ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سکس خونوادگي کيوان قسمت اول

اسم من کیوانه 23 سالمه و دانشجوی کامپیوتر هستم.ما یه خانواده کم جمعیت هستیم یعنی من و مامانم و خواهرم و البته بابام.اسمشو آخر از همه گفتم چون خیلی کم پیش میاد ببینیمش.معمولا غرق درکاراشه کلا آدم تو دارو منزویه از اون آدما که نمیشه فهمید تو سرشون چی میگذره.بابام زیاد اهل خانه و خانواده و بودن در کنار کانون گرم خانواده و از این حرفا نیست بیشتر تو خلوت و تنهایی خودش حال میکنه زیاد هم اهل گردش و تفریح و شیک کردن نیست یه آدم خیلی معمولی که اونقدر آرومه که گاهی وقتا که خونس اصلا یادمون میره.خلاصه بابام تو یه شرکت مهندسی به عنوان یه نقشه کش کار میکنه اینکه میگم کم پیش میاد ببینیمش نه اینکه ماموریت و مسافرتهای طولانی میره ها نه اینجوری نیست معمولا حدود ساعتای 9 میرسه خونه شامو که میخوریم اول یه کم تلویزیون میبینه و بعد میره تو اتاقش و مشغول کاراش میشه میتونستم حدس بزنم که باید آدم سرد مزاجی هم باشه بیچاره مامانم.یه کمی از بابام گفتم یه کمی هم از مامانم بگم دقیقا برعکس بابام یه زنه خوش تیپ خونگرم جذاب فوق العاده بشاش و سرزنده.اینقدر بودن کنارش لذت بخشه که اگه چند دقیقه واسه خرید از خونه میرفت بیرون منو کیمیا خواهرم افسردگی میگرفتیم.همیشه تو رویاهام دوست داشتم همسر آیندم خصوصیات مامانمو داشته باشه.تو خونه همیشه با تاپ و دامنه با این شوهر بی روحش همیشه به خودش میرسید و تیپ میزد گاهی وقتا میگفتم اگه بابام یه ذره گرم و صمیمی بود مامانم دیگه چی میشد؟؟؟؟ مامانم و بابام اصلا از نظر ظاهری و باطنی باهم جور نبودن نمیدونم این همه سال رو چه جوری کنار هم سپری کردن؟؟؟؟؟؟ ازنظر ظاهری که مامانم زن جذابی بود صورت قشنگی و مهربونی داشت برعکس بابام که یه چهره عبوس و گرفته داشت و همیشه اخماش تو هم بود نه اینکه بد اخلاق باشه اتفاقا خیلی آروم بود اما ظاهر گرفته ای داشت.مامان از نظر اخلاقی تو کل فامیل تک بود نه اینکه چون مامانمه بگم ها نه این نظر خیلی ها بود.همیشه از احوال همه خبر داشت به تمام چیزهایی که داشت قانع بود و هیچوقت درخواست بیشتر از بابا نداشت جالبه که تو خونه ما اختلاف خیلی کم پیش میامد.مثلا اون جروبحث ها که تو خونه خیلی ها هست تو خونه ما خیلی خیلی کم بود.چون مامان که اهل کش دادن موضوع نبود و بابا هم اصلا حوصله جواب دادنو نداشت.منو کیمیا هم که بیشتر قربون صدقه هم میرفتیم.اختلافات جزئی که بوجود میامد بینمون به سرعت از بین میرفت چون اون دلش نمیامد منو عصبانی کنه منم طاقت نداشتم ناراحتیشو ببینم.خیلی ها تو فامیل به مامانم میگفتن خوش بحالت با این بچه های آروم.کیمیا 18 سالشه و فعلا پشت کنکوری بود.اخلاق کیمیا تقریبا به بابام رفته بود البته یه ذره از بابام بهتر بود.دختر مهربون و آرومی بود ما برعکس خواهر برادرای دیگه که جنگ و دعوا زیاد دارن خیلی رابطمون با هم خوب بود.کلا مامان ما رو اینجوری بار آورده بود.از بچگی هوای همدیگه رو داشتیم.همیشه بعد از کلاسش من میرم دنبالشو میارمش خونه اونم با من خیلی راحته.زیاد باهام درددل میکنه چون منو مامانو کیمیا بهم وابستگی زیادی داریم.کیمیا برعکس دخترای دیگه که بیشتر ترجیح میدن با دوستاشون تفریح کنن دوست داشت پیش منو مامان باشه.اینکه میگم به مامان وابسته بودیم فکر نکنید خیلی لوس و ننر هستیما اتفاقا خیلی هم مستقل بودیم.کارامون رو خودمون انجام میدادیم و سعی میکردیم مشکلاتمون رو تا اونجایکه ممکنه به مامان نگیم.اما خب ارتباط قوی و راحتی با مامان داشتیم.روحیات منم تقریبا شبیه مامانمه سرزندگی و پر انرژی بودنم به مامان رفته بود.زیاد اهل گردش و مسافرت رفتن بودم.کلا اهل خوشی و خوشگذرونی بودم.با دوستام زیاد بیرون میرفتیم و از هرفرصتی واسه خوش گذروندن استفاده میکردم.خب من هیچ کمبودی نداشتم تقریبا به همه چیزهایی که میخواستم رسیده بودم از همه مهمتر هم داشتن یه خانواده خوب بود.اما مهمترین چیزی که اذیتم میکرد این بی حوصلگی و بی روحی بابام بود.راستش تو جمع دوستام مهرداد و سعید خیلی از باباشون تعریف میکردن.ارتباطشون با پدراشون خیلی خوب و صمیمی بود جوری با باباشون صحبت میکردن که اگه نمیگفتن بابام بود من فکر میکردم با یکی از دوستای صمیمیشون حرف میزنن.خب این همیشه منو آزار میداد چرا؟؟؟؟؟؟؟ چرا اینقدر پدرم با پدر اونا تفاوت داشت؟؟/؟؟؟ مگه من از پدرم چه انتظاری داشتم؟؟/؟؟؟ خیلی زیاد بود اگه بخوام بیشتر پیشمون باشه و بیشتر باهامون صحبت کنه؟/؟؟؟ کلی سعی کرده بودم بهش حالی کنم که بیشتر با ما باشه اما کار از این حرفا گذشته بود شاید یه مدت سعی میکرد بیشتر پیش ما باشه یا مثلا کارای شرکتو تو خونه نیاره آخر هفته ها با ما بیاد گردش و تفریح اما افسوس که بعد از چند روز دوباره به شخصیت قبلی اش برمیگشت.من و کیمیا خیلی سعی کردیم روحیه اش رو عوض کنیم اما موفق نمیشدیم انگار دست خودش نبود شخصیتش این شکلی بود.تنهایی رو به هر چیزی ترجیح میداد با این وضعیت بزرگترین غم من و کیمیا این بود که یه ارتباط خوب با بابا برقرار کنیم که حسرتش هم به دلمون مونده بود.وقتی بچه تر بودیم فکر میکردیم بابا از ما خوشش نمیاد واسه همین به ما توجه نمیکنه.همیشه از مامان میپرسیدیم چرا بابا از ما بدش میاد؟؟/؟؟؟ این مامان مهربونم بود که سعی میکرد یه جوری به ما حالی کنه که بابا کاراش زیاد و وقتی میرسه خونه خسته است و باید استراحت کنه.اما این جواب ما رو قانع نمیکرد این مامان بود که مارو پارک و گردش میبرد همیشه موقع خرید مامان همراهمون بود تو هر نقطه از زندگیمون این مامان بود که تکیه گاه محکم منو کیمیا بود.با این وضعیت نمیدونم مامانم چی میکشید با این شوهر سرد و بی حوصله؟؟؟ گاهی وقتا دلم واسش میسوخت اونم بدجوری به ما وابسته بود هر کاری میخواست بکنه با منو کیمیا مشورت میکرد اول نظرمارو میپرسید.گاهی وقتا که سر میز شام با بابام راجع موضوعی صحبت میکرد و نظر میخواست تنها جوابی که بابام میداد این بود: نمیدونم هر جور خودتون مایلید.به این جواباش عادت داشتیم میدونستیم راجع به هیچ چیز هیچ نظری نداره واسه همین دیگه چیزی ازش نمیپرسیدیم.کلا زندگی ما اینجوری شده بود که مامان هم پدر ما باشه هم مادرمون.همه به این موضوع عادت کرده بودیم سعی میکردیم زیاد به بابا و اخلاقش گیر ندیم چون فایده ای نداشت.بعضی وقتا که دلم میگرفت و غمگین بودم میرفتم تو اتاقم یه آهنگ ملایم میذاشتم و میرفتم به گذشته ها و آرزو میکردم کاش بچه میموندیم و نمیدیدیم و نمیفهمیدیم که زندگی با یه آدم سرد چه قدر سخته.یادم نمیره روزی رو که اسمم رو جزو قبول شدگان دانشگاه دیدم از خوشحالی کم مونده بود پس بیفتم قبولی تو رشته مورد نظرم اونم تو دانشگاه شهرم واقعا عالی بود.نمیدونم چه جوری با اون حالم خودمو رسوندم خونه دلم میخواست تا خونه پرواز کنم وقتی رفتم خونه مامان تنها خونه بود داشت ناهار درست میکرد با صدای بلند داد زدم قبول شدممممممممم.مامان یهو ازجا پرید یه نگاه به من کرد و روزنامه رو که دستم دید اومد جلو و با اون چشمای مهربونش تو صورتم زل زد و گفت:تبریک میگم عزیزم خیلی خوشحالم کردی.بغلم کرد و منو بوسید.اونقدر خوشحال بود که چشمای قشنگش پر از اشک شد خودمم دیگه داشت گریه ام میگرفت.این آرزوی مامان بود که منو کیمیا تا اونجایکه ممکنه درسمون رو ادامه بدیم واسه همین بیشتر از من اون خوشحال بود.ظهر که رفتم دنبال کیمیا و از مدرسه بیارمش تو پوست خودم نمیگنجیدم.وقتی دید خیلی سرحالم گفت:چیه؟؟/؟؟ خیلی شارژی کیوان خان؟/؟؟؟ خندیدم و گفتم کیمیا دانشگاه قبول شدم بالاخره اون همه زحمت و درس خوندنام نتیجه داد.طفلی خیلی خوشحال شد و کلی ذوق کرد همونجا وسط خیابون پرید و بغلم کرد:تبریک میگم داداشییییییییییی دست راستتو بکش رو سر ما باید شیرینی بدی اینجوری نمیشه.گفتم:شیرینی باشه واسه شب که بابا میاد همه با هم میریم یه جای دنج و صفا میکنیم.تا شب که بابا بیاد خونه ثانیه شماری میکردم میدونستم دیگه نمیتونه این یکی رو بی خیال باشه.بالاخره عکس العمل نشون میده تو ذهنم تصور میکردم مثلا میخنده و میگه آفرین پسرم یا بغلم میکنه و میگه تبریک میگم بهت.کلی از این فکرا تو سرم بود یه عالمه واسه شب برنامه ریزی کردم بالاخره بابا اومد.وارد خونه شد مامان رفت طرفش و گفت سلام خسته نباشی مثل همیشه بابا فقط گفت:ممنون.کیمیا تو اتاقش بود شاید حدس زده بود چه اتفاقی قراره بیفته.بابا اومد کنارم روبه روی تلویزیون نشست.با خوشحالی گفتم سلام بابا چطوری؟؟/؟؟ خبر خوشی میخوام بهت بدم.لبخند کوتاهی زد و گفت:خبر؟؟؟؟ چه خبری؟؟/؟؟ روزنامه رو از رو میز دادم دستشو گفتم یه نگاه به این بنداز.اونو گرفت و یه نگاه کرد و گفت خب؟؟؟؟ بهتر نیست خبرتو خودت بگی من باید همه جای اینو اینجوری نگاه کنم.با شور و اشتیاق خواصی بهش گفتم:بابا من رشته کامپیوتر تو همین شهر قبول شدم.بالاخره تونستم ثابت کنم که هر چی اراده کنم عملی میشه من وارد دانشگاه شدم.عکس العمل بابا رو تو اون لحظه تا زنده هستم فراموش نمیکنم.فقط با یه لبخند بهم گفت:آفرین موفق باشی.حالم از این لبخندهای زورکی بهم میخورد خشکم زد.چقدر خوش خیال بودم که بعد از این همه مدت بابامو نشناخته بودم.فکر میکردم کلی خوشحال میشه منو بگو که آخر شب هم قول به گردش توپ داده بودم به کیمیا و مامان حالم گرفته شد.مامان انگار از این رفتار بابا تعجب نکرد نگاه مهربونی بهم کرد و چیزی نگفت.حدس زدم اگه خودمو هم بکشم بعد از شام با ما نمیاد بیرون میگفت گردشهای خانوادگی لوس بازیه.چقدر امیدوار بودم اونشب رو باهامون باشه.از این رفتارها زیاد ازش دیده بودیم مثلا روزی که منو و کیمیا با اشتیاق خاصی واسه روز پدر واسش کادو خریده بودیم و اونشب وقتی اومد خونه جواب سلام مارو داد و گفت کل نقشه هایی که کشیده بودم ازبین رفت.اطلاعات کامپیوتر شرکت پاک شده و همه زحمتم به هدر رفت.حالم خوب نیست میرم تو اتاقم میخوام استراحت کنم.در واقع ما با حضور جسمی پدر کنار اومده بودیم واقعیت تلخی بود آرزوی خیلی چیزها تو دلمون مونده بود.مخصوصا کیمیا که یه دختر بود خب دخترا پدرشونو خیلی دوست دارن من هرچقدر سعی میکردم به کیمیا کمک کنم یا مثلا سنگ صبور خوبی براش باشم یا وقتایی که دلش گرفته و غمگینه ببرمش جاهایی که دوست داره اما بازم کمبود یه چیزهایی رو تو چشماش میخوندم.آخ خ خ خ خ که چقدر دیدن این چیزها واسم سخت بود خدااااااااااااا ولی سخت تر از اون این بود که کاری از دستم برنمیومد.خلاصه این وضعیت زندگی ما بود.روی هم رفته خانواده خیلی آرومیبودیم هرکدوممون تو دلمون یه ذره غم داشتیم اما سعی میکردیم بخاطر همدیگه هم که شده بروزش ندیم وقتی سه تایی میرفتیم بیرون فکر میکردیم خوشبخت ترین خانواده هستیم.مامان اصلا نمیذاشت چیزی اذیتمون کنه با تمومه وجودش سعی میکرد من وکیمیا غرق خوشی باشیم.یه روز عصر حوالی ساعت 4 بود که داشتم میرفتم سمت خونه سرم خیلی درد میکرد واسه همین کلاس بعدی که داشتم رو نرفتم و میخواستم برم خونه که یهو به سرم زد برم دنبال کیمیا آخه اون کلاسش4:30 تموم میشد تا میرفتم دم کلاسش ساعت همین4:30 میشد.گازشو گرفتم و رفتم چند دقیقه ای مونده بود تو ماشین نشستم.همیشه با دوستاش که میومدن بیرون یه نگاه میکرد و ماشینو که میدید دستشو تکون میداد و بدو بدو میومد طرفم.کلاس تعطیل شده بود و دخترا همه داشتن میومدن بیرون.چند دقیقه بعد پریسا و زهره دوستای کیمیا اومدن بیرون تعجب کردم کیمیا همیشه با اونا میامد بیرون.گفتم شاید کاری چیزی داشته تو کلاسه هنوز.بازم صبر کردم اما خبری نشد.دیگه مطمئن بودم همه از آموزشگاه اومدن بیرون بسرعت گاز دادم و رفتم سمت خونه زهره اینا.زهره خیلی با کیمیا صمیمی بود تنها دوست کیمیا بود که خونشونو بلد بودم.چون چند دفعه با کیمیا سوار ماشین شده بود و من رسونده بودمش وسطهای راه دیدمش داشت با پریسا حرف میزد.از تو پیاده رو اومدن سمت خیابون انگار میخواستن ماشین بگیرن رفتم جلوشونو شیشه رو دادم پایین و گفتم:سلام خانمها بفرمایید من برسونمت.زهره تا منو دید بدجوری هول کرد سعی کرد خودشو کنترل کنه خونسرد گفت:سلام.ممنون کسی قراره بیاد دنباله ما.ازش پرسیدم:کیمیا رو ندیدم کلاس نیومده؟؟/؟؟؟ پریسا که یه ذره خنگ تر بود نمیدونم شایدم خبر نداشت از چیزی گفت:تو راه من دیدمش داشت میومد کلاس اما داخل آموزشگا ه ندیدمش.زهره پرید وسط حرفشو گفت:فکر کنم چند جا کار داشت احتمالا نرسیده بیاد کلاس.خنده ام گرفته بود.خیلی ناشیانه ساپورت میکردن بازم تعارفشون کردم سوارشن اما نیومدن منم حرکت کردم.احتمالا نرفته بوده کلاس.ماشینو گذاشتم تو پارکینگ و از پله ها رفتم بالا کلید و انداختم و وارد شدم اما انگار خیلی بموقع رسیده بودم چون کیمیا تاره داشت دکمه های مانتوشو بازمیکرد انگار اونم تازه رسیده بود خونه.پس معلوم بود خونه هم نبوده رفتم جلوتر بهم سلام کرد و گفت زود اومدی؟/؟؟؟ خودمو زدم به اون راه و گفتم آره سرم درد میکرد اومدم خونه اگرم میموندم سر کلاس چیزی نمیفهمیدم.صدای مامان نمیومد پرسیدم مامان کجاست؟؟/؟؟ گفت نمیدونم من که کلاس بودم تازه اومدم خونه احتمالا رفته خرید.ایول خودش سوتی رو داد پس جایی بوده که باید کلاس رو میپیچونده؟؟ راستش یه کمی غیرتی شدم اما سعی کردم چیزی نگم و بجاش بیشتر حواسم بهش باشه آخه اینجوری بهتر بود و زودتر میتونستم جریانو بفهمم.اون روز گذشت فردا غروب که اومدم خونه رفتار کیمیا باهام یجور دیگه ای بود انگار هی میخواست ازم فرار کنه.فهمیدم که زهره تو کلاس ماجرای دیروز رو بهش گفته و اونم فهمیده که من راجع به غیبش چیزی به روش نیوردم واسه همین میترسید ازش چیزی بپرسم اما من هیچوقت اونو جلوی مامان ضایع نمیکردم.یه هفته ای از اون ماجرا گذشته بود خودمم که اینقدر سرم شلوغ بود و دنبال درس و کلاسام بودم داشتم کاملا اون روز رو فراموش میکردم.بعضی وقتا هم بخودم میگفتم خب اونم آدمه دیگه شاید کاری داشته که دوست نداشته ما بدونیم مگه خودم کم خونه رو میپیچوندم و میرفتم عشق و حال حالا یدفعه هم اون بپیچونه.موضوع داشت کم کم فراموش میشد.یه روز جمعه بود و داشتم آماده میشدم برم دنبال بچه ها قرار بود بریم بیرون شهر صبح ساعت 9 بود که از خونه زدم بیرون بقیه هنوز خواب بودن ماشینو برداشتم و رفتم.قراربود دوتا ماشین باشیم.چون اگه هرکی با ماشین خودش میومد خیلی ضایع بازی میشد واسه همین من سر راه رفتم دنبال پیمان.خودش اومده بود بیرون و جلو در ایستاده بود واسش بوق زدم زود اومد سمت ماشین و پرید بالا.پنج نفر با ماشین من بودن و چهارنفرم با ماشین مهرداد.این نظر بچه ها بود که ماشین من و مهرداد انتخاب شده بود.چون هردو ماشین از نظر جا خوب بود.مال من پاترول بود و مال مهرداد رونیز واسه همین دهنمون سرویس بود.تو همه گردشها همیشه یا ماشین من بود یا مال مهرداد بالاخره یکی از ما باید انتخاب میشد.خلاصه قرار بود بریم دنبال بقیه واسه راحتی کار قرار بود چهارنفر بعدی دم خونه رضا اینا باشن چون فقط خونه پیمان اینا تو مسیرم بود.باید وقتی اونا رو سوار میکردیم میرفتیم جلوی کافی شاپه پاتوقمون توی یکی از میدونها چون مهرداد و بچه ها اونجا منتظر بودن.رسیدیم جلوی خونه رضا اینا پیمان با گوشیش زنگ زد به رضا که یعنی ما دم دریم بیایین بعد ازچند دقیقه بچه ها اومدن مامان رضا هم تا جلوی در اومد.مامان رضا منو خیلی دوست داشت نمیدونم چرا؟؟/؟؟ ولی یه علاقه خواصی بهم داشت هروقت میرفتم خونه رضا اینا یا دم در دنبالش میامد کلی احوالپرسی میکرد باهام رفت و آمد خانوادگی هم باهامون داشت ارتباطش با مامانم هم خوب بود.واسه همین فهمیدم میخواد منو ببینه پیاده شدم و رفتم سمتش.خیلی خوش برخورد بود زن با نمکی بود موهای شرابی و خوشرنگش رو ریخته بود کنارصورتش و یه روسری نازک مشکی هم سرش بود.صورت گرد و بامزه ای داشت چشم های کشیده مشکی با ابروهای نازک و خوش حالت قدش متوسط بود از نظر اندام هم متناسب بود ولی باسنش یه کمی بزرگ بود.من مامان رضا رو اندازه مامان خودم دوست داشتم خاله صداش میکردم اسمش مینا بود بهمش میگفتم خاله مینا.سلام و احوالپرسی گرمی باهام کرد و گفت کیوان جون کیمیا چطوره بهتر شده؟؟/؟؟؟ تعجب کردم گفتم خوبه مگه چیزیش بوده؟/؟؟ اونم یه ذره تعجب کرد و گفت:آخه هفته پیش که نگین خواهر کوچیکه رضا رو بردم دکتر کیمیا هم اونجا بود.تنها اومده بود میگفت یهو حالم بد شده واسه اینکه مامانم نگران نشه چیزی بهش نگفتم و خودم اومدم.گیج شدم؟؟؟؟؟؟؟ آخه کیمیا که چیزیش نبود؟؟/؟؟؟ منم که خبر نداشتم سوتی ندادم و گفتم آهان بله حالش خوبه ممنون.سعی کردم موضوع رو عوض کنم ممکن بود چیزی بپره ازدهنم و ضایع کنم.بعد ازاینکه از مامان رضا خداحافظی کردم باز اون حس کنجکاویم تحریک شد اصلا از کار کیمیا سردرنمیاوردم دکتر؟/؟؟ هفته پیش رفته دکتر؟/؟؟؟ چرا چیزی نفهمیده بودم؟؟/؟؟ اولین بار بود میدیدم یه چیزی داره ازم پنهون میشه سعی کردم فعلا بیخیال شم تا بعدا از خودش بپرسم.گردش اون روز زیاد بهم خوش نگذشت همش تو فکر بودم دوست داشتم کیمیا خودش باهام صحبت کنه مثل همیشه.اما انگار ایندفعه فرق میکرد هیچی بهم نگفته بود و میدونستم که قرار نیست بگه خودمو دلداری دادم و گفتم خب بابا دختره دیگه شاید یه مشکلی داشته رفته دکتر حتما به مامان گفته نمیتونه بیاد بمن بگه که.با اینکه اگرم اینجوری بود کیمیا حتما با مامان میرفت دکتر اینو مطمئن بودم که تنها نمیره دکتر کلی بخودم فحش دادم که چرا از مامان رضا نپرسیدم کدوم دکتر؟؟/؟؟ شب که رسیدم خونه فقط مامان بیدار بود بقیه خواب بودن دیر وقت بود خواستم چیزی به مامان بگم شاید بتونم چیزی بفهمم اما دیدم نگم خیلی بهتره.باید خودم میفهمیدم صبح داشتم آماده میشدم برم کلاس که یهو به سرم زد یه چیزی به کیمیا بپرونم واسه همین رفتم پیشش تو اتاقش بود داشت تلفنی با دوستش حرف میزد نشستم رو تختشو منتظر شدم تلفنش تموم بشه خیلی سرحال بود داشت با زهره حرف میزد چون چند دفعه اسم زهره رو گفت.بالاخره تلفنش تموم شد لبخندی بهم زد و گفت داری میری کلاس؟/؟ گفتم آره تو چی؟/؟ تا عصر تو خونه هستی؟/؟ گفت معلوم نیست شاید رفتم پیش زهره بهش گفتم راستی کیمیا حالت چطوره؟؟؟/؟؟ خندید و گفت:بی مزه پاشو برو دیرت میشه هااااااااا فکرکرد دارم باهاش شوخی میکنم حالشو میپرسم واسه همین گفتم آخه اون هفته رفته بودی دکتر و بمن نگفته بودی مامان هم که خبر نداره؟؟؟؟؟؟ نمیدونستم مامانم خبر داره یا نه اما خواستم یه دستی بزنم.چرا به ما نگفتی؟؟؟؟؟ حالا خو ب شدی؟/؟؟؟ چت بود؟؟/؟؟؟ حدسم درست بود همونطورکه گفتم کیمیا بدون مامان نمیرفت دکتر جا خورد و گفت:مامان از کجا میدونه؟؟/؟؟ شماها از کجا فهیمیدید؟؟/؟؟ گفتم مامان خبر نداره من چیزی بهش نگفتم تا نگران نشه آخه تو هم دوست نداشتی مامان نگران بشه مگه نه؟؟/؟؟ منظورمو فهمید و گفت مامان رضا بهت گفته؟؟/؟؟ گفتم آره چرا نگفته بودی؟؟؟؟؟؟ سرشو انداخت پایینو گفت:یه مسئله ای داشتم حل شد حالم دیگه خوب شده حالا که خوبم به مامان چیزی نگو.کفرم داشت درمیومد بازم نمیخواست بگه میخواستم بهش بگم اون روز هم که کلاست رو پیچونده بودی مسئله داشتی؟؟//؟ قیافم خیلی جدی بود واقعا باید میفهمیدم چه مرگشه جوابشو ندادم و رفتم بیرون حالا دیگه میخواست منم خر کنه.ترجیح دادم خودم موضوع رو حل کنم.عصر که اومدم خونه کیمیا خونه نبود مامان گفت حوصله اش سر رفته بود رفت پیش زهره باهم برن قدم بزنن.با خودم گفتم آره باز معلوم نیست کدوم گوریه؟؟/؟؟ حتما چند روز دیگه هم مامان پیمان میاد میگه فلان جا دیدمش.چند ساعت بعد که کیمیا اومد یه خورده رفتارمو باها ش عوض کرده بودم خیلی سرد باها ش برخورد کردم.باید میفهمید که از دستش ناراحتم و جواباش نه من بلکه یه بچه 2ساله رو هم قانع نمیکنه خودشم فهمید ازش ناراحتم اما به روش نمیاورد باید هرجوری شده بود موبایلشو چک میکردم.اونقدر صبر کردم که خواست بره دستشویی بسرعت پریدم تو اطاقشو گوشیش رو میزش بود و برداشتم چند تا شماره بود که بعضی هاش مال دوستاش بود.چون به تلفن خونه هم زنگ میزدن واسه همین واسم آشنا بود.دو سه تا شماره دیگه هم بود اونا رو نمیشناختم اما اونیکه خیلی باعث تعجبم شد شماره موبایل دکتر نادری بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟وقت فکر کردن نداشتم سریع گوشی رو گذاشتم سرجاش و پریدم بیرون خیلی گیج شده بودم دکتر نادری؟؟//؟؟ اون با کیمیا چیکار داره؟؟/؟؟؟ چرا به گوشیش زنگ زده؟؟/؟؟ یعنی باهاش کار خصوصی داشته؟؟/؟/؟ دکتر نادری یه جورایی پزشک خونوادگی ما بود از بچگی وقتی مریض میشدیم مامان ما رو پیش اون میبرد اونم خوب ما رو میشناخت رابطش با هامون خیلی خوب بود شناخت خوبی هم روی تک تک ما داشت.اما این ارتباطش با کیمیا رو نمیفهمیدم؟؟؟ دو سه روز گذشت دو سه روزی که واسه من مثل دو سه قرن گذشت برخلاف من که خیلی پکر بودم و مرتب میرفتم تو فکر کیمیا خیلی حالش خوب بود وقتی بیشتر فکر میکردم میدیدم خیلی عوض شده.دیگه مثل اونموقع ها ساکت و کم حرف نیست خیلی سرحال و خوشحال به نظر میرسید دیگه وقتی حوصله اش سرمیرفت مثل اونموقع ها نق نمیزد که کیوان منو ببر بیرون بگردیم بلکه با دوستاش بود تلفنهای طولانی از همه مهمتر تنگ تر شدن دایره دوستیش با زهره.البته درسته که کیمیا با زهره خیلی صمیمی بود اما دیگه ندیده بودم که شبها تا ساعت1نصفه شب تلفنی باهم صحبت کنن چون همدیگه رو زیاد میدیدن میدونستم زهره ازهمه چیز خبر داره.اما نمیدونستم چه جوری زیر زبونشو بکشم زهره دختر زرنگی بود چهره متوسطی داشت از اون دخترای قرتی بود که هردفعه یه مدل تیپ میزدن هیچوقت هم از مد عقب نمیفتاد هرچی مد میشد اول تو تن زهره دیده میشد خیلی هم حاضر جواب بود کم نمیاورد قد بلند و لاغر بود حدودا 173 میشد قدش از دوره راهنمایی کلاس ایروبیک میرفت اندام لاغرو موزونی داشت چشم وابرو مشکی بود و هردفعه هم که من میدیدمش موهاش یه رنگ بود.انگار همه وقتشو تو آرایشگاه میگذروند پوستش هم برنزه کرده بود روی هم رفته دختر باکلاس و خوبی بود.از اخلاقش زیاد چیزی نمیدونستم ولی هرچی بود دوست جون جونی کیمیا بود6سالی میشد باهم دوست بودن عقلم به هیچی قد نمیداد دلم میخواست بیخیال شم و اهمیتی ندم اگه خود کیمیا میومد بهم میگفت اینقدر واسم سخت نمیشد اما لعنتی هرجور بود میخواست موضوع رو مخفی کنه.چون میدونست من به کسی نمیگم پروتر شده بود جوری با من رفتار میکرد که انگار من دچار یه سوتفاهم احمقانه شدم.مامان فهمیده بود یه چیزی اذیتم میکنه واسه همین مرتب گیر میداد و میگفت کیوان خیلی توفکری نمیخوای بهم بگی چی شده؟؟/؟؟؟ منم که نمیدونستم چی باید بگم درسامو بهونه میکردم و میگفتم امتحانای ترم خیلی سخت بود ه واسه همین کمی خسته ام حالم از این بی عرضگیم بهم میخورد بعد از چند هفته هنوز هیچی نفهمیده بودم.خیلی فکر کردم تا اینکه به این نتیجه رسیدم که یه صحبت تلفنی با دکتر نادری داشته باشم واسه همین شمارشو گرفتم و بعد از5 - 6 تا بوق گوشی رو جواب داد.سلام بفرمایید.گفتم سلام دکتر خسته نباشید کیوان هستم.سریع صدامو شناخت و گفت سلام کیوان جون حالت چطوره پسرم؟؟؟ خانواده خوبن؟/؟ ممنونم دکتر ببخشید میدونم الان زیاد نمیتونید صحبت کنید فقط یه سوال داشتم ازتون؟؟ خواهش میکنم کیوان جان بگو عزیزم من درخدمتم.دکتر شنیدم کیمیا چند وقت پیش اومده بوده پیش شما اما چون به منو مامان چیزی نگفته بود خیلی نگران شدیم گفتیم نکنه مشکلش جدی بوده واسه همین مامان ازم خواست از شما سوال کنم ببینم کیمیا چش بوده؟/؟؟ دکتر مکثی کرد و گفت:کیوان جان مشکل خواصی نبوده کمی سرگیجه و بیحالی بوده که بخاطر افت فشارش بود خب پس خدا رو شکر ممنون دکتر.با دکتر خداحافظی کردم این کارم چند تا حسن داشت و اونا این بودن که اگه ارتباطی بین دکتر و کیمیا بود من متوجه میشدم.چون ممکن بود دکتر به کیمیا بگه که برادرت بهم زنگ زده بود مسلما کیمیا از اینکه من تا این حد حواسم بهش بود و هنوز بی خیال نشده بودم کمی عصبی میشد و بالاخره یه چیزی بهم میگفت و منو مطمئن میکرد یا اینکه اگرم ارتباطی بینشون نبود دکتر به تماسش با کیمیا اشاره ای میکرد و مثلا میگفت من با کیمیا تماس دارم و من میفهمیدم که اون شماره که رو موبایل دکتر بوده به خاطر کاری بوده که دکتر باهاش داشته ولی دکتر هیچ صحبتی نکرد جوری وانمود کرد که انگار کیمیا اون روز حالش بد بود و بعد هم همه چیز تموم شده.پس دکتر با کیمیا ارتباط داشت؟؟؟؟ارتباطی که قرار نبود کسی خبر داشته باشه دیگه هرچی تا الان بیخیال شده بودم کافی بود باید عصر بعد از کلاس میرفتم جلوی خونه زهره اینا تا باهاش صحبت کنم مطمئنا اونیکه حرف میزد و موضوع رو لو میداد کیمیا نبود اگه میخواست بگه تا الان گفته بود همین پنهون کاریش منو به شک انداخته بود ساعت5 بود من تو ماشین کمی جلوتر از خونه زهره اینا منتظر بودم10 دقیقه بعد خانم از اون دور پیداش شد تا چند قدمی ماشین که رسید منو دید پیاده شدم و تکیه دادم به ماشین.رسید جلومو سلام کرد گفتم سلام زهره خانم خسته نباشید کلاس چطور بود؟؟/؟؟ لبخندی زد و گفت ممنون بد نبود از این ورا؟؟؟ با من کار داشتین؟/؟؟ تو دلم گفتم نه پس با ننت کار دارم.گفتم اگه لطف کنید یه چند دقیقه بمن وقت بدید یه کاری باهاتون داشتم.کنجکاو شد یکی از ابروهاشو داد بالا و گفت چه کاری؟؟//؟ بهش گفتم حالا شما بفرمایید سوارشید بهتون میگم با دو دلی اومد سوار شد.تو ماشین بهم گفت باید زود برگردم مامانم نگران میشه دیر برسم بهشم خبر ندادم.گفتم:آخی شما چه دختر خوبی هستین باشه زود برمیگردیم. انگار یه ذره بهش برخورد روشو برگردوند و گفت من میشنوم کارتونو بگید؟؟؟/؟؟ گفتم عجله نکن بذار بریم یه جای بهتر.مسیر رو انداختم تو یه اتوبان بسرعت میرفتم و پشت چراغ قرمز که میرسیدم محکم میزدم رو ترمز.اخمی کرد و گفت همیشه اینجوری رانندگی میکنی؟؟/؟؟ با صدای بلند خندیدمو گفتم نه فقط وقتاییکه یه دختر خوشگل کنارم میشینه اینجوری میشم.میخواستم اول یه ذره بترسونمش.آثار ترس تو چهره اش پیدا شد با صدایی محکمی گفت زود باش کارتو بگو داره دیرم میشه مسیرمون داشت به جاهای خلوت نزدیک میشد.پیچیدم توی یه فرعی البته زیاد جای پرتی نبود از کنار اتوبان دیده میشدیم ماشینو زدم کنار و قفل در رو زدم.چشاش چهار تا شد صداشو بلند کرد وگفت:چرا درو قفل کردی؟؟/؟؟ گفتم:ترسیدم یه وقت بخوای در بری.قیافش جدی شد و گفت:کیوان حرفتو بگو برای چی منو کشوندی اینجا؟؟/؟؟ منظورت از این کارا چیه؟؟//؟ مثل احمقا بی مقدمه گفتم:دکتر نادری رو میشناسی؟؟؟؟//؟؟ زهره اینا تو محل ما بودن اونا هم پیش همون دکتر میرفتن نزدیک ترین کلینیک به ما همین کلینیک نادری بود.گفت اره که چی؟؟؟//؟ گفتم کیمیا واسه چی یواشکی رفته بوده پیش اون؟؟؟//؟؟ اون روز چه کاری داشت که نیومده بود کلاس؟؟/؟؟ چرا بهم چیزی نگفت؟؟؟؟؟ بمن گفت اومده بود ه کلاس؟؟؟؟ خندید.یه خنده عصبی کرد و گفت:منو تا اینجا اوردی چیزایی رو که باید از کیمیا بپرسی و از من سوال میکنی؟؟//؟؟ من چه میدونم برو از خودش بپرس اگرم بهت نگفته حتما به تو مربوط نبوده.سرمو بردم جلوی صورتشو گفتم:اولا من برادرشم باید بدونم چه غلطی میکنه دوما مامانم بدجوری اصرار داره یه صحبتی بامامانت داشته باشه چون کیمیا گفته تو مجبورش کردی.خواستم ببینم چی میگه.اما انگار زهره زیاد نترسید بهم گفت:بیخود چرت و پرت سرهم نکن کیوان تو چیو میخوای بدونی؟؟/؟؟؟ چرا اینقدر تو کار کیمیا سرک میکشی؟/؟؟؟ خب اگه دوست داشته باشه بهت میگه منظورت چیه که من مجبورش کردم؟؟//؟؟ مجبورش کردم که چیکار کنه؟//؟گفتم :مجبورش کردی که واسه کاراش توضیحی به ما نده ببین زهره من میدونم چیزی هست که نمیخواید من بدونم ولی خیالت راحت باشه اگه تو حرف نزنی به زور هم که شده از کیمیا حرف میکشم حتی اگه شده زندانیش کنم توی خونه باید بهم بگه چیکار میکنه اونوقت اگه بدونم و درجریان باشم کاریش ندارم.خندید و گفت:نکنه میخوای باور کنم؟؟؟؟ میل خودته ولی بالاخره میفهمم.نگاهی به ساعتش کرد وگفت بسه دیگه دیرم شده زود منو برسون خونه اگه به همین راحتی میبردم و میرسوندمش هیچی نصیبم نمیشد باید خرش میکردم واسه همین با لحن ملایمی گفتم:زهره من نگرانشم دلم نمیخواد مشکلی واسش پیش بیاد من و کیمیا هیچی رو از هم مخفی نمیکنیم این اولین باره که این کارو میکنه خواهش میکنم کمکم کن اگه تو کمکم نکنی هیچکاری نمیتونم کنم نگو که هیچی نمیدونی چون مطمئنم چیزی بینتون هست که دوست ندارید کسی سردربیاره میدونم تو بهترین دوست کیمیا هستی بخاطر خودش هم که شده بهم بگو؟؟//؟؟؟ سرشو انداخت پایین و گفت:نمیتونم کیوان امیدوارم درک کنی که به کیمیا قول دادم و نمیتونم زیر قولم بزنم.بازوشو گرفتم و گفتم:زهره این چه قولیه؟؟؟؟اگه بعدا خودم بفهمم و دیگه اونموقع خیلی دیر شده باشه چی؟؟؟ بازوشو کشید کنار گفت:اولا زود خودمونی نشو دوما من چیز زیادی نمیدونم.دیگه داشتم عصبانی میشدم هیچجوری نمیخواست حرف بزنه گفتم باشه در همون حدی که میدونی بگو.زهره من تا نفهمم دست از سرت برنمیدارم هرچی میدونی بگو و تمومش کن منم قسم میخورم اسمی از تو نبرم حالا بهم بگو.نفس عمیقی کشید و گفت:باشه ولی یادت باشه قسم خوردی چون خودمم هم با این کار کیمیا موافق نیستم بهت میگم راستش دکتر نادری یه مدتیه با کیمیا ارتباط داره ارتباطشون از اونجایی شروع شد که با مامانت رفته بودن دکتر حدودا 2 ماهی میشه با هم ارتباط دارن اوایل کیمیا انگار واقعا ناراحتی داشته واسه همین هرچند وقت یه بار دکتر واسش وقت میذاشته تا بره و جواب آزمایش یا سونوگرافی یا تاثیر داروها رو چک کنه اما یواش یواش از این حد فراتر میره و دکتر موقعیکه کیمیا رو تخت خوابیده بوده و مشغول معاینش بوده از فرصت استفاده میکنه و به کیمیا میگه هروقت تونستی یه تماس بامن بگیر باهات کار دارم بعد از اون روز کیمیا با دکتر تماس گرفته و دکتر ازش خواسته که یه ملاقات حضوری آخر وقت توی مطب دکتر باهم داشته باشن.کیوان نادری از وضعیت کیمیا با وجود کمبود مهر پدری سو استفاده میکنه اوایل سعی میکرد رل یه پدر رو بازی کنه جوری رفتار میکرد که کیمیا کمبود عشق پدر رو احساس نکنه.اما این رفتار مال روزهای اولش بود دیگه این موضوع دراین حد نیست.گفتم یعنی چی؟؟/؟؟؟ در چه حدیه؟؟//؟؟ سکوت معنی داری کرد و گفت:دیگه بیشتر از این نمیدونم تو میتونی بقیه اش رو از خود کیمیا بپرسی.سرم داغ شده بود چشمام سیاهی میرفت تعادل نداشتم انگار هیچ جا رو نمیدیدیم مغزم قفل کرده بود قدرت حرف زدن رو نداشتم دیگه اصلا دلم نمیخواست چیز بیشتری بدونم.احساس بدی بهم دست داد سرمو گذاشتم رو فرمون ماشین و چشمامو بستم کیمیا خواهر کوچولوی من باورم نمیشهههههههه یعنی به همین راحتی دکتر تونسته بود مخ یه دختر 18 ساله رو که جای دخترشه بزنه؟؟//؟؟؟ زهره آروم صدام زد:کیوان.....کیوان...خوبی؟؟؟ ببخشید خودت اصرار کردی.سرمو آوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم.با نگرانی بهم زل زده بود نمیتونستم چیزی بگم زبونم نمیچرخید.ماشینو روشن کردمو حرکت کردم تو کل مسیر اصلا باهم حرف نزدیم.زهره از پنجره خیابون رو نگاه میکرد حتما با خودش میگفت چه غلطی کردم بهش گفتم همه جور حدسی زده بودم غیراز اینکه دکتر با کیمیا سکس داشته باشه.رسیدیم جلوی خونه زهره موقع رفتن گفت:کیوان قسم خوردیا یادت نره.گفتم نه یادم هست لبخندی زد رفت.خواستم برم خونه اما انگار دیگه اون خونه رو دوست نداشتم یه کمی میخواستم تنها باشم دلم میخواست تا صبح تو خیابونا راه برم بعضی وقتها به کیمیا حق میدادم مگه اون چند سالش بود؟؟/؟؟؟ بعضی وقتها هم میگفتم نباید به همین راحتی خره دکتر میشد اون دکترعوضی چقدر بهش اعتماد داشتیم سالها باهاش بودیم و نفهمیده بودیم چقدر پست فطرته که به یه دختر معصوم هم رحم نکرد میدونست کیمیا رو این موضوع حساسه روی همین نقطه ضعفش هم دست گذاشت ماشینو جلوی یه پارک گذاشتمو داخل پارک روی اولین نیمکت نشستم بدنم خیلی سرد بود با اینکه هوا گرمای مطبوعی داشت اما من میلرزیدم از همه چیز و همه کس بدم میومد دنبال مقصر اصلی میگشتم اما هرچی میگشتم بیشتر به پدر میرسیدم.البته بقیه هم یه جوری مقصر بودن دکتر حدودا 45 یا 46 سالی داره مرد شیک پوش و شادابیه قد متوسط و اندام متناسب و چهارشونه ای داره موهای جو گندمی و چشمای سبزصورت مردونه و جذابی داره خیلی به خودش میرسید از اون آدمهایی بود که میگفتن تا زنده ایم باید خوش بگذرونیم زنش اکراینی بود ندیده بودمش ولی دکتر خیلی از خوبیش تعریف میکرد فقط یه پسر داشت که اونم تو لندن بود و همونجا ازدواج کرده بود.خلق و خوی دکتر همه رو جذب میکرد خیلی زود با آدم قاطی میشد و طرفو جذب خودش میکرد واسه همین یه نفر که اولین بار وارد مطبش میشد دیگه میشد مریض دائمی دکترمطبش همیشه شلوغ بود و اگه کسی پارتی نداشت باید کلی میشست تا نوبتش بشه احترام زیادی واسش قائل بودیم.تا حدی هم موفق شده بود با بابام ارتباط برقرار کنه.کاری که هرکسی نمیتونه.جوری اینکارو کرده بود که بابام بعضی وقتا حالشو ازمون میپرسید خیلی آدم حرفه ای بود.اما دیگه هیچکدوم اینا واسم مهم نبود مهم این بود که چه جوری بلایی سرش بیارم که تا عمر داره هوس سکس به سرش نزنه حالم اصلا خوب نبود بعضی از آدما که از کنارم رد میشدن یه جوری نگام میکردن اصلا تمایلی نداشتم برم خونه شاید اگه مامان نبود اصلا دیگه دلم نمیخواست از2 کیلومتری خونه هم ردشم اما فقط بخاطر مامان راه افتادم.وارد خونه که شدم مامان نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد سلام کردم تا منو دید لبخند خوشگلی زد و سرشو تکون داد.بابا هنوز نیومده بود کیمیا هم انگار تو اتاقش بود آخه برق اتاقش روشن بود مامان تلفنشو تموم کرد و اومد طرفم گفت:کیوان کجا بودی؟؟؟/؟ دیگه داشتم نگران میشدم؟؟/؟؟ آخ خ خ خ که چقدر دلم میخواست سرمو بذارم رو شونه هاشو بلند گریه کنم بهش بگم کجا بودم.بگم چی شنیدم اما باید خودمو کنترل میکردم گفتم:رفتم یه هوایی بخورم یه سری هم به پیمان زدم یه کم طول کشید پرسیدم کیمیا کجاست؟؟/؟؟ گفت تو اتاقشه رفتم بطرف اتاقش در زدم:همون صدای دلنشین گفت:بله.رفتم تو نشسته بود جلوی کامپیوتر داشت باهاش ور میرفت.سلامممممممممممم مهندس کیوان چطوری؟؟/؟؟/؟ خیره شده بودم بهش نمیتونستم حرف بزنم نگاهم روی صورتش خشک شده بود بالاخره نتونستم خودمو کنترل کنم.شکستم.چشمام پر از اشک شده بود نمیتونستم خوب ببینمش مثل یه مجسمه ایستاده بودم هنوز داشت به مانیتور نگاه میکرد.سکوتم طولانی شد برگشت و بهم نگاه کرد و گفت:کیوان چتههههههه؟؟؟؟ چیههههههه؟؟؟؟ اولین قطره اشک چکید روی گونه ام تعجب کرده بود ازجاش بلند شد و اومد طرفم صورت قشنگشو آورد جلو و با اون چشمای عسلی که مثل چشمای مامانم بود خیره شد بهم با صدای گرفته ای گفت :کیوان؟؟؟؟؟نفهمیدم چطور شد که یهو دستم رفت بالا و با قدر ت کوبیده شد تو صورت کیمیا پرت شد طرف تختش اینقدر بهت زده بود که هیچ صدایی ازش درنیومد فقط مات و مبهوت دستشو گذاشته بود روی صورتشو منو نگاه میکرد رفتم جلوتر خودشو جمع کرد و گفت:کیوان دیوووووووونه شدی؟؟/؟؟؟؟ جلوش زانو زدم و گفتم آره دیونه شدم کثافت دیونه شدم عوضی تو یه حیوونی کیمیاااااااااا یه حیوون چه طور تونستی؟؟؟؟؟؟؟ زانوهاشو جمع کرد تو بغلشو گفت:چی شده مگه؟؟/؟؟؟ مثل آدم حرف بزن.صورتمو پاک کردمو گفتم:بدبخت اینقدر خری که نفهمیدی دکتر داره به بهونه عاطفه و محبت مختو میزنه که یه سکس درست و حسابی ردیف کنه؟؟/؟؟ خشک شد فکر نمیکرد فهمیده باشم سکوت کرد هیچ دفاعی نمیتونست از خودش کنه.همیشه اینطوری بود وقتی مچشو میگرفتم تسلیم میشد.بغضش ترکید چشماش سرخ شد و فقط قطرات اشک بود که به سرعت از چشماش میریخت پایین.گفتم:چند وقته با دکتری؟؟/؟؟؟ باهات چیکار کرده؟؟؟؟؟؟ خوش میگذره بهتون؟؟؟ تو بهتر اونو ارضا میکنی یا اون تو رو؟؟؟؟ ازش نپرسیدی تو بهتر بهش حال میدی یا زنش؟؟/؟؟؟؟ صدای گریه اش بلند شد و گفت:خفه شو کیوان گم شو بیرون.رفتم جلوتر و گفتم:چیه حالت خوب نیست؟؟/؟؟؟ ببرمت پیش دکتر؟؟/؟؟؟ اون میدونه چیکار کنه نه؟؟؟؟؟ اون بلده کجاتو بماله که زودتر خوب شی؟؟؟ سرشو گذاشت رو زانوهاشو صدای گریه اش شدت گرفت شونه هاش به شدت تکون میخورد موهای مشکی و لختش ریخته بود روی دستاش حالم خوب نبود نمیفهمیدم چی دارم میگم فقط هرچی به ذهنم میرسید زبونم اجراش میکرد من رو زمین جلوش نشسته بودم و اونم داشت گریه میکرد از جام بلند شدم و نشستم روی لبه تختش سرمو توی دستام گرفتم و چشمامو بستم چشمام بدجوری میسوخت تمام بدنم گر گرفته بود انگار تب داشتم دلم میخواست فریاد بزنم سرمو آوردم بالا نفس عمیقی کشیدم چشمامو پاک کردم اما فایده نداشت حالم خوب نبود نمیتونستم حرکت کنم خیره شده بودم به روبه رو.کیمیا کنار پام نشسته بود آروم سرشو بلند کرد و مثل بچه ها سرشو گذاشت رو زانوم قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم فقط چشمام بود که حرکاتش رو میدید.یکی از دستاشو آورد بالا و صورتشو پاک کرد و دوباره دستشو گذاشت رو پام با صدای بغض آلودی گفت:کیوان من خیلی تنهام.خیلی چیزا رو میبینم و غصه میخورم کیوان من به بابا احتیاج دارم من نمیتونم مثل تو باشم نمیتونم با این قضیه کنار بیام من یه دخترم بخدا اولش نمیدونستم قصد دکتر چیه فکر میکردم دوستم داره و چون خودش دختر نداشته داره به من محبت میکنه کیوان حقداری ازم متنفرشی خیلی خواستم بهت بگم اما روم نمیشد.با صدایی که از ته گلوم دراومد بهش گفتم:کاش بهم میگفتی کاش من میدونستم.تکونی به خودم دادم فهمید میخوام بلند شم سرشو از روی زانوم بلند کرد ازجام بلند شدم و نگاهی بهش انداختم صورتش از اشک خیس شده بود و اشکاش پایین لباسشو خیس کرده بودن.دلم براش سوخت منو کیمیا خیلی بهم وابسته بودیم اولین بار بود که روش دست بلند کرده بودم از خودم بدم اومد من زده بود م تو اون صورت معصوم.باورم نمیشد؟؟؟؟ نگاه مظلومانه ای بهم کرد گفت:کیوان مامان هم میدونه؟؟/؟؟؟ لبخند تلخی زدمو گفتم بابا کم بود میخوای توهم بهش اضافه شی؟؟؟؟ نه نمیدونه.از اتاقش رفتم بیرون یه راست رفتم تو اتاق خودم که با مامان رو به رو نشم ولو شدم رو تختم و ضبط رو روشن کردم.در این دنیا که حتی ابر نمیگرید به حال ما همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها.سراسر وجودم غم بود وغم هیچکسی رو نداشتم که باهاش درد دل کنم آخه به کی میشد گفت؟؟/؟؟؟ از کی میشد کمک گرفت چشمامو بستم افکار زیادی تو ذهنم بود صحنه سکس دکتر با کیمیا مرتب میامد تو ذهنم.انگار ذهنم میخواست تصویری از اون لحظات بسازه نمیتونستم از شر این افکار رها شم.وقتی چشمام رو باز کردم دیدم ساعت 2:23 بامداده.خوابم برده بود بدون اینکه بخوام از زور خستگی و ضعف خوابم برده بود نمیدونم شایدم ازحال رفته بودم ازجام بلند شدم تنم سنگین بود.انگار یه چیزی روم بود نشستم تو تخت به دور و برم نگاه کردم انگار تازه یادم افتاده باشه چی شده دوباره اون حس بد اومد سراغم حس سردرگمی.سرگیجه.عذاب.به سختی ازجام بلند شدم انگار چسبیده بودم در اتاقمو آروم باز کردم وارد حال شدم خونه توی تاریکی و سکوت فرو رفته بود فقط صدای باد که برگ درختها رو تکون میداد به گوشم میخورد احساس ضعف داشتم اما میلی به خوردن نداشتم.نور ملایمی ازاتاق کیمیا دیده میشد آروم در اتاقشو باز کردم هنوز بیدار بود پنجره اتاقش باز بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد.پشتش به در بود نفهمید من اومدم.رسیدم پشت سرش و مثل یه روح ایستادمو نگاهش میکردم.لباس خوابشو پوشیده بود موهاش تو باد ملایمی که از پنجره میومد به آرامی میرقصید چشمام چرخید و رسید به بدنش پوست سفید و براقش از زیر اون لباس حریر به خوبی دیده میشد.سوتین نداشت فقط یه شورت توری سبز دیده میشد و رونای سفید و خوش فرمش انگار تازه اولین بار بود که میدیدم تازه بدن سکسی کیمیا رو دیده بودم تصویر دکتر اومد تو ذهنم حتما کلی با این کون سفید و درشت کیمیا حال کرده؟؟؟/؟؟؟ مرتب دکتر رو میدیدم که افتاده روی کیمیا و داره تمام بدنشو میماله چرا دکتر باید کیمیا رو به لذت برسونه؟؟؟ من که بهتر میتونستم من میتونستم کیمیا رو غرق لذت کنم لذت واقعی طعم واقعی سکس با تمام وجودم دوستش داشتم عشق و لذت سکس رو باید خودم بهش میدادم نه کس دیگه

3 نظرات:

ناشناس گفت...

salam amir jun sina hastam kheyli khoshhalam ke bargashti.dada darkhaste dastanam dastet reside?montazeram.

ایرانی گفت...

با این که داستان خیلی طولانی شده بود ودر این قسمت از سکس و تحریک پذیری هم خبری نبود ولی مطالب بسیار منسجم منظم و مرتبط بوده ماجرا بسیار طبیعی به نظر می رسید ..ایرانی

Unknown گفت...

+ کلیپ لو رفته ...
nbc.natm.ru/aist/media/clip021.rar

 

ابزار وبمستر