رویای من کجایی ؟ دیگرنایی برای گریستن ندارم دیگر اشکی برای ریختن ندارم .
رویای من کجایی ؟.. سپیده می آید .. زمین به استقبال نور می رود پس چرا دل من روشن نمی شود ؟!پسچرا رویای من نمی آید ؟!سیل اشکم را بر سرزمین بی نشان عشق جاری کرده ام .
رویای من کجایی ؟ هرچه داشته ام بر سرزمین خشک عشق ریخته ام . انگار در این شوره زار جز خس نروئیده است . در این بیابان بی علف کسی صدای مرا نمی شنود . در این سرزمین بی کسی , کسی آهنگ تنهایی نمی خواند . من مانده ام و کویری که انتهایش معلوم نیست . این جا نه شراب می بینم نه سراب .. تشنه ام تشنه آن که احساس کنم باور هایم را .. احساس کنم می توان با بذر عشق و محبت گلهایی کاشت که هرگز پژمرده نگردند .
رویای من کجایی ؟ بیاو باور هایم را پس بده ..بیا و مرا به خودم پس بده . بیا نفس من ! بیا و باز هم به من نفس بده . هنوز هم برآن باورم که می توان بر ویرانه ها آشیانه ساخت . نه آن گونه که بوم شوم می سازد . جغد هم می تواند عاشق شود . آن چه مرا به سوی رویای من می کشاند همان عشق است . همان عشق است که باورش دارم حتی اگر رویای من رفته باشد . وقتی که غروب می آید به امید طلوعی دیگر می نشینم . وقتی که سپیده می آید وقتی که طلوع خورشید را می بینم با خودش امید را می آورد .......... اما رویای من نمی آید .. شاید روزی دیگر بیاید .. نمی دانم به کدامین افق بنگرم . رویای من کجاست ؟ گناه من چه بوده است که دیگر طلوع رویای خود را نمی بینم . عمر امید من چون عمر خوشی هایم , چون عمرشبنمی کوتاه است . و من بی تو فردایی ندارم . رویای من !من از این جا خسته شده ام . این جا همان جاییست که جز واقعیت نمی بینند , این جا همان جاییست که منطقش را با خاکسپاری حقیقت به رخ هم می کشند ..اما حقیقت هرگز نمی میرد .
رویای من کجایی ؟! چشمانت را باز کن . می خواهم که تو حقیقت واقعی من باشی . چشمانت را باز کن ! سخت است سرکردن با سرهایی که به عقب بر نمی گردند , سخت است , سخت است باور مرگ خورشیدی که تابیدن را از یاد برده باشد .
رویای من کجایی ؟! من خسته ام .. خدا هم خسته است . مرا به تو می سپارد . بگذار با تو بیایم .. با تو پرواز کنم . با تو ببالم . این جا کسی خیالبافی نمی کند . این جا کسی تاج طلایی خورشید را نمی بیند . بگذار با تو بیایم . تو را در پناه خود خواهم گرفت . شاهین زندگی نمی تواند به من و تو گزندی برساند . از پنجه های عشق ما هراسان است . رویای من ! تو همه دنیای منی ... بی تو آسمان اندیشه های من راه به جایی نخواهد برد . آسمان چشمان من ابریست . ابرهای سیاه و باران زا, طوفان وجود مرا چون سیلابی از سر زمین قلبم و از چشمانم بر بستر صورتم روان ساخته است . رویای من ! کجایی تا ببینی که چگونه غرق در ناباوریهای خویشم . من مانده ام در کنار دریایی که امواج بیدادگر آن صخره های صبوری را می شکند . من مانده ام درساحلی که ماسه هایش آهنگ جدایی می نوازد , من مانده ام با دنیای غمها و تنهایی بی نام و نشانی که حتی تنهایی دیگر و تنهایی دیگران سراغش را نمی گیرد .
رویای من کجایی ؟پروانه ها دیگر نمی رقصند آخر دیگر شمعی نمی سوزد .غنچه گلی شکفته نمی گردد , آخربلبلی نمی خواند . این جا همه بی رویا شده اند . و من همچنان به دنبال رویای خویشم . آن که روزی آمد تا زمانی که من هستم بماند اما نتوانست .
رویای من کجایی ؟ بر فراز ابر های خیال ؟ یا در دل آسمانی که انتهایش را خدا می داند ؟ سکوت را شکسته ام تا با سکوت نشکنم . این جا کسی از عشق نمی خواند , حتی ستمگران هم می نالند ..رویای من کجایی ؟ خود را به من برسان قبل از آن که خود را به تو برسانم .. بگذار پیش از آن که بروم بودن را احساس کنم .. تو را لمس کنم .. درآغوشت بگیرم . چه زیباست لحظه ای که به رویای خود می رسی و احساس می کنی که دیگر هیچ نمی خواهی ! رویای من کجایی ؟ دلم می خواهد وقتی که تو را کنار خود می بینم چشمانم را به روی آرزوهای دیگر ببندم . هرچند وقتی که تو بیایی دیگر آرزویی نخواهم داشت جز رویایی شدن در کنار تو ..
رویای من کجایی ؟ بیا قبل از آن که دیگر نتوانم طلوع ستارگان و درخشش خورشید را ببینم .. بیا پیش از آن که نتوانم مهتاب را ببینم , شکفتن غنچه های بهاررا ببینم .. رویای من کجایی ؟حق داری که صدای مرا نشنوی . آخر من خود نمی دانم که جانم درکجای این جهان جادوییست . کاش با چشمانت که به وسعت دنیاست به دنیا می نگریستی تا ببینی آن که را که بی تو رویایی ندارد و دنیایی ندارد ... پایان ... نویسنده .... ایرانی
رویای من کجایی ؟.. سپیده می آید .. زمین به استقبال نور می رود پس چرا دل من روشن نمی شود ؟!پسچرا رویای من نمی آید ؟!سیل اشکم را بر سرزمین بی نشان عشق جاری کرده ام .
رویای من کجایی ؟ هرچه داشته ام بر سرزمین خشک عشق ریخته ام . انگار در این شوره زار جز خس نروئیده است . در این بیابان بی علف کسی صدای مرا نمی شنود . در این سرزمین بی کسی , کسی آهنگ تنهایی نمی خواند . من مانده ام و کویری که انتهایش معلوم نیست . این جا نه شراب می بینم نه سراب .. تشنه ام تشنه آن که احساس کنم باور هایم را .. احساس کنم می توان با بذر عشق و محبت گلهایی کاشت که هرگز پژمرده نگردند .
رویای من کجایی ؟ بیاو باور هایم را پس بده ..بیا و مرا به خودم پس بده . بیا نفس من ! بیا و باز هم به من نفس بده . هنوز هم برآن باورم که می توان بر ویرانه ها آشیانه ساخت . نه آن گونه که بوم شوم می سازد . جغد هم می تواند عاشق شود . آن چه مرا به سوی رویای من می کشاند همان عشق است . همان عشق است که باورش دارم حتی اگر رویای من رفته باشد . وقتی که غروب می آید به امید طلوعی دیگر می نشینم . وقتی که سپیده می آید وقتی که طلوع خورشید را می بینم با خودش امید را می آورد .......... اما رویای من نمی آید .. شاید روزی دیگر بیاید .. نمی دانم به کدامین افق بنگرم . رویای من کجاست ؟ گناه من چه بوده است که دیگر طلوع رویای خود را نمی بینم . عمر امید من چون عمر خوشی هایم , چون عمرشبنمی کوتاه است . و من بی تو فردایی ندارم . رویای من !من از این جا خسته شده ام . این جا همان جاییست که جز واقعیت نمی بینند , این جا همان جاییست که منطقش را با خاکسپاری حقیقت به رخ هم می کشند ..اما حقیقت هرگز نمی میرد .
رویای من کجایی ؟! چشمانت را باز کن . می خواهم که تو حقیقت واقعی من باشی . چشمانت را باز کن ! سخت است سرکردن با سرهایی که به عقب بر نمی گردند , سخت است , سخت است باور مرگ خورشیدی که تابیدن را از یاد برده باشد .
رویای من کجایی ؟! من خسته ام .. خدا هم خسته است . مرا به تو می سپارد . بگذار با تو بیایم .. با تو پرواز کنم . با تو ببالم . این جا کسی خیالبافی نمی کند . این جا کسی تاج طلایی خورشید را نمی بیند . بگذار با تو بیایم . تو را در پناه خود خواهم گرفت . شاهین زندگی نمی تواند به من و تو گزندی برساند . از پنجه های عشق ما هراسان است . رویای من ! تو همه دنیای منی ... بی تو آسمان اندیشه های من راه به جایی نخواهد برد . آسمان چشمان من ابریست . ابرهای سیاه و باران زا, طوفان وجود مرا چون سیلابی از سر زمین قلبم و از چشمانم بر بستر صورتم روان ساخته است . رویای من ! کجایی تا ببینی که چگونه غرق در ناباوریهای خویشم . من مانده ام در کنار دریایی که امواج بیدادگر آن صخره های صبوری را می شکند . من مانده ام درساحلی که ماسه هایش آهنگ جدایی می نوازد , من مانده ام با دنیای غمها و تنهایی بی نام و نشانی که حتی تنهایی دیگر و تنهایی دیگران سراغش را نمی گیرد .
رویای من کجایی ؟پروانه ها دیگر نمی رقصند آخر دیگر شمعی نمی سوزد .غنچه گلی شکفته نمی گردد , آخربلبلی نمی خواند . این جا همه بی رویا شده اند . و من همچنان به دنبال رویای خویشم . آن که روزی آمد تا زمانی که من هستم بماند اما نتوانست .
رویای من کجایی ؟ بر فراز ابر های خیال ؟ یا در دل آسمانی که انتهایش را خدا می داند ؟ سکوت را شکسته ام تا با سکوت نشکنم . این جا کسی از عشق نمی خواند , حتی ستمگران هم می نالند ..رویای من کجایی ؟ خود را به من برسان قبل از آن که خود را به تو برسانم .. بگذار پیش از آن که بروم بودن را احساس کنم .. تو را لمس کنم .. درآغوشت بگیرم . چه زیباست لحظه ای که به رویای خود می رسی و احساس می کنی که دیگر هیچ نمی خواهی ! رویای من کجایی ؟ دلم می خواهد وقتی که تو را کنار خود می بینم چشمانم را به روی آرزوهای دیگر ببندم . هرچند وقتی که تو بیایی دیگر آرزویی نخواهم داشت جز رویایی شدن در کنار تو ..
رویای من کجایی ؟ بیا قبل از آن که دیگر نتوانم طلوع ستارگان و درخشش خورشید را ببینم .. بیا پیش از آن که نتوانم مهتاب را ببینم , شکفتن غنچه های بهاررا ببینم .. رویای من کجایی ؟حق داری که صدای مرا نشنوی . آخر من خود نمی دانم که جانم درکجای این جهان جادوییست . کاش با چشمانت که به وسعت دنیاست به دنیا می نگریستی تا ببینی آن که را که بی تو رویایی ندارد و دنیایی ندارد ... پایان ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر