ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

من همانم 48

روز بعد به محض این که مغازه رو باز کردم دیدم که یه ماشین شاسی بلند خیلی شیک جلو مغازه ترمز زد .. لعنتی این اول صبحی این جا چیکار داره ؟  یه جوون ژیگولو ی پاپیونی ازش پیاده شد و اومد سمت من . داشتم به این فکر می کردم که حتما یه دوچرخه آخرین مدلو با خودش آورده که تعمیر کنم . واسه من که مشکل نبود ولی باید دقت بیشتری می کردم ... انگار زبونشو گربه خورده بود . سلام یادش رفته بود . خیلی بدم میاد از آدمایی که وارد جمعی میشن و نه تنها سلامی نمی کنن بلکه انتظار دارن که بقیه هم بهشون احترام بذارن . اصلا توجهی نکردم به این که اون ممکنه مشتری باشه و یه کار خوب و نون و آبدار واسم رسیده باشه .  داشت دوچرخه ها و تیپ منو ورانداز می کرد . یه نگاهی هم به سقف و چهار گوشه انداخت و بالاخره سکوت رو شکست . 
-کامیار خان شما هستید ؟ 
-بله بفرمائید .. امری داشتید در خد متیم 
-نه راحت باش می تونیم راحت حرف بزنیم . این دختره واقعا بازیش گرفته . از بچگی همین طور بوده . همش دنبال هیجان و مسخره بازی بوده ... واسه همین دیوونه بازیهاشه که نمی تونم دست از سرش وردارم .. 
معلوم نبود این پرت و پلاها چی بود که داشت می گفت . سر در نمی آوردم . حتی خودشو معرفی هم نکرده بود 
-متوجه منظور شما نمیشم ..
 اون همین جور داشت به حرف زدنش ادامه می داد . 
-خوب می دونی چه جوری تحریکم کنی ؟ همین کارا رو کردی که از اون ور دنیا پاشدم  اومدم این ور دنیا تا تو رو با خودم ببرم . 
-ببخشید منو با خودتون ببرید ؟ متوجه نمیشم ..
 دیدم از خنده داره ریسه میره .. 
-ببین آقا متوجه نمیشم . من خونواده دارم . کاسبی دارم . اونا رو کجا ول کنم بیام اون ور دنیا .تازه من شما رو نمی شناسم . نمی دونم از چی دارین حرف می زنین ... 
دست کرد توی جیبش و عکسی رو نشونم داد . عکس یه دختر سیزده چهارده ساله .. چهره اش واسم خیلی آشنا بود - ترانهههههه ..ترانههههههه 
-آفرین .. باید اونو بشناسی .. خیلی شوخ و شنگ و ریلکسه . ولی گاهی زیاده از حد ریلکس میشه .
 قلبم به شدت می تپید . اون واسه چی عکس ترانه رو همراهش داره . یعنی یکی از فامیلاشه اومده در مورد من تحقیق ؟ بهتره که خودم شروع کنم .. 
-خب من تازه از سریازی برگشتم شرایط زندگی ما همینه . این مغازه قبلا سوپری بوده ... 
خودم خنده ام گرفته بود که به بقالی درب و داغون می گفتم سوپری . یکریز داشتم حرف می زدم ولی اون پسر انگار توی باغ نبود  یا این طور به نظرم می رسید که به حرفام توجهی نداره .
 -دیگه وقتشه کار. یه سره کنم . راستی تو می دونی اون دختره کیه ؟ ..
 -این همونیه که ما می خواهیم با هم ازدواج کنیم . همدیگه رو دوست داریم ..
 اولش خندید بعد چهره اش رفت تو هم .. شونه هامو گرفت و نزدیک بود منو بزنه که اونو هل دادم به سمتی .. راستش این که اونو بزنم یا نه دیگه برام مهم نبود . کنجکاو شده بودم که چرا عکس ترانه  رو داشته و چه نسبتی با اون داره .
 -که گفتی می خوای با هاش ازدواج کنی ؟ 
-آره اونم راضیه 
-داشته تو رو دست مینداخته .  اون می خواد زن من شه . من و اون متعلق به همیم . مال همیم .. اون منو دوست داره . اون جز با من با هیشکی دیگه ازدواج نمی کنه . اون تکه .. بیسته ..
 این بار این من بودم که شونه هاشو گرفته و خواستم با مشت بزنم به صورتش که مچ دستمو گرفت ..
 -تو دروغ میگی .. تو با این دک و پزت چه جوری خواستی با ترانه دوست شی .. اونم مثل منه .. یه دختر ساده .. بی شیله پیله ... اون نمی تونه دوست تو بوده باشه ... 
-تو دختر عمومو بهتر و بیشتر از من می شناسی ؟ اصلا معلومه چی داری میگی ؟ من نمی دونم اون چه جوری بازیت داده و بهت چی گفته ؟ این روزا دیگه عادت شده خیلی ها خیلی ها رو بازی میدن . کیف می کنن از بازی دادنشون .. ترانه هم تو رو بازی داده . مسخره ات کرده .. برو با هم تزازهای خودت باش .
 این بار یه عکس دیگه ای از جیبش در آورد . که من و اونو در پارک و کنار هم نشون می داد ..
 -اینو خودت بر داشتی ؟
-نه به اینش کار نداشته باش .. من که این جا نبودم . این دخترو با این لباس ساده نگاه نکن . اون داره بازیت میده . داره باهات تفریح می کنه . 
-خفه شو آشغال .. اون عاشقمه ..
 -عموم وضعش توپه .. همین یه بچه رو داره .. یه وقتی فکر نکنی من به خاطر پولشه که می خوام اونو بگیرم . نه من به ثروت اون و عموم نیازی ندارم . خیلی لوسش کردن .. خیلی آزادش گذاشتن . با همه لوس بازیهاش دوستش دارم .
 -ببینم اونم دوستت داره ؟ اونم تو رو می خواد ؟ ..
 دنیا دور سرم می گشت .. برام زیاد فرقی نمی کرد که ترانه چه احساسی نسبت به پسر عموش داره . همین که دنیای اون دور از دنیای من بود همین که بهم دروغ گفته بود دیگه راهی واسه این نذاشته بود که به این امید وار باشم که به هم می رسیم .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر