ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

یادگارمقدس 3

همون خوشگلی قدیمشو داشت . ولی خب سنی ازش گذشته بود . الان باید چهل و سه سالش می بود . دندونام به هم می خوردن . گریه ام گرفته بود .ا ز خوشحالی بود یا از هیجان یا از این که بالاخره دوران نو میدیم تموم شده و من این جور خوشحال بودم نمی دونستم . نمی تونستم بغلش کنم . به زور بر خودم مسلط شده و رفتیم یه گوشه ای نشستیم و عقده بیست و چهار ساله رو باز کردیم . سال هشتاد و سه بود . اول اون داستان خودشو برام تعریف کرد . خلاصه کلام این که چند ماه پس از این که هدیه من به دنیا میاد کریم گروهبان میره جبهه و یه بار که برای مرخصی داره بر می گرده تصادف می کنه و می میره و طوری براش ردیف می کنن که شهید حساب بشه . این اتفاق مربوط به سال 60 میشه . دیگه این عطیه خانوم ما هم شوهر نمی کنه و از هدیه خودش مراقبت می کنه . دهها خواستگار خودشم جواب می کنه . ته دلش منتظر بوده که من احمق بی شعور بیام سراغش . زیادم طول نکشید تا پیداش کنم . یعنی در واقع اون پیدام کرد . فقط بیست و چهار سال . هدیه پزشکی عمومی اشو تموم کرده و منتظر نتیجه کنکور تخصصیشه . سه تا بچه دارم هر سه تا دکتر . من هم تا می تو نستم واسش روضه خوندم و این که هر چند وقت در میون میومدم دنبالش و پیداش نمی کردم . البته هر جا چاخان می کردم صورتم قرمز می شد و اونم به روم نمی آورد . فقط یه بار خوب چاخان کرده بودم اونم موقعی که می خواستم به کریم شیره ای تهمت جنده بازی بزنم وحالا دیگه هردومون زیر وبم زندگی 24ساله امونو در کمتر از 24 دقیقه فهمیده بودیم . همین ؟/؟24 دقیقه مساوی با 24سال ؟/؟هنوز خیلی باهاش کار داشتم .ا ین تازه اول راه بود . دلم برای دیدن هدیه لک زده بود . مثل یک پرنده بال بال می زدم . -داراب اگه بدونی دخترت چقدر خوشگل و قد بلندو چهار شونه اس . الهی مادر قربونش بره . باتو مو نمی زنه . صددر صد هیکل و قیافه اش به تو رفته . مثل سیبی که از وسط نصفش کرده باشن . یه خبر دیگه هم بهت بدم که هفته دیگه عروسیشه .-عطیه !باید بهش بگی که من پدر واقعیشم . -نه من فعلا همچه کاری نمی کنم . اون خیلی سختی کشیده . می خوای یه عمر باور های خودشو به گور ببره . اون دختر حساسیه . سر فرصت یواش یواش حالیش می کنم . و این طور شد که من در مراسم عروسی دخترم مثل غریبه ای نشسته و فقط باید یه چیزی می خوردم ومی رفتم . صدای ساز و آواز از قسمت زنانه تالار به گوش می رسید . دامادو دیدم اونم همکلاس هدیه بود . باهم فارغ التحصیل شده بودند . جوان خوبی به نظر می رسید . یه داستانی سرهم بندی کرده تحویل مادرش دادم که برای هدیه تعریف کنه بگه که من و اون قبل از ازدواج همدیگه رو دوست داشتیم . وقتی که کریم خان میاد خواستگاری عطیه حامله بوده از بس عاشق عطیه بوده وقتی حرف راستو از زبونش می شنوه راضی میشه با حفظ آبروی اون و بدون این که به کسی بگن که عروس خانوم حامله هست باهاش ازدواج کنه .ا گه هدیه یه خورده دقت می کرد چند تا نکته و اشکال توی این داستان پیدا می کرد که مهمترینش اینه که اگه آقا کریم تا این حد ایثار گر بوده پس چرا عطیه رو به عشقش واگذار نکرد در این میان نقش ما دوتا عاشق و معشوق چی بود ؟/؟در هر حال چیزی بهتر از این داستان پیدا نکردم که اونم عطیه گفت که اگه هدیه گیر داد خودم درستش می کنم . دم در تالار وقتی که عروس از ماشین پیاده می شد واسه یه چند ثانیه ای دیدمش . دوست داشتم برم جلو ببوسمش . ازش به خاطر بی فکریهای ناخواسته خودم عذر بخوام . خیلی خوشگل بود . عطیه درست می گفت کپی من بود . خیلی احساساتی شده بودم . اشک از چشام سرازیر شده بود . خدایا !دخترم پدر داشته باشه و مثل یتیما عروسی کنه ؟/؟در هرحال اون شب از سر میز شام بلند شده رفتم . تحمل نشستنو نداشتم . من که دخترمو ول نکرده بودم .این بازی سرنوشت بود . من چه می دونستم دخترم بی پدر یعنی بی شوهر مادر یا بی ناپدری شده .ا ز اون روز به بعد شده بودم بلای جون عطیه جون . پس کی باید با دخترم روبرو شم و اونم به من وعده سر خرمن می داد . یه روز دیگه به سیم آخر زدم و از خوش شانسی یا بد شانسی من وقتی که با عطیه تنها بودم دخترم از راه رسید . کلید داشت و درو باز کرد . البته ماد روضعیتی عادی و پوشیده بودیم ولی هدیه تعجب کرده بود سابقه نداشت که در چنین شرایطی مادرش را با یک مرد تنها ببیند . سلامی کرد و با یک حالت اخم به اتاقی دیگر رفت .-عطیه!عطیه جون . بروبرو باهاش حرف بزن الان بهترین موقعیته . الان که به تو مشکوک شده هم می تونی خودتو تبرئه کنی هم اون داستانی روکه ساختیم و راست و دروغو قاطی کردیم واسش تعریف کنی ...بالاخره عطیه رضایت داد . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . حالا هدیه چی میگه ؟/؟بعد از چهار پنج دقیقه صدای هدیه بالارفت -چی میگی مادر . تو از من می خوای مردی رو که برای اولین باره که تو زندگیم می بینم به عنوان پدرقبول کنم ؟/؟پدرم وقتی که تازه دنیا اومده بودم مرد . من که اصلا از وقتی که خودمو شناختم هیچوقت پدری  بالا سرم ندیدم . پس اون تا حالا کجا بود ؟/؟یه غریبه ای که از نا کجا آباد اومده . من چه طور می تونم تو روش نگاکنم و بهش بگم بابا .  در اتاقو باز کرد و به همراه مادرش اومد بیرون . سرش طرف مادرش بود و فریادش به سوی من . کجا بود این بابام وقتی که من با حسرت به دخترای دیگه نگاه می کردم که باباباشون بازی می کنن .ا ین غریبه که اسمشو گذاشته پدر چه طور شد که حالا یه دختر پیداکرده ؟/؟چیه زنش مرده فیلش یاد هندوستان کرده ؟/؟پسراش تنهاش گذاشتن ؟/؟همون داداشای خودمو میگم .به طرز مسخره ای می خندید و می گفت .هه..هه..هه..داداش ..با سر افکندگی وزار و التماس خودمو به هدیه نزدیک کردم .-جلونیا جیغ می کشم -دخترم یعنی تو باباتو دوست نداری ؟/؟تو حرفای منطقی منو قبول نمی کنی ؟/؟من چه می دونستم تو دختر گلم تنهایی ؟/؟چیکار می کردم . من چه می دونستم کریم شهید شده . به خدا نمی دونستم .-اگه هم میدونستی نمیومدی تو نمی دونی یه دختر تنهای بی محبت پدر چه احساسی داره !مامان خوبم بود ولی عشق پدر برای یه دختر ...تو اینارو نمی دونی . تو یه آدم محافظه کار بی سیاستی هستی که نمی خواد حقیقتو قبول کنه اگه من برات ارزش داشتم باید اون روزایی که من محتاج محبت پدری بودم بهم می رسیدی . اون روزایی که به بقیه دخترا حسودیم می شد و فقط به این می نازیدم که دختر یک شهیدم . تو همه چی منو ازم گرفتی . حالا اومدی هویت منو ازم بگیری ؟/؟اشک از چشاش سرازیر شده بود . نمی تونستم دخترمو تو این حالت ببینم . دیگه جایز نبود بیشتر از این آزارش بدم . سرمو انداختم پایین و راه خروجو در پیش گرفتم . از عطیه هم خداحافظی نکردم . یه دنیا غم به سینه ام چنگ انداخته بود . دخترم منو نمی خواست شاید من محافظه کار بوده باشم ولی میون کار انجام شده که قرار نگرفته بودم . اگه می دونستم عطیه و هدیه بی سرپرست شدن شاید اون روز پای اونارو تو زندگی خودم باز می کردم . دم در خونه یه کاغذ آچار کپی شده که روی زمین افتاده بود توجهمو جلب کرد . برداشتمش ببینم چیه .ظاهرا قسمتی از تحقیقات دانشگاهی دخترم بود . اون که درسش تموم شده حتما مال قبله . اما چیزی که برام با ارزش تر بود این که ایمیل آدرسی به عنوان هدیه بالای کاغذ تایپ شده بود . گذاشتمش تو جیبم . حالا می تونم چند کلمه واسه دخترم پیام بفرستم و حرف دلمو بزنم . قصد داشتم به شیراز و دنیای تنهایی خودم برگردم .ا ین همه دم و دستگاه و کارخانه و تولیدی و بوتیک منو دیگران اداره می کردند وکار من این بود که هر چند وقت یه نظارتی داشته باشم . با این حال می دونستم که این نظارتها نمی تونه دقیق باشه . ولی حالا دیگه حوصله هیچکاری رو نداشتم . سه تا بچه داشتم که هیچکدومشون کنارم نبودن . پدر و مادرم مرده بودن . همسر باوفا و شریک غم و غصه ها و شادیهام فاطمه که بدوم من رفت زیر خروار ها خاک و عطیه هم که فقط فکردخترمونه . من موندم و تنهایی . من موندم و خدای خودم . من موندم واین که بالاخره باید میوه گناهمو پاکش کنم . رفتم داخل یکی از این کافی نت ها . یه کامپیوتر قراضه ای رو به هزار مکافات به اینترنت وصل کردن . حالا می تونستم واسه دخترم مطلب بنویسم . دیگه اون روبروم نبود که به من متلک بگه . منم روبروش نبودم که حرفاش مثل نیش خنجر رودلم بشینه . واسش یه چیزایی تایپ کردم که یه قسمتهایی از اون یادم مونده شاید عین عبارت نباشه آدم گاهی وقتا نو شته های خودشم به یادش نمی مونه .......دخترم !گل همیشه زیبایم !حال که این پیامم را می خوانی شاید که فرسنگها از تو دور باشم . حق داری که از پدرت متنفر باشی . حق داری که دوستم نداشته باشی . ناگهان بیگانه ای از راه می رسد و می گوید که من آشنا ترینم . گفته بودی که برای تو ,آغوش گرم پدر چون رویایی دست نیافتنی بود . شاید باور نداشته باشی من هم حسرت داشتن دختری را می خوردم که برای پدرش ناز کند . دختری که در آغوشش بگیرم موهایش را شانه کنم نوازشش کنم گونه های گرمش را ببوسم دستش را گرفته او را بر جایگاه واقعی بر قلب خود بنشانم .  ا ز حسادت و غبطه خوردن به دیگران بدم می آیدولی خدا می داند چقدر دوست داشتم به جای پدر هایی باشم که زندگیشان با دختران شیرینشان شیرین تر می شود . نمی دانستم در چه وضعیتی هستی وگرنه در کنار تو بودن شیرین ترین رویا و بزرگترین آرزویم بود . سالهای خوش کودکی سالهای آرزوهای خیالی دیگر بر نمی گردند . می روم تا خوشبخت زندگی کنی . می روم تا دیکر به دیدن من رنج نکشی . می روم تا ننگ داشتن پدری مثل مرا فراموش کنی . شاید تو میوه گناه من و مادرت باشی اما به نفسه پاکی !چون که انسان ,گناهکار به دنیا نمی آید . می دانم که به من عشق پدری و میلیاردها ثروتی که دارم نیازی نداری ولی من به احساس پاک بی نهایت عاشقانه ام به تو یگانه دخترم نیازمندم پس از مرگم تو ومادرت هم در ثروتم سهیم خواهید بود هر چند هم اکنون از تقدیم آن ابایی ندارم اما تحمل آن را ندارم که بار دیگر متلک بارانم کنی . مرا از خود بران . نفرینم کن !ولی دعای خیرم همیشه با تو خواهد بود . نمی دانم چگونه احساسم را برایت باز گو کنم . زمانی می رسد که شیرین ترین و تلخ ترین ها در کنار هم روحت را در هم می شکند . در مراسم ازدواجت دوست داشتم تو را با لباس سپید ت در آغوش بگیرم و دنیایی از عشق و محبت وجودم را نثارت نمایم . خوشبختی تو لحظات شیرین زندگی من بود و بیگانگی من لحظات تلخ آن . حق داری که بگویی من هیچ حقی نسبت به تو ندارم . دخترم از خود بیزارم از زندگی بیزارم از آینده ای که عزیزان در کنارم نباشند بیزارم . زندگی هدیه خداست . هدیه من هم هدیه خداست . تو یادگار مقدس منی . اگر خدا هدیه و عشق دخترم هدیه را به من ندهد هدیه زندگی را نخواهم خواست . بی تو جز مرگ آرزویی نخواهم داشت . دخترم از تو هیچ نمی خواهم جز این که مرا ببخشی .. فقط یک خواسته وآرزوی دیگر دارم که برمزارم فاتحه ای بخوانی شاید که خداوند مهربان قسمتی از گناهانم راببخشاید ..ادامه دارد ..نویسنده ...ایرانی 

2 نظرات:

matin گفت...

ردیف احساسی هم هست خیلی قشنگه مرسی از زخماتتون ممنون

ناشناس گفت...

مرسی دستتون درد نکنه

 

ابزار وبمستر