هرکاری کردم بخوابم نتونسنم . یعنی نخواستم که بخوابم . دوست داشتم به اون فکر کنم . نگاش کنم .. دوست داشتم که این شب طولانی ترین شب زندگیم شه . دوست نداشتم فردایی بیاد که بخواهیم به شهرمون بر گردیم و ترانه رو اخمو تر از اینی که هست ببینم ... اصلا چرا باید بین من و اون کل کل های الکی باشه . واسه چی اون خواست که بوسیدن با منو تجربه کنه . ؟ بدون هیچ انگیزه ای ؟! چرا اون این قدر پر جنب و جوشه ؟! یعنی همه اینا رو باید به حساب بی شیله پیله بودن اون بذارم ؟! چه راحت خوابیده بود ؟!شایدم بیدار بود و داشت به اتفاقات امروز فکر می کرد . هرچند حس می کردم که اون مثل من نیست ...
دیدم یه تکون هایی داره می خوره . انگار از یه چیزی می نالید .. برام این سوال پیش اومده بود که علت این ورجه وورجه هاش چی می تونه باشه که دیدم یه پشه بد جوری گازم گرفت . فهمیدم جریان چیه .. دلم نمی خواست که این سفر بهش بد بگذره . با این که حقش بود که پشه ها نذارن که اون بخوابه ولی طفلک خیلی خسته بود . می دونستم که ازم دلخوره .. شایدم حق داشت . نباید کاری می کردم که بهش بر بخوره ..دل دل می کردم که برم طرفش و پشه کشی هامو شروعش کنم .
ترانه : یه کاری بکن کامی . من مردم .. عصبی شدم .. اگه نتونم خوب بخوابم که اصلا نمی تونم بخوابم سگ میشم پاچه ات رو می گیرم ...
-فکر کردی الان چی هستی ..
-بی ادب ..حقت بود .. اگه همین الان دم دستم بودی یکی دیگه می ذاشتم اون ور صورتت که ازم گله ای نداشته باشه ...
رفتم بالا سرش ..
-آماده ام .. هر کاری دوست داری انجام بده ...
-خیلی بی جنبه ای . اصلا من و تو آبمون تو یه جوب نمیره .. یعنی من و تو هیچوقت با هم ساز گاری نداریم ..
-خاطرت جمع ..مگه من خواستم بیام خواستگاریت ؟
-نه تورو خدا بیا .. تقصیر خودت بود . حقت بود ..
-اگه حقم بود چرا این قدر حرص می خوری وقتی حرفاتو می زنی ؟ !
-واسه اینه که نمی خوام سر چیزای الکی ازم دلخور باشی .. یعنی از هم دلخور باشیم ...
-تو به این میگی الکی ؟!
ترانه : خب حالا مگه چی شده ؟! عین دخترا قهر می کنی . اصلا از این مدل پسرا خوشم نمیاد . یعنی از اخلاقشون ...
-اگه من می ذاشتم زیر گوشت به همین راحتی دلت آروم می گرفت ؟
ترانه : بیا بزن .. بیاد دیگه ... دلشو داری بزنی ؟! ..
می دونست چیکار کنه .. با این حال دلم می خواست کمی خونسرد و مسلط باشم و به این سادگی ها بهش نگم که خیالم نیست از اون سیلی آبداری که گذاشته زیر گوشم ..
-می تونم یه خواهشی ازت بکنم ؟
-یه سیلی دیگه بهم بزنی ؟!
-باشه نمیگم .. -
حرفتو بزن ترانه ..
-خوابم کنی ..
-واست لالایی بخونم ؟ نه .من دراز می کشم ..چشامو می بندم .. تو دو سه دقیقه با انگشتات آروم به پیشونی ام دست بکش .. وقتی بچه بودم .. حتی تا همین چند وقت پیش این کارو بابام واسم انجام می داد . خیلی خوشم میومد و میاد ...
-یعنی من بشم جای بابات ؟
-راستش اخلاق تو بیشتر به بابا بزرگا می خوره تا باباها ..
از این حرفش خوشم اومد .. شروع کردم با انگشتام به مالوندن پیشونیش . خیلی خوشش میومد و لذت می برد .. اینو از لبخندی با چشمان بسته متوجه شدم .. او چشاشو بسته بود و به آرومی به خواب رفت .. فقط استرس پشه رو داشت .. با یه دستم نوازشش می کردم و با دست دیگه ام پشته ها رو می پروندم . گاه نگاهم به پشه ای می افتاد رو دستم نشسته و نمی تونستم تکون بخورم .. چون نمی خواستم حرکتی کنم که اون بیدار شه .. با نوک انگشتام پیشونی و موهای جلو سرشو لمس می کردم .. دیگه کاملا به خواب رفته بود .. دلم می خواست خوابش سنگین شه .. خواستم برم سر جای خودم ولی یه حسی بهم می گفت که پشه ها آزارش میدن ...
دقایق به سرعت می گذشتند . نمی خواستم خورشید به این زودی ها در آد . با این که چشام احساس سنگینی می کرد ولی احساس آرامش می کردم از این که می دیدم عشقم به آرومی خوابیده و من بالا سرش نشسته ام . یه خورده شجاع تر شده بیشتر با موهاش بازی می کردم . طوری که از خواب بیدارش نکنم .. دیگه از پشه ها اثری ندیدم . هوا کمی سرد تر شده بود .. ظاهرا پشه ها دیگه قدرت نیش زدن نداشتند .. به آرومی پتوی خودمو انداختم روش و از کنارش پا شدم .. دلم می خواست طلوع خورشیدو ببینم . یه حس خاصی داشتم . این دختر چقدر مظلومانه خوابیده بود ! نمی دونستم اون دو نفر دارن چیکار می کنن ... زیاد از خونه دور نشدم ..توی همون حیاط و رو یه بلندی نشستم و به مسیری خیره شدم که تا دقایقی دیگه می شد خورشید خانومو دید . با این که هوا سرد بود ولی چشام سنگین شده بود .. یه لحظه یکی رو حس کردم که شونه هامو گرفته ..
-بیدارشو یخ می زنی .. ببخش منو .. تو خوابم کردی من بیدارت کردم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
دیدم یه تکون هایی داره می خوره . انگار از یه چیزی می نالید .. برام این سوال پیش اومده بود که علت این ورجه وورجه هاش چی می تونه باشه که دیدم یه پشه بد جوری گازم گرفت . فهمیدم جریان چیه .. دلم نمی خواست که این سفر بهش بد بگذره . با این که حقش بود که پشه ها نذارن که اون بخوابه ولی طفلک خیلی خسته بود . می دونستم که ازم دلخوره .. شایدم حق داشت . نباید کاری می کردم که بهش بر بخوره ..دل دل می کردم که برم طرفش و پشه کشی هامو شروعش کنم .
ترانه : یه کاری بکن کامی . من مردم .. عصبی شدم .. اگه نتونم خوب بخوابم که اصلا نمی تونم بخوابم سگ میشم پاچه ات رو می گیرم ...
-فکر کردی الان چی هستی ..
-بی ادب ..حقت بود .. اگه همین الان دم دستم بودی یکی دیگه می ذاشتم اون ور صورتت که ازم گله ای نداشته باشه ...
رفتم بالا سرش ..
-آماده ام .. هر کاری دوست داری انجام بده ...
-خیلی بی جنبه ای . اصلا من و تو آبمون تو یه جوب نمیره .. یعنی من و تو هیچوقت با هم ساز گاری نداریم ..
-خاطرت جمع ..مگه من خواستم بیام خواستگاریت ؟
-نه تورو خدا بیا .. تقصیر خودت بود . حقت بود ..
-اگه حقم بود چرا این قدر حرص می خوری وقتی حرفاتو می زنی ؟ !
-واسه اینه که نمی خوام سر چیزای الکی ازم دلخور باشی .. یعنی از هم دلخور باشیم ...
-تو به این میگی الکی ؟!
ترانه : خب حالا مگه چی شده ؟! عین دخترا قهر می کنی . اصلا از این مدل پسرا خوشم نمیاد . یعنی از اخلاقشون ...
-اگه من می ذاشتم زیر گوشت به همین راحتی دلت آروم می گرفت ؟
ترانه : بیا بزن .. بیاد دیگه ... دلشو داری بزنی ؟! ..
می دونست چیکار کنه .. با این حال دلم می خواست کمی خونسرد و مسلط باشم و به این سادگی ها بهش نگم که خیالم نیست از اون سیلی آبداری که گذاشته زیر گوشم ..
-می تونم یه خواهشی ازت بکنم ؟
-یه سیلی دیگه بهم بزنی ؟!
-باشه نمیگم .. -
حرفتو بزن ترانه ..
-خوابم کنی ..
-واست لالایی بخونم ؟ نه .من دراز می کشم ..چشامو می بندم .. تو دو سه دقیقه با انگشتات آروم به پیشونی ام دست بکش .. وقتی بچه بودم .. حتی تا همین چند وقت پیش این کارو بابام واسم انجام می داد . خیلی خوشم میومد و میاد ...
-یعنی من بشم جای بابات ؟
-راستش اخلاق تو بیشتر به بابا بزرگا می خوره تا باباها ..
از این حرفش خوشم اومد .. شروع کردم با انگشتام به مالوندن پیشونیش . خیلی خوشش میومد و لذت می برد .. اینو از لبخندی با چشمان بسته متوجه شدم .. او چشاشو بسته بود و به آرومی به خواب رفت .. فقط استرس پشه رو داشت .. با یه دستم نوازشش می کردم و با دست دیگه ام پشته ها رو می پروندم . گاه نگاهم به پشه ای می افتاد رو دستم نشسته و نمی تونستم تکون بخورم .. چون نمی خواستم حرکتی کنم که اون بیدار شه .. با نوک انگشتام پیشونی و موهای جلو سرشو لمس می کردم .. دیگه کاملا به خواب رفته بود .. دلم می خواست خوابش سنگین شه .. خواستم برم سر جای خودم ولی یه حسی بهم می گفت که پشه ها آزارش میدن ...
دقایق به سرعت می گذشتند . نمی خواستم خورشید به این زودی ها در آد . با این که چشام احساس سنگینی می کرد ولی احساس آرامش می کردم از این که می دیدم عشقم به آرومی خوابیده و من بالا سرش نشسته ام . یه خورده شجاع تر شده بیشتر با موهاش بازی می کردم . طوری که از خواب بیدارش نکنم .. دیگه از پشه ها اثری ندیدم . هوا کمی سرد تر شده بود .. ظاهرا پشه ها دیگه قدرت نیش زدن نداشتند .. به آرومی پتوی خودمو انداختم روش و از کنارش پا شدم .. دلم می خواست طلوع خورشیدو ببینم . یه حس خاصی داشتم . این دختر چقدر مظلومانه خوابیده بود ! نمی دونستم اون دو نفر دارن چیکار می کنن ... زیاد از خونه دور نشدم ..توی همون حیاط و رو یه بلندی نشستم و به مسیری خیره شدم که تا دقایقی دیگه می شد خورشید خانومو دید . با این که هوا سرد بود ولی چشام سنگین شده بود .. یه لحظه یکی رو حس کردم که شونه هامو گرفته ..
-بیدارشو یخ می زنی .. ببخش منو .. تو خوابم کردی من بیدارت کردم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر