ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

خواهر .. مادر یا زن داداش ها ؟ 53

کف دست پارسا همچنان لای پای مادرش قرار داشت .. دو سه تا از انگشتاشو از کناره  های شورت به لبه کس پریسا رسوند ..
 زن حس کرد که یه تیکه آتیش روی کسش قرار گرفته . دوست داشت اون انگشتا رو بیشتر توی کسش حس کنه .  
پارسا لباشو رو نوک تیز سینه مادرش گذاشت و شروع کرد به مکیدن  اون . پروین حس می کرد که شور و حال ابتدای جوانی داره به سمتش بر می گرده ... واکنشی جز سکوت نمی تونست نشون بده ..
و پارسا هم موقعیت رو به صورتی می دید که حس کرده بود اونم فعلا ساکت بمونه و عمل کنه بهتره ..
شورت مادرشو یه دستی کمی پایین تر آورد ... و این بار کف دستشو انداخت روی کس .. و به نرمی چنگش می گرفت ..
-آههههههههه ... نههههههههه ... نههههههههه ...
و این نخستین کلامی بود که پس از دقایقی سکوت  از زبان مادر حشری جاری شده بود ...
پارسا مادرشو روی تخت کاملا خوابوند و شورتشو تا آخر از پاش در آورد .. کس درشت و سفید و بشقابی مانند اون طوری نبود که با کیر کلفت و درازش همخونی نداشته باشه .. اون به خوبی می تونست از عهده این کس بر بیاد . .. رو سر مادرش قرار گرفت و جلوی چشای خمارش شورتشو کشید پایین ..  دستای پروین به سمت کیر پسرش رفت . با این که پارسا دوست داشت زود تر قال قضیه رو بکنه و کیرشو بکنه توی کس مادرش ولی از اون جایی که خودشم کیف می کرد از خورده شدن کیرش و از طرفی هم  می خواست گربه رو دم حجله بکشه و شایدم مادرش از ساک زدن کیر لذت می برد اجازه داد که پروین کیرشو با یه دست بگیره اونو بفرسته سمت دهن خودش ..
اولش زن کمی می لرزید ولی یواش یواش عادت کرد . می دونست که برای لذت بردن و به آرامش رسیدن باید خیلی از تا بو ها رو شکست .  اون دیگه خسته شده بود از ناراحتی خیال و افکار پریشان و بی توجهی های شوهرش و این که به اون  و ارضا شدنش اهمیت نمی داد . پروین از ساک زدن کیر شوهرش پرویز لذت نمی برد و خیلی کم پیش میومد که این کارو اونم با چندش واسش  انجام بده ولی حالا با لذت داشت این کارو واسه پارسا انجام می داد .. بی اندازه کیف می کرد ...
 پارسا هم در حالی که کیرش توی دهن پروین قرار داشت و تا اون جایی که می تونست همگام با حرکت لبای مادرش کیرشو هم کمی حرکت می داد دستشو از روی کس مادرش بر نداشته بود و حالا چند بند از چند انگشتشو هم فرو کرده بود توی کس . .. همین باعث می شد که مادرش با لذت و حرص و شدت بیشتری کیر پارسا رو ساکش بزنه . دست خودش نبود ... .
پسر حس کرد که دیگه طاقتش طاق شده نمی تونه جلوی خودشو بگیره ...
 -اوووووووووففففف ..ماااااااماااااااااان .. داره میاد . داره می ریزه .. داره خالی میشه ... پروین سرشو به آرومی تکون می داد و با لبخندی که چهره شو بشاش تر نشون می داد می خواست به پارسا بگه که بذار بیاد .. آبتو خالی کن توی دهنم . همه شو تا قطره آخر می خورم . کاری که تا حالا واسه پدرت انجام ندادم . با لذت هم آب کیرت رو می خورم .. ..
 پروین کمی خودشو بالا کشید . جفت دستاشو پشت سر پارسا قرار داد طوری که کیرش بیشتر به حلقش بچسبه و یه وقتی نخواد که اونو بکشه بیرون ...
-آخخخخخخخ  پروین جون داره می ریزه ... پسر حس می کرد که تا به حال از هیچ کس کردنی ,  خالی کردن آبی توی کس تا به این حد لذت نبرده که داره آب کیرشو توی دهن مادرش خالی می کنه ...
دو طرف لپ های داغ و نرم مادرش از درون و طرز ساک زدنش به گونه ای بود که پارسا حس می کرد تمام شیره و لذت وجودش داره توی دهن مادرش خالی میشه .. و پروین  هم با عشق و لذت و اشتها میک زدنشو ادامه می داد و تا می تونست آب کیر پسرشو می کشید و می بلعید .. یه نیم نگاهی هم به چهره و چشای خمار پار سا داشت و لذت می برد از این که اون داره این جوری لذت می بره .  با این که پارسا تا می تونست توی دهن مادرش خالی کرده بود ولی شوق و التهابش برای فرو کردن کیر توی کس مادرپروینش  به اندازه ای بود که کیرشو تا حدود زیادی شق و استوار نگه داشته بود .
 مادر تمام منی های خالی شده پسرشو  خورده بود . با لذتی که نمی دونست چه جوری وصفش کنه و پسر هم احساس آرامش و سبکی می کرد ..
نگاهشونو به هم دوخته بودند .. لباشون رو لبای هم قرار گرفت و پارسا کیرشو گذاشت سر کس پروین ...
 و حالا این پروین بود که در رویای هماغوشی کسش با کیر پارسا چشاشو خمار کرده بود .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 

خواهر .. مادر یا زن داداش ها ؟ 52

پروین کیر پسرشو همچنان در قسمت بالای کسش حس می کرد . دوست داشت که زود تر برهنه شن و تن لختشون در تماس با هم قرار بگیره . اون حالا به خوبی می دونست که وقتی مردی درارتباط تنگاتنگ و در آغوش زنی به هیجان میاد و این هیجان خودشو به شکل شهوت نشون میده پس تا آخرشو هم می تونه بره ..
 کف دست پارسا رو رو تنش حس می کرد . پسر دستاشو گذاشت رو قسمت بالای مینی پیرهن مادرش و از همون بالا کمی اونو پایین کشید . پروین فشار قسمت بالای لباسو رو سینه ها و نوکشون حس می کرد . چهار پنج  سانت از پیراهن به سمت پایین کشیده شد . نوک سینه ها بیرون قرار گرفت ... هردوشون اینو به خوبی حس می کردند ..
 پارسا واسه این که فضا رو تا حدودی عوض کرده باشه ویه جوری یه مرزی هم بین خودشون کشیده باشه گفت
-مامان این قدر خودت رو ناراحت نکن . پدر خسته هست . داداشا زیاد فنی نیستن تا بیفتن رو غلتک زمان می بره . بازم جای شکرش باقیه که بابا به دنبال زنای دیگه نیست و اهل چیز خاصی هم نیست . رفیق بازی نداره و هرچی در میاره خرج زن و بچه اش می کنه ...
 پروین هم می دونست که پارسا داره زمان می خره تا بتونه به کارش و به تحریک اون ادامه بده ...
 پروین : ولی اونم باید بدونه که زندگی فقط پول نیست . زنم یه نیازهایی داره. با این که پسرمی ولی بعضی حرفا رو نمیشه و نباید که بر زبون آورد ...
پارسا در حالی که دستاشو رو شونه های لخت مادرش قرار داده بود و اونو بیش از حد وسوسه کرده بود گفت
-مادر اگه از دست من کاری بر میاد به من بگو . من نمی تونم تو رو این جور ناراحت ببینم . اعصابم خرد میشه . وظیفه دارم که تا می تونم بهت کمک کنم . خیلی دوستت دارم . اجازه میدی کمکت کنم ؟
سرشو برد عقب تر .. پروین هم همین کارو کرد .. حالا پسر می تونست خیلی راحت سینه نیمه برهنه مادرشو ببینه . ولی سعی کرد نگاهشو به نگاه پروین بدوزه و با اون نگاه شکارش کنه ...
 پروین چشاشو خمار کرده بود و در حالی که اونا رو به آرومی باز و بسته می کرد گفت
-چشات خیلی خوشگله .. خودت هم همین طور . چشات می تونه هر دختری رو افسون کنه .. پارسا : تو رو چی مامان . نگفتی .. جواب منو ندادی .. اگه کاری از دستم بر میاد که بتونم خوشحالت کنم و این مشکل روحی تو بر طرف شه بهم بگو حتی حاضرم مرخصی تحصیلی بگیرم ..
 بین وسط بدن شون فاصله افتاده بود و پروین دیگه بر جستگی کیر پسرشو حس نمی کرد . دوست داشت بدونه شوق و شهوت پارسا در چه اندازه ایه .. خودشو به پسرش نزدیک و نزدیک تر کرد و بهش چسبید ..  حرکت وسط بدن پروین روی کیر شق شده داخل شلوار پارسا به خوبی اینو به پسر نشون داد که مادرش حشریه و پروین هم فهمید که دیگه معطلی جایز نیست و حالا بهترین وقتیه که می تونه نون رو به تنو بچسبونه . پارسا تا بخواد بفهمه چی شده لبای داغ و تنوری مادرشو رو لباش حس کرد که سفت و سخت لباشو به لباش چسبونده اونا رو می مکید ... خیلی داغ و حشری شده بود ... پسر یه بوسه نرمی رو که یواش یواش  محکم تر شه تر جیح می داد .
زن دیگه حریصانه و بی پروا پارسا رو به سمت تخت کشوند . دیگه خیلی راحت تونسته بودند خیلی ازموانع و تابو ها رو از میون بر دارن . هر دوشون اینو حس می کردند که دوست ندارند حاشیه پردازی و حشو واعمال اضافی یه فاصله ای باشه برای رسیدن اونا به خواسته هاشون ... دیگه به گناه و این که چه دیواری بین اونا بوده فکر نمی کردند . نیاز و احساس و التهاب یه زلزله ای شده بود برای فرو پاشی این دیدار .. قبل از این که پارسا دست به کار لخت کردن مادرش شه این پروین بود که دستشو به پیراهن پارسا رسوند و دگمه هاشو باز کرد .. پارسا هم پیراهن مادرشو تا وسط بدن و قسمت بالای شورتش پایین کشید .. دیگه نتونست طاقت بیاره و لباشو رو نوک سینه اش گذاشت ... یه دستشو دور کمر پروین قرار داده با دست دیگه اش شروع کرد به باز کردن کمر بندش . دوست داشت پوست داغ کیرشو رو تن نرم و سفید مادرش بکشه .
 قلب دو تایی شون به شدت زیادی می تپید .
پارسا پیراهن مادرشو در آورد و شلوار خودشو هم به گوشه ای پرت کرد . نگاه مادر به شورت فانتزی پسر افتاد و به کیر درشت آماده به رزم داخل شلوارش ... کف دست پارسا هم رفته بود لای پای پروین . پسربا همون حرکت اول شورت مادرشو کاملا خیس احساس کرد . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

خواهر .. مادر یا زن داداش ها ؟ 51

پروین وقتی به خونه برگشت وشوهرشو دید که خوابیده خیلی خوشحال شد این جوری احساس آرامش بیشتری می کرد .. دوست داشت در خلوت خودش باشه و بیشتر استراحت کنه . همش به این فکر می کرد که چیکار کنه ,  وقتی صبح با پارسا روبرو شد  چی بگه ...  نه .. امکان نداره بتونم با پسر خوش تیپ خودم باشم .. وقتی اون بغلم کرد و منو بوسید یه لحظه حس کردم که دوست پسر جوونی گرفتم که به زندگیم یه تنوع دیگه ای داده . چرا اون حس ارتباط خونی مانعم  نشد ؟!چرا یه حس بدی ندارم ؟! چرا هیجان زده ام و می خوام هرچه زود تر  به صبح برسم ؟! اگه کنترل خودمو از دست بدم و خودمو در اختیار اون بذارم واون دست رد به سینه ام بزنه ؟!.... اگه تمام اینا یه خیال و توهم باشه و بین من و اون هیچی نشه ؟! اگه نتونم دیگه پیش اون سر بلند کنم چی ؟! منی که تا حالا جز با پدرش پرویز با مرد دیگه ای نبودم چرا الان این قدر بی پروا شدم که می خوام خودمو در اختیار پسرم بذارم و از این بابت خیالم نیست ؟!
 می دونست که پرویز بیدار نمیشه . در پذیرایی رو کمی باز کرد تا نوری که وارد اتاق میشه تا حدودی آینه رو مشخص کنه خودشو بر هنه کرد و به بدنش در آینه نگریست . تصورشو می کرد که این بدن در اختیار پارسا قرار گرفته .. چه حسی می تونه بهش بده .. حسی شبیه حس شب اول از دواجش ... شروع یک زندگی دیگه , یک زندگی تازه ... اون سالها منتظر این لحظه بود .. تا چند وقت پیش نمی تونست اینو باور کنه .. اما در این لحظات بیش از هر وقت دیگه ای اینو باور می کرد .
 بخواب پروین ! آروم بخواب !  کاش پرویز زود تر از خونه بره بیرون و من بتونم بهتر و بیشتر و راحت تر به خودم برسم ..
برای دقایقی به این فکر می کرد که صبح چه جوری کنار پسرش قرار بگیره تا راحت تر بتونه اون فضایی رو که در حموم ایجاد شده بود رو یک بار دیگه بسازه ... اگه منم برم به حموم و این بار اون بیاد ؟ یعنی تابلو میشه ؟... اگه توی تختخواب باشم و ازش بخوام بیاد استراحت کنه ؟... هر کاری میشه کرد .. هر بهونه ای میشه آورد .. دلم می خواد بهونه هام , کارام طبیعی باشه تا اون نتونه یه تصور بدی راجع به من داشته باشه . و شرایط پارسا هم به صورتی بود که اصلا نمی تونست درس بخونه . برای اون ارتباط جنسی با مادرش خیلی سخت تر از داشتن رابطه با خواهر و زن داداش هاش بود . حساب مادر جدا از همه اینا بود .. یعنی بهتره بی خیالش شم ؟ ممکنه مادر در عالم بی خبری باشه و نخواد که من با اون ور برم ؟ ولی اگه یه وقتی خودش بخواد چی ؟ اون تا کجا ممکنه اشتیاق خودشو نشون بده ؟ممکنه سیستم خواهش اون با حرکات اون سه نفر در خواستن فرق کنه ؟
 بالاخره صبح رسید ...  پرویز خیلی زود رفت سر کار . توسکا خوابش نمی برد .. از پنجره اتاقش به درب اصلی آپارتمان خیره شده بود و فکر می کرد . به این که چی می شد اگه فقط پارسا مال اون می بود . چه لذتی داشت همون چند ساعتی که اون پارسا رو فقط واسه خودش می دونست .
صدای زنگ در  به ناگهان رشته افکار پروین رو پاره کرد و برای لحظاتی به این فکر کرد که برق تمام وجودشو گرفته ... سعی کرد بر خودش مسلط شه .. یه مینی  پیراهن کوتاه بدون آستین تنش کرده بود به رنگ قرمز که از یه وجب بالای زانو تا قسمت بالای سینه هاشو پوشش می داد .  به چشم و ابرو و لباش حالتی داده بود که می دونست پارسا ازش خوشش میاد . و این جوری رنگ سبزچشاشو خوشگل تر و چشاشو درشت تر و وسوسه انگیز تر و خمار تر نشون می داد ...
پارسا : مامان می خوای بری مهمونی ؟ چقدر خوشگل شدی ؟!
-حتما باید برم مهمونی تا بخوام خودمو این جور ردیف و میکاپ کنم ؟ خودم و خونواده ام نباید از دیدن من لذت ببرن ؟ همین که تو خوشت بیاد از همه چی مهم تره ..عزیز دلم .
 -پس بابا چی ؟ ! مهم نیست که اون خوشش بیاد یا نه ؟
 -اون به خودش هم توجهی نداره . چه برسه به من .
-چه عطری مامان ! چه زیبا و رویایی شدی ؟!
-دیشب نبودم ؟
 -چرا پروین جون .. همون رویایی بودن دیشبت بوده که منو تا این جا کشونده ... من فکر نکنم  هیچوقت دوست دختر بگیرم ...
-بهتر  ولی چرا ؟
 -واسه این  که من قبلا هم گفتم یکی رو می خوام که هم اخلاقش شبیه به تو باشه و هم زیبایی اش ..
-دیگه زیادی ازم تعریف می کنی
-خب تعریف داری مامان ..
پروین خودشو کمی گرفته نشون داد . حس کرد که اگه می خوادکم نیاره باید طبیعی تر نقش بازی کنه .. یا این که شور و هیچان خودشو به طرز شدیدی بروز نده . ولی انگار نمی تونست .
-چیه خوابت میاد پارسا ؟
-خیلی خسته ام ..
 -معلومه دیگه . شب نشینی کردنت با خانوما دیگه چی بود ؟! اصلا تو رو چه به محفل زنونه . اونا یه حرفای خاص خودشونو دارن .. می خواستم در مورد دخترای این دوره زمونه با هات حرف بزنم ولی قبل از اون باید بدونی که پدرت مدتهاست که به من بی توجه شده . اگه هر زن دیگه ای به جای من بود تا حالا روش زندگیشو تغییر داده بود .
 -مامان خواهش می کنم از این حرفا نزن .. بیا پروین جون .. بیا بغلت کنم تا هر دومون آروم شیم .
انگاری پروین منتظر همین حرف بود . خودشو در آغوش پارسا انداخت . دوخت پیراهن به صورتی بود که از بالای سینه به بالا و در قسمت پشت هم , همردیف سینه به بالا کاملا برهنه بود . با این که پیراهن , کیپ تنش بود ولی به خاطر جنس نرمش پارسا به خوبی می دونست که با یه فشار آروم می تونه اونو کمی پایین بکشه و حداقل نوک سینه های درشت و آبدار مادرشو بندازه بیرون . کف دستاشو در قسمت برهنه پشت پروین گذاشت .. بدنشو به بدن اون چسبوند تا مادر سفتی کیر پسرشو رو قسمت بالای کسش احساس کنه .. بدن پروین کاملا سست شده بود . می دونست که اگه پارسا لختش هم کنه نه تنها هیچ اعتراضی نمی کنه و ادای خجالتی ها رو در نمیاره بلکه کمکش هم می کنه . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

خواهر .. مادر یا زن داداش ها ؟ 50

انگار هر دو تاشونو برق گرفته بود و نمی دونستن چیکار کنن . پارسا می دونست که اگه بخواد دست از پا خطا کنه یک ریسکه . با این که دگرگونی رو در حالت مادرش می دید ولی می دونست شرایط به گونه ای نیست  که بخواد با اون باشه . تازه اون سه تا زن رو چیکار می کرد؟! هر چند می دونست که اگه اون  سه نفر اونو در حال سکس با مادر پروین ببینن حرفی نمی زنن ولی پروین در شرایطی نبود که بخواد با اونا روبرو شه . حداقل باید یک دور لذت سکس رو می چشید و بعد دستش رو می شد . رو این حساب سعی کرد مادرشو تشنه تر کنه . یه لحظه خودشو از پشت به مادرش چسبوند .. حس کرد که سینه های درشتش از توی سوتین فانتزی و لباس خواب فانتزی ترش بیرون زده . سینه پروین به پشت پارسا چسبیده بود  زن حس می کرد که خیلی خوشش میاد و در اوج لذته . نوک سینه هاش که تیز شده بود ار سوتینش بیرون زده از پشت لباس خواب نازک با بدن پارسا تماس داشت ...
 برای لحظاتی  کاملا ساکت و بی حرکت شده بودند .
 پارسا به یاد حرکتی افتاده بود که در ابتدای نوجوانی روی دختری پیاده کرده بود .  منتها هر دو شون خجالت می کشیدن و اون به این صورت بود که دو تایی شون در یه مجلس عروسی که   رفته بودن به سلف سرویس واسه گرفتن غذا اون توی صف کباب  سهوا به پشت دختری هم سن خودش می جسبه کیرش کاملا شق می کنه و اون دختر هم که از این حرکت اون خوشش اومده تکون نمی خورده ... این سکوت و لذت اونو به یاد ماجراش با اون دختر مینداخت با این تفاوت که این بار اون جلوی سوژه قرار داشت و کیرش در تماس با بدن مادرش نبود .
 پارسا حس کرد بهترین کار اینه که رو عاطفه و احساسات مادرش انگشت بذاره . خودشو کمی بر گردوند و یه پهلو مادرشو نگاه کرد .. اشتباه نمی کرد . همون حالت التماس زنانه در نگاه و صورت پروین موج می زد و پارسا این حالت رو به خوبی در چهره اون سه زن دیده بود . وقتی که زنی حشری میشه و از مردی خوشش میاد تا اونو به دست نیاره آروم نمی شینه .قسمتی از لباس نازک مادرش خیس شده و سینه هاش کاملا مشخص بود مخصوصا نوک تیزشون ..  حالا با توجه به تجربیاتی که از بودن با خواهر و دو تا زن داداشش پیدا کرده بود می دونست که این ویروس حال کردن به این صورت به مادرش هم سرایت کرده .   واسه این که بیشتر مخ زنی کرده باشه نگاهشو از نگاه مامان پروینش بر نداشت  ...
 -مامان اگه بدونی چی دلم می خواد ..
 پروین قلبش لرزید از این که نکنه پارسا می خواد در مورد سکس بگه ... حالا یا با اون یا با یکی دیگه . ولی طاقت اینو نداشت که پارسا از دختر دیگه ای حرف بزنه . بیش از دلسوزی حسادت می کرد .
 -چی دلت می خواد پسرم .. هرچی می خوای از من بخواه ..
حالا این قلب پارسا بود که می لرزید و نمی دونست که منظور مادرش چیه ...
پروین هم در نگاه پسرش یه چیزایی خونده بود . نمی دونست دقیقا نمی دونست که تا چه حد می تونه واقعیت داشته باشه . پرویز خان پدرش هر وقت که کیفش کوک بود و استراحتشو کرده هوس سکس داشت این جوری نگاش می کرد .
 -دلم می خواد دوست دخترم یا زنم مثل تو باشه مامان . خوشگل و مهربون و تو دل برو ...
 صورت پروین کاملا سرخ شده بود . اون لحظه آرزو می کرد که این سه تا زن برن از خونه بیرون یا کاش این جا نباشن  ...
 -ببین پارسا فردا صبح کلاس نداری اگه تونستی یه سری بهم بزن تا در مورد همین مسائل باهات حرف بزم . یه چیزایی هست که تو تجربه شو نداری . این روزا دخترا خیلی حقه باز شدن .. می دونی کدوم پسر رو کی و چه جوری شکارش کنن .. پارسا و پروین حالا روبروی هم قرار داشتند .. صورتشون خیلی به هم نزدیک شده بود ...پارسا با لحن آرومی گفت حالا لازمه که صبح من بیام اون جا ؟
-خودت می دونی . از چشات دارم می خونم که میای . ولی از دست بابات هم خیلی دلخورم .
 پارسا می دونست که تازگی ها پدرش طبع سردی پیدا کرده و علتش هم خستگی ناشی از کار زیاده . توی تصوراتش صحنه ای رو مجسم می کرد که کمر مادرشو گرفته از پشت کرده توی کسش و اونم جیغ می کشه محکم تر .. بزن .. بکوبون تا ته بکن . اگه این کارو بکنه هم خیال مادرش از دوست دختر بازیهای احتمالی اون خلاص میشه هم دیگه از کارای پرویز خان حرص نمی خوره ...
-مامان همه چی یه راه حلی داره .. میشه با یه حرکت مشکل من و تو و با با حل شه ... پروین یه لحظه با خودش فکر کرد یعنی پسرش منظور خاصی داره که روش نمیشه بگه ؟
 -حالا مامان  این جا نمیشه زیاد حرف زد ...و اون طرف هم توسکا داشت می گفت خانوما من یکی که دلم برای فضولی لک زده دلم می خواد برم ببینم چه خبر شده .. اونا رو طوری غافلگیر کنم که به هم چسبیده ان و البته ببینم حرکت کیر پارسا رو توی  سوراخ مادرت یا بهتره بگم مادرش و مادر شوهر خودمون . چه حالی میده !
پریسا : بس کن . تو همش کج خیالی ..
 توسکا : نیست که همه مون کارای کج کج نمی کنیم !
پریسا : حریف زبون تو یکی نمیشم ..
توسکا پشت در حموم گوش وایساده بود .. در همین لحظه در به آرومی باز شد و اونم خودشو سریع از اون فضا دور کرد . پروین اومد بیرون .. توسکا سریع رفت توی حموم ..
 پارسا : زود باش برو تو این جا چیکار می کنی ..
 -ببینم داشتی باهاش حال می کردی ؟
-زشته توسکا . اصلا با فر هنگت نمی خونه که این جور خاله زنک باشی .
-دلم برای فضولی و یه هیجان تازه لک زده .. وااااااییییییی کیرت  شق شده ... آپولو هوا کردی ؟
 -آب خورده خیس شده ورم کرده ... برو بیرون توسکا ...
 به هر کلکی بود زن داداششو فرستاد بیرون ...
 توسکا رفته بود توی بحر مادر شوهرش . حس می کرد که شرایط عادی نداره ... پارسا هم اومد بیرون ..  و دقایقی بعد اون و مادرش از واحد پریسا اومدن بیرون و رفتن خونه هاشون . در حالی که دو تایی به صبح فردا فکر می کردند که بین اونا چه اتفاقی ممکنه بیفته . پارسا هر اتفاقی رو محتمل می دونست ولی مادرش پروین از هیجان و التهاب و دلهره نمی دونست چیکار کنه . ..... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

خواهر .. مادر یا زن داداش ها ؟ 49

پروین واسه این که پارسا رو بیشتر معطل کنه تا بیشتر و بهتر کیر پسرشو توی همون شورت بر رسی کنه و دید بزنه صحبتو کشوند به مسائل متفرقه ..
-عزیزم هر وقت می خوام بیام یه سری بهت بزنم فکر اینو می کنم که تو سرت به کتابت گرمه و درس داری ولی حالا پاشدی اومدی میون سه تا زن . اون وقت از خواهرت که می پرسم چی شده پارسا اومده این جا حموم و مگه خونه خودش حموم نداره بر می گرده بهم میگه دوش این جا بهتره و بهتر آب میده ..
 پار سا خنده اش گرفته بود . متوجه کلک خواهرش شده بود ..
-البته مامان جون بهتر و بیشتر . راست گفته بنده خدا . باید دوشو عوضش کنم . .. برای لحظاتی سکوت بینشون حکمفر ما شد . پروین حس کرد که کاملا بی حس شده و بی اختیار . و پارسا هم یک بار دیگه حس عجیبی بهش دست داده بود . این که مادرش خودشو بیشتر به اون بچسبونه . مثل لحظاتی پیش که لباشو گذاشته بود رو شونه ها و حاشیه گردن پسرش ... یک بار دیگه این حس بهش دست داد و به محض این که به فکر تماس لبهای مادرش با بدن و گردن و شونه ها ش افتاد اونو حسش کرد ... پروین یه لحظه به خود اومد و متوجه شد که کمی زیاده روی کرده و برای این که  واسه پارسا تعجب آور نباشه گفت خیلی خوشبو شدی پسرم
-به خاطر دستای لطیف توست مادر که خیلی خوب لیف می زنی ..
 این بار پروین لباشو گذاشت رو صورت پارسا ..
 پروین : خوشم میاد از این بوی خوش ...
سرش و چشاشو مستقیما به سمت شورت پسرش گرفته بود .. پارسا اینو به خوبی حس می کرد . کمی بی پرواشده و دوست داشت کیرشو در اون حالت شقی نگه داشته باشه . می دونست مادرش داره کیف می کنه از تماشای کیر شق شده و حبس شده داخل شورتش . گذاشت اونو ببوسه .. واسه این که خودشو زود کنار نکشه گفت مامان تو هم خیلی خوشبو شدی . چقدر خوشم میاد این جوری منو می بوسی مثل بچگی ها ... و مثل تا همین چند سال پیش ...
-مثل این که یادت رفته ها من همیشه می بوسمت .. حالا این روزا کمتر شده واسه این که تو فراری شدی . طوری رفتار می کنی که انگار دوست دخترت باشم ...
 یه بار دیگه نگاه مادر به ورم و شقی کیر پسرش دوخته شد و آهی کشید .. پارسا با این حرکت و حالت و نگاه و نیاز آشنایی داشت . به اندازه کافی این حرکات رو در زن داداشا و خواهرش دیده بود . می خواست به خودش بگه که اشتباه می کنه نباید این قدر زود قضاوت کنه ... ولی  با خودش گفت مامان تو مادر همون دختر هم هستی ... می دونم بابا خوب بهت نمی رسه می دونم این کیر تو رو حشری کرده ولی سخته وسختمه بخوام یه حرکت خاصی رو , روی تو انجام بدم . تازه اگه اشتباه فکر کرده باشم چی ؟! تا آخر عمر خودمو نمی بخشم و باید خجالت زده باشم .
اون سه زن توی اتاق گرم صحبت بودن ...
 توسکا : میگم پریسا  به نظر تو مامان پروین زیاد توی حموم نمونده ؟
تلکا : نکنه دارن واست خواهر درست می کنن ؟
 پریسا : بس کنین .. شما همش دارین رو اعصاب آدم راه میرین . مگه میشه یه مادری با پسرش از این کارا که شما میگین بکنه ؟ از طرفی مادرم شوهر داره ...
 توسکا و تلکا بازم شروع کردن به خندیدن .. توسکا با کف دستش زد به لاپاش و گفت -خب شوهر داشته باشه مگه  کوس آدم بخواد ورم کنه  و آدم بخواد ورمشو بخوابونه حتما باید شوهر آدم کنار آدم باشه ؟
 تلکا : مگه ما شوهر  نداریم که پارسا جونو هم به عنوان زاپاس نگه داشتیم ؟
پریسا : نگین زاپاس .. در واقع شوهرای شما زاپاس شما هستند ... محض اطلاع به شما بگم مامان که میره حموم خیلی وسواسه .. بچه که بودم همراهش می رفتم حموم یک ساعت تمام منو می شست خیلی به نظافت اهمیت میده ... حالا هم پارسا رو گیر آورده دیگه . حتما نشسته اون جا داره با هاش از دوست دختر و مراقب بودن و حواس جفت حرف می زنه .
 تلکا : ولی میگم به خیر گذشت که همه چی رو تونستیم ماسمالی کنیم ...
 پریسا : این از خوش فکری من بود ..
 توسکا : دلم واسه رفتن به رختخواب و لخت شدن و چسبیدن به تن پارسا تنگ شده ... پریسا تو خوب حالتوکردی ها ..
 پریسا : نیست که شما بعدش حال نکردین ؟
 تلکا : ولی پارسا اون جوری که به تو حال داد به ما نداد . دیگه واسه خواهرش پارتی بازی کرد . سنگ تموم گذاشت .
 توسکا : نکو سنگ تموم .. بگو کیر تموم .
 این بار سه تایی شون با هم خندیدند . ...
 پروین در حالی که صورتشو به صورت پارسا چسبونده بود کف دستشو هم رو سینه و شکم اون گذاشته و در یه حالت نوازش و مالش نرم دستشو رو تن پسرش حرکت می داد ...
 یه لحظه قسمت پنجه هاشو رو به پایین گرفت . کمی زیر ناف رفته بود . نوک انگشتای بلندش واسه یه لحظه با بر جستگی کیر پارسا تماس گرفت ... دستشو کنار کشید در حالی که با تمام وجودش می خواست شورت پارسا رو بکشه پایین و کیرشو واسش ساک بزنه ... هرچی فکر می کرد که چرا تا این حد گستاخ شده عقلش به جایی قد نمی داد ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

خواهر .. مادر یا زن داداش ها ؟ 48

پروین : ببینم دخترم حواست به داداشت هست ؟ این روزا با این کمبود شوهری که هست دخترا همین جور دندون تیزکرده آماده باشن تا یه لقمه درست و حسابی و چرب و چیلی به تورشون بخوره و یه ضرب ببلعنش؟ ..
پریسا : واااااااا مااااااامااااااان چی داری میگی ؟ مگه شهر شهر هرته اون که دیگه بچه نیست ..
-نمی دونم عزیزم . از روزی که اون به دنیا اومده یه حس دیگه ای راجع بهش دارم . نمی دونم چرا اون عکس داداشای دیگه ات خیلی مظلومه ..
 پریسا : مامان این جورا هم که میگی نیست . شاید واسه اینه که ته تغاریه .. و تو میون بچه هات هم از همه مون خوشگل تره و به تو شباهت داره ..
پروین : عزیز دلم من همه بچه هامو دوست دارم . تازه تو دختر یکی یه دونه من هستی . عزیزمی گل منی ... -مامان من که حسودیم نمیشه . اتفاقا خودمم داداشمو دوست دارم ...
 پروین : بد نیست من برم داخل ببینم اگه کمکی می خواد کاری از دستم بر میاد انجام بدم .
 -مامان اون بچه نیست . سختشه . تازه تو که چند ساله اونو به حال خودش ول کردی ... شاید سختش باشه . اگه دوست داری من این کارو بکنم .
  -اتفاقا یه پسر با مامانش خیلی راحت تره .
 -خلاصه به هر  کلکی بود پروین با لباس زیرش رفت داخل ..  لباس زیرش هم که تقریبا شبیه لباس خوابی بود که تا بالای زانوش می رسید .
-مامان این کارا چیه . پیش دخترا آبرومون رفت .
-عزیز دلم پسر که از مامانش خجالت نمی کشه . من دوست دارم تو تمیز و مرتب باشی وهمیشه خوشبو و با طراوت .
-مگه من الان نیستم . خب هستم دیگه . اون وقت دوست داری یه جوری باشم که بقیه دخترا خوششون بیاد و لذت ببرن ؟
-در اون مورد هم با تو کلی حرف دارم . به موقعش ...
پارسا که قبل از اومدن مادرش کاملا بر هنه بود حالا مجبور شده بود که شورت فانتزی شو پاش کنه .. و اون قسمت مربوط به کیرش یه ورم خاصی کرده بود که پروین خیره به اون قسمت نگاه می کرد ...
 پارسا پشت به مادرش رو زمین نشسته پروین با یه دستش پشت پارسا رو لیف می زد و با دست دیگه اش با کسش بازی می کرد ..
 -مامان حالت خوبه ؟ چرا نفس نفس می زنی ..
 پروین سریع دستشو از رو کسش بر داشت تا سوتی نداده باشه ...
 اون طرف توسکا یه چشمکی به تلکا زد که یعنی باهاش همراهی کنه می خواد حال پریسا رو بگیره .
توسکا : میگم اصلا چه معنی داره که پسر به این بزرگی , مادرش اونو لیف بزنه و همراهیش کنه .. من جات بودم پریسا جون یه سری می زدم اون داخل ببینم چه خبره . اصلا لخت می شدم می رفتم داخل . تو که محرمشی . اون می تونه همه جاتو دید بزنه .
تلکا : این قدر بد بین نباش جاری خوشگلم ... به نظرت اونا الان دارن چیکار می کنن ؟
 توسکا : تا اون جایی که می دونم پارسا عاشق کون گنده هست و مادر شوهرحشری منم از کیر کلفت خوشش میاد . اون الان خودشو انداخته رو کیر پارسا . کیر تا ته رفته توی کس مامان پروینش . آخ که چه صحنه با حالی شده ووووووووییییییییی فکرش داره منو حالی به حالی می کنه . دلم می خواد این صحنه رو ببینم .. بعد پارسا کیرشو از توی کس مامانش در بیاره یکی یکی فرو کنه توی کس و کون ما ... هر کی دوست نداره می تونه اعلام کنه من به تنهایی جور اون دو نفر رو بکشم .
تلکا : من دلشو ندارم تو خسته شی توسکا جون من تازه به تو عادت کردم .
پریسا : احترام خودتونو نگه داشته باشین . این جور راجع به مادر من حرف نزنین . نا سلامتی اون مادر شوهر شماست جای مادرتون ...
توسکا : اینو که راست گفتی . با این حساب پارسا جونم که برادر شوهرمونه جای شوهرمون حساب میشه ..
 توسکا و تلکا شروع کردن به خندیدن و پریسا فقط حرص می خورد . از بس اون دو نفر در این مورد که مادرش با پارسا رابطه داره حرف زده بودند که یواش یواش داشتند پریسا رو هم به شک مینداختن  ..
و در حمام مادر ول کن پسر نبود . واسه لحظاتی از پشت دستاشو دور کمر و شکم پارسا حلقه کرد و با مو های خیس سینه پسرش بازی می کرد . لباشو هم گذاشته بود رو شونه های اون ... پارسا یواش یواش داشت حس می کرد که کیرش که در شرایطی عادی بوده داره یه حرکت رو به جلویی می کنه و هر لحظه شق و شق تر میشه .... نهههههههه بر شیطون لعنت ... حالا نه .. این جا نه ... اصلا نه ... اون نه .. نه .. هیچ عذری پذیرفته نیست من باید فکر اونو از سر بیرون کنم . پروین هم متوجه شده بود که کیر پسرش حرکتی رو به جلو داشته ورم داخل شورت حجیم تر نشون میده . ولی می دونست امکات تسلیم شدن در این جا نیست . و از طرفی باید ذهن پارسا رو هم آماده می کرد .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

خواهر .. مادر یا زن داداش ها ؟ 47

پروین اول راه خونه پارسا رو پیش گرفت . یه طبقه بالاتر بود ... می دونست که پسرش درس داره ولی مطمئن بود که تمام وقت سرش به درسش گرم نیست . هرچه در زد پارسا درو باز نکرد . نگران شد .. نمی دونم شاید رفته باشه پیش خواهرش .. تازگی ها که رابطه اش با زن داداشاش  خیلی گرم شده ... یه شوخی هایی هم با هاش می کنن که من مادرش هستم روم نمیشه از این شوخی ها با هاش بکنم . اصلا چه معنی داره عروسام با پسرم همچین کاری بکنن . باز خوبه که خودشون دو تا شوهر سر به زیر و عاقل دارن .
 پروین به خوبی می دونست که نه دلش به حال دو تا پسراش پویا و پیام می سوزه و نه به حال زناشون توسکا و تلکا . اون تمام توجهشو به پسر خوش قیافه و چشم سبزش که شباهت فوق العاده ای به خود اون داشته معطوف کرده بود .. حس کرد که لحظه به لحظه شیطان بیشتر میره توی جلدش . من باید بدونم چرا این پسره درو باز نمی کنه . .. نکنه رفته باشه پیش پریسا .... بازم حرکتشو از پله ادامه داد و خودشو به طبقه سوم رسوند . همون جایی که یک مرد وسه زن در حال عشقبازی بودند . پسر و دختر و دو تا عروساش و اون خبری نداشت ...
صدای زنگ در همه شونو تر سوند ...
-پریسا درو باز کن منم . مهمون داری ؟
آخه زمزمه های اونا رو هر چند غیر واضح شنیده بود . ولی نمی دونست کی اون جاست یا مهمون احتمالی کیه ؟
 پارسا : بچه ها مامانه ... الان چی بهش بگیم ؟
پریسا : چی داریم بهش بگیم .. همه مون لباسامونو می پوشیم و انگار نه انگار .. تازه یواش یواش داشتیم جا می افتادیم ..
 تلکا:  چه عجب ! خواهر شوهر ما رو که یواش یواش داره متوجه میشه چه عروسای گلی داره که هواشو دارن .. ولی به نظرت چی بگیم به مامان پروین ؟
 توسکا : هیچی به اونم میگیم بیاد به جمع ما .. جمع ما جمعه .. جای او کمه . چه ایرادی داره اونم می تونه لخت شه و بیاد پیش ما . تن و بدن خوشگلی داره .. سپید برفی .. و سینه هاش مثل هلو .. باسنش اندازه یه هندونه خیلی گنده و تنظیم شده .. نگاه کن دهن پسرش آب افتاد ...
 پارسا : از این حرفا نزن که دیدی یه  وقتی آبمون توی یه جوب نرفت ها ..
 توسکا : نیازی نیست که آبمون بره توی یه جوب . همون که آب تو بره توی جوی من کافیه . تازه من از نگاههای مادرت هم یه چیزای خاصی رو خوندم و از طرفی کسی که  خواهرشو می کنه و با هاش حال می کنه مطمئن باش که آمادگی اونو  داره که مامانشو هم بکنه .
-نه اصلا این طور نیست . من یه حس عاطفی خاصی به مادرم دارم .
توسکا : یعنی میگی حالا که داری پریسا رو می کنی اون حس عاطفی رو نداری یا من و تلکا رو دوست نداری ؟
پارسا : ولی عشق به مادر فرق می کنه ..
 تلکا : اگه مامانت خودش بخواد چی ؟
 پریسا : بس کنین این حرفا رو یه وقتی دیدی مامان مشکوک شدا .. به جای این کارا و حرفا و وقت تلف کردنا من یه پیشنهاد دارم سریع لباسامونو بپوشیم و در اتاق خوابو قفل می کنیم .. میریم توی هال ...
توسکا : پس به مامان بگیم وایسه  تا کارمون تموشه ؟
پریسا : حالا خواهر شوهرتو دست میندازی ؟
 خلاصه سریع خودشونو مرتب کرده پارسا هم خودشو رسوند به حموم و رفت زیر دوش ... چون حس می کرد که ممکنه چهره و رنگ پوستش تغییراتی کرده باشه که مادرش مشکوک شه . اون تا حدود زیادی از مادرش حساب می برد . حتی در نخستین سالهای پس از بلوغ پروین طوری اونو زیر نظر داشت که می خواست از تغییر حالت و روحیه اون بفهمه که اون کی جق می زنه ؟ آیا این کارو انجام داده یا نه ؟ وقتی که توسکا از این گفت که مادر شوهرش پروین هم بیاد توی جمع اونا و زیر کیر پسرش باشه واسه لحظاتی بدن پارسا لرزید و خشمگین شد ولی وقتی موضوع بعدی رو گفت و این که کسی که خواهرشو می کنه می تونه مادرشو بکنه این بار بیشتر رفت توی فکر ... یعنی این می تونه واقعیت داشته باشه ؟ خب من و پریسا هم از یه خونیم . نههههههه .. اصلا فکرش آدمو می کشه .. و از طرفی مامان هر گز تن به همچین کاری نمیده ...
 پارسا رفت حموم و بقیه هم خودشونو مرتب کردند . پروین هم اومد داخل .. اون سه تا زنو کنار هم دید ..
 -به ! چه عجب می بینم دخترم با عروسام کنار همن . این منو خوشحالم می کنه . راستی پریسا از پارسا خبری نداری ؟
-چرا اون پیش پای شما رفت یه دوش بگیره ..
 -مگه خودش خونه اش حموم نداره ؟
 -مادر تو چرا این قدر گیری ؟  میگه دوش خونه تو با فشار بهتری آب میده .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

دریا همون دریا بود 30 (قسمت آخر )

خیلی راحت تر از اونی که فکر می کردم پیر مرد یعنی پدربزرگ پدر دامون قبولش کرده بود ... با اون نشونه هایی که من داده بودم . با اون کارت قدیمی که همراهم داشتم .. و شباهتی که دامون  به پدرش داشت و مهم تر از همه اون حس وحسن اعتمادی که فریدون خان به حرفام داشت ... یه نوری رو در چشای اون مرد دیدم .. واسه دامون  هم خوشحال بودم . یک بار دیگه از لیدا و فرشاد و دامون خواستم که این موضوع فقط بین خودمون بمونه . حالا دیگه تنها نگرانی من از این بود که آینده من با فرشاد چی میشه . تا کی می تونم مخفی کاری کنم و خودمو  پنهونی به آغوش اون بسپرم . فرشاد مدام بهم می گفت که نگران نباشم . خداوند از عاشقا حمایت می کنه . هواشونو داره . ولی من می دونستم که فرشته ای که حتی حاضر نبود و نیست  که فرشاد با یه دختر جوون سر کنه نمیاد که رضایت بده من 43 ساله با پسر 25 ساله اش  باشم . اونم من همکلاس و دوست و همسایه اش . کسی که در نگه داری بچه کمکش می کرده و حالا همون می خواد بشه عروسش . دوروزی بود که فرشته رو نمی دیدم . سراغی از من نمی گرفت .. از فرشاد خبرشو گرفتم گفت که اون و یوسف خان رفتن سفر ... سابقه نداشت که اون بره جایی و منو بی خیال بذاره . نگران شده بودم . ترس برم داشته بود از این که اون  از جریان مطلع شده باشه  . بعد از چند روز اون و یوسف خان از سفر بر گشتند . منم از ترس چیزی ازش نپرسیدم که چرا به وقت رفتن چیزی به من نگفته . حتی به موبایلش هم زنگ نزده بودم ... چند ساعت پس از بر گشتنش اومد خونه مون برام از سفر مشهد سوغاتی آورده بود . عذر خواهی کرد و گفت ناگهانی بوده و با بستگانشون رفتن ... بازم چیزی نپرسیدم . چون هرچی فکر می کردم حالا که مثل زمان گذشته نبود مشکل تماس تلفنی داشته باشیم .. تلفن ها فقط ثابت باشه . .. دیگه اما و اگر ها رو به کناری گذاشتم و  گفتم هرچه باداباد .... از روحیه اش متوجه شدم که چیزی در مورد من و پسرش نمی دونه ...
 فرشته : می خوام در مورد فرشاد باهات حرف بزنم . همون جوری که می دونی اون تنها پسر منه . تو هم از بچگی خیلی مراقبش بودی و منم دیگه جز تو امین دیگه ای ندارم که در مورد اون با تو حرف بزنم . اونم برای تو احترام خاصی قائله و حرفی رو که به من نمی زنه شاید به تو بگه ... تو چیزی در موردش می دونی ؟
-نه مگه چی شده ؟! اون چیزی گفته ؟!
-شرایطش خیلی منو نگران می کنه ... یه حرفایی زده که نمی تونم درکش کنم .
 -مگه چی شده ؟!
فرشته : میگه عاشق یه زنی شم به سن شما ... فکر نمی کنی عقلش پارسنگ بر داشته ؟
به تته پته افتاده بودم . نمی دونستم چیکار کنم . می تونستم دروغ بگم و بعد ازفرشاد بخوام که یه جوری مسئله رو به عنوان شوخی قلمداد کنه  اما در اون شرایط باید دور همه چی رو قلم می گرفتم و با رویا هام  وداع می کردم ... -نمی دونم .. همینه که تو میگی ... مگه یک پسر میاد عاشق  زنی بشه که هیجده سال از ازش بزرگتره ؟ اصلا اون زن نباید همچین کاری کنه ..
 -تو یعنی در حرکاتش مورد مشکوکی ندیدی ؟ اون زنو ندیدی ؟ منم می خوام با اون زن حرف بزنم .
 -من از کجا بشناسمش ..
 توی دلم فرشادو بسته بودم به فحش ... چرا آخه ؟! داشت آشیونه عشقمونو بر هم می زد .
 -ازت می خوام ته و توی قضیه رو در بیاری . فکر نمی کنی قضیه کلاهبرداری باشه ؟
-چه کلاه برداری فرشته جون .. خب یه زن میانسال همین که با یه جوون تر از خودش ازدواج کنه بزرگترین شانسو آورده ... نمی دونم شایدم عاشق هم باشن ..
 فرشته : اصلا دوست ندارم از اونایی که میرن توی سوراخ موش .. یعنی به زنایی میگم که مردانه صفت نیستن . مو بر تنم سیخ شده بود .... وقتی که فرشته رفت من در هم ریخته بودم . نمی دونستم چیکار کنم .... دیگه تصمیم گرفتم برم و همه چیزو به اون بگم .. یک ساعت بعد پیشش بودم . عیبی نداره بذار همه چی رو بدونه .. دیگه از دروغ و پنهون کاری خسته شده بودم . حالا که فرشاد از عشقش با یه زن مسن تر گفته بود من باید همه چی رو اعتراف می کردم . عذاب وجدان داشتم . شاید فرشته با من بد می شد . منو متهم می کرد .. من و فرشته در تمام دوران زندگی رابطه مون با هم خوب بود .. حس کردم حالا همه چی به هم می ریزه ..
-فرشته می خوام در مورد یه مسئله ای با هات حرف بزنم .
فرشته : چرا این جوری داری می لرزی .. 
-در مورد زنیه که احتمالا با فرشاد رابطه داره ..
 -احتمالا یا واقعا؟
 -واقعا ..
 -تو اینو از کجا می دونی ..همین یک ساعت متوجه شدی ؟
 -به اونش کاری نداشته باش ...
-بگو ببینم اون کیه ؟
 یه لبخند خاصی رو رو لباش دیدم .. نمی دونستم اون چرا مثل من اضطراب نداره ..
-ببینم نگران نیستی ؟ استرس نداری ؟
-راستش من چند روز نگران بودم .. استرس داشتم ولی کلی با خودم فکر کردم عروس گل من! ...
 وقتی که اون بهم گفت عروس گل من اولش دقت نکردم به حرفش ولی این کلمات ثانیه هایی بعد وارد مخم شدند .. اون همه چی رو می دونست ... مثل یه آدم جنایتکار بهش نزدیک شدم سرمو انداختم پایین ... انتظار داشتم که بهم سیلی بزنه ... ولی یهو دیدم یه چیزی منو هل داده فکر کردم می خواد منو پرتم کنه ولی وقتی به سوی اوکشیده شدم متوجه شدم که محکم بغلم کرده .. اولش خندید بعد گریه کرد و بعدشم دوباره خندید ...
 -اونو اولش به خدا و بعد به تو سپردم ..
-منو ببخش فرشته ...
 -هر دومون عاشقشیم دریا .. حالا عشق تو حال و هواش طور دیگه ای شده .  من و فرشاد چند روزی رو با هم حرف زدیم و فکر نکن خیلی راحت بود واسه من پذیرش این موضوع . از حرکاتش فهمیدم که عشق اون یک هوس نیست . یک بچه بازی نیست . اون با تمام وجود عاشقته . حس کردم اگه بهش بگم نه اونو برای همیشه از دست میدم . و خودمو قانع کردم که با ویژگی های مثبت تو بسازم .
نمی تونستم حرفی بزنم . در برابر این همه لطف و محبت اون ساکت مونده بودم .
-فقط یه چیزی ازت می خوام دریا
 -چی می خوای فرشته من. مراقبش باشم ؟ شریک دلسوزش ؟
 -می دونم همه اینا رو هستی .. فقط اینو فراموش نکن که اون تنها فرزند منه و تو هم تا می تونی باید واسه من نوه بیاری ..
دو تایی مون خندیدیم
-هرچی مادرشوهرم بگه ....
 به شگفتی دنیا فکر می کردم ... دقایقی بعد فرشاد هم به ما پیوست ... چند روز بعد من و فرشاد ازدواج کردیم و یک بار دیگه تصمیم گرفتیم  که واسه ماه عسل بریم به بابلسر و مشهد .
-عشق من اگه از ساحل دریا خاطره خوشی نداری نریم ..
-اتفاقا حالا حس می کنم که تمام اون تلخی ها به  به نهایت شیرینی رسیده .
دوباره رفتیم به همون جایی که دفعه قبل با هم جور شده بودیم . نزدیک همون منطقه ای که بیست و پنج سال پیش نطفه دامون توی شکم من ریخته شد . حالا من بودم و دنیایی خاطره . راستش می خواستم فکر کنم که در این بیست و پنج سالی چه بر من گذشته ؟! از کجا به کجا رسیدم . هر چی فکر می کردم فقط چند دقیقه از زندگیمو به خاطر می آوردم مثل تصویری از جلو چشام می گذشت . انگار نمی خواستم به چیزی فکر کنم . و شایدم نمی تونستم . تنها چیزی که بهش فکر می کردم این بود که فرشاد توی اتاق خواب منتظرمه ... با چوبی که دردست داشتم دو تا قلب متصل به همو روی ماسه های ساحل کشیدم و در حالی که از کنار آرامگاه امواج به سوی سوئیتم می رفتم این آهنگ عقیلی رو از روی گوشی ام گوش می کردم و در حال نگریستن به امواج دریای آرام و غروبی که از راه می رسید به این فکر می کردم که تا دقایقی دیگر در آغوش عشقم خواهم بود  و این ترانه مرا به عالم عشق و احساس می برد ..  تا حدودی هم فرزین شوهر اولم رو هم مجسم می کردم . هرچند ازدواج اولم  با عشق همراه نبود و اونم پدر بچه ام نشد ولی بازم  خاطرات زیادی ازش داشتم ولی من نباید اونو فراموش می کردم با این که حالا تمام وجودم متعلق به فرشاد بود ..... آره . منم همون دریا بودم .. فقط حس می کردم زندگی به من روی خوش دیگه ای نشون داده . بیست وپنج  سال   مسن تر شده بودم ولی با عشق به پسر جوانی به نام فرشاد احساس تازگی و جوانی می کردم ولی نباید فرزینی رو که مظلوم واقع شده و تا دم مرگ هم متوجه نشد که دامون پسرش نیست رو ازیاد می بردم .. . ..
 آره دریا همون دریا بود .... شنها همون شنها بود  .. موج و غروب دریا مثل گذشته ها بود ..... اما فقط یاد تو به جای تو اون جا بود ... به جای تو اون جا بود .... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

دریا همون دریا بود 29

می ترسیدم که موضوع رو با فرشاد در میون بذارم . اما اون به من اطمینان داد  که هر طوری شده تنهام نمی ذاره . بهش گفته بودم اصلا مسئله خیانت و بی وفایی و دور زدن کسی نبوده ... وقتی موضوع رو براش تعریف کردم آهی کشید و گفت من واسه هیچی ناراحت نیستم تنها تاثرم از اینه که دامون چه عکس العملی در مورد این مسئله نشون میده .  فکر نکنم اون بتونه با این تغییر  کنار بیاد ... 
-ولی من فکر کنم اون بتونه واقعیت رو  به خوبی بپذیره ..
 فرشاد یه نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت این که معلومه . اون خیلی چیزا رو متوجه میشه .
منم متوجه شدم که اون در مورد چی حرف می زنه . و بیشتر به این موضوع شک کردم که اون و دامون و لیدا جریان ما رو می دونن . دیگه واسم مهم نبود . راز های مهمی در زندگی ما وجود داشت و بسیاری از راز ها باید از پرده بیرون میومد .  از این که اون این طور با هام بر خورد کرده خیلی خوشحال بودم . باورم نمی شد که این عکس العمل رو نشون بده ..
-دوستت دارم . دوستت دارم فرشاد . تو خیلی ماهی آقایی . همدیگه رو در آغوش کشیدیم .. حس کردم  این بار بیشتر از دفعات قبل دوست دارم که با هم سکس کنیم . کیرشو که از پشت به سمت کسم آورد اونو از همون پشت گرفتم و سرشو به سوراخ کونم فشار دادم ...
 -بمالون .. بگیر از خیسی کسم  و اونو به سمت بالا فشارش بده . آخخخخخخخ جووووووووون .. بذار توی کونم . می دونم خیلی خوشت میاد . خیلی حال می کنی ... اونو وسوسه اش کرده بودم . باید کاری می کردم که این تازگی رو واسش حفظ کنم ..  کسم طوری خیس کرده بود که اون به راحتی تونست از آب اون بگیره و سوراخ کونمو چرب و نرمش کنه ....
-فشار بده فرشاد زود باش ...
حریصانه سرمو به سمت آینه گرفته و حالت پا هامو به شکلی در آوردم که بتونم سوراخ کون یا حرکت کیرشو توی کونم ببینم و لذت ببرم .. و یه نگاه هم به چهره عشقم انداختم تا ببینم حالتش چطوره ...  چهره اش نشون می داد که با هیجان و هوس داره کارشو انجام میده ..
فرشاد : به چی فکر می کنی ؟
 -به این که وقتی که تو رو دارم غم ندارم . به این که حالا دو تا مشکل یا سه تا مشکل اصلی دارم . اولیش این که به دامون موضوع رو بگیم . بعد اونو با پدر پدر بزرگش روبرو کنیم .. و این که من فقط می خوام این موضوع بین من و تو و لیدا    باشه و به جایی درز نکنه . اما اون مسئله ای که مهم تر از همه ایناست اینه که خونواده تو چه جوری می خوان با قضیه من و تو کنار بیان و این بیشتر از هر چی نگرانم می کنه ... فرشاد : می دونی من حالا به چی فکر می کنم .
-به چی عشقم ..
 -به این که چیکار کنم که بیشتر لذت بدم و بیشتر لذت ببرم ..
اینو گفت وکیرشو با نرمی خاصی به سمت داخل کونم فرستاد که حتی عاشق  این بودم که محکم تر و با سرعت بیشتری منو بکنه و دردم بیاره ...
-آخخخخخخخخخ ... نترس .. فکر من نباش .. محکم تر عزیزم می خوام ...
کف دستشو گذاشته بود روی کسم .. و همزمان با اون آروم آروم کسمو می مالوند .  و من به آینه خیره شده بودم . حس کردم دارم ارضا میشم .. لباشو گذاشته بود رو لبام و همچنان با کسم بازی می کرد ..
-جیغمو در میاری . و اون وقت صدام به گوش مامانت می رسه ها ..
 -چه ایرادی داره ! بالاخره باید با عروس خانومش آشنا شه ...
 - نگو آخخخخخخخ مو بر تن آدم سیخ میشه . اصلا نمی تونم تصورشو بکنم . دیوونه میشم .
انگشتاشو طوری با کسم بازی می داد که همزمان با حرکت کیرش توی کسم حس کردم که دارم ار گاسم میشم ... و لحظاتی بعد آبشو توی کونم خالی کرد .... فرشاد اون قدر دوستم داشت که نخواست دچار استرس شم . برای همین تصمیم گرفت که خودش با لیدا و دامون حرف بزنه .... این کارو هم انجام داد ... البته فردای اون شبی که با هم بودیم . موقغ ظهر دامون که می خواست بیاد خونه من به شدت نگران بودم . هر چند فرشاد بهم گفته بود که دلواپس چیزی نباشم . ولی می ترسیدم . این که پسرم پس از این که بفهمه اونی که تا حالا فکر می کرده پدرشه پدرش نیست چه واکنشی نشون میده .. من و دامون خیلی راحت با هم کنار اومدیم ... حالا مونده بود که اونو با فریدون خان روبرو کنم . قبلش با دور و بری هاش هماهنگ کردم که طوری فریدون خان  .. پدر بزرگ پدر دامونو آماده شنیدن این خبر کنیم که بعدا پس نیفته . پیرمرد می لرزید . باورش نمی شد که بالاخره پسری از دودمانش زنده باشه . باورش نمی شد که دست  تقدیر یک حرکت منفی رو در روزی مثل امروز براش مثبت در بیاره . اون کارتی روکه  اون روز شوم پیدا کرده بودم نشونش دادم واسش از فرزاد گفتم و گفتم پسرم آماده هر آزمایشیه ... اما اون ناباورانه و اشک ریزان همه چی رو باور کرده بود . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی

دریا همون دریا بود 28

پیرمرد خودشو به دامون نزدیک کرد .. مدام داشت فرهاد و فرزاد رو صداش می زد ... تنم مثل بید می لرزید .. چند تن از دور و بری ها ازم عذر خواهی کردن ... و یه شرح کلی از زندگی این پیرمردو که تنها پسر و تنها نوه شو از دست داده بهم دادند .. دامون : مامان چرا این قدر می لرزی ... ولی همچین بدم نمی شدا فک و فامیل این خر پوله می شدیم . مخصوصا حالا که دارم از دواج می کنم ...
 -بس کن پسر هویت تو یه چیز دیگه ایه .. چه جوری دلت میاد که این حرفو بزنی .  دورمونو گرفتن ... فریدون خان  ظاهرا پدر پدر بزرگ دامون بود . اومد نزدیک و نزدیک تر ... یه عینک درشت هم به چشاش بود ... به عکسای روی دیوار زل زده بود  و به دامون نگاه می کرد .. مثل ابر بهار گریه می کرد ..  صورت پسرمو می بوسید ..   یه چند نفری داستان زندگی اونو همون جوری که حدس می زدم واسمون تعریف کردن ... این که  تنها پسرش مرده بود و تنها نوه پسریش هم که فرزاد باشه یه روز میره به دریا و بر نمی گرده ... تنم مثل بید می لرزید . دلم واسه اون مرد می سوخت . فقط همینو می دونستم که در اون لحظات اصلا دلم نمی خواست که جریانو واسه کسی تعریف کنم ... خیلی ناراحت بودم . عذاب می کشیدم . می دونستم اون مرد اگه بدونه دامون هم خونشه از رگ و ریشه اونه خیلی خوشحال میشه . من و لیدا و دامون بر گشتیم خونه .. حتی حال و حوصله فرشادو هم نداشتم . یه چیزی بهم می گفت که لیدا و دامون از رابطه من و فرشاد یه جورایی با خبرن . آخه لیدا مدام از این می گفت که من جوون هستم و اگه موردی پیش اومد می تونم دوباره ازدواج کنم . وقتی بهش گفتم که من پسر دارم و اونو چیکارش کنم ..گفت نگران نباش اونش با من ... یه جورایی حس می کردم که دامون هوای مامانشو داره ... با این که معمولا پسرا در چنین حالتی از این که مادرشون بخواد از دواج کنه و مرد دیگه ای رو به جای باباش بنشونه ناراحتن ولی اون  انگار این حسو نداشت .. حتی گاه پیش خودم فکر می کردم که اون عمدا همراه من و فرشاد نیومده سفر تا بخواد یه جورایی من و اونو با هم جور کنه ....  
تازگی ها از خیلی از کارای اون و لیدا سر در نمی آوردم ولی دیگه از وقتی که متوجه شده بودم اون و لیدا می خوان با هم از دواج کنن دیگه بی خیال تر شده بودم . اون شب دامون و لیدا به یه بهونه ای خونه رو ترک کرده گفتن تا فردا نمیاییم خونه .. حس کردم که می خوان من و فرشادو تنها بذارن ..عشق منم  یه بهونه ای آورد و خونه نموند ... منم از ترس این که نکنه فرشته مادر فرشاد وقت و بی وقت بهم سر بزنه گفتم خونه نیستم و می خوام برم خونه فامیل شوهرم ... خلاصه همه به هم دروغ می گفتند ... من و فرشاد تنها موندیم . هنوز فکر فریدون خان عذابم می داد . دروغی که عمری با هام بود و رازی که نمی تونستم فاشش کنم .. رازی  که افشای اون بر باد دهنده آبروی من بود ... و به سوال برنده هویت پسرم .. این که عمری به نام پسر فرزین شناخته می شد و فک و فامیلاش رو دامون حساب ویژه ای باز کرده بودند . من و فرشاد توی رختخواب و در آغوش هم بودیم . دیگه خیالم نبود که این همون تختیه که من و شوهرم بار ها و بار ها روش سکس کردیم .  یه شورت فقط پا مون بود .
-چته دریا ... یکی دوروزیه که یا طوفانی هستی یا زیادی آروم ...
 -چیزی هست که به من نگفته باشی فرشاد ؟!
سرشو بر گردوند و گفت نه مگه چی شده ...
 -دروغ نگو ..
 خندید و گفت حالا این قدر نپرس ...
دوزاریم افتاد ..
-حالا تو موضوع رو عوض می کنی که از ناراحتی خودت واسم نگی ؟ ..
 اشک توچشام جمع شد ... دوست داشتم حداقل یکی باشه که با اون در مورد خودم حرف بزنم .  آروم بگیرم . بگم جریان چیه . ولی انگار یه نیرویی مانعم می شد ...
 -چته دریا بگو ... دوستم نداری ؟ کس دیگه ای جای منو توی دلت گرفته ؟ ..
 تصمیم گرفتم که همه چی رو بهش بگم . به هر قیمتی که شده . البته ازش بخوام که این موضوع رو به  دامون نگه . با این که جریان مال گذشته های خیلی دور بود ولی احساس گناه می کردم . فکر می کردم که اون حق داره که همه چی رو بدونه . برای اون چه فرقی می کرد که در اون روز چه اتفاقی افتاده .. ولی من احساس گناه می کردم . این که دروغی بین من و اون وجود داره که بدون این که بخوام بین ما فاصله ایجاد می کنه . دروغی که ممکنه زمینه ساز دروغ گفتن های دیگه شه . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

دریا همون دریا بود 27

دیگه باید کاری می کردیم  که  فعلا کسی متوجه رابطه ما نشه ولی فرشاد اعتقاد داشت که هر چه زود تر جریانو رو کنیم بهتر باشه . بعد از چند روز با دنیایی از خاطرات خوش بر گشتیم . وقتی فرشته رو می دیدم احساس شرم می کردم . خجالتم میومد . با همه اینا ترجیح می دادم که به خودم اهمیت بیشتری بدم . کار من و فرشاد اشتباه نبود .  این خود ما هستیم که باید ها و نباید های جامعه و  قوانین اجرایی بین خودمونو می سازیم .  با همه اینا نمی تونستم خودمو قانع کنم که بیام و رو در روی فرشته و یوسف خان قرار بگیرم و اونا بفهمن که من و پسرش با هم رابطه داریم . ای خدا حالا باید چیکار کنم ... دامون و لیدا هم که به اندازه کافی با هم حال کرده بودند .
-ببینم پسر خوش گذشت ؟
-به شما چطور مامان ..
 اون این جمله رو با یه لحنی اداکرد که بهش مشکوک شدم نکنه از جریان من با خبر باشه .. فرشته صدام کرد .. خواست که باهام حرف بزنه .. ازم در مورد فرشاد پرسید -عزیزم تو جای مامانشی . اون با تو خیلی راحت تره تا با من . چیزی بهت نگفت ؟ 
-نه در مورد هیشکی با هام حرفی نزد .
 من از فرشاد خواسته بودم که حال و روز خودشو پریشون نشون نده .. تا مادرش زیاد نگرانش نباشه . اما اون بیشتر دوست داشت که کاری کنه که تمام جریان بین من و اون رو شه ..
 -عزیزم مگه الان داریم بد زندگی می کنیم ؟ هر دو مون مال همیم .. پیش همیم . مگه خودت نمیگی که حتی اگه خونواده ازت بخوان که از دواج کنی میگی نه ..
-آره .. همینه که میگی ... ولی من دوست دارم که تو بشی همسر من .  من و تو زیر یه سقف زندگی کنیم . با افتخار به همه بگم که تو زن منی . همه جا تو رو  با خودم ببرم . به تو افتخار کنم .
 -من فدای تو بشم . تو چقدر خوب و دوست داشتنی هستی . ولی من فکر کنم بیش از اون که باعث افتخار تو شم باعث سر افکندگی تو باشم ..
بغلم کرد و منو بوسید و گفت اصلا این حرفو نزن . توقعشو نداشتم ... این برام شده بود یک معضل ... اگه فرشته متوجه جریان می شد  حتما فکر می کرد من یک زن شارلاتان و بد کاره هستم که با تر فند خواستم که پسرشو از چنگش بگیرم .. واسه همین افکار فرشاد رو رویایی می دونستم و روزی رو نمی دیدم که بتونیم به عنوان همسر رسمی کنار هم باشیم . من و فرشاد چند بار در مورد آشکار شدن یا نشدن رابطه مون با هم حرف زدیم و هر بار اون خلاف خواسته خودش پذیرفت که علنی نشه ...
 -دریا ! من دوستت دارم . اینو بقیه باید بپذیرن که من و تو می تونیم کنار هم خوشبخت شیم . به تکامل برسیم . ما عاشق همیم ...
 -مطمئنی که عشق تو یک هوس نیست و ازم سیر نمیشی ؟ مطمئنی که دلت رو نمی زنم ؟
-آره عزیزم . من اطمینان دارم . دوستت دارم . رویاهای من تازه به واقعیت پیوسته . من نمی خوام یک بار دیگه به زندگی رویایی خودم بر گردم . رویا قشنگه . به شرطی که آدم بدونه به انتهایی می رسه که زیبایی های خاص خودشو داره و به شرطی که انتهای قصه , غم و اندوه نباشه .. من از تراژدی خوشم نمیاد . علاقه به  تراژدی مال آدماییه که زندگی رو دوست ندارن  .
 -منم زندگی در کنار تو رو شیرین می بینم .....
یه روز دامون بهم گفت که مامان بیا من و تو و لیدا بریم خرید اون می خواد یه چیزایی واسه جهیزش کاندید کنه ..
-اون می خواد با کی عروسی کنه ؟
- خب معلومه دیگه با من ..
 -تو نباید با من در میون بذاری ؟
 -حالا در میون می ذارم . البته اگه شما موافق باشی ..
 -منو میون کار انجام شد قرار میدی اون وقت اون وقت میگی هر چی تو بگی ؟
 حالا کجا قراره بریم ...  
-لای کتابای کهنه یه کارت پیدا کرده که شماره تلفنش مال عهد بوقه .. ولی احتمال داره مال یه فک و فامیلی باشه که پامون ارزون تر حساب کنه ..
-نمی دونم پسر .. ما که هنوز خواستگاریش نرفتیم ولی چرا ..کیه که به تو زن نده ... وارد فروشگاه خیلی بزرگی شدیم .. لوازم لوکس زیادی داشت ... چند نفر با تعجب نگاهمون می کردند . مخصوصا دامون خیلی توی دید بود ... چند مرد میانسال رفتن  به سمتی  که یه پیرمردی نشته بود و یه چیزایی رو بهش گفتند .. با این که سنش خیلی بالا و چهره اش بسیار چروکیده نشون می داد ولی حکایت از خوش تیپ بودنش داشت ...  برای یه لحظه نگاهم  دو تا قاب عکس و  تصویر بالای سر اون پیرمرد افتاد ... یه لحظه پاهام سست شد . اون عکسی که جوون ترنشون می داد خیلی شبیه به فرزاد پدر دامون بود همون پسری که بیست و پنج سال پیش کنار دریا بهم تجاوز کرده و  روز بعدش غرق شده بود . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

دریا همون دریا بود 26

نشستیم با هم از آرزو های دور و درازمون گفتیم .. حالا این من بودم که با وجود گفتن و شنیدن حرفای عاشقونه دست از سرش ور نمی داشتم  و همش دوست داشتم کاری کنم که با من ور بره . با این که زیرش قرار داشتم و رو به اون و اونم روی من قرار داشت دستمو به کیرش رسوندم وسرشو روی سوراخ کیرم قرار دادم . دلم می خواست از من لذت ببره . بکنه توی کونم .. چشامو بسته بودم و لبامو گرد کرده بودم تا منو ببوسه ...  اونم سر کیرشو به کونم فشار داد .. 
-عزیزم ادامه بده .. بذارش توکونم
-دردت میاد ..
 از کیفم یه کرم در آوردم و دادم به دستش
-حالا که دلواپسمی پس اینو بگیر ...
 چقدر خوشم میومد از  دردی که کیرش واسه کونم درست کرده بود ... یواش یواش عادت کردم ... حواسم حالا رفته بود پیش یه چیزایی که نباید می رفت .. به این که یوسف خان و فرشته , پدر و مادر فرشاد راجع به این موضوع چه واکنشی نشون میدن . مخصوصا فرشته که دوست قدیم منه . بهم اعتماد داره .. تازه ازم خواسته که با پسرش حرف بزنم و اونو نصیحتش کنم . حالا من بیام و دشمن جونش بشم ؟ وای فکرش مو بر تن من سیخ می کرد . اصلا نمی تونستم به خودم بقبولونم که  بتونم با هاش روبرو شم و کم نیارم . چی بهش بگم .. بگم که عاشق پسرش شدم ؟ بگم که عشق سن و سال نمی شناسه و مرزی نداره ؟  شاید منم اگه در شرایط اون بودم نمی تونستم این موضوع رو بپذیرم . اما حالا اگه یه همچین موردی برای پسرم پیش میومد شاید این اجازه رو بهش می دادم که با زنی بزرگتر از خودش از دواج کنه . دستامو رو دو تا قاچای کونم گذاشته و اونا رو محکم به کیر فرشاد فشارش می دادم .. می دونستم داغ کرده منم همچین حسی داشتم ... چقدر لذت بخش بود حرکت آب کیرش توی عضلات مقعدم ...  یه حرارتی که مزه اش واسه همیشه توی کونم نشسته ... سرمو به عقب بر گردوندم تا لباشو که واسه لبای من غنچه شده بود ببوسم و در یه آرامش خاص چشامو بستم . با صدای امواج دریا از خواب بیدارشدم . اصلا متوجه نشدم فرشاد کی بیدار شده بود و پنجره رو باز کرده بود . با این که سه چهار ساعت بیشتر نخوابیده بودم ولی احساس سبکی می کردم .
 -عزیزم کد بانو شدی . کی واسه من همه چی رو آماده کردی ؟ زحمتت زیاد شد . من که نمی تونم همه اینا رو بخورم . آخه زیادی چاق میشم و اون وقت دلت رو می زنم .. -من مگه عاشق هیکلت شدم ؟
 -ولی ما زنا رو که می شناسی چقدر حساسیم ..
-آره می دونم . حتی می دونم که خیلی سخت میشه دل شما رو به دست آورد
 -در عوض خیلی سخت هم میشه از دل ما بیرون رفت ..
با بوسه هایی عاشقونه منو به طرف میز صبحونه کشوند . دوست داشتم همین جا بمونیم . می خواستم گذشته رو فراموش کنم . دیگه به غم و غصه هام فکر نکنم . آروم بگیرم . به آینده ای که معلوم نیست چی میشه فکر نکنم . فقط می خواستم از حالم لذت ببرم . از لحظاتی که در اون قرار دارم . آخه ما آدما فقط حاکم  و اختیار دار لحظاتی هستیم که در اون قرار داریم . گذشته که از کف ما رفته و از آینده هم که خبری نداریم .. حرکت بعدی ما به سوی مشهد بود .. احساس گناه نمی کردم . حالا که فکرشو می کردم به خاطر این صیغه فرشاد شده بودم که راحت توی خونه بگردم ولی الان  این موضوع به نفع من به نفع هر دو مون تموم شده بود . حس می کردم که دقیقه ای تاب دوری از اونو ندارم و دلم می خواد که برای همیشه با اون باشم .. فردا , فردا چی میشه ؟! هر کی که خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه .  باید سختی راه رو تحمل کرد .. نمی دونم چرا صحنه های نوزادی فرشاد زیاد به یادم میومد . دلم می خواست از صبح تا غروب توی بغلش می خوابیدم و اون نوازشم می کرد ... رفتن به حرم و زیارت همیشه بهم آرامش می داد . مخصوصا حالا که می دونستم وقتی که به هتل برگردم می تونم در آغوش عشقم باشم و با تمام وجودم ازش لذت ببرم . خیلی دلم می خواست شیره وجودشو در وجودم حس کنم . دیگه خواستم بپذیرم که عاشقش شدم . یه حس غریبی بود . شاید حرکات و رفتار پخته و پسندیده و سنجیده فرشاد بود که تا این حد در من اثر کرده که تونسته بودم به اون دل ببندم و خیلی بزرگتر از سنش حسابش کنم .
-خیلی می ترسم فرشاد
 -از چی می ترسی ؟ ما راه سختو رفتیم .  یعنی من و تو .. من سالهای سال منتظر همچین لحظاتی بودم و تو هم با همه سر سختی تسلیم عشق من شدی البته تسلیم دل خودت و این مهم ترین قسمت این قضیه هست . 
 -مامان و بابات چی .. و دامون ؟
 -نگران اینا نباش .. یواش یواش  .. من که خیلی خوش بینم ..
 -نمی خوام رابطه من با مامان فرشته ات خراب شه . .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

دریا همون دریا بود 25

کیرشو همچنان با لذت ساک می زدم و توجهی به این نداشتم که اون چی میگه ...
 -نهههههه دریا ... دریا .. عشق من .. الان خالی میشه ...
و من مرتب سرمو تکون می دادم . دوست داشتم که خالی شه . آخه این همون چیزی بود که من می خواستم . ,وقتی اولین پرش منی فرشادو توی دهنم حس کردم اصلا به مزه اش کاری نداشتم فقط می دونستم که دارم با هوس و لذت هر چه تمام تر می خورمش ... دوست داشتم شرایط و حالتم طوری بود که نگاش می کردم به حالت چشاش ولی نمی تونستم . نمی شد .
 -آخخخخخخخخ دریا .. دریا .. عزیزم .. عشق من .. دوستت دارم .. اووووووففففففف ... دستاشو دور سرم قرار داد و کیرشو محکم تر به ته حلقم فشار داد و با این که نفسم بند اومده بود ولی با لذت  کیرشو میک می زدم . حتی وقتی هم که حس کردم تمام آبشو خالی کرده به میک زدنم ادامه دادم تا این لذت توی تنش پخش شه . کیرشو از دهنم در آورد و بغلم کرد . عاشقانه در آغوشم کشید و لباشو گذاشت روی لبام . احساس جوونی می کردم . دلم می خواست که حرفای عاشقانه اشو بشنوم . به یاد بیست و پنج سال پیش افتاده بودم . همون حسو داشتم . شاید یه حس  بهتری ... اون روز به من تجاوز شده بود و نمی تونستم با آرامش خودمو در اختیار فرزین بذارم ولی حالا حس می کردم که دنیا مال  منه . آره من همون دریا بودم .. شایدم دریایی بهتر .. حتی این دریا هم آروم تر و قشنگ تر از دریای اون روز به نظر می رسه ... از فرشاد خواستم که با هم بریم و بیرون قدم بزنیم  . می خواستم فکر کنم . فکر کنم به این که خوشبخت ترین زن دنیام . هر چند خوشبختی انسانها در جایی متوقف میشه . اما بذار حالا که احساس خوشبختی می کنم این حسو داشته باشم و ازش لذت ببرم . از فردایی که نیامده نباید وحشت داشت . امروز روز آرامش و لذت منه . روز تبلور احساسات پاک .. دلم می خواست فریاد بزنم و به دنیا بگم که احساس آرامش می کنم . دوست داشتم در آغوشم بگیره و منو ببوسه . انگاری فراموش کرده بودم که نباید آدمای دیگه شاهد احساسات ما باشن ...
 ولی یواش یواش یه سری واقعیتها اومد پیش روم . این که اون مثلا یه امانتی بود که مادرش به من سپرده بود . مثلا می خواستم ازش حرف بکشم که چه کسی رو دوست داره ؟ عاشق کیه ؟ اگه فرشته می فهمید که اون عاشق منه و منم به جای نصیحت با هاش هماغوشی کردم .. طوری با هاش حرف می زدم که انگار از نظر سن تفاوت چندانی با هم نداریم .
 -من می ترسم فرشاد .. خیلی می ترسم ..
 -در راه عشق و دوست داشتن نباید از چیزی ترسید . باید دید که ایمانت تا چه اندازه قویه . تا چه اندازه دوستم داری و منم تا چه اندازه می خوامت . این جاست که مبارزه  نقش اصلی رو بازی می کنه ..
 -فرشاد ! ما با کی می خوایم بجنگیم ؟ با پدر و مادرت ؟
 -نه با اونا نمی جنگیم . با افکار متحجرانه ای می جنگیم که این واقعیت رو باور نمی کنه ..
 -چه واقعیتی ! این که یک پسر بیست و پنج ساله عاشق زنی چهل و سه ساله شده ؟
 -پسر نه ..بگو مرد . حالا نمیشه این قدر از نا امیدی نگی ؟
-باشه هر چی تو بگی ...
 بر گشتیم به خونه . دوست داشتم دریا رو از پنجره باز ببینم و بریم به گوشه ای که از بیرون دید نداشته باشه . به آغوشش بخزم و اون موهامو نوازش کنه . با نوازشهاش آروم گرفتم .. لبامو به هم بست . می تونستم حس کنم حرفایی رو که در سکوت و با بوسه بهم میگه . حرفاش بوی عشق و دوست داشتنو می داد . می تونستم خودمو,  کلماتو از دید و از نگاه اون بیان کنم .. همون چیزی بود که من می خواستم . چه خوبه که آدم عشق و کلام عاشقانه رو این جوری حس کنه ... ولی یک بار دیگه بی حسم کرده بود . طوری که باورم نمی شد  منی که یک ساعت پیش دو بار ار گاسم شده بودم یک بار دیگه بی اندازه حشری شم .. لباشو گذاشته بود رو نوک سینه هام .. به آرومی اونا رو میکشون می زد .. کاملا شل شده رو تخت دراز کشیدم . همه جا آروم بود . فقط صدای آروم امواج دریا سکوت شبو می شکست . انگار همه آدما سکوت کرده یا خفته بودند .. انگار من و اون تنها آدمای این دنیا بودیم . گذاشتم هر کاری که دلش می خواد با من انجام بده .  حس کردم که بدنم , زیر شکمم کاملا داغ شده هیچ فاصله ای بین ما نبود . اون کیرشو یک بار دیگه تا به انتها توی کسم فرو کرده بود .. دوست داشتم جیغ بکشم .. ولی یه بالشی رو بین دو تا لبم قرار داده و با دندونام به شدت گازش می گرفتم ..
 فرشاد : دوستت دارم ..تو عشق منی ..مال خودمی .. هیشکی نمی تونه تو رو ازم بگیره .. تو زنم میشی .. باهات ازدواج می کنم . عقدت می کنم ..
-نهههههه نههههههه .... همه اینا یک رویاست .... نمی تونم اینو باور کنم ..
 -  به نظرت تماس من و تو حالا یه رویاست ؟! شاید هم به زیبایی و لطافت یک رویا باشه . واسه من سالهای ساله که رویاست ..
-آخخخخخخخ نهههههههه نههههههههه آهههههههه کسسسسسم کسسسسسسم .. داره می ترکه .. شیطون یعنی وقتی فرزین هم زنده بود همین حس و خواسته رو داشتی ؟ ..
 -من همیشه می خواستم که تو مال من باشی  .. از وقتی که بالغ شدم .. قبلشم می خواستم .. ولی بعد هر دو مدل خواستنو با هم قاطیش کردم ..
-مثل امشب ؟
 -آره مثل حالا .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

دریا همون دریا بود 24

صدای امواج دریا آرومم می کرد و هوسمو زیاد . داغی کیر لحظه به لحظه بیشتر منو می سوزوند ... به اینم فکر می کردم که ای کاش کسم تازه تر و جوون تر می بود و اون لذت بیشتری می برد . کیر آروم آروم راهشو پیدا کرد و به سمت داخل رفت . هر قدر بیشتر توی کس فرو می رفت بیشتر آتیشم می داد تا این که تا به انتها توی کس جا گرفت ..
 -آخخخخخخخخخخ .. چقدر کلفته ..
 -من دیگه واسه خودم مردی شدم . چقدر مال تو تنگه ..
 این حرفش خوشحال و آرومم کرد ولی بازم حس حسادت منو تحریک کرد از این نظر که داشتم با خودم فکر می کردم اون چه جوری تفاوت بین کس تنگ و گشادو می دونه .  شاید همین جوری از رو یه غریزه گفته باشه . شایدم تو فیلمها دیده باشه و یا این که خواسته یه چیزی گفته باشه که منو خوشحالم کنه . نمی دونم ... ولی بذاراز لحظه هام لذت ببرم . دیگه نمی خوام به هیچی فکر کنم . بذار حس کنم که یه زن آزادم .. مال اونم ... اسیر دستای اون و زیر کیر اون . جووووووون .. چه قشنگ کیرشو توی کس من حرکت می داد . یه حس طراوت و تازگی به کسم بخشیده بود و. لذتی که می بردم . طوری که تمام سکس های زندگیمو که با فرزین داشتم از یاد برده بودم و حس می کردم برای بار اولمه که دارم سکس می کنم ..
-آخخخخخخخخخ ... یه کمی تند تر . می خوام داغی کیرت منو بسوزونه .. بسوزونه ... حالا زیر نور اندکی که از بیرون به درون اتاق می تابید می تونستم تا حدودی چشای فرشادو ببینم . چشاش خمار شده بود . از حالت چشاش خوشم میومد ... پاهامو تا اون جایی که می تونستم باز ترش کردم . وقتی کیرشو می کشید بیرون و دوباره می کرد توی کسم اون تماسی رو که موهای کسم  با کیرش داشت اونوبی اندازه حشری کرده ومنو هم به اوج می رسوند ... حالا دیگه نمی تونستم صورتشو ببینم . چون یکبار دیگه صورتشو به صورتم چسبونده شروع کرد به بوسیدن لبام ..
 نوک سینه هام تیز شده بود و با انگشتان اونا رو می مالوندم . اونم اینو به خوبی حس کرده بود و واسه همین لباشو آروم آروم رسوند به نوک سینه هام . مکیدنو شروع کرد . گردنشو طوری کج کرده بود که کیرش از توی کسم بیرون نیاد . منم کف دستمو رو کمرش می کشیدم و خودمو به سمت بالا طوری فشار می دادم که از تماس با کیرش لذت بیشتری ببرم ..
 یه پامو انداخت رو شونه هاش ..
 دیگه هر کاری دوست داشت رو من پیاده می کرد ... منو به دمر خوابوند ..  می تونستم به خوبی از پشت پنجره ساحل و دریا رو ببینم و نور نور افکن هایی رو که اون فضا رو روشن کرده بود ...
 یه چند نفری هم دررفت و آمد بودند و من در نهایت آرامش فقط به آلتی فکر می کردم که از پشت رفته بود توی کسم و وقتی به انتها می رسید و  ضربه شدیدشو حس می کردم , حس می کردم که دارم به اوج لذت و ار گاسم می رسم . اونم می دونست چه جوری ادامه بده ضرباتشو تند تر و تند تر کرد . حس کردم خیلی راحت تر از اون وقتایی که با شوهرم سکس می کردم ار گاسم شدم  .. آروم گرفته بودم ...
-حواست هست ؟ نمی خوام توی کسم خیس کنی ..
 دستشو مالوند به خیسی های کسم و اونو به طرف سوراخ کون فرستاد .. انگشتشو کرد توی کونم و دیگه دونستم که می خواد بکنه توی کونم .
 -اوووووووووووفففففففف .... نههههههههه ....
 شونه هامو گرفت و خودشو به طرف جلو کشوند . درد شدیدی تمام بدنمو آزارداد که اوجش توی همون قسمت کونم بود ...
 ولی یواش یواش به کیرش عادت کردم . حتی از این که کیرشو توی کون من حرکت می داد لذت می بردم و خوشم میومد . صورتمو , گونه هامو پشت گردنمو , کمرمو می بوسید . حس کردم که می خواد آبشو توی کونم خالی کنه ولی اون این کارو نکرد و کیرشو بیرون کشید و یک بار دیگه طاقبازم کرد .. کیرشو رو مو های کسم می کشید .. چقدر از این کارش خوشم میومد و لی انگاری خودش از این کار لذت می برد .. آبشو روی مو های کسم خالی کرد ... موهای سیاه شبیه درختی شده بود که روش برف نشسته باشه .. دلم می خواست دستمو می ذاشتم و اون برفا اون منی ها رو می گرفتم و می خوردم . اول توی دهنم مزه مزه می کردم و بعد نوشش می کردم  
-خیلی دلم می خواست توی کست خالی می کردم ..
 -خب می ریختی توی کونم ...
کیرشو سریع گذاشتم توی  دهنم ...
 -نهههههه ..نهههههه دریا .. هنوزم هوس دارم . هنوزم آب دارم .. خالی میشه توی دهنتا ...
منم سرمو تکون می دادم به علامت این که بذار بشه و ایرادی نداره . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

دریا همون دریا بود 23

حس کردم که همون حالت و همون شور و نشاط جوونی داره میاد سراغم .  نه .. نهههههه دیگه نباید به شوهرم فرزین فکر می کردم . اون مرده بود واین کار منم نمی تونست گناه باشه . لزومی هم نداشت که جریان رو با فرشته مادر فرشاد در میون بذارم ...
 در همین افکار بودم که حس کردم پاهام بی اختیار شل شده و اون تونسته شورت فانتزی رو از پام در آره . یه آهی کشیده حس کردم که خیلی داغ شدم . یه لحظه هم حس کردم که یه چیزی به کفه اتاق پرت شده . فرشاد شورت خودشو هم در آورده بود ... و من حالا تسلیم  پسری بودم که هیجده سال از من جوون تر بود . درست بیست و پنج سال  پیش در چنین روزی من و فرزین اومده بودم این جا برای ماه عسل که اون بلا بر سرم اومد و  حالا که داستان به این شکل در اومد . بیست و پنج سال در چنین روزی فرشاد هم به دنیا اومده بود .. با صدایی آروم و درحالی که از اون ناله های هوس می بارید به فرشاد گفتم چی می خوای و اونم گفت ..
-هدیه تولدمو .
سکوت کردم و چیزی نگفتم .. خودشو پایین تر کشید . خجالتم اومد از این که کسم پشمالوست . اما اون به این چیزا توجهی نداشت . سرشو آورد به قسمت جلوی  بدنم و اونو گذاشت لای پاهام . این دیگه آخرش بود . خیلی سختم بود . هم دلم می خواست و نیاز داشتم که با هام و با کسم و موهاش ور بره و هم این که یه جوری می شدم از این که اون حس کنه اصلا بهداشت رو رعایت نمی کنم . می خواستم توضیح هم بدم فکر می کردم که زوده حرف بزنم و تمایل خودمو نشون بدم . ولی اون دهنشو گذاشت روی پشمک های کسم و چه با لذت اونا رو می جوید و میون دهنش بازی می داد .. موها رو بین دو تا لباش قرار داده اونا رو می کشید . همین کارش هوسمو زیاد تر کرد از دو طرف پا هامو به صورتش فشار می دادم و اونم که می دید چقدر خوشم میاد با هوس و اشتیاق بیشتری موهای کسمو می جوید . دو تا شستشو هم  گذاشته بود دو طرف کس و اونا رو به  دو سمت باز کرد . هر طوری بود از لا به لای مو ها مغز کسمو پیدا کرد و هم با زبون لیس می زد و هم با دهن و دندوناش و جفت لباش میکش می زد . لبامو گاز می گرفتم و یواش یواش صدام در میومد .
-نخورشششششش ..نهههههههه سختمه .. کثیفه .. با این که بودم حموم ولی با این حال سختم بود . اما اون داشت با لذت  اونو می مکید و همین لحظه به لحظه هوسمو زیاد تر می کرد . نوک سینه هام تیز شده بود ... دستشو گذاشته بود روی دهنم و به حدی هوسم زیاد شده بود که من انگشتاشو دونه به دونه می ذاشتم توی دهنم و  می مکیدم . دلم می خواست زود تر بره رو نقاط حساس تر و حرکات نهایی رو که منجر به ار گاسم میشه انجام بده .
 می دونست که با من چیکار کنه . کاملا سستم کرده بود . چه قشنگ موهای کسمو توی دستاش جمع می کرد اونو به سمت بالا می کشید و همه موهای کسمو یک دفعه می ذاشت توی دهنش . پس از دقایقی اومد بالاتر .. دهنشو از روی کسم بر داشت ... دلم می خواست کیرشو ببینم .. ولی وقتی که اومد بالاتر تا لباشو بذاره روی لبام برای چند لحظه کیرشو رو پا هام حس کردم .
-اوووووووووووففففففف .. فرشاد : جوووووووون .. چقدر لذت می برم که حس می کنم تو داری لذت می بری .بالاخره کار خودت رو کردی .
 -می دونم  دیگه ..
 وقتی گفت می دونم حس حسادت منو بد جوری تحریک کرده بود . با این که با کلی ناز و ادا و عشوه و نمی خوام و از این حرفا تسلیمش شده بودم ولی حالا که خودمو در اختیارش قرار داده بودم دوست داشتم که فقط مال خودم باشه . به روش نیاوردم که منظورت از می دونم چیه . آروم آروم اومد بالاتر ..  حالا دیگه اونو به حساب یه معشوق می آوردم .. لباشو گاشت رو لبام .. پا هامو به آرومی باز کردم تا بتونه کیرشو به کسم بچسبونه . در اون لحظات دیگه به هیچی فکر نمی کردئم جز سکس و لذت سکی ... سریع و در چند ثانیه افکار مزاحمی به سراغم اومد که همه رو یکی یکی از ذهنم پاک کردم .. شوهرم , این که از اون دنیا منو می بینه , فرشته مادر فرشاد , اختلاف سنی بین من و فرشاد .. خلاصه همه و همه اینا رو از فکرم دور کردم تا بتونم به ار گاسم برسم . وقتی اون دستاشو دور کمرم حلقه زد و لباشو به لبام چسبوند حرکت کیرشو روی موها و شکاف کسم حس می کردم . داشتم آتیش می گرفتم ... 
-آخخخخخخخخخ دریا .. دریا ... آرومی ولی من یه طوفان داغو حسش می کنم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

دریا همون دریا بود 22

برای لحظاتی  سکوت کرده نمی دونستم چی جوابشو بدم ... خودشو به من نزدیک تر کرد . صدای نفسهای اونو می شنیدم .. 
-چیه خودت رو این قدر به من نزدیک نکن ..
 -می دونم که تو هم دوستم داری و دلت می خواد ... اوووووخخخخخخ این ملافه که به تنت می چسبه نمی دونی چقدر خوشگل و خوش فرم میشی ..
 -نههههههه این حرفو نزن تو به من قول دادی که اصلا در پی این مسائل نباشی ... لحظه به لحظه خودشو به من نزدیک تر می کرد .. حس کردم که داره خوشم میاد . وقتی که  لباشو گذاشت پس گردنم یه جوری شدم . حس کردم که  بدنش به ملافه نازک من داره می چسبه و بر جستگی کیرشو به خوبی حس می کردم .
 -نههههههه نههههههههه نکن .. نمی خوام ...
 -ولی صدای نفس زدنهات این طور میگه که می خوای ... بسته بودن چشات ..
 -نههههههه این کارو با هام نکن ..  من و تو با هم اصلا همخونی نداریم ..
بی اختیار به یاد زمانی افتادم که اون نوزاد بود و من تر و خشکش می کردم .. بدن لختشو .. حالا طوری بهم چسبیده بود که اون کیری که یه روز کوچولو و فندقی بود حالا موزی و کلفت شده بود و به بدن من تماس داشت ...
 صدای  ضربان قلبمو می شنیدم که لحظه به لحظه تند تر می شد ...
 لباشو گذاشت زیر گوش من و آروم آروم بهم  گفت که دوستت دارم و همراه با حرفای عاشقونه اش زیر گوش و گونه هامو می مکید و لیسش می زد .. طوری که علاوه بر لذت بردن از حرفای عاشقونه اش دیگه فراموشم شده بود که من و اون  چه رابطه ای با هم داریم و چه جوری با هم آشناییم .
 -فرشاد نکن این کارو .
می خواستم خنک شم ولی نمی تونستم . منو مسخ و جادو کرده بود . حالا علاوه بر عشق و حرفای احساسی چیز دیگه ای هم می خواستم . دیگه به چیز دیگه ای فکر نمی کردم جز همین لحظات .  چشامو بسته بودم و فقط به این فکر می کردم که چه جوری میشه پوست بدنم منو به اوج لذت برسونه و به حرکات بعدی اون توجه داشتم .. با نوک انگشتاش طوری کمرمو لمس می کرد و اون انگشتارو به سمت پایین می کشید که نزدیک بود جیغم در آد . خیسی کسمو حس می کردم و تیزی نوک سینه هامو .. ملافه رو آروم آروم می داد پایین تر ... کف دستامو از پهلو طوری رو سینه هام قرار دادم که دید نداشته باشه . جون خودم خیلی خجالت می کشیدم و می خواستم حجابو رعایت کنم .  می دونست چیکار کنه . اون می گفت که خجالتی بوده و تا حالا با هیچ دختری نبوده . ولی نمی دونم چرا خیلی راحت و لذت بخش و  مثل با تجربه ها  کارشو پیش می برد . دو تا کف دستشو گذاشت پشت  کف دستام که از پهلو سینه هامو  پوشونده بودن بعد به نرمی دستمو بر داشت و دست خودشو جای دست من گذاشت . جیکم در نمیومد . هر دو تا دستاشو طوری رو سینه هام قرار داد که به راحتی می تونست نوک سینه هامو لمس کنه .. خیلی قشنگ با نوکش بازی می کرد .. یواش یواش داشت کارو به جا های باریک تر می کشوند . ملافه رو تا قسمت بالای باسنم پایین کشیده بود ... دل تو دلم نبود .. کف دستاشو طوری روی کمرم می کشید که نه تنها هوسمو زیاد تر می کرد بلکه می خواستم پایین ترم بره . دستاشو از رو ملافه به باسنم چسبوند ...
 -وووووووویییییییی دریا دریا .. این چبه ؟! تو اصلا شورت پات هست ؟
 خیلی آروم گفتم آره ..
ملافه رو هم پایین کشید و احتمالا شورت فانتزی و کون من چشاشو خیره کرده بود ... حالا دیگه دلیرانه دستاشو گذاشت لای شورت من .. رسید به کس مو دار من ... اوخ چه بد شد . من اصلا نمی خواستم که این طور شه و فکر کنه که غیر بهداشتی هستم و نظافتو رعایت نمی کنم . با این که مو های سرم صاف و سیاه و لخت بود ولی مو های کسم یه حالت پشمکی داشت طوری که  فضای زیادی از اطراف کس رو پوشونده بود . اون کف  دستاشو  در این ناحیه اول گذاشت دو سمت کونم و و در یه حالت دورانی کف یه دستشو گذاشت روی مو های کسم .. وووووویییییییی  تنم از لذت زیاد مور مور می شد ... با مو های بلند و انبوه کسم طوری بازی می کرد که هم خجالتم میومد و هم دوست داشتم که به این کارش ادامه بده .
-اووووووووههههههه ..نههههههههه ولم کن فرشاد .... من نمی خوام ...
-چرا عشقم .. تو که خوشت میاد و اینو داری نشونم میدی . چراغ سبزه اون وقت بهم میگی قرمزه ؟!
-حالا هر چی هست کاش دست از سرم ور می داشتی ...
-یعنی تو این طور دلت می خواد  دریا جونم ؟
 ساکت موندم می ترسیدم  اگه یه حرف دیگه بزنم اون راستی راستی ولم کنه و این اون چیزی نبود که می خواستم ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

دریا همون دریا بود 21

حس کردم که خیلی سختگیری کردم ..  من نباید اونو با این کارام و مانع شدنش از این که کنارم بخوابه بیشتر تحریک می کردم . و این بزرگترین ضربه رو به رابطه دوستانه من و اون می زد .  نمی دونم چه حسی سبب شد که صداش کنم .... شاید می خواستم به خودم نشون بدم که تمام این هیاهویی که اون کرده برای هیچه ..
 - فرشاد تواون جایی ..
-آره منم
-چی شده هنوز نخوابیدی ؟ اون وقت صبح دیگه نگی که می خوای رانندگی کنی ها . خواب آلود گی اون وقت .. 
-نه من همچین حرفی نمی زنم . توانشو دارم .
-مثل این که رو اون تخت و تشک خوابت نمی گیره .. اگه می خوای بیا رو این تخت بخواب .. به شرطی که دیگه حرفای خاص نزنی و بدونی که من همیشه به عنوان یک مربی و دوست مادرت کنارت بودم ..
 -باشه مامان دریا
-فرشاد ! این جور با متلک جوابمو نده . خیلی بد جنسی ... اگه هر زنی جای من بود تا حالا حالتو می گرفت و می گفت که این حرفا و کارات چه معنی داره !
-ولی فکر نمی کنی اگه هر زن دیگه ای جای تو بود تا حالا به عشق پاک من جواب مثبت داده بود ؟
-ببین  دیگه بس کن  ول کن این حرفای خنده دارو .. اگه نمی خوای بیای رو تخت بخوابی اگه نمی تونی ساکت باشی همون بهتر که بری جای قبلی ات ..
-نه میام ... نههههه دیوونه ...
یه عطری هم به خودش زده بود که خیلی ملایم و تحریک کننده ما خانوما بود .. یعنی من که هر وقت فرزین خودشو خوشبو می کرد بی اندازه تحریک می شدم ولی حالا شرایط فرق می کرد . بین ما یه دیوار بود .. شایدم یه دنیا فاصله ...  می دونستم عادت اونو . اونم مثل من یه شورت پاش بود .. رفت زیر ملافه خودش .. سعی کردم ازش فاصله بگیرم ..  حس کردم که موهای کسم کمی تر شده . چشامو رو هم گذاشتم و هر کاری کردم که فکرمو ببرم به جای دیگه و به  حرفای فرشاد فکر نکنم نشد .. اون حالا بیست و پنج سالش بود و من زمانی که هیجده سالم بود یعنی بیست و پنج سال پیش در چنین روزی می تونستم به خیلی چیزا فکر کنم . فکرم باز بود . اونم حتما فکرش بازه . من نباید دنیا رو فقط از دید خودم نگاه کنم . یعنی عشق اون علاوه بر یک احساس می تونه اون منطق لازمو هم در بر داشته باشه ؟ حس کردم که اشتباه کردم اونو دعوت کردم به این که کنار من بخوابه . هر چند که تخت بیشتر شبیه یه تخت سه نفره بود و من و اون  تا به اون حد فاصله داشتیم که بتونیم در حد معمول غلت بخوریم و بدنمون به هم تماس نداشته باشه .. ولی حس کردم که تمام وجودم داره ملتهب میشه ... از صدای نفسهای اون مشخص بود که هنوز نخوابیده . دلمم می خواست که بیدار باشه . دوست داشتم که بیدار باشه و بازم واسم حرفای عاشقانه بزنه . بدون این که اعتقادی به اون داشته باشم .. به این فکر می کردم که دیگه سن من از مرز چهل گذشته . حتی مردای میانسال و پنجاه به بالا هم این روزا به دنبال زنای خیلی جوون تر از من هستند . هر چند که من بعد از فرزین نمی خواستم که مردی توی زندگیم  باشه . ولی یه حس داغی داشتم . چشامو بستم . سعی می کردم افکار شیطانی رو از فکرم دور کنم ..
 متوجه شدم که دارم غرق یه حالتی میشم که ازش فرار می کنم . حالتی که تا حالا فقط از شوهرم فرزین می خواستم .
 شورتمو پایین کشیدم تا موهای خیس کسمو به روی تشک بمالونم ... برای یه لحظه به این فکر کردم که اگه دست فرشاد به این قسمت از بدن من برسه حتما فکر می کنه  چه آدم غیر بهداشتی هستم !ولی نه امکان نداره اون بخواد این کارو باهام بکنه .. نهههههه من همچین اجازه ای به اون نمیدم . ولی حس می کردم تن لخت من نوازش می خواد .. شاید شوهرمو می خواستم ولی اون که مرده بود ..  فضای نیمه تاریکی بر اتاق خواب حکمفر ما بود . چون از بیرون , نور مختصری به اتاق می رسید .. ملافه به بدنم چسبیده بود و شایدم اون بر جستگیهای بدنمو می دید .. قسمت باسن و کمرمو . من به اون پشت کرده و یه پهلو بودم . عادت نداشتم که طاقباز بخوابم ...خیلی دوست داشتم  صدام کنه ...  حس کردم بیداره و داره نگام می کنه . می دونستم مردا این گونه موارد خیلی هیز میشن و به هر قیمتی می خوان به خواسته شون برسن . خودمو یه پهلو تر کرده طوری که ملافه بیشتر به بدنم بچسبه  و قالب تن بر هنه ام بیشتر مشخص شه . یه لحظه حس کردم که صدام کرده .. خیلی آروم .. ... دوست داشتم جواب بدم ولی تردید داشتم . نمی خواستم رومو بر گردونم . .. صبر کردم .. این بار بلند تر صدام کرد ..
-بیداری ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

دریا همون دریا بود 20

دل دل می کردم که از بوی عطر بگم ..
-میگم این عطر خوشبو رو یه دختر بهت مالیده ..
-نه زنم بهم زده ..
-زنت ؟ مگه تو از دواج کردی ؟
-آره روبروم وایساده .
-از این شوخی ها نداشتیم ...
-خب یه عطر زنونه هست دیگه ..
نتونستم ناراحتی خودمو نشون ندم .
-حالا برو بگیر بخواب .
 -می تونم کنارت بخوابم ؟  همون جوری که تا حدود شونزده هفده سال پیش پیشت می خوابیدم ..
-می دونم عادت داری رو تخت بخوابی .. ولی من اون وقتا خوابت می کردم و می رفتم .  اما .. نه برو اتاق خودت ..-آخه تشک اون تخت استاندارد نیست .
-پس تو بیا این جا رو این  دو نفره بخواب من میرم اون جا و دیگه این قدر هم چونه نزن . چطوره اصلا بری دوست دخترت رو بیاری همین جا کنارش بخوابی پسره پررو
-خوشم میاد واسه این چیزا حرص می خوری . نشون میده که حسودیت شده ..
-کی من ؟! عمرا .. از این خیالات پیش خودت نکن .
 -اشکالی داره پیشت بخوابم ؟ من و تو که به هم محرمیم ..
-ولی من این جوری حس خوبی ندارم .
-تو که می دونی امروز روز تولد منه ..
-وای پسر تو چرا این جوری شدی ..
-دریا جونم ..عزیزم خیلی خوشگلی .. چرا ازم فرار می کنی .. بگو دوستم داری ..
فقط می خندیدم و کمی هم عصبی بودم .
 -این چه طرز حرف زدنه ! مثل این که تنت می خاره ها ..
فرشاد : یه اعترافی بکنم ؟
 -بگو . باز چه دسته گلی به اب دادی . حتما دختر مردمو مثل من بغل کردی و بوسیدی ...
-نه .. فقط خواستم بگم که من یه جوری شدم .. قبل از این که برم بیرون یه دیدکی بهت زدم . البته گناه نکردم . ولی بدن خیلی نازی داری ..
 خونم به جوش اومده بود .. خواستم بذارم زیر گوشش و اونو تنبیه کنم . راستش بیش از اونی که از این کار اون حرص بخورم از این لجم گرفت که من داشتم با خودم ور می رفتم و اندام خودمو در آینه می دیدم . نمی دونم تا کجای کار شاهد این قضیه بود . چرا من از داخل آینه متوجهش نشده بودم . اون کجا وایساده بود که این جوری داشت منو دید می زد .نه امکان نداره . یعنی اون کس پشمالوی منو دیده ؟ چرا دست از سرم ور نمی داره ؟ اگرم زیاد بی اعتنایی کنم ممکنه بخواد بره و با دخترای دیگه باشه
-اگه بدونی از وقتی که اون بدنو دیدم یه لحظه آروم و قرار ندارم ..
-پس عشقت همین بود که تبدیل به شهوت شه ؟
-نه اصلا . من حاضرم بهت دست نزنم . ولی خوشم اومد تو رو در اون وضعیت دیدم .البته فقط یکی دو دقیقه دیدمت . تا اون جایی که شورتتو پایین کشیدی .
 لبامو گاز می گرفتم و سعی می کردم بر خودم مسلط باشم که چیزی بهش نگم ..چون می دونستم بعدا پشیمون میشم و جمع کردن قضیه خیلی دشواره .
 -باور کن دریا جونم پای دختر دیگه ای در میون نیست . می دونم تو هم دوستم داری ..
 از جیبش یه اسپری در آورد و یه پافی زد و گفت
-بوش کن .. این همونیه که خودم به بدنم زدم . دختر کجا بود ؟! خواستم ببینم واکنش تو چیه ... تو هم یه حسی بهم داری و از این که اعتراف کنی می ترسی ..
-نه من هر حسی که نسبت به تو داشته باشم دلایل فاصله گرفتن از تو اون قدر قویه که نمی تونم عشق تو رو قبول کنم .
قبل از رفتن یک بار دیگه منو بوسید .  . وقتی رفت خیلی آروم دراز کشیدم و چشامو بستم . ولی خوابم نمی برد .. مدام داشتم به لحظه ای فکر می کردم که اون داشته منو دید می زده ..بازم جای شکرش باقی بوده که تا همون جاش دیدم زده .. اون از بدنم خوشش اومده .. نهههههه ..من اونو که نوزاد بوده بغل می کردم . بین ما نباید هیچ رابطه ای باشه .. زیر ملافه بودم . پنجره باز بود . تقریبا سکوت بود و آرامش و فقط صدای خفیف امواج دریا به گوش می رسید . یه شورت نازک و فانتزی پام بود .. و دیگه بر هنه بودم . می دونستم فرشاد نمی تونه رو زمین بخوابه . اما سختم بود که اونو بیارم کنار خودم بخوابونم . با این که گفته بود که بهم دست نمی زنه . ولی پنبه و آتیشو کنار هم قراردادن درست نبود . هی از این پهلو به اون پهلو می غلتیدم مگه خوابم می برد ؟ تا اون جایی که می دونستم فرشاد هم عادت داشت که با شورت بخوابه و خیلی راحت باشه .. سر و صداهایی از اتاقش میومد . اونم خوابش نبرده بود .. ظاهرا اومده بود به پذیرایی و از پنجره اون جا بیرونو نگاه می کرد . حالا من دلم می خواست دیدش بزنم . شاید این جوری می خواستم دلمو خنک کرده باشم . شایدم انگیزه دیگه ای داشتم که می خواستم سر خودم کلاه بذارم و به نوع دیگه ای توجیهش کنم ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

دریا همون دریا بود 19

همون جوری که دوست داشتم بر هنه شدم . یه نگاهی به اندام خودم انداختم .  دور نوک سینه هام زیاد کبود نبود . همون سفتی و درشتی رو داشت . یه چرخشی هم زده تا باسنمو توی آینه ببینم .. شورتمو پایین کشیدم .. خودم از تماشای باسن خودم لذت می بردم . آخرین باری که با شوهرم فرزین سکس کرده بودم به یکسال قبل بر می گشت چند ماه قبل از مرگش ..بعدش دیگه  حس و حالی نمونده بود ... دستمو گذاشتم روی کسم .. چقدر موهاش زیاد و بلند شده بود . فرزین دوست داشت که کسم همیشه براق و بی مو باشه . بعد اون دیگه هیچوقت موهاشو نگرفتم .. نهههههه ..نههههههه این امکان نداره .. دور و بر کسم و روی موهاش یه حالت خیسی و لزجی وجود داشت ... فکر کنم از همون کنار دریا این حالت پیش اومده بود ... با این که به سکس و هوس و هماغوشی فکر نمی کردم ولی خود به خود این حالت خیسی روی کسم و دور و بر شورتمو خیس کرده بود .. لعنت بر تو پسر ..  نمی ذارم غرورمو بشکنی . نمی ذارم اون جوری که خودت می خوای عمل کنی . این حسی که نسبت به من داری عشق نیست . این یک رویای بچگیه که خودشو به این صورت نشون داده .. من تا چند سال دیگه این فرم و حالت خودمو از دست میدم و تو تازه به اوج جوونی و لذت بردن از زندگی می رسی ..  تازه همه اینا  رو اگه از این فرض بگذرونیم که رضایت خانواده رو بتونیم جلب کنیم ..
 چقدر پشم و پیله های کسم زیاد شده بود .. باشه وقتی این دفعه رفتیم تهرون تمیزش می کنم ..   الان غصه چی رو بخورم ؟! من که نمی خوام پیش فرشاد بخوابم ... نهههههه .اون اگه نیمه شب بیاد پیشم چی ؟! بخواد گستاخ شه ؟! اون الان  کجاست ...  این دور و بر زنای بد  کاره زیادن . زنایی هستند که از خودشون خونه دارن ... نههههه .. امکان نداره .. چرا اجازه دادم که اون تنهایی بره ... چرا این موضوع برای من مهمه . نه .. به من چه هر غلطی که می خواد بکنه .. اصلا واسه من اهمیتی نداره . خودمو توی آینه نگاه می کردم . به نظرم اومد  که از خیلی از جوونا جوون ترم . خوشگل تر و خوش پوست ترم . راستش هنوز فکر فرزین از سرم خارج نشده به مرد دیگه ای فکر نمی کردم . فکر نمی کردم که یه روزی  اونم به همین زودی بدون این که بخوام غرق هوس شم . بدون این که بهش فکر کنم . لبه های کسمو به دو سمت بازش کردم تا بتونم قسمتی از داخلشو ببینم .. غرق غرق بود .. اونم بعد از یکی  دو ساعت ... مورمورم شد . نه ... نههههههه .. این من نیستم . منو ببخش فرزین .. من زن بدی نیستم . اگرم صیغه فرشاد شدم به این خاطر بوده که می خواستم روسری مو بردارم و تا اندازه ای که راحت باشم  و تحریکش نکنم توی خونه ام آزاد باشم .. من نمی خواستم اونو ببوسم .. اون این کارو کرد . تو که خودت می دونی  از بچگی  کنار من بوده ...
حس کردم که حرفامو باور نمی کنه . خودمم باور نمی کردم ... یه حس خاصی داشتم یه حسی که حتی در مورد فرزین هم نداشتم .. اون اومده بود به خواستگاریم و من از دواج کردم و بعد ها بهش علاقه مند شدم .  چرا دیگه اون حس قدیما رو نسبت به فرشاد ندارم . چرا .. چرا .. نههههه .. من نمی تونم عاشق شده باشم . این خیلی مسخره هست . کجایی لعنتی .. چرا این قدر دیر کردی ؟ اصلا خوابم نمی برد ... خودمو انداختم روی تخت .. هی از این پهلو به اون پهلو می کردم تاثیری نداشت . بازم رفتم جلوی آینه . از خودم خجالت می کشیدم . نمی دونستم از چی دارم فرار می کنم . شایدم می دونستم و نمی خواستم باورش کنم .. اشک تمام صورتمو پوشونده بود ... تا این که صدای درو شنیدم ..  سریع مانتومو تنم کردم .. نههههه ..نهههههه  .. این بو رو تا حالا نشنیده بودم . حسش نکرده بودم . یه عطر زنونه خیلی ملایم . نشون می داد که اون با یه دختر بوده و تماس بدنیش اون قدر قوی بوده که عطر تن اونو به خودش گرفته .  صورتمو خشک کردم و دیگه لامپو روشن نکردم ..
 -فرشاد تویی ؟
 -نخوابیدی ؟
 -چرا خوابیدم تازه بیدار شدم .. نمی دونم چرا . ولی حالا که بیدار شدم دوست دارم که از پشت این پنجره حرکت آبها رو ببینم . هر چندحالا   فقط میشه آبهای کنار ساحل  و کف های سفید امواج شکسته رو دید .
 -کاش میومدی با هم قدم می زدیم
-تو که رفتی بس بود . تازه من میومدم مزاحم حال کردنت می شدم ؟ دخترای قرتی این دور و برا خیلی زیادن . باید حواست به اونا باشه . 
-برای تو چه فرقی می کنه ..
-آخه تو امانتی .. ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

دریا همون دریا بود 18

نمی دونستم به این پسره چی بگم ..
-ببین خیلی چیزاست که به همین سادگی ها حل نمیشه . نمیشه خیلی راحت از کنارش گذشت . نمی دونم چه جوری بگم ..
فرشاد : عشق و دوست داشتن که باشه همه اینا قابل حله ...
دستمو گرفت توی دستش .. همه جا تاریک بود و کسی دیده نمی شد .. نفسهای گرمشو حس می کردم . صورتشو به صورت من نزدیک کرده بود . نمی خواستم وسوسه شم . ولی لباش رو لبای من قرار گرفته بود . مانغش نشدم . گذاشتم منو ببوسه . چشامو بستم تا نسیم دریا , گونه  های داغ ناشی از حرارت بوسه رو خنک ترش کنه .. چه لذتی داشت ! وقتی به خود اومدم که حس کردم  دارم لبای فرشادو می مکم .. نوک سینه هام تیز شده بود .. لرزش خاصی رو در تمام بدنم حس می کردم .. دستم به کناره های شلوار فرشاد در قسمت بالا خورد . متوجه شدم که اونم غرق التهاب و شهوته .. فوری لبامو از رو لباش بر داشتم . ترسیده بودم .. نهههههه .. فرزین داره مارو می بینه .. میگه اگه بیست و پنج سال پیش اون کارت نا خواسته بود پس این چی ؟! ولی من حالا صیغه اش هستم .. اما این فقط واسه این بوده که من می خواستم راحت باشم . به خاطر اعتقادم به حفظ حجاب .. ولی ما که شرطی نذاشته بودیم . داشتم دیوونه می شدم .  
-چت شده دریا ..
سکوت کردم . نمی دونستم جواب اونو چی بدم  . اونم حتما دستای منو حس کرده بود که رو قسمت ورم کرده شلوارش قرار گرفته بود .. یک بار دیگه منو بوسید بازم مانعش نشدم ... دلم می خواست تا صبح همون جا لب دریا رو ماسه ها می نشستم و اون منو می بوسید . فقط بوسه . ولی  می ترسیدم .. نهههههه .. اون جای پسرمه .. هیجده سال ازش بزرگترم ... اگه دامون بفهمه اگه فرشته متوجه شه ! نهههههه من نمی تونم پامو یک قدم جلو تر بذارم ... به وقت بر گشتن به سوئیت دخترا و پسرای زیادی رو می دیدم که دست در دست هم و خیلی صمیمانه تر از ما قدم می زدن .
 -فرشاد تو تا کی می خوای این افکاروتوی سر خودت داشته باشی . این کارت اشتباهه .
-ما همو بوسیدیم دریا . تو نشون دادی  که    سراسر وجودت پر از عشقه و محبت . می تونی همونی باشی که من می خوام ..
-فکر نمی کنی این دوست داشتن من ناشی از همون حسی باشه که از زمان بچگی هات داشتم ؟ یه عادت ؟ ..
-مثلا می خوای بگی جای مادرمی ؟ یه مادر بچه شو این جوری نمی بوسه که تو بوسیدی ..
 نههههههه اون چرا با من این طور حرف می زد ..
 -بس کن فرشاد .. شاید چند ماه شوهر نداشتن این جوری بارم آورده ..
 -یعنی میگی اگه از دواج کنی همه چی حله ؟ خب با من باش ..
 -بهت میگم بس کن . اگه نمی خوای جیغ بکشم بس کن ..
خودم از این حرکت خودم ناراحت شدم . دوست نداشتم اونو ناراحتش کنم .  خیلی سخته  برای یک زن که یه مردی خیلی کم سن تر از اون بهش اظهار عشق کنه و اون سر در گم و حیران بمونه . من که البته تکلیف خودمو می دونستم ولی اون دست بر دار نبود .شاممونو در یکی از غذا خوری های ساحل خوردیم ..  این لحظات بیشتر در سکوت سپری شد . و جز چند جمله معمولی کلام دیگه ای بین ما رد و بدل نشد . حس می کردم زمین از پایین و آسمون از بالا دارن بهم فشار میارن . اصلا نمی تونستم توی صورت فرشاد نگاه کنم. شاید اگه  کنار دریا هوا روشن می بود و فرضا کسی هم ما رو نمی دید نمی تونستم اونو ببوسم .. بعد از اون صیغه نمایشی اولین شبی بود که با هم تنها بودیم . یعنی اصلا تصورشو نداشتم که در یک همچین مخمصه ای بیفتم ... عادت داشتم که شبا خیلی راحت بخوابم ..  با شورت .. یا حتی کاملا بر هنه .. یا فوقش یه لباس خواب نازک بدن نما .. ولی در حضور فرشاد اون راحتی رو نداشتم .. اما اون یواش یواش داشت پاشو از گلیم خودش دراز تر می کرد . من  از این مدل شخصیت خوشم نمیومد ..
 -خوابم گرفته می خوام بخوابم .  
ما هر دو مون عادت  داشتیم که  روی تخت بخوابیم .
-تو بخواب ..من میرم یه دوری بزنم و بر می گردم . صبح که باید راه بیفتیم . دلم نمیاد فرصت تماشای  زیبایی شب دریا و ساحلو  با خوابیدن زیاد از دست بدم ...
 -ببینم  می خوای بری دختر بازی ؟
 -داری میشی مثل مامانم .. تو که خوابت میاد بگیر بخواب .. چیکار به کار من داری ..
دیوونه ..می دونم می خواست حس حسادتمو تحریک کنه ..
-برو ربطی به من نداره . هر کاری دوست داری انجام بده .
 -اگه دوست نداری نرم ...
 -نه برو ...
 عصبی ام کرده بود . انتظارشو نداشتم ... بعد از رفتنش نمی دونستم چیکار کنم .  همش در این اندیشه بودم که اون داره چیکار می کنه . با این که نمی خواستم صورتمو نشونش بدم و خودمو به بهترین شکلی آرایش کنم اما این کارو کردم ... می خواستم اعتماد به نفسم زیاد شه . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 
 

ابزار وبمستر