دفعه قبل هم حس می کردم که این بوسه می تونه شیرین ترین بوسه زندگیم باشه .. ولی انگار این حس این بار اومده بود به سراغم . شاید به این خاطر که این دفعه اطمینان بیشتری داشتم از این که اون با کمال میل و با تمام وجودش خودشو در اختیار من گذاشته رضایت داده اونو ببوسم .
چشامو بسته بودم و زیر این همه ستاره فقط به سیاهی و آرامش ناشی از بسته شدن پلکام فکر می کردم . به ترانه ای که در آرامش سپیده و نسیم صبحگاهی به سراغم آمده بود . چه سکوت دلنشینی ! بوسه ای که تن سردمونو کاملا داغ کرده بود و لحظاتی که حس می کردم هیچی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه . باز هم بوی گونه هاش , بوی صورت گرمش , بوی مو هاش .. همه و همه یه نیرویی بهم می داد که حس می کردم حتی می تونم مرگو هم شکست بدم . به این فکر می کردم که هیچ چیزی نمی تونه بین من و اون جدایی بندازه . دستامو بیشتر دور کمرش حلقه کردم و اونو سخت به خودم فشردم .. دلم نمی خواست روز شه .. دوست داشتم زمان در همین لحظات شکوفایی عشق متوقف شه ... و من همچنان در حال بوسیدنش باشم .. این بار دیگه به هیچ قیمتی اجازه نمی دادم که بین ما یه حرفایی پیش بیاد که ناراحتم کنه . این بار دیگه باید بهش می گفتم که چقدر دوستش دارم . و بی او نمی تونم . ولی دلم نمی خواست لبامو از رو لباش بر دارم . در التهاب این بودم که بهش بگم دوستش دارم عاشقشم .. و ازش بشنوم که اونم دوستم داره . بشنوم که دیگه عشقو بازیچه دست آدما نمی دونه . بدونه که من عشقو بین خودم و اون واسطه قرار دادم و هر گز به عشقم خیانت نمی کنم . چرا اون باید تا این حد در من اثر بذاره . با این که دخترای زیبا تر از اون بودند که خیلی راحت تر با من کنار میومدن .
چند بار می خواستم لبامو از رو لباش بر دارم و اون چند کلمه ای رو که توی دلم بود بهش بگم .. هم دلم نمیومد که یه استراحتی به لبامون بدم و هم این که اون با اون حرارت و داغی لباش طوری با لبام بازی می کرد که گویی جواب نمام سوالاتمو گرفته بودم . من باید باور می کردم که این حرارت عشقه که در هوای سرد صبحگاهی و با نوازش نسیم محبت ما رو به هم نزدیک کرده .. یکی کرده ...
بالاخره برای لحظه ای به اندازه ای بین لبامون فاصله افتاد که حرفامو بهش بزنم ..
- عشق من ! محبوبه من! می تونم بهت بگم که دوستت دارم ؟ می تونم بهت بگم که عاشقتم ؟
-پس تو الان و تا الان چی داشتی می گفتی ؟!
-می تونم ازت بپرسم نظرت چیه ؟و خودت چه احساسی در مورد من داری ؟ !
-پس تو الان و تاالان چی داشتی می شنیدی ؟!
اشک توی چشام حلقه زده بود .. باور نمی کردم که این قدر زیبا و دلنشین جوابمو داده باشه . یه نگاهی به اطرافم انداختم بی آن که دستامو از دور کمرش بر دارم . دلم نمی خواست ازش فاصله بگیرم . انگار می ترسیدم دیگه نتونم بغلش کنم .. ولی این بار اون دستاشو دور کمرم فشرد و سخت بغلم کرد و اجازه نداد که شروعی به سمت اون داشته باشم ... ترانه من منو می بوسید .. نفسهای تند و پر التهابش .. و پلکهایی که گاه باز می شدند تا چشای خمار و قشنگ و عاشقشو ببینم .
خورشید بالاتر اومده بود .. بلبل کمتر می خوند نسیم همچنان می وزید .. آن دور دستها رقض شالیزار ها رو می دیدم ... چه منطقه زیبایی بود ! یه منطقه خشک در کنار جای مرطوب .. شالیزار در کنار کوهستان ... رود خونه, کوه , جنگل , عشق , ترانه , آرامش , خوشبختی و... من این ثانیه ها رو با هیچی در این دنیای بزرگ عوض نمی کردم .. من و اون فرمانروای لحظات عشقمون بودیم .
تا بهم فرصتی داد غرق بوسه اش کردم .. آه نه .. ای آسمان! روشن تر نشو ! می خوام در این آرامش و در کنار ترانه ام بمانم تا خواندن ترانه عشق برام همیشگی بشه .. تا صبح هیاهو از راه نرسه .. یعنی دیگه نباید بترسم ؟ بازم از این لحظه های قشنگ عاشقانه رو در کنار عشقم خواهم داشت ؟ من و اون همیشه در کنار هم خواهیم بود ؟ زیبایی عشق یعنی زیبایی در کنار هم بودن .. وفادار بودن , همدیگه رو درک کردن . نیازی نیست که همیشه در طبیعتی زیبا باشیم تا بتونیم به هم بگیم که عاشق همیم .. عشقو میشه همه جا پیدا کرد .. اما بهترین جا و زیبا ترین جا آغوش گرمیه که صمیمیت و یکرنگی و دلدادگی رو به اوج خودش می رسونه .
ترانه لباشو ا رو لبام برداشت ... سرشو به اندازه ای عقب برد که بتونیم نگاه چشامونو , نگاه قلبمونو همون جوری که حس می کنیم ببینیم .
ترانه : می تونم بهت بگم عاشقتم ؟ می تونم بهت بگم دوستت دارم ؟ بازم بهم میگی دوستم داری ؟ بازم بهم میگی عاشقمی ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
چشامو بسته بودم و زیر این همه ستاره فقط به سیاهی و آرامش ناشی از بسته شدن پلکام فکر می کردم . به ترانه ای که در آرامش سپیده و نسیم صبحگاهی به سراغم آمده بود . چه سکوت دلنشینی ! بوسه ای که تن سردمونو کاملا داغ کرده بود و لحظاتی که حس می کردم هیچی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه . باز هم بوی گونه هاش , بوی صورت گرمش , بوی مو هاش .. همه و همه یه نیرویی بهم می داد که حس می کردم حتی می تونم مرگو هم شکست بدم . به این فکر می کردم که هیچ چیزی نمی تونه بین من و اون جدایی بندازه . دستامو بیشتر دور کمرش حلقه کردم و اونو سخت به خودم فشردم .. دلم نمی خواست روز شه .. دوست داشتم زمان در همین لحظات شکوفایی عشق متوقف شه ... و من همچنان در حال بوسیدنش باشم .. این بار دیگه به هیچ قیمتی اجازه نمی دادم که بین ما یه حرفایی پیش بیاد که ناراحتم کنه . این بار دیگه باید بهش می گفتم که چقدر دوستش دارم . و بی او نمی تونم . ولی دلم نمی خواست لبامو از رو لباش بر دارم . در التهاب این بودم که بهش بگم دوستش دارم عاشقشم .. و ازش بشنوم که اونم دوستم داره . بشنوم که دیگه عشقو بازیچه دست آدما نمی دونه . بدونه که من عشقو بین خودم و اون واسطه قرار دادم و هر گز به عشقم خیانت نمی کنم . چرا اون باید تا این حد در من اثر بذاره . با این که دخترای زیبا تر از اون بودند که خیلی راحت تر با من کنار میومدن .
چند بار می خواستم لبامو از رو لباش بر دارم و اون چند کلمه ای رو که توی دلم بود بهش بگم .. هم دلم نمیومد که یه استراحتی به لبامون بدم و هم این که اون با اون حرارت و داغی لباش طوری با لبام بازی می کرد که گویی جواب نمام سوالاتمو گرفته بودم . من باید باور می کردم که این حرارت عشقه که در هوای سرد صبحگاهی و با نوازش نسیم محبت ما رو به هم نزدیک کرده .. یکی کرده ...
بالاخره برای لحظه ای به اندازه ای بین لبامون فاصله افتاد که حرفامو بهش بزنم ..
- عشق من ! محبوبه من! می تونم بهت بگم که دوستت دارم ؟ می تونم بهت بگم که عاشقتم ؟
-پس تو الان و تا الان چی داشتی می گفتی ؟!
-می تونم ازت بپرسم نظرت چیه ؟و خودت چه احساسی در مورد من داری ؟ !
-پس تو الان و تاالان چی داشتی می شنیدی ؟!
اشک توی چشام حلقه زده بود .. باور نمی کردم که این قدر زیبا و دلنشین جوابمو داده باشه . یه نگاهی به اطرافم انداختم بی آن که دستامو از دور کمرش بر دارم . دلم نمی خواست ازش فاصله بگیرم . انگار می ترسیدم دیگه نتونم بغلش کنم .. ولی این بار اون دستاشو دور کمرم فشرد و سخت بغلم کرد و اجازه نداد که شروعی به سمت اون داشته باشم ... ترانه من منو می بوسید .. نفسهای تند و پر التهابش .. و پلکهایی که گاه باز می شدند تا چشای خمار و قشنگ و عاشقشو ببینم .
خورشید بالاتر اومده بود .. بلبل کمتر می خوند نسیم همچنان می وزید .. آن دور دستها رقض شالیزار ها رو می دیدم ... چه منطقه زیبایی بود ! یه منطقه خشک در کنار جای مرطوب .. شالیزار در کنار کوهستان ... رود خونه, کوه , جنگل , عشق , ترانه , آرامش , خوشبختی و... من این ثانیه ها رو با هیچی در این دنیای بزرگ عوض نمی کردم .. من و اون فرمانروای لحظات عشقمون بودیم .
تا بهم فرصتی داد غرق بوسه اش کردم .. آه نه .. ای آسمان! روشن تر نشو ! می خوام در این آرامش و در کنار ترانه ام بمانم تا خواندن ترانه عشق برام همیشگی بشه .. تا صبح هیاهو از راه نرسه .. یعنی دیگه نباید بترسم ؟ بازم از این لحظه های قشنگ عاشقانه رو در کنار عشقم خواهم داشت ؟ من و اون همیشه در کنار هم خواهیم بود ؟ زیبایی عشق یعنی زیبایی در کنار هم بودن .. وفادار بودن , همدیگه رو درک کردن . نیازی نیست که همیشه در طبیعتی زیبا باشیم تا بتونیم به هم بگیم که عاشق همیم .. عشقو میشه همه جا پیدا کرد .. اما بهترین جا و زیبا ترین جا آغوش گرمیه که صمیمیت و یکرنگی و دلدادگی رو به اوج خودش می رسونه .
ترانه لباشو ا رو لبام برداشت ... سرشو به اندازه ای عقب برد که بتونیم نگاه چشامونو , نگاه قلبمونو همون جوری که حس می کنیم ببینیم .
ترانه : می تونم بهت بگم عاشقتم ؟ می تونم بهت بگم دوستت دارم ؟ بازم بهم میگی دوستم داری ؟ بازم بهم میگی عاشقمی ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر