ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 225

دوشنبه : بیست و یکم فروردین نود وشش : همه جا در تب و تاب روز پدربود ..همش به خودم می گفتم خدایا چرا پدر سالم و سرحال نیست تا ببینه که چقدر دوستش دارم تا ببینه که بازم براش هدیه گرفتم . آره من بازم براش هدیه گرفتم تا بدونه تا حس کنه که هنوزم دوستش دارم شاید خیلی بیشتر از گذشته .. تا فکر نکنه حالا که بیماره سرشو کلاه گذاشتم و بگم حالا کمتر خرج کنم .بابا در بیست وچهار ساعت دو سه تا کپسول اکسیژن رو تمومش کرده بود .. از صبح خواهرم فشارشو می گرفت همش 8 و 9 بود .. درحالی که در شرایط عادی 13 بود . دکترآوردیم خونه .. قلب و ریه و شرایط عمومی اون بد نبود .. فقط ورم اونو ناشی از کمبود شدید سدیم می دونست و می گفت که باید بی کربنات سدیم تزریق شه سرم کفایت نمی کنه .. شش هفت تا زخم عمیق بستر هم داغونش کرده بود ..چیزی به نیمه شب نمونده بود .. چیزایی رو که واسه پدر خریده بودم خونه جا گذاشته بودم . واسه پدر زنم نمی دونستم چی بگیرم .. رفتم پیشش بهش پول دادم تا هرچی دلش می خواد بخره .. صورتش بوسیدم ..بغلش کردم . طوری رفتارکردم که احساس دلتنگی نکنه .. که وقتی واسه دخترش اشک می ریزه حس نکنه که اونو که دخترشو فراموش کردم .. بهش گفتم بابا تو همیشه بابای منی .. همیشه برام محترمی .. هیچوقت تو و مامانو فراموش نمی کنم .. شادی و آرامش و لذت رو در چهره پدر زن و مادرزنم حس می کردم .. اشک توی چشای همه مون حلقه زده بود . از پدر زنم خواستم واسه بابام دعا کنه ... باتمام وجودم بغلش کردم .. آرامش خاصی داشتم . لبخند رضایت خدا رو در اون لحظات می دیدم ..حسش می کردم . خدا توی قلبم بود .. دروجودم بود با من بود .. دقایق آخر دوشنبه هم سپری می شد.. چند دقیقه ای مونده بود به روز پدر , روز تولد حضرت علی .. هنوز پامو به خونه نذاشته بودم که خواهرم زنگ زد .. با گریه و ناله و ترس که بیا بابا یه جوریه .. انگاری داره می میره .. اون هیچوقت این جور آیه یاس نمی خوند از مرگ نمی گفت .. ولی بد جوری زار می زد . زنگ زدم برای امدادگر.. زاز زدم که زود تر بره .. به خواهرم گفتم نفوس بد نزن .. انرزی منفی نده .. خودمو رسوندم اون جا .آمبولانس دم در بود .. رفتم بالا ... شرایط پدر خیلی بد بود .. به ناگهان لحظات مرگ همسرمو به یاد آوردم .. چه زاری می زدم . حالا امدادگر مشغول بود . کارشو بلد بود ..روز پدر در شبی سخت و تیره از راه رسیده بود اول سه شنبه 22 فروردین 96 بود..سکوت عجیبی براون فضا حاکم بود . می ترسیدم چیزی بپرسم .. با استرس و بیم و امید به دستان و حرکات امدادگر نگاه می کردم . از کنارپدر دور شدم ... خدایا این دلخوشی رو دیگه ازم نگیر .. بذار آرام جانم , روح و روانم بازم بامن بمونه ..هنوز زوده همیشه زوده که پدر بره ... خدایا ....کمکم کن . به ناگهان دیدم که ملافه ای سفید روی پدر انداخته شد . امدادگر شروع کرد به دلداری دادن به ما .. که شما هر کاری کردید . زحمت کشیدید .. دیگه هیچی حالیم نبود .. می دونستم معجزه ای نمیشه ولی انگار به خدا التماس می کردم که یه معجزه ای بفرسته پدرمو زنده کنه عشقمو زنده کنه هستی منو زنده کنه .. دیگه تموم شده بود ... سرم گیج می رفت . بی اختیار اشک می ریختم .. به صدای بلند .. آن قدر اشک ریختم که دیگه صورتم کاملا خیس شده بود . نمی تونستم در اون فضا باشم ... هرکاری کردند جلومو بگیرن نتونستن . برای دقایقی از خونه رفتم بیرون ... باد سردی می وزید . نم نم باران بهاری هم تن داغمو خنک نمی کرد . این هدیه من در روز پدربود ؟ پدرم زنده نموند تاهدیه شو بگیره . اون رفت سوی خدا .. اون تنهام گذاشت . باورم نمی شد که دیگه نمی بینمش .. دیگه صدای خنده هاشو نمی شنوم . درکوچه پس کوچه های تاریک نیمه شب قدم می زدم . دیگه ازاین باکی نداشتم که منو درحال گریستن ببینند . راه می رفتم و با هق هق و گریه لحظاتو سپری می کردم .. خدایا من که حتی یک اوف بهش نگفته بودم .. خدایا ! من که می خواستم اونو از این پهلو به اون پهلو کنم طوری رفتار می کردم که بهش فشار نیاد حتی وقتی می دونستم خوابه و حسی نداره یا بعضی وقتا ممکنه دردو حس نکنه بازم با احترام باهاش برخوردمی کردم .. پدر تو حالا همه چی رو می دونی می دونی که دروغ نمیگم .. می دونی که حاضر بودم بنده و برده تو باشم تا بیشتر و بیشتر زنده بمونی .. چرا رفتی ؟ خدایا چرا کمکم نکردی ؟ چرا باید از هر طرف بدبیارم ؟ حالا روح پدرداره به همه جا سر می کشه . حالا جواب خواهرمو چی بدم ؟ وقتی ازم می پرسید به نظرت بابا خوب میشه ؟ و منم می گفتم آره فقط چند ماه می کشه ... واقعا زندگی چه بی ارزشه .. مثل ساختمان پلاسکو می مونه که با اون همه عظمتش در ظرف چند لحظه با خاک یکسان میشه . نیمساعتی رو درکوچه پس کوچه ها راه می رفتم و با خدا و پدرم راز و نیاز می کردم . حلالیت می خواستم .. همش می گفتم خدایا خودت شاهدی که من هرگز از درخدمت پدربودن ننالیدم . خدایا چرا نا امیدمون کردی ؟ حتی خواهرم با عشق و با امید بدن پدر رو با لوسیون بچه تمیز می کرد .. دهنشو با محلول می شست .. منم ریشاشو می تراشیدم . همه با جان و دل واسش می دویدیم . پدرعزت من بود , آبروی من بود , جلال وشوکت من بود همه چیز من بود بزرگ من بود .. عزیزمن بود .. من و مادر و خواهرم مات و مبهوت به هم نگاه می کردیم . تمام زحماتمون باد هوا شده بود . روز پدر بود ... بیشترا خودشونو برای جشن و شادی آماده می کردند و ما باید آماده می شدیم تا پدررو به دست خاک سرد بسپاریم . باورمون نمی شد .. نمی تونستم دلشو نداشتم به جسد ملافه بر سر پدرنگاه کنم . خدایا ! ازبس غذای غم رو تند و تند بهم چشوندی دیگه حسابی ترش کردم .. یه خورده دست نگه دار ..منم آدمم دیگه ...ساعتها درسکوت گذشت .. کمی خوابیدم .. اونم واسه این که انرژی داشته باشم که چند ساعت دوندگی کنم برای به خاکسپاری پدر .. چه عذاب و دنگ و فنگی داره واسه بازماندگان از زمان مرگ عزیزشون تا تا لحظه به خاک سپردنشون .. آدم همش غصه می خوره که چرا وقت غصه خوردنو ازش می گیرن ..دنبال گواهی دفن وقبر وکفن و خیلی چیزای دیگه رفتن .. شاید مرگ یه نعمتی باشه که آدم تا خودش نمیره متوجهش نشه .. نویسنده ..ایرانی


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر