دست در دست هم خیلی آروم به سمت خونه رفتیم . شاید هر دومون به خیلی چیزا فکر می کردیم که مشترک بود . اما می دونستم که اون دغدغه های منو نداره . باورم نمی شد که این جور راحت به دام افتاده باشم . منی که ادعام می شد دخترا فقط واسه این آفریده شدن که به پسرا لذت بدن .. و این قصدو داشتم که با یه پولدار از دواج کنم که خرج منو بکشه .. حالا حاضر بودم برای حفظ اونی که با جون و دل دوستش دارم از جون مایه بذارم و سگ دو بزنم اما با کدوم سر مایه . باید توانشو هم داشته باشم . نزدیک خونه که شدیم دستشو از دستم در آورد ..
-چی شده ؟
-خوشم نمیاد اون اسی دیوونه ما رو این جوری ببینه .. در ضمن حواست باشه به این دختره دیگه رو ندی ها ..
-یعنی تو هنوز به من شک داری ؟
-به تو که شک ندارم ولی شیطون همیشه در کمین پسرا نشسته . اونا اگه آب ببینن شناگرای خوبی میشن . وفای ما دخترا رو هیشکی نداره ...
-بازم داری از اون حرفا می زنی ها ... اگه بهم اعتماد نمی داشتی که الان این جوری پیش من نبودی ..
-خیلی با هوشی ها .
-من می دونم این اسی دست از کینه توزی نسبت به تو بر نمی داره ترانه
-بر نداره . چه غلطی می خواد بکنه ! همه اینا تا تهرونه . وقتی که رسیدیم دیگه کاری به کارش ندارم . متوجه شدی ؟ حالا تو رو مجبور نمی کنم که با هاش قطع رابطه کنی ولی وقتی که با منی اجازه نداری از اون حرف بزنی یا این که اون بیاد وسط ما . حرکت زشتشو هیچ وقت فراموش نمی کنم . از خود راضی و مغرور .. انگار که به هر چی که اراده کرد باید برسه ..
-منم اراده کردم و رسیدم ...
-جدی میگی ؟ هنوز که به جایی نرسیدی ...
-این طور فکر می کنی ؟ من به اون چیزی که خواستم رسیدم ...
-قبل از این که بهم بگی به چی رسیدی اینو بهت بگم واسه نگه داشتن و حفظ اون چیزی که بهش رسیدی باید چند برابر اونی که واسه رسیدن بهش تلاش کردی بجنگی ... همیشه باید آماده باشی ... ببینم حالا تو به چی رسیدی ...
-به قلب تو ..
بی اختیار و در یک لحظه دستمون توی دست هم قرار گرفت و نگاهمونو به هم دوختیم ... ..دقایقی بعد چهار تایی مون کنار هم بودیم ... بار و بندیلامونو بستیم و با جنگل و رود خونه و فضای سبزی که برای من و ترانه خاطره ساز شده بود خداحافظی کردیم ... ترانه خیلی آروم بهم گفت کاش می تونستیم بازم بیاییم این جا ...
-یعنی میشه بدون اسی اومد ؟
-دلم واسه این جا تنگ میشه ...
-مهم اینه که دل من و تو با هم باشه . فرقی نمی کنه که کجا باشیم . .. وای چقدر به خودم امید وار شده بودم . آشنایی و دوستی با ترانه سبب شده بود که خیلی پخته تر حرف بزنم .. ..
اسی : کامی اگه دوست داری می تونی بیای کنار من بشینی و دخترا برن پشت . شاید اونا بخوان حرفای زنونه ای با هم بزنن که ما مزاحمشونیم ..
-نه اسی جون .. دستت درد نکنه ... من و ترانه جان جامون راحته ....
ترانه سکوت کرده بود . می دونستم حساسیت زیادی به اسی پیدا کرده .. راستش منم خیلی دلم می خواست دو تا هوک چپ وراست و یه آپرکات نثارش می کردم ولی هرچی فکر می کردم پای ترانه و آبروش در میون بود و اونم ازم خواسته بود که اقدامی نکنم ...
ترانه : فکر نمی کنین خیلی زود داریم راه می افتیم ؟
مینا : الان که نمی خوایم وسط روز و توی این شرجی هوا فوری بریم کنار دریا .. نگاه کن این اطرافو جاهای زیادی واسه نشستن و صفا کردن هست ...
ترانه می خواست یه چیزی بگه که لباشو جمع کرد . حس کردم که اگه اسی نبود حتما به مینا می گفت نیست که تا حالا صفا نکردی .. ولی ظاهرا رودست خورد و مینا بهش گفت ..
-مثل این که بهت خیلی خوش گذشته ..
ترانه : نیست که بهت بد گذشته ..
اسی : شما دخترا جه تونه .. حواسمو پرت نکنین بذارین رانندگی مو کنم ...
ترانه تا اون جایی که می تونست سعی می کرد بعد از حرف اسی حرف نزنه .. می دونستم که خیلی اذیت میشه از این که با اون در یک فضای بسته قرار داشته باشه . اسی هم قبلا نمی دونست که ترانه از اوناش نیست . مینا خیلی راحت و خودمونی بود و یه چیزایی بهم می گفت که اون از وجود مینا بی نصیب نمونده و حسابی با هم حال کردند . مراقب نگاههای اسی از توی آینه بودم ...کف دست ترانه رو توی دستم گرفته با انگشتاش بازی می کردم .. چشاش خمار شده بود ... خیلی آروم بهم گفت
-نکن کامی .. می ترسم ...
نتونست بیشتر توضیح بده . ولی حدس زدم از این می ترسید که نتونه خودشو کنترل کنه و اون دو تای جلویی متوجه تغییر حالتش شن .. هردومون بی قرار بودیم . دلمون می خواست زود تر یه جایی پیاده می شدیم و یه جایی می نشستیم ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
-چی شده ؟
-خوشم نمیاد اون اسی دیوونه ما رو این جوری ببینه .. در ضمن حواست باشه به این دختره دیگه رو ندی ها ..
-یعنی تو هنوز به من شک داری ؟
-به تو که شک ندارم ولی شیطون همیشه در کمین پسرا نشسته . اونا اگه آب ببینن شناگرای خوبی میشن . وفای ما دخترا رو هیشکی نداره ...
-بازم داری از اون حرفا می زنی ها ... اگه بهم اعتماد نمی داشتی که الان این جوری پیش من نبودی ..
-خیلی با هوشی ها .
-من می دونم این اسی دست از کینه توزی نسبت به تو بر نمی داره ترانه
-بر نداره . چه غلطی می خواد بکنه ! همه اینا تا تهرونه . وقتی که رسیدیم دیگه کاری به کارش ندارم . متوجه شدی ؟ حالا تو رو مجبور نمی کنم که با هاش قطع رابطه کنی ولی وقتی که با منی اجازه نداری از اون حرف بزنی یا این که اون بیاد وسط ما . حرکت زشتشو هیچ وقت فراموش نمی کنم . از خود راضی و مغرور .. انگار که به هر چی که اراده کرد باید برسه ..
-منم اراده کردم و رسیدم ...
-جدی میگی ؟ هنوز که به جایی نرسیدی ...
-این طور فکر می کنی ؟ من به اون چیزی که خواستم رسیدم ...
-قبل از این که بهم بگی به چی رسیدی اینو بهت بگم واسه نگه داشتن و حفظ اون چیزی که بهش رسیدی باید چند برابر اونی که واسه رسیدن بهش تلاش کردی بجنگی ... همیشه باید آماده باشی ... ببینم حالا تو به چی رسیدی ...
-به قلب تو ..
بی اختیار و در یک لحظه دستمون توی دست هم قرار گرفت و نگاهمونو به هم دوختیم ... ..دقایقی بعد چهار تایی مون کنار هم بودیم ... بار و بندیلامونو بستیم و با جنگل و رود خونه و فضای سبزی که برای من و ترانه خاطره ساز شده بود خداحافظی کردیم ... ترانه خیلی آروم بهم گفت کاش می تونستیم بازم بیاییم این جا ...
-یعنی میشه بدون اسی اومد ؟
-دلم واسه این جا تنگ میشه ...
-مهم اینه که دل من و تو با هم باشه . فرقی نمی کنه که کجا باشیم . .. وای چقدر به خودم امید وار شده بودم . آشنایی و دوستی با ترانه سبب شده بود که خیلی پخته تر حرف بزنم .. ..
اسی : کامی اگه دوست داری می تونی بیای کنار من بشینی و دخترا برن پشت . شاید اونا بخوان حرفای زنونه ای با هم بزنن که ما مزاحمشونیم ..
-نه اسی جون .. دستت درد نکنه ... من و ترانه جان جامون راحته ....
ترانه سکوت کرده بود . می دونستم حساسیت زیادی به اسی پیدا کرده .. راستش منم خیلی دلم می خواست دو تا هوک چپ وراست و یه آپرکات نثارش می کردم ولی هرچی فکر می کردم پای ترانه و آبروش در میون بود و اونم ازم خواسته بود که اقدامی نکنم ...
ترانه : فکر نمی کنین خیلی زود داریم راه می افتیم ؟
مینا : الان که نمی خوایم وسط روز و توی این شرجی هوا فوری بریم کنار دریا .. نگاه کن این اطرافو جاهای زیادی واسه نشستن و صفا کردن هست ...
ترانه می خواست یه چیزی بگه که لباشو جمع کرد . حس کردم که اگه اسی نبود حتما به مینا می گفت نیست که تا حالا صفا نکردی .. ولی ظاهرا رودست خورد و مینا بهش گفت ..
-مثل این که بهت خیلی خوش گذشته ..
ترانه : نیست که بهت بد گذشته ..
اسی : شما دخترا جه تونه .. حواسمو پرت نکنین بذارین رانندگی مو کنم ...
ترانه تا اون جایی که می تونست سعی می کرد بعد از حرف اسی حرف نزنه .. می دونستم که خیلی اذیت میشه از این که با اون در یک فضای بسته قرار داشته باشه . اسی هم قبلا نمی دونست که ترانه از اوناش نیست . مینا خیلی راحت و خودمونی بود و یه چیزایی بهم می گفت که اون از وجود مینا بی نصیب نمونده و حسابی با هم حال کردند . مراقب نگاههای اسی از توی آینه بودم ...کف دست ترانه رو توی دستم گرفته با انگشتاش بازی می کردم .. چشاش خمار شده بود ... خیلی آروم بهم گفت
-نکن کامی .. می ترسم ...
نتونست بیشتر توضیح بده . ولی حدس زدم از این می ترسید که نتونه خودشو کنترل کنه و اون دو تای جلویی متوجه تغییر حالتش شن .. هردومون بی قرار بودیم . دلمون می خواست زود تر یه جایی پیاده می شدیم و یه جایی می نشستیم ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر