ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

شاه بانو, ماه بانو, مهربانو ..توکه ای ؟

کجایی بانوی مهرآریا؟ مام وطن تو را می خواهد .. مهربان دخت آریایی خود را ... گویی که با رفتن تو عشق از این سرزمین کوچ کشیده است ..مهربانی ها رفته است .. گویی که خورشیدمهر دیگر نمی تابد . 
بگو کی می آیی ؟ بگو تا این بار قدرت را بدانیم .. بگو تا با خدای خورشید مهر پیمان ببندیم که دیگر قلب مهربانت را نخواهیم آزرد دیگر به خوشی ها پشت نخواهیم کرد . آری تا دیورا ندیده بودیم فرشته را باور نداشتیم . 
بویت را احساس می کنم . می دانم که می آیی .. تو جایی نرفته ای که بیایی .. قلبت با ماست . با ملتی که برای آنان کوشیده ای .. با ملتی که دوستشان داشته ای و به آنان یاد دادی که چگونه دوست بدارند و چگونه نیک باشند . افسوس که بهای سنگینی پرداخته ایم تا بدانیم چه را از دست داده ایم ؟! که را از دست داده ایم ؟!
شاه بانوی ما , ماه بانوی ما , مهربانوی ما تو که ای ؟!توکه ای که نمی توان دوستت نداشت ؟ توکه ای که نمی توان خوبی هایت را , نیکی هایت را , مهربانی هایت را شمرد ؟!گل های لبخند بر لبانمان پژمرده است . درخت عدالت مدتهاست که خشکیده , دیگر کسی برمزار دین فاتحه نمی خواند ..در این چهل سال آن چنان کرده اند که مغولان نکرده اند ..
 ایران ما تو را می خواهد ایران ما تو را می خواند ..وفرزندان شایسته اش را که مهر مادر را , مهر آریا را از یاد نبرده اند . به همان اندازه که دلتنگ توایم تو هم بیتاب ملتی هستی که برای دیدارت بی تابی می کنند .. بی تاب خلیج همیشه پارس , دماوند سرفراز و مازندران همیشه سبز .. 
کجایی شهبانوی ما ؟ به ما قول بده بگو که زاد روز آینده ات را کنار ما خواهی بود .. دروطن عزیزت , کنار آنان که دوستت می دارند و عاشقانه و با تمام وجود نامت را فریاد می زنند .. درقلب مهربانت جایی برای افشاندن بذرکینه و انتقام نیست ..
 می دانم دوران نادانی و ناتوانی ملت را فراموش می کنی وکرده ای ...امروزخورشیدبه گونه ای دیگر می درخشد و ماه به گونه ای دیگرمی تابد . به گونه ای که گویی دیگر جنگی نیست دیگر طبل بدآهنگی نیست ..وهیچ دل سنگی نیست .. امروز روزآتشین عشق است ..
بگو که درتولد دیگر می آیی ..مام وطن برایت بی تابی می کند بی قرار توست ..کاش تولد دیگرت را زیر ستارگان ایران جشن بگیریم .. و آن شب و آن روز خورشید روز و ستارگان شب کنارهم خواهند بود .. همه جا دست افشانی و پایکوبی خواهد بود .
 به من بگو بانوی من تو که ای که هیچکس نمی تواند بهانه ای بر بهایت داشته باشد ؟ و تو خورشید عشقی ..و خورشید مهر با خورشید عشق تابناک ترشده است .. و تو در قلب خورشید مهر جای داری .. 
بتاب ای همیشه فروزان .. بتاب ای اسطوره سرزمین پاکان ! ای آرزوی ملت خسته ایران !قلبت را آزرده اند اما می دانم تو آن قدرمهربانی که با آرامش و شادی دیگران دلشادمی شوی .. می دانم آن قدر بزرگی و بزرگوارو نیک اندیش که سعادت ملت و اعتلای کشورت اوج خواسته های توست .. دل بی تو به تنگ آمد وقت است که بازآیی تا به دیدن روی مبارکت آن چنان نیرویی بگیریم که اهریمن عمامه بر سر یارای نگریستن بر زمین و آسمان ایران زمین را نداشته باشد . 
پاییز دل انگیز از راه رسیده است تورا کم دارد بانوی ما , تو را که هدیه ای آسمانی برای ما بوده ای قدرت را ندانسته ایم و اینک می دانیم که چه گوهری را از خود دور نموده ایم . مهر عاشق و عاشق مهر,  بی قرار توست بیا شهبانوی ما .. این بار چشمانمان را گشوده ایم دیگر دیو را جای فرشته نخواهیم گرفت .
و من بوی تو را احساس می کنم .. بیش از همیشه .. تو را احساس می کنم .. نزدیک تر از همیشه .. آری بانوی من , بانوی عشق و محبت ! تو را نزدیک تر از همیشه می بینم با آن نگاهی که دل سنگ را هم آبش می کند و تن شیطان به خاک خفته را درگورمی لرزاند ... 
تولدت مبارک ای همه بوی آشنایی !ای همیشه با ما ازماجدایی !توهمیشه بانوی مهر و شاه بانوی مایی !بگو این غصه تلخ کی به پایان می رسد و توکی می آیی ؟ و توکی می آیی ؟
 یک بار دیگر تولد شاه بانو ,مهربانو , ماه بانو, سلطان بانوی ایران زمین را به جامعه نیکان وپاکان جهان به ویژه ایران زمین تبریک و تهنیت عرض نموده باشد که با بازگشت علیاحضرت به سرزمین مقدس مادری روزهای تلخ و شوم و نکبت بار و کابوس چهل ساله حکومت دیوان و ددان را در زباله دانی تاریخ دفن سازیم ... به امید آن روز ... پایان ..نویسنده : ایرانی 

بتاب ای خورشید مهر

بتاب ای خورشید مهر 
مهربانو از غرب می آید 
مهربانی ها را قسمت می کند 
عشق را قسمت می کند 
و برصورت جذامیان دست نوازش می کشد 
بتاب ای خورشید مهر 
شهبانوی شعر و قصه ها می آید 
قصه هایی که افسانه نبوده اند 
ملکه دلهای پاک می آید 
می آید به آن جا که باید بیاید 
اومی آید تا داستان راستین عشق را بنویسد 
بتاب ای خورشیدمهر 
خانه ها بر سر مردم ویران شده 
بازهم سیل آمده است 
بانوی ما به میان مردم می رود 
چکمه بلندی به پا می کند 
مهربانوی آریایی ویرانه ها را آبادمی سازد 
بتاب ای خورشید مهر 
ابراندوه برآسمان دلم نشسته 
لبخند بر لبان ملت نمی نشیند 
دیگر اشکی برای باریدن نیست 
دیگر ندایی برای نالیدن نیست 
شهبانوی ما با یک سبد گل محبت می آید 
بتاب ای خورشید مهر 
اشک یتیم را برگونه هایش بخشکان 
مهربانو با لبخند عشق می آید 
این را درنگاهش می بینیم 
ودرصدایش می شنویم 
والا فرشته عشق , فرشته کوچولوها رامی بوسد
بتاب ای خورشید مهر 
و تو ای زن بی سرپرست 
کودک بیمارت را به مهر بانو بسپار
این بار وقتی کودکت بزرگ شود
جلادی نیست که به دارش آویزد 
وشهبانو می آید و محبت را جای کینه می نشاند 
بتاب ای خورشیدمهر 
خورشید عاطفه ها می آید 
و با خود امید می آورد 
امیدی به زندگی و تولدی دوباره
آری شهبانو می آید , مهربانو می آید 
دختر آسمان ,گوهر(فرشته ) زمین می آید 
نفس عشق , بوی مهربانی می آید 
بتاب ای خورشید مهر 
دیگر زشتی از زشتی نمی نالد 
همه جا عشق است و زیبایی 
دیگر خانه محبت درهایش را نمی بندد 
دیگر کینه ها سبزنمی شود 
و گلها جای گلوله ها می نشیند 
بتاب ای خورشید مهر 
غنچه های نیکی را شکوفا گردان 
آری بانوی شاه می آید , بانوی مهرمی آید 
بتاب ای خورشید مهر 
غنچه های عشق و احساس را شکوفا گردان 
بتاب ای خورشید مهر 
که  بانوی آریایی درصور خود می دمد 
که رستاخیز نجات آمده است 
آری شاه بانو می آید , ماه بانو می آید 
و یک بار دیگر 
زندگی در سر زمین من به دنیا می آید 
وملت ایران دربهشت ایران زمین ...
به زندگی سلام خواهد گفت (می گوید)

پایان 
نویسنده : ایرانی 





من همانم 64

مغازه ای که چسبیده باشه به خونه همین دردسرا رو هم داره که اگه بخوای یه تکون بخوری همه متوجه میشن ...اون جوریام که فکر می کردم طناز ضعیف نبود .. با این که دستای ظریقی داشت ولی  نشون می داد که قدرت خوبی داره یا حداقل می خواد این طور نشون بده که می تونه مثل یک مردکار کنه . منتها اوایل کار زیاد باید باهاش سر و کله می زدم .. یواش یواش باید آماده اش می کردم .. تازه گرم تعلیم شده بودم و یه چند دقیقه ای هم فکر ترانه از سرم خارج شده بود که دیدم یه صدای پیس پیسی میاد ... سرمو برگردوندم دیدم خواهرسیزده ساله ام کتی از در متصل به خونه وارد شده و اشاره می زنه که این کیه ؟ در همین لحظه طناز هم سرشو بالا گرفت ... ازجاش پا شد -کتی جان از امروز من و طناز خانوم با هم کار می کنیم . اون اومد کمکم ...
 کتی دست طنازو که به طرفش دراز شده بود رد نکرد ولی خیلی رک گفت داداش شاگرد گرفتی ؟اونم یه دختر ؟! 
-شاگرد چیه .. اون اوساست ..
 -ولی آخه .. شروع کرد به خندیدن ..
 -میگم دلم واسه ترانه جون تنگ شده . پس اونم بیار بشه دو تا شاگرد ...
 -کتی شوخیت گرفته ها .. تو مگه درس نداری ؟ اون رفته و دیگه هم بر نمی گرده ... کتی : حالا می فهمم واسه چی رفته و واسه چی تو دیگه اونو نمی خوای ...
 یه اخمی به طناز کرد و بدون خداحافظی رفت ..
 -ناراحت نشو خانومی ..بهش حق بده .. آخه کدوم دوچرخه چی سالمی رو دیدی که بیاد شاگرد زن بگیره و کدوم زنو دیدی که بیاد توی دوچرخه سازی کارکنه ؟. یعنی هردومون بی کله ایم ..
 طناز : اگه بدونی من از بی کله بازی چقدر خوشم میاد ...
 -خدا کنه با این بی کله بازی ها سرمونو به باد ندیم .. 
هردومون  از این حرف من خندیدیم .. برای چند ثانیه بهش خیره شده بودم . حس می کردم که این ترانه هست که داره می خنده ..   چهره ام تو هم رفته بود . به این فکر افتادم که حالا اون داره واسه یکی دیگه می خنده .. شاید یه چند روزی از جدایی مون ناراحت باشه ولی وقتی که اون همه تجملات و زندگی تشریفاتی رو ببینه دیگه بی خیال من میشه .. بی خیال روزایی رو که عاشقانه توی جنگل و در آغوش هم خوش بودیم . می خواستم فکرشو از سرم بیرون کنم ولی خیلی سخت بود .. انگار با خودم درگیر بودم .. به خودم می گفتم کامی !  اون ترانه صاف و ساده ای که فکر می کردی هم تیپ خودته مرده . تو اونو دوست داشتی نه اینی رو که باید بری بندگی پدر و مادر و حتی خودشو بکنی .. هرچی که گفتن باید بگی چشم ! تازه اینا در صورتیه که قبولت کنن . شاید ترانه تحت تاثیر هیجان و تنوع اون روزایی که در قالب یه دختر ساده با من بوده هنوزم فکر می کنه که دوستم داره ... 
طنازدستشو گرفته بود جلوی صورتم و بهم می گفت بیداری استاد ؟ بازم داری به ترانه فکر می کنی ؟
 اصلا خوشم نمیومد که طناز با من در مورد ترانه حرف بزنه ... می دونستم که بعد از کتی نوبت مامان همای منه که وارد گود شه ... مادربا یه حالت اخمویی وارد شد ...ملتمسانه نگاش کردم ...لبامو گاز گرفتم که یعنی یه حرف تند و بد به طناز نزنه ... می دونستم طناز متوجه این حرکتم و علتش میشه ولی چاره ای نداشتم میون حالات بد و بد تر باید بد رو انتخاب می کردم تا برای مادرم توضیح بدم .. از مغازه اومدم بیرون و مادرو کشوندم یه  گوشه ای 
-کامی دیوونه شدی ؟ این کارا چیه ؟ واقعا حق با ترانه بود ..دختر به اون خوبی رو ردش کردی که بری دنبال تفریحت ؟ پس بگو واسه چی با اون دختر بیچاره لج کردی -مامان اون شرایطش فرق می کرد .
 -این شرایطش خوبه ؟ 
-من که نمی خوام بگیرمش . اون وضع مالی خوبی نداره . به کار نیاز داره . تازه نگاه کن عین یه مرد داره کار می کنه .. خیلی چیزا رو هم باید بهش یاد بدم ..
 -اگه دوست داری بسپرش به من تا من بهش یاد بدم ..
 -مامان داری متلک میگی ؟ چرا ما هر جا دو تا جنس مخالف کنار هم می بینیم باید فکرای بد کنیم ؟ چرا باید جامعه ما این جوری باشه ؟!
 -قربون پسر دلسوزم ..کاش همه مث تو فکر می کردن .. ببین کامی امروزکه تموم شد بهش میگی فردا رو نیاد . مگه شاگرد قحطیه ؟
 -مامان یواش تر می شنوه ؟ 
-خب بذار بشنوه . اصلا من خودم میرم بهش میگم ...
 دست مامانو گرفته صورتشو بوسیدم ..
 -به خدا اون جوری که فکر می کنی نیست .... ادامه دارد ... نویسنده : ایرانی 

من همانم 63

طناز : من آماده ام بگو من چیکار باید بکنم ؟ خیلی دوست دارم یه باری از رو دوشت وردارم 
- این جوری که من می بینم یه بار سنگین هم اضافه شده .. امروز که گذشت ..می تونی بری فردا بیای ...
 -چی رو امروز گذشت ؟ تازه اول صبحه .. 
راست می گفت هرچی می خواستم یه روزم از دستش خلاص باشم نمی شدکه نمی شد . غصه ام شده بود جواب مادرمو چی می دادم . اون خیلی زرنگ تر از این حرفا بود . هر چند با طنازسر و سری نداشتم ولی اون می رفت تا هفت پشت آبا و اجدادشو درمی آورد که کی  هستند .. پدرمم حتما فکر می کرد که اونو آوردم واسه تفریح ... حتما می گفت تو خودت خواهر داری اینا کیه با خودت میاری ... خدا به دادم برسه .. بهتره اونو مشغولش کنم که بقیه میون کار انجام شد قرار بگیرن .. اگه همون اول بخوام مراسم معارفه واسش بگیرم همه می ریزن به هم ... هم خنده ام گرفته بودهم غصه ام شده بود . من چه جوری باید با این سر و کله می زدم . بیچاره معلمین ما چقدر از دست درس دادن مخصوصا به شاگردای خنگ عذاب می کشیدند .
-میگم طناز  نمیشه حالا بری خونه ات ..من حالا کمتر یا بیشتر پول چند تا چایی رو در روز بهت بدم ؟
 -نخیرم آقا جون ..من می خوام شرافتمندانه کار کنم ...
 این دختر کوتاه بیا نبود ..می خواست شرافتمندانه کار کنه ولی من بد بخت چی که باید پیش همه شرافتم می رفت زیر سوال ؟ تازه باید دعا می کردم  که فقط همین باشه  ..ولی خلاف اون چه که فکر می کردم یکی دوساعت که گذشت فهمیدم که اون دستای لطیف .. ورزیده هم هستند .. سعی می کردم نگام به نگاهش نیفته ..چون یکی دوبار که حواسم جای دیگه ای بود و بهش خیره شده بودم یک آن متوجه شدم که داره بهم لبخند می زنه ...صدای قارقارک مانندی به گوشم رسید .. یه چیزی شبیه به صدای رنوی اسی .. حدسم درست بود . همینو کم داشتم که سر و کله اون و مینا پیداشه .. حال و حوصله توضیح دادن واسه اونا رو نداشتم . ولی دو تایی شون پیاده شدن .. منم یه سلام علیکی با هاشون کرده قبل از این که بخوام طناز رو بهشون معرفی کنم مینا طوری عصبی و از کوره در رفته نشون می داد که پرسید ببخشید این اینجا چیکار می کنه ؟ 
-ببین اسی به این دوست دخترت یه چیزی بگو ..من نمی خوام با زن جماعت کل کل کنم و دهن به دهن شم . من می خوام واسه مغازه ام شاگرد بگیرم که نبایداز دوست دختر تو اجازه بگیرم .. اینو که گفتم اسی دستشو گذاشت رو شکمش و طوری می خندید که اشک چشاش در اومده بود مینا دستشو کشید و برد به سمتی و در حالی که به طناز اشاره می کرد یه چیزایی رو واسه اسی تعریف کرد که نمی دونستم چی داره میگه ولی یه جورایی حدس می زدم که از حال و روز طناز خبر داره ... اسی دستمو کشید و برد به سمتی ..مینا هم رفت سمت ترانه ... فکر همه رو می کردم جز این که این دو تا دیوونه واسه من  و طناز بشن مادر شوهر و خواهر شوهر.
 اسی : ببینم این آدمای خرابو از کجا پیدا می کنی 
-حرف دهنتو بفهم زشته 
-مینا اونو می شناسه .. 
-چه جوری اونو می شناسه .. 
-بالاخره دخترا راحت تر دخترا رو می شناسن ...
می خواستم یه متلک هم نثار مینا کنم که شیطونو لعنتش کردم ...
-رفیق می خواستی حال کنی دیگه لازم نبود یکی رو بیاری سر کارت از صبح تا شب وردلت بشینه تابلو بشه .. مردم متلک میگن .. 
-ببین پسر تو می دونی معنای انسانیت چیه ؟ یکی می خواد شرافتمندانه زندگی کنه من نباید دستشو بگیرم ؟
 -پسر تو اول برو دست پدر و مادر و خواهرت رو بگیر .
-منم دارم همین کارو می کنم . اون داره مث یه مرد کار می کنه 
-کامی اون واست نقشه داره . اون می خواد تو رو تصاحب کنه .. بیفته گردنت اونو بگیری .. واقعا حیف شد ترانه به اون خوبی .. اون کجا و این کجا ؟ 
-اسم اون دروغگو رو دیگه پیش من نیار 
-رفیق من تو رو می شناسم .. تو هنوزم دوستش داری ..
 -بس کن .. هر حسی که به اون داشته باشم دیگه مال من نیست هیچوقت هم نبوده . اون چند روزی یه تفریح و تنوعی می خواسته .. اصلا از اولش می خواسته حالمو بگیره ..
 -ببین من تحت تاثیر عشق شما دو تا بود که آدم شدم و به مینا دل بستم حالا خودت از آدم بودن فاصله می گیری ؟ 
در همین لحظه دیدم مینا و طناز هم از هم جدا شدند ... یه لبخندی گوشه لبای طناز نقش بسته بود و یه لبخند هم رولبای مینا بود که حس کردم مینا داره تظاهر به لبخند زدن می کنه .... 
مینا : طناز جان خوشحالم که یک دختر می خواد این جور زندگیشو بگردونه .. 
طناز : کار عار نیست . جامعه باید اینو متوجه شه که ما زنا پا به پای مردا می تونیم کار کنیم .. 
اسی گیج و هاج و واج به اون دو نفر نگاه می کرد . خلاصه دیگه گیر ندادن و رفتن 
-طناز چی شد که آتیشو خوابوندی ؟
 -هیچی بابا یک موضوع زنونه بود ..ما دخترا زبون همو بهتر می فهمیم ..
ولی یه حسی بهم می گفت طناز زبل به تک مینا یک پاتک زده .. درسته مینا حال و روزش مثل طناز خراب نبود ولی اونم همچین صراطش مستقیم نبود و احتمالا به خاطر اسی کوتاه اومده ....ادامه دارد ... نویسنده ..ایرانی                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                  

من همانم 62

عجب گیری افتاده بودم حالا باید کار و کاسبی ام رو ول می کردم و می رفتم دنبالش . دلم نمیومد دل کسی رو این جوری بشکنم . دیگه من کاری به کارش نداشتم . اون داشت آزارم می داد . 
-طناز وایسا .. یه لحظه صبر کن ... این جوری ندو ..زشته منم دنبالت بدوم .. دختره کله شق کله خراب .. هر طوری دوست داری رفتار کن ..
 برگشتم و بی خیالش شدم .. ولی حس می کردم که دلش می خواست برم دنبالش 
طناز : حالا دیگه کارت تموم شد دیگه ؟
 وایساده بود تا من بهش برسم ... 
-دختر تو فکر نمی کنی با این حرکتت همه بهمون مشکوک شن ؟
 -بذار بشن .. من که خودم رسوای عام و خاصم .
 -گریه کردی ؟ 
-نه داشتم می خندیدم 
-من باهات چیکار کنم . من دارم کار می کنم .. 
-میگم شاگرد نمی خوای ؟
 -دیوونه شدی یا داری شوخی می کنی ؟
 -هیچکدوم . من دارم جدی میگم .. 
-حالا می خوای ما رو از نون خوردن بندازی ؟ هزار تا مادر شوهر پیدا می کنی .. اینا به یه طرف .. بچه پررو ها رو بگو ..
 طناز : دو تایی شاخ و شونه شونو می شکنیم ..
-فکر کردی این جا خارجه .. همین جا درسته می خورنت .. 
-من دیگه به هیشکی اجازه نمیدم منو بخوره جزبه یه نفر .. 
حس کردم این دختره یه چیزیش میشه ..
 -خواهش می کنم کامی ..من باید کار کنم . من نمی خوام دیگه منو یه دختر بد بدونن .. -الان هم کسی تو رو بد نمی دونه ..
 -ولی آخه ..خواهش می کنم .. 
-شوخیت گرفته ..گیریم اومدی پیش من کار کنی آخه خیلی مسخره و خنده دار میشه .. تو چه جوری  بوی روغن و لاستیک و آت و آشغالای دیگه رو تحمل می کنی ؟ اون دستای لطیفت یک هفته ای میشه زمخت و خشن .. 
-دستکش می کنم دستم .. یه کاری می کنم زیاد ضربه نبینه ..من قوی هستم . می تونم مث یه مرد کار کنم ..
-آخه ما توی کجای کشورمون شاگرد دوچرخه چی زن داریم که این دومیش باشه ..اونم با دستکش کار کنه مگه می خوای جراحی کنی ؟ ... 
حس کردم حالش خوب نیست و بدنش داره می لرزه .. طناز معتاد بود .. هنوز نه در اون حدی که بخواد اونو از پا بندازه .. اون می تونست با تن فروشی خیلی بیشتر از کارای دیگه کاسبی کنه ولی نمی دونم چرا می خواست خودشو علاف کنه .. یعنی واقعا دیگه نمی خواست به کار قبلیش ادامه بده ؟ پس چرا گفت فقط خودشو در اختیار من می ذاره ..منی که به خاطر ترانه تا حالا بهش دست نزده بودم . 
-آخه تو از پره و طوقه و ترمز و توپی و زین و ... چی می دونی ؟ 
-مگه بقیه از تو شکم مادرشون یاد گرفتن ؟ 
-ببین من دوست ندارم وسط کار حالت بد شه بدنت بلرزه ..
 دیدم بازم چهره اش توی هم رفت ..
 -اگه یه بار دیدی این حالت بهم دست داد اخراجم کن
 -یه چیز دیگه این که خونواده ات چی ؟
 -اونا با من 
-اگه دردسری درست شد اذیتم کردن بازم عذرت رو می خوام
 -اوخ جون پس قبول کردی پیشت بمونم ؟ 
-چیکار داری می کنی .. ووووویییی دختر توی کوچه داری منو می بوسی ؟
 این پیشت بمونم رو یه جوری بر زبون آورده بودکه آدم فکر می کرد من عشقش باشم .. نکنه یه جورایی می خواد خودشو بهم بندازه .. خدای من اهل خونه ام چی می گفتن ؟ یه حسی بهم می گفت که اون یک هفته هم پیشم نمی مونه . حالا یا خودش خسته میشه یا یه جورایی یه عامل دیگه ای مانع اومدنش میشه رو نمی دونم . .ولی یه خوبی مغازه من این بود که در یه کوچه تقریبا دنجی بود که دیگه فروشگاه دیگه ای نداشت و سر خیابون نبود که جلب توجه زیادی کنه .. 
طناز : همین جوری مغازه رو ول کردی راه افتادی دنبالم ؟ خب کامی جون بریم که عقب افتادیم .
 انگار اون بیش از من دل می سوزوند .. 
-میگم تو باید همرات لباس کار داشته باشی .. آخه حوصله ات سر میاد .. درست نیست یه دختر بیاد توی کارای مردونه اونم جلوی دید خیلی ها ... 
-چیکار داری بگو فامیل شدیم
 -آخه با عقل جور در نمیاد
 -آقا کامی حالا که رضایت دادین دیگه توی ذوق نزنین دیگه 
-ولی به این جا میگن پایین شهر .. از طرفی تو حوصله ات سر میاد .. 
کله شقی ها و سماجت های طناز منو یاد کارای ترانه مینداخت . ترانه ای که می دونستم هیچوقت نمی تونم فراموشش کنم .
 -خوابت برده ؟ می دونم به چی فکر می کردی .. به اون دختر .. درسته ؟
 -نه . من دیگه به اون فکر نمی کنم . نباید به اون فکر کنم . 
-پس فکر می کنی ؟ دیگه نباید به اون فکر کنی ..
 -نمی دونم اگه اشتباه کرده باشم چی ؟ 
-هرچی بوده گذشته آقا کامی .. گاهی یه فکر تازه می تونه جای یه فکر قدیم بشینه تمام غصه ها رو خاکش کنه .. 
-فعلا که خودم دارم خاک میشم ..
 مونده بودم با این درد سر چیکار کنم .. به خونواده ام چی بگم .. آخه من خودم توی این سوراخ موش اضافه بودم اونو هم باید می آورد م لای دست و پام گیرکنه ... هم مسخره بود هم خنده دارو هم یک ریسک ..... ادامه دارد ... نویسنده : ایرانی 

نادر و نازنین 232 (قسمت آخر)

یواش یواش می رسیم و رسیدیم به آخر خط .. آخری که انتهایی نداره . آخری که شاید شروع دیگه ای داشته باشه . فکر کنم اواخر خرداد یا اوایل تیر ماه بود که نازنین این مطلب رو از یکی از دوستام  با آیدی سپنجتا کپی کرده و اونو در گوگل پلاس نازنین ام 6192 خودش آورده بود متن نوشته اون دوستم وکپی نازنین این بود یک زمانی بد فهمی ها آزارم می داد . ناراحت می شدم از سوء تفاهم ها ..کج فهمی ها .. قضاوت ها . همه اش می ترسیدم آدم ها بد قضاوتم کنند . وقت زیادی صرف می کردم برای توضیح دادن خودم ..حالا اما موضعم سکوته ..دیگر نه انرژی توضیح دادن دارم نه حوصله اش را . دیر فهمیدم که مسئول طرز فکر دیگران
نیستم .. بگذار هر که هرچه دلش خواست بگوید و برداشت کنداین نوشته نازنین بود .. اون با ثبت این موضوع ظاهرا می خواست از قضاوت های من بگه ... از برداشت های من .. شاید دوست داشت با نوشتن این مطالب در آیدی نازنین ام 6192 گوگل پلاس خودش به نوعی باز هم به دوستانش تفهیم کنه که همه اون چه که من گفتم خالی بندی و توهمه ... اصلا واژه توهم رو من خودم در ذهن عده ای انداختم که بعدا همونا تبدیل به گروهی نادان شدند یا زرنگ هایی که خودشونو به کوچه علی چپ زده بودند .  من از اون جایی که نازنین به من گفته بود به کسی نگو با من رابطه داری و ازطرفی دلمم می خواست عده ای با زرنگی خودشون بفهمن و بگیرند مطلب رو .. بیشتر وقتا وقتی که اشاره ای به روابطم با نازنین می کردم می گفتم رویای توهمی , خیال و از این حرفا که نازنین دعوام نکنه  ... منتها بعد ها که نازنین دستش رو شد و مجبور شدم و مجبورم کرد که ثابت کنم که با هم حدود سی هزار پیام تلفنی و چتی و صد ها ساعت تلفن و سه وعده دیدار و رابطه ای داغ همراه با ....... داشتیم یه انگشت شماری در همان حالت رویایی خودشون بوده و نازنین با شستشو ی مغزی دادن ,  اونا رو در خواب خرگوشی شان نگه داشت . یکی ازشخصیت هایی که دیگه تقریبا کسی در مجموعه لوتی بهش اعتنایی نمی کنه شخصیتی به نام مالی بوده همونی که اواخر با نازنین گرم می گرفته .. دیگه هم کسی براش و برای حرفاش تره ای خرد نمی کنه .. با این همه مدرک اظهر من الشمس و پذیرش معاون و رئیس سایت مبنی بر دروغگویی نازنین و روابط بسیار بسیار داغ و زمینی و آسمانیش با من اون زده خودشو به خواب خرسی و خرگوشی که من نادر همه اینا رو از خودم در آوردم و راستش این شخصیت دیگه برام ارزش و اهمیتی نداره که بخواد باور کنه یا نه .. دیگه دوست شدن  و بودن با نازنینی که این همه بلا سرم آورد و بی فرهنگی خودشو نشون داد این همه ارزش و کلاس نداره که بخوام خودمو علافش کنم .. با همه اینا من وقتی اون متن کپی شده نازنین در آیدی نازنین ام 6192 رو خوندم براش یه جی میل دادم به تاریخ 23 ژوئن با عنوان حسم کن ..درکم کن ..به این مضمون
سلام نازنین من ! عزیزدلم ..نمی خواستم مزاحمت شم حداقل به این زودی ها .. کی تو رو بد قضاوت می کنه ؟ کی بد خیالی می کنه ؟ منی که هنوزم جونمو برات میدم ؟ اگه منظورت منم کدوم قضاوتم بد بوده ؟ این که پیش خیلی ها منو نمی شناختی؟  من اگه می خواستم بد قضاوت کنم هنوز عاشق نبودم هنوز این همه رنج رو تحمل نمی کردم ..هنوز منتظر آخرین لحظه زندگیم نمی بودم که اگه تا اون موقع یک بار دیگه ندیدمت شاید روحم بتونه پرواز کنه و یک بار دیگه تو رو ببینه .. شاید بتونم به خوابت بیام شاید این جوری حس کنم حرفای منو می شنوی ..از من چی می خوای ؟ بمیرم ؟ گم شم ؟ دیگه منو نبینی ؟ حس نکنی ؟ این اون چیزیه که دلت می خواد ؟ من که تو رو بد قضاوت نمی کنم ولی به من حق بده .. تمام ثانیه های زندگی منو ..عشق و عقل و احساس منو پرکردی ..فقط یک دقیقه دیدنت می تونست سالها فاصله رو از بین ببره ..خودت می دونی که ما با چشای هم دنیا رو قشنگ و قشنگ تر می بینیم . راست میگی مهم نیست بقیه چه قضاوتی می کنن ..مهم اینه که تو از زندگی چی می خوای ؟ شاید بدونی حال این روزای منو ... شاید حسم کنی .. شایدم واست مهم نباشه ..اما یه حسی بهم میگه با همه سنگدلی هات .. دلت واسه خیلی چیزا طاقت نمیاره ..تو همیشه نازنین خوب روزای خوب من خواهی بود . من خاطره هایی رو که دیگه بر نمی گردن نمی خوام . من می خوام با تو خاطرات قشنگ و نو  بسازم .. عشقی که همه حسرتشو بخورن عشقی که هر لحظه اش خاطره ای قشنگ باشه  .خاطرات قشنگ وقتی آخرش تلخی جدایی باشه چه اهمیتی داره !دلم می خواد کنار هم باشیم و اون قدر عشق قشنگو بهت نشون بدم که  تو به خودت بگی واقعا حیف شد که 17 ماه از دستمون در رفته ...آره  من ازت دلخورم خیلی هم دلخورم و تو هم می تونی دلخور باشی ولی دلخوری تو باز خورد عذابی بود که من از جدایی کشیدم ... ولی دلخوری ها رفع میشه و این عشقه که می مونه دوستت دارم دوستت دارم .. یعنی تو حاضر بودی مثلا من رابطه مونو انکار کنم باهام باشی ؟.. حاضر بودی جریان بن شدنت پیش نمیومد و با من باشی ؟ ولی به خاطر خود من و خودت حتی نخواستی یک بار دیگه امتحان کنی ؟ من دشمنت نیستم ..تو هم دشمنم نیستی .. فقط از من دورشدی منو دورم کردی ..حسم نکردی .. در نتیجه نذاشتی که منم اون جور که باید و شاید و حقته حست کنم .. دردت رو بهتر بفهمم .. اون جا که لازم باشه سکوت کنم و جایی که نیاز باشه فریاد بزنم .. اما در هر دو حالت دوستت داشته باشم و با تو باشم ..بین ما فاصله ای نبوده و نیست ..من همون دیوونه دیروزم و تو هم همونی ..حالا اگه دلخوری هایی هست نا خواسته بوده ..کاش کنارم بودی .. کاش بوی تن پاکت رو حس می کردم .. و برام تولدی دیگر بودی ..من رویایی فکر نمی کنم ..من واقعی با چاشنی رویایی فکر می کنم .. دستت رو به دست من بده ..دارم سقوط می کنم دنیای بی تو رو نمی بینم .. برام سخته خواهش کردن .. ولی حسم کن ... تو رو قسم به همون لحظاتی .. قسم به همون احساسی که وادارت کرد که با تمام وجودت اون فایل یک دقیقه ای صوتی رو برام بفرستی .. حسم کن درکم کن .. دوستت دارم نازنین .
این بود اون متنی که کمتر از چهل روز پیش براش فرستادم .وهمین سرانجام باعث شد که نازنین جی میل و ایمیلشو حذف کنه و من شروع به نوشتن این داستان کنم ...   روز بعد دیدم از آیدی نازنین ام 6192 در گوگل پلاس خبری نیست . یک پیام هم  برای جی میل و ایمیل نازنین فرستادم ولی پیامی رو که به جی میلش فرستادم برگشت کرد و گفت این آدرس وجود نداره ... دیگه متوجه شدم نازنین جی میلشو حذف کرده تا یا گوگل پلاسش با آیدی نازنین حذف شه یا من دیگه بهش دسترسی نداشته باشم .  بهم بر خورد.. چون اگه می خواستم براش دردسر بشم و اذیتش کنم بار ها و بار ها این کار رو انجام داده بودم با این که واقعا جوش آورده بودم ولی با رعایت احترام اینا رو براش نوشتم و اینو به ایمیلش فرستادم .. چون هنوز ایمیلشو حذف نکرده بود
پیام نادر در 24 ژوئن 2017 به عنوان بس کن بچه بازی رو :

خیلی عاشقتم .. یه روزی پشیمون میشی ..منو بسوزون ولی خودت رو نسوزون که طاقت سوختن تو رو ندارم .. نکن این کارو .. بچه بازی و لجبازی رو بذار کنار و..منم می تونم بچه شم ..منم می تونم لجبازشم ..منم می تونم عصیان کنم ..می تونم خیلی کارا کنم ..ولی شایدم یه روزی عصیان کردم ... شاید یه روزی پا شدم اومدم و اون چیزایی را که حالا طاقت شنیدن و فهمیدنشو ندارم .. شنیدم و فهمیدم .. از زبون کس یا کسانی که بشه به حرفشون اعتماد کرد بس کننازنین .. با من نپیچ ..من هم برای زندگی خودم ارزش قائلم .. فقط گناه من اینه که عاشقت شدم .. و هستم و بهت اعتماد کردم ..کاش بتونم خودمو قانع کنم که تمام حرفات یک فیلم و نمایش و دروغ بوده .. ولی همه اونا رفته توی خونم ..من اگه می خواستم اذیتت کنم این چند روز خیلی راحت این کار رو می کردم .. راههای دیگه ای هم هست برای آزارت ولی من اهل اذیت کردن نیستم ...اما  دارم برای گرفتن یک تصمیم فکرمی کنم تصمیمی که منو به یه جایی برسونه با من نپیچ راه جی میلت رو بستی که چی بشه ؟ فکر کردی من این چند روزه نمی تونستم خیلی کارا بکنم ؟ از چی می ترسی ؟ زده به سرت ؟ نازنین نذار منم جواب لجبازی هاتو با لجبازی بدم ... نکن این کارو نازنین ...تو توی کره مریخ که نیستی ... هستی ؟! تو چته ؟ چته ؟ دوست داری همه در اون دامی که واسه خودت درست کردی بیفتن بمیرن ؟ بس کن ... من الان خیلی عصبانی هستم بازکن راه جی میلت رو ..راه تلفنت رو باز کن ..فردایکشنبه هست ..امیدد وارم فطر نباشه
و نازنین فوری این جوابو برام فرستاد
پاسخ نازنین : سلام از وقتی سعی کردی تو زندگی خصوصیم سرک بکشی از چشمم افتادی از چیزی نمی ترسم چون تموم ناراحتیم لوتی بود وگرنه چیزی نیست که اهمیتی داشته باشه برام دیگه دوست نداشتم اینو بهت بگم و گفتنش برام سخته اما دیگه به آینده ی امید وار فکر نکن . نیمه شعبان مراسمم بود و تموم شد همه چی دیگه مختاری باورکنی یا نه . برات آرامش از خدا خواستم و می خوام ...
راستش نازنین در این پیام چیزای عجیبی گفته بود .. یعنی یک توجیه دیگه برای رفتار های زشتش ... نفهمیدم  این که خواستم توی زندگی خصوصیش سرک بکشم یعنی چه من که همسایه دیوار به دیوارش نبودم و تازه یک موضوع رو چند مدل واسم توجیه و تعریف و تحریف می کرد . چند دفعه هم گفته بود جون بابا فردا میرم محضر ..فلان روز عقد کردم ..
این بار از دفعات نادری بود که نازنین بدون ریپلی برام ایمیل فرستاد به عنوان خدا نگه دار هرچند می دونم اون با آیدی های دیگه اش فعالیت داره
آخرین پیام نازنین : این ایمیل یاهوم رو هم حذف می کنم که دیگه خیالت راحت باشه هیچی برا این که حرفاتو بهم بزنی نیست تا شایدد فراموش بشم بالاخره من دیگه بر نمی گردم شدنی نیست . این ایمیلم رو هم حذف می کنم که یگه به هیچ ارتباطی دل خوش نکنی . خدا نگه دار
 آره نازنین خیلی بی رحمانه همه راههای ارسال پیام منو به روی خودش بست . اون به جنازه منم رحم نکرد ..
پیام نادر 24 ژوئن 2017 که برگشت کرد :
دلمو به چی خوش کنم .. به دختری که همه چیز من بودو هست به دختری که حس می کردم عاشقمه ..همه چیزمه .. دلمو به چی خوش کنم ؟ که احساست جسم و جانت وابسته به یکی دیگه هست ؟ باید باور می کردم وقتی که از بچه یکی نگه داری می کنی می خوای جلب توجه کنی ..چون در تو نه رحمی وجود داره نه عاطفه ای نه دلسوزی .. حذفش نکن ایمیلت رو .. من تمام زورم شاید همین یکی دوروز باشه که بنویسم ...من کی از طریق ایمیل آزارت دادم ؟ می تونستی پیامهای منو حذف کنی ... نه ایمیلت رو ... دلم به چی خوش باشه ؟ توچی کاشتی توی سینه ات ؟ این قلب تو چطور می تونه عشق بورزه و عشق بده ؟ چطور می تونی حس زندگی داشته باشی وقتی زندگی یکی رو نابود کردی ؟ تو چطور می تونی نازنین ؟ برام آرزو کن زود تر بمیرم ..
دیگه فایده ای نداشت . اون سنگدلی و قساوت و بی رحمی و جلادی رو به اوج رسونده بود ... دیگه له شده بودم . تصمیم گرفتم ماجرای خودم و نازنین رو بنویسم . شاید این جوری آروم گرفتم . شاید خیلی ها می خوندند و اونو می شناختند . مخصوصا اونایی که با آیدی نازنین ام 6192 در گوگل پلاس آشنایی داشتند . یه مدت رفته بودم به انجمن تنهایی گوگل پلاس .. یه چند صد تا پست پشت هم گذاشته بودم با دوآیدی .. اخراجم کردند که اسپم نده .. خبر نداشتم چی به چیه ..ما توی سایتمون که پیام می دادیم پست می ذاشتیم تشویقمون می کردن هرچه بیشتر بهتر .. این جا , جای تشویق یه چیزی هم طلبکار شدن که چرا این قدر زیاد پست میدی .. پستهایی که همه خالقش خودم بودم .. دیگه اینم به نوعی دلگرمی دادن بود..معلوم نبود اون انجمنو کی اداره می کنه و الکی هم می نالن که چرا این جا خلوت شده کسی پست نمی ذاره ....
واقعا نمی دونستم چیکار کنم سرمو به چی گرم کنم . دلمو به چی خوش کنم . داغون شده بودم . هدف این  زن چی می تونست باشه .. دیگه اون که نمیادد 18 ماه منو امتحان کنه که ببینه عشق افلاطونی دارم یا نه .. یکی از کاربران در گوگل پلاس متنی گذاشته بود که خیلی رو من اثر گذاشت .. نوشته بود اگه عشقی حالت رو خوش نکنه اون عشق نیست .. گیر یه آدم اشتباهی افتادی .. در حالی که نازنین همش از غم و اندوه و رنج می گفت . و عشق موندگار رو در سوختن و فاصله ها و سوزوندن می دونست .. فکر کنم اینم از اون حرفایی بود که واسه کلاس گذاشتن می گفت .یا توجیه  آزارمن و  نوعی مد روز در ادبیات .. به راستی نازنین چه شخصیتی داره ؟ چه شخصیتی داشته ومی تونه داشته باشه ... به جایی نرسیدم . تمام این چند سالی تمام فکر و ذکرم شده بود اون .
یکی ازروز های نیمه اول تیرماه روز تولد زن مرحومم بود .. خیلی دلم می خواد این جریانی رو که در این مدت برام اتفاق افتاده تمام و کمال شرح بدم .. چون یک شگفتیه .. خیلی عجیبه .. شاید خیلی ها باورش نکنن ولی اونایی که به خدا ایمان داشته باشن باورش می کنن منتها چون نمی خوام مشکلی برای من و شخص دیگه ای به وجود بیاد خیلی کلی میگم ..این خوابو زمانی دیدم که فکر کنم پنجاه شصت قسمت ازداستان نادر و نازنین رو نوشته بودم . . نیمه شب روز تولد زنم بود ..خواب دیدم همسرم دست منو گرفته برده به سمت اتاقی که نورانیه .. نوری روشن ..مثل لامپ فلور سنت .. دختری رو دیدم که سی و خوردی سال بود ندیده بودمش ..هر چند روز درمیون مشکلی روحی براش به وجود میومد و خوب می شد . اون دختر با همون چهره کمی بزرگتر نشون می داد ..حالا باید چهل و خوردی سالی می داشت .یه چادر نمازسفید و گل گلی سرش بود دستاش رو به آسمون و داشت دعا می کرد .. به ذهنم اومد که همسرم میگه باهاش ازدواج کنم . زنم  اصلا اونو ندیده بود .. وقتی از خواب بیدار شدم تا ساعتها مات و مبهوت بودم . نشونی و شماره تلفنشو در تهران پیداکردم .. فامیلمون نبودند ولی به نوعی از قدیم یه شناختی از خونواده هم و هم داشتیم .  با این دختر که فکر کنم ده سالی رو بزرگتر ازنازنین بود حرف زدم . فکر کنم هنوز همون مشکلو داشت که هر چند روز در میون میومد به سراغش . شگفتی روی شگفتی ... سالروز تولد اون و زنم یکی بود . اون دختر درست در همون ساعتی که من خوابشو دیدم هرشب دستشو رو به آسمون می گیره و برای خودش و همه ادما دعا می خونه .. اون دختر تمام خصلتهاش ..پاکی و نجابت و رفتارش تقریبا شبیه همون حالات همسرمرحوممه .. مو بر تنم سیخ شده بود .. خدایا مگه من کی هستم مگه من گناهکار کی هستم که اونو برام فرستادی .. دیگه ازقدرت عجیب اون زن چیزی نمیگم از حسش ... اون با همه پاکی و نجابتش بهم گفته خدا تو رو بهم معرفی کرده بهم میگه فرشته ..اونو با این مشکلش پذیرفتم . ممکنه ازدواج حالشو خوب کنه .این مشکل کم میاد سراغشو گذراست خواستگار هم زیادداشته . اون قدرتی داره که می تونه جنس خوب و خراب آدما رو با دیدن و تمرکز رو اونا بشناسه و خیلی چیزا رو پیش بینی کنه ..اون به یتیمان خیلی کمک می کنه .. من که اول این موضوع رو نمی دونستم که اون چنین قدرتی داره .. ازمن پرسید تو تازگی ها عاشق کسی بودی ازش خواستی باهات ازدواج کنه گفت نه ؟ .. بد مخمصه ای گیر کرده بودم . نمی خواستم  حالا حالا ها بهش بگم ولی گفتم بهش .. بهش گفتم اما نه با آب و تاب .. بهش گفتم شیلا (البته اسمش شیلا نیستا ) حالا نظرت راجع بهم عوض شده ؟ گفت آره .. تغییر کرده .. نادر : یعنی نباید بهت می گفتم .. شیلا : چرا ... خیلی خیلی خیلی بیشتر بهت ایمان آوردم .. چون من همه چی رو می دونستم و می دونم .. می خواستم ببینم تو بهم چی میگی .. اگه دروغ می گفتی ناراحت می شم .ولی تو یک مرد راستگو هستی .. صداقت من براش ارزش داشت . جند روز پیش از نزدیک دیدمش .. توی خونه شون کنار خونواده اش .. خیلی خجالتی بود .. رنگ و بوی عشقو در صورت و چشاش می دیدم ..من اولین تجربه اش بودم ولی اون برای من چندمین بود ..من بدون این که به خونواده ام بگم رفتم . می دونستم مادرم مخالفت می کنه .. پدر دختره خونه نبود ولی خواهر بزرگش همه کاره بود . انگار اونم یه مشکل عصبی داشت .. یک خط در میونی بود . گاه خوب بود گاه ناخوب ولی هر جوری بود همه چی به خیر و خوشی گذشت ..شیلا اهل کامپیوتر و تلگرام نیست اون شب من و خواهرش توی تلگرام بودیم نمی دونم چرا چپرکی شده بود خواهره .. فرداش بهم گفت همه چی رو فراموش کنم .. داغون شدم . چون همه با هام خوب بودن . با این که نمی خواستم موضوع رو به مادرم بگم ولی گفتم .. جوش آورد هرچی از دهنش در میومد بهم گفت .. گفت عاقت می کنم .. گفتم خدایا اون طرف کم بود حالا شد این طرف .. خواهرم هم از اون حمایت می کرد ولی  بدون سر و صدا ... گفتم مامان من زن نمی خواستم .و هیشکی دیگه رو هم نمی خوام  اون نظر کرده خداست .. هرکسی رو هم نمی پذیره ..اون طرف خواهر بد جنسه شیلا , موبایلشو ازش گرفته بود این طرف هم بازی مادرم داشت منو از پا مینداخت . ....گفتم اون منو به راه راست می کشونه منم کمکش میشم ..تازه آدم خشکی هم نیست .. اهل کانال جم هم هست ..اون همه دلخوشی من یهو در حال پریدن بود . یعنی ازچاله افتاددم توی چاه ؟.. 3 روز ازشیلا خبری نداشتم . دیروز تا می تونستم خدا رو صدا زدم ..گفتم خدایا خودت برام فرستادیش .. شاید هم می خوای مشکلشو حل کنم . این جوری ؟ نماز ظهر و عصرمو با هم و اول وقت خوندم .. صورتمو گذاشتم رو تشک .. خدایا یعنی شیلا رو حبسش کردن ؟ اونا که با هام خوب بودن . انگار این خواهره یه چیزیش می شده ؟ چی می خواسته ؟ نمی دونم ... بعد از ظهری تا می تونستم شیلا رو صدا زم .. اون چه جوری می تونست خودشو بهم برسونه .. یعنی هنوز دوستم داره ؟ یا خیلی ساده ازم گذشته ؟ صورت مظلوم و چشای نازش ..اون خنده هاش و لبخندش ازیادم نمیره .. نادر : شیلا دوستم داری ؟ با من می مونی .. ؟ شیلا سرشو تکون می داد و می گفت اوهوم .می گفت خجالت می کشه ازشنیدن این حرفا .. نادر : دوست داری بازم از این حرفا بهت بزنم .. شیلا مثل عروس سر سفره عقد گفت بله . آره بعضی وقتا  در جواب کلامم می گفت بله .. انگار حس یک دختر نوجوون رو پیدا کرده بود .. خدایا چرا باید بهمون ظلم بشه ؟ شیلا با همه عذاب چهل ساله اش منو یک فرشته می دونست و می دونه . می گفت کاری به بقیه نداره ..فقط نگاه می کنه به این که خدا چی میگه ولی احترام خونواده اش رو نگه می داره شایدم ازشون حساب می بره ..آخه خونواده اش خیلی هم کمکش کردند .. اما حالا طعم شیرین عشقو ازسوخته دلی مثل من چشیده .. دیروز بعدد ازظهر یکسره صدا می زدم شیلااااااااا ... شیلااااااااااا .. خداااااااااا ..خداااااااا .. شیلااااااااااا ..در بد ترین شرایط روحی صدای زنگ موبایل منو به خودم آورد.. شیلا بود .. تند تند حرف می زد از چیزی می ترسید می گفت به خاطر اخلاق بد خواهرش عذر خواهی می کنه .. بهش فرصت نمی دادم حرف بزنه فقط می گفتم شیلا هرچی بشه بگو کنارم می مونی بگو با من می مونی .. شیلا هم مثل من عاشق و درمانده نشون می داد . خوابی رو که نیمه شب سه شنبه 3 مرداد دیده بودم واسش تعریف کردم که  من و خانومم در ماشین نشسته بودیم و خانومم بابت ازدواج من و شیلا تبریک گفت ..من گفتم همه چی بهم خورده خواهر شیلا آب پاکی رو ریخته رو دستمون گفته شیلا هم با اونا هم عقیده هست . ( در حالی که دروغ می گفت )خواهر همسر مرحومم که راننده ما در خوابی که دیددم بود گفت پیاده می شه شیرینی بخره و دیگه بیدار شدم . وقتی این خواب رو برای شیلا تعریف کردم گفت خرید شیرینی یعنی درگیر شدن با خیلی چیزا و خیلی کسا .. بهش گفتم شیلا مهم من و تو هستیم ..تو کنارم می مونی ؟ اون بهم گفت آره می مونم .می مونم . خیلی زود رفت ..می ترسید از این که تعقیبش کرده باشن . من اونو با همه مشکلاتش پذیرفتم اما در کنار مشکلات اون برای من یک نعمته ..یک برکته .. خدا و همسربهشتی من اونو واسم فرستادن . و اونم قبل ازاین که من بیام بهش الهام شده بود .. شیلا دیروز صدای منو شنیده بود که صداش می کردم ..  . اون در خلوت خودش در رازو نیازش با خدا صدای منو شنید با هزار و یک ترفند و بهانه خودشو رسوند به جایی که بگه دوستم داره .. خوشم دوست نداره منو از دست بده ..یادم میومد دفعاتی که نازنین رو صد ها و هزاران بار صداش می زم و اون بی اعتناء بود .. خدایا من طاقت تراژدی دیگه ای رو ندارم . این قصه سر راز داره ..مادرم میگه پا میشم میام تهران خونه شیلا میگم پسرم به درد شما نمی خوره .. خدایا این چه بد بختیه من دارم ..ولی اون قدر عذاب کشیدم که به همینشم قانعم که تا سالهای سال به همین شکل با هم حرف بزنیم .. اما چیزی که هست این که شیلا باید کنار من باشه و با گرمای فیزیکی وجودم در کنار حرارت عشق بهش انرژی بدم و این مشکلش حل شه ..شیلا که 4 روزقبل در دیدار رو در رومون بهم می گفت همه چی رو بین ما روشن می بینه که چند ساعت نکشید که اوضاع بلبشو شد . شاید خدا میگه من شما رو کنار هم قرار دادم بقیه اش با شما .. من و شیلا کار سختی داریم .. خیلی با خودم فکر کرده بودم که آیا درسته که برای نازنین و رسیدن به اون باز هم تلاش نکنم و بی خیال بشم ؟ آیا می تونم با این گردش و چرخش اسم یک عاشقو بر خودم بذارم ؟ آیا به زعم نازنین باید تا آخر عمرم عذاب می کشیدم تا به من بگن یک عاشق ؟ نه فکر نکنم این اسمش عشق باشه ..عاشقی باید حال ما رو خوش کنه نه ناخوش .. شیلا عمری پاک زندگی کرده بیهوده نیست که به این درجه از معرفت رسیده ... راستی حالا نازنین چیکار می کنه ... این همه ازش نوشتم و آخر کار این شد ؟ خودمم فکر نمی کردم تراژدی نادر و نازنین به این جا ختم شه .. خیلی دلم می خواد یه روزی داستان نادر و شیلا رو هم بنویسم .. اما این بار این داستانو در صورتی می نویسم که پایان خوشی داشته باشه ...خیلی خیلی سخته رسیدن به شیلا .. اما اگه اون بخواد و من بخوام همه چی حله .. شیلا خیلی ساده هست اما به فرموده حافظ بزرگ : دربیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم ... سرزنشها گرکند خار مغیلان غم مخور ...نمی دونم حالا فقط دلمو خوش کردم به این که من و شیلا همو حس می کنیم . حالا نازنین از این نظر برام اهمیت داره که دلم می خواد دنیا بدونه اون چه دروغگویی بوده ! دنیا بدونه که ما با هم دوست بودیم و چیکار کردیم .. ماجرا رو به طور کلی واسه شیلا گفتم . و اونم پذیرفت .. فکرشو باید همیشه مشغول داشته باشم تا رو چیزای عجیب و غریب تمرکزنکنه . و حالا رسیدیم به پایان داستان درصورتی که فکر نمی کردم پایان داستان واسه من آغاز دیگه ای باشه ...نازنین خاکم کرد اما خدا می خواست و می خواد که سبزشم . زندگی به انتها نمی رسه بلکه ازشکلی به شکل دیگه ای در میاد . خداوندا ! سپاست می گویم که در منتهای نا امیدی به دادم رسیده ای ..آن کس که نظرمهرت را بر او انداخته ای نظر مهرش را بر من انداخته است و این از عنایت و نهایت لطف تو می باشد ای بخشنده مهربان ! خداوندا ! بسیار سخت است و صعب , گذر از این گذرگاه پرخطر..خداوندا ! من و او دلهای خود را به تو سپرده ایم و چه زیباست دل سپردن به هم وقتی که دل خود را به تو سپرده باشیم .. خداوندا ! دستان ما را در دستان هم بگذار! بگذار تا آرامش  و خوشبختی هم باشیم بگذار تا نادر های نازنین بدانند که پاداش شکیبایی آنان شیلاهای بهشتی خواهد بود ... پایان .. نویسنده : ایرانی

نادر و نازنین 231

نادر 29 خرداد96 پیامهایی برای زادروز نازنین

دوشنبه بیست و نهم خرداد ماه نود وشش..افولت را نمی خواهم  : امروز روز تولد عشق نازنینمه .. اونی که دریچه تازه ای از عشق و احساس به روی من گشود .. زندگی فراز و نشیبهایی داره که در آن هر باختی به معنای باختن و هر بردی به معنای بردن نیست . و یک انسان نباید با یک تلنگر از میدان به در بره . میگن انسان موجودی پیچیده و ناشناخته بوده و نمیشه روش حساب باز کرد .. اینو بیشتر آدما میگن ..ولی معتقدن که میشه رو خودشون حساب باز کرد .. خب باز کنین .. هر کس که به این مسئله اعتفاد داره خودش پیش قدم شه واسه خوبی ها .. واسه محبت کردن .. واسه اعتماد دیگران رو جلب کردن .. هیچ کس نمی تونه بهم بگه کی رو دوست داشته باشم و کی رو دوست نداشته باشم . چون انسانها در دوست داشتن و عشق ورزیدن آزادند .. یک ایرانی می تونه با یک امریکایی ازدواج کنه و همین باعث میشه بهش اقامت بدن .پایه و اساس زندگی بر عشق و دوست داشتنه .. عشق و شکیبایی و گذشت .. عشقی که با تپش های تند و تند تر قلب شیرین تر و خواستنی تر میشه .. بار ها و بار ها گفته ام و باز هم خواهم گفت باید آن سوی جسم افرادی رو که دوست داریم ببینیم و یه حس یکی بودن رو داشته باشیم . هر وقت چنین حسی کردیم می تونیم با محبت خالصانه خودمون ..حداقل این آرامش رو به خودمون بدیم که نهایت تلاشمون رو برای به دست آوردن عشقمان کرده ایم و اگر به درستی تلاش کنیم تیرمان به هدف خواهد خورد . آن قدر شلیک خواهیم کرد که بالاخره به هدف بخورد . زندگی فقط برای چند روز و چند ساعت و چند دقیقه نیست . انسان در هر لحظه می تونه تصمیم بزرگی بگیره می تونه آن سوی سرنوشت خودشو هم ببینه . میگن هر انتخابی می تونه یک ریسک باشه .. اما رفتن ما به سوی خوشبختی یک ریسک نیست . یک حقیقت است . این که بدانی برای چه زندگی می کنی .. نیازهای توچیست . زندگی می کنی تا به آرامش برسی .. وقتی که به آرامش رسیدی چه خواهد شد ..آرامش ما را به کجا می رساند ؟ چشمانی که بسته میشود و دیگر به جهانی که در آن هستیم باز نمی گردد .امروز تولد توست عشق نازنین من . تویی که از این آب و خاکی ..نازبانوی خاطرات زندگیم .. فریاد و نیاز قلب منی .نمی خواهم در این روز مقدس از نا آرامی ها بگویم .. و این چندمین سالیه که تولد تو عزیزمو تبریک میگم .. و تو بخت خوش من هستی چون امروز که نیستی بی تو بدیها رهایم نمی کند . هنوز چشمانم در انتظار توست .. این را قلبم از من می خواهد . هنوز هم برای تو می نویسم و از تو می خوانم از تو که باورت داشته ام . دلم می خواهد خسته نباشی .. شاد باشی شاد شاد .. بی تو همه آه و دردم اما امروز درد هایم را به کناری می گذارم از خوشی ها می گویم .. خوشی هایی که در کنار تو تجربه اش کرده ام ..هیچ کس ما را برای باهم بودن و خواستن هم مجبور نکرد عشق در خانه مان را زد بالاخره بازش کردیم ..نسیم حسود روزگار در را بسته است باز هم بازش خواهیم کرد .. دلم می خواهد نگران نباشی ..عشق من این شیشه عمر تو نیست که در دستان توست .. این شیشه غمهاست .. غمهایی که بزرگش کرده ای .. بر زمینش بزن .. بگذار خرده ریزه هایش را ببینم ..و قلب من با شادی تو شاد گردد . امشب ستاره ای دیگر در آسمان خوشی ها درخشیدن گرفته است .. ستاره من ! و من آن سوی ستاره ام را دیده ام ..با آتش درونش سوخته ام .. ستاره من همیشه برای من بتاب .. افولت را نمی خواهم .. دوستت دارم .. هرکه باشی.. هرچه باشی .. ستاره من !.. و تو بخت خوش من خواهی بود و روزی با تمام وجودت این را احساس خواهی کرد .. ای صاحب خانه خوشبختی من ! تولدت مبارک !
ـنـــــــازنیــــــــــن کــــــــــوچــــــــــولــــــــــو
غنچه ای می شکفد
وسبزینه ای سرخ می گردد
به رنگ شرم عشق
او را خدا فرستاده است
کوچولو به فرشته ها لبخند می زند
اصلا لبخندش لبخند فرشته هاست
و یک زندگی دیگر
و یک تولدی دیگر
وچه کسی می داند راز پیوند ها را ؟!
کوچولو هیچ نمی داند
انگار که هنوز نیامده است
کوچولو از غم و شادی هیج نمی داند
کوچولو ازفردای بد..
و بدهای فردا هیچ نمی داند
کوچولو بزرگ و بزرگ تر می شود
او دلش خیلی کوچولوست
اما دل بزرگی دارد
به اندازه یک دنیا
دنیایی که خوب ها و بدها
همه را در خود جای می دهد
کوچولو از امروز و فرداها می گذرد
بازهم بزرگ و بزرگ ترمی شود
با خوب و بد آشنا می شود
یک جور خاص و تازه ای عاشق می شود
دلش برای بازی های بچه گانه تنگ می شود
کوچولوی بزرگ می خواهد که ..
بزرگ کوچولو باشد
آخر عشق پاک را دلهای کوچولو بهتر می فهمند
دیگر همه آدمها مهربان نیستند
دیگر همه آدمها نانشان را با او قسمت نمی کنند
حالا او باید برای مادر بزرگ قصه بگوید
کوچولو قلبش می شکند
اما نمی داند دل شکستن چیست
نمی داند چه کار کند !
بزرگ کوچولو نمی خواهد بد باشد
نمی خواهد دل کسی را بشکند
دلش را شکسته اند
اما نمی داند دل شکستن چگونه است
دلش نمی آید دل کسی را بشکند
کوچولو باران را دوست دارد
کوچولو پاییز را دوست دارد
کوچولو جنگل عشق را دوست دارد
کوچولو گاهی با خدا قهر می کند
ولی خدا را هم دوست دارد
حالا کوچولوی دیروز خسته است
حس می کند که احساسی ندارد
تقریبا همه آدمها را یک جور می بیند
دیگر دوست داشتن کسی راباورندارد
نمی داند آخر این جنگل به کجا می رسد
نمی داند فردا چه آشی می خورد !
و نمی داند فردا چه آشی بپزد !
فقط می خواهد سکوت کند ..
گاه فریاد بزند فرارکند
می خواهد از زمان فرار کند
به دیروز برسد کوچولوی دیروزباشد
ولی نمی داند نمی توان از جبر زمان گریخت
حالا کوچولو تنهاست ..خیلی تنهاست
****************
تولدت مبارک نازنین کوچولوی من !
من هم مثل تو یک کوچولو هستم
یادت هست با هم کودکی می کردیم ؟
یادت هست با هم کوچکی می کردیم ؟
دل من هم مثل دل کوچولوی تو گرفته
ازدست آدم بزرگها گله دارم
بدی می کنند و فخر می فروشند
بدی می کنند و طلبکارند
کوچولوی من !تو نمی توانی بد باشی
حتی اگر من بگویم ..حتی اگر دنیا بگوید
تولدت مبارک نازنین کوچولوی من !
بیا تا دو تایی به عقب برگردیم
راه رفتن را راه برگشتن را می دانم
بیا با هم برویم به جنگلهای دور
به آن جایی که نه کینه ای باشد نه دروغی
به آن جایی که به آدم دیکته نگویند
به آن جایی که حیوان بر سر آدم چماق نکوبد
بیا با هم برویم تا با گلها اشتی کنیم
بیا با هم به دنبال پروانه ها برویم
بیا تا مثل آن روز ها برایت از عشق بخوانم
هنگام سحر است و من بیدارم
دستهایم سوی آسمان است
خداهم دستهایش را سوی آسمان دراز کرده
خدا هم برای ما دعا می کند
نازنین کوچولوی من !
خدارا نمی بینیم اما عشقش را می بینیم
خدای عاشق هم عشقش را پنهان نمی کند
بیا تاکودک شویم و مثل بزرگ ها عاشقی کنیم
بیا تا زشتی ها را زیبا کنیم
بیا تا هماغوشی آب و سنگ را ببینیم
ببینیم که چگونه دل سنگ نرم می شود
نازنین من توهدیه خدایی
بیا تا با هم و عاشقانه سوی خدابرویم
و می دانم که تو نازنین کوچولوی من !
جزخوبی هیچ نمی دانی
با من بیا ای همه احساس عاشقانه !
من چگونه رفتن را به تو خواهم گفت
و تو چگونه بودن را به من بگوی
تولدت مبارک ای همه هستی من !
ای شکوه عشق جاودانه !
ای که عشق را می شناسی
زیباتر و بهتر از پروانه ای که دورشمع می گردد
و چشمان سحری من درتولد تو اشک شوق می ریزد
با من بیا ای همه احساس عاشقانه !
تولدت مبارک ای همه هستی من !
دوستت دارم کوچولو !
دوستت دارم نازنین کوچولوی امروز !
حتی اگردنیای جزمن نخواهد .......

ادامه دارد .... نویسنده ... نادر

نادر و نازنین 230

نوشته هایی به مناسبت  زادروز نازنین در 29 خرداد 96

بخــــت خــوشــم ! بــا تــو خــوشبختـــــم

به من بگو کجایی ؟
کجایی آسمان آبی ؟
کجایی شب مهتابی ؟
امشب ستاره بخت من بیدارمی شود
امشب ستاره من می درخشد
امشب چشمانم را پرستاره نخواهی دید
آخر به آسمان خیره شده ام
آسمانی که برای من فقط یک ستاره دارد
کجایی پرنده سپید خوشبختی ؟!
کجایی تا بگویم راز اشکهایم را ؟
کجایی تابگویم راز دل شکسته ام را
امشب با سکوت فریاد خواهم زد
درسینه آهنگ شاد خواهم زد
ستاره من سلام
ای آخرین عشق من سلام !
رنگین کمان ها خفته اند
ماه پنهان است
دلم تو را می خواهدد ستاره من
پرندگان عشق هم پنهانند
ستاره من ! امشب تولد توست
بگذار همیشه تو را ببینم
حتی اگر گوشه چشمت برای دیگری باشد
تو خوب می خوانی نگاه مرا
توخوب می دانی شعله سوزان وجود مرا
وقتی که خورشید غروب می کند
به یاد اندوه در سپیده دمانی می افتم
که قهرستاره ام بدرقه شب تارم شد
گاه غروب را باشب اشتباه می گیرم
که شاید تو بیایی و بگویی که نرفته ای
امشب زیبا تر از همیشه ای
زیباتراز لحظه آرمیدن درآغوش داغ نیاز
زیباتر از لحظه های راز و نیاز
امشب خواستنی ترازهمیشه ای
امشب انگار مهربان تر از همیشه ای
تولدت مبارک ای با احساس ترین
هنوز تازیانه های عشق روحم را نوازش می دهد
هنوز درآستان تو سربرخاک عشق سائیده ام
انگار ماه آمده است
خورشید را کنارماه می بینم
بانوی شاه را کنار شاه می بینم
امشب همه هستی من به دنیاامده است
امشب اشکهایم را با نگاه تو می شویم
امشب بازهم به تو می گویم که دوستت دارم
آن گونه گفتنی که با صدای قلبت بشنوی
امشب دستهایم را سوی خدامی گیرم
امشب هستی را درآغوش می گیرم
امشب به زندگی لبخند می زنم
امشب دیگراز قلب شکسته ام نمی گویم
امشب دیگر از دستان بسته ام نمی گویم
امشب فقط از تو می گویم
امشب فقط از تو می خوانم
بخند عشق من .. ستاره من
بخند دنیای من ..همه چیز من
تولدت مبارک ! ای همه چیز و هستی من
حتی اگر هیچ چیز تو نباشم
حتی اگر هستی تو نباشم
**********
دوشنبه بیست و نهم خردادماه هزارو سیصد و نود وشش : امروز برام یک روز مهمه .. روز تولد عزیزی که می رفت تا به زندگی من تحولی مثبت ببخشه .. من خودم متولد دوشنبه هستم . حالا امسال این روز هم شده دوشنبه .به غمها گفتم که یک امروز رو دست از سرم بردارن .. پس حالا وقت گفتن از خاطرات خوبه .. فکر کردن و حس و لمس لحظاتی رو که در کنار هم بودیم و هیچ کس و هیچ عاملی ما را به بودن کنار هم مجبور نکرده بود عشقی بی اراده اما با اراده ..به زیبایی لبخند شفق و به زیبایی غروب آفتابی که نوید آمدن ستاره ها را می دهد ..و حال تو عزیزدل من تک ستاره منی و بختم با تو خوش خواهد شدتولدت مبارک
**********
تو به دنیا آمدی تا که تنها نمانم
تا که تنها نباشم
تا که عشقی پاک را
با تمام وجود احساس کنم
و ما در آغوش هم ...
بارها طلسم تنهایی را شکسته ایم
باردیگر که این طلسم را بشکنیم
آخرین شکست این طلسم خواهد بود
و ما دیگر تنها نخواهیم بود
ومرگ تنهایی خود را
درروز تولدت جشن می گیریم
**********
وقتی که حس می کنی همراه با زاد روز دلبر نازنینت نسیم عشق و احساس برسرای قلبت وزیدن گرفته است
وقتی که به غمها می گویی که امروز را دست از سرت بردارند ..
**********
به سلامتی عشق نــــــــــادر و مهربانم که با نفسهای او نفس می گیرم و با بود او به بودنم می اندیشم تولدت مبارک که هر لحظه ای تولد توست

ادامه دارد ... نویسنده : نادر


نادر و نازنین 229

نادر 15 ژوئن 2017هنوز باورم نمیشه
سلام .. دنیا اگه باهامون بد تا می کرد اگه هر کاری می کردیم و باهامون لج می کرد .. می تونستیم به این خوش باشیم که همو داریم ..می تونستیم نقطه قوتی باشیم برای هم . نمی دونم چی رو باور کنم .. فقط می دونم حالم خیلی بده نازنین .. دلم تو رو می خواد .. دوستت دارم .. دلم می خواد کنارم باشی با هم قشنگی های دنیای بی اعتبارو نگاه کنیم و حس همیشه بودن کنار همو داشته باشیم . یه روزی همه از هم جدا میشن ولی چه خوبه تا هستن کنار هم باشن .. و من کنار تو مرگو باور نمی کنم .. هر روز که می گذره بیشتر از روز قبل بهت وابسته میشم .. راستش جز بی مرامی و بی وفایی چیزی ازت ندیدم ولی می دونم می تونی همونی باشی که بودی .. باورکن اگه کنارم باشی  برات حرفای قشنگ می زنم کارای قشنگ می کنم ..فقط دیگه حس و جونی برام نمونده . اصلا نمی دونم چی گفتم فقط می دونم  دنیا واسه احمق ها و اونایی که نمی خوان دیگرانو فریب بدن جای مناسبی واسه زندگی کردن نیست .. نمی دونم چیکار می کنی ولی امید وارم چیزی خوشبختی و رفاه و راحتی تو رو خراب نکنه و مثل حالا ..همیشه آرامش داشته باشی منم انتظاری ندارم  وقتی که دلت با من نیست بیای سمت من ..اون روزی که دلت با من بود این شد .. حالا دیگه چه انتظاری می تونم داشته باشم .. هیشکی واسه آدمای عاشق و احمق و وفادار تره هم خرد نمی کنه .فقط من به امید سایه هایی از نازنین رویایی و رویای نازنینم میام این جا .. یه چیزی میگم و معلوم نیست که بخونی یا نه . منو ببخش به خاطر جسارتی که می کنم  . شهریور 94 اگه یادت باشه واسه یه هفته تحویلم نگرفتی و داستان کذایی فرزاد خان پیش اومد کاری با اون ندارم هرچه بود اون روز ها من بر این باور بودم که شما با همید پذیرفته بودم و رفتم ..حالا اگه میام این جا شاید واسه اینه که پنجره رو باز نکنم و فریاد نزنم .. فریادمو با نوشتن واسه تو آرومش می کنم . .. خدا نگه دارت .. یه کمی زیاد نوشتم منو ببخش .. تنهام .. ولی نمی تونم دستمو دست نوازشمو دست عشق و احساسمو به بدن زن دیگه ای برسونم ..نمی تونم عاشق یکی دیگه باشم ..یا می جنگم یا می میرم ولی شکست نمی خورم
نادر 19 ژوئن 2017 برابر با 29 خرداد 1396 روز تولد نازنین تولدت مبارک عشقم
عشق من سلام .. تولدت مبارک ! جایی توی قلبت ندارم .. به من و عشق و قلب و پیامهای من می خندی تمام بدی هاتو می تونم فراموش کنم ولی یه بدی تو سخته فراموش کردنش .. خیلی در ناکه .. شاید هم از ته دلت نگفته باشی ولی همین که گفتی یعنی من برات هیچ ارزشی نداشتم هیچوقت ..همین که گفتی ایرانی رو آدم حسابش نمی کنی ..منکرم شدی ولی حرف زدن با یکی دیگه رو تایید کردی ..نمی دونم چرا با همه اینها بازم دوستت دارم ..نمی دونم منتظر چی هستم .. شاید منتظرم که بهم بگی برو کشکتو بساب کی تو رو آدم حساب می کنه ؟...منو ببخش که در روز خوش تولد تو بازم به یاد اون حرفایی افتادم که دقایقی قبل از بن شدن زدی ...و من امشب تولد شهبانوی خودمو تبریک میگم ..  نازنینمو ..عشقی که یه روزی فکر می کردم تا آخرش کنارم می مونه و برام  قصه های شادی می خونه ..عیبی نداره من دوستت دارم با یا دتو خوشم .. با یاد توست که دریچه قلبمو به روی کس دیگه ای باز نمی کنم . با یاد توست و به خاطر عشق توست که بر نفس سرکشم غلبه می کنم با یاد توست که می خوام آدم پاکی باشم .. پس واسه چی دوستت نداشته باشم ..تو رو که این قدر خوب و خواستنی هستی ..من بد رو ببخش خیلی اذیتت کردم .. یه عاشق اینه که تمام بلاها رو به جان بخره تا سر عشقش بلا نیاد ..من بایدد تو رو بیشتر از اینا دوست می داشتم .. منو ببخش .. اجازه بده بازم واست بمیرم و می دونم تو با دونستن اینا ازم فرار می کنی ولی چه کنم نمی تونم دروغ بگم ..نمی تونم خیانت کنم ..نمی تونم بی وفا شم .. عاشقتم .. چقدر دلم برای شنیدن اون فایلی که می گفتی نادر عاشقتم همون یک دقیقه که به اندازه یه دنیا حرف دلت بود تنگ شده !تولدت مبارک .. خیلی خوشحالم که یاد تو رو دارم .. خیلی خوشحالم .. نمی دونم کاش می تونستیم اون چیزایی رو که توی گذشته گم کردیم پیدا کنیم ..یه سری مطالبی رو از سایت کپی کرده واست می فرستم ..گفتم شاید نیایی سایت ....  دوستت دارم نازنین .. چه بخوای چه نخوای ..! دوستت دارم .تولدت مبارک

ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی


نادر و نازنین 228

نادر 25 مه 2017 خیلی خسته ام : سلام ..نترس نیومدم پیشت ناله کنم ..نمی خوام آرامش و خوشبختی تو را برهم بزنم .. خسته ام .. برای آدمی مثل من که از همه چی بریده دیگه شاید همین روزا به جایی برسم که هیچی منو خوشحال نکنه .. هنوزم با همه بدبهات دوستت دارم .. .محکومت نمی کنم .. .. چراشو نمی دونم . چون می دونم تو اونی نیستی که خودت رو نشون میدی .. هنوز عاشقتم .. و دارم به خاطرش تاوان سنگینی میدم .. حالم خیلی بده ولی  به خدا قسم اینا رو واسه این نمی نویسم که دلت به حالم بسوزه .. چون دروجود کسی که راهشو مشخص کرده زندگیشو انتخاب کرده هیچ چیزی تاثیری نداره . همین که بدونم توی بی خیال حالت خوبه برام کافیه .. درپی محکوم کردن من نباش .. به اندازه کافی پیش این و اون کوچیکم کردی .. به اندازه کافی انکارم کردی . و من باید به اندازه کافی می جنگیدم تا خودمو اثبات کنم .. شاید من برات بی ارزش شده بودم ..ولی خودت واسه خودت ارزش قائل نبودی ؟ یه روزی دوستم داشتی بی انصاف .. بد ذات ..من همون نادرم .. همونی که با همه سنگدلی هات با همه راست و دروغات .. با همه سنگ اندازی هات و با همه کشمکش ها بازم کنارت وایساده ..بازم چشم به لبای داغ و نگاه مهربونت داره .. زهی خیال باطل ! و تو فقط به دنبال اینی که میون جملاتم نکته ای بگیری بهم پس بدی و یه مهری  غلط گیر داریم توی سایت تو هم جملات غلط می کشی بیرون .. دیگه فکر نمی کنی من به خاطر  نازنین آن روزهاست که به این روز ها رسیدم . درسته عشق فضای مناسب می خواد امکانات می خواد .. اما فضای مناسب هم عشق می خواد .. کاش آغوشتو باز می کردی  میومدی بغلم .. به هیچی فکر نمی کردیم جز تماس تن  و وجودمون .. می ترسی ؟ می ترسی احساس خودت رو نشون بدی ؟ نمی خوام سرزنشت کنم فقط به عنوان این که یه روزی دوستم داشتی حس می کنم حق دارم باهات حرف بزنم هر قدر که دلم بخواد . نگو اون لحظات سراسر دروغ بود .. تو هر دروغی بهم گفته باشی اون حس عاشقانه ات دروغ نبود .. یعنی من با تمام وجودم تمام وجود تو رو حس کرده بودم و عشق تو رو .. پس عشق من کو .. عشق من که خاک نشده ..کجایی نازنین .. فعلا باهات خداحافظی می کنم .. خودم خسته و داغونم فقط می دونم خیلی دوستت دارم چون اینو می دونم اگرم بتونی تمایلی نداری که بیای سمت من ..خدا نگه دارت باشه فعلا ذهنم نمی کشه تا بعد
نادر 29 ماه مه 2017 بازم منم : دلم هرلحظه تنگ توست شکسته به سنگ توست رنگین کمان چشمان من , روشن به هفت رنگ توست .. البته این آخری رو شوخی کردم .. تو که می دونی چقدر دوستت دارم ..هر بار که می خوام یه چیزی برات بنویسم با این که واسه دقایقی دلم آروم می گیره ولی زجر می کشم که حتی احتمال اینو بدم که مزاحم زندگی و خوشبختی تو باشم .. هنوز یادم نرفته که گفتی نمی خوای ازدواج کنی از مقید شدن بدت میاد و من دلم می خواست و می خواد که زنم شی .. حتی حاضرم تقاضا و انتظار اینو نداشته باشم که تو همسرم شی .. هرجور که خودت بخوای .. فقط فراموشم نکنی و فراموش نکنی که خیلی دوستت  دارم . بذار دل آدم خودش نرم شه ..چیزی رو برت تحمیل نمی کنم .. نمی دونم چی بنویسم فقط می دونم واسه هیچ زن دیگه ای نمی نویسم .. نمی دونم چی بگم فقط می دونم واسه زن دیگه ای نمیگم .. رویا , فقط یک لحظه رویای درآغوش کشیدن تو رو به واقعیت در آغوش کشیدن زن دیگری نمی دهم .. و تو درکم نمی کنی و تو حسم نمی کنی .. یه روزی ادعای  عاشق بودن داشتی ..کدوم احساست درسته ؟ احساس اون روز یا احساس این روز ؟ کدوم احساست اشتباهه ؟ احساس اون روز یا احساس این روز ؟ نادر همیشه دوستت داره ..ازم دلخور نشو و نباش . روی دلم سنگینی می کنه وقتی که به خاطر حفظ کاربری ...... و مدیریت فرهنگ و هنر در مجموعه ای مگه چی بود مدیر شدنش ..... اومدی و گفتی حاضری باهام باشی .. ولی به خاطر خودم , منی که صد ها ساعت باهاش حرف زدی از ته دلت حست رو نشون دادی حاضر نیستی باهاش باشی .. عیبی نداره .. همین که بدونم آرومی کافیه .. فقط فکر نکن دوری یعنی دوستی ... اگه هنوز دوستم داری ته دلت خاکستر عشق من هنوز حرارتی داره این جوری نباش .. مهربون تر باش چون شرایطم خیلی بده و یه عاشق دلشو نداره عشقشو از دست بده ..به هر قیمتی که شده .. کاش می دونستی که چقدر دوستت دارم . کاش می دونستی که چه جوری دوستت دارم ! کاش می دونستی!... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی


نادر و نازنین 227

دیگه حالا هم نازنینمو از دست داده بودم ..هم پدرمو و هم همسرمو . ولی خب نازنین هنوز روی خاک بود و می شد یه جورایی دلبستگی به اونو حفظ کرد تا که شاید یه روزی بر گرده . ولی دیگه هر روزنا امید تر از روز قبل میشدم اون اگه می خواست بر گرده تا حالا بر گشته بود
نادر بیست و پنجم ماه مه 2017 عاشقتم دوستت دارم : سلام برای این که بهم نشون بدی دوستم نداری خودت رو به زحمت ننداز .. به اندازه کافی نشون دادی ..مگه دوست نداشتن به چی میگن ؟این که ببینی  اون که یه روزی اونو حتی در کلام , عشقت می دونستی این جور داره پرپرمی زنه تلف میشه و بی اعتنا ازکنارش رد شی .. بهانه هم نیار که من نادر این جوری بودم و اون جوری بودم نخواه ثابت کنی که من بد بودم و تو بد شدی که من کاره ای نبودم .. چون در عشق ما همیشه این تو بودی که تعیین می کردی رابطه ما ادامه داشته باشه یا نه ..من نه زندگی دارم نه مرگ .. اگه یکی از اینا رو هم می داشتم چه غمی داشتم؟! ندارم هیشکدومو ندارم ..مثل یک روح سرگردانم .. زنم مرده ..پدرم مرده ..نازنینم ..عشق شیرینم مرده ..پسرم بیماره ...با این حالم باید هوای مادر و خواهرم را هم داشته باشم ..یکی باید از من مراقبت کنه ..اما من هنوز به تو فکر می کنم ..چرا ؟ واسه این که نگاهم فقط به اون نازنینی نیست که یک جسم سنگی و بی روح باشه یک جسم تپلی .. نگاهم به اون درون نازنینه که تونست دوست داشتنو بهم نشون بده .. محبت و مهربونی رو بهم نشون بده ..منو با آتیش عشقش بسوزونه ..من اون نازنین گمشده رو می خوام ..تو می تونی پیداش کنی اگه بخوای .. تو می دونی که چه بلایی سرم آوردی اما تمام فکر و ذهنت اینه که به نازیلا به اندیشه  و غیره و ذالک ثابت کنی که این جور نبوده .. نگاه می کنی ببینی اونا در کجای واقعیت هستند چقدر تا چه اندازه از رابطه ما مطلعند و تو با توجه به همون اطلاعات جدید بسازی .. فقط به همین فکر می کنی که منو انکار کنی انگار دنیای تو همین چند نفرند ..تو همیشه حتی اون وقتا هم که عاشقم بودی باز هم به این موضوع بیشتر اهمیت می دادی . این بچه بازیها مهم نیست و من خودت رو دوست دارم همونی که هستی همونی که می تونی باشی همون دختر پاک پاییز .. همون رویای جنگل ... همونی که درآغوشم آروم گرفتی ..هنوز بوی تنت رو احساس می کنم ... می دونم دلشو نداری بهم بگی دوستم نداری می دونم دلشو نداری بگی که عاشقم نیستی چه باشی چه نباشی ..... چون می دونی اون وقت خیلی زود تر از اینا چشامو به روی این دنیای بی ارزش نامردمی ها می بندم .. دنیایی که وفا داری آدما به هم اندازه یه دسته سبزی ارزش نداره و عشق و دوست داشتن در اون بازیچه ای بیش نیست . چون می دونم هنوز یه ذره وجدان و معرفت در حدی که نیای سمتم  و نگی که عاشقمی  دروجودت هست .. برای من خیلی سخته که هر روز عاشق یکی بشم هر روز به یکی دل ببندم .. با همه اینا نیومدم محکومت کنم ..نیومدم التماست کنم ..چون اینا دردی رو دوا نمی کنه فقط اومدم بگم  که من کنارتم با توام اگه با من باشی انگاری دنیا رو بهم دادی اگرم نخوای باشی دیگه چیکار میشه کرد !دعا کن بمیرم تا بیش ازاین خودم و تو رو آزار ندم .. تو حتی اگه در ضمیر پنهانت عاشقم باشی و در عالم خاص خودت دوستم هم داشته باشی من میگم دوستم نداری چون کسی که کسی رو دوست داره این جور زار و پریشون به حال خودش رهاش نمی کنه ..مگه من با تو چیکار کرده بودم ؟ ببند چشاتو ببند دریچه قلبتو ببند که نبینی با من چیکار کردی و می دونم مدتهاست که بسته ای .. یکی بهم می گفت نازنین اگه بدونه دوستش داری براش بی تفاوت میشه عشق و وجود نادر ... یعنی به دروغ بهت بگم دوستت ندارم ؟ و من با همه درد ها و شکنجه هام می خوام کنارت باشم اگه اشتباهی می کنم درموردت بهم بگی ..دلم تنگ شده واسه بغل کردنت ... یعنی همیشه بهم دروغ می گفتی ؟ هیچوقت دوستم نداشتی ؟ من هیچوقت بهت دروغ نگفتم ..من همیشه یه نادر بودم واست .. یه نادری که واسه اون نازنینش می مرد واسه این نازنینش هم می میره هرچند نازنین اگه بدونه کسی دیوونه وار و خالصانه دوستش داره مرگ و زندگی و عشق اون شخص واسش مهم نیست .. دیگه بریدم ..اگه ناراحتت کردم منو ببخش عشق من .. تو  در عالم دیگه ای هستی که نمی خوای عالم منو درک کنی .. فرق بین من و تو اینه که تو گرما و حرارت آغوش ما رو پایان همه چی می دونی و من اونو یک آغاز می دونم .. آغازی برای با شکوهترین عشقی که می تونه در دنیا وجود داشته باشه ..عشق بین من و تو .. دوستت دارم ..دوستت دارم .. پس آغوشتو واسم باز کن تا گرمای عشقو با تمام وجودمون حس کنیم تا فراموش کنیم دلتنگی ها رو .. بوی تنت صدای نفسهاتومی خوام .. عاشقتم حتی اگه با دونستنش بازم ازم فرار کنی.... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی

نادر و نازنین 226

اینم متنی بود که به مناسبت روز پدر امسال روز تولد مولا علی نوشتم ... دیگه روزای غم با من عجین شده رهام نمی کرد .. بازم از نازنین خبری نبود .و من باز هم باید با دنیای بی او سر می کردم .
سلام علی جان ! سلام بر تو امام نازنین که بیش از هر امام دیگری دوستت می دارم .. امروز روز توست علی جان .. امروز روزپدراست .. من یکی که پدر مهربونی واسه پسرم هستم ..هیشکی تا حالا بهم هدیه نداده . من که زن ندارم روز مرد بهم هدیه بده .. یکی هم بود که رفت .. علی جان ! من از تو شادی خواستم .. من از تو پدرم را خواستم .. خیلی سخته آدم پدر نداشته باشه .. علی جونم به خدا دوستت دارم . امروز روز پدره ... تو خیابونا راه می رفتم و اشک می ریختم با غم سرنوشتی که نمی دونستم و نمی دونم منو به کجا می رسونه . چقدر زندگی تلخه وقتی که آخرش به جدایی ختم میشه .. دنیا مثل لیمو شیرینیه که آخرش تلخ باشه .. این لیمو شیرین سایت لوتی رو نمیگما .. اون خیلی شیرین و با نمکه .. علی جان یه دنیا عذاب , عذابم داده .. حسرت و گریه امونم نداده همیشه تو و خدا و فاطمه و محمد رو صدا می زدم .. ای خدااااااا ای علییییییییی ... امسال روز پدر بابام که چیزی متوجه نمی شد . ولی من فراموشش نکردم .. به خدا فراموشش نکردم .. بابا .. بابای خوشگلم به خدا فراموشت نکردم .. چشاتو باز کن .. برات هدیه خریدم . تا حالا هیشکی بهم هیچی نداده . بابا من هنوز دوستت دارم .. بابا به خدا مزاحمم نیستی ... بابا خودم غلامتم .. بابا می خوام ریشاتو بتراشم .. بلند شده .. چشاتو باز کن ببین واست هدیه آوردم .. هیشکی بهم هیچی نداده تا حالا .. من برات کادو آوردم . دوستت دارم به خدا .. تو عزیز دل منی .تو همه چیز منی ..تو همه هستی منی . بابا باز کن چشاتو .. ببین من فراموشت نکردم .که یه وقتی فکر نکنی حالا که فکر نمی کنی از یادت بردم .. به خدا فکر همه چی رو می کنم . بابا من یه اوف نگفتم از این که چرا خدمتکار توشدم .. علی آقا ! من روز پدر واسه تو چی کادو بفرستم .. چی بفرستم که خوشت بیاد .. می خوای یکی رو بفرستم که مال مردمو نخورده آزارش به یه مورچه نرسیده ..می خوای یکی رو بفرستم که پشت سر کسی حرف نمی زد با همه مهربون بود ؟ علی جان مگه تو یتیما رو دوست نداری .. منم مثل تو اونا رو دوست دارم ..نمی دونم دردمو به کی بگم .. علی جان چشام پراشکه ..کسی درد منو نمی دونه ..تو می دونی ..تو می دونی که چقدر عذاب می کشم . خدا دنیا رو آفرید که این قدر عذاب بکشیم ؟ پدر چشاتو باز کن .. ببین برات هدیه آوردم . من هیچی نمی خوام .. از هیشکی هیچی نمی خوام . پدر من فقط تو رو می خوام . تو رو که بزرگترین هدیه خدا واسه منی .. شاید خدا منو به تو داده باشه ولی تو رو هم به من داده .. به من بگو کجایی پدر؟ من خیلی تنهام . زمونه با من خیلی بد کرده .. پدر کجایی ؟ بیدارشو تا بغلت کنم .. ببوسمت بوت کنم .. نازت کنم . علی جان ببخش منو که در روز تو دارم این جور ناله می کنم . آخه پدر آرام دل منه ... نم نم بارون میاد ... علی جان عجب روزیه امروز .. یک سال پیش در چنین روزی یه تیکه از انگشت کوچیکه همسر مرحومم افتاد ..قطع شد .. فقط آب دوش حموم بهش خورد و اونو انداخت ..من چی بگم ..این بازی روزگاررو سعادت بدونم یا شقاوت .. من تا کجا باید امتحان پس بدم .نم نم بارون میاد .. بارون بهاری ... روزهای سخت من ادامه داره .. روزهای سخت , خاطرات تلخ .. حالا دیگه فلاش بک شده پخش مستقیم .. امروز روز مرده یامرده ؟..عزیزم ! زن خوبم .. تو هم برام هدیه ای نگرفتی ؟ تو بهترین هدیه روز پدرو گرفتی با این که یک مادری .. بهترین پدر دنیا اومده سمت تو . مراقبش باش .. نذار بترسه ..پدر منم مثل خیلی های دیگه عادت داره موقع خواب برقا رو خاموش می کنه . پدر حالا بیداره ..آره پدر من حرف می زنه . اگه یه خورده دقت کنم می تونم صداشو بشنوم .. باید با صدای قلبم صداشو بشنوم . همسرم ! تو و بابا چقدر همدیگه رو دوست داشتین ..حالا کنار همین ..پدر با روزپدررفت . پدر چرانموندی هدیه مو بهت بدم ؟ دلت اومد بری و تنهام بذاری ؟ دلت اومد که بری و دیگه بوی خوش تو رو حس نکنم ؟ حالا دلم به چی خوش باشه ؟ نمی دونم غم بعدی من چی می تونه باشه .. لعنت بر این دنیا ! امروز روز پدره .. روز جشن و شادی .. ازهمه جا بوی ساز میاد ..بوی جشن و عروسی .. علی جان بهمون اجازه میدی که در روز تولد تو بابامو به دست خاک بسپارم تا تو و خدای تو سبزش کنین ؟ اجازه میدی ؟ امروز بابا یک بار دیگه به دنیا اومده ..ولی من چرا خوشحال نیستم .. خدایا ! چرا قلب شکسته من باید زیر پاهای روزگار نامرد خرد بشه ..دیگه نمی تونم ..دیگه نمی تونم ادامه بدم ..دیگه مخم نمی کشه ... روز مرد و پدر بر همه مردان جهان به خصوص بر پدرمهربانی که تنهام گذاشته مبارک باد .. پدر چطور دلت اومد ؟ حالا من با این همه عذاب چیکار کنم ..؟ حالا من با این همه خاطره چیکار کنم ؟! کاش به خوابم بیایی و بهم بگی روز مرگ منو تا دلم خوش باشه که یه روزی منم به اون ور آبی ها می رسم .. روز پدر بر همه مبارک باد ... همه جا جشن و شادیه . یعنی گناه نیست که منم بگم و بخندم و شاد باشم ؟ هیشکی نیست رو دل له شده من لگد بزنه؟ ..من منتظرم .. منتظرم ..بیا جلو دنیا ! ازت نمی ترسم ... چه روز خوبیه امروز .. علیییییییییییی جان دوستم داشته
باش ..حالا منم یتیم شدم .حالا منم پدر ندارم .. روز پدر بر همه آدمهای روی زمین مبارک باد..نویسنده : نادر مات مانده .(سه شنبه 22 فروردین 96 روزپدر و روزمرگ پدر).... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی


نادر و نازنین 225

دوشنبه : بیست و یکم فروردین نود وشش : همه جا در تب و تاب روز پدربود ..همش به خودم می گفتم خدایا چرا پدر سالم و سرحال نیست تا ببینه که چقدر دوستش دارم تا ببینه که بازم براش هدیه گرفتم . آره من بازم براش هدیه گرفتم تا بدونه تا حس کنه که هنوزم دوستش دارم شاید خیلی بیشتر از گذشته .. تا فکر نکنه حالا که بیماره سرشو کلاه گذاشتم و بگم حالا کمتر خرج کنم .بابا در بیست وچهار ساعت دو سه تا کپسول اکسیژن رو تمومش کرده بود .. از صبح خواهرم فشارشو می گرفت همش 8 و 9 بود .. درحالی که در شرایط عادی 13 بود . دکترآوردیم خونه .. قلب و ریه و شرایط عمومی اون بد نبود .. فقط ورم اونو ناشی از کمبود شدید سدیم می دونست و می گفت که باید بی کربنات سدیم تزریق شه سرم کفایت نمی کنه .. شش هفت تا زخم عمیق بستر هم داغونش کرده بود ..چیزی به نیمه شب نمونده بود .. چیزایی رو که واسه پدر خریده بودم خونه جا گذاشته بودم . واسه پدر زنم نمی دونستم چی بگیرم .. رفتم پیشش بهش پول دادم تا هرچی دلش می خواد بخره .. صورتش بوسیدم ..بغلش کردم . طوری رفتارکردم که احساس دلتنگی نکنه .. که وقتی واسه دخترش اشک می ریزه حس نکنه که اونو که دخترشو فراموش کردم .. بهش گفتم بابا تو همیشه بابای منی .. همیشه برام محترمی .. هیچوقت تو و مامانو فراموش نمی کنم .. شادی و آرامش و لذت رو در چهره پدر زن و مادرزنم حس می کردم .. اشک توی چشای همه مون حلقه زده بود . از پدر زنم خواستم واسه بابام دعا کنه ... باتمام وجودم بغلش کردم .. آرامش خاصی داشتم . لبخند رضایت خدا رو در اون لحظات می دیدم ..حسش می کردم . خدا توی قلبم بود .. دروجودم بود با من بود .. دقایق آخر دوشنبه هم سپری می شد.. چند دقیقه ای مونده بود به روز پدر , روز تولد حضرت علی .. هنوز پامو به خونه نذاشته بودم که خواهرم زنگ زد .. با گریه و ناله و ترس که بیا بابا یه جوریه .. انگاری داره می میره .. اون هیچوقت این جور آیه یاس نمی خوند از مرگ نمی گفت .. ولی بد جوری زار می زد . زنگ زدم برای امدادگر.. زاز زدم که زود تر بره .. به خواهرم گفتم نفوس بد نزن .. انرزی منفی نده .. خودمو رسوندم اون جا .آمبولانس دم در بود .. رفتم بالا ... شرایط پدر خیلی بد بود .. به ناگهان لحظات مرگ همسرمو به یاد آوردم .. چه زاری می زدم . حالا امدادگر مشغول بود . کارشو بلد بود ..روز پدر در شبی سخت و تیره از راه رسیده بود اول سه شنبه 22 فروردین 96 بود..سکوت عجیبی براون فضا حاکم بود . می ترسیدم چیزی بپرسم .. با استرس و بیم و امید به دستان و حرکات امدادگر نگاه می کردم . از کنارپدر دور شدم ... خدایا این دلخوشی رو دیگه ازم نگیر .. بذار آرام جانم , روح و روانم بازم بامن بمونه ..هنوز زوده همیشه زوده که پدر بره ... خدایا ....کمکم کن . به ناگهان دیدم که ملافه ای سفید روی پدر انداخته شد . امدادگر شروع کرد به دلداری دادن به ما .. که شما هر کاری کردید . زحمت کشیدید .. دیگه هیچی حالیم نبود .. می دونستم معجزه ای نمیشه ولی انگار به خدا التماس می کردم که یه معجزه ای بفرسته پدرمو زنده کنه عشقمو زنده کنه هستی منو زنده کنه .. دیگه تموم شده بود ... سرم گیج می رفت . بی اختیار اشک می ریختم .. به صدای بلند .. آن قدر اشک ریختم که دیگه صورتم کاملا خیس شده بود . نمی تونستم در اون فضا باشم ... هرکاری کردند جلومو بگیرن نتونستن . برای دقایقی از خونه رفتم بیرون ... باد سردی می وزید . نم نم باران بهاری هم تن داغمو خنک نمی کرد . این هدیه من در روز پدربود ؟ پدرم زنده نموند تاهدیه شو بگیره . اون رفت سوی خدا .. اون تنهام گذاشت . باورم نمی شد که دیگه نمی بینمش .. دیگه صدای خنده هاشو نمی شنوم . درکوچه پس کوچه های تاریک نیمه شب قدم می زدم . دیگه ازاین باکی نداشتم که منو درحال گریستن ببینند . راه می رفتم و با هق هق و گریه لحظاتو سپری می کردم .. خدایا من که حتی یک اوف بهش نگفته بودم .. خدایا ! من که می خواستم اونو از این پهلو به اون پهلو کنم طوری رفتار می کردم که بهش فشار نیاد حتی وقتی می دونستم خوابه و حسی نداره یا بعضی وقتا ممکنه دردو حس نکنه بازم با احترام باهاش برخوردمی کردم .. پدر تو حالا همه چی رو می دونی می دونی که دروغ نمیگم .. می دونی که حاضر بودم بنده و برده تو باشم تا بیشتر و بیشتر زنده بمونی .. چرا رفتی ؟ خدایا چرا کمکم نکردی ؟ چرا باید از هر طرف بدبیارم ؟ حالا روح پدرداره به همه جا سر می کشه . حالا جواب خواهرمو چی بدم ؟ وقتی ازم می پرسید به نظرت بابا خوب میشه ؟ و منم می گفتم آره فقط چند ماه می کشه ... واقعا زندگی چه بی ارزشه .. مثل ساختمان پلاسکو می مونه که با اون همه عظمتش در ظرف چند لحظه با خاک یکسان میشه . نیمساعتی رو درکوچه پس کوچه ها راه می رفتم و با خدا و پدرم راز و نیاز می کردم . حلالیت می خواستم .. همش می گفتم خدایا خودت شاهدی که من هرگز از درخدمت پدربودن ننالیدم . خدایا چرا نا امیدمون کردی ؟ حتی خواهرم با عشق و با امید بدن پدر رو با لوسیون بچه تمیز می کرد .. دهنشو با محلول می شست .. منم ریشاشو می تراشیدم . همه با جان و دل واسش می دویدیم . پدرعزت من بود , آبروی من بود , جلال وشوکت من بود همه چیز من بود بزرگ من بود .. عزیزمن بود .. من و مادر و خواهرم مات و مبهوت به هم نگاه می کردیم . تمام زحماتمون باد هوا شده بود . روز پدر بود ... بیشترا خودشونو برای جشن و شادی آماده می کردند و ما باید آماده می شدیم تا پدررو به دست خاک سرد بسپاریم . باورمون نمی شد .. نمی تونستم دلشو نداشتم به جسد ملافه بر سر پدرنگاه کنم . خدایا ! ازبس غذای غم رو تند و تند بهم چشوندی دیگه حسابی ترش کردم .. یه خورده دست نگه دار ..منم آدمم دیگه ...ساعتها درسکوت گذشت .. کمی خوابیدم .. اونم واسه این که انرژی داشته باشم که چند ساعت دوندگی کنم برای به خاکسپاری پدر .. چه عذاب و دنگ و فنگی داره واسه بازماندگان از زمان مرگ عزیزشون تا تا لحظه به خاک سپردنشون .. آدم همش غصه می خوره که چرا وقت غصه خوردنو ازش می گیرن ..دنبال گواهی دفن وقبر وکفن و خیلی چیزای دیگه رفتن .. شاید مرگ یه نعمتی باشه که آدم تا خودش نمیره متوجهش نشه .. نویسنده ..ایرانی


نادر و نازنین 224

پدر رو بعد از یک ماه تقریبا در همون وضعیت آوردیم خونه .. دیگه فرد بیهوشی بود که گاه چشاشو باز می کرد .. بعضی وقتا بعضی چیزا رو متوجه می شد ولی اون جوری نبود که امیدی به بهبود سریع داشته باشه .. ولی گاه که بهش می گفتیم بابا دستمو بگیر فشار بده این کارو می کرد .. چشاشو باز می کرد و نگاهمون می کرد . گاه می خواست حرف بزنه ولی نمی تونست قدرت ناطقه شو از دست داده بود . با سرنگ بهش غذا می دادیم .. اون اکثرا خواب بود .. ضریب هوشی متوسطی داشت .  با این که تخت  و تشک مخصوص واسش گرفته بودیم چند جای بدنش زخم بستر گرفته بود . مشکلات یکی دو تا نبودند . من از یک طرف با بحران روحی ناشی از جدایی  از نازنین .. مرگ همسر ..نگهداری ازبچه های بزرگ  دست به گریبان بوده ازطرفی به این فکر می کردم تکلیف پدرم چی میشه .  روزگار تلخی بود . به والنتاین 2017 روزعشق رسیدیم .. والنتاین 2015 رو نازنین در فایل خصوصی ام بهم تبریک گفته بود و 2016 رو واسم ایمیل کرده بود .. اما همون جوری که انتظار می رفت ازتبریک تولد امسال خبری نبود . و عید 96 تا به حال بد ترین عید زندگی من بوده .. عیدی که همسرم درمیان ما نبود .,و پدرم با مرگ دست و پنجه نرم می کرد . دیگه کسی از در خونه بیرون نرفت و وارد نشد که سال تحویل شه . عید مفهومی نداشت . سال قبلش نازنین نبود .. امسال نازنین و همسرم نبودند و معلوم نبود که سال بعد دیگه کی نیست . خداوند یواش یواش اونایی رو که مایه شادی مون بودند ازمون می گرفت . زشتیهای زندگی خیلی بیشتر اززیبایی های اون نشون می داد . فقط کار من و خواهر و مادرم این شده بود که ازپدر نگه داری کنیم . دیگه نه جایی می رفتیم واسه عید دیدنی نه کسی میومد که عید رو بهمون تبریک بگه .. فقط گاه میومدن به ملاقات ما . ازنازنین هم خبری نبود . آخرین باری که نازنین عیدو بهم تبریک گفته بود فکر کنم عید 94 بود که در پبام خصوصی یه عکس زیبایی هم از گل و گیاه و منظره ای قشنگ واسم فرستاده بود . سال 95 رو هم یادم نمیاد خشک و خالی هم چیزی فرستاده باشه . آدمها خیلی ود فراموش می کنن حرفاشونو خیلی زود  اسیر هوی و هوسهاشون میشه . ازیاد می برن که دیروزبرای رسیدن به خواسته هایی که داشتن با چه انگیزه ای تلاش می کردند و امروز همون خواسته ها براشون چقدر بی ارزش شده ! و من به بهار گذشته فکر می کردم .. به آخرین بهار و آخرین روزایی که کنار همسرم گذرونده بودم . به آخرین سفر حوالی شهر که با هم رفته بودیم .  به دوازدهم فروردین بارانی .. و به سیزده به دری فکر می کردم که با هم نرفتیم بیرون .. حالا من مونده بودم و مشتی غم و مشتی خاطره .. پدری با چشمانی بسته و تقریبا بیهوش و گاه با چشمانی باز که نمی دونم به چی فکر می کرد . روز تولد حضرت علی یعنی همون روز پدر نزدیک می شد . چی می شد پدر اون روز بیدار می شد و هدیه شو ازم می گرفت . هرچند اون وقتی که چشاش بازمی شد بازم هیچ حس قوی و هوشیاری آن چنانی نداشت .
یکشنبه بیستم فروردین نود و شش : جواب آزمایش خون بابا نگران کننده بود .. کلسیم و سدیم و آهنش پایین بود ..پتاسیمش هم سر مرز بود . چند چیز دیگه اش هم پایین بود .. دست و پاهاش ورم کرده بود . فشار خونش هم پایین بود .. بهش سرم قندی نمکی تزریق کردیم ... خواهرم رفت بیمارستان سرکار .. شب بدی بود .. هر غذایی که از راه لوله و با سرنگ به پدر می دادیم یه غلغل خاصی در ریه اش به وجود میومد که ما اونو به رفلکس مری نسبت می دادیم . یک بار سر حلق پدر و بعد دهنش پر از کف شده بود .من و مادر دستپاچه شده بودیم . اون کف رو ساکشن کردم .. انگار هوشیاری پدر خیلی ضعیف تر شده بود . زخم بستر هم دیگه داغونش کرده بود یک سال پیش در چنین روزی همسرم هنوز در بیمارستان بستری بود . با خدا راز و نیاز می کردم ..خدایا من از دنیا لذتی نبردم که اسمشو بشه گذاشت لذت ...حداقل پدر منو به زندگی برگردون . خدایا به جون تو قسم اون سالم و سر حال بود . هیچ بیماری جز تنبلی معده نداشت..... ادامه دارد .... نویسنده ...ایرانی


نادر و نازنین 223

دیگه می دونستم مثل گذشته نازنین  جواب پیامهای منو نمیده . اون همه بدی در حق من کرده بود .. گذاشته رفته بود . کلی دروغ پشت سر من گفته بود .. در گوگل پلاس با آیدی نازنین ام 6192 مطالبشو منتشر می کرد و منو به یاد این  مینداخت که بار ها و بار ها گفته بود که اصلا وقت نداره فلان کار رو بکنه .. فرصت نداره بهمان کار رو انجام بده .. بچه رو می بره مدرسه ..مراقب باباشه و از این حرفا . به این فکر می کردم که حالا واکنش افرادی مثل ماهان و نازیلا چی می تونه باشه . حتما اونا هم دیگه به این موضوع پی بردند . حتی اگه  نازنین خالی بندی هایی هم  کرده باشه دیگه کاملا متوجه  شده ان که یک کاسه ای زیر نیم کاسه بوده والکی کسی رو محکوم نمی کنن . اون باید خیلی زود تر از اینا به حقش می رسید . اما می دونستم با این سیستم و روحیه ای که داره هر جوری که شده می خواد زهرشو بریزه ..باید حواسمو جفت می کردم .  اون با همه کارهای پلیدش ازم انتظار همچین کاری رو نداشت .. و می دونستم دلش رضا نمیده که بیاد و بازم با من باشه .. دنیای من و اون از هم خیلی فاصله گرفته بود . انگار نمی خواستم باور کنم . نمی خواستم باور کنم که اون رفته و دیگه بر نمی گرده . حتی پیدا کردن چرای اون یعنی این که چرا  رفته هم نمی تونسته دردی رو دوا کنه . بالاخره اون رفته بود . رفته بود و منو با دنیایی از درد تنها گذاشته بود . معلوم نبود روز ها چه جوری می گذرن . از نازنین خبری نبود . یواش یواش می رسیدیم به سالگرد رفتن نازنین .. یک سال به اندازه صد سال گذشت . در این یک سال جرقه های امید خاموش و روشن می شدند . گاه دلم به این خوش بود که اگه نازنین مال من نشده مال کس دیگه ای هم نشده .. ولی یواش یواش گذشت زمان باعث ترسم می شد . گاه خواب خانوم مرحوممو می دیدم . اون بیشتر به خواب پسر بزرگم میومد . یکی از روز های آخر دیماه 95 وقتی که رفتیم خونه پدرم  پسربزرگم خیلی غمگین و گرفته بود .  می خواست با بابا بزرگش مصاحبه کنه .. گفتیم پسر بیا بشینیم دوستانه با هم ورق بازی کنیم و دستمونو خراب نکن ولی انگار اون روز این مصاحبه براش اهمیت بیشتری داشت .. دو سه روز بعد اعتراف کرد که خوابی دیده که مادر میاد و پدر بزرگو سوار ماشینش می کنه و می بره .. همه مون گفتیم خیره .. ولی نگران بودیم . امید وار بودیم اتفاق خاصی نیفته . چهارم بهمن ماه نود و پنج سالگرد روز شوم و سیاهی بود که نازنین آخرین نمایش قبل از وداعشو اجرا کرده بود . چه روز بدی بود اون روز .. دیگه نمی دونستم این روز در سال 95 شوم بودنو به اوج می رسونه . پدر مهربانم که خیلی چیزا رو از او دارم ... چهارم بهمن در یک دوشنبه بد اون به کما رفت .. دچار ورم و خونریزی مغزی شده بود . حالا معلوم نبود سرش به جایی خورده بود که به مرور زمان در اثر پارکی رگ کناری , خون به کورتکس مغزش رسیده یا تورم باعث پارگی رگ اصلیش شده در هر حال بیهوش بود .. سی تی اسکن نشون دهنده خونریزی بسیار در قسمت چپ سرش بود .. با این حال غیر از دست راستش بقیه قسمتهای بدنش حرکت داشت . خیلی دلم می خواست همون روز بیدارشه . پزشکان گفتند شرایط سنی اون طوری نیست که با تزریق آمپول خونهای داخل مغزشو پخش کنن .. باید به حال خودش بمونه تا جذب شه . اونو بردن به آی سی یو .. من و مادر و خواهرم دیگه کارمون شده بود پیگیری کار های اون .. سنش کمی بالا بود و این که بتونه مثل سابق شه احتمالش ضعیف بود ..ولی من باورم نمی شد که پدر مهربانم به این وضعیت دچار شده باشه ... همش از این می گفت که همه هم دوره های من رفتند و مردند و من و یک نفر دیگه موندیم . هی بهش می گفتیم پدر جان این قدر نگو ..این قدر نگو ..مگه گوش می کرد ؟...ادامه دارد ... نویسنده ..ایرانی


نادر و نازنین 222

نادر 19 ژانویه هنرگریزاندن : خیلی ها می گویند هنری بالاتر از دوست داشتن نیست و عاشق شدن و این که چه کنیم تا دیگران ما را دوست بدارند یا آن که عاشقش هسنیم عاشقمان بشود و عاشق بماند . هنر خیلی با ارزشیست .. روزگاری این هنر نمایی کار هرکس نبود . آن که عاشق می شد و به کسی دل می بست به این سادگی ها فراموشش نمی کرد و دل به دیگری نمی بست .. هنر سختی بود .. هرکسی این هنر را نداشت .  چنین هنر مندی مهربان بود , محبوب بود خیلی ها تحسینش می کردند اما او به دنبال این نبود که  از این و آن آفرین بشنود اوفقط محبوب یا محبوبه اش را دوست می داشت . او جان و هستی و راستی هایش را وقف آن که دوستش می داشت می کرد . هنر می خواهد تا بدانی که چگونه می توان قلبی را شکار کردو این شکار را اسیر آزاد خود نگاه داشت  .. اما این روز ها کسی به دنبال این هنر و هنر مند نیست . دنیای عشق و دوست داشتن ها  خاطره ای شده برای دنیایی که جز نیرنگها نشانی در آن نمی بینی . کسی به دنبال ارزشها نیست . دیگر کسی موی سبیل خود را گرو نمی گذارد و رشته پیوندش را با سخن محکم نمی سازد . این روز ها هیچ هنری مثل هنر نفرت ورزیدن نیست . هیچ هنری مثل هنر کشتن وجدان و له کردن آن زیر پاهای بی رحمی و بی انصافی نیست طوری که خوشحال باشی از شقاوت های خویشتن و رضایت داشته باشی از کرده های خودت . این که توجیه کنی عمل زشت خود را , نیرنگ های خود را . اجباری نیست که این هنر حتما در روابط عشقی به معنای مصطلح خود که رابطه بین دو زوج مخالف است خود را نشان دهد . می تواند به هر شکل دیگری هم باشد . می توانی عرصه را بر دیگری تنگ کنی .. با آن کس که دیگر دوستش نمی داری و نمی  خواهی با او مهربان باشی آن چنان بد و بد رفتاری کنی که او از بود و نبود خود بیزار گردد و دوری از تو را برای خود نعمتی بداند . این هنر تنها برای خود هنرمند مناسب است .  این هنر هنریست که هنر مند تنها خود را می فریبد , خود را گول می زند و از این فریب دادن خود خوشحال است . برای خود توجیه می آورد تا بتواند به خیال خود آن کس را که از خود آزرده , قانع کند که کار خوبی کرده که با او چنین رفتاری داشته است . آن که را که روزی بت و سمبل تمام مهربانی ها می دانسته آن چنان به تنگ می آورد و بر زمینش می زند که طرف او را چون دیوی می داند که جز دسیسه های شیطانی هیچ نمی داند و در واقع این نیز کرده های شیطانست . درست مانند این است که تو یکی را که دوست می داشتی و حال می خواهی از او بگریزی و دیگر دوستش نداری ....دلت می خواهد که محکومت نکند , دلت می خواهد که تقصیر ها را متوجه او بدانی ..طوری به ملایمت و مهربانانه و گاه در سکوت عمل می کنی که انگار  گلویش را می گیری .. از چپ و راست بر او سیلی می زنی .. بر سرش داد می کشی .. هلش می دهی .. می بینی او همچنان ساکت است .. دستت را محکم بر روی بینی و دهانش قرار می دهی .. انگار می خواهی خفه اش کنی .. آن گاه آن که را که از زندگی سیر کرده ای در یک واکنش طبیعی دست و پا می زند و ضربه ای هم به تو می خورد .. این جاست که احساس می کنی بالاخره نقشه ات گرفته .. این ضربات بر لبانت لبخند می آورد . بالاخره توانسته ای آن که را که مهربان و صبورش می دانستی به حرکت و عکس العملی خشن وادار کنی .. اعصابت آرام می گیرد .. مشت و لگد هایش را یک حمله می دانی در حالی که به خوبی می دانی او تنها در لحظات آخر از خود دفاع کرده است . اما این خود فریبی و فریب دادن دیگران است که این گونه به آرامش برسی ,  نمایشی که می خواهی باور کنی واقعیت همان چیزیست که تو می پنداری و حقیقت همان چیزیست که تو می گویی یاآرامش همان چیزیست که تو می خواهی . می دانی که دوست نداشتن به معنای نفرت ورزیدن نیست .. توجیهی نیست برای تمام بی وفایی ها و پشت پا زدن به ارزشها .. اما باید روح سرکش خود را قانع کنی . خود را مظلوم جلوه دهی . این جاست که دروغ پشت سر دروغ می آید بی پروا و گستاخ می شوی به زمین و زمان متوسل می گردی تا همگان بگویند که چه با وجدان مظلومی ! تنها چیزی که در وجودت نیست منطق و احساس پاکیست که روزگاری تو را به فردایت می رسانده . در هنر نفرت ورزیدن و دور کردن , هم باید روباه باشی هم گرگ ..منتها دندانهایت را نباید نشان دهی .. باید ماهرانه حریفت را همان عشق دیروزت را اره اره اش کنی  سخت است شیر باشی . شیر همانیست که تو خشکش کرده ای . همانی که نمی داند چگونه حرکت کند , چگونه نفس بکشد , چگونه دوست بدارد .. شیر همانیست که نمی خواهد هنر دوست داشتن و عاشق بودنش را به رخ دیگران بکشد اما افسرده و متاثر است از مرگ باور های خویش .. از دروغ هایی که شنیده .. و راست هایی که جز نمایش خیمه شب بازی چیزی نبوده اند . البته صفات بیزاری و بی خیالی و بی تفاوتی را هم می توان از مشتقات همین نفرت ورزیدن و دور ساختن دانست و نفرت نه به آن معنا که واقعا متنفر باشیم از کسی که دوستش می داشته ایم  این نوعی بی احساسی نسبت به اوست برای سرپوش نهادن بر انگیزه های تازه ..خیلی سخته و زمان بیشتری می بره تا وانمود کنی که نسبت به کسی که دوستش داری بی احساس شدی . اما هیچ چیز به زیبایی دنیای راستی ها نیست . صادق باشی و جز حرف راست بر زبان نیاوری . وجدانت آسوده خواهد بود . گاه برای نشان دادن و رسیدن به این هدف که خود را توجیه کنی ان چنان غرق در نمایشی که خودت کارگردان و سناریست و هنر پیشه آن هستی می شوی که باورت می شود در واقعیت هم همانی هستی که داری فیلمش را بازی می کنی .. بر مظلومیت خود اشک می ریزی دل سنگ به حالت کباب می شود و تو همچنان به ریش دیگران می خندی و لذت می بری .. غافل ازآنی که روزی هم به گیر حریفی می افتی که اعتقاد دارد دست بالای دست بسیار است  و دست خدا بالاترین دستهاست .. پایان .. نویسنده...ایرانی

نادر و نازنین 221

نادر 11 ژانویه 2017سلام مرد غمگین : سلام به کسی که می دونم مدتهاست که دوستم نداره .. جامو تو قلبش داده به یکی دیگه .. برای اون تلاش می کنه برای اون فداکاری می کنه و برای فرار از دست من هر تلاشی می کنه .. آدمی رو دیدی که به خاطر جلادش گریه کنه و از خدا بخواد که اونو ببخشه و کمکش کنه اما نشد ؟. اون آدم من بودم . دیروز یه چیزی رو بهت نگفتم ... از این جا شروع می کنم 13 دسامبر با هم مذاکره تلفنی داشتیم . 14 دسامبر کارلی بهم گفت که تمام مدارکی رو که داری بده به من یا خودت رو کن .. اما من هرگز به این موضوع فکر نکردم . کارلی به شدت از من دفاع می کرد پیش معاون می گفت که من نادر تقصیری ندارم نازنین  دروغ میگه و جز حقیقت چیزی نمی گفت . از 16 دسامبر من و معاون  مستقیما در خصوصی با هم مکاتبه داشتیم و تازه اون موقع بود که شناختمت . شناختمت که چه جور آدمی هستی ... و معاون  به شدت در هم ریخت بیشتر از من . فکر نمی کرد از تورو دست خورده باشه ..و من که فکر می کردم تو نسبت به من اگه صادق هم نباشی خیلی مهربونی ... داستان سانسور پیام دودمان مدیر کل  رو متوجه شدم که چه جوری دستکاری کردی و اونو دادی به معاون ... گفتی از خصوصی بود . داستان عذرخواهی قلابی رو هم متوجه شدم که به دروغ لحظه به لحظه از حضور معاون می گفتی همه اونا رو در اختیارش گذاشتم . ..نمی دونستم اسکرین شات چه جوریه ! اما معاون از من اسکرین شات می خواست .. پسرم  برام برنامه شو نصب کرد و همچنین برای تبدیل اون به لینک و ارسال فایل هم راهنمایی کرد . چرا گولم زدی ؟ چرا دروغ گفتی بهم که معاون می خواد شکایت کنه ... چرا با قلب و روح من بازی کردی ... اما من هرگز از تو کینه ای به دل نگرفتم ... در 12 دسامبر فقط خدا رو فریاد می زدم گفتم خدایا من بنده گناهکار توام اما کمکم کن . کمکم کن .. غرق عذابم همه دارن بهم توهین می کنن شخصیت من رفته زیر سوال ... و یک مرد وقتی که به شدت گریه می کنه ببین قلبش چقدر شکسته ! دیگه دونستم عشقت نیستم . منو نمی خوای . هدفت عشق زندگیت خیلی چیزای دیگه هست . تو شاید از دست مادرت خسته باشی ..از کارایی که کرده .. شاید داری با خودت لج می کنی .. با من چرا ؟ خب می گفتی دوستم نداری .. پشیمون شدی که یه روزی گفتی عاشق یه مرد جا افتاده ای . من خیلی راحت تر از زندگیت می رفتم بیرون . خیلی بدی نازنین ... بی جهت منو وادار به عذر خواهی کردی .. چرا ؟ به خاطر لوتی ؟ به خاطر مالی ؟ تا کجا خواستی دروغ بگی ... چرا آخه ؟ مگه باهات چیکار کرده بودم ؟ در این یک ماه صبر کردیم تا مدیر کل  از تعطیلات برگرده . من اون قدر ناراحت بودم که از اون روز یعنی از یک ماه پیش تا یک ساعت پیش به تاپیک شکایت نرفته بودم . تازه متوجه شدم که لاو و کارلی دو تایی با مدیر کل  بحث کردن سر من . و برای همین یک تشکر به لاو هم بدهکارم که برای من درگیر شد . و تو منو به مالی فروختی .. . به کجا می خوای برسی .. تمام دروغ هایی که گفتی یکی یکی مشخصه ... دیگه دیوونه شده بودم . از من نپرس که چی فرستا دم و چی گفتم ... اون قدر عصبی بودم که چند بار می خواستم بیام تهرون پیش خونواده تون ...  . تو از زندگی سیرم کردی . تو معنای ناجوانمردی و بی مرامی رو نشونم دادی . نشونم دادی که پستی یعنی چه .... با این حال دوستت داشتم .. می دونستم دیروز واسه این نیومدی که دوستم داری و بخوای عشقت رو نشون بدی . تو شرمت نمیاد خجالت نمی کشی که این همه محبت و فدا کاری رو ازم می بینی به خاطر عشق به خاطر خودت اما بازم توطئه می کنی به خاطر کی ؟ به خاطر چی ؟ این قدر دوست داری توی دید باشی ؟ جلب توجه کنی ؟ بیا اینم جلب توجه ... شاید باور نکنی .. ولی به همون اندازه که روز 12 دسامبر گریه کردم به همون اندازه در 10 ژانویه برای تو وگرفتاری تو اشک ریختم ..قسم به توی نامرد و بی مرامی که هنوز دوستت دارم راست میگم .. افتادم به التماس که تو و گناه تو رو ببخشند البته از معاون  خواستم ... به من گفت خجالت بکش مرد باش ..اون داره بازیت میده . می دونستم راست میگه ..همیشه هم  اینو می دونستم که اون با همه عصبانی شدنهاش آدم منطقی و درستیه ... نه مثل تو که ماری خوش خط و خال باشه . اما دلم نمیومد که ناراحتت  ببینم . همین که معاون  و مدیرکل  چهره ات رو شناخته بودند برای من کافی بود . مطمئن باش شایان  و اندیشه  و خیلی های دیگه همه می دونن که من و تو رابطه داشتیم و صد در صد به گوش مالی هم رسیده . هرچند برای اون فرقی نمی کنه و شاید برای تو هم فرقی نکنه .. اما من وقتی دیروز گفتی میام سمت تو می دونستم یه بازی دیگه هست  ولی با همه اینها می خواستم یه کاری برات انجام بدم . به خاطر روزای خوبمون .. به خاطر اون قلبی که می دونم میشه درش محبت و مهربونی ها رو دید . به خاطر اون روزایی که می دونم یه عاشق واقعی بودی نسبت به من . به خاطر این که می دونم تو هم مثل هر بد دیگه ای می تونی خوب باشی .. به خاطر این که هنوز عاشقت بودم من رهات نکردم این تو بودی که رهام کردی ... من برات گریه کردم . من نتونستم کاری کنم .. چون هنوز خودم مغضوب مدیرکل  هستم . من فقط از حق خودم دفاع کردم . فکر نکن با این کارت تونستی خودت رو از این که مالی  و نازیلا و خیلی های دیگه چیزی نفهمن دور نگه داشته باشی .. خیلی دروغ گفتی .. مخصوصا به معاون  در رابطه با من ... بین ما اختلاف ایجاد می کردی .. چی بهت می رسید ؟ چی ... تو خجالت نکشیدی پیام منو سانسور کردی ؟ تو خجالت نکشیدی عشق ما رو انکار کردی ولی بی شرمانه میومدی و با مالی هم پست می شدی ؟ من هنوزم دوستت دارم ولی دیگه باورم شده که تو دوستم نداری و نمی تونی داشته باشی و نمی خوای هم که داشته باشی . به خاطر جلادم گریه کردم . به خاطر تو متاسفم . متاثرم . من فقط از خودم دفاع کردم . خیلی بدی نازنین خیلی ... من همه چیزمو از دست داده بودم . من فقط نگام به تو بود . من از همون اول بهت صادقانه گفته بودم شرایط خودمو ... تو گفتی باشه قبوله .. می خواستم  برای من باشی . با تخریب من به کجا رسیدی ؟ دیدی خدایی هم هست .. خدا به اونایی که ناجوانمردانه دلشون شکسته باشه کمک می کنه .. همون خدایی که یک ماهه حقیقتو روشن کرد من از همون خدا خواستم که کمکت کنه .. از همون خدا خواستم که هرچی توی نازنین می خوای بشه .. که مدیرکل  بهت ارفاق کنه ولی خدا نمی دونم چرا این خواسته منو قبول نکرد . شاید خودت نخواستی ... تو می خواستی جواب چی رو بدی .. چقدر دروغ پشت دروغ ؟ چقدر ... چرا عاقلانه فکر نکردی .. اون کسی که دوستت داشت من بودم .. اون کسی که واست می مرد من بودم .. اون کسی که تا آخرین لحظه نجات تو رو می خواست من بودم .. اون کسی که خودشو واست قربونی کرد من بودم . تو چشمت رو به روی همه اینا بستی . همه چی رو واسه خودت می خوای . منو قربونی کردی .. دستت دیگه رو شده .. ولی من می خواستم تو بمونی ..  فقط دلم نمی خواست رابطه ات رو با یکی دیگه علنا نشون بدی .. مطمئن باش مالی هم جنس تو رو می شناسه .. خیلی ها می شناسن . برام خیلی جالب بود شایان  از روزی که تو رودقیقا  شناخت و دونست که تو کی هستی تا زمانی که تکلیفت معلوم نشد پست نذاشت . با هم مکالمه ای نداشتیم ولی یه حسی بهم می گفت داره با من همدردی و به تو  و وجود تو اعتراض می کنه . این همه بلا سرم آوردی بازم ازت حمایت کردم . حتی دیگه حاضر نشدم ازت شکایت کنم هرچند آیدی قبلی  من بر نگشته . به این فکر نکن که من به معاون  چی دادم و چی ندادم .. همون دو تا نوشته کافی بود . به این فکر کن که چه جوری همه رو بازی دادی و من دوستت داشتم . خیلی سخته آدم در سخت ترین شرایط زندگیش گذشت داشته باشه .. اونم نسبت به کسی که هیچ حس و عشقی در دلش نسبت به من نداره ... .. برو هر قدر دلت می خواد عاشق شو .. هرکی رو که دوست داری دوست داشته باش ... اما یه روزی می رسه که می فهمی چقدر اشتباه کردی ..  شاید یه روزی برسه که خودت رو بندازی در آغوش کسی که واست می میره و میگه که واست می میره ... اما اگه یه روزی دوست داشته باشی خودت رو بندازی توی بغل کسی که واست بار ها مرده و شکایتی نکرده شاید حتی اون روز سایه های منو هم نبینی . فکر نکن از عشق سیرابی .. می دونم دوستم نداری . زمانی می تونم مطمئن شم که دوستم داری که شهامت اونو داشته باشی که از دوست داشتن من خجالت نکشی .. بدون این که یکی دیگه به نازیلا و ماهان و مالی بگن ..تو خودت به اونا گفته باشی ... به قلبم غم دادی ولی امید وارم دلت از غمها تهی بشه .. باورکنی یا نکنی برای من و تو فرقی نداره ولی دوستت دارم ... ادامه دارد ... نویسنده...ایرانی
 

ابزار وبمستر