ترانه : من از اون قهرای کودکانه خوشم نمیاد . باید قشنگ حرفامونو با هم بزنیم ..
-چی شده مگه قراره حرفی بزنی که با هم کل کل کنیم ؟
در آغوشش کشیدم . دیگه فراموش کرده بودیم دنیای اطراف خودمونو . حس کردیم که زمان و حتی مکان و حرکت آدما برای ما متوقف شده . انگار دنیا برای ما وایساده بود تا ما حرکت کنیم . دلم می خواست زود تر برگردیم . هیجان زده و عجول بودم . دوست داشتم هر چه زود تر ترانه برای من باشه . نگران نباشم از این که کس دیگه ای بیاد و اونو ازم بگیره .
-ترانه اگه یه وقتی برات خواستگار بیاد وضعش خوب باشه , ردیف باشه , همه چیزش جور باشه چی ؟
-باشه برای من مهم نیست . همه چیز که خوشبختی نمیاره . مگه الان خوردن و خوابیدن من به راه نیست ؟ درسته که زندگی شاهانه ای ندارم ولی بازم خدا رو شکر می کنم ..
شونه های ترانه رو گرفتم .. انگار مثل آهوی اسیری تو چنگال شیر عشق وعاشق گرفتار شده بود . ولی من خودم تسلیمش شده بودم . تو چشای پاک و مظلومش نگاه کردم
-بگو به من دوستم داری . بگو فقط مال منی . بگو هیچوقت تنهام نمی ذاری . بگو همیشه مثل حالا عاشقم می مونی ..بگو این جوری نیست که شش ماه با من رفیق باشی و قول بدی که برای همیشه مال من باشی اون وقت ولم کنی
-همیشه .. همیشه کامی .. همیشه برای توام .. این شیش ماه رو دیگه از کجا پیداکردی ؟ بگو تو هم همین حسو بهم داری . تا بتونم همونی باشم که تو دوست داری تا هیشکی نتونه تو رو ازم جدا کنه . یه دختر اگه بدونه که عشقش باهاش همراهه , اگه به اون اعتماد داشته باشه خیلی کارا می تونه بکنه . اگه من بخوام از تو دور شم اگه بخوام زیر بار حرف زور برم و بخوام اون خواستگاری رو که پدر و مادرم برام انتخاب می کنن قبول کنم نمیشه بهم گفت عاشق . یعنی من دارم دروغ میگم که دوستت دارم . هیشکی نمی تونه و نباید برای من تعیین تکلیف کنه که چیکار کنم . مگه من در زندگی و سر نوشت اونا دخالت کردم ؟ من می خوام زندگی کنم . دیگران می تونن به عنوان مشاور من حرفاشونو بزنن ولی حق دخالت و تصمیم گیری رو در اون حدی ندارن که بخوان از ریشه همه چی رو تغییر بدن . فقط کامی منو نا امید نکن . من دارم همه چی مو رو تو می ذارم . دارم ریسک می کنم
-ریسک ؟ یعنی بهم اعتماد نداری ؟ فکر می کنی که من دوستت ندارم و دارم فریبت میدم ؟
-نه ..نه... فقط تو یک دختر نیستی تا ببینی و بدونی که شرایط یک دختر در کشور ما چیه و به چه دیدی کاراشو زیر نظر دارن . واقعا یک دختر بد بخته . قانون همه چی رو به نفع شما مردا تنظیم کرده . به شما بها داده . شما مردا جون ما زنا رو به لب می رسونین اون وقت ما مجبوریم بگیم جون ما حلال مهرمون حلال ...
-چرا از این نمیگی که تازگی ها دخترا شیاد شدن همون اول ازدواج مهرشونو می ذارن اجرا یا شوهره رو زندونی می کنن یا به هر دردسری که شده مهرشونو می گیرن ...
دو تایی مون داشتیم سر به سر هم می ذاشتیم و می خندیدیم . دقایقی بعد مینا و اسی خودشونو به ما رسوندن . دیگه کاری به کارمون نداشتند . می دونستند که دو تایی مون نیاز شدیدی به آرامش و در کنار هم بودن داریم . من و ترانه تا تهرون بیشترشو سکوت کرده بودیم .. دست همو گرفته و این جوری حرفای دلمونو به هم می زدیم . ولی اسی و ترانه شلوغش کرده بودن ... اسی تا حدودی رفتارش تغییر کرده بود . به نظر میومد داره آدم تر میشه .شاید فهمیده بود که از ترانه چیزی بهش نمی ماسه . ترانه وسط شهر از ماشین پیاده شد . راستش هیشکدوم دلمون نمی خواست از هم جدا شیم . دوست نداشتیم از هم دورشیم . می خواستم به ترانه بگم که می تونیم اونو تا خونه اش برسونیم ولی پیش خودم گفتم که شاید دوست نداشته باشه که خونه شو یاد بگیریم . شاید دوست نداشت که اسی متوجه شه ... وقتی اون از ماشین پیاده شد و ما سه تایی به سمت جنوب شهر رفتیم حس کردم یه چیزی رو از دست دادم . اسی و مینا متوجه تغییر حالتم شدن . مینا خیلی گرفته نشون می داد و اسی هم نگران . با این حال اسی سعی داشت منو دلداری بده ..
-پسر عاشق نشو که بد بخت میشی . آدم اگه می خواد زن بگیره خب بگیره ولی دیگه عاشق شدن حماقته ...
حوصله کل کل کردن با اسی رو نداشتم .. حس کردم مینا از این ناراحته که من و ترانه با هم گرم گرفتیم و توجهی به اون نکردم . خیلی دلش می خواست که من تحویلش می گرفتم یا نسبت به اون احساسات لطیفی نشون بدم که از دوست داشتن و علاقه من بگه . انگار دنیای روبروم و هرچی درش بود واسم هیچ اهمیتی نداشت . من آدما رو طور دیگه ای می دیدم . انگار همه چیز در وجود ترانه من خلاصه می شد . زمین و زمان حرکت می کرد تا من و اون به هم برسیم و مال هم باشیم . من فقط به همین فکر می کردم . وجودم فریاد بود . نمی تونستم بدون ترانه ام باشم .. هنوز نیم ساعت نشده بود که ازم دور شده بود . حس می کردم که هفته هاست عذاب دوری از اونو تحمل می کنم . اصلا نفهمیدم چه جوری با اسی و ترانه خداحافظی کردم . ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
-چی شده مگه قراره حرفی بزنی که با هم کل کل کنیم ؟
در آغوشش کشیدم . دیگه فراموش کرده بودیم دنیای اطراف خودمونو . حس کردیم که زمان و حتی مکان و حرکت آدما برای ما متوقف شده . انگار دنیا برای ما وایساده بود تا ما حرکت کنیم . دلم می خواست زود تر برگردیم . هیجان زده و عجول بودم . دوست داشتم هر چه زود تر ترانه برای من باشه . نگران نباشم از این که کس دیگه ای بیاد و اونو ازم بگیره .
-ترانه اگه یه وقتی برات خواستگار بیاد وضعش خوب باشه , ردیف باشه , همه چیزش جور باشه چی ؟
-باشه برای من مهم نیست . همه چیز که خوشبختی نمیاره . مگه الان خوردن و خوابیدن من به راه نیست ؟ درسته که زندگی شاهانه ای ندارم ولی بازم خدا رو شکر می کنم ..
شونه های ترانه رو گرفتم .. انگار مثل آهوی اسیری تو چنگال شیر عشق وعاشق گرفتار شده بود . ولی من خودم تسلیمش شده بودم . تو چشای پاک و مظلومش نگاه کردم
-بگو به من دوستم داری . بگو فقط مال منی . بگو هیچوقت تنهام نمی ذاری . بگو همیشه مثل حالا عاشقم می مونی ..بگو این جوری نیست که شش ماه با من رفیق باشی و قول بدی که برای همیشه مال من باشی اون وقت ولم کنی
-همیشه .. همیشه کامی .. همیشه برای توام .. این شیش ماه رو دیگه از کجا پیداکردی ؟ بگو تو هم همین حسو بهم داری . تا بتونم همونی باشم که تو دوست داری تا هیشکی نتونه تو رو ازم جدا کنه . یه دختر اگه بدونه که عشقش باهاش همراهه , اگه به اون اعتماد داشته باشه خیلی کارا می تونه بکنه . اگه من بخوام از تو دور شم اگه بخوام زیر بار حرف زور برم و بخوام اون خواستگاری رو که پدر و مادرم برام انتخاب می کنن قبول کنم نمیشه بهم گفت عاشق . یعنی من دارم دروغ میگم که دوستت دارم . هیشکی نمی تونه و نباید برای من تعیین تکلیف کنه که چیکار کنم . مگه من در زندگی و سر نوشت اونا دخالت کردم ؟ من می خوام زندگی کنم . دیگران می تونن به عنوان مشاور من حرفاشونو بزنن ولی حق دخالت و تصمیم گیری رو در اون حدی ندارن که بخوان از ریشه همه چی رو تغییر بدن . فقط کامی منو نا امید نکن . من دارم همه چی مو رو تو می ذارم . دارم ریسک می کنم
-ریسک ؟ یعنی بهم اعتماد نداری ؟ فکر می کنی که من دوستت ندارم و دارم فریبت میدم ؟
-نه ..نه... فقط تو یک دختر نیستی تا ببینی و بدونی که شرایط یک دختر در کشور ما چیه و به چه دیدی کاراشو زیر نظر دارن . واقعا یک دختر بد بخته . قانون همه چی رو به نفع شما مردا تنظیم کرده . به شما بها داده . شما مردا جون ما زنا رو به لب می رسونین اون وقت ما مجبوریم بگیم جون ما حلال مهرمون حلال ...
-چرا از این نمیگی که تازگی ها دخترا شیاد شدن همون اول ازدواج مهرشونو می ذارن اجرا یا شوهره رو زندونی می کنن یا به هر دردسری که شده مهرشونو می گیرن ...
دو تایی مون داشتیم سر به سر هم می ذاشتیم و می خندیدیم . دقایقی بعد مینا و اسی خودشونو به ما رسوندن . دیگه کاری به کارمون نداشتند . می دونستند که دو تایی مون نیاز شدیدی به آرامش و در کنار هم بودن داریم . من و ترانه تا تهرون بیشترشو سکوت کرده بودیم .. دست همو گرفته و این جوری حرفای دلمونو به هم می زدیم . ولی اسی و ترانه شلوغش کرده بودن ... اسی تا حدودی رفتارش تغییر کرده بود . به نظر میومد داره آدم تر میشه .شاید فهمیده بود که از ترانه چیزی بهش نمی ماسه . ترانه وسط شهر از ماشین پیاده شد . راستش هیشکدوم دلمون نمی خواست از هم جدا شیم . دوست نداشتیم از هم دورشیم . می خواستم به ترانه بگم که می تونیم اونو تا خونه اش برسونیم ولی پیش خودم گفتم که شاید دوست نداشته باشه که خونه شو یاد بگیریم . شاید دوست نداشت که اسی متوجه شه ... وقتی اون از ماشین پیاده شد و ما سه تایی به سمت جنوب شهر رفتیم حس کردم یه چیزی رو از دست دادم . اسی و مینا متوجه تغییر حالتم شدن . مینا خیلی گرفته نشون می داد و اسی هم نگران . با این حال اسی سعی داشت منو دلداری بده ..
-پسر عاشق نشو که بد بخت میشی . آدم اگه می خواد زن بگیره خب بگیره ولی دیگه عاشق شدن حماقته ...
حوصله کل کل کردن با اسی رو نداشتم .. حس کردم مینا از این ناراحته که من و ترانه با هم گرم گرفتیم و توجهی به اون نکردم . خیلی دلش می خواست که من تحویلش می گرفتم یا نسبت به اون احساسات لطیفی نشون بدم که از دوست داشتن و علاقه من بگه . انگار دنیای روبروم و هرچی درش بود واسم هیچ اهمیتی نداشت . من آدما رو طور دیگه ای می دیدم . انگار همه چیز در وجود ترانه من خلاصه می شد . زمین و زمان حرکت می کرد تا من و اون به هم برسیم و مال هم باشیم . من فقط به همین فکر می کردم . وجودم فریاد بود . نمی تونستم بدون ترانه ام باشم .. هنوز نیم ساعت نشده بود که ازم دور شده بود . حس می کردم که هفته هاست عذاب دوری از اونو تحمل می کنم . اصلا نفهمیدم چه جوری با اسی و ترانه خداحافظی کردم . ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر