ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فقط یک مرد 197

کبوتر صحرا , ظاهرا درخونواده  به دل پدر و مادرم نشسته بود . می دونست چیکار کنه . چطور خودشو تو دل اونا جا کنه .   کبوتر بابا مامانمو بوسید . یه نگاهی به پدرش انداخت . انگاری دلش واسه اون می سوخت . بابا مامانم  و حتی خود من از این حرکتش که احترام باباشو نگه داشته خوشمون اومده  قطره اشکی از چشای شاهین صحرا یا کوهستان جاری شد . طاقت جدایی از دخترشو نداشت ولی می دونست که کبوتر در ایران خوشبخت می شه و احساس راحتی بیشتری می کنه . به زبان سرخپوستی یه کلماتی رو با هم رد و بدل می کردند . شاهین  چند بار سرشو بالا و پایین کرد . منو یاد فیلمهای وسترن و سر خپوستی مینداخت . بالاخره پای یکی از اونا به خونه مون باز شده بود . رفتم طرف پدر زن جان عزیزم . آغوشمو واسش باز کردم . زار زار گریه می کرد .. البته ناگفته نماند که کتایون و افسانه هم رفته بودند   طرف اتاق کتی و موقع خروج اونا رو هم می دیدم که دارن زار زار گریه می کنند . البته اونا واسه خودشون و کم شدن سهمیه شون گریه می کردند . .. ولی یه جای کار باید قاطعیت خودمو نشون می دادم . آخه من که نمی تونم متعلق به یک نفر باشم . حالا وقت خوشیه . وقت شادی . وقت راز و نیاز عاشقونه با کبوتر ناز و خوشگلمه . چقدر منتظر این لحظه بودم . لحظه ای که بغلش بزنم تو چشاش نگاه کنم و بهش بگم که دوستش دارم .  یه جایی رو برای پدر کبوتر ردیف کردند که بخوابه . اون تا دو سه روز دیگه بدون کبو بر می گشت به امریکا . من و کبوتر جان رفتیم یه سری به کتی و افسانه بزنیم و از دلشون در بیاریم . هر چند  فرشته نجات من فقط به صورت کلی می دونست موضوع چیه .. وقتی رفتیم دیدیم اون دو تا زن در آغوش هم چه جور دارن گریه می کنن . -چه خبرتونه . هر کی ندونه فکر می کنه بی شوهر شدین دارین زار زار گریه می کنین . تازه من که فقط متعلق به یک نفر نیستم . کتی : این که بخوای هر روز دست یکی رو بگیری و بگی این عشقته .. به نظر من بری در یه هتل پونصد تختخوابه زندگی کنی بهتره -اتفاقا همین تصمیمو هم دارم کتی . از این خونه میرم و به همون هتلی که گفتی میرم . البته اگه دوست داشته باشی می تونم دو تا اتاق برای تو و کتی هم بگیرم . -داداش داری مسخره ام می کنی -مسخره کجا بود . بی جنبه ها . همین کارو انجامش میدم .  شما هم همین جا می مونین . حالا ببینم شمایی که طاقت و تحمل یک زن اضافه تر رو ندارین چه جوری می تونین در کنار صد ها زن  بمونین . یک حرمسرا درست می کنم .. کتی و افسانه  مثل موش مرده ها به من نگاه می کردند و منم خیلی جدی بر خودم مسلط بودم که یه وقتی خنده ام نگیره . پول خرید هتل رو داشتم ولی وقت و فرصت کجا بود که پونصد تا زن رو بهشون برسم . من که حالا به هر کشوری سفر می کنم بیشتر از چند تا زنو نمی تونم بکنم . در عرض چند ثانیه دو تایی شون طوری مهربون شدند که اصلا فکرشو نمی شد کرد که اینا همونایی باشن که دقایقی پیش شده بودن لجباز ترین آدمای دنیا . هر چند می دونستم همه اینا موقتیه و بعدا که خیالشون آسوده شد کبوتر منو اذیت می کنن . فدای کبوترم بشم . یه دنیا حرف واسه گفتن داشتم . مجبور بودم با همین زبون فارسی بهش بزنم .  دلم برای حس بوی تنش تنگ شده بود . اون پیر هنش که بوی دود می داد . بوی دود و عشق در کوهستان . اون شب عشقبازی در  روی کوه .. زیر آسمون خدا و ستاره ها چه حالی به هر دو مون داد . اون با تمام وجودش خودشو تسلیم من کرده بود . می دونم مثل من به اوج لذت رسیده بود . و من در نگاهش عشقو می خوندم . رفتیم به اتاقی که برای خودم و اون ردیف کرده بودم . با این که از شیک ترین کشور جهان اومده بود ولی می دونستم که هیچوقت  خوابیدن در یک همچین اتاقی رو به خواب هم ندیده .  بغلش زدم . سرمو گذاشتم رو سینه اش . هنوز پیراهن ساده ولی زیبای سرخپوستی رو به تن داشت . همه جاشو بو می کشیدم . خنده اش گرفته گاه قلقلکش میومد . غرق بوسه اش کرده بودم . بوی عطر هوس انگیز زنونه رو می داد . ولی من ازش بوی دود رو می خواستم . یک قسمت از لباسش تقریبا این بو رو می داد . از این دیوونه بازیهای من لذت می برد .  می دونم سر در نمی آورد واسه چی این جوری زده به سرم . شاید فکر می کرد که کس خل شدم . اتاق خواب بزرگ و پنجاه متری من با یک نور چراغ خواب بنفش روشن مزین شده بود . می دونستم  که بیشتر زنا با این رنگ بیشتر به هوس میان و رنگ صورتی بیشتر روی مردا اثر داره . هر چند اینا ملاک نمیشه ولی می خواستم از هر طرف هوای کبوترمو داشته باشم . من براش حرف می زدم و اونم یه چیزایی به من می گفت . هیشکدوم نمی دونستیم طرف چی میگه . زبان زبان عشق بود و احساس . خون گرمی بود که در رگهای ما جریان داشت . چقدر سخته که آدما ندونن چی دارن به هم میگن اما به هر حال میشه به راز دل هم پی برد ولی  چیزی به این درد ناکی نمیشه که دو نفر یکدیگه رو دوست داشته باشند و از هم جدا باشن ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی . 

هرکی به هرکی 167

مامان الیا وارد شد . هنوز آرمیلا لب باز نکرده جریانو گرفته بود . یه جوری نگام می کرد که فهمیدم عصبیه . من دیگه باید چیکار می کردم -من سرم خیلی درد می کنه حالم گرفته . خسته ام دارم می میرم -داداش اگه داری می میری از دست اون ور پریده که اون یکی داداش ما رو از ما گرفته خسته و مریض و بیماری . اون یه داداش کمش نبود حالا داره تو رو هم از ما می گیره . فکر نکردی کس منم تشنه شه ؟/؟احترام به مادرت چی شد . می خواستم بگم  دو سه قطره ای توی کس الیا جونم آب ریختم که فوری جلو زبونمو گرفتم آخه این جوری بد تر می شد . لعنتی این که انداخته بودم انگاری آب نبود . بیشتر به سنگ می خورد . -حالا خانوما یه چیزی درست کنین به این گرسنه بدین . من دارم ضعف میرم . من که نمی تونم همین جوری کاری بکنم . دیگه هیچی ازم نمونده . این مردا کجا هستند که به دادم برسن ..آرمیلا : داداش ما رو باش .  از دست خواهر و مادرت دیگه فراری شدی . اونایی که با تمام وجودشون بهت حال میدن ما هستیم بد بخت نه غریبه ها . -چرا حالا این قدر سر کوفتم می زنین . مگه من چیکار کردم . پریسا هم عروس شماست . اون امشبو نمی خواست اینجا بمونه گفتم حالا که داره میره کس خالی یا بهتره بگم دس خالی نفرستمش . -مامان می بینی رو رو ؟/؟ -آره دخترم تو برو آشپز خونه یه چیزی درست کن من با این آقا پسر کار دارم و می خوام آدمش کنم . ظاهرا این یه تیکه رو آرمیلا حرف بزن نبود چون به مذاقش خوش نیومد که میدون رو خالی کنه و منو بسپره به دست مامان . توقع داشت که مامان بره آشپز خونه غذا درست کنه و خودش با من حال کنه .. -آرمیلا یه استامینوفن کدئینه بیار من دارم می میرم . -بمیری بهتره تا زیر کس ما خوابت بگیره .. بد جوری توپش پر بود . حالا که این طور شد من اصلا خودمو روی کسش تکون نمیدم تا حس کنه که قدرت دست کیه . هر چند که قدرتی واسه گایید ن اون نداشتم . وقتی که رفت و من و مامان تنها شدیم به من گفت آریا تا حدودی خواهرت راست میگه ولی این قدر سر به سرش نذار من که نمی تونم پیش اون همش از تو دفاع کنم . هر دو تا تون بچه های من هستین . درکت می کنم ولی خب نباید کاری کنی که ما فکر کنیم خواهر و مادرت برات ارزش کمتری دارن . رفت و برام یه قرص سردرد آورد و خوردمش و لیوانو زیر تخت قایم کردم تا خواهرم نبینه .-مامان دوستت دارم عاشقتم . -خواهرت آرمیلا هم دوستت داره . پس تو هم باید دوستش داشته باشی . اون این حرفایی رو که می زنه از رو عشق و دلسوزیه -وحسادت -خب حسادت رو هم میشه به نوعی عشق تعبیر کرد -آره مامان در یه حد و اندازه ای که باید کنترل شه . حالا عزیزم نمی خوای به خودت زیاد سخت بگیری . هیچ کاری هم نکن . خودتو بسپر دست من . می خوام وقتی آرمیلا میاد حس کنه که من به اندازه کافی شیره ات رو کشیدم و نفستو گرفتم و امانتو بریدم . مادر کیرمو گذاشت توی دهنش و ساک زدنو شروع کرد . صدای سرخ شدن یه چیزی رو توی تابه احساس می کردم . کیرم نیمه شق شده بود . راستش هوس منم نیمچه هوس بود . پدرم در اومده بود .اگه یه جنده مرد هم می بودم تا این اندازه فعالیت نمی داشتم . ولی دلم می خواست مادرمو که واقعا درکم کرده عاشقانه می بوسیدم و عاشقانه می کردمش . فکرم رفته بود به جاهای دیگه . به این که تا چند روز دیگه در محفل سکس خانوادگی باید عفت و عارف رو معرفی کنیم و معلوم نیست چه در گیریهایی پیش میاد . فقط چند روز مونده . در این چند روز باید حسابی تجدید قوا کنم تا در مجلس کم نیارم و مثل همیشه حرف اول رو بزنم . چون واسه خودم غرور داشتم . از این که از مردای زیادی جلو می زنم وکلا همه رو پشت سر گذاشته و به عنوان قوی ترین مرد مجلس شناخته میشم به خودم می بالیدم . خیلی ها در روز به من زنگ می زدند که پنهونی برم خونه شون و اونا رو بکنم و نمی دونم شوهرمون خونه نیست و از این حرفا . ولی من جواب می دادم فقط در مجلس . من اهلش نیستم و اساسنامه رو زیر پا نمیذارم . به مصلحت نظام نیست که اساسنامه رو زیر پا بذارم . ما قانون اساسی داریم . بابا بزرگ آرمان رهبر ماست ولی خیلی کس خله . دقایقی بعد که آرمیلا اومد نزد من یه چند تایی کتلت رو گذاشته بود در یه وردستی  و در همون حالتی که مامان رو کیرم نشسته تلمبه می زد گفت داداش یکی بر دار خوب آبت زیاد بشه بریزی تو کوس زن داداش پریسا . -خواهر جان زحمت کشیدی دستت درد نکنه ولی این حرفا چیه داری می زنی . یکی بر می دارم که منو یاد کس خواهر نازم آرمیلا بندازه . یکی از کتلت ها خیلی پت و پهن و درشت شده بود اونو بر داشتم و گفتم همینو بر می دارم که اندازه کس خواهر گلم آرمیلاست . همون جوری که اونو با اشتها می خورم اینو هم با لذت و میل می خورم . -ماااااامااااااااان ..  خواهرم دستاشو گذاشت رو گوشش و جیغ می کشید . عصبی شده بود از این که به کسش گفته بودم گشاد . کس خواهرم نصف اون کتلته نمی شد ولی می خواستم حالشو بگیرم . مامان الیا : آریا کس خواهرتو نشون بده ببینم چی داره میگه . راستش من از وسط و درازا اونو خورده بودم . یه تیکه هم از سر اون نصفه باقیمونده گرفتم حالا راستی راستی شد اندازه کس آرمیلا . -مامان نگاه کن قضاوت کن . این کجاش گشاده ؟/؟ ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

اتوبوس هوس 22

ولم کن آشغال .. -وقتی که این جوری دست و پا می زنی و حرص می خوری نمی دونی که چقدر خوشگل و دوست داشتنی تر میشی . این جوری بیشتر حال می کنم و صفا داره . می خواستم هر کار بی نتیجه ای که دوست داره انجام بده زورشو رو من خالی کنه . دیگه نایی نداشت -خیلی پستی خیلی بیشرمی . -هنوز کجاشو دیدی . من باهات خیلی کار دارم . ببینم رویا جون اجازه میدی که من این پرده ها رو بکشم ؟/؟ کار از محکم کاری عیبی نمی کنه . یا این که دوست داری من همین جوربه کارم ادامه بدم تا که شاید یکی از این پشت بیاد و یه نگاهی به ما بندازه . شاید یه بچه فضول عشقش کشید خودشو بالا بکشه و از طرف این شیشه یه دیدی به ما بندازه . چقدر بد میشه . گناه داره . بد آموزی داره . اگه این بچه دلش بخواد چی میشه . ما باید چیکار کنیم . -نکن .. نکن .. -چیکار کنم . من که دلم می خواد بکنم باید چیکار کنم . زیپ شلوارشو کشیدم پایین .. -اینا چیه می پوشی . خیلی سفته این شلوار . فکر دست منو بکن دیگه . این دفعه با هم میریم بازار یه شلوار پارچه ای نرم یا یه جین کشی برات می گیرم که هر وقت خواستم اونو پایین بکشم هم خودت راحت باشی هم من . پاهای قشنگت زخمی نشه .. کف دستمو از طرف شورت رسونده بودم به کسش و چهار انگشته مالشش می دادم . -فکر نمی کردم این قدر بد باشی .. لبامو به لبای این زن میانسال نزدیک کرده و گفتم رویا جون گاهی وقتا می بینی زنا از بدی و کارای بد بیشتر خوششون میاد تا جنتلمن بودن و سر به زیر و نجیب بودن . من اگه می خواستم آروم باشم حالا دیگه تو رو نداشتم -فکر می کنی داری ؟/؟ -آره .. دارمت .. لبامو به لبای رویا چسبوندم . اونا رو بسته بود . منم لبامو بستم و یه چند ثانیه ای رو لبای اون ثابت نگه داشتم . می دونستم که دلش می خواد . می دونستم که رام شده . وقتی به کس و سینه های زن دست بزنی و تحریکشون کنی در هر شرایطی تحت تاثیر قرار می گیرن . اونا هم انسانن از آهن که نیستن . نیاز دارن خواسته دارن . حالا نیاز ما درازه و مال اونا سوراخ داره . دیدم لباشو رو لبام حرکت میده . چراغ سبزشو که دیدم خودمم شروع کردم به حرکت و فعالیت . انگشتامو رو کسش حرکت می دادم . اونم به خوبی متوجه شده بود که من احساسشو حس کردم . -رویاااااااااااااا . -کوففففففففففففففت -چقدر با حال صحبت می کنی -پاشو اون پرده های لعنتی رو بکش -ببینم می خوای فرار کنی ؟/؟ - با این وضع ؟/؟ اون وقت یکی وحشی تر از تو بیاد سراغ من ؟/؟ -دلت میاد راجع به من این جوری حرف بزنی ؟/؟ -تو هم دلت میاد این جوری اذیتم کنی ؟/؟ هر کاری که من انجام میدم به خاطر تو هم هست . واسه هردومونه . نمی دونم چرا حس می کنم یه علاقه خاصی بهت دارم .  انگاری یه نیروی جاذبه ای داری که منو به طرف خودت می کشونه -خیلی زبون بازی . مث همه مردا . وقتی کارتون پیش رفت پشت سرتونو هم نگاه نمی کنین . -من قول میدم همیشه جلو رومو نگاه کنم همیشه نگام به تو باشه .. پاشدم پرده ها رو کشیدم . واسه این که اونو بیشتر سر حالش کنم  و به این شرایط عادت بدم بیشتر باهاش ور رفتم زیر گوشش حرفای محبت آمیز خوندم . -عزیزم حالا داری میشی یه دختر خوب . اونو از پا کاملا لخت کردم و شورتشو هم در آوردم . خانوم خوشگل دختر ناز . ووووووییییییی چه کسی داری . اصلا بهت نمیاد بالای چهل داشته باشی . مثل این که از این حرف من و این که از کسش تعریف کرده بودم خیلی خوشش اومده بود . -خب ناز بودن کس ربطی به سن آدم نداره . در حالی که دهنمو میذاشتم روش گفتم ولی خیلی تازه هست و این جور پنهونی در اتوبوس اداره اونو خوردن خیلی حال میده . -نههههه نههههههه .. -آررررررره آرررررره عزیرم .. -خجالت می کشم از خودم از تو از رستم .. -نه دیگه بذار کس لیسی هم به تو حال بده هم به من . چه خجالتی عزیزم . من  که خودم مثل تو دارم حال می کنم پس از هم خجالت کشیدن فایده ای نداره . رستم هم که باید مادرشو درک کنه تازه قرار نیست که بری بهش بگی با من حال کردی از طرفی اون از این که یه مردایی به طمع ثروتت بخوان بیان طرف تو نگران بود و حس می کرد که نکنه بخوان فریبت بدن -راست میگی ؟/؟ -به جون تو رویا که برام از یه دنیا هم عزیز تری حقیقتو میگم . اونم فقط به خاطر تو وجود تو و این که مادرشو خیلی دوست داشت نگران بود . وقتی دهنمو گذاشتم رو کسش و شروع کردم به میک زدن اون کس کوچولو و تپلو که خب تازه و نازبود و یه خورده هم بیشتر از حد و اندازه هاش ازش تعریف کرده بودم  لگد زدنشو از هوس زیادی شروع کرده بود . رویا جذاب و سرکش بود . زیبا و خواستنی و سرانجام دست نیافتنی . زن اگه پس ار مقاومت زیاد تسلیم شه حال بیشتری داره . همون کاری که رویا با من انجام داده بود و خواستنی ترش کرده بود . ولی همین زن وقتی که تسلیم میشه انگار نه انگار که همو بوده که دقایقی رو مقاومت می کرده .  زمین و زمانو یکسره می کرده تا از زیر بار سکس در بره . .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 

به دادم برس شیطان 79

حاج آقا طوری لذت می بری که انگاری اون وقتی که بهت گفتند تو مجتهد اعظم هستی تا این حد خوشحال نشدی . -آی گفتی آی گفتی .. خلاصه منیره کمی دیگه با حاجی ور رفت . و قرار گذاشتند که هر یک روز در میون منیره  روزی یک ساعت به حاجی سر بزنه تا این که ریش و سبیلش بلند شه و بتونه بر گرده سر خونه زندگیش .  بهاری خیلی دلش می خواست منیره رو به عقد خودش در بیاره  ولی مثل سگ از زنش می ترسید . با این همه احوال تا اونجایی که  جا و فرصتش بود می خواست با این زن حال کنه ولی از این که ریش و سبیلش در بیاد و چهره شو پیر تر نشون بده و موهای سفیدشو مشخص کنه ناراحت بود . حالش بد جوری گرفته بود . منیره هم که معلوم بود بود جوری آخونده رو خر کرده  خیلی هم اونو تیغ زد تا فقط واسه کبری کار نکرده باشه . کبری هم که از خیانت منیره به حاجی ناراحت بود نسبت به اون سر سنگینی می کرد . منیره می خواست نسبت به این مسئله بی توجه باشه ولی از اونجایی که حس کرد ممکنه در آینده همین کبری به دردش بخوره و از طرفی ملا شریف هم به واسطه این کس دادن اون می خواد مجتهد و کتابدار بشه با خودش گفت پس باید کاری کنم که از دل این  کبری کس خل در بیارم . ولی نمی دونست باید چگونه این کار رو بکنه . می دونست کبری خیلی دلرحمه . برای همین دوست داشت از همین حربه استفاده کرده و مخشو کار بگیره . دیگه چاره دیگه ای نبود . منیره و کبری تنها شدند . -کبری جون تبریک میگم . فکر کنم خود ملا شریف خبر نداشته باشه که زن به این خوبی و همراهی و دلسوزی داره که هوای شوهرشو خیلی داره . خب دیگه این از خوش شانسی اونه . من اگه بودم از این کارا واسه شوهرم نمی کردم . مرد جماعت اگه به یک نوایی برسه شاوارشو. دو تا می کنه . -تو چرا به بهاری خیانت کردی .. -تو رو خدا دست از سر ما بر دار . ببینم کبری جان اگه یکی الان بیاد بگه که ملا شریف یک زنی رو صیغه کرده داره باهاش حال می کنه یا احکام اسلامی رو باهاش و براش اجرا می کنه تو چه حالی میشی ؟/؟ چی کار می کنی ؟/؟ یا بر خورد اسلامی داری ؟/؟ تو که الان داری برای یک مجتهد غریبه و نامحرم دل می سوزونی اون موقع حاضری در اجرای احکام شرع همراه و همگام با شوهرت بشی .. -این چه ربطی به مسئله داره -می دونم ربطی نداره ولی اینو می خوام بگم مطمئنا تو راضی نیستی که همچین کاری بکنی . مرگ خوبه ولی برای همسایه . من در این جا می خواستم از ثبات شخصیتی یا عدم ثبات شخصیتی یک شخص بگم . من اشتباه کردم . گناه کردم جوابشو اون دنیا میدم . حالا لذت بردم . چیکار باید بکنم . باید با من اخم کنی . اصلا دو تا پسر میان با هم یک زن رو می کنند از نظر شرعی چه حکمی داره . من نمی دونم شما چطور دست از سر کچل این مجتهدین بر نمی دارین . هر کدوم از اونا را برای خودتون علم کردین . یک امام جدا در نظر گرفتین . من که فکر می کنم اگه گذشتگان یک همچین چیزی رو پیش بینی می کردند که روزی حکومت به دست آخوندا بیفته اعلام می کردند که مثلا یکصد هزار امام داریم . اون وقت به هر کدوم از این کس خلا یک شماره امام می دادند . سیزدهمی و چهار دهمی اون که مشخصه .. حالا بقیه فکر کنم بر سر شماره امام جنگ راه مینداختند . کبری همین جور ساکت بود و بر و بر به منیره نگاه می کرد . گیج شده بود . از بیشتر حرفای منیره سر در نمی آورد . هر چی هم می خواست خودشو قانع کنه که بی خیال قضیه شه نمی تونست .-عزیزم به جای این کارا به فکر دفتر آیت ...ملا شریف باش که از چند روز دیگه کارش شروع میشه .. حاجی که بر گشت جلو ی بچه ها نه ولی اگه تنها گیرش آوردی این خبر رو بهش بده و ازش مژدگونی بگیر .. -چی بگیرم . -یک عدد کیر کلفت ..کبری یه نگاهی بهش انداخت و گفت زشته .. زشته منیره .. ولی یه لحظه به فکر فرو رفت که چرا منیره گفته کلفت .. یعنی ؟/؟... نهههههههه همین جوری یه حرفی زده . امکان نداره ملا شریف این جوری باشه .. ولی بهاری که این جوری بوده . -منیره باید یه بر نامه ای بچینیم که وقتی جمال و کمال بر گشتند یه سری بهت بزنند آخه خیلی وقته که حالشونو نپرسیدی . می ترسم اونا به انحراف کشیده شن . در هر حال اقدام تو برای جلوگیری  از گناه این جوانان پاکدل و با ایمان خیلی موثر واقع شد و من امید وارم که پسرای من بعدا بتونن جا پای باباشون بذارن . -امیدوارم که یه روزی اونا هم با این استعدادی که دارن در تمام زمینه ها مجتهد شن . با این که منیره قول زیر کیر جمال و کمال رفتن رو داده بود بازم کبری دلش بود پیش بهاری .. اونم مثل هر کس دیگه ای فقط به تقدس روحانیت فکر می کرد . دیگه به این کار نداشت که بهاری ریش و سبیلشو برای رد گم کردن و این که جوونتر به نظر بیاد تراشیده . .... ادامه دارد ... نویسنده ...ا یرانی 

زن نامرئی 147

راه افتادم طرف  خیابونا وبازار. به حال خودم می رفتم . خسته بودم . خسته از زندگی . خسته از زمان نمی دونستم چی می خوام و چی منو راضی می کنه . تنم خسته بود و فکرم خسته . می خواستم بگردم سر به سر کسی بذارم . می خواستم فریاد بزنم آروم بگیرم . شایدم می خواستم به کسی بگم که دوستش دارم یا بگم که ازش نفرت دارم .راستی زندگی با چه کسی دوسته . اون فکر نکنم هیچ رفیقی داشته باشه . دلم می خواست خودم باشم . خودم .  رفتم در یه پارکی نشستم . اصلا گردش و تفریح راضیم نمی کرد . به یک بحران روحی و فکری رسیده بودم . حس می کردم خیلی غیر مفیدم . فکر می کرد م که با ید برای لحظاتی به هیچی فکر نکنم .  می خواستم راحت باشم . راحت و آزاد . ولی راستش راحتی دور از دسترسم نبود . می تونستم چشامو ببندم و بخوابم بدون این که کسی منو ببینه . بیدارشم و کسی منو نبینه . اما زندگی با چشاش تعقیبم می کرد و می گفت یه روزی می رسه که منم دیگه ندونم تو داری کجا میری . ما به زندگی می گیم بی وفا . ولی این ماییم که بی وفاییم و اونو تنهاش میذاریم .. نمی دونم چی شد که وارد هتلی شدم . این که بازم برم یکی از اتاقا و جای کسی بخوابم راضیم نمی کرد . دلم می خواست راه بیفتم برم طرف مرودشت و تخت جمشید . هر چند اونجا رو هم می تونستم با خانواده ام برم . ولی حس کردم  که نیاز دارم کمی آروم شم . برم اونجایی رو حس کنم که روزگاری درش زندگی دهها نسل پیش از من جریان داشته . آدمایی زندگی می کردند که روحشون در این دنیای خاکی ناظر بر کار های ماست . رسیدم به تخت جمشید . با ستونهای سنگی بر افراشته . با شکوه تاریخ ملتی که شکستها و پیروزیها را در کنار هم احساس نموده است . اما این شکستها و پیروزیها جز افتخار ار مغان دیگه ای براش نداشته . راستی پای این دیوار های سنگی چه گذشته ! از این پله های سنگی چه کسانی گذشته اند و چه کسانی خواهند گذشت . فردای تاریخ چه خواهد بود . تپه های بلند و کوهک های این اطراف چه می گویند ! سرزمین من ! امروز چه کسی برای تو اشک می ریزد ؟/؟ چه کسی برای تو می خواند ؟/؟ چه کسی به خاطر تو و برای تو می خندد . سرزمین من چه کسی آواز بوم شوم را در سینه خفه خواهد کرد . بوم شومی که می خواهد چشمان زیبای تو را ببندد . اما تو از ویرانه ها گذشتی تو از آن سوی مرگ گذشته ای  تا به امروز بگویی که ایران من همچنان نفس می کشد تا همچنان با کاروان زندگی خود را به فردا و فر دا ها برساند .دیگر فریاد نخواهم زد . این سنگها با من سخن می گویند . از هزاران سال پیش . از آن گاه که در زیر خروار ها خاک خفته بودند . ..آروم شده بودم .. حالا دوباره حس می کردم که روحیه گرفتم . ناهارمو خب تنها خوردم . دوباره داشتم می شدم همون نادیای سابق . دیدم دو تا پسر و یه دختر دارن میان طرف من . می دونستم کرمشون چیه . به نظر نمیومد که بخوان چیزی بپرسن و رد شن . حال و روزشون خوش نبود .  دختره یه حالتی داشت مثل روان گردان مصرف کرده ها . یه جور خاصی شنگ بود .  ولی اون دو تا پسره که باهاش بودند علاوه بر خوش سر و وضع بودن سر حال نشون می دادند . انگاری که می خواستند دو نفری با دختره حال کنند . دختره با یه لحن شلی ازم پرسید ببخشید نقش رستم از کدوم طرف میرن ؟/؟مسیر رو می دونستم -وسیله دارین ؟/؟ من همرام وسیله ای نیست . اگه میشه باهاتون بیام خب راهنماتون میشم . سوار پژوی اونا شدم . ما دو تا زن اون پشت نشستیم . اتفاقا اونا از همشهریهام بودن . بچه تهرون . پسرا خیلی تیکه پرون بودند . این همه راه رو اومده بودن که با یه زن حال کنند و اونو به طور اشتراکی چند روز داشته باشن  -ببخشید شما همین سه تایین ؟/؟ -آره بسمونه . دیگه شلوغش نکردیم . یه نفری کار چند تا مرد رو می کنم . لشگر سیاهی به چه کارمون میاد . تا صبح یه ریز کار داشتیم .. کار و بار .. -بس کن ناهید حرفای بی خود نزن . این خانوم میگن چه خبر باشه ... خلاصه چهار تایی مون از ماشین پیاده شدیم تا  از یکی دیگه از آثار تاریخی ایران زمین که در چند کیلومتری تخت جمشید بود دیدن کنیم . محبوبه دستشو داده بود به دست یکی از اون پسرا . من و یکی دیگه در کنار هم قدم زنان به مقبره هایی نگاه می کردیم که در دل کوه کنده شده و آرامگاه چهار تن از بزرگترین پادشاهان بزرگ ایران بودند . یه احساسی به من می گفت که پسرا اهل حالن و منم دوست داشتم بهشون حال بدم و نا امیدشون نکنم . حتی اگه شبو هم در کنارشون بمونم این بهونه رو دارم که بودم پیش دوست قدیمی خودم . از این بابت مشکلی نداشتم . حس می کردم که دوباره دارم میشم همون نادیای سابق . همون که می دونست دواش چیه . پس باید طوری با این پسرا گرم می گرفتم که اونا دورم بگردن ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

لز با دختر خجالتی 35

بعد از چند دقیقه پنج تایی مون دور هم بودیم . اصلا بهمون نمیومد که در کلاس درس با یک سیستم دیگه ای کنار هم باشیم . یه حالت  لب دریایی رو داشتیم . با یه شورت و بدون سوتین کنار هم بودیم . من و نغمه قبلش یه دوش گرفتیم . فقط با نگام زهیدا رو تعقیب می کردم . دوست داشتم زود تر باهاش خلوت کنم . باهاش حرف بزنم . از دلش در بیارم باهاش ور برم . دلم برای ور رفتن با اون اندام ناز دخترونه اش تنگ شده بود . چقدر این چند روزی خودمو عذاب داده بودم . به خاطر هیچ و پوچ . حس کردم که هم میشه نغمه رو دوست داشت و هم زهیدای مهربونو . اون اینو خیلی زود تر از من فهمیده بود و من  دوست خوبمو رنجونده بودم . با این حال هنوز هم زهیدا نمی دونست که من از بابت جریان پیش اومده متاسفم .  موقعیتی پیش نیومده بود که باهاش خلوت کنم . دخترا هیشکدوم جرات نداشتن به ما بگن که چقدر طولش دادیم و هیشکدوم هم شوخی های بیجا نکردند . نمی خواستند کاری کنند که استاد فکر کنه اونا دارن سوءاستفاده می کنن . آخه نغمه جون با همه خاکی بودنش هنوز  خانم نوایی بود و باید که این طور می بود . ماباید جایگاه خودمونو می شناختیم . البته بر خورد نغمه با ما هم خیلی محبت آمیز بود . با متانت و طوری که نسبت بهش احساس نزدیکی کنیم . دخترا چند مدل غذا درست کرده بودند و من نتونسته بودم باهاشون همکاری کنم . در عوض در چیدن سفره و درست کردن سالاد کمکشون کردم . هیشکدوم از ما خودشو کاملا سیر نکرد . خودمونو برای یک جنگ آماده کرده بودیم . جنگی که با پیروزی همه همراه بود ..-خب دختر خانوما دست همگی درد نکنه . با زیبا جون که لحظات خوبی رو داشتم . زهیدای گلمو که از قبل باهاش شناخت دارم . می دونم بهاره جان و زلیخای مهربون هم خیلی دوست داشتنی هستند . در هر حال ما بهتره بریم به خودمون برسیم و لحظه های خوش زندگیمونو با هم قسمت کنیم که بهتره یه خورده از هیاهوی مشغله های زندگی در بیاییم و به نوعی آرامش نسبی برسیم . من از فکر گرونی و خستگی تدریس و شما هم از این افکار که دارین درس می خونین فلان استاد چه رفتاری با شما در پیش داره و در فلان درس چه نمره ای می گیرین و فردا چی بخورین و بپوشین .. برای رسیدن به نتیجه ای که باید براش سالها دوندگی کرد چه اشکالی داره قسمتی از اون نتیجه رو همین حالا بهش برسین .... این نغمه گلم چه قشنگ صحبت می کرد . طوری حرف می زد که انگاری اینجا کلاس درسه . یک مسئله ساده رو به زیبایی می پیچوند ولی راستش دوست داشتم زود تر حرفاش تموم می شد و به اصل مطلب می پرداختیم . تمام حرفاش فقط رو این مسئله دور می زد و می خواست بگه که ما دخترا که داریم این همه تلاش می کنیم که یه روزی با از دواج به خواسته هامون برسیم حالا هم می تونیم کیف بکنیم . از لحظه ها و جوونی خودمون استفاده کنیم . نغمه جون صلاح دونستند که همه مون در یه اتاق باشیم . یه تخت دو نفره بزرگ  و دو تا تخت یک نفره رو کنار هم قرار دادیم . یه مقداری باید خودمونو جمع و جور می کردیم ولی نغمه جون این جوری خواسته بود . تازه این تخت دو نفره یه گوشه ای افتاده بود و چند تا ایراد داشت که این چند روزه درستش کردیم . قلبم به شدت می تپید . دلم می خواست با زهیدا جونم خلوت می کردم . . حالا پنج تامون کنار هم قرار داشتیم . هم اتاقی هام  خودشونو به نغمه جون چسبوندن . من در انتظار زهیدا بودم . واسه همین تک موندم . از اونجایی که با نغمه حال کرده و واسه آشتی با زهیدا در حال پر پر زدن بودم به این که بخوام یک لز پنج تایی داشته باشم فکر نمی کردم . چون  که زهیدا هم به طرف من نیومده بود ناراحت و دلخور بودم . اون بهمن توجهی نکرد . حق داشت . در همین لحظه نغمه که متوجه شده بود من تنها موندم و یه خورده توی فکرم به زهیدا گفت دختر شب دراز است و قلند ربیدار . ما که هیشکدوممون قصد فرار نداریم . برو کنار دوستت اون تنهاست . -استاد اون می تونه بیاد پیش ما -دختر می بینی که اینجا چقدر در هم شده .. زهیدا دیگه حرفی نزد و با بی میلی اومد پیش من . گریه ام گرفته بود . یعنی این قدر از من بدش میاد که حتی وقتی که استاد ازش خواسته بود که بیاد پیش من اولش محترمانه مخالفت کرده بود و دیگه وقتی فهمید نمی تونه بهش نه بگه اومد طرف من ... زهیدا یه پهلو کرد و اومد طرف من . اون حالا پشت به اون سه تا قرار داشت و من و اون رو در روی هم بودیم . سعی داشت به من نگاه نکنه . صدامو آوردم پایین تر تا بقیه متوجه نشن که چی داریم میگیم -ازم فاصله می گیری ؟/؟ مگه من باهات چیکار کردم . ..ساکت بود و چیزی نمی گفت . با موهای سرش بازی کردم . دستمو گذاشتم رو صورتش و اونو به سمت  صورت خودم کشوندم . -عزیزم می دونی که چقدر دوستت دارم .. -به کلاست نمیاد که هرزه ها رو دوست داشته باشی .. دلش ازم پر بود . حس کردم که بغضش می خواد بترکه و اشکش می خواد در آد . فوری لبامو رو لباش قرار دادم و دستمو از لای شورتش  به کسش رسوندم . هر چی چنگش می گرفتم خشک بود . اصلا لذت نمی برد . می دونستم به خودش فشار زیادی میاره تا فکرشو ببره جای دیگه که حال نکنه و کسش خیس نکنه یا خیلی کم خیس کنه . منم به سرعت و با هر فنی که می دونستم با کسش بازی می کردم .. -زهیدا .. عشق من می دونم خیلی اذیت شدی . منو ببخش . آخه من که تا حالا توی این بر نامه ها نبودم . خیلی با معرفتی منو ببخش . ازت معذرت می خوام . با همه بدیهام تو پیش نغمه ازم تعریف کردی . بعد از ظهری گذاشتی که من و اون با هم باشیم .  حسود و خود خواه نبودی . دوستت دارم . دوستت دارم .. منو ببخش .  خیلی آروم حرف می زدیم که اونا نشنون و نگن چه خبر شده . چشای هر دومون پر اشک و صورتمون تر شده بود . اگه با هم تنها بودیم و اون سه تا نبودند با لحن دیگه ای بهش التماس می کردم . -باشه زهیدا می تونی دوستم نباشی . می تونی دوستم نداشته باشی ولی من هنوز دوستت دارم . لذت بردن ازتو و در کنار تو لذت بردن به من آرامش میده . باشه باهات ور نمیرم ولی پیش نغمه جون کاری نکن که متوجه شه . خیلی آروم کف دستمو از رو کسش بلند کرده و می خواستم بی خیالش شم که اون کف دستشو گذاشت پشت دستم و اونو به سمت کسش فشار داد . -آخ زهیدا منو بخشیدی ؟/؟ این بار بدون این که دستم حرکتی روی کسش داشته باشه با همون تماس و اصطکاک  لحظه به لحظه کس زهیدا خیس تر و لغزنده تر می شد و انگشتام با یه تلنگرمی تونست وارد کسش شه .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

پسران طلایی 7

سینا فقط محو زیبایی ملیسا شده بود . یه دستش به جیبش بود و یه نگاهش به چهره زیبا و هوس انگیز و فانتزی این دختر که دل و دینشو ربوده بود . داشت به این فکر می کرد که این یکی باید بهداشتی باشه .هم این که خودش بهداشتی بود و هم این که به این ملیسا جونش نمیومد که این کاره باشه . نه به هیچ وجه کاندوم نمیذارم ولی اگه خودش بخواد چی .  دلم می خواد کیرم بدون هیچ فاصله ای بره توی کسش . مجبورم هر جوری که اون می خواد عمل کنم . اون که دوست دختر من نیست . ملیسا خیلی خشک و ساکت نشون می داد . یه چیزی فکرشو مشغول کرده بود . ولی سینا اونو به حساب این گذاشته بود که داره فکر می کنه چه جوری حال شوهرشو بگیره تا دیگه هست به دنبال زنای دیگه نباشه . .. با خودش گفت تا باشه از این مردا که مشتریای ما زیاد شه . اونا یه یک ساعتی رو تو راه بودند . معلوم نبود دارن کجا میرن . به نظر میومد یه جایی باشه نزدیک تجریش . رفتن به یه کوچه ای که مگس هم پر نمی زد . .. سینا با خودش حساب کرد که دیگه این طرفا خیلی عالیه . با خونه شون در مرکز شهر هم فاصله داره و خونواده اش دیگه این چند روزه این طرفا نمیان که اونو ببینن . خودش لحظاتی بعد از این فکرش خنده اش گرفت . چون که قرار نبود که اون و ملیسا رو موقع عشقبازی گیرش بندازن . به خونه که رسیدن ملیسا درو با کنترل از راه دور باز کرد و وارد شدن .  پسر به این فکر می کرد که زن چه جوری در این خونه ویلایی بزرگ که شاید دو سه هزار متر هم می شد گاه تنهایی زندگی می کنه . در همین افکار بود که دید چند تا سگ از هر مدل هیکلی به طرفش حمله  ور شدند . سینا فوری چسبید به دامن ملیسا .. -نترس کاریت ندارند . پسرای خوبی هستند . تا من با تو هستم کاریت ندارند . جو به عمو سینا سلام کن .. سگ نره خر که قیافه زشتی هم داشت راس راسی دستشو داشت می آورد جلو  تا با سینا دست بده . پاپی هم که پا کوتاه بود و یک سگ دیگه که سینا بهش توجهی نکرد . این سگا زبون ملیسا رو باز کرده بودند .. سینا احساس گرسنگی می کرد . نمی دونست کارش از همین حالا شروع میشه یا یه چیزی می خورن . وارد تالاری شده بودند که پسرو به یاد قصر پادشاهان بزرگ مینداخت . نصف اونو در یه گوشه ای انواع و اقسام میز و صندلی ها و کاناپه پر کرده بود و در بقیه قسمتها هم تابلو های نفیسی به چشم می خورد مربوط به دوران قاجاریه و قبلش . مانتوشو که در آورد و روسری رو هم از سرش گرفت دیگه حس کرد اگه تا حالا حوری بهشتی بوده از این به بعد شده ملکه حوری بهشتی . یه پیراهن یه سره چرمی به صورت یا طرح بلوزدامن چسبیده  به رنگ جیگری براق اون زیر تنش کرده بود و نصف سینه هاشم که انداخته بود بیرون و دل سینا رو به شدت برده بود .. با خودش گفت حتی اگه ناهار هم نخورم در گشنگی هم میشه اینو گایید . می خواست بره طرف ملیسا و عشقبازی با اونو شروع کنه ولی بازم یه چیزی مانع از این کارش می شد . منتظر بود که خود ملیسا پیش قدم شه . بعد از ظهر شده بود . دست به آشپزیش خوب بود . هر چند غذار رو آماده کرده بود ولی یه چیزی آورد و خوردند . یعنی غذای آماده رو گرم کرد . سینا حس کرد که دیگه خیلی سنگین شده و نمی تونه جلو کیرشو بگیره . بعد از غذا ملیسا همچنان بی خیال بود و عکس العملی نشون نمی داد . سینا متوجه گذشت زمان نبود . یعنی زمان براش خیلی سریع می گذشت . در حالی که یکی که داره کاسبی می کنه زمان واسش سخت می گذره .. پس این داره چیکار می کنه . چرا خودشو تسلیم من نمی کنه ..در طبقه اول و طبقه دوم  بعد از خروج از تالار هم کلی اتاق در حاشیه ای دیگه وجود داشت که نشون می داد این خونه نباید ساختش  جدید باشه ولی  کاملا امروزی به نظر می رسید . هر چند طرحش زیبا و مال سالها پیش بود . ملیسا اومد طبقه اول . خیلی راحت لباساشو در آورد . حتی شورت و سوتین نازک و فانتزی اونم به رنگ قرمز براق بود .  سینا هم دیگه دست به کار شده بود . اونم لباساشو در آورد و تا مرز شورت پیش رفت . ملیسا رفت حموم تا یه تنی به آب بزنه . اون قبل و بعد خواب عادت داشت که دوش بگیره .. سینا داشت آتیش می گرفت . کون قلمبه ملیسا رو فقط یه شورت نازک پوشش داده بود .. چرا این قدر معطل می کنه . من که تا حالاش صبر کردم از این به بعدش هم صبر می کنم . اون رفته حموم . پس من میرم به همون اتاقی که واسه خواب آماده کرده منتظرش میشم . کاش بهم می گفت که باهاش می رفتم . کارای ملیسا واسش عجیب به نظر می رسید . عطر ملایمی به بدنش زد و قبلش هم کیرشو توی دستشویی شست که طعم و بوی بد نده . . سختش بود به این  زن صاحب کار بگه حموم کجاست یعنی حموم دیگه ای که یه آبی به خودش بزنه . آخه اون خیلی خشک بود و در چند مورد بر خوردی تند داشت که سینا بی خیال شد . ولی با این تیپی که ملیسا زده بود می دونست که تا لحظاتی دیگه سکسشون شروع میشه . با کیرش مشغول ور رفتن بود که حس کرد ملیسا داره بر می گرده . شورتشو بالا کشید .. -ببینم تو چرا این جا دراز کشیدی ؟/؟ این جا جای منه . می تونی بری در هر اتاق دیگه ای  که دلت می خواد استراحت کنی .... ادامه دارد ... نویسنده ..... ایرانی 

ایثارگران

-آیدین تو وقتشه که از دواج کنی . تا کی می خوای این قدر علاف بگردی و همش با این دختر و اون دختر باشی .. -از کی تا حالا خواهر کوچولوم دلسوز من شده ؟/؟ همون قدر که تو زود ازدواج کردی واسه هفت پشت خودت بسه . -من از زندگیم راضیم . آیدین  به تازگی شده بود پزشک داروساز و در داروخانه باباش کار می کرد . هر وقت هم که بیکار می شد و آخر هفته ها رو با دوستاش می رفت تفریح . برعکس خواهرش آیلین خیلی خوش تیپ بود . البته خواهرش  هم از نظر ظاهر بد نبود ولی آیدین پیش دخترای فامیل و در و همسایه محبوبیت خاصی داشت . عیب بزگش این بود که زیاد مشروب می خورد و در دوران دانشجویی هم از بس فست فود و کنسرو خورده بود دیگه خوردن غذاهای خونگی چنگی به دلش نمی زد . هر چند می دونست که مصرف زیاد این غذاها در واقع به ضرربدنه . اون حالا بیست و هفت سالش بود و خواهرش که دوسالی رو ازش کوچیک تر بود به تازگی از دواج کرده بود . تازگیها با دختری آشنا شده بود به نام سمانه که به نظرش زیبا ترین دختری بود که تا به حال دیده و حس کرد که می تونه در حد و اندازه های اون باشه . سمانه هم دختر بدی نبود این دو با هم ساز گار بودند . عسل دختر دایی آیدین از بچگی دوستش داشت . اون مثل سمانه زیبا نبود. از  بچگی عسل و آیدین با هم همسایه بودند . عسل از همون ده سالگی حس کرد که یه علاقه خاصی به آیدین داره . اوایل به خاطر این که آیدین رو یه پسر خوشگل می دید بهش عادت کرده بود . هر چه که بزرگتر شده به سوی نوجوونی و جوونی می رفتند این مهر و محبت یک طرفه بیشتر می شد ولی آیدین اصلا به این موضوع توجهی نداشت . تز آیدین این بود که دختر فامیل ناموس آدمه . مثل خواهرآدم و اصلاچه در عشق و چه در حال کردن نباید سوی دختر فامیل رفت . برای همین هیچوقت نخواست که  با دخترای فامیل و همین عسل نرد عشق ببازه و یا نظر دیگه ای داشته باشه . عسل از این که می دید آیدین کلی دوست دختر داره عذاب می کشید . اون از پسرا فراری بود  چون عاشق پسردایی اش بود .عسل  در دوران دانشجویی آیدین آخر هفته ها رو به یه بهونه ای خونه می موند تا وقتی اون به خونه میاد ببیندش . می دونست که آیدین هیچوقت مال اون نمیشه . یه پسر خوش قیافه و دکتر بیاد خودشو بچسبونه به  دختری با یه قیافه ای معمولی که تازه به هزار دردسر یه آرایشگاه باز کرده ؟/؟با این جال هنوز عسل و آیدین به عنوان دوست در هفته ساعتهای زیادی رو با هم بودند .. در خیلی از کارا با هم مشورت می کردند .. -عسل به نظرت سمانه چه جور دختری میاد میشه روش حساب کرد ؟/؟ -دختر خوبیه آیدین .. می تونه زن زندگی باشه . هم اخلاقش زیباست هم خودش . اون هرچه به ذهنش رسیده حس کرده بود برزبون آورد . نذاشت که حس حسادت و خود خواهی بر اون غلبه کنه . می دونست که آیدین هیچوقت ازش خواستگاری نمی کنه .. مراسم خواستگاری آیدین از سمانه برگزار شد و قرار براین گذاشتند که برای سه ماه دیگه و شب عید عقد کنن . عسل دیگه همه چی رو از دست رفته می دید . سمانه از این که آیدین و عسل خیلی با هم گرم می گیرن ناراحت بود و در این مورد به آیدین تذکر داد . عسل از بر خورد سرد سمانه به همه چیز پی برده بود . آیدین حس می کرد که برای اولین بار در زندگیش عاشق شده . اون و سمانه با هم روابط خوبی داشتند  واسه آینده نقشه ها کشیده بودند . ولی دست روز گار نقشه هاشونو نقش برآب کرده بود یا این طور به نظر می رسید . اون درد شدیدی در ناحیه شکم و معده اش احساس می کنه . معاینه و آزمایش و آندوسکوپی نشون  می داد که اون سرطان معده از نوع پیشرفته شو داره . راهی جز جراحی و شیمی در مانی نداشتند . پدر و مادر آیدین و خواهرش و در کنارشون عسل بیشترین کسانی بودند که از این بابت عذاب می کشیدند . سمانه با این که آیدینو دوست داشت ولی یه احساسی اونو از عشقش دور می کرد . شاید به خاطر حرفای بقیه بود که بهش می گفتند که تا بیشتر از اینا اسمش بالا سرت ننشسته ازش فاصله بگیر .. شایدم خودش همین حسو داشت . اون فقط یه بار اومد به ملاقات آیدین در بیمارستان اونم ساعاتی پس از جراحی .. دیگه امیدی به زنده بودن آیدین نبود . همه تنهاش گذاشته بودند . فقط خونواده و عسل  سعی داشتند که بهش روحیه بدن . اون همه چیزو می دونست . این که زنده نمی مونه تا با عشقش از دواج کنه ..  هر غذایی رو دیگه نمی تونست بخوره . روزی چند بار حالت تهوع میومد به سراغش . -آزی جون از سمانه خبر نداری ؟/؟ چرا بهم سری نمی زنه . الان دو هفته هست ازش خبری ندارم . ..آیدین مامان آزیتاشو آزی جون صداش می زد . مادر در حالی که به زور جلو ریزش اشکاشو می گرفت گفت عزیزم اون احتمالا مسافرته .. ولی می دونست که آیدین دروغاشو باور نمی کنه . عسل باورش نمی شد که به این سادگی داره عشقشو از دست میده . هر چند وقتی که اون و سمانه قول و قرار از دواجو گذاشته بودند برای همیشه اونو از دست رفته می دونست ولی دوست نداشت به این صورت  ناکام از دنیا بره . مدتی بعد موهای سر آیدین به علت شیمی در مانی ریخت . چهره اش لاغر و استخونی شد . حدود بیست کیلو وزن کم کرده بود . سرطان اونو از پا در آورده بود .. ولی عسل سعی داشت بهش روحیه بده . -عسل چقدر دنیای ما نامرده . تا فهمید من مردنی هستم گذاشت رفت . -آیدین کی میگه تو می خوای بمیری البته مرگ حقه . کسی نمی دونه فردا چی بر سر ما میاد . اونی که به ما زندگی داده می تونه زندگی رو ازمون بگیره . هیشکی نمی تونه پیش بینی فردا رو بکنه . اگرم در ظاهر درست پیش بینی کنه تا اون بالایی نخواد درست از آب در نمیاد .. -عسل اون تنهام گذاشته . من خیلی زشت شدم . دیگه هیشکی دوستم نداره . همین چهار پنج نفری که دور و برم هستند اونا هم از رو دلسوزی اینجان .. -حتی من ؟/؟ البته دلسوزی بد نیست ولی طوری نباید باشه که طرف فکر کنه زندگی گذشته اش در مقایسه با زندگی حال طوری شده که باید نسبت به اون احساس ترحم کرد .. -عسل تو برای چی پیشم موندی ؟/؟ تو چرا تنهام نمیذاری ؟/؟ حتی بابام  فقط روزی دوبار واسه چند دقیقه ای میاد منو می بینه و میره به عالم خودش . آزی جون فقط برام غذا میاره رختامو می شوره آیلین هم روزی یه بار به هم سر می زنه میره خونه شون ولی تو چرا تمام روز و حتی تا وقتی که من بخوابم با من بیداری . ...-آیدین مثل این که فامیلی گفتن .. اگه دوست نداری نیام .. عسل فقط نیمه شب برای خوابیدن به خونه اش  که در همسایگی خونه دایی شون  بود می رفت . اون حتی آرایشگاهشو تعطیل کرده بود . می خواست به آیدین روحیه بده ولی خودش همه چی رو تموم شده احساس می کرد . -من نباید این قدر بد غذایی می کردم .. نباید مشروب می خوردم .. -این قدر خودت رو سرزنش نکن .. ازت خجالت می کشم عسل .. از خودم همین طور . می بینی هیشکدوم از دخترای فامیل که همه شون خودشونو عاشق من نشون می دادن بهم سر نزدن . حتی پسرای فامیل هم همین طور -عزیزم همه شون دوستت دارن . همه شون عاشقتن . روحیه شو ندارن . نمی خوان تو عذاب بکشی .. -پس تو چرا پیشمی ؟/؟ پس فرق تو با بقیه چیه ؟/؟ هیشکی دوستم نداره . هیشکی عاشقم نیست . آیدین دختر کش داره می میره . -آیدین بس کن . اگه بخوای این جوری حرف بزنی و فکر کنی منم دیگه اینجا نمیام . اگه دوست داری نیام .. -کسی مجبورت نکرده -لجباز . همیشه با لجبازیهات می خواستی کاراتو پیش ببری . هیچوقت دور و بر خودت رو نمی دیدی . همش دوست داشتی به اون دور دستها نگاه کنی . چشای آیدین گود افتاده بود . صورت استخونی و زشتی پیدا کرده بود . -اون تنهام گذاشته . اون دوستم نداشته . اون می دونه من دارم می میرم . عسل من نمی خوام بمیرم . من تازه عاشق شده بودم . برای اولین بار سرشو گذاشت رو سینه دختر عمه اش . عسل سختش بود ولی دلسوزی و رنج و احساس آرامش همه دست به دست هم داده تا بتونه پذیرای این حرکت آیدین شه . -تو نباید خودت رو ببازی . من کنارتم آیدین . مرگ هم جزیی از زندگیه . ما نباید اونو جدای از زندگی بدونیم . همه ما می میریم . پس باید خودمونو آماده کنیم . ولی هیشکی  نمی دونه کی می میره . بخند عزیزم گریه نکن . ببین تو الان داری با قرصهای زیادی به جنگ بیماری خودت میری . اگه روحیه ات ضعیف شه این قرصا اثر نمی کنه . -ولی من یک پزشکم . می دونم این قرصا با بدنم چیکار می کنه . تازه اونم با این معده داغونی که من دارم و دیگه از راههای دیگه ای هم باید بهم دارو تزریق شه . من نمی خوام به این زودی بمیرم . -تو داری زندگی می کنی . اون روحی که در بدنته اون هنوزم زنده و سالمه . پس اونو بیمارش نکن . -عسل اون دیگه عاشقم نیست . دیگه هیچ دختری عاشقم نمیشه . چقدر عشق قشنگ بود . من با خیلی از دخترا بودم ولی وقتی که سمانه رو دیدم حس کردم که زندگیم عوض شده . چقدر فاصله مرگ و زندگی نزدیکه . دیگه  کسی عاشقم نمیشه تا بمیرم . -اگه دوست داری من عاشقت شم -یعنی میگی فیلم بازی کنیم ؟/؟ -نمی دونم . طبق فرموده خودت فامیل که هیچوقت عاشق فامیل نمی شه و از طرفی خوشگل هم نبودم که عاشقم شی . ولی خب من حالا بهت میگم عاشقتم . میگم دوستت دارم . میگم تو رو همین جوری که هستی می خوامت . میگم که حاضرم شوهرم بشی . باهات از دواج کنم -اووووووووهوووووووی .. کجا با این عجله . مسخره کردن هم یه حدی داره .-به خدا مسخره ات نمی کنم . دستاتو بده به من . من دوستت دارم پسر . چرا باورت نمیشه . عسل احساس خودشو می گفت . می دونست که آیدینو گیجش کرده . می دونست که آیدینو غرق نمایشی کرده که ازش لذت می بره . می دونست که عشقش به این لحظات نیاز داره . به این که  خودشو باور کنه -عسل تو بهترین هنر پیشه دنیایی . -آیدین تو یک نکته رو ندید گرفتی . تو ضعیف ترین محصل دنیایی . من تعجب می کنم چه جوری دکتر شدی . من چه فیلم بازی کنم چه فیلم بازی نکنم در هر دو حالت دارم نشون میدم که چقدر برام اهمیت داری . چقدر دوستت دارم . چقدر واسم ارزش داری و باورت دارم . دو تایی شون به شدت اشک می ریختند . آیدین باورش نشده بود که دختر عمه اش عاشقش باشه ولی از این که براش ارزش داشت خیلی خوشحال بود . واسه عسل  عمری عقده شده بود که عشقشو نوازش کنه .. دستشو گذاشته بود رو سر آیدین . رو سر کچلش و نوازشش می کرد . -خیلی زشت شدم . یه روزی بود که اگه یه تار مو ازم کم می شد باید می رفتم بهترین شامپو رو برای خودم تهیه می کردم ولی حالا واسه این که بیشتر زنده بمونم دارم مبارزه می کنم -مبارزه می کنیم . من در کنار توام عشق من . دوستت دارم . همه چیز منی . من بدون تو می میرم . اگه تو نباشی من نیستم . من با تو میام اون دنیا . پس اگه تو هم دوستم داری سعی کن زنده بمونی . چشای آیدین از تعجب گرد شده بود . -خیلی قشنگ نقشتو بازی می کنی ولی من دوست دارم -تو هر کاری رو که دوست داری من برات انجام میدم . -می بینی عسل . دماغ قلمی من چقدر زشت و استخونی شده ؟/؟ لبام خشکیده و چرو کیده شده ... -حتما دخترای زیادی رو هم با این لبات بوسیدی . -چرا از این حرفا می زنی ؟/؟ ازت خجالت می کشم . یک آن دختر لباشو گذاشت رو لبای عشقش . با تمام وجودش با تمام حس درون و عشقش لباشو می مکید . آیدین هرچه خواست خودشو رها کنه نمی تونست . خوشش میومد ولی خجالت هم می کشید . اون روحیه شو باخته بود ولی با این کار های عسل حس می کرد که باید برای زندگی بجنگه . حس کرد این بوسه  با بقیه بوسه هایی که از لبای دخترا بر داشته حتی با بوسه های سمانه فرق داره .. حس کرد که عسل داره عاشقانه اونو می بوسه . شایدم به خودش فشار آورده حس گرفته که روحیه اونو قوی کنه . نیمه های شب عسل رفت خونه شون تا بخوابه . آیدین هم تنها موند .. هرچند خونواده تنهاش نمی ذاشتند آیدین حس کرد آروم گرفته . حس کرد که دوست داره امید وارانه با مرگ بجنگه و از اون طرف عسل دست به دعا شده بود . گریه می کرد با دعای نیمه شبانه از خدا می خواست که عشقشو به زندگی بر گردونه . تا با اونی که عاشقشه زندگی رو از سر بگیره . عسل فقط به آسمون نگاه می کرد و اشک می ریخت . دلش پر بود . بیشتر از بیست سال بود که از کودکیش می گذشت از زمانی که یادش میومد اون و آیدین هم بازی بودند یعنی از چهار پنج سالگی بیست سالی می گذشت . تازه تونسته بود بهش بگه که دوستش داره . هرچند می دونست آیدینو گیجش کرده . کی می خواد اون اتفاق بیفته . نه ..نه ..اون نباید بمیره . من نمی تونم جای خالی اونو حس کنم . من نمی تونم بدون اون نفس بکشم . اون باید زنده بمونه . اون باید زنده بمونه . حتی اگه با من نباشه . من ببینمش . اونو در رویاهام حس کنم که در کنار منه . یک هفته گذشت ..عسل هر روز بیشتر از روز قبل به آیدین محبت می کرد . گاه پسر عصبی می شد تند خو می شد ولی دختر تحملش می کرد . سرشو در آغوشش می گرفت ..صورت و پیشونی و لباشو می بوسید . دو هفته بعد عسل متوجه تغییراتی در چهره آیدین شد .. -آیدین نمی دونم چرا یه حسی بهم میگه که تو حالت داره خوب میشه . آخه من هر شب دعات می کنم . می گن خدا دعای دلشکستگانو قبول می کنه . -ببینم مگه کسی قلبتو شکسته ؟/؟ -نه من خودم اونو شکستم . -می کشم هر کی عسل منو اذیت کنه -خدا دعاهامو داره قبول می کنه .. من نذر یتیم کردم و دیگه نمیگم برات چیکارا دارم می کنم . بهتره  شرایط جسمانی خودتو یه کنترلی بکنی .. یکی دو روز بعد وقتی آیدین به عسل گفت که احتمال پنجاه درصد بهبودی میره .. دختر بی اختیار خودشو در آغوش عشقش انداخت و گفت خدایا سپاس سپاس من می دونم می دونم . می دونستم که تو خوب میشی . -پنجاه درصد احتمالشه -وقتی پزشک میگه پنجاه درصد مطمئن باش  صددر صده .. -عسل من ! همش به خاطر حرفای توست که به من امید دادی . عسل دوستت دارم . عسل وقتی پاش به خونه رسید از خوشحالی می گریست . آیدین بهش گفته بود دوستت دارم . چند روز دیگه که موهای سرش در میومد و همون چهره سابقو پیدا می کرد دیگه بازم هوای سمانه به سرش میفتاد . اون نمی تونست شریک خوبی براش باشه . دو سه روز بعد که  بیشتر مطمئن شد که آیدین رو به بهبودیه رفت به دیدن سمانه قبل از اون براش زنگ زده بود که دارم میام . .. این خبر رو بهش داد .. - می دونم دوستش داری ولی نمی خوای که بیوه شی . این رسمش نیست . اون بار ها ار ته دل صدات زده . این که چرا تنهاش گذاشتی .. زبونم لال اگه می خواست بمیره بهتر نبود تا دم آخر کنارش بمونی ؟/؟ خب باهاش ازدواج نمی کردی . سمانه تو از چی ترسیدی ؟/؟ برو پیشش . برو بهش نشون بده که دوستش داری .. اینو بهش نگو که می دونی حالش داره خوب میشه .. من می دونم دوستش داری . ترس از بیوه شدن تو رو وادار به این کار کرده .اون عاشق توست . دوستت داره -تو هم عاشق اونی .. آره ؟/؟ آره عسل ؟/؟ من خودم از همون اول فهمیدم . -آره من عاشق اونم . ولی اگه می خواستم رو دستت بلند شم الان بهترین موقع بود ازت التماس نمی کردم که بری پیشش . اون تو رو دوست داره . شاید حالا از این که من کنارش بودم ازم خوشش بیاد ولی احساس اون نمی تونه یک احساس عاشقونه باشه .. چشای سمانه پر اشک شده بود . -عسل منو ببخش .. منو ببخش .. -فقط ازت خواهش می کنم دیگه تنهاش نذاری . اگه سرت داد کشید تحملش کنی تا کاملا خوب شه ..همون رفتار قبل از بیماری رو باهاش داشته باشی . اون دلش مثل دل بچه هاست -چرا اونو به من پسش میدی .. -من رو دست کسی بلند نمیشم . تازه تو خیلی خوشگل تر از منی . مهربون هم هستی . خیلی مهربونی .. حالا این یه تیکه از ضعفت بود . فقط به آیدین نگو من اومدم پیشت جریان بهبودی رو بهت گفتم این خبر فعلا جایی درز نکرده ما خودمون می دونیم . منم که الان اومدم اینجا یه بهونه ای آوردم باید سریع بر گردم پیشش . تو هم بعد از ظهر بیا اونجا . تو رو خدا بهش نگو می دونی .. -عسل تو بدون اون چیکار می کنی .. -بیشتر از بیست ساله که اونو در کنارخودم حس می کنم ولی دنیای اون با دنیای من فرق داره . وقتی که حالش خوب شه همه چی یادش میره .. فقط نذار مشروب و کنسرو بخوره . خیلی سخته بدون اون بودن .. خوشبخت باشی سمانه .. ولی خیلی بی معرفتی کردی . دیدی که اون زنده موند ؟/؟ -عسل منو ببخش که در موردت فکرای بد می کردم . تو یک فرشته ای . بالاتر و بر تر از فرشته ..حتی بر تر از انسان ... تو رو خدا برای من و اون فرستاده .. -مراقبش باش . اونو به دست خدا و تو سپردم .. عسل رفت و خودشو به آیدین رسوند . آیدین در وجودش آشوبی بر پا بود . دلش برای عسل تنگ شده بود . -کجا بودی تا حالا .. -چیکارم داشتی . داشتم به کارای شخصی ام می رسیدم . از این به بعد که خوب شدی باید عادت کنی که دیگه به این صورت منو نبینی -اتفاقا قصد دارم کاری کنم که بیشتر ببینمت . -منظورت چیه -می خوام که با من از دواج بکنی . -ببینم تا حالا من داشتم فیلم بازی می کردم حالا تو داری فیلم بازی می کنی ؟/؟ -تو داشتی فیلم بازی می کردی که دوستم داری ؟/؟ ولی حرکات تو این طور نشون نمی داد . -برای روحیه تو مجبور بودم حس بگیرم -دروغ میگی عسل .. -من و تو خوشبخت نمیشیم آیدین . الان یک معجزه اتفاق افتاده . من در کنارت بودم . در روز های سخت . بهت روحیه دادم ولی خدا کمک کرد . خودت هم به خودت کمک کردی . پس من فقط قسمتی از قضیه بودم . منو بزرگش نکن . تو سمانه رو دوست داری -اسم اونو پیشم نیار .. -حتما یه مشکلی داشته تا حالا نیومده . -ببین تو دوباره همون آیدین خوشگله سابق میشی و منم میشم یه دختری با یک چهره معمولی بهم نمیاییم .. -عسل زندگی به این چیزا نیست . من هر گز لحظه های مرگواز یاد نبردم که تو به من زندگی دادی . تو پا به پای من اومدی . حتی گفتی که اگه بمیرم با من می میری . مگه این صورت قشنگو به خاطر لیاقت و اراده خودم به دست آوردم ؟/؟ اما می تونم مثل تو درون خودمو زیبا بسازم . عسل من لیاقت تو زیبا ترین و بهترین دختر دنیا رو ندارم . پس بهانه نیار . من دوستت دارم . عاشقتم .. عسل مونده بود که جواب آیدین رو چی بده . شاید اگه پیش سمانه نرفته بود کوتاه میومد ولی حالا  نمی تونست درست فکر کنه ..مغزش از کار افتاده بود .. در همین لحظات سمانه هم اومد . خیلی زود تر از اونی که انتظارشو می کشید . -سمانه خانوم چه عجب از این طرفا . بفرمایید که آیدین جان خیلی انتظار شما رو می کشیدند . سمانه متوجه اشک چشای عسل شده بود و به روش نیاورد . -منو ببخشید با اجازه -عسل نرو باهات کار دارم . همین جا باش .. سمانه ! کی بهت گفت پاتو بذاری این جا .. باورم نمیشه یه زمانی می خواستم باهات از دواج کنم -یعنی حالا نمی خوای ؟/؟ -نه نه نه .. نمی خوام . من کسی رو می خوام که در کم کنه . دوستم داشته باشه . منو به خاطر خودم بخواد . تو کجا بودی .. -آیدین هرچی تو بگی . منو ببخش . من روحیه نداشتم . حالا متوجه شدم که در این شرایط سخت نباید تنهات بذارم . حاضرم با همین وضعیت باهات از دواج کنم .-تو می دونی عشق یعنی چه ؟/؟  می دونی نفرت به چی میگن ؟/؟ ..عشق به همونی میگن که منو به زندگی بر گردوند . من عاشقشم . عاشق عسل . شیرین ترین دختر روی زمین . فرستاده ای از سوی خدا . کسی که به من زندگی دوباره ای بخشید . کسی که به من گفت تا وقتی که زنده ایم امید  به زندگی کردن داریم . تا وقتی که زنده ایم نباید خودمونو مرده فرض کنیم . به من گفت که باید با درد و رنجهام بجنگم . به من گفت که با من می میره ولی تو از مرگ من هم فرار کردی . ترسیدی ازت بخوام باهام از دواج کنی ؟/؟ من حالا حالم خوب شده . من فعلا مردنی نیستم -من اینو نمی دونستم . -ولی یه حسی به من میگه که می دونستی . خیلی بدی . خیلی بد .. نمی دونم چرا عسل با این که دوستم داره به من میگه که دوستم نداره . اون ازم فرار می کنه .. سمانه اشک می ریخت و از آیدین می خواست که اونو ببخشه -من حالم داره خوب میشه ولی می دونی چه احساسی دارم ؟/؟ نمی خوام کفر بگم . نمی خوام خدا رو ناراحت کنم ولی اگه عسل بخواد تنهام بذاره حاضرم دوباره بیمار شم و اون بیاد کنارم .. تا عشقو احساس کنم تا خوشبختی رو احساس کنم . من زندگی بدون اونو نمی خوام . من دوستت ندارم . چرا اون رفته . اون چرا رفته .. بهم میگه من به دردت نمی خورم . من خوشگل نیستم .. ولی اون که وقتی من خیلی زشت بودم قبولم داشت .. میگه من نمی خوام دلت به حالم بسوزه .. اون دیوونه هست . من عاشقشم . اون مهربون ترینه بهترینه .. من بهش عادت کردم . من اونو می خوام .ولی اون میگه دوستم نداره .. به من بگو یعنی اون فیلم بازی می کرده تا به من روحیه بده ؟/؟ هرچی بوده نجاتم داده . پس براش مهم بودم که این کارو کرده . اینو یه بار خودش بهم گفت .. سمانه فهمیده بود که دیگه باید دور آیدینو قلم بکشه ...ساعتی بعد : آیدین به خانه عمه اش می رود ... -سلام عمه جون عسل کجاست -درو به روش بسته داره گریه می کنه .. -درو باز کن منم آیدین .. عسل اشکاشو پاک کرد .. -ببینم اومدی اینجا سمانه ناراحت نشه ؟/؟ چرا این جوری نگام می کنی . من می ترسم .. عسل عقب عقب رفت .. تا یه جایی گوشه دیوار ایستاد . آیدین پیش پاش به زانو افتاد و دستاشو دور پاهای عشقش حلقه کرد .. -منو ببخش عسل من کور بودم . من حست نکردم . من نتونستم درکت کنم . -چی داری میگی من نمی فهمم .. -خیلی بی انصافی عسل .. من این قدر سنگدل و پستم ؟/؟ یعنی من ازت خوشم اومده عاشقت نیستم ؟/؟ اگرم ازت خوشم اومده چند وقت که پیشت نباشم فراموشت می کنم ؟/؟ -منظورت چیه ؟/؟ -حالا میری پیش سمانه و عشقت رو به یکی دیگه می بخشی ؟/؟ تو که خیلی مهربون بودی . تو که به من زندگی دادی . تو که نذاشتی من بمیرم . همه تنهام گذاشتند و تو تنهام نذاشتی . چون که تو زندگی من بودی و هستی  . تو یار روزای سختم بودی . حالا که همه میخوان بیان کنارم تو تنهام میذاری ؟/؟ زندگی منو ازم نگیر . تو زندگی منی . مگه به من زندگی ندادی ؟/؟ امروز وقتی رفتی پیش سمانه اون صدای تو و حرفای تو رو ضبط کرد . شاید قصدش این نبود که ایثار گری کنه ولی یه جای قضیه اومد به کمک من و تو . شاید این جوری حس کرد که می تونه  بار گناهشو کم کنه -اون دوستت داره -ولی من تو رو دوست دارم . اون ایثار تو رو با ایثار جواب داد ولی بخشش تو یه بخشش دیگه ایه . تو عاشقم بودی و حتی اگه من می مردم زجر جدایی از منو در کنارم تحمل می کردی .. حالا چی داری بگی ؟/؟ دوستم نداری . عاشقم نیستی ؟/؟ می خوای صدات رو بذارم بشنویم ؟/؟ می خوای بگی این تو نبودی که نگرانم بودی ؟/؟ این تو نبودی که ایثار گرانه منو به دست سمانه سپردی ؟/؟ بسه .. بس کن فامیل که عاشق فامیل نمیشه . -چطور حرف گذشته من برات مهمه ولی حرف حال من برات ارزشی نداره .. عسل ساکت شد . باورش نمی شد . همه چی رو خواب و خیال می دید . -من بهت نمیام. -ازت می خوام یه بار دیگه احساس خودتو بهم بگی . مثل اون وقتایی که شک داشتم داری فیلم میای . -عاشقتم آیدین . من بدون تو می میرم . از بچگی دوستت داشتم . دلم می خواد همیشه کنار تو بمونم . برات حرفای قشنگ بزنم . بگم که دلم می خواد پیش از تو بمیرم .. حالا میشه این حلقه دستاتو از دور جفت پام باز کنی . خسته نشدی زانو زدی ؟/؟ .. آیدین از جاش پاشد و رو در روی عسل به چشاش نگاه کرد . -چیکار می خوای بکنی ؟/؟ -با لبایی خاموش جوابتو میدم . معطل نکرد . لبهای داغ و تشنه اشو رو لبای دختر عمه اش قرار داد . عسل هنوز فکر می کرد داره خواب می بینه . آیدین به زندگی بر گشته بود . حس می کرد این بیماری اون یه حکمتی داشته .. در همین لحظه عمه عذرا که نمی دونست اینا مشغولن و تصور بوسه لب به لب اونا رو نداشت بی هوا وارد شد .  چند تا سرفه کرد .. اخم کرد و کمی هم عصبی به نظر می رسید .نتونست چیزی نگه ..-پسر حالت داره خوب میشه باز شروع کردی ؟/؟ .داری زن می گیری -عمه جون کی گفته آدم قبل از ازدواج نمی تونه زنشو ببوسه . ؟/؟ -چی ؟/؟ -من در همین جا شیرین ترین عسل زندگی رو از شما خواستگاری می کنم . عسل جون نظرت چیه -امید وارم هیچوقت دلت رو نزنم .. -بچه ها شما دارین فیلم بازی می کنین ؟/؟ -ما قبلا یه فیلمی بازی می کردیم که در اصل واقعی بود . اصلا بهمون نمیاد هنر پیشه باشیم . میاد مامان ؟/؟ -دختر این پسر دایی ات هم تو رو مثل خودت بار آورده . برم ببینم این آزیتا چی میگه .. عمه عذرا رفت و عسل و آیدین تنها موندند . -آیدین هنوزم میگم من بهت نمیام -عزیزم در این دنیا شاید زیبا تر از زندگی چیزی وجود نداشته باشه . تو زندگی منی . پس زیبا ترین چیزی هستی که می تونه در دنیا برام وجود داشته باشه .- ببینم تو می تونی برای همیشه اشتهای منو داشته باشی ؟/؟ -تو  شیرین و قوی هستی . یک عسل سالم . عسلی که میکرب بهش راه پیدا نمی کنه . البته قبلا می گفتم تو زیبا تر از زندگی هستی اینو هم اضافه کنم که تو عسلی هستی شیرین تر از زندگی .. شیرین تراز هر چی که فکرشو بکنی و بازم بهتره بگم عسلی شیرین تر از زندگی .... پایان ... نویسنده ... ایرانی 

باورم نمیشه

از خونه فرار کرده بودم . با پدر و مادرم بحثم شده بود . راستش  از طریق اینترنت رفته بودم به سایتهای سکسی و مامان دیده بود هر چند باهام صحبت کرده بود ولی به بابام موضوع رو گفت و اونم گذاشت زیر گوشم . سابقه نداشت تا حالا این رفتار رو با من داشته باشن . نمی دونم چرا اونا با من این کارو کردند .. این چه طرز دلسوزی بود . خب من رفته بود م به سایتهای سکسی . گناه دیگه ای که نکرده بودم . راستش کمی دهن جوابی هم کرده بودم . بهشون گفته بودم که حالا این کار شده ولی کجا از من خلافی دیدین . من که با پسری دوست نبودم با کسی که بیرون نرفتم این شد دفاع من .. سال آخر دبیرستان بودم . فقط یه خواهر کوچیک تر از خودم داشتم . اسمش بود زهرا .. بیشتر به اون توجه داشتند .. دیگه برنمی گردم . خونه کسی هم نمیرم ولی می دونستم دو سه روزه مقاومتم در هم می شکنه . اما شبو باید کجا سر می کردم . خونه دو سه تا از دوستام یه سری زدم ولی از اونجایی که اونا نمی دونستن چه بهونه ای بتراشن از این که شبو پیششون بمونم عذر خواهی کردند . .. حداقل یک شبو می تونستن بهونه درس خوندن کنند . یه ماشین پراید جلوم تر مز زد . یه پسر خوش تیپ و خوش هیکل یه چشمکی بهم زد و اشاره ای کرد و گفت بیا بالا .. -ببخشید من جایی نمی خواستم برم .. ترسیده بودم - من خودم جا دارم .. .. بیشترترس برم داشت . نزدیکای نیمه شب بود گرسنه ام بود . پیچیدم به یه کوچه فرعی .  پراید اومد دنبالم ..  دو نفر مسافر دیگه هم اون پشت بودند . درپشت رو باز کردند و منو به زور انداختن اون داخل .با فشار منو داشته و نزدیک بود خفه ام کنند . نمی دونستم از کدوم خیابون تهرون خودمون داریم رد میشیم . -جنده حالا واسه ما ناز می کنی ؟/؟ .. منو بردن به یه خونه ای که یه دختر دیگه هم درش بود .. -کمال عجب جنده ای امشب به تورمون خورده .. راننده پراید که کمال اسمش بود گفت آره ولی بهتر بود خودش میومد شروین !.. تازه عباس بد جوری چک و چونه شو خرد کرد . ما که این جوری وحشی نبودیم . اگه ما رو بگیرن به جرم آدم دزدی پدرمونو درمیارن  . عباس : اگه  شده سرشو زیر آب کنیم نمی ذارم که ما رو بگیرن . بد جوری ترسیده بودم .. پدر کجایی که به جای سیلی با مشت و لگد بیفتی به جون من اینا رحم تو وجودشون نیست .  در باز شد و  دو تا دختر دیگه که اونا واقعا تیپشون به جنده ها ی معتاد می خورد اومدن بیرون .. چند تا متلک هم بارم کردند . کمال منو برد به اتاق خلوت . گریه می کردم تا دلش برام بسوزه .. - من تا حالا دست پسری بهم نخورده .. ولی اون بدون توجه به حرفام بغلم کرد منو بوسید . دستشو گذاشت لای پیر هنم با سینه هام بازی کرد . جیغ می کشیدم گریه می کردم مامان بابامو می خواستم -سوسول بازی در نیار . سر و صدا کنی سه نفری میفتیم روت و باهات حال می کنیم . -من هرزه نیستم . -فیلم نیا جایی بودی که محل کاسبی جنده ها بود . اونم اون وقت شب . خیلی ناز داری . بهت بیشتر میدم . اون لختم کرد . دست و پا زدن من فایده ای نداشت ..  -کس تو رو خوردن داره .. راستم میگی ها . اصلا این کس شبیه کس جنده ها نیست . ظاهرا باید تازه کار باشی .. -تو رو خدا من دخترم خواهش می کنم . آبروی منو نبر . ولی اون دهنشو گذاشته بود روی کسم و چه جور داشت کسمو میکش می زد . با سینه هام ور می رفت . دست و پا زدن من تاثیری نداشت .  با این که عصبی بودم ولی حشرم زده بود بالا و بی حس شده بودم . -نههههههه این کارو با من نکن .. -باشه اول کونتو میگام بعد میرم سراغ کست .. خدایا از این مخمصه نجات پیدا کنم دیگه هرچی بابام گفت گوش می کنم . یه چیزی به کونم مالید -یه چند دقیقه صبر کنی بی حس میشه راحت تر کیر منو قبول می کنه -نهههههه نهههههه .. ولی اون کیرشو به کونم به سوراخ کونم فشار داد .. اولش نمی رفت . با کرم چربش کرد . هر چی دم دستش بود رو به سوراخ کونم و روی کیرش مالید . به بالشی که پهلوم قرار داشت چنگ انداخته واونو با دندونام می فشردم . قلبم درد گرفته بود . بیرحمانه کیرشو توی کونم حرکت می داد . با سینه هام بازی می کرد . با این که هوس هم داشتم ولی دلم می خواست زود تر خلاص شم . -نههههه نهههههه کیرت رو حرکت نده . من دارم می میرم .-کسی از کیر خوردن نمرده عادت می کنی .آخخخخخخ چه کونی داری دختر .. داره میاد زوده می خوام بیشتر باهات حال کنم .. یه چیز داغی رو توی کونم حسش می کردم . اون آب کیرشو ریخت توی سوراخ کونم کیرشو کشید بیرون . یه چیزی از سوراخ کونم راه افتاد و رو پاهام ریخت . دستمو گرفتم جلوی سوراخ کون و رو انگشتام چند قطره ای آب کیرش ریخت و وقتی نگاش می کردم یاد فیلمهای سکسی که دیده بودم می افتادم . .. چندشم شده بود . زنا چه جوری این آبو می خورن . منو رو زمین ولو کرد . کیرشو به صورت قدی میذاشت روی کسم و حرکتش می داد خوشم میومد ولی با التماس ازش می خواستم که ولم کنه . بازم دهنشو گذاشت رو کسم . -دختر اگه می خوای ولت کنم تو هم ولم کن . این قدر جیغ نکش . یه خورده آسوده خاطر شدم . کوسمو ازکناره هاو یه کمی از داخلشو طوری میک می زد که این بار از هوس زیاد به پهلو هاش چنگ انداخته بودم . حالا دلم می خواست که به این کارش ادامه بده .  ازم یه چیزی  داشت می ریخت  از کس من . خیلی خوشم میومد . فکر می کردم همون حسی باشه که زنا رو به ار گاسم می رسونه .. بی حس شده بودم . چشامو گذاشتم رو هم . دستمو هم از ترس گذاشتم جلوی کسم که اگه خواست با کیرش به اون فشار بیاره حواسم باشه .. اون دو تا پسر در می زدند که زود باش  هنوز نوبت ما نشده ؟/؟ .. کمال بهم کمی پول داد -من این کاره نیستم . فقط گرسنه مه .. یه چیزی بهم داد که بخورم . براش داستان خودمو تعریف کردم .. -می دونی این پسرا تا حداقل توی کونت فرو نکنن دست بردار نیستند ولی باشه کمکت می کنم .. نمی دونم چرا دلش واسم سوخت .. اون دو تا پسر جلوشو گرفتند .. -دوستان این قدر بی مرام بازی در نیارین . من که نمی خوام نامردی کنم . اون دوست دختر من شده . دلش می خواد فقط با من باشه . ولی قول میدم جبران کنم .. پول این دو تای امشبی رو هم مهمون من .. از این کار کمال تعجب کردم . حاضر شد ضرر رو قبول کنه یا بهتره بگم به دوستاش باج بده ولی منو راحت تر نجاتم بده .. منو برد رسوند دم در خونه . -می خوای چیکار کنی زهره ..- نمیرم تو خونه . همین جا دراز می کشم .. اگه در بزنم برم تو خونه باید هزار جور جواب پس بدم . این جوری فکر می کنن همین جا دراز کشیده بودم . -اگه همسایه ها ببینن .. -نه .. بد جوری منو گاییدی نمی تونم بشینم .. جلوی در خونه دراز کشیدم . همهمه و سر و صدای عجیبی از داخل خونه بر پا بود . چشامو بسته بودم . هر لحظه منتظر بودم که یکی درو باز کنه . .نمی دونستم اگه از من بپرسن واسه چی اینجا دراز کشیدی جوابشونو چی بدم . پنجاه متراون طرف تر کمال رو می دیدم که با ماشینش وایساده .. اون می تونست دختری منو بگیره . بهم تجاوز کنه . منو از دست اونا نجات داد . اون پسراکی هستن ؟/؟ می گفت که این ماشین پدرشه که باهاش مسافر کشی می کنه و خونواده داره . در خونه باز شد . مادرم از خوشحالی از حال رفته بود . منو بردن خونه . پدرم که عادت به گریه کردن نداشت از خوشحالی اشک می ریخت . چند تا از فامیلام هم توی خونه بودند . حواسم بود که این درد کونمو مشخص نکنم .. چیزی بهم نگفتن . فقط منو می بوسیدند . هر  دو گروه حس کردیم که به هم نیاز داریم . هر چند گروه من که خود من بودم .  حتی  زهرا رو هم که بهش حسادت می کردم حس می کردم که بیش از هر وقت دیگه ای دوستش دارم . بغلش کردم و با چشایی گریان اونو می بوسیدم . فرداش از خونه بیرون نرفتم . به کمال و کاراش فکر می کردم که چه جوری دریک لحظه نفرت رو به محبت و علاقه تبدیل کرد . روز بعد که به قصد رفتن به مدرسه از خونه اومدم بیرون دیدم پراید جلوم ترمز زد . کمال بود . یه لحظه ترسیدم ولی حس کردم از دیدنش خوشحال شدم . -ببینم دوستات که پشت نیستند -نه بابا ولشون کردم .  . نام و نشونی منو که نداشتند . شایدبعدا شانسی توی خیابونا همو دیدیم .از اونایی بودند که یه خونه مخصوص این کارا اجاره کرده بودند . سوار نمیشی ؟/؟ می ترسی ؟/؟ سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه به راه افتادیم -تو که این قدر پسر خوب و با اخلاق و با مرامی هستی این کارا چیه .. -نمی دونم شاید هوس زیادی بوده -چرا ولم کردی ؟/؟ -دلم سوخت -اگه  فقط دلسوزی بود اون رفتارو باهام نمی کردی .. -یه علت دیگه هم داشت . -چی بود -مسخره ام نکن . فکر کردم ازت خوشم اومده . دوستت دارم -فقط فکر کردی ؟/؟ -اون لحظه فکر کردم . ولی حالا یقین دارم زهره . حس می کنم دوستت دارم . عاشقت شدم . -خنده داره بیشتر پسرا وقتی با یه دختری عشقبازی می کنند دلشونو می زنه ولی تو وقتی که این کارو کردی عاشقم شدی .اصلا نمیشه تصورشو کرد که چه راحت میشه عاشق شد  -می دونم نمی تونی دوستم داشته باشی . نمی تونی عاشقم باشی ولی من اون دیوی که تصورشو می کردی نیستم آره عزیزم خوب گفتی که راحت میشه عاشق شد ولی سخته دل کندن . شاید مساوی با مرگ باشه . می دونم لیاقت تو رو ندارم زهره -کی همچین حرفی زده کمال . راستش اون شب داشتم سکته می کردم ..  خب اگه بگم بدم اومد دروغ گفتم .ولی از این که بخوای با دخترای دیگه هم باشی بدم میاد .  -می تونم ظهر بیام دنبالت ؟/؟ -پیش دخترا سوارم نکن . دختر دیگه ای رو هم سوارم نکن .. -واسه چی این حرفو می زنی ؟/؟یه نگاهی به چشاش انداخته خیلی آروم گفتم واسه این که دوستت دارم عاشقتم .. چشاش گرد شده بود . باورش نمی شد . اصلا دلم نمی خواست برم سر کلاس . دوست داشتم باهاش بگردم . مردی که در یک لحظه از دیو بودن به فرشتگی رسید . -برات می میرم زهره . به خدا که تا آخر دنیا باهات میام .. چرا می خندی زهره -هیچی فکر نمی کردم عاشق کسی شم که حاضر بودم با دستای خودم خفه اش کنم که به من تجاوز نکنه . اگه بدونی چقدر ازت بدم میومد . -حالا چی ؟/؟ -اگه زیادی بهت بگم دوستت دارم می ترسم که به وقت ظهر هم منتظرم نباشی . ولی می دونم نامرد نیستی . اگه یه مرد مرد باشه برای عشقش بهترینه .. هنوز باورم نمی شد که عاشق شده باشم ولی گاه باور نکردنی ها رو باید باور کرد اگه می خواهیم خودمونو باور کنیم .... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

شیطون بلا 2

سال دوم دانشجویی ام بود . عمه  ام اینا  کلید ویلای دوستشون تو شمالو گرفته بودند و منم دیگه ترم تا بستونه نداشتم و از دست این درسای مزخرف حسابداری پاک خسته شده بودم . پدرم از این که منو بسپره دست عمه ام هراسی نداشت و خاطرش جمع بود . تازه شوهر عمه ام و یه دختر عمه ام که اون دیپلمه بیکار بود باهام بود . راستش درس زیاد باعث شده بود که یه دوسالی رو زیاد با هم بر نخورده باشیم قبلا فقط وقتی که به خونه هم رفت و آمد می کردیم همدیگه رو می دیدیم . بهناز یک سالی رو ازم کوچیک تر بود . وقتی رسیدیم شمال با این که ویلایی که درش بودیم فاصله زیادی با دریا نداشت ولی عمه ام نمی ذاشت که ما بریم شنا . می گفت که اینحا محل عمومی نیست و خطر ناکه . شایدم حق با اون بود . من و بهناز تنها بودیم . البته دوست عمه ام اینا هم یه همسایه داشتند که خونه رو سپرده بودند به دست یه خواهر و برادر و پدر و مادره کاری براشون پیش اومده بود و اون شب خونه نبودند . دختر خونواده با بهناز دوست بود . این برادره هم از اون هفت خطهای روز گار بود . تا می بینه خواهرش مهتاب اومده پیش ما ازش می خواد که خواهره شبو پیش ما بمونه و دوستاشو دعوت کنه به خونه خودش . ولی مهتاب به برادره میگه که  قبلا از من و بهناز خواسته که شبو با هم و در خونه اون باشیم . بهناز می ترسید خونه رو بسپره دست داداشش . می گفت یه بار یه دختر آورده و نز دیک بود کار دست خودش بده . خلاصه برادره میره با دوستاش شبو جای دیگه سر کنه و من و بهناز و مهتاب سه تایی مون میریم خونه مهتاب.. و عمه و شوهر عمه رو تنها میذاریم . و داستان از اینجا شروع میشه .. ما که شامو با عمه اینام خورده بودیم و اونا هم از خدا شون بود که شبو تنها بمونن . مهتاب  که خیلی سکسی پوش شده بود و با شورتی که پاش کرده بود  و شلوار هم پاش نبود بیشتر کونشو انداخته بود بیرون . بهناز رو نمی دونستم ولی حس کردم که حالش خوب نیست . اونا طوری با هم حرف می زدند که من حس کردم باید یه کاسه ای زیر نیم کاسه باشه و احتمالا پسری و دوست پسری باید این طرفا باشه .  راستش کمی هم ترس برم داشته بود . نمی خواستم یه بلایی سرم بیاد هر چند کسی نمی تونست به زور بهم تجاوز کنه  خودم از این افکار خنده ام گرفته بود . دقایقی بعد دیدم که دو تایی شون فیلم سکسی گذاشتند و  چه جورم دارن حال می کنند . مهتاب وسایل پذیرایی خوبی هم فراهم کرده بود . خوردنی های رنگ وارنگ . حتی واسمون پرتقال سبز هم آورده بود . -مهتاب جان  مگه پرتقال سبز مربوط به مهر ماه شمال نمیشه -چرا شری جون این از یک مدل دیگه شه که بهش میگن پرتقال تابستونه و خیلی هم خوشمزه هست . البته درختاش خیلی کمند و کمتر یافت میشه ولی هست . هر چی بخوای در این شمال هست . دیگه یگ مازندرانه و یک بهشت .  تازگیها موز های بیمزه هم می کاریم . ببینم شری جون سختت نیست که داریم این فیلما رو می بینیم ؟/؟ -نه راحت باشین . من خودمم بدم نمیاد . با این که قبلا خیلی زبل بازی داشتم و این جور فیلما رو دور از چشم بابا مامان می دیدم ولی جز یکی دو مورد اونم اجباری پیش نیومده بود که با دوستام بشینم این فیلمها رو ببینم . سختم بود . اگه می خواستم با خودم ور برم آزادی عمل نداشتم . نمی دونستم چیکار کنم . سختم بود . بد تر این که دقایقی بعد بهناز و مهتاب رفتن رو تخت یه نفره دراز کشیدند و به هم چسبیدند . دستاشون هم رو تن هم بود . تازه از منم دعوت کردند که برم پیش اونا .. اصلا حالشون درست نبود . دست بهناز رفته بود پشت بدن مهتاب . و کف دستشو گذاشته بود رو اون قسمت از کون مهتاب که لخت و مشخص بود . .. صداشونو می شنیدم . مهتاب خیلی آروم می گفت بد نیست ؟/؟-بهناز می گفت . نه بی خیالش ..درمورد من می گفتند که پیشم دارن از این کارا می کنن .  مهتاب هم در حالی که آروم ناله می کرد می گفت خودت می دونی دختر دایی توست . صدای فیلم هم نمی ذاشت به خوبی حرفاشونو بشنوم . صدا رو کم کردند . بهناز لباسای روشو در آورد .. -بهناز تو هم آره ؟/؟ -شراره !شیطون تو که از زبل بازی در میون فامیلا تک تکی . من که فکر نکنم تو الان دختر باشی . -باور کن بهناز به جون بابام که خیلی دوستش دارم هنوز یه بار هم سکس نداشتم . .. مهتاب : اگه دوست داری امشب برات ردیفش کنم . -شوخیت گرفته مهتاب جون . من هنوز یه دخترم .. بهناز : مگه ما پسریم . شراره جون نمی دونی چه حالی داره .  همچین می کنه توی کون آدم که اصلا حالیت نشه کیر کی رفته تو کونت .. مهتاب : شوخی می کنه شری جون . تا این حد هم نیست . یه خورده درد رو باید تحمل کنی -اصلا شما در مورد چی و کی دارین حرف می زنین . -صبر کن الان زنگ بزنم ببینم اگه دو نفریشون بیان خوبه . فکر کنم فقط فرهاد این دور و برا باشه .. راستی راستی داشت برای پسره زنگ می زد . -بهناز اون رفته واسه دوست پسرش زنگ بزنه بیاد این جا . یعنی به همین راحتی یه پسر قبول می کنه پاشه بیاد با یه دختر باشه -چرا که نه شب جمعه هست و بیکاری . تازه پسرا از خدا شونه . کون مفت و منزل مفت و غذای مفت .. راستش با این فیلمی که من دیده بودم خیلی حشری و هیجان زده شده بودم ولی نمی خواستم وجهه خودمو پیش اون دو تا دختر بیارم پایین . از طرفی می ترسیدم استرس داشتم با همه زبل بازیهای خودم من فقط چند بار کوسموکون و سینه هامو دستمالی کرده بودن . هر بار کیر یکی اومده بود طرف کونم از ترس این که کسمو آتیش کنه فرار می کردم .از درد کون هم می ترسیدم . حتی به موقعش این چند تا فن رزمی رو که وارد بودم رو اونا پیاده می کردم . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

هوس اینترنتی 55

با این حال من و کیوان دقایقی رو با هم تنها بودیم . اصلا نمی تونستم به یاد بیارم چه بر سرم اومده . نمی خواستم باور کنم . دوست نداشتم باور کنم . من در عالم دیگه ای بودم و کیوان ازم خواست که شماره موبایلشو یاد داشت کنم . من این کارو انجام ندادم . ولی می گفت که بالاخره بازم می بینمت و می کنمت . حالا این قدر واسه ما ناز نکن .  ما که هر دو حالمونو کردیم و آبتو هم که آوردم . واسه چی داری این قدر واسه ما ناز می کنی . به زحمت بر خودم مسلط بودم تا چیزی بهش نگم -کیوان اگه به این رفتارت ادامه بدی دیگه اسم تو رو هم نمی برم . این جور حرف زدن من سبب شد که اون دست از سر من بر داره ولی این امید واری هم درش ایجاد شد که بازم بتونه منو ببینه . مردای د یگه و اونایی هم که میانسال تر بودن به رسم ادب خارجی ها دست منو می گرفتند و می بوسیدند . خیلی با فرهنگ و با کلاس شده بودند . ولی همه اونا از نگاهشون هوس می بارید . این که در رویا هاشونه که منو داشته باشن . که با من سکس کنند . شوهر آشغال من . چرا منو آورده بود اینجا . راستی من از زندگی چی می خواستم . مگه تمام راهها به سکس ختم نمیشه ؟/؟  مگه نه این  که یک مرد می خواد بهترین زنو در اختیار داشته باشه و یک زن هم می خواد بهترین مرد روداشته باشه ؟/؟ پس به خاطر چی من حالا این قدر ناراحتم . طناز طناز تو که نمی خوای خودت رو در ویترین بذاری تا همه تو رو فقط ببینن . تو نیاز داری تو یک انسانی . تو که نمی تونی خودت رو از بقیه و از نیاز هات دور داشته باشی . ولی من با یک غریبه بودم . همون جوری که با فرزاد بودم و معلوم نیست بازم میاد روزی که با مرد غریبه دیگه ای باشم یا نه ؟/؟  لذت می بردم از این که زیبا ترین عکسهای سکسی در سایت ها مربوط به منه .. شاید اوج  این لذت ها و به ثمر نشستن اون در همین باشه که من زیر کیر دیگران قرار بگیرم . اون شب وقتی که رفتیم خونه سعی داشتم خودمو به بهترین وجهی  آراسته کرده در اختیار شوهرم بذارم . بتونم اونو وسوسه اش کنم . از اولش کاملا بر هنه رفتم به اتاق خواب .  سعی کردم که تنم  بوی عطر خوش و ملایمی داشته باشه . طوری میکاپ کرده بودم که برای رفتن به مهمونی همچین کاری نکرده بودم . می خواستم به خودم نشون بدم که هنوز یک زن وفا دار به زندگی و شوهر بوده و تمام اینا یک اتفاقی بوده که دیگه تکرار نمیشه . هر چند برای مهرداد مهم نبود که هیچ خوشحالم می شد . اما فر هنگ و فلسفه خود من برام مهم بود . -طناز تو چته .. -بیا دیگه بغلم کن مهرداد . منو ببوس به من حال بده .. -مثل این که خیلی هوس داری . خیلی از این هوسا ممکنه به خیانت منتهی بشه -راست میگی مهر داد اگه دوستم داری بیا چقدر تو بی حال و سردی . نکنه وقتی بودیم مجلس یه زنی تو رو به طرف خودش کشونده . این قدر سر و بی حال شدی . مهرداد خودشو چسبوند به من . . -خیلی بی حالی . یادت رفت شب اول داشتی چیکار می کردی ؟/؟ داشتی خودت رو می کشتی . پر پر می زدی .شوهر گلم .. ببینم اگه یه وقتی من بهت خیانت کنم چیکار می کنی  -حالا هم همونم . ولی اگه یه زمانی بهم خیانت کنی طناز . نمی دونم چی بگم . ولی من مثل مردای نامرد نیستم که فکر می کنند این جور زنا دندون کرمویی هستند که باید انداختشون دور .......می خواستم بهش بگم جون خودت با این حرفات می خوای خودت رو با فر هنگ نشون بدی . من که خودم می دونم اگه برم زیر کیر یه مرد دیگه تو کیف می کنی .  . .. نمی دونم چرا حس می کردم مهرداد منو لقمه گشاد تر از دهنش می دونه و حس می کنه که باید مردای دیگه از این نعمت استفاده کنن و شاید هم حق من باشه که لذت بیشتری ببرم . واقعیتش این بود چه فرزاد و چه کیوان هر دو در سکس خیلی بیشتر به من حال دادند تا شوهرم . همین فکر در اون لحظات آرومم کرد . نشون داد که به عنوان یک زن چقدر نیاز دارم ولی وقتی که کار تموم شد بازم همون آش و همون کاسه و همون سرزنش های الکی و همون عذاب وجدان . -مهرداد بیا بیا کیرتو بذار توی دهنم . بهش بچسبون . هر چی آبت میاد خالی کن توی دهنم . خیالت نباشه . . دیدم اون تکون بخور نیست . خودم کسمو گذاشتم رو دهنش . به نظر میومد که عاشق کس لیسیه . چه خوب و با اشتها کسمو لیس می زد . طوری که لبه های کوسمو به پهلو باز کرده و حتی گاهی هم با زبونش این لبه ها رو بیشتر می گردوند . -عزیزم عشق من .. شوهر گلم بگو دوستم داری بگو ولم نمی کنی فراموشم نمی کنی . بگو که من مال توام و تو مال منی . بگو .. کسم در حال خیس کردن بود ولی می دونستم دیگه آبم نمیاد . می دونستم  هیجان و ار گاسم ناشی از سکس با فرزاد و کیوان نصیبم نمیشه . اونا با اون کیر کلفت و دو آتیشه خودشون منو قبضه کرده بودند . مخصوصا این فرزاد که دیگه کیرش حرف نداشت . بیکار که شدم بایدیه سری به سایت می زدم ببینم چه خبره . این عکسایی رو که می خواست بذاره چه جوری گذاشته این فرزاد . می دونستم اون هیجان رو خیلی دوست داره . ولی من دیگه باید به زندگی خودم بچسبم . با این حال می دونستم که هنوزم حس جاه طلبی و خود بر تر بینی از نظر زیبایی در من وجود داره... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

ماجراهای مامان زبل 63

ایمان یه لحظه نگام کرد و بهم گفت یه جوری به این ماه منیر در مورد من گفتی کوس لیس که انگاری من یه آدم تحقیر شده ام . -عزیزم من فدات شم . اینا اصطلاحاتیه که همش بین ما رد و بدل میشه تو اصلا نباید به دل بگیری . ببینم ماه منیر هم یک زن خوشگل و خوش اندامیه که با شوهر صیغه ای خودش می خواد بیاد اینجا و کلا قراره اگه دوست داشته باشی ما یک بر نامه سکس چهار نفره در همی داشته باشیم . مثلا من و تو و ماه منیر و اون آقاهه که نمی دونم اسمش چیه . مثلا تو میری ماه منیر رو می کنی . اون میاد سراغ من . بعد دو تایی هم می تونین بیایین منو بکنین یا ماه منیر رو . یکی فرو کنه توی کس و یکی هم توی کون . ناراحت نشو وقتی ماه منیر این حرف رو به من زد تو که خودت بودی من بهش گفتم که ایمان پسر با ایمانیه و به این سادگیها قبول نمی کنه -ببینم اشرف جون تو خودت چی دوست داری دلت می خواد که این جریان صورت بگیره ؟/؟  من خیلی دوستت دارم تو به من خیلی چیزا یاد دادی -ایمان جون تو خودت وارد بودی و استا کار . این من بودم که ازت خیلی چیزا یاد گرفتم و مدیون تو هستم . درسی که از تو گرفتم اینه که هیچوقت نباید کسی رو دست کم بگیرم . ممکنه زیر هر خاکستری یه آتشی نهفته باشه . آتشی بدون دود اما میشه این آتیشو شعله ورش کرد . به نظر من این بر نامه انجام بشه بهتره . تنوعی میشه برای تو . بهتر و بیشتر می تونی حال کنی . همه مون از این وضعیت لذت می بریم . اصلا سکس ضربدری در جامعه مترقی امروز خیلی رایجه . یعنی به اشتراک گذاری . فکر کنم شرع مقدس هم که میگه یک مرد می تونه تا چهار تا زن ببره اینو قبول داشته باشه ولی ممکنه خیلی از مردا مخالفت کنن با سکس ضربدری  چون در سکس ضربدری از نوعی برابری حقوق زن و مرد گفته میشه .  اصولا در این گونه سکسها تعداد زنان و مردان  مساویه مگر در محافلی که به صورت در همی باشه .. -نمی دونم اشی جون من با همچین موردی روبرو نشده بودم -ایمان جان تو کستو می کنی و کاری به این کارا هم نداری . فقط باید کاری کنیم که احترام جون اون لحظه خوابیده باشه و ما چهار تایی هم حسابی با هم حال کنیم . اینو هم از همین الان بهت گفته باشم یه وقتی احساس حسادت نکنی از این که کیر اون مرد رو توی کس من می بینی . چون کیر تو هم توی کس زنشه -حالا اشرف جون راستی راستی اون دو نفر که می خوان بیان زن و شوهر هستن ؟/؟ ... راستش مونده بودم که چی بگم . هر جوابی که می دادم یه ایرادی داشت و یک حسنی . ولی تصمیم گرفتم راستشو بگم چون احتمالا حواسش بود به این که من چی دارم به ماه منیر میگم و تمام حرفامو هم حتما شنیده پس بهتره که بیشتر از این سوتی ندم و حرفایی که راست یا دروغه پیش اون بر عکسش نکنم . -نه ایمان جان اونا با هم دوستن . فقط پیش مامان سوتی نده . -خیالم تخت شد من اصلا دوست نداشتم که با یک زن شوهر دار رابطه داشته باشم . این از نظر شرعی حرامه و حکمش هم سنگساره . -ولی فکر کنم تو که زن نداری یک درجه تخفیف بیان . تازه اگه اون شوهرش می بود شوهره که خودش پیش زنه هست و از نظر اون مانعی نداره -هرچی باشه آدم دلش نمیاد کاری بر خلاف موازین شرعی انجام بده . -فدای تو ایمان جان . کاش همه مثل تو ایمانشون قوی بود . اگه این طور بود واقعا چی می شد این دنیای ما . نشد دیگه . خلاصه شریف خان و ماه منیر به خونه مون مشرف شدند . وااایییی هر چی این منیره در مورد شریف می گفت راست می گفت . خونه کمی نامرتب بود و من احساس خجالت می کردم . در هر حال مراسم معارفه انجام شد . ماه منیر و عارف زیر چشمی یه نگاههایی رد و بدل می کردند . من زمینه رو آماده کرده بودم . -احترام جان آقا شریف و ماه منیر خانوم از دوستان قدیمند و شریف خان هر سه ماه یک بار تشریف می برن سفر خارجه اون ور آب و بالاخره اینو هم حالیش کردم که اون خیالش نیست که زنش چه جوری بگرده و ماه منیر هم که انگاری اینجا در ساحل دریای خارجه داره قدم می زنه . خودشو کاملا منهای شورت و سوتین بر هنه کرد . چشای ایمان داشت از حدقه در میومد و مادرش اون طرف داشت می گفت ماه منیر جان راحت باش . ایمان من هم مثل برادر شماست . این قدر چش پاکه این پسره که حضرت یوسف به سرش قسم می خوره . هر جور راحتی بگرد و راحت باش . ایمان خیلی دلش می خواست بره دل ور ماه منیر . منتها جلوی مادرش مجبور بود رعایت کنه . ولی من و شریف خیلی به پر و پای هم می پیچیدیم . وقتی رفتم اومد آشپز خونه اومد دنبالم . اصلا فکرشو نمی کردم یه مرد فرنگ رفته این قدر حریص باشه . یک مرد 47 ساله خیلی جوون تر و بشاش تر از یک زن 47 ساله هست . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

گنجشکک من ! همیشه بخوان !

خواستم که به دور از هیاهو دقیقه هایی را در پارک بنشینم . هر چند صدای ماشینها چون رگبار گلوله ها آزارم می دهد . اما صدای گنجشکها مرا به خود آورده است . احساس می کنم نوای آنها , قلبم سینه ام , اندیشه های مرا به کودکی می برد . دست بر سینه ام می گذارم تا در زیر درخت پارکی  که گنجشکک اشی مشی بر فراز آن می خواند بنشینم . چه احساس لطیفی ! احساس پاک کودکانه ام بار دیگر باز گشته است . بار دیگر به یاد بچگی هایم افتاده ام . به یاد آن زمان که وقتی صدای گنجشکها را می شنیدم دیگر به هیچ نمی اندیشیدم . سرم را بالا گرفتم . گنجشک را نمی دیدم چقدر دلم می خواست وقتی که می خواند او را ببینم . بار ها و بار ها اورادیده ام . گاه صدای او بیشتر از صدای بلبلان به دل می نشیند . گنجشگک من ! چه کسی می گوید که تو بهایی نداری . با تو به سر زمینهایی می روم که اگر عقربه زمان را به عقب بگردانم نخواهم توانست که به آن دیار برسم . با تو به پاکی ها می رسم . به دلهای بی کینه . برای من آواز بخوان ! بخوان و بگو که زندگی همچنان ادامه دارد .گنجشگک من بخوان . وقتی که از دل می خوانی صدای تو بر دل می نشیند . تنها بین من و کودکی , صدای تو مانده است . تنها صداست که می ماند . صدای عشق .. صدای ترانه هایی که با سوز می خواندی . صدای آسمان , صدای خورشید , صدای آفتابی که گریزان از ابر ها ست و تو به دنبال سایه ای به درختان پناه برده ای . گنجشگک من ,  با من بیا , به خانه ام بیا . برایت دانه خواهم پاشید .. دانه خواهم پاشید بی آن که دامی بگسترانم . آخر این روز ها برای پرندگان بیگناه دام می گسترانند . آوازه خوانان بی آوازه را قربانی می کنند . شاید اگر بلبلی بودی روز گارت این چنین نمی بود . بخوان همچنان بخوان . من تنها صدای تو را می شنوم . تنها صدای تو تنها را می شنوم . بگو با من از چه می خوانی ؟/؟ برای چه برای که می خوانی ؟/؟ چقدر صدای تو آرامم می سازد .  من آن روز ها را می خواهم که دنیای من فقط من باشد و تو و درختی که بر روی آن می خوانی . تو هنوز آن گونه می خوانی و من دوست می دارم که نغمه زیبای تو را آن گونه بشنوم . با من از رویاهای به خاک رفته  به خواب رفته بگو . با من از آن روز گاران بگو . تو هنوز همانی . با من بگو چگونه می شود پرندگان یک صدا بخوانند . کاش سلیمانی بودم و می دانستم که چه می گویی . قلب من پر آتش است و اندیشه هایم مرا تا به کرانه های آسمان می برد . نمی دانم به چه بیندیشم . به صدای پاک تو یا به پاکی روز گاران پاک خویش . مرا به کودکی ام ببر .. بگذار بر بالهای کوچکت که به بزرگی آسمان زمان است بنشینم و در راستای نور خدا به سرزمین عشق و پاکیها به دنیای کودکی ها برسم . . بگذار بر بالهای تو بنشینم . از غمها گذر کنم جدایی ها را از یاد ببرم تا با قلب کودکانه خویش بزرگی کنم . گنجشگک من برای من بخوان . از عید هایی که دیگر نخواهد آمد از بهاری که شکوفه های آن تازه تر از شکوفه های بهار امسال و پارسالمان بود . برای من از دلهای پاک مردمان پاک بگو . برای من از تولد بگو . بخوان بخوان که تو مرا بر مرکب زمان به آنجایی می بری که جز خدا نتواند برد . بخوان که تو بزرگ ترین کوچک دنیایی آن چنان که احساس می کنم من بزرگ ترین کودک دنیایم . برای من بخوان از آنان که دیگر در میان ما نیستند . از آنانی که صدای تو را از آن سوی ابر های زندگی می شنوند . گنجشگک من ! دنیایی راز درآواز تو نهفته است . من با تو می خوانم . چه محزونانه می خوانی . زیبا تر از بلبلان مغرور,  چه بی تکبرانه می خوانی ! مرا بر بالهای کوچکت بنشان . در کنار تو و برای تو همسفر خوبی خواهم بود . مرا به سرزمین دلبستگی هایم ببر . به آغاز راهی که از پایان آن هراسان نباشم .گویی که صدای دلنشینت قلب سنگی مرا نرم می سازد . گوییا که با تو به سر زمین خدا می روم . آن گاه که کودکی بودم و نمی دانستم که پاک ترین بنده خدایم . و تو مرا برده ای  به آن روز گارانی که قلب من روشن تر از خورشید بخشنده , تابناک تر از عروس شبانگاهان بود . به آن زمان که هنوز آن قلب پاک و سپید به من می گفت که  با مشتی برنج پاک و سپید به استقبال تو بیایم . گنجشکک باوفای من در هر فصلی صدای تو را شنیده ام . تو همچنان می خوانی . فریادتو بر پهنه این آسمان پهناور مرا از خود بیگانه دور و به خود آشنا می رساند . به من بگو چه می خواهی . برای تو به اندازه چند مشت کودکانه ام دانه ها آورده ام . آخراینک مشتهای من کودکانه نیست . اما تو همانی . تو با دانه هایی  جان می گیری می روی تا گنجشکها ی دیگری هم بیایند و جانی دوباره گیرند . تو خوشحالی که مشت من باز تر گشته است .اما مشت کودکی من باز تر بوده است و من همچنان قلب پاک و کوچکت را دوست می دارم . می گویند دلهای کوچک پاک تر است . گناه را نمی بیند نمی خواند . مرا به بی گناهی ام ببر . چقدر زیبا می خوانی . با ترنمی مرا به گذشته ها می رسانی . آن زمان که می رفتم تا قلم در دست بگیرم و آن چه را که خداوند به آن سوگند خورده به قلب و اندیشه خود بسپارم . گنجشکک ! من بر بام زندگی من بنشین . همیشه برای من بخوان . هر گز برای تو دام نخواهم گسترد . تو را به سینه ام خواهم فشرد تا  تپش قلبت را بشنوم . تا عشق را محبت را در چشمان کوچک تو ببینم و احساس کنم . تا سرت را , سینه ات را ببوسم . تا بوی بال و پرت را احساس کنم .  تا پاهای کوچکت را بر صورتم بگذارم . تا به چشمان هراسانت بنگرم و بگویم نترس کوچولوی من !من دوست تو هستم من گالیور نیستم اینجا سر زمین لی لی پوت نیست تو هم آدم کوچولو نیستی کوچولوی من تو بزرگ تر از کرکس هایی هستی که لاشخورانه هر چه نشخوار می کنند باز هم حریصند و تو با دانه هایی سیر می گردی . کرکس ها به تو و سهم تو از این دنیا رحمی نمی کنند . بیادر آغوش من تا کرکسها تو را نبینند تا وقتی که لاشخور ها به غار های خود می خزند تو همچنان برای من بخوانی .بخوان  از زمانی که کرکسها  به لاشه ای قانع بودند . بخوان برای من . برای دلهای پاک برای دلهای خسته بخوان . برای آن که برایش بلبلی نمی خواند بخوان . بخوان که دلم گرفته . بخوان که با آواز تو ببارم . بخوان که سالهاست که می خوانی اما صدای تو را در میان ناقوس حریص زندگی گم کرده بوده ام . برای من بخوان . بخوان چه زیبا می خوانی . بخوان به صدای پاک و بهشتی تو سوگند هر گاه که بخوانی خواهم نشست به آوازت گوش خواهم داد با تو به آسمان دلهای پاک خواهم رفت تا بدانی که چقدر برای من عزیزی تا بدانی که باید همیشه بخوانی ... همیشه بخوانی ... همیشه ... همیشه .. همیشه .. پایان ... نویسنده ... ایرانی  

هرکی به هرکی 166

پریسا هم در یه حالتهایی شبیه به مامان خودشو روی کیر من حرکت می داد . -جاااااااان چه حالی می کردم  با این تکون دادنهای تو . اگه بدونی چقدر به من مزه میده . -آریا گل  من ! هر جوری که بیشتر بهت مزه میده بگو همونو انجام بدم -زن داداش . من فقط می خوام امروز تا اونجایی که می تونم به تو حال بدم و تو با من حال کنی . حواست باشه . خیلی دوستت دارم و عاشقتم . -کاش تو جای آرین شوهرم بودی .. با خودم گفتم فقط همینو کم داشتم . آهو که می خواست زنم شه . خواهرام آرمیلا و آنیتا هم که همچه آرزویی داشتند . اینم روش . حتما مامان جونم هم دوست داشت یک شوهری مثل من داشته باشه . نمی دونستم با این همه خاطر خواهام باید چیکار کنم . در هر حال باید با هاشون راه میومدم . چاره چی بود . پریسا با اون کون گنده اش اونجا رو به آتیش کشیده بود . خیس عرق شده بود . چند بار چشاش رو به آسمون رفته بود . نمی دونستم چرا ار گاسم بشو نیست خودشم تعجب می کرد . فکر کنم به خاطر عجله ای بود که به خرج داده بود . اون همش به این فکر می کرد که آرمیلا و مامان الیا پشت در منتظرن که کی کارش تموم میشه و در باز میشه . بیشتر از  نیم ساعت رو کیرم بود و منم از طرف پایین به بالا با ضربات سهمگین و کیری و کاری خودم کمکش می کردم . -آریا  هم دارم ار حال میرم و هم دارم حال میام . ولم نکن . باهام بازی کن به سینه هام دست بزن . کاری کن که هوسم بازم بیشتر شه .. -پریسا جون مارو گاییدی خودت رو هم گاییدی . ببینم بازم جون داری که تکون بخوری .. -برادر شوهر گل و خوش کیرم . تو به آدم جون میدی . انرژی میدی . کاش تا صبح همین جا زیر کیر تو بودم ولی می دونم که از دست مادر شوهر و خواهر شوهر نمی تونم .. با خودم فکرمی کردم که ای کاش قبل از این که به خونه بر می گشتم یک زنگ می زدم و شرایط رو که این جور می دیدم همونجا پیش مادر بزرگ می موندم و دیگه معلوم نبود آرمیلا و الیا جون چه بلایی می خوان بر سرم بیارن . امان از دست این دو تا زن . پریسا که اعلام کرده بود می خواد بره خونه و کار داره . شاید به خاطر همین بود که اون دو تا زن هنوز صدا شون در نیومده بود و واسه همین گذاشتن که سیر سیر کیفشو بکنه و یه وقتی مزاحم شب کاری اونا نشه . من و مادر الیا و خواهر آرمیلا . خودمو میذارم در اختیار اونا که هر کاری که دوست دارن با من انجام بدن . دیگه چی بگم . زندگی سراسر هوس و بکن بکنی یعنی همین دیگه . اصلا معلوم نبود کار و زندگی دیگه ما چیه . هر وقت میومدم خونه باید این بر نامه ها می بود . خلاصه حس کردم که شرایط پریسا به صورت غیر عادی در اومده و داره رو من ولو میشه . روی کسشو هم چنگ گرفته و هم با چهار تا انگشتام می گردوندمش و از زیر هم ضربات کیری خودمو به سقف کسش می کوبوندم . خودمم دیگه دوست داشتم توی کس پریسا جونم حتی سر بالایی هم که شده خالیش کنم . جاااااان اینو می گفتن عشق و حال -آریا آریاااااا جوووووون اومد اومد .. مگه میشه نیاد . رو کیر آریا باشم و آبم نیاد ؟/؟ .. بریز بریز .. دیگه جون ندارم .. منم دیگه مقاومت نداشتم همونجا سر بالایی عین فواره آب کیرمو ریختم توی کوس پریسا , خوشگل ترین و سکسی ترین زن داداش دنیا . رو من دراز بکش پریسا بخواب . خستگی خودت رو بنداز رو من .. پریسا لحظاتی بعد از جاش پا شد  و با بقیه خداحافظی کرد و رفت . من دیگه خیلی خسته شده بودم . وقتی رفت آرمیلا وارد اتاق شد . مامان نمی دونم کجا بود . -داداش چه خبرت بود . به ما که می رسی همش عجله می کنی ؟/؟ چیه کس  زن غریبه توش عسل ریخته شده و توی کس خواهرت زهر ریختن که ازش فرار می کنی ؟/؟ -آرمیلا من تو رو هم گاییدم دیگه . واسه چی از من گله داری . باور کن پریسا ار گاسم نمی شد . مردم تا اونو ارضاش کردم . البته خودش مرد . چون بیچاره اومد رو کیرم و بیشتر از نیم ساعت داشت تلمبه می زد . -از دست تو من دیوونه شدم . تو که می گفتی خسته ای . . نمی دونم یهو چشاش به چی خیره شده بود که سگرمه هاش رفت تو هم .. واییییی عجب بد بختیی ! دو تا پاف از آب منی های من روی تشک ریخته شده هنوز اون جور که باید و شاید حل نشده بودن . احتمالا از کس برگشتی بودند . ترس برم داشت . راستش از خواهرم نمی ترسیدم . حریفش بودم . از این می ترسیدم که به من منت بذارن که چطور من فراری از خالی کردن آبم بودم و حالا رو پریسا خالی کردم .. انگشتشو گذاشت رو یکی از این  تیکه منی ها .. اونو رو انگشت نگه داشت و انگاری مدرک جرم گیر آورده باشه گرفت جلو چشام و سرم داد کشید . داداش این چیه ؟/؟ به من بگو این چیه ؟/؟ -فکر کنم سینوسم ترشح داشته آب بینی ام سفت شده .. آبریزی غلیظ بینی داشتم .. -آریا مسخره ام می کنی؟/؟ -نه من چه می دونم . تستش کن ببین چیه -خجالت بکش تو حالا یه دختر غریبه رو به مادر و خواهرت تر جیح میدی ؟/؟ ببین چقدر توی کسش خیس کردی که این قدر ریخته این دور و بر . تازه چند جای دیگه لک هاش مونده .. مااااااامااااااان مااااااامااااااان بیا بیا از دست پسرت من دیوونه شدم .. اشهد خودمو خوندم . می دونستم حالا تا صبح باید اون و مامانو بکنم و توی کسشون خالی کنم . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

مامان بخش بر چهار 11

اوووووووفففففف اسحاق چیکارش کردی .. بگو چیکارش کردی ؟/؟ بگو کیرتو چیکارش کردی . رفت ؟/؟ آره ؟/؟ -مامان تو که حسش می کنی . می بینی چقدر راحت رفت -این قدرا هم راحت نرفت . .. زبونمونو فرستادیم داخل و لب به لب کار می کردیم . کونمو  محکم می زدم به عقب تا اونم کیرشو بفرسته رو به جلو و بیشتر بهم حال بده . اسحقاق گلم  خیلی خوب این کارو انجام می داد . کیرشو سریع  می کشید بیرون و یه ضرب می کرد تا ته کسم . -مامان اینا رو داشته باش تا دیگه به مال غریبه ها چش نداشته باشی . -اوووووخخخخخخ از این حرفا با من نزن . نههههه نههههه من به  کیر دیگه ای چش ندارم . کیر فقط کیر تو پسرم .. فقط مال تو رو می خوام . دوباره لبامو ببوس منو ببوس . بگو دوستم داری . بگو عشق منی . تنهام نمیذاری . . ولش نمی کردم . -مامان دوستت دارم فقط با تو حال می کنم . کیرش فکر کنم با خیسی کس و خون قاطی شده بود . -عزیزم اسحاق بکش بیرون تا من ببینم . کیرت رو ببینم -مامان هول نکنی . قرمزه خونیه . -اوووووخخخخخ نه تو که اونو فرو کردیش توی کس من و هنوز هم داری منو می کنی و نترسیدم . از چی بترسم و من باید از این بترسم که تو دیگه نخوای کیرت رو فرو کنی توی کس من . -من همیشه می کنمت . هر وقت که هوس داشته باشی . -پس هر وقت که تو هوس داشته باشی چی ؟/؟ من می خوام که تو هم لذت ببری پسرم . چشم و دلت سیر باشه . -مامان تا تو رو دارم چشم و دلم سیره . ولی هیچوقت از این که تو رو بغل بزنم زده نمیشم وجز این که  بهت بگم دوستت دارم بهت بگم برات می میرم مادرسیر نمیشم  چی دارم که بگم . -0گو بازم بگو .. حالا دیگه نرم نرم کیرشو می کرد توی کسم و اونو بیرون می کشید . لذت داشت تمام تنمو آتیش می داد .. -نهههههه بکش بیرون سوختم بکش بیرون من کیرت رو ببینم . کیرشو از توی کسم بیرون کشید و اونو نشونم داد . چقدر خون روش نشسته بود  اونو با دستمال پاکش کرد و دوباره  فرو کرد توی کس . خون خیلی زود رو کیرش می نشست . -بیا عزیزم بیا . من می خوام کیرت رو بخورم ساک بزنم . -اووووخخخخخ مامان جون ارغوان . اسحاق به فدات . اتفاقا من می خواستم کس تو رو میکش بزنم . بخورمش .. -نهههههه نهههههه عزیزم کس من کثیفه خونیه  . شسته نیست . -مامان کیر منم که می خوای ساک بزنی اونم خونیه -ولی اون خون منه . -مادر ! خون من و تو نداره . خون من و تو یکیست . من و تو هم خونیم . -فدای پسر هم خونم میشم . دوستت دارم . اسحاق طاقبازم کرد . پاهامو به دو طرف باز کرد . دیوونه می خواست کس خونی منو میک بزنه . زبونشو بکنه تو و بهش حال بده -عزیزدلم با همون کیرت هم حال می کنم . -مامان می دونم تو دلت می خواد . همه مدلشو دوست داری . می خوام چشم و دلت سیر باشه . قانع باشی . دیگه آبرومون نره -پسرم تو این کا را رو فقط برای این می کنی که من سیراب شم ؟/؟ خب دستت درد نکنه ولی خودت چی ؟/؟ من دلم می خواد تو هم در آسایش و رفاه باشی . هر وقت کیرت شق شد و عشقت کشید منو بکنی . -توچقدر خوبی مامان بهترین مامان دنیا .. توی دلم گفتم  بهترین مامان کسوی تنها . شروع کرد به میک زدن کس من . دستامو گذاشته بودم رو سرش . موهای صاف و لخت اسحاق قشنگمو می کندم . فدای کیرش طوری رو من  قرار گرفته بود که کیرش بر خورد می کرد به یه جایی بین مچ و ساق پای چپم .. عجب چیز درشتی بود . همونو باید کاری می کردم که تا می تونه فرو بره توی کسم . ار ضام کنه و منو سر حال سر حالم کنه و وقتی چشامو رو هم میذارم در جا بخوابم . اسحاق تا می تونست منو از این طرف به اون طرف می گایید . می بوسید . نوازشم می کرد . لذت می بردم . آتیشم می زد . هوسم زیاد می شد . خون منو پاک می کرد . این خون همه کثیف بود . من چی به این پسره بگم . حس کردم دور و بر کون و روی کسم سست شده . انگاری با میک زدنهای سریع اسحاق داشتم ار گاسم می شدم . -اسحاق عزیزم ولم نکن . نکن نکن . منو ببخش اگه موهای سرت رو می کشم . دیگه جایی نیست که دستمو زود تر بهش برسونم . -بکش بکش مامان . موهای سرم رو بکش . بگو دوستم داری . بکش بگو با کیر من حال می کنی . حالا من سکوت می کنم و کس می خورم -بخوراسحاق  جون تو کس بخور ..بخورش . حقته . مال خودته . مال مامان مال پسرشه . دیگه من که بخیل نیستم . هر جور عشقته باهاش عشق کن . داره میاد .. ولم نکن .. پسرم دیگه سکوت کرده بود نمی خواست کاری کنه که در ار گاسم من وقفه ای بیفته . اون با تمام وجودش می خواست که من ارضا شم و این جوری اعتماد به نفس منم زیاد تر شه . -اومد .. اسحاق اومد .. بغلم بزن .. ارضا شدم سستم  حالا سبکم ..ولم نکن بغلم بزن .. .. دوستت دارم . می میرم برای کیرت . .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

بابا بخش بر چهار 3

من نمی دونستم با این دختر خودم یعنی الهام چه جوری کنار بیام . الناز که سرش به درساش گرم بود و من زیاد کاری به کارش نداشتم تازه اون قدر پیش خود حساب بود و دلسوز که گاهی برام آشپزی می کرد به کارای خونه می رسید ولی الهام کمتر از این کارا انجام می داد همش در پی این بود که خودشو چه جوری در دل من جا کنه و خودی نشون بده . به خودش برسه . خودشو خوشگل تر کنه و مدل موهاشو عوض کنه .. هر وقت با اون توی خونه تنها می شدم می رفتم به اتاق خودم . نمی دونم چرا نسبت به اون حساس شده بودم . دوست داشتم اولین خواستگاری که میادبراش اونو بدم با خودش ببره و ما رو خلاصمون کنه . چون خیلی می ترسیدم که با این حال و احوالی که داره یک رسوایی دیگه به بار بیاره که این بار احتمالا این می تونست باشه که شکمش بیاد بالا که اگه این طور می شد که من باید کاسه کوزه هاموجمع می کردم و از این شهر و دیار می رفتم . یه روز که بیرون بودم و بر گشتم دیدم الهام از حموم کاملا لخت اومد بیرون .. برای یه لحظه چشام به اندامش خورد . -ووووووییییییی بابا ببخشید شما اینجایی ؟/؟ من فکر کردم بیرونی به این زودیها تشریف نمیاری . همون راه رو بر گشت و رفت طرف حموم و ازم خواست که از فلان جا یه حوله براش ببرم . هم از رویرو و هم از پشت لختشو دیدم . کوس کوچولو و کون گنده شو . .. پی در پی شیطونو لعنت می کردم و  بر خودم لعنت می فرستادم که چرا رفتم سراغ لپ تابش و اون داستانهای سکس با پدر رو خوندم که حالا کمی بی خیال تر به بدن لخت دخترم خیره شدم . خودمو انداختم رو تختم و بر افسانه ای که اینا رو به دنیا آورده بود لعنت فرستادم . انگاری الهام به تخم افسانه رفته بود که این قدر گستاخ و بی پروا کار می کرد . یه احساسی به من می گفت که الهام  منتظر بر گشتن من از بیرون بوده و تا صدای درو می شنوه آماده باش میشه و تا حس می کنه من دارم میام روبروی حموم فوری میاد بیرون و خودشو بهم نشون میده تا دل منو ببره و حشریم کنه . نمی دونستم خشم خودمو چه جوری فرو ببرم . ولی بدون این که به دخترم نظر خاصی داشته باشم حشری شده بودم . دلم می خواست یکی رو بیارم خونه باهام حال کنه . باهاش سکس کنم ولی از دست این دخترا مگه می شد کاری کرد ؟/؟ پدر منو در می آوردند اگه می فهمیدند که من  با زنی رابطه پیدا کردم . اون دو تا دختر اولمو می تونستم یه کاریش بکنم . هر چند اونا هم گاهی شبا میومدن پیش من . الناز هم که گاهی می رفت دانشگاه . فقط الهام  مزاحمم بود . من می خواستم فقط یکی رو بکنم . کیرم از یه سوراخی رد شه که تا این حد نسبت به الهام وسوسه نشم . با خودم می گفتم بی خیال ولی نمی دونم یه حالتی داشتم که حس می کردم هر لحظه ممکنه تحت تاثیر نوشته های سکسی قرار بگیرم . یه جایی نوشته شده بود که دختر خودشو در وجود پدر خلاصه شده می بینه .. میگه پدر!  من وجودم بسته به وجود توست  . من جزیی از توام . پس منو در آغوش بگیر . بر هنه ام کن و آن کاری که با بیگانه می کنی با من آشنا کن که دختر همیشه وفادارت تشنه هما غوشی با توست ..... منم در طول زندگیم کسی نبودم که به همسرم خیانت کنم و یا اهل زن بازی و دختر بازی و جنده بازی باشم که با چگونگی بر خورد با این دسته از زنان آشنایی داشته باشم . خیلی خجالتم میومد . . دیگه حال و حوصله کار کردن رو هم نداشتم تر جیح می دادم یه مدتی رو استراحت کنم . یه روز که رفته بودم از سوپری چیزی بخرم زیور خانوم همسایه روبرویی رو دیدم که چند سالی می شد شوهرش مرده بود و بچه هاش همه  از دواج کرده اونم تنها بود . حداقل ده سالی رو ازم بزرگتر بود . چند تا چین هم به صورتش افتاده داشتم فکر می کردم چی می شد اگه می تونستم با اون باشم . با این که از همه نظر بر اون سر بودم بازم استرس داشتم از این که بخوام پیش قدم شم و برای به دست آوردنش و سکس با هاش تلاش کنم . تا این که یه روز دیگه که بازم با هام تصادفی بر خورد کردیم این بار خودش موضوع رو پیش کشید البته پس از یه سری مقدمه چینی و این حرفا -آقا اردلان خیلی سخته بدون زن زندگی کردن . یه زن می تونه بدون مرد زندگی رو پیش ببره ولی یک مرد براش سخته که زن در زندگیش نباشه . -من چهار تا دختر دارم و هر کدوم به یک نوعی به من کمک می کنند . -درست . ولی دخترای این دوره زمونه  خیلی بیشتر از دخترای دوره ما واسه خودشون کار و سر گرمی و تفریح و هزار و یک جور مشکل دارن . تازه این روزا باید همش در این فکر باشن که یه خواستگار خوب بیاد و دستشونو بگیره با خودش ببره . کار خونه نظم می خواد . و مهم تر از همه ...در این جا حرفشو قطع کرد .و بعد این جوری ادامه داد : نمی دونم این مردا خصلتشون اینه که زود میرن با یه زن دیگه رابطه بر قرار می کنن. .. مونده بودم که زیور خانوم که زن زیبا و خوش پوستی هم بود چرا این قدر به راحتی داره از این مسائل حرف می زنه . شاید سنگ خودشو به سینه می زد ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

گناه عشق 4

خلاصه نوشین صبح فردا هم از اتاقش بیرون نیومد و تا ظهر . نرگس داشت خودشو می کشت . نریمان نرم شده بود . تصمیم گرفت که طور دیگه ای با این مسئله بر خورد کنه . خب میرم با پدر ناصر حرف می زنم اونم شاید نخواد که پسرش با دختر من از دواج کنه ولی اگه به سر مایه من چشم داشته باشه چی . ولی اون شاید بیشتر از من داشته باشه که کمتر نداره . خلاصه پدر  نوشین سریع تر از اونی که احساس می کرد تسلیم شده بود . نوروز خان و نسترن پدر و مادرای ناصر خلاف نریمان از این که بچه شون می خواد سر و سامون بگیره خیلی خوشحال بودند . آخه اون چند چشمه از بی قید و بندیهای خودشو در رابطه با دخترای دیگه نشون داده بود و رفیق بازیهایی که می کرد سبب شده بود که پدر و مادر از این وضعیت خیلی هراسان شن . برای همین از این که پسرشون می خواد از دواج کنه و تا حدودی شاید که سر عقل بیاد خوشحال بودند . مخصوصا این که با تحقیقاتی که کرده بودند متوجه شده بودند که  نوشین هم دختر خوبیه و هم این که از نظر مالی خونواده ای در حد و اندازه های اونا داره . برای همین وقتی که  نریمان خان اومد پیش نوروز خان و ازش انتظار داشت که پشت پرده ازدواج رو بهم بزنن نوروز  قبول نکرد . صحبتاشون گرم گرفته بود و در چند مورد فعالیتهای اقتصادیشون به هم ار تباط پیدا کرده بود بدون این که همدیگه رو بشناسن . دیگه نریمان هم اون استرس اولیه رو نداشت . دو تایی سعی می کردند هوای همو داشته باشن . واسه اونا مهریه و هزینه ازدواج و جهیزیه و مطرح کردن مسائل دیگه چیزی نبود که بخواد مشکلاتی اساسی ایجاد کنه .  در هر حال برای بله برون باید مراسمی انجام می شد .  روز قبلش نوشین و ناصر بازم با هم خلوت کردند . این بار ناصر نوشینو با خودش برده بود به یه گردش خارج از شهر .. -به چی فکر می کنی عزیزم -به این که دارم خودمو اسیر می کنم . آخه میگن ازدواج دست و پای مرد رو می بنده . شبا باید زود بیاد خونه . نمی تونه با دوستاش بگرده . رفیق بازیها رو باید بذاره کنار -اوهوووووووویییییییی کجا داری میری با این عجله . یه خورده دیگه ادامه بدی فکر می کنم داری جدی می گی . من فکر می کردم که تو الان می خوای ازم تشکر کنی و بگی که به خاطر همه چی از من متشکری . بگی که دوستم داری عاشقم هستی و نمی دونی چیکار کنی که بتونی کمی از زحمات منو برای این موفقیت جبران کنی  جوابمو بدی . -عزیزم حالا چرا این قدر به دل می گیری . هنوزم دیر نشده اگه پشیمون شدی فکر می کنی پسر خوبی نیستم و نمک نشناسم می تونی ولم کنی . -دیوونه ! پدرت رو در میارم . نمی دونی به خاطر تو چقدر با آبروم بازی کردم . -نوشین منم خیلی با خونواده ام جنگیدم -ولی بابام چیز دیگه ای می گفت . -آره بابات  خب زمانی با خونواده ام روبرو شده بود که من تونستم موافقت اونا رو جلب کنم . -ووووویییییی ناصر من یه عالمه بچه می خوام . -دیوونه نشو . تو دوسال دیگه درس داری . نکنه می خوای بچه رو بدی به دست من که درسام داره تموم میشه . -چی میگی پس مامان من چیکاره هست - مامان گفتی . ببینم هنوز هیچی نشده واسه خودتون بریدین و دوختین ؟/؟ اصلا کی گفته بود من می خوام دوماد سر خونه شم ؟/؟ من تعجب می کنم از کارپدر و مادرم که اونا چه جوری راضی شدن پسر یکی یدونه شونو بسپرن دست بابا و مامان خانومشون . -سپردنش به دست من . اینجا همه کاره منم . وارث این سرمایه و همه کاره واقعی . البته من تابع بابا مامانم هستم ولی اونا دوستم دارن و بالاخره به خواسته ام اهمیت دادند . -ولی اگه یه خواهر می داشتی تو رو این جوری تحویل نمی گرفتند . -من می خوام یه خیلی بچه به دنیا بیارم . تا  بچه هام مثل من احساس تنهایی نکنند . تو چی از این که برادر یا خواهر نداری ناراحت نیستی -نه . یک سر خر کمتر . بعد از صد و بیست سال کی می خواست  شریک ارث داشته باشه-خیلی دیوونه ای ناصر . مگه این مال و اموال برای پدر و مادرت می مونه که برای تو بمونه ؟/؟ -حالا ما یه حرفی زدیم تو چرا باید تا این حد جدی بگیری . به حساب شوخی بذار -تو این روزا حرفاتو می زنی و همش میگی که باید اونو به حساب شوخی بذارم . ناصر حس می کرد که زندگی اون با نوشین رنگ و بوی دیگه ای می گیره . دختری  از خونواده ای مرفه که تمام حس و وجودشو تقدیم اون کرده بود . یه گوشه ای در حاشیه جاده و زیر سایه درختای بی میوه ماشینو نگه داشت . نوشین سرشو گذاشت رو سینه ناصر . اونا جاده رو می دیدند ولی جاده اونا رو نمی دید . -خیلی خوشحالم ناصر . -حس می کنم که این آغاز خوشبختی ماست . -نمی دونم ناصر نمی دونم یا تا این حد احساس خوشبختی کردن گناهه ؟/؟ -اینحرفا رو ولش . عاشق شدن کجاش گناهه . تمام این بزن بزن ها و کار و فعالیت کردنها همه برای عاشق شدنه .. نزدیک بود از زبونش بپره و بگه برای سکس کردنه ... -آره عزیزم تا عشق نباشه زندگی معنا نداره . -پس واسه چی می گفتی از دواج دست و پاتو می بنده . من بهت سختی نمیدم . راحتت میذارم ولی نه اون جوری که منو فراموش کنی . من از این که یکی از سادگی من سوء استفاده کنه خوشم نمیاد . .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

خانوما ساکت 58

-من خودم شنیدم که داشتین با خانوم جهانی در این مورد حرف می زدین . به این میگن غیبت . هر حرفی که دارین باید بیاین تو روی آدم بزنین . ...من که خیلی عصبی بودم و در بیشتر تکیه کلامهام دوست داشتم  خیلی صمیمی باهاش حرف بزنم و خیلی رسمی هم نباشم بهش گفتم خانوم سروش اگه ما هر عقیده ای در موردت داریم باعثش خودتی . خودتی که انگار با خودت قهری . زندگی خصوصی شما ربطی به من نداره .. یه جور خاصی نگام کرد که حس کردم می خواد سر از بدنم جدا کنه .. -خب ادامه بدین می خواستین یه چیزی بگین پشیمون شدین . خیلی نترس شدی .. حالا اونم با هام خودمونی حرف می زد . -هیچ می دونی این جور حرف زدنها برات خوب نیست -گزارش بنویس . بنویس بگو من فساد اخلاقی دارم . بنویس که من باعث به بیراهه رفتن زنا و دخترا میشم -از من نترس بگو چی می خواستی بگی صادق باش .. -راستشو بگم ناراحت نمیشی ؟/؟ -تو که همش داری با حرفات نیش می زنی همکار نازنین . -راستشو بگم فکر می کنم تو در خونه , خانوم مدیر بازی در آوردی و شوهرت رو فراری دادی .  با این اخلاقت همه ازت فرا ری میشن .. بازم از جاش بلند شد و از من فاصله گرفت . از کاراش سر در نمی آوردم . در هر حال باید به تنها چیزی که فکر می کردم جمیله جهانی بود و این که من چه جوری می تونم با این شرایط اون پیش برم . دیگه خیلی نزدیک شده بودم به هدفم . وقتی که جمیله قبول کرد که بیاد به آپارتمان من و نه نگفته بود نشون می داد که خیلی راحت می تونه به من پا بده . تمام علائمی رو که یک زن  آمادگی تسلیم شدن رو داره در جمیله می دیدم .  من تا حدودی به قلبش نفوذ کرده بودم . فکرشو هم آماده کرده بودم حالا وقت زدن اولین کلنگ و افتتاح کسش بود . وقت این که با تمام وجودم اونو در آغوش بگیرم و با هیجانی دیگه کس دیگه ای رو در چنگ خودم , چسبیده به کیرم احساس کنم . هر کوس تازه یه هیجان تازه ای رو در من به وجود می آورد . این تنوع طلبی هم واسه خودش یه حالی و دنیایی داشت . دنیایی که دنیای منو می ساخت و زندگی منو از این رو به اون رو می کرد . دلم می خواست تمام همکارا رو بهشون یه ناخنکی می زدم . نفر بعدی درسا بود . باید یه نقطه ضعفی هم از این پیدا می کردم . تنها کسی رو که می دونستم به هیچ وجه نمی تونم باهاش طرف شم سیما بود که اصلا دلم می خواست شر اون از این جا کنده شه . چون اگه می خواستم با چند تا دختر دانش آموز سال آخری هم رابطه داشته باشم فضولها بهم اجازه نمی دادند . اگه یه خانوم مدیری داشتیم که فضول نمی بود می شد یه جوری این مسائلو حل کرد . . بعد از ظهری وقتی که جمیله جهانی وارد خونه  ام شد داشتم دیوونه می شدم . شاید اگه منتظر اون نبودم و نمی دونستم که می خواد بیاد اصلا نمی فهمیدم که اونه . یه دامن تنگ فانتزی و مشکی بالای زانو و  تاپ جیگری که تمام دل و جیگرش همه رو نشون می داد به تن کرده بود . فقط داشتم نگاش می کردم ..-چی شد مگه تا حالا زن ندیدی ؟/؟ تو که خودت گفتی از این مشتریهایی داشتی که نصیحتهای مشابهی بهشون می کردی -من که برات توضیح دادم . هنوز دلت پیش اون حرف منه ؟/؟ -خب خیلی دلم می خواد توضیح تو رو باور کنم . -از تعجب من باور نمی کنی ؟/؟ که من مردی زن ندیده ام . -نمیدونم زن ندیده که نیستی شاید چیز دیگه ای باشی . ...جمیله تمام حرفاشو با عشوه گری خاصی می زد که دلمو می برد . می دونست داره چیکار می کنه و من می دونستم که هدفش چیه . فکر همو خونده بودیم . دست منو خونده بود و منم دستشو خونده بودم . داشتیم یه بازی با هوس رو انجام می دادیم .  یه بازی که هر دو تای مونو بیش از اندازه حشری می کرد . -خب جمیله جون ما کجای بحث بودیم ؟/؟ -شما که باید خیلی خوش حافظه باشین . -من می خوام از زبون شما بشنوم . -اگه یه خورده صمیمی تر حرف بزنی و بگی که می خوام از زبون تو بشنوم من برات میگم . -خب من می خوام از زبون تو بشنوم -خب این شد یه چیزی . صحبتای ما رسیده بود به این جا که قرار بود که من به خاطر تلافی با یکی دوست شم . ولی این سوال برای من پیش اومده که در این دوره زمونه یکی که مدیر باشه مدبر باشه ..جامع الشرایط باشه آگاه به روابط زن و مرد زمان باشه راز نگه دار باشه از کجا گیر بیارم . میشه منو راهنمایی بفر مایید ؟/؟ خودمو بهش نزدیک کرده و در حالی که شونه هاشو میون دستام گرفتم و صورتمو به صورتش نزدیک می کردم گفتم من یکی رو می شناسم نمی دونم قبولش داری یا نه ؟/؟ لحظه به لحظه به هم نزدیک تر می شدیم . لبامو به لباش چسبوندم . دیگه موش و گربه بازی کردن به پایان رسیده بود اون کاملا تسلیم من شده بود . لبای سرخ و هوس انگیزشو طوری می مکیدم که شل شده بود . با دستام از روهمون تاپ سینه اشو آروم آروم فشارش می دادم . خیلی نرم باهاش بازی می کردم . انگاری جمیله  با هر تماسی از سوی من شل ترمی شد ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 
 

ابزار وبمستر