ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

من همانم 53

وقتی رسیدم خونه  پدر و مادر نگرانمو دیدم . با عصبانیت و خیلی خلاصه یه چیزایی رو واسشون تعریف کردم .. رفتم در اتاقو از داخل بستم . نه می تونستم بخوابم نه می تونستم بیدار باشم و نه می تونستم فکر کنم . حس می کردم که یه چیزی داره مغزمو منفجر می کنه . حس می کردم این حتی می تونه یه آرامش قبل از طوفانی باشه که داره منو از پا میندازه ..
 دلم می خواست سرمو می کوبیدم به دیوار . باورم نمی شد که تمانم اون حرفاش  یک فریب بوده باشه . تکرار و تکرار داشت منو دیوونه می کرد . حرفای تکراری .. بن بست ها و دست انداز های تکراری . نمی تونستم چیزی رو هضم کنم . داشتم می ترکیدم .. یه حس انفجار از درون .. احساس شکست که بیشتر از خود شکست منو آزار می داد . و من باید با این حس می جنگیدم . من نباید در برابر اون کم می آوردم . لعنتی بهم می گفت من تو رو خوب می شناسم . با همه زوایای روحی تو آشنایی دارم . واسه من روان شناس هم شده بود و خیلی هم به این موضوع می نازید . باید بهش نشون بدم که بی خیال هستم . اون فکرشو نمی کرد که به این زودی گیر بیفته . می خواست تفریحشو کامل کنه ... باید فراموشش کنم . نه .. من باید به فکر پدر و مادر و خواهرم باشم ..  اونا باید زندگی کنن . باید خرجشون پیش بره .  من مثلا سر پرست اونام . پدرم حالا منو نگاه می کنه . نباید کاری کنم که مادرم سختی بکشه و سر خواهرم پیش همکلاسی هاش پایین باشه .. 
نمیشه انتظار داشت که همه آدمای دنیا یه جور باشن . نمیشه انتظار داشت که جواب راستی و درستی های تو رو با راستی و درستی بدن . همه آدما که یه جور نمیشن . همه که وجدان سالم ندارند .. 
یادت رفته پسر ؟ به خودت بیا ..  مگه این خود تو نبودی که تا چند وقت پیش  به خودت می گفتی که خدا دخترا رو آفریده تا با هاشون حال کرد  الان ترانه هم همینه دیگه . ازش چه انتظاری داری ؟ ... ولی من هیچ دختری رو عاشق خودم نکرده بودم که اونو این جور به حال خودم رها کنم ... 
نههههه نهههههه نباید بهش فکر کنم ... 
هرچه به در اتاقم می کوبیدن جوابشونو نمی دادم .. مادرم اشک می ریخت 
-عزیزم زن قحط نیست ..من خودم یکی بهترشو واست پیدا می کنم . یکی که بدونیم اصل و نسبش کیه . ما اصلا پدر و مادرشو ندیدیم .. از اولش هم یه جای کار می لنگید . تو نباید به هر کسی اعتماد کنی . ما ندیده و نشناخته بهش اعتماد کردیم . فکر می کردیم تو دیگه حتما می شناسیش .
 مادرم یکریز داشت حرف می زد .. می خواستم فریاد بزنم .. ولی نخواستم بیش از این  دلشو بشکنم . 
زندگی من شده بود ترانه .. حتی وقتی سر کارم بودم با پیامهای اون دلگرم می شدم ... ناهارمو خوردم و مغازه رو باز کردم . سعی کردم خیلی خونسرد و عادی باشم . گوشی مو هم خاموش کردم .. فقط هر چند دقیقه یک بار می رفتم تو فکر برای چند لحظه به گوشه ای خیره می شدم و حرصم می گرفت از این که یه دختر دستم انداخته . اون شبو ندونستم که چه جوری به صبح رسوندم . همه این عذابها به یک طرف , وقتی که فکر می کردم ترانه حالا کنار افشینه و دارن با هم میگن و می خندن تمام وجودم می لرزید . نمی تونستم به چیز دیگه ای جز این قضیه فکر کنم . پدرم کلی نصیحتم کرد و مادرم تا صبح چند بار صدام کرد تا یه وقتی کار دست خودم ندم .. ولی من اون قدر احمق نبودم که واسه کسی که این جور باهام تا کرده خودمو بکشم . ارزششو نداشت .. 
نمی دونم از بد شانسی من بود یا از شانسم که به روز جمعه رسیده بودم و دیگه مغازه رو باز نکردم .. نمی تونستم خونه بشینم .  موبایلمو روشن کردم .. وای .. چهل پنجاه تا پیام از ترانه داشتم .. با این که با خودم عهد بسته بودم که دیگه نه پیامهاشو بخونم و نه حرفاشو بشنوم و نه ریختشو ببینم ولی دلم نمیومد نخونده پیامهاشو حذف کنم . می خواستم ببینم بازم چه خوابی واسم دیده .. کاش گوشی رو روشن نمی کردم . باید سیمکارتمو عوض می کردم ..
 - کامی به خدا دوستت دارم .. من دروغگو نیستم .. طوری اومدم جلو که نمی تونستم برگردم و همه چی رو بهت بگم .. دوستت دارم ..این جوری راجع به من قضاوت نکن هرچی بهم میگی بگو ..حق داری ..ولی نگو که دوستت نداشتم و دوستت ندارم ...  حس کردم خوندن دروغاش برای لحظاتی بهم لذت میده .. ولی به خودم گفتم کامیار چشاتو بازکن اون داره بهت می خنده .  اون داره یه بازی جدید راه میندازه .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر