم کشوندم 
-ولم کن . اصلا پشیمون شدم که اومدم با این اخلاقت ... اگه به خاطر اون دو نفر و حفظ آبرو نبود  ماشین می گرفتم بر می گشتم .. 
-من برات مهم نیستم اون دو نفر مهمند ؟
 -نمی فهمم چی داری میگی ؟ فقط می دونم می زنی تو ذوق آدم . حرف راستو هم به آدم نمی زنی .. ببینم  پدر و مادرت چیزی گفتن ؟ جتما گفتن که دور این دختر رو قلم بگیر . اگه این طوره بگو من ناراحت نمیشم . 
-اتفاقا اونا خیلی دوستت دارند ..
-خلاف تو که دیگه دوستم نداری ..
 -کی میگه دوستت ندارم .
 گذاشتمش به حال خودش , طوری که دو تایی مون وقتی پشت ماشین نشستیم کلامی بینمون ردو بدل نشد . یعنی یکی دوبار صداش کردم و دیدم که اخم می کنه خجالت کشیدم از این که اسی و مینا متوجه شن . اون دو نفر کاملا متوجه ما بودن . 
مینا : شما دو تا چه تونه ؟ ببینم کشتی هاتون غرق شده ؟ 
اسی : حتما دوچرخه های کامیارو دزد زده و باید جواب مشتری هاشو بده ... 
شروع کرد به خندیدن .. 
-اسی ول کن .. مگه آدم دقیقه و ثانیه حرف می زنه ؟
 کف دستمو خیلی آروم گذاشتم پشت دست ترانه  .. طوری با پنجه های دست دیگه اش انگشتامو فشرد که با وجود درد شدید جیکم در نیومد .. منم دیگه تحویلش نگرفتم .
-حقت بود .. 
صدام در نیومد .. می دونستم از این که تحویلش نگیرم خیلی عصبی میشه . وقتی که رسیدیم به مقصد و پیاده که شدیم  و یه ده دقیقه ای گذشت اون ازمون فاصله گرفت و رفت به اون سمت جاده ... هنوز دو سه ساعتی از روز باقی بود . با این که هوا کاملا صاف و آفتابی بود ولی می شد بوی پاییزو حس کرد . زیر لب زمزمه می کردم .. دختره دیوونه از دست من داری فرار می کنی ؟ حالتو می گیرم ... رفتم دنبالش ... انگاری آب شده بود رفته بود زیر زمین ..  سرمو که بر گردوندم از دور اسی و مینا رو می دیدم که دارن واسه من دست تکون میدن . با این که اونا عاشق هم نبودن ولی مث ما دیوونه بازی نداشتن . شایدم حق با ترانه بود و من نمی بایستی تا این حد حساسیت نشون می دادم .
 -کجایی دختر .. بیا لوس نشو ..
 ترانه : دیگه هیچ حسی بهتون ندارم و لطفا شما هم اگه حسی دارید برای خودتون نگهش دارید ... 
برای لحظاتی قفل کردم . این چه حرفی بود که از زبون ترانه خارج شده بود .البته اونو ندیدم . انگاربین درختان و بوته ها مخفی شده بود .   می خواست ناراحتم کنه . اولا به شکلی رسمی و کتابی مطلبشو بیان کرده بود .. بعد این که طوری جمع بسته بود که انگار عشقش نیستم  و بد تر از همه چطور دلش اومده بود اون حرفارو بر زبون بیاره  . تمام وجودم لرزید ..  . 
رومو برگردوندم و خیلی آروم ازش دور شدم . صدای خش خش برگهای پاییزی زیر پا رو از پشت سر می شنیدم . رومو بر گردوندم ... هردومون سکوت کرده بودیم . خیلی آروم به سمتش  رفتم . شونه هاشو محکم گرفتم .. با خشم تو چشاش نگاه کردم ..
-این حرف آخرته ؟
 با چشاش یه جور خاصی نگام می کرد .. فریاد , سرزنش , عشق , سکوت ..خشم .. درنگاهش نهفته بود  به راستی با یه دختر اونم وقتی که میره رو دنده لج چه بر خوردی باید داشت ؟ صدامو بردم بالا . 
-تو به چه حقی اون حرفا رو بهم زدی ؟
دیدم به زیر چشاش چین افتاده و با سرزنش و رنج خاصی نگاهم می کنه .. دستامو دور کمرش حلقه زده و لبامو گذاشتم رو لباش .. حرکتی نکرد .. لباشو ثابت نگه داشته بود تا این فقط من باشم که اونو می بوسم .. صدای ضربان قلبش , گرمای تنش و صدای نفسهاش نشون می داد که با تمام وجودش تسلیم من شده . این که جوابمو می دونستم خیلی آروم بهش گفتم 
-دیگه دوستم نداری ؟ یه ذره .. یه کوچولو
لباشو به لبام چسبوند و این بار اون بود که با حرکات لباش کاری کرد که فراموش کنم چند دقیقه پیش چی گفته و منم باهاش همراهی کردم . در یک رابطه عشقی هیچ چیز به اندازه آغوش گرم و عاشقانه ای که سبب میشه جز عشق وآرامش به چیز دیگه ای فکر نکنیم به آدم آرامش نمیده ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

من کیستم ؟ (قربانی عشق )

من آن مرده ای هستم که نمی تواند درسوگ  خود مرثیه بخواند .. 
من آن قربانی عشقم که نباید از سوختن و خاک شدن بسراید .
 دیگر چه کسی اشکهایم را خواهد سترد و مرا به مهمانی خورشید خواهد برد ؟! دیگر چه کسی با من از مرگ افسانه های تلخ خواهد خواند ؟! آخر ندانستم گناه من چیست ! چه غریبانه آمده چه غریبانه می روم ! کسی به استقبالم نیامده کسی بدرقه ام نخواهد کرد .
 پنجه های عشق حنجره ام را می فشارد و پنجه های دیگرش قلبم را .. حتی صدای نفسهای خود را نمی شنوم  و با لبخند به چهره زیبای عشق می نگرم . نمی داند که من از سوختن نمی ترسم  من آن خورشیدی هستم که اگر بتابد به خاک سیاه خواهد نشست 
من آن فریادی هستم که دیگر سکوت غمها را نمی شکند .
من آن مرد تنهای شبم که حتی ستاره ها نگاهش نمی کنند .
 من آن آسمانی هستم که ستاره ای ندارد .
 من آن پرنده اسیرقفس زندانی سیاهچالی هستم که حتی از پشت میله ها هم نمی تواند سرزمین آزادی را ببیند .
 من آن نابینایی هستم که چهره خود را همان گونه می بیند که سالها پیش می دیده است من آن پنجره بسته غروبم که نمی توان بازش کرد .
 من  صدای خاموش آفتابم همان که پشت ابر های شب پنهان می گردد و به امید فردایی دیگر می نشیند . 
من آن دلقکی هستم که به کار هایش نمی خندند . 
من آن مرد گمشده در بادی هستم که ازطوفان نمی ترسد .. 
من آن موجی هستم که بعد ازوصال به معشوق به پایان دنیایش رسیده است .
 من آن بارانم که اشک چکیده برگهای تکیده خزان را نمی بیند .
 من آن برگ خزانم که هنوز به امید سبز شدن خود را به آغوش آب می سپارد ...
 من آن آشیانه تنهای پرستوهای عاشقم که به انتظار بهار نشسته است  . 
من آن فریاد شکسته در گلویی هستم که بغضم را شکسته است . 
من آن دیوانه ای هستم که اگر عاقلی به دستم جام زهر بدهد عاقل نمی گردم .
 من آن گل پرپرشده ای هستم که با دستهای توکاشته شده ام . 
من آن بتی هستم که تو مرا ساخته ای و شکسته ای ..
 من آن قربانی عشقم که هیچکس اجازه ندارد و نباید صدای شهادت مرا بشنود .. 
من مرد تنهای روز ها و شبهای غمم .
 من صدای فریاد کوه خاموشم که رگبار ها بر من باریدن گرفته اما سینه پردرد مرا نمی شوید .
 من آن مجنونی هستم که وقتی به انتهای بیابان امیدش برسد حتی سایه لیلی را نخواهد دید ..
 من آن محکومی هستم که باید لبهایم را بدوزم و با درد و آتش درونم بسوزم .
 من آنم که باران محبتم را نثار تو می سازم اما به وقت تشنگی دریغ ازقطره ای آب ! من آن عاشقی هستم که عشق را به بازی نمی گیرد اما بازیگران عشق او را به بازی می گیرند ..
 من آنم که نمی دانم با که بد کرده ام ؟
 من آنم که دلم برای قلب شکسته ام می سوزد .. هیچکس دستهای مرا رها نمی کند , آخرکسی دستهای مرا نگرفته است . 
من آن سوخته دلی هستم که با طناب وفا به دارش آویخته اند و عاشقی درسوگ او نمی گرید . 
من آن گریزان از زندگی هستم که حتی مرگ هم ازاو می گریزد . 
مرا از چه می ترسانی ای قاصد نابودی ! مگر بالاتر ازسیاهی رنگیست ؟! مگر برای من , تلخ تر ازفاصله ها , شیرینی دیگری هم هست ؟!
 من کیستم ؟ عروسک کودک عشق ؟!یا عروسک عشق یک کودک ؟! 
تو را در سایه های خیال دیده ام که ازمن دور شده ای هرچند در خیال مهتاب نشسته ام تا که شاید یک بار دیگر رویای شب عشق را ببینم . 
من آنم که هیچکس اشکهای مرا نمی بیند.
 من آنم که هرشب ازچشمانم ستاره می بارد و با خواب ستارگان به خواب می روم .. من آنم که هنوز در انتظار نشسته ام ..
نمی دانم مرگ زود تر می آید یا تو زود تر می آیی .. هرکدامتان بیائید خوشبخت خواهم شد , هرکدامتان بیایید خوشبخت خواهم شد ... پایان ...نویسنده .... ایرانی 

من همانم 41

برام خیلی تعجب انگیز بود که ترانه اون قدر پول داشته باشه . راستش برای منی که تا حالا این مبلغ پولو ندیده بودم بایدم جای شگفتی می داشت . چرا اون این کارو برام انجام داده ؟چرا از خود گذشتگی می کنه .. 
-ترانه تو این پولو واسه خودت لازم داری .  اگه لازم نمی داشتی که وام نمی گرفتی . شاید بعدا واسه جهیزت به کارا بیاد .. 
-خب تو کار می کنی بهم میدیش دیگه . هر ماه یه مقداری رو واسه من بذار کنار . مگه خودت نگفتی  توی این محل مردا و بچه ها و حتی تازگی ها دختراش  هم دوچرخه دارن .. دیگه نونت توی روغنه . اگه شاگرد می خوای منم هستما .. 
-دلم می خواد ببوسمت ولی این جا نمیشه .. 
-منم دلم می خواد که  بازم با هم بریم به جنگل ... ولی این دفعه دیگه نمی ذارم که بهم دست بزنی . 
 -جدی میگی ؟ 
-از دستام بپرس ..
 نمی دونستم از خوشحالی چیکار کنم . بیش از اونی که جور شدن کار برام مهم باشه این برام اهمیت داشت که  هنوز هیچی نشده ترانه خودشو شریک من احساس می کرد . همدم و دلسوز من شده بود . مگه من براش چیکار کرده بودم ؟!  فقط تونستم دستشو توی دستم بگیرم و خیلی آروم با انگشتاش بازی کنم . مثل ما خیلی ها توی پارک بودن .  ولی هر دومون از بقیه خجالت می کشیدیم که بخواهیم خیلی راحت همدیگه رو لمس کنیم .. 
-نمی دونم چه جوری به خونواده ام بگم ؟ یعنی بگم این پولو از تو گرفتم ؟ از کسی که می خوام باهاش ازدواج کنم ؟ عاشقشم و دوستش دارم ؟
- چه اشکالی داره بگو . بالاخره که باید بگی .. به نظر من در هر کاری باید حرف راستو زد . دروغ دروغ میاره  و آدم نمی تونه عذابها و عواقب بعدی این دروغ رو تحمل کنه .
 -ترانه 
-جوووووون 
-خیلی دوستت دارم . 
-منم همین طور ..
 یه جورایی خونواده رو متوجه قضیه کردم . اولش یکه خوردن ... ترسیدن که  ترانه هم مثل دخترایی باشه که می خوان هر طوری که شده خودشونو به پسری تحمیل  کرده به خاطر از دواج هر کاری انجام بدن .سوال های مختلفی می کردن ..
-پسر تو می دونی خونواده اش چه جورین ؟
 -تومی دونی خونه اش کجاست ؟ 
.. و من هم در برابر این سوالات جوابی نداشتم که بدم . ولی یه جورایی حس می کردم که  پدر و مادر و خواهرم از ترانه خوششون اومده .. با همه اینا کمی نگران بودن .. آخرش پدرم به مادرم گفت
 -زن این قدر حرص نخور هنوز که چیزی نشده . مگه همین الان سر سفره عقد نشستیم ؟ به موقعش میریم تحقیق . فکر نمی کردم این  قدر راحت قبولش کرده باشن یا نظر خوبی راجع بهش داشته باشن ... شاید یه دلیل مهمش این بوده که رو من تاثیر گذاشته بود . چون من حال و حوصله هیچ کاری رو نداشتم . حتی حوصله توی همون بقالی نشستن رو . خیلی زود همه چی رو مرتب کردم و وسایلی رو که می خواستم به نقد و اقساط خریدم .. با این که بیشتر فوت و فن های دوچرخه سازی و تعمیرات اونو می دونستم اما بازم نگران بودم .. این که چه جوری کار مردمو راه بندازم . ولی خیلی خوشحال بودم .. دیگه باید ترانه رو کمتر می دیدم .
 دو سه ماه گذشت سخت مشغول کار بودم .. دیگه به تابستون رسیده بودیم و بازارم حسابی گرفته بود .. ولی هنوز اون جور که باید از نظر تجربی خبره نشده بودم . در چند مورد بر گشتی هم داشتم ولی اراده ام بر اون قرار گرفته بود که هر طوری شده باید واسه خودم استاد کاری بشم . طوری که چشم بسته دوچرخه رو باز کنم و ببندم . خونواده بهم می گفتن که شاگرد بیارم ولی حس کردم که اعصاب سر و کله زدن با بچه ها رو ندارم  .. آخر هفته و روزای تعطیل با ترانه می رفتم گردش . یه موتور گازی واسه خودم گرفته بودم و اونو ترک خودم می نشوندم . یه حس عجیبی داشتم وقتی تونستم یه موتور گازی قسطی اونم دسته دومشو بخورم انگار یه هواپیمای شخصی خریده بودم ... چند ماه گذشته بود .. هر بار که رفتم یه پولی رو بابت بدهی ام به ترانه بدم بهم می گفت زوده باشه بعدا ... -ترانه .. هوا که سرد شه بازار منم سرد میشه ها ... 
-دل من همیشه گرمه .. دل تو هم همین طور . یه روزی بدهی ات رو میدی . مگه می خوای ازم جداشی ؟ .. 
-تو سختت نیست که مدرکت لیسانس باشه و من دیپلم داشته باشم ؟ سختت نیست که شغل من اینه ؟ 
-برای چی سختم باشه ؟ تو داری زحمت می کشی پول در میاری .. همین مهمه ... تو ناراحت نیستی پسره خوش تیپ که می خواستی مخ دختر پولدارا رو بزنی و حالا مخ یه دختراز طبقه متوسطو زدی ؟ 
-فکر می کنی بابا مامانت قبول کنن که زنم شی ؟
 -تو چطور می خواستی با یه دختر پولدار عروسی کنی ؟ اون بابا مامان نداشت ؟ تازه ازدواج با اون که سخت تر بود ؟ ..
راست می گفت ترانه .  عشق نگرانی میاره .. تمام معادلاتو به هم می ریزه . آدم کسی رو که دوستش داره پولدار ترین می بینه  ارزشمند ترین می بینه , بهترین می بینه و شاید دست نیافتنی ترین ..همینه که اونو می ترسونه .
 -ترانه .. بهم قول میدی که هیچوقت تنهام نذاری ؟ همیشه مث حالا خوب باشی ؟ 
-تو چی کامی ؟ قول میدی همیشه درکم کنی ؟ وقتی خوب درکم کنی هیچوقت تنهام نمی ذاری .
گاهی می رفتیم تو پستوی مغازه .. اون با عشق میومد توی بغلم ... هرچی بهش می گفتم سختمه بوی گریس و لاستیک میدم گوشش به این حرفا بد هکار نبود وبا یه بوسه داغ بهم انرژی می داد . ترانه عاشق پاییز بود و من بهارو بیشتر دوست داشتم . وقتی اسی گفت بچه ها حاضرین مثل چند ماه پیش بریم جنگل , ترانه که خیلی هیجان زده شده بود خیلی راحت قبول کرد ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 
 

ابزار وبمستر