می گریزم از تو و تو نمی دانی . تو دیگر قصه عشق ما را نمی خوانی . چه آرام می گریزم ! آهسته آهسته .. پاورچین پاورچین . آن چنان که صدای پای مرا روی ابر ها احساس نکنی .. حتی سرت را بر نمی گردانی تا ببینی که من چه می کنم ! می گریزم از تو آرام تر از همیشه . آن رفتنی که دیگر بازگشتی ندارد .
می گریزم از تو و شاید از زندگی . دیگر صدای ناله های مرا نخواهی شنید . امروز دیگر کسی حسرت نبودنم را نخواهد خورد . امروز دیگر کسی برای اندوهم مرثیه نخواهد خواند . من امروز با اشکهای آسمان می گریم . چشمانم را می شوید ولی قلب چرکین و زخمی مرا چه خواهد شست ؟! ببارید ای ابر ها ! سینه خود را می شکافم تا غمهای مرا بشوئید .. تا راز های مرا بشوئید .
می گریزم از تو ..می لرزم .. چه کسی با من از مرگ می خواند . ای برزخی ها ! ای آنانی که با من تا دیروز در این دنیای پست وآلوده بوده اید .. با من از شیرینی مرگ بگوئید . ای که آرامش را با تمام وجود احساس می کنید . به من بگویید سرزمین خوشبختی کجاست ؟ آن جا که دیگر اندیشه ها راه به جایی نبرند ؟! آن جا که وفا را به بهای هوس نفروشند ؟ آن جا که کینه به دلها راه نمی یابد ؟
ای برزخی ها ! مرا با خود ببرید ..
ای برزخی ها ! می لرزم ولی نمی ترسم . مرا به آن جا ببرید که سرما و گرمایش را احساس نکنم . مرا به آن جا ببرید که قصه های عشق فرجامی تلخ نداشته باشد .
می گریزم از تو .. از تو که برزخی روی زمینی .. مرا به آن جا ببر که گرمای دوزخ گرمم گرداند .. خسته ام از دنیای سرد و بی روح .. خسته ام از امروزی که به انتها نمی رسد . پایان امروز کجاست ؟ می خواهم به سر زمین آرامش بروم . می خواهم به آخر امروز برسم .. می خواهم که دیگر خورشید مرا نسوزاند .. دلهای سنگی , روح شیشه ایم را نشکند ..
می گریزم از تو تا به فردا برسم . تا به آن جا که دیگر حسرت گذشته ها آزارم ندهد .
می گریزم از تو تا دیگر از تو چیزی نخواهم . تا دیگر صدای ناله های مرا نشنوی .
می گریزم از تو تا احساس نکنی کاسه تهی عشقمان را به سوی توگرفته ام .
می گریزم ازتو ..می دانم که صدایم رانخواهی کرد .. آخر تو مدتهاست که از من گریخته ای . حتی اگر به عقب بنگری مرا نخواهی دید .. حتی زوزه های طوفان عشق , نغمه های عاشقانه مرا به گوش تو نخواهد رساند . چقدر زمین خدا سرد است ! چقدر دلهای بی کینه پردرداست !
ای برزخی های برزخ ! با من از دنیای شیرین خود بگوئید . خسته شده ام از آدمیان مرموزی که حتی خود را باور ندارند و همه را پیچیده می بینند ..
خسته ام از دورنگی ها , خسته ام از دروغ ها , نیرنگ ها , خسته از قضاوتهای بیجا ... خسته از عهد شکنی ها .. می گریزم از تو و تو احساس خواهی کرد این گریختن را ... من به آرامش خواهم رسید .. نمی دانم تو به کجا خواهی رسید؟.پایان ...نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر