من و ترانه ترجیح داددیم که فقط سکوت کنیم و به لحظاتی خوب و قشنگ فکر کنیم ... می دونستم به دست آوردن یا نگه داشتنش خیلی سخته . من چیکار باید می کردم . با چه در آمدی می رفتم خواستگاریش ؟! نباید اونو از دست می دادم . هنوز خونواده شو ندیده بودم .. لعنت بر تو کامیار الان چه وقت فکر کردن به این چیزاست . الان باید کاری کنی که ترانه , دل دل کندن از تو رو نداشته باشه بتونه فداکاری کنه . کار دنیا رو ببین یه دختر پولدار می خواستم که بتونم راحت زندگی کنم و حالا خودم اسیر عشق شده بودم . به این فکر می کردم که عشق و سختی کشیدن برای اون خیلی لذت بخش تر از اونه که آدم بخواد با یکی راحت زندگی کنه و دوستش نداشته باشه یا اون احساس لطیفی رو لازمه یک زندگی درنهایت آرامش و خوشبختیه نسبت به اون نداشته باشه ...
-تو چه فکری هستی کامی ..
-چیه همش دوست داری بدونی که به چی فکر می کنم ؟ مگه من از تو می پرسم ؟
-چه بد اخلاق ! اصلا پشیمون شدم ...
-حالا قهر نکن .. داشتم به این فکر می کردم که تو تا چه حد عاشق منی و با خوب و بد من می سازی ..
-راستش من که با بد تو نمی سازم . اصلا از بدی و بد بودن خوشم نمیاد ..
-منظورم این بود که با دارو ندار من بسازی .. یعنی ...
-هیسسسسسس ساکت ... الان وقت این حرفا نیست . اینو مطمئن باش کسی که از ته دل عاشقت باشه و تو عشقو در(از) تمام وجودش حس کرده باشی با همه چیز تو می سازه ..
-ولی ترانه ..
-ولی نداره . مگر این که تو به من اعتماد نداشته باشی و حرفامو دروغ فرض کنی ..مگه ندای قلب منو نمی شنوی که داره صدات می کنه ؟
-اگه یکی پیداش شه که وضعش خوب باشه و تو رو به اون چیزایی که دوست داری برسونه چی ؟
-من چی دوست دارم ؟
-یعنی خونه و ماشین و یه شوهر با کلاس داشتن ...
-حقتو الان میذارم کف دستت .. نه بهتره بذارم کف گوشات .. دو تا گوشامو همچین پیچوند که صدای تق و توق لاله های گوشمو می شنیدم ...
-باشه .. باشه ترانه منو ببخش دیگه از این حرفا نمی زنم .. تسلیمم ..
-مگه جرات داری تسلیم نباشی ..فقط یه چند دقیقه ای حرف نزن .. چون باید دیگه بر گردیم و با این دو تا نسناس بریم لب دریا .. ولی خب اگه این دو تا و این بر نامه ها نبود شاید من و تو به این راحتی با هم جور نمی شدیم و اون حرکت اسی که من بیشتر متوجه تفاوت تو با سایر پسرا شدم ...
-ترانه یه قولی بهم میدی ؟
-من اهل قول دادن نیستم .. رو حرفی که می زنم هستم .. ولی اسمشو قول نمی ذارم . بگو حالا چی می خواستی بگی .. ؟
-می خواستم بگم می تونیم یه کاری بکنیم که هر روزمون مثل امروز باشه ؟مثل امروز حس کنیم که به هم نزدیکیم و برای دیدن هم بی تابیم ؟ این ذوق و شوق همیشگی باشه ؟
ترانه : راستش این آرزوی منم هست . همون چیزی که منم می خوام . من که به خودم اعتماد دارم ولی نمی دونم تو چیکار می کنی ... کامی سکوت ! .. من حال و حوصله اون دو تا دیوونه رو ندارم .
-معلوم نیست اسی چه بلایی سر مینا آورده
-حتما تو هم دوست داشتی از اون بلاها سر من می آوردی بچه بد .. نشنوم دیگه از این حرفا پیش من بزنی ها ..
-حالا تو چرا تعبیر بد می کنی ..
-شوخی کردم می دونم که عشق من خیلی آقاست .. خیلی گله ...
اون داشت همین جور حرف می زد و من به این فکر می کردم که چی می شد اگه بقالی بابا مو تبدیل به یه مغازه ای می کردم که بشه ازش پول بیشتری در آورد . مثلا تعمیرات دوچرخه یا موتور سیکلت .. واسه دوچرخه سازی خیلی خوب بود .. یه چند وقتی هم شاگرد دوچرخه چی بودم و یه چیزایی سرم می شد .. دور و برخونه مون هم تا یه مسافت خیلی زیادی از دوچرخه سازی خبری نبود ... در عالم خودم بودم و فکر می کردم که ترانه داره برام حرف می زنه ولی همچین غرق افکار و رویاهام شده بودم که اصلا نفهمیدم که اون کی لباشو رو لبام قرار داد و شروع کرد به بوسیدنم ...
-چرا این قدر بی حالی کامی . به همین زودی سرد شدی ؟
-نه حواسم رفته بود جای دیگه
-پیش کی رفته بود .. دو تا چشای تو و اون , هر دو تا رو در میارم .. ولی نه شوخی کردم . می دونم به چی فکر می کنی . چند وقتی بیشتر نیست که با هم آشنائیم ولی حس می کنم که مث کف دستم می شناسمت .
-خوشحالم که این حسو در مورد من داری .
ترانه : و خوشحال تر خواهم شد که یه کاری کنی که این حسو همیشه داشته باشم ..
-می دونم که بهم اعتماد داری ..
ترانه : برگردیم تا پیدامون نکردن ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر