ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 223

دیگه می دونستم مثل گذشته نازنین  جواب پیامهای منو نمیده . اون همه بدی در حق من کرده بود .. گذاشته رفته بود . کلی دروغ پشت سر من گفته بود .. در گوگل پلاس با آیدی نازنین ام 6192 مطالبشو منتشر می کرد و منو به یاد این  مینداخت که بار ها و بار ها گفته بود که اصلا وقت نداره فلان کار رو بکنه .. فرصت نداره بهمان کار رو انجام بده .. بچه رو می بره مدرسه ..مراقب باباشه و از این حرفا . به این فکر می کردم که حالا واکنش افرادی مثل ماهان و نازیلا چی می تونه باشه . حتما اونا هم دیگه به این موضوع پی بردند . حتی اگه  نازنین خالی بندی هایی هم  کرده باشه دیگه کاملا متوجه  شده ان که یک کاسه ای زیر نیم کاسه بوده والکی کسی رو محکوم نمی کنن . اون باید خیلی زود تر از اینا به حقش می رسید . اما می دونستم با این سیستم و روحیه ای که داره هر جوری که شده می خواد زهرشو بریزه ..باید حواسمو جفت می کردم .  اون با همه کارهای پلیدش ازم انتظار همچین کاری رو نداشت .. و می دونستم دلش رضا نمیده که بیاد و بازم با من باشه .. دنیای من و اون از هم خیلی فاصله گرفته بود . انگار نمی خواستم باور کنم . نمی خواستم باور کنم که اون رفته و دیگه بر نمی گرده . حتی پیدا کردن چرای اون یعنی این که چرا  رفته هم نمی تونسته دردی رو دوا کنه . بالاخره اون رفته بود . رفته بود و منو با دنیایی از درد تنها گذاشته بود . معلوم نبود روز ها چه جوری می گذرن . از نازنین خبری نبود . یواش یواش می رسیدیم به سالگرد رفتن نازنین .. یک سال به اندازه صد سال گذشت . در این یک سال جرقه های امید خاموش و روشن می شدند . گاه دلم به این خوش بود که اگه نازنین مال من نشده مال کس دیگه ای هم نشده .. ولی یواش یواش گذشت زمان باعث ترسم می شد . گاه خواب خانوم مرحوممو می دیدم . اون بیشتر به خواب پسر بزرگم میومد . یکی از روز های آخر دیماه 95 وقتی که رفتیم خونه پدرم  پسربزرگم خیلی غمگین و گرفته بود .  می خواست با بابا بزرگش مصاحبه کنه .. گفتیم پسر بیا بشینیم دوستانه با هم ورق بازی کنیم و دستمونو خراب نکن ولی انگار اون روز این مصاحبه براش اهمیت بیشتری داشت .. دو سه روز بعد اعتراف کرد که خوابی دیده که مادر میاد و پدر بزرگو سوار ماشینش می کنه و می بره .. همه مون گفتیم خیره .. ولی نگران بودیم . امید وار بودیم اتفاق خاصی نیفته . چهارم بهمن ماه نود و پنج سالگرد روز شوم و سیاهی بود که نازنین آخرین نمایش قبل از وداعشو اجرا کرده بود . چه روز بدی بود اون روز .. دیگه نمی دونستم این روز در سال 95 شوم بودنو به اوج می رسونه . پدر مهربانم که خیلی چیزا رو از او دارم ... چهارم بهمن در یک دوشنبه بد اون به کما رفت .. دچار ورم و خونریزی مغزی شده بود . حالا معلوم نبود سرش به جایی خورده بود که به مرور زمان در اثر پارکی رگ کناری , خون به کورتکس مغزش رسیده یا تورم باعث پارگی رگ اصلیش شده در هر حال بیهوش بود .. سی تی اسکن نشون دهنده خونریزی بسیار در قسمت چپ سرش بود .. با این حال غیر از دست راستش بقیه قسمتهای بدنش حرکت داشت . خیلی دلم می خواست همون روز بیدارشه . پزشکان گفتند شرایط سنی اون طوری نیست که با تزریق آمپول خونهای داخل مغزشو پخش کنن .. باید به حال خودش بمونه تا جذب شه . اونو بردن به آی سی یو .. من و مادر و خواهرم دیگه کارمون شده بود پیگیری کار های اون .. سنش کمی بالا بود و این که بتونه مثل سابق شه احتمالش ضعیف بود ..ولی من باورم نمی شد که پدر مهربانم به این وضعیت دچار شده باشه ... همش از این می گفت که همه هم دوره های من رفتند و مردند و من و یک نفر دیگه موندیم . هی بهش می گفتیم پدر جان این قدر نگو ..این قدر نگو ..مگه گوش می کرد ؟...ادامه دارد ... نویسنده ..ایرانی


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر