ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

من همانم 64

مغازه ای که چسبیده باشه به خونه همین دردسرا رو هم داره که اگه بخوای یه تکون بخوری همه متوجه میشن ...اون جوریام که فکر می کردم طناز ضعیف نبود .. با این که دستای ظریقی داشت ولی  نشون می داد که قدرت خوبی داره یا حداقل می خواد این طور نشون بده که می تونه مثل یک مردکار کنه . منتها اوایل کار زیاد باید باهاش سر و کله می زدم .. یواش یواش باید آماده اش می کردم .. تازه گرم تعلیم شده بودم و یه چند دقیقه ای هم فکر ترانه از سرم خارج شده بود که دیدم یه صدای پیس پیسی میاد ... سرمو برگردوندم دیدم خواهرسیزده ساله ام کتی از در متصل به خونه وارد شده و اشاره می زنه که این کیه ؟ در همین لحظه طناز هم سرشو بالا گرفت ... ازجاش پا شد -کتی جان از امروز من و طناز خانوم با هم کار می کنیم . اون اومد کمکم ...
 کتی دست طنازو که به طرفش دراز شده بود رد نکرد ولی خیلی رک گفت داداش شاگرد گرفتی ؟اونم یه دختر ؟! 
-شاگرد چیه .. اون اوساست ..
 -ولی آخه .. شروع کرد به خندیدن ..
 -میگم دلم واسه ترانه جون تنگ شده . پس اونم بیار بشه دو تا شاگرد ...
 -کتی شوخیت گرفته ها .. تو مگه درس نداری ؟ اون رفته و دیگه هم بر نمی گرده ... کتی : حالا می فهمم واسه چی رفته و واسه چی تو دیگه اونو نمی خوای ...
 یه اخمی به طناز کرد و بدون خداحافظی رفت ..
 -ناراحت نشو خانومی ..بهش حق بده .. آخه کدوم دوچرخه چی سالمی رو دیدی که بیاد شاگرد زن بگیره و کدوم زنو دیدی که بیاد توی دوچرخه سازی کارکنه ؟. یعنی هردومون بی کله ایم ..
 طناز : اگه بدونی من از بی کله بازی چقدر خوشم میاد ...
 -خدا کنه با این بی کله بازی ها سرمونو به باد ندیم .. 
هردومون  از این حرف من خندیدیم .. برای چند ثانیه بهش خیره شده بودم . حس می کردم که این ترانه هست که داره می خنده ..   چهره ام تو هم رفته بود . به این فکر افتادم که حالا اون داره واسه یکی دیگه می خنده .. شاید یه چند روزی از جدایی مون ناراحت باشه ولی وقتی که اون همه تجملات و زندگی تشریفاتی رو ببینه دیگه بی خیال من میشه .. بی خیال روزایی رو که عاشقانه توی جنگل و در آغوش هم خوش بودیم . می خواستم فکرشو از سرم بیرون کنم ولی خیلی سخت بود .. انگار با خودم درگیر بودم .. به خودم می گفتم کامی !  اون ترانه صاف و ساده ای که فکر می کردی هم تیپ خودته مرده . تو اونو دوست داشتی نه اینی رو که باید بری بندگی پدر و مادر و حتی خودشو بکنی .. هرچی که گفتن باید بگی چشم ! تازه اینا در صورتیه که قبولت کنن . شاید ترانه تحت تاثیر هیجان و تنوع اون روزایی که در قالب یه دختر ساده با من بوده هنوزم فکر می کنه که دوستم داره ... 
طنازدستشو گرفته بود جلوی صورتم و بهم می گفت بیداری استاد ؟ بازم داری به ترانه فکر می کنی ؟
 اصلا خوشم نمیومد که طناز با من در مورد ترانه حرف بزنه ... می دونستم که بعد از کتی نوبت مامان همای منه که وارد گود شه ... مادربا یه حالت اخمویی وارد شد ...ملتمسانه نگاش کردم ...لبامو گاز گرفتم که یعنی یه حرف تند و بد به طناز نزنه ... می دونستم طناز متوجه این حرکتم و علتش میشه ولی چاره ای نداشتم میون حالات بد و بد تر باید بد رو انتخاب می کردم تا برای مادرم توضیح بدم .. از مغازه اومدم بیرون و مادرو کشوندم یه  گوشه ای 
-کامی دیوونه شدی ؟ این کارا چیه ؟ واقعا حق با ترانه بود ..دختر به اون خوبی رو ردش کردی که بری دنبال تفریحت ؟ پس بگو واسه چی با اون دختر بیچاره لج کردی -مامان اون شرایطش فرق می کرد .
 -این شرایطش خوبه ؟ 
-من که نمی خوام بگیرمش . اون وضع مالی خوبی نداره . به کار نیاز داره . تازه نگاه کن عین یه مرد داره کار می کنه .. خیلی چیزا رو هم باید بهش یاد بدم ..
 -اگه دوست داری بسپرش به من تا من بهش یاد بدم ..
 -مامان داری متلک میگی ؟ چرا ما هر جا دو تا جنس مخالف کنار هم می بینیم باید فکرای بد کنیم ؟ چرا باید جامعه ما این جوری باشه ؟!
 -قربون پسر دلسوزم ..کاش همه مث تو فکر می کردن .. ببین کامی امروزکه تموم شد بهش میگی فردا رو نیاد . مگه شاگرد قحطیه ؟
 -مامان یواش تر می شنوه ؟ 
-خب بذار بشنوه . اصلا من خودم میرم بهش میگم ...
 دست مامانو گرفته صورتشو بوسیدم ..
 -به خدا اون جوری که فکر می کنی نیست .... ادامه دارد ... نویسنده : ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر