ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

من همانم 54

صبح جمعه ای از خونه زده بودم بیرون .. حس می کردم که قدم زدن به من آرامش میده . این جوری راحت تر بودم . دیگه باید فراموشش کنم . دلم می خواست یه جورایی خشم خودمو خالی کنم و خودمو تسکین بدم . مثلا برم با یکی دیگه باشم . ولی فکرش هم تنمو می لرزوند . منی که یه روز حس می کردم دخترا برای لذت دادن آفریده شدن نمی تونستم دیگه لذتی ببرم تا وقتی که لذت عشق نباشه .. با این که از هرچی عشق و دوست داشتن بود حالم بهم می خورد . هنوز باورم نشده بود که باختم .. ای بابا این دیگه کیه داره زنگ می زنه .. 
-کجایی اومدم سراغت خونه نبودی . 
-چیه این روزا این قدر دلسوز شدی .. 
-رفیق نمی تونه رفیقشو تنها بذاره . نمی تونم ببینم که حالت خوش نیست . دور و بر خونه اتم .. 
-منم زیاد دور نیستم . فقط اسی زیاد وراجی نکن ..
 -باشه یه خورده وراجی می کنم .. 
خندیدم .. اونم می خندید ... اومد و سوارم کرد .. 
-میگم اسی من داغونم . هر کاری می کنم خودمو یه جورایی مشغول کنم نمی تونم .. 
-اگه اشتباه کرده باشی چی .. 
-اومدی اینا رو بهم بگی ؟ خودش قبول داره که بچه پولدار دروغگوست اون وقت تو میای ازش دفاع می کنی
 -نه به جون خودم به رفاقتمون قسم اصلا قصد دفاع ازشو ندارم مگه تو نمی گفتی یه دختر پولدار می خوای که زندگیتو تامین کنه 
-اون مال قدیما بود .. این قضیه اش فرق می کنه . اون یه شارلاتان دروغگوست . تازه اون و پسرعموش می خوان ازدواج کنن . اونم انکار نکرده ... ببینم کجا داریم میریم ...
 -کامی اون می خواد بازم باهات حرف بزنه . حرفای دلشو بهت بگه .. 
-نمی خوام صداشو بشنوم . بره گمشه . حرفی نداره بزنه . می خواد یه مشت دروغو جایگزین یه خروار دروغ دیگه بکنه . آدمایی که نافشونو با دروغ بریدن تا آخر عمرشون دروغگو می مونن 
-این حرفو نزن .. تو خودت بهم گفتی که آدما تغییر می کنن 
-اسی از کی تا حالا تو معلم اخلاق شدی ...
 -ببین اون و مینا با همن .. اون الان پیداش میشه . روی منو زمین ننداز و باهاش حرف بزن . به حرفاش گوش کن . اون عاشقته . اگه دوستت نمی داشت که این قدر چک و چونه نمی زد . 
-فقط داره تفریح کنه ... ببینم مگه همین تو نبودی که می گفتی باهاش حال کنم و ولش کنم برم .. حالا شدی خبر چین اون ؟ 
-داداش مثل این که ما هم آدمیما .. 
-اگه آدم بودی می رفتی مینا رو می گرفتی . دیگه اون بلا رو سرش نمی آوردی 
-اون قضیه اش فرق می کنه 
-متوجه فرقش نمیشم .. چرا وایسادی .. 
-تورو خدا ..
  ماشینو نگه داشته بود . سر و کله  مینا و ترانه پیداشد . اونا با هم بودند . این دختر دست از سرم بر نمی داشت . می خواست هر طوری شده این بازی رو اون جوری که دوست داشت تمومش کنه . اسی از ماشین پیاده شد ..منم می خواستم همراه با اون بزنم به چاک ولی انگار بدنم قفل کرده بود . نمی تونستم باهاش روبروشم .. ولی این حسو هم داشتم که بازم سرش داد بکشم . بازم محکومش کنم .. سرشو انداخته بود پایین .. منتظر بود تا من یه چیزی بگم -تو خجالت نمی کشی که میری از اسی کمک می خوای ؟ تو خجالت نمی کشی که با اون همه دروغی که بهم گفتی بازم پیدات میشه ؟ تو از جونم چی می خوای ؟ از افشین اجازه گرفتی که اومدی ؟ اون بی غیرت گذاشته که بیای پیشم ؟ بهش گفتی ؟ ببینم اگه الان واست زنگ بزنه بازم رنگ و روت مثل گچ میشه ؟
 -چرا بهم مهلت نمیدی حرفامو بزنم .. 
-توچند ماه مهلت داشتی حرفاتو بزنی .ولی نخواستی بگی .. تو چه جوری تونستی باهام این کارو بکنی ..
- به خدا نمی خواستم این جور بشه . راستش همه چی از اون روزی شروع شد که تو به دوستم اظهار عشق و علاقه کردی .. از عشق گفتی از پایین شهریها و بالا شهریها گفتی .. از این گفتی که از اخلاق و رفتارش خوشت اومده .. راستش اون اول که دیدمت حالم داشت به هم می خورد .. نه به خاطر لباسات و حالتت .. بلکه واسه دروغایی که می گفتی .. خب تو هم دروغ می گفتی . داشتی فیلم میومدی . می خواستی تورش کنی ..می خواستی مخشو بزنی .. به همین سادگی . کشک که نبود .. واسه اون که پسر قحط نبود . خیلی مسخره شده بودی ..
 -تو از کجا این حالتای منو می دونی .. تو که خودش نیستی 
-نه من خودش نیستم ..ولی یه عینک دودی شیک به چشم داشتم .. وخیلی راحت وراندازت می کردم .. منم تو همون ماشین بودم .. خنده ام گرفته بود . حرصمم گرفته بود . این که شما پسرا چقدر باید پررو باشین و تا به حدی اعتماد به نفس داشته باشین که حس کنین می تونین با قلب و روح ما دخترا بازی کنین اونم در این فاصله طبقاتی ..البته اون روز این حسو داشتم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر