همین طور هم شد . بین راه پیاده شدیم . .. تا پیاده شدیم من و ترانه به سمت دیگه ای دور از اسی و مینا رفتیم . اسی رفت لب باز کنه یه چیزی بگه که پشیمون شد ...
مینا : ببینم به لیلی و مجنون بد نگذره ..
ترانه : اتفاقا ما داریم میریم و میدونو واسه شما خالی می کنیم ..
اسی : میگم یه چیزی بخوریم بد نیست ... چشای کامی داد می زنه که از بی خوابی داره می میره . طفلک تا صبح بیدار بود ....
یه نگاهی به ترانه انداختم تا واکنش اونو ببینم . از خشم دندوناشو به هم می فشرد . نشستیم و یه چیزی خوردیم .
-میگم اسی ! تو و مینا کی اینا رو ردیف کردین ... سوسیس و کالباس و املت .. و توی این آب و هوا خیلی می چسبه ...
-همون موقع که شما غیبتون زده بود فکر کردی ما داریم چیکار می کنیم ؟
مینا سرشو انداخت پایین و از خجالت سرخ شد .. طوری که من فهمیدم علاوه بر اشپزی کارای دیگه ای هم می کردن ..
اسی : حالا این قدر دلت رو به این آب و هوای دلپذیر خوش نکن .. هرچی به طرف دریا نزدیک تر می شیم شرجی هوا بیشتر میشه و لباس به تن آدم می چسبه .. خیلی سخته واسه ماهایی که به این آب و هوا عادت نداریم ..
اون لحظه دلم می خواست بگم که برای من جهنم هم بهشت خواهد شد اگه با عشقم ترانه باشم . چقدر من و ترانه بی تاب اون بودیم که از دست اسی و مینا خلاص شیم . به غیر از زمان نشستن توی ماشین و لحظاتی که واسه خوردن غذا دور هم نشسته بودیم فکر نکنم بیش از یک ساعت چهار تایی مون دور هم بوده باشیم ... بالاخره من و ترانه از اسی و مینا فاصله گرفتیم .. تا می تونستیم از اونا دور شدیم .. از تپه های سبز و شبه جنگلی بالا رفتیم . طوری که اونا در دامنه قرار داشتند ...
ترانه : نگاه کن اون دو نفرو ... گرفتن خوابیدن ... انگار میون ما چهار نفر تنها کسی که خوابید من بودم ..
-خب دیگه تو بی خیال تر از بقیه بودی دیگه ..
ترانه : می کشمت کامی . منظورت چیه ؟ مگه بهت نگفتم بار ها و بار ها بیدار شدم و تو رو نزدیک خودم حس کردم ؟ خب چی بهت می گفتم ؟!می گفتم می دونم که چقدر دوستم داری ؟ یا بی مقدمه بهت می گفتنم که چقدر دوستت دارم ؟ .. وای چه دور نمای قشنگی داره ! ..
جاده درست مثل برشی بود که سیبی رو از وسط نصف کرده باشه ... بر بستر سبز طبیعت نشسته بودیم .. یواش یواش حس کردم که دیگه خواب داره رو چشام سنگینی می کنه . ترانه تازه گرم افتاده بود ..
-می دونی من خیلی می ترسم . صبح هم بهت گفتم بهم نیومده که خیلی خوشحال و آروم باشم . انگار آرامش واسه من یه گناهه .
-این قدر نفوس بد نزن دختر! از چی می ترسی ؟
-نمی دونم .. نمی دونم . دوستام و خیلی از زنای فامیل منو از پدر سوخته بازی پسرا و مردا ترسوندن ..
-اگه این جور باشه پس زنا نباید هیچوقت ازدواج کنن .
-من حاضرم تا آخر عمرم مجرد بمونم اما اسیر مرد خائن نشم ..
-حالا که عاشق و اسیر شدی ..
-حرفم سر جاشه . من نمی تونم تحمل کنم اون روزی رو که ببینم به حرفات پشت پا زدی و نامرد شدی . فراموش کردی عشقتو . آدما در روزای خوش خیلی حرفا می زنن . خیلی چیزا میگن . ولی وقتی که همه چی واسشون عادی میشه فراموش می کنن که چی گفتن و چه احساسی داشتن !
-اونا آدمای تنوع طلبی هستن ...
ترانه : تنوع طلبی هیچ ایرادی نداره . اتفاقا اگه در زندگی تنوع نباشه همه چی یکنواخت و کسل کننده میشه .. اما مهم اینه که ما معنای تنوع و تنوع طلبی رو درک کنیم . تنوع رو از اونی که دوستش داریم بخوایم ... وجود ما, شخصیت ما اگه یه شخصیت نیک و نیک خواه باشه این ظواهر امره که میشه ازش انتظار تنوع رو داشت . مهم من و تو هستیم که به هم انرژی بدیم تا بتونیم از لحظات زندگی برای شاد بودن و مبارزه با مشکلات استفاده کنیم . وقتی در کنار هم باشیم سختی معنا و مفهومی نداره . ..
انگار ترانه واسم لالایی می خوند . واسه لحظاتی چشامو باز کردم . دستای ترانه رو رو سرم حس کردم که داره نوازشم می کنه و با موهام بازی می کنه ...
-بیدارشدی ؟
-مگه خواب بودم ؟
-یک ساعت تمام خوابیدی ..
-وای نه .. چرا گذاشتی بخوابم و این جور وقت تلف شه ..
-واسه چی ؟!
-واسه این که بهت بگم که چقدر دوستت دارم . چقدر در کنار تو احساس آرامش می کنم ..
-مگه دیگه نمی تونی بگی ؟ دیگه نمی خوای بگی ؟ مگه فرصتها رو از من و تو گرفتن ؟ خیلی قشنگ خوابیده بودی .. اون لحظه به این فکر می کردم که روحت کجاست ؟به چی فکر می کنه ؟ و به کار خدا و عشق و پیوند زیبای بین زن و مرد فکر می کردم .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
مینا : ببینم به لیلی و مجنون بد نگذره ..
ترانه : اتفاقا ما داریم میریم و میدونو واسه شما خالی می کنیم ..
اسی : میگم یه چیزی بخوریم بد نیست ... چشای کامی داد می زنه که از بی خوابی داره می میره . طفلک تا صبح بیدار بود ....
یه نگاهی به ترانه انداختم تا واکنش اونو ببینم . از خشم دندوناشو به هم می فشرد . نشستیم و یه چیزی خوردیم .
-میگم اسی ! تو و مینا کی اینا رو ردیف کردین ... سوسیس و کالباس و املت .. و توی این آب و هوا خیلی می چسبه ...
-همون موقع که شما غیبتون زده بود فکر کردی ما داریم چیکار می کنیم ؟
مینا سرشو انداخت پایین و از خجالت سرخ شد .. طوری که من فهمیدم علاوه بر اشپزی کارای دیگه ای هم می کردن ..
اسی : حالا این قدر دلت رو به این آب و هوای دلپذیر خوش نکن .. هرچی به طرف دریا نزدیک تر می شیم شرجی هوا بیشتر میشه و لباس به تن آدم می چسبه .. خیلی سخته واسه ماهایی که به این آب و هوا عادت نداریم ..
اون لحظه دلم می خواست بگم که برای من جهنم هم بهشت خواهد شد اگه با عشقم ترانه باشم . چقدر من و ترانه بی تاب اون بودیم که از دست اسی و مینا خلاص شیم . به غیر از زمان نشستن توی ماشین و لحظاتی که واسه خوردن غذا دور هم نشسته بودیم فکر نکنم بیش از یک ساعت چهار تایی مون دور هم بوده باشیم ... بالاخره من و ترانه از اسی و مینا فاصله گرفتیم .. تا می تونستیم از اونا دور شدیم .. از تپه های سبز و شبه جنگلی بالا رفتیم . طوری که اونا در دامنه قرار داشتند ...
ترانه : نگاه کن اون دو نفرو ... گرفتن خوابیدن ... انگار میون ما چهار نفر تنها کسی که خوابید من بودم ..
-خب دیگه تو بی خیال تر از بقیه بودی دیگه ..
ترانه : می کشمت کامی . منظورت چیه ؟ مگه بهت نگفتم بار ها و بار ها بیدار شدم و تو رو نزدیک خودم حس کردم ؟ خب چی بهت می گفتم ؟!می گفتم می دونم که چقدر دوستم داری ؟ یا بی مقدمه بهت می گفتنم که چقدر دوستت دارم ؟ .. وای چه دور نمای قشنگی داره ! ..
جاده درست مثل برشی بود که سیبی رو از وسط نصف کرده باشه ... بر بستر سبز طبیعت نشسته بودیم .. یواش یواش حس کردم که دیگه خواب داره رو چشام سنگینی می کنه . ترانه تازه گرم افتاده بود ..
-می دونی من خیلی می ترسم . صبح هم بهت گفتم بهم نیومده که خیلی خوشحال و آروم باشم . انگار آرامش واسه من یه گناهه .
-این قدر نفوس بد نزن دختر! از چی می ترسی ؟
-نمی دونم .. نمی دونم . دوستام و خیلی از زنای فامیل منو از پدر سوخته بازی پسرا و مردا ترسوندن ..
-اگه این جور باشه پس زنا نباید هیچوقت ازدواج کنن .
-من حاضرم تا آخر عمرم مجرد بمونم اما اسیر مرد خائن نشم ..
-حالا که عاشق و اسیر شدی ..
-حرفم سر جاشه . من نمی تونم تحمل کنم اون روزی رو که ببینم به حرفات پشت پا زدی و نامرد شدی . فراموش کردی عشقتو . آدما در روزای خوش خیلی حرفا می زنن . خیلی چیزا میگن . ولی وقتی که همه چی واسشون عادی میشه فراموش می کنن که چی گفتن و چه احساسی داشتن !
-اونا آدمای تنوع طلبی هستن ...
ترانه : تنوع طلبی هیچ ایرادی نداره . اتفاقا اگه در زندگی تنوع نباشه همه چی یکنواخت و کسل کننده میشه .. اما مهم اینه که ما معنای تنوع و تنوع طلبی رو درک کنیم . تنوع رو از اونی که دوستش داریم بخوایم ... وجود ما, شخصیت ما اگه یه شخصیت نیک و نیک خواه باشه این ظواهر امره که میشه ازش انتظار تنوع رو داشت . مهم من و تو هستیم که به هم انرژی بدیم تا بتونیم از لحظات زندگی برای شاد بودن و مبارزه با مشکلات استفاده کنیم . وقتی در کنار هم باشیم سختی معنا و مفهومی نداره . ..
انگار ترانه واسم لالایی می خوند . واسه لحظاتی چشامو باز کردم . دستای ترانه رو رو سرم حس کردم که داره نوازشم می کنه و با موهام بازی می کنه ...
-بیدارشدی ؟
-مگه خواب بودم ؟
-یک ساعت تمام خوابیدی ..
-وای نه .. چرا گذاشتی بخوابم و این جور وقت تلف شه ..
-واسه چی ؟!
-واسه این که بهت بگم که چقدر دوستت دارم . چقدر در کنار تو احساس آرامش می کنم ..
-مگه دیگه نمی تونی بگی ؟ دیگه نمی خوای بگی ؟ مگه فرصتها رو از من و تو گرفتن ؟ خیلی قشنگ خوابیده بودی .. اون لحظه به این فکر می کردم که روحت کجاست ؟به چی فکر می کنه ؟ و به کار خدا و عشق و پیوند زیبای بین زن و مرد فکر می کردم .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر