ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

من همانم 56

سرمو پایین انداخته به ترانه نگاه می کردم . اونو مجسم می کردم که خیلی شیک و پیک شده و غرق دنیای خودشه .. از خودم بدم اومده بود .  یعنی دلم می خواست منم متعلق به دنیای اون می بودم . دنیایی که نیازی نباشه برای یه لقمه نون سگ دو بزنم .. سرم به شدت درد گرفته بود . اصلا نمی دونستم اون چی داره میگه . یه وقتی به خودم اومدم که حس کردم دارم فریاد می زنم و اونو با گریه از خودم دورکردم . اصلا به دنبال این نبودم که حق با کیه ... حس می کردم که نمی تونم . با این که از دست ترانه به شدت عصبی بودم بازم حس می کردم بعضی حرفاش درسته ..ولی نمی خواستم باور کنم . یه حسی بهم می گفت که ما با هم به جایی نمی رسیم . من وقتی با معنای عشق و دوست داشتن آشنا شدم دیگه اون آدم سابق نبودم اون کسی که همه چی رو در پول می دید . دلم می خواست دق دلی هامو سر ترانه خالی کنم . چرا اون باید این زندگی رو داشته باشه . حسادت نمی کردم . فقط دلم می خواست اونم مثل من باشه . می شد گفت نوعی حسادته . از این نظر که من و اون با هم برابر نیستیم تا من پیش اون کم بیارم . دیگه هیچ حسی واسه تلاش نداشتم . تلاشی برای زندگی بهتر و آینده ای که بتونم در کنار کسی که دوستش دارم زندگی کنم . تنها انگیزه من برای ادامه زندگی خانواده ام بودند که با با نوعی زجر و بی حوصلگی کار می کردم . حال و حوصله اسی رو هم نداشتم . با این حال گاه دلم می خواست که میومد و واسم حرف می زد  . هر وقت صحبت ترانه رو پیش می کشید ازش می خواستم که موضوع رو عوض کنه .  یه مدتی بود که اون و مینا حسابی با هم جیک شده بودند . 
-ببینم پسر دیگه خوب باهاش جور شدی .. 
-اون خیلی خوبه کامی .. زندگیمو از این رو به اون رو کرده . دستمو توی بنگاه دایی اش بند کرده .. از روزی هم که من رفتم اون جا چند تا  معامله خوب داشتن . همه شون میگن که از پاقدم من بوده . 
-همه مثلا کی ها میگن ؟ مگه چند نفرن ..
 -من و مینا می خواهیم با هم ازدواج کنیم ..
 -چی ؟ تو و مینا می خواین با هم ازدواج کنین ؟ درست می شنوم ؟ 
-چیه ناراحت شدی ؟ یادت رفت که تو و ترانه چه جوری افتاده بودین سر ما دو نفر که با هم ازدواج کنیم ؟ 
-بازم که اسم اونو آوردی اسی ..  رو سر مینا که نیفتاده بودیم این تو بودی که از خر شیطون پیاده نمی شدی ؟ 
-ببینم بانکو زدی ؟ می دونی عروسی چقدر خرج داره ؟
 -خدا می رسونه ..
 -آفرین ! می بینم خداپرست هم شدی ..
 -مثل این که خوشحال نیستی ..
 -چرا خیلی خوشحالم . از این که تو دیگه یه نامرد حساب نمیشی . سر و سامون می گیری و اونم به خواسته اش می رسه . یعنی هر دو تاتون به خواسته تون می رسین ... 
راستش با این که خوشحال بودم ولی یه حسرت خاصی به دلم نشسته بود به یاد روز هایی افتاده بودم که من و ترانه عشقمونو در اوج می دونستیم و دیگه به این فکر نمی کردیم که چیزی ما رو از هم جدا کنه . دست و بازی روزگار با ما چه کرده بود .. کی فکرشو می کرد که  من و ترانه کارمون به این جا بکشه و اسی و مینایی که این همه واسشون چک و چونه می زدیم این قدر راحت تصمیم به ازدواج گرفته باشن ... غم و فکر بی نتیجه داشت منو از پا مینداخت . نمی دونستم باید چیکار کنم . همه جا سایه شو حس می کردم .. راستی راستی هم گاهی تعقیبم می کرد .. یکی دوبار اونو از راه دور دیدم . شیک تر از قبل بود ولی نه اون جوری که من فکرشو می کردم . جراتشونمی کرد بهم نزدیک شه . همین منو خیلی عذاب می داد از این که چرا اون انتظار داره که من برگردم سمت اون . من اون دنیای پاک و ساده و بی شیله پیله عاشقانه را که روش حساب باز کرده بودم با هیچ حس دیگه ای در این دنیا عوض نمی کردم .. باید چیکار می کردم تا دست از سرم بر داره . نمی تونستم فراموشش کنم . دلم می خواست بازم با اون باشم .. با همون ترکیب بگرده .. چهار تایی مون ..من و اسی و مینا و اون با هم بریم به شمال . بغلش بزنم ببوسمش .. حسش کنم . ولی می دونستم دیگه نمی تونم اونو اون جوری که قبلا حس می کردم حسش کنم . در همین افکار غوطه می خوردم که یکی از دخترای چند خونه اون ور تر رو که حال و روز درست و حسابی هم نداشت دیدم . طوری شده بود که واسه یه تیکه مواد حاضربود تن فروشی کنه ..تا اون جایی که بچه ها می گفتن هنوز دختر بود ..ولی این جوری که پیش می رفت معلوم نبود چی می خواد به سرش بیاد .. یه فکری به سرم افتاد .. ادامه دارد ..نویسنده ... ایرانی 

3 نظرات:

ناشناس گفت...

عالی بود،میشه زودتر ادامشو بزارید،یا اگه چنل دارید آدرسشو بزارین
ممنونم زیاد

ناشناس گفت...

سلام میشه هویتمو ناشناس بزارین
ممنونم

ایرانی گفت...

با درود ..کانال ندارم.. مشکلاتی برام پیش اومده بود که مدتی نبودم .. داستانهامو می نویسم درجا منتشر می کنم .. ممنونم از همراهی شما .. در ضمن هویت که خودش ناشناسه .. می بخشید از تاخیری که پیش اومد .. با احترام : ایرانی

 

ابزار وبمستر