ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

تصویرزیبای سکس 7

یکی درحال خوردن سینه هایش بود . یکی با کوسش حال می کرد و دیگری هم با زبان سگی اش سوراخ کون زن را می لیسید . برای آن که راحت تر باشند سه تایی بلندش کرده او را به هال بردند و همانجابر روی زمین مشغول شدند . قسمتی از محوطه با فرشهایی که نقش و نگار ایرانی داشت تزیین شده بود . سیاهپوستان به نوبت و با خشونت کیر خود را به دهان زن فرو می کردند . طوری که بیچاره عقش می گرفت . ظاهرا از ساک زدن بدش نمی آمد ولی نه با آن شیوه وحشیانه ای که آنان اعمال می کردند . خودش بر روی یکی از سیاهانی که کیر کلفت تر به نظر می رسید و طاقباز بر روی زمین قرار گرفته بود دراز کشید و با دستش کیر او را به کوس خود هدایت کرد . ماشاءالله عجب کوسی بود با این که ظاهر تنگی داشت نشون نمی داد که این قدر جادار باشه . ترشحات سفید نشون می داد که با این که در حال فیلم بازی کردنن ولی علاوه بر مرد زن هم فوق العاده لذت می بره . زن از پشت و با دست اشاره ای به دو نفر دیگه کرده وازشون دعوت کرد که از وجودش لذت ببرن . نفردوم کیرشو وارد سوراخ کون زنه کرد و ظاهرا سوراخ کون هم قبلا تمرین زیادی داشت . چون بدون مقاومت وخیلی راحت کیرو تو خودش جا داد . اما زیاد گشاد نشون نمی داد . نفر سوم هم کیرشو این بار مثل آدما توی دهن زن کرده و با دستاش سینه های درشت و یکدستشومالش می داد . صثحنه عجیبی بود . همه با هم ناله می کردند و در این میان زن فریاد می زد . نخستین کسی که طاقتشو از دست داده بود همونی بود که کیرش تو دهن زن قرار داشت . با لذت چشاشو بست و آبشو تو دهن زن خالی کرد . اون دوتای پشتی هم وحشیانه اونو می کردن. زن با صدای بلند به انگلیسی فریاد می زد فک  فاک اوه مای گاد . دقایقی بعد کاملا مشخص بود که راضی شده .. بعد دونفر دیگه هم آب خودشونو وارد کوس و کون زنه کرده که برگشت قسمتی از این آب کاملا مشخص بود . هنوز بر نامه ادامه داشت .ا ین بار نفر زیری که جا خوش کرده بود در همان وضعیت ماند ونفری که کیرش توی کون بود کیرشو به کوس زن فرستاد نفر سوم هم که کیرش ساک زده شده بود کمی خودشو به بالاتر از باسن زن رسوند و کیرشو فرو کرد توی مقعدش . کیر نفر زیری یا اول هم که سرجای خودش قرار داشت . با این حساب دوکیر توی کوس و یک کیر توی کون بودند . به اینجای صحنه که رسید فرهاد نگاهی به نو شین انداخت و گفت چطوره ؟/؟خوشت اومد ؟/؟دوست داری برای تنوع هم که شده ماهم برنامه ای مثل اینا داشته باشیم .؟/؟البته من فعلا نمی تونم سه تا سیاهپوست گیر بیارم با همون سه تا سفید پوست قانع باش . بعدا سر فرصت از یه جایی پیدا می کنم . نوشین اعتنایی به او نکرد و همچنان ساکت ماند .-اخماتو باز کن بخند چیزی که نشده . هنوز تو فکر اون جوون آس و پاسی ؟/؟خوب شد که خودتو بد بخت نکردی و زن این آسمون جل نشدی. ببین جون من تو رو خدا بگو آره یه مجتمع ده واحدی از دستت می پره ها .یک جای خوب از ونک به بالاست . پشیمون می شی ها . خودت میدونی . نگی نگفتم ها ؟/؟..فیلم ادامه داشت واقعا چه بدن استانداردی داشت این زنه . نوشین خود را با این زن مقایسه می کرد . درست است که در جوامع غرب بی بند و باری زیاد است ولی نه تا این حد که هر که از راه می رسد خود را بفروشد تازه در ایران خودمان  که بدتر است . لااقل در خارج برای زیر 18 سال یک محدودیتهایی قائلند ولی در اینجا برای عربها دختر بچه صادر می کنند . تازه بالای 18سال را هم کسی مجبورشون نکرده که کوس و کونشو به حراج بذاره . در هر حال ان 3سیاهپوست و آن زن زیبارو همه از خجالت هم در آمده و پس از ان که خانوم خوشگله رو بار دیگه به ار گاسم رسوندندو آب سرشار از ویتامین خودشونو تو بدنش خالی کردن چهارتایی همدیگه رو بغل زده و چشماشونو بستن که مثلا خوابیدیم دیگه حساب اونو نکردن که اگه شوهر این زن برسه چه واویلایی میشه !  آن شب که فرهاد اوضاه را ناجور می دید بهتر دانست که کاری به کار نو شین نداشته باشد . خود به تماشای فیلمهای سکسی ادامه داد و همسرش به رختخواب رفت . نوشین ارام اشک می ریخت .ا حساس می کرد که زندگی برایش ارزشی ندارد . با ان که عاشق نیما نبود ولی در این روزها دوست داشت که نیما عاشقش باشد . شاید بدین وسیله می خواست که شخصیت از دست رفته اش را بازیابی کند . مدام صحنه ای را مجسم می کرد که نیما در حال گریختن از او بوده دقیقه ای بعد مثل جن  در کوچه ها محو شده بود . نه می توانست چیزی بخورد و نه می توانست بخوابد . حوصله هیچ کاری را هم نداشت . فقط از خود و از زندگی بیزار شده بود . راستی او تاوان چه گناهی را پس می داد؟/؟دل شکنی نیما را ؟/؟عشق که زورکی نیست که خداوند به خاطر عدم علاقه کسی به دیگری اورا مجازات کند . آرام بخشی خورد وچشمانش را بست و در حالی که به نیما فکر می کردبه خواب رفت . نوشین صبح روز بعد بلافاصله پس از بیرون رفتن فرهاد از خانه خارج شد .ا و دیگر صبر و تحمل نداشت . حتی یک تماس هم با دبیرستانهایی که نیما در آن تدریس می کرد نگرفت تا ببیند که ایا امروز کلاس دارد یا نه . مثل دیوانه ها رانندگی می کرد . عجله داشت . خیلی خوش شانس بودکه تصادف نکرد و خوش شانس تر این که تیر اولش به هدف خورد . نیما در همان دبیرستان اطراف میدان انقلاب سرگرم تدریس بود و خوش شانسی سوم این که وقتی هم رسید که ساعت کلاس تمام شده و آن روز دیگر تدرسی نداشت . نیما به دیدن نو شین در دفتر مدرسه یکه خورده و برای این که دیگران تغییر حالتش را نبینند مثل یک بچه مطیع همراه نو شین رفت .  -تو رو خدا با من بیا بریم یه گوشه ای با هم حرف بزنیم .-من که با تو حرفی ندارم . همه حرفاتو شوهرت دیشب زده دیگه چیزی نمونده که من و تو به هم بگیم .-همین ؟/؟این رسمشه ؟/؟-بنازم رو رو . اون موقع که عزب بودی دنبالت نبودم که بهت نظر بد داشته باشم حالا که شوهر کردی خودتو بهم حواله می کنی ؟/؟نباید بگم ولی خیلی پستی ؟/؟نوشین سیلی محکمی بر گونه اش نواخت .-من کی خودمو بهت حواله کردم به حرفای فرهاد چیکار داری ؟/؟نه نرو برگرد . باید همه چی روشن شه .-من باهات کاری ندارم ...ولی دلش طاقت نگرفت و در ماشین کنار نوشین نشست . شانس آورده بودند که در کوچه منتهی به خیابان اصلی کسی سیلی خوردن نیما رو ندیده بود ...نیما کنترل خود را از دست داده بود . سرش را به طرف بیرون مایل کرده و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود گفت بزن از دست تو یکی سیلی نخورده بودم که اونم امروز خوردم از وقتی که یادمه زمونه به من سیلی زده . یه برادر داشتم بزرگتر از خودم بود . کمک پدرم بود . تابستونا می رفت کمک پدر دستفروشم . غروبا که می شد درسشو خوب می خوند و بازم می رفت کمکش . پدر کنار خیابون همه کاری می کرد . شرافتمندانه کاسبی می کرد . لبو می فروخت . باقلای پخته می فروخت . کنار خیابون بساط پهن می کرد تا خرجی زن و بچه اشو در بیاره . یه روز داداشم منو موتور سوار می کنه تا باهم بریم پیش پدر .یه ماشین از پشت بهمون می زنه داداش با سر محکم می خوره زمین و منم میفتم روش . من 8سالم بود و اون 15سالش . سرش محکم می خوره زمین . اون می میره و منم هیچیم نمیشه . داداش رفت . این اولین سیلی محکمی بود که زمونه بهم زد . چند وقت بعد پدرم دق کرد و مرد و مارو تنها گذاشت . هنوز 9سالم نشده بود . اینم دومین سیلی . دیگه از خدا چی باید می خواستم ؟/؟من بودم و مادر بیچاره ام . با یه خونه خشتی اجاره ای نزدیکای دروازه غار که پول اجاره اشو نداشتیم بدیم . اوایل گاهی درو همسایه ها کمکی می کردن ولی بعد یواش یواش یادشون رفت . بیچاره مادرم برای خرج تحصیلات و هزینه زندگی مجبور بود کار کنه بیشتر روزا فقط یه وعده غذا اونم ناهار می خورد تا من بتونم بیشتر غذا بخورم . مگر این که سر کار باشه و صاحب کار یه لقمه ای بهش بده . عید که می شد غصه ام می شد . هر چند ما تو پایین شهر بودیم ولی بیشتر بچه ها بعد از عید با لباس نو میومدن مدرسه ولی من با همون لباسای وصله پینه زده میومدم .ا گه یه صاحب کاری لباسای دسته دوم سوم بچه هاشو که اندازه من بود به مادرم می داد که بیاره خونه نگهش می داشتم تا واسه عید بپوشم . چون فقیر بودیم این چند تا فامیلی هم که داشتیم به ما سر نمی زدند . شده بودیم مثل آدمای تارک دنیا . مادرم به خاطر من شوهرنکرد . خیلی زود خودشو پیر و فرسوده کرد . فقط به خاطر من ....نجابت خودشو حفظ کرد .. ادامه دارد ..نویسنده ..ایرانی 
 

ابزار وبمستر