من و ترانه می گفتیم و می خندیدیم و همدیگه رو می بوسیدیم . گذشت زمان واسه ما معنا و مفهومی نداشت . خورشید دیگه پشت کوهها نبود .. پرنده ها بیدار شده بودند . انگاری اونا هم مثل ما اسیر آرامش شب بوده که حالا از بند آزاد شده بودند . روی درختی دو پرنده که اونا رو نمی شناختم در حال بوسیدن هم بودند ...
-نگاه کن عشقم .. به چی فکر می کنی ؟ به نظرت اونا ازمون یاد گرفتن بوسیدنو یا ما از اونا یاد گرفتیم ..
ترانه : هیشکدوم .. این توی ذات هر عاشقیه ..
-یعنی تو هم عاشق منی ؟
ترانه : مگه شک داشتی ؟
-نه شک که ندارم ..
-می دونم ولی باورت نمیشه .. بهت گفتم من با خودم خیلی فکر کردم سبک سنگین کردم . خواستم شرایط خودمو بسنجم .. واقعیتش اینه که من اصلا پسرا و حرفاشونو قبول ندارم یعنی نداشتم . حالا تو نشون دادی که با بقیه فرق می کنی ..
خواستم سر به سرش بذارم ..
- یعنی تو هم مثل بقیه دخترا افتادی توی دام ؟ واسه همینه که دخترا خیلی زود تسلیم میشن .
-دیوونه می کشمت اگه سر به سرم بذاری ...
-خیلی حرفا باهات دارم ترانه . من هنوز خونواده ات رو نمی شناسم ..
-منم نمی شناسم
-حداقل می دونی کجا زندگی می کنن .. کارشون چیه ..
-ما هم تقریبا همون شرایط شما رو داریم ..
-حالا می تونی بگی چی شد که نسبت به پسرا بد بین شدی ؟ ..
یه نگاهی تو چشام انداخت و گفت .
-بهم اعتماد نداری ؟فکر می کنی با خیلی ها شون دوست بودم که قالم گذاشتن ..
-نه به جون خودم و خودت . تازه اگرم این طور باشه واسه من چه فرقی می کنه ؟!من تو رو با همین شرایط و وضعیت قبول کردم . گذشته تو واسم ملاک نیست . مگه من در گذشته تو بودم که تو در گذشته من باشی ؟
-حرفات خیلی قشنگه .. اکثر پسرا اول آشنایی از این حرفا می زنن . اما همین که خرشون از پل گذشت و از نظر روحی و جسمی تونستند دوست دخترشونو تصاحب کنن یادشون میره اون همه حرفای قشنگ اول آشنایی رو .
-ولی من این جوری نیستم ترانه
-اونا هم همین حرفا رو می زنن و می زدن .
-تو از کجا می دونی
-خب از دوستام شنیدم . چرا این قدر زود قضاوتم می کنی .. ولی راستشو بخوای یکی دو تا دوست پسر اینترنتی داشتم و دیدم که اهل کلک و حقه بازین دورشونو قلم گرفتم . هدف بیشتر اونا فقط یک چیزه .. مثل همون دوست بی شعورت اسی که اصلا خوشم نمیاد دیگه با هاش بپلکی ... حالا بیا بازم دورشیم .. دور تر و دور تر ..
-یه وقتی نگی گشنمه ..
-با خودم بیسکویت و شکلات اوردم ولی آب نداریم ..
-میشه از آب رود خونه خورد ..
-وووووی چندشم میشه .. ولی می دونم پیش تو هیچیم نمیشه ...
رفتیم به گوشه ای که پشتمون بسته باشه و سه طرف روبرو رو زیر نظر داشته باشیم . ترانه سرشو گذاشت رو سینه هام .. من باید مراقب می بودم که اسی و مینا از روبرو نیان ...
-چرا این قدر صورتمو بو می کنی ؟
-نمی دونم .. یه حسی هست که فکر می کنم این جوری خیلی به هم نزدیک میشیم و هیچ چیزی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ... راستشو بخوای تا قبل از دیدن تو به این که به دختری وابسته شم اصلا فکر نمی کردم .. و یا این که بخوام به این فکر کنم که عشق چیه و چه نیرویی می تونه منو به یه دختر وابسته کنه ..
ترانه : خب چه نیرویی !
-راستش هنوزم نمی دونم .. نمی دونم چرا وقتی که دیدمت بازم می خواستم ببینمت .. وقتی باهات حرف زدم دوست داشتم که دفعه بعدی که بتونم باهات حرف بزنم زود تر از راه برسه . همش حرص دفعه بعدو داشتم . می خواستم تو رو برای همیشه واسه خودم داشته باشم .
-یعنی میگی من دیگه برای خودم نیستم ..
-بین من و تو فقط ماست که حکومت می کنه ...
ترانه : می ترسم .. می ترسم ..
-از چی می ترسی ..
-نمی دونم .. این که این جوری خودمونو رسوندیم به قله .
-چه جوری رسیدن به قله مهم نیست . مهم اینه که وقتی رسیدیم باید یه کاری کنیم که پرت نشیم .. ..
تعجب می کردم از خودم که چطور شد که تونستم و می تونم این جوری با هاش حرف بزنم . این چه نیرویی بود که وادارم می کرد اون چیزی رو که توی دلمه در قالب کلماتی عاطفی و پر احساس نثارش کنم . جز عشق چی می تونست باشه !
ترانه : می دونی دلم چی می خواد ..
-چی می خواد عشقم
-این که از شر اون دو نفر خلاص باشیم و تو بازم نوازشم کنی و من کنارت , توی آغوشت بخوابم کاش خودمون دو تایی می تونستیم بیاییم این طرفا .. چقدر دلم می خواد به هیچی جز خودمون فکر نکنم ...
منم همین حس ترانه رو داشتم . دوست نداشتم به این فکر کنم که چه موانعی بر سر راه رسیدن من به اون وجود داره . ازدواج واقعا خرج داره .. من چه جوری می تونستم از عهده اداره یک زندگی مشترک بر بیام ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر