آسمان دیشب تیره و تار بود .. مثل آسمان دل من بود . من و خدا با هم کمی قدم زدیم . ازکوچه پس کوچه های پاییز گذشتیم . هوا کمی ملایم بود . اون سوز چند روز قبل رو نداشت . نمی دونم چرا هروقت که می خوام خدا رو حس کنم اونو خیلی راحت حس می کنم . به نظر من واسه حس کردن اونی که ما رو آفریده نیازی نیست که از هفت خان بگذریم و از این منزل به اون منزل بریم . خدا همین جاست . در کنار ما , در قلب ما , دروجود ما . همیشه با ماست . خیلی ساده تر از آن چه که می پنداریم در وجود ماست درکنار ماست با ما و برای ماست . اگر از او آرامش بخواهیم به ما می دهد .. اگر در جستجوی خوشبختی باشیم به ما نشانش می دهد .
من خدا نیستم , هیچکس خدا نیست اما خود خدا گفته که مرا از روح خود آفریده .. از همان جنس که بتوانم احساسش کنم . حتی لمسش کنم آن لمس ناشدنی را .. او را ببینم آن نادیدنی را ..
می اندیشم پس هستم . و خدا هم می اندیشد . اوچگونه می تواند به همه بیندیشد ؟! او کیست که همراه من و همراه توست ؟! مهم نیست که او کیست ؟ مهم این است که هست .. مهم این است که مهربان است ..مهم این است که دوست من است و دوست تو ..
و من با خدا درکوچه پس کوچه های پاییز قدم می زدم . چراغهای روش دبستان دخترانه و فضای آرام محوطه اش مرا به یاد دبستانم انداخت . خیلی سالها از آن روز ها گذشته . بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شدم . انگار هنوز همان بچه ام . چقدر خوشحال می شدم که بزرگتر می شدم . اصلا به این روز ها فکر نمی کردم . آن روز ها به این هم فکر نمی کردم که خدا در وجود من است و با من است . اوبا من بود و من احساسش نمی کردم . شاید هم متوجه بودم که یکی با من است اما نمی دانستم که او خداست . اون وقتا که از کوچه پس کوچه های تاریک می گذشتم و دل کوچولوی من از ترس به شدت می تپید شاید این خدا بود که منو به روشنی می رسوند .
خدایا امروز هم دلم گرفته . من هنوز همون کوچولوی دیروزم . این بار دیگه این کوچه تاریک نیست که آزارم میده . شهر تاریک , دنیای تاریک , آدمهای تاریک دارن شکنجه ام میدن . دلم می خواد همیشه با تو باشم خداجون .. در خواب و در بیداری , در غم و شادی , در عزا و عروسی , همه جا , همه جا . تو را یاد کنم تو را که می دانی صلاح مرا .
اون وقت شب دلم هوس جنگلو کرده بود . یاد سالها پیش افتاده بودم که اوایل پاییز رفته بودم به خد مت و سیاه کردن دفتر خاطراتمو شروع کرده بودم . اون روزا این قدر جدی به مرگ و وداع با زندگی فکر نمی کردم . هرچند از دست کومله ها و دموکرات ها در امان نبودم ولی با یه حس قشنگی به فردا فکرمی کردم . اما حالا حتی زیبایی های زندگی منو به این فکر نمیندازه که مردنی نیستم .
من همون کودک دیروزم .. همونی که از دروغ گفتن بدش میومد و شاید هم می ترسید همونی که واسه مورچه ها و پرنده ها دون می پاشید و به سگ و گربه غذا می داد .
چقدر کوچه های پاییز آروم بود ! گوشیمو از جیبم در آوردم . حس کردم اونم از سکوت خسته شده به یاد خاطراتش افتاده . دلم می خواست مثل ابر ,جای ابر ببارم . زمین ترشده بود . یه حس بهاری بود .. هرچند بهار امسال مثل یه زمستون بود برام . با همه اینا بهارو خیلی بیشتر از پاییز دوست دارم . نمی دونم خدا بهم گفت یا خودم خواستم که رفتم به یکی از ساختمونای نیمه کاره ای که فقط اسکلت سازی شده بود ... یه گوشه ای و توی تاریکی پنهون شدم و در حالی که به آسمون تیره و تار و سپید نگاه می کردم به آرومی و گاه با هق هق اشک می ریختم . انگار خدا هم کمکم می کرد . اشک می ریختم به خاطر اون چیزایی که سال گذشته داشتم و حالا ندارم .. گریه می کردم از دست آدمهایی که با دلی کور حس می کنن که دارن دنیا رو می بینن , از دست آدمهایی که امروز یه حرفی می زنن و فردا یادشون میره , از دست آدمهایی که بویی از عشق و احساس نبردن . از دست دروغگوهایی که بدون دروغ نفس نمی کشن . از دست آدمایی که قولاشون یادشون میره و برای وفا و وفای به عهد ارزشی قائل نیستن . سرمو به دیوار تکیه داده از پنجره باز بی در و شیشه , آسمون پاییزو نگاه می کردم . قطرات اشک گونه هامو قلقلک و نوازش می داد . حس کردم یه چیزی ازدرون صدام می زنه ..میگه پاشو .. حالا آروم شدی دیگه بسه . قرار نیست که آدم هرچی رو که توی دنیا داره همیشه داشته باشه . این جسمی رو هم که دور جون توست یه روزی دورازجون تومیشه , یه روزی باید بذاری و بری . تو مالک چیزی نیستی که اونو از دست بدی ای انسان ! حداقل قدر این چیزایی رو که داری بدون ... این چیزایی که به امانت دست توست . پاشو .. پاشو برو خونه ات ... دیر یا زود همه مون می میریم .. عیبی نداره .. بذار آدما خیلی چیزا رو انکار کنن .. بذار بازم دروغ بشنوی ..بازم دورت بزنن .. آخرش به کجا می رسن یه روزی همه مون می رسیم به یه جا .
از اون ساختمون اومدم بیرون . سبکبال سمت خونه رفتم ...
با این که می دونم خدا در تمام وجودمه ولی نمی دونم چرا اونو بیشتر در پهلوی راستم حس می کنم ... یه نگاهی به پهلوی راستم انداخته و گفتم ممنونم خدا جونم امروزم داره می گذره فردا هم آرومم می کنی ؟ ... پایان ... نویسنده ... ایرانی
من خدا نیستم , هیچکس خدا نیست اما خود خدا گفته که مرا از روح خود آفریده .. از همان جنس که بتوانم احساسش کنم . حتی لمسش کنم آن لمس ناشدنی را .. او را ببینم آن نادیدنی را ..
می اندیشم پس هستم . و خدا هم می اندیشد . اوچگونه می تواند به همه بیندیشد ؟! او کیست که همراه من و همراه توست ؟! مهم نیست که او کیست ؟ مهم این است که هست .. مهم این است که مهربان است ..مهم این است که دوست من است و دوست تو ..
و من با خدا درکوچه پس کوچه های پاییز قدم می زدم . چراغهای روش دبستان دخترانه و فضای آرام محوطه اش مرا به یاد دبستانم انداخت . خیلی سالها از آن روز ها گذشته . بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شدم . انگار هنوز همان بچه ام . چقدر خوشحال می شدم که بزرگتر می شدم . اصلا به این روز ها فکر نمی کردم . آن روز ها به این هم فکر نمی کردم که خدا در وجود من است و با من است . اوبا من بود و من احساسش نمی کردم . شاید هم متوجه بودم که یکی با من است اما نمی دانستم که او خداست . اون وقتا که از کوچه پس کوچه های تاریک می گذشتم و دل کوچولوی من از ترس به شدت می تپید شاید این خدا بود که منو به روشنی می رسوند .
خدایا امروز هم دلم گرفته . من هنوز همون کوچولوی دیروزم . این بار دیگه این کوچه تاریک نیست که آزارم میده . شهر تاریک , دنیای تاریک , آدمهای تاریک دارن شکنجه ام میدن . دلم می خواد همیشه با تو باشم خداجون .. در خواب و در بیداری , در غم و شادی , در عزا و عروسی , همه جا , همه جا . تو را یاد کنم تو را که می دانی صلاح مرا .
اون وقت شب دلم هوس جنگلو کرده بود . یاد سالها پیش افتاده بودم که اوایل پاییز رفته بودم به خد مت و سیاه کردن دفتر خاطراتمو شروع کرده بودم . اون روزا این قدر جدی به مرگ و وداع با زندگی فکر نمی کردم . هرچند از دست کومله ها و دموکرات ها در امان نبودم ولی با یه حس قشنگی به فردا فکرمی کردم . اما حالا حتی زیبایی های زندگی منو به این فکر نمیندازه که مردنی نیستم .
من همون کودک دیروزم .. همونی که از دروغ گفتن بدش میومد و شاید هم می ترسید همونی که واسه مورچه ها و پرنده ها دون می پاشید و به سگ و گربه غذا می داد .
چقدر کوچه های پاییز آروم بود ! گوشیمو از جیبم در آوردم . حس کردم اونم از سکوت خسته شده به یاد خاطراتش افتاده . دلم می خواست مثل ابر ,جای ابر ببارم . زمین ترشده بود . یه حس بهاری بود .. هرچند بهار امسال مثل یه زمستون بود برام . با همه اینا بهارو خیلی بیشتر از پاییز دوست دارم . نمی دونم خدا بهم گفت یا خودم خواستم که رفتم به یکی از ساختمونای نیمه کاره ای که فقط اسکلت سازی شده بود ... یه گوشه ای و توی تاریکی پنهون شدم و در حالی که به آسمون تیره و تار و سپید نگاه می کردم به آرومی و گاه با هق هق اشک می ریختم . انگار خدا هم کمکم می کرد . اشک می ریختم به خاطر اون چیزایی که سال گذشته داشتم و حالا ندارم .. گریه می کردم از دست آدمهایی که با دلی کور حس می کنن که دارن دنیا رو می بینن , از دست آدمهایی که امروز یه حرفی می زنن و فردا یادشون میره , از دست آدمهایی که بویی از عشق و احساس نبردن . از دست دروغگوهایی که بدون دروغ نفس نمی کشن . از دست آدمایی که قولاشون یادشون میره و برای وفا و وفای به عهد ارزشی قائل نیستن . سرمو به دیوار تکیه داده از پنجره باز بی در و شیشه , آسمون پاییزو نگاه می کردم . قطرات اشک گونه هامو قلقلک و نوازش می داد . حس کردم یه چیزی ازدرون صدام می زنه ..میگه پاشو .. حالا آروم شدی دیگه بسه . قرار نیست که آدم هرچی رو که توی دنیا داره همیشه داشته باشه . این جسمی رو هم که دور جون توست یه روزی دورازجون تومیشه , یه روزی باید بذاری و بری . تو مالک چیزی نیستی که اونو از دست بدی ای انسان ! حداقل قدر این چیزایی رو که داری بدون ... این چیزایی که به امانت دست توست . پاشو .. پاشو برو خونه ات ... دیر یا زود همه مون می میریم .. عیبی نداره .. بذار آدما خیلی چیزا رو انکار کنن .. بذار بازم دروغ بشنوی ..بازم دورت بزنن .. آخرش به کجا می رسن یه روزی همه مون می رسیم به یه جا .
از اون ساختمون اومدم بیرون . سبکبال سمت خونه رفتم ...
با این که می دونم خدا در تمام وجودمه ولی نمی دونم چرا اونو بیشتر در پهلوی راستم حس می کنم ... یه نگاهی به پهلوی راستم انداخته و گفتم ممنونم خدا جونم امروزم داره می گذره فردا هم آرومم می کنی ؟ ... پایان ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر