ترانه : می دونه .. آسمونم می دونه که پایان همه تاریکی ها , روشنی هاست . اما در دل پر غم و اندوه حاصل از جدایی یه نور امیدی هست برای این که یک بار دیگه به عشقش برسه. همون که بهش زندگی میده .. گرما میده .. و همون که زندگیشو, در طلوع دیگه ای به اوج لذت و آرامش می رسونه .. اما انتظار و امید شیرینه اگه بدونی که آخر همه اینا به خوشی ختم میشه .
-فکر می کنی آخر کار من و تو هم خوش باشه ؟ یعنی به هم برسیم ؟
ترانه : آدما تا زنده اند و فرصت زندگی دارند می تونن برای رسیدن به خواسته ها شون تلاش کنن . دو نفر که همدیگه رو دوست دارن هیچ مانعی نمی تونه اونا رو از هم دور نگه داشته باشه . اگه از مانع یا باز دارنده ای بر سر راه وصال اونا حرف بزنیم در واقع گفتیم که اصلا عشقی بین اونا وجود نداشته . وقتی هم که عشقی وجود نداشته باشه دیگه بحث در مورد چرا رسیدن ها و چرا نرسیدن ها بی تاثیره .. بنا براین وقتی عشق در اوج تمنای دو عاشق اونا رو به هم نزدیک کنه اما و اگر ها و بهانه میره کنار .. حتی اونا می تونن با هم فرار کنن . تمام تا بو ها رو باید شکست و به هم رسید . این نهایت عشقه که آدم بتونه برای اونی که دوستش داره و رسیدن به اون هر کاری رو انجام بده .
-حرفای قشنگی می زنی ترانه . ولی اگه نشه عمل کرد چی
-اگه نشه عمل کرد باید بدونی که عشقی وجود نداشته . عشق ضعیف و قوی سرش نمیشه . عشق خودشو تعریف می کنه . یا عاشق هستی یا نیستی . اگه عاشق هستی باید تا آخرش باشی تا آخرش ادامه بدی و بیای . باید پا باشی . عشق و زندگی یعنی این . همراه بودن و همراز بودن . زندگی قشنگه و باید برای رسیدن به این قشنگی ها تلاش کرد . و گاه اسم این تلاش ها رو میشه گذاشت جنگ باید جنگید ....
مونده بودم در برابر حرفای ترانه چی بگم . اون دختر شوخ و شنگ و شادی که دوست داشت همیشه پویا باشه حالا در برابر عشق سر تسلیم فرودآورده بود .
-پس کی باید به آرامش برسیم ...
چند لحظه ای سکوت کرد و دستشو داد به دستم ..
- زندگی یعنی جنگ .. اما این آرامش ودر کنار هم بودنه که ما رو برای جنگ و مبارزه آماده می کنه . و من حالا در کنار تو احساس آرامش می کنم ...
راستش من می خواستم بگم که من احساس ضعف می کنم ولی اینو هم گذاشتم به حساب حرفایی که نباید از دهنم خارج شه .. چون ترانه از اونایی بود که اگه یه چیزی می گفتم و توش می موندم ول کن نبود .. از شکم یک سوال ده تا سوال در می آورد و اون وقت باید به همه اونا جواب می دادم .. دست توی دست هم به ستاره هایی که یکی یکی خودشونو نشون می دادند نگاه می کردیم .
ترانه : هر وقت می خوای حس کنی که دنیا چقدر کوچیکه و ارزش اونو نداره که ما آدما همو آزار بدیم به ستاره های آسمون نگاه کن و بزرگی اونا رو تصور کن . اونا ازمون خیلی دورن ولی ما رو می بینن . اونا هم خدای بزرگو حس می کنن .. همون جوری که من حالا تو رو کنار خودم حس می کنم . فقط یه چیزی ازت می خوام .. که هیچوقت بهم دروغ نگی . اگه یه روزی به یکی دل بستی که از من بهتر بود و بیشتر ار من قلبتو لرزوند بیای و به من بگی . نگران نباش عشق زمانی ارزش داره زمانی پا می گیره که هر دو طرف همو بخوان ...
-ترانه میشه فقط به خودمون فکر کنیم ؟
-آره واسه همینه که اینجاییم و اومدیم تا از شر اون دو نفر خلاص باشیم .. راستش فکر می کنم تمام عمرم یک طرف و این دو روز یک طرف دیگه ..
-می تونم یه چیزی ازن بپرسم ؟
-بفر ما
-تو برای همیشه کنارم می مونی ؟ ..
ترانه دستاشو گذاشت رو شکمش .. از خنده روده بر شده بود ...
ترانه : البته اگه تو بخوای .. این چه سوالیه .. پس تا حالا واسه کی داشتم روضه می خوندم ؟
-خب می دونم ولی یک سوال دیگه ای در ادامه اش هست ..
- بازم فر ما ..
-راستش برات مهمه که چه شغلی داشته باشم ؟ یعنی من یه چیزایی توی ذهنمه که بخوام یه کاسبی بهتری راه بندازم . ولی هرچی هم پر رونق باشه نمی تونه یک دختر رو به اون آرزو هاش حداقل در اول از دواج برسونم .. ترانه سرشو بالا گرفت و حس کردم که داره توی چشام نگاه می کنه .
-اینو مطمئن باش اگه من و تو عشق همو و همو باور داشته باشیم یعنی به نهایت خواسته ها مون رسیدیم . یعنی در کنار هم بودن و با هم بودن ارزشش از همه اینا بالاتره . برام مهم نیست که تو مهندس باشی یا یک تعمیر کار ساده .. برام این مهمه که چه اخلاقی داشته باشی .. با هام رو راستی یا نه .
-میگم ترانه میای بریم پشت اون تپه های شنی ؟
-امان از دست تو می خوای منو ببوسی ؟ این دیگه از اون کاراست ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر