من آن مرده ای هستم که نمی تواند درسوگ خود مرثیه بخواند ..
من آن قربانی عشقم که نباید از سوختن و خاک شدن بسراید .
دیگر چه کسی اشکهایم را خواهد سترد و مرا به مهمانی خورشید خواهد برد ؟! دیگر چه کسی با من از مرگ افسانه های تلخ خواهد خواند ؟! آخر ندانستم گناه من چیست ! چه غریبانه آمده چه غریبانه می روم ! کسی به استقبالم نیامده کسی بدرقه ام نخواهد کرد .
پنجه های عشق حنجره ام را می فشارد و پنجه های دیگرش قلبم را .. حتی صدای نفسهای خود را نمی شنوم و با لبخند به چهره زیبای عشق می نگرم . نمی داند که من از سوختن نمی ترسم من آن خورشیدی هستم که اگر بتابد به خاک سیاه خواهد نشست
من آن فریادی هستم که دیگر سکوت غمها را نمی شکند .
من آن مرد تنهای شبم که حتی ستاره ها نگاهش نمی کنند .
من آن آسمانی هستم که ستاره ای ندارد .
من آن پرنده اسیرقفس زندانی سیاهچالی هستم که حتی از پشت میله ها هم نمی تواند سرزمین آزادی را ببیند .
من آن نابینایی هستم که چهره خود را همان گونه می بیند که سالها پیش می دیده است من آن پنجره بسته غروبم که نمی توان بازش کرد .
من صدای خاموش آفتابم همان که پشت ابر های شب پنهان می گردد و به امید فردایی دیگر می نشیند .
من آن دلقکی هستم که به کار هایش نمی خندند .
من آن مرد گمشده در بادی هستم که ازطوفان نمی ترسد ..
من آن موجی هستم که بعد ازوصال به معشوق به پایان دنیایش رسیده است .
من آن بارانم که اشک چکیده برگهای تکیده خزان را نمی بیند .
من آن برگ خزانم که هنوز به امید سبز شدن خود را به آغوش آب می سپارد ...
من آن آشیانه تنهای پرستوهای عاشقم که به انتظار بهار نشسته است .
من آن فریاد شکسته در گلویی هستم که بغضم را شکسته است .
من آن دیوانه ای هستم که اگر عاقلی به دستم جام زهر بدهد عاقل نمی گردم .
من آن گل پرپرشده ای هستم که با دستهای توکاشته شده ام .
من آن بتی هستم که تو مرا ساخته ای و شکسته ای ..
من آن قربانی عشقم که هیچکس اجازه ندارد و نباید صدای شهادت مرا بشنود ..
من مرد تنهای روز ها و شبهای غمم .
من صدای فریاد کوه خاموشم که رگبار ها بر من باریدن گرفته اما سینه پردرد مرا نمی شوید .
من آن مجنونی هستم که وقتی به انتهای بیابان امیدش برسد حتی سایه لیلی را نخواهد دید ..
من آن محکومی هستم که باید لبهایم را بدوزم و با درد و آتش درونم بسوزم .
من آنم که باران محبتم را نثار تو می سازم اما به وقت تشنگی دریغ ازقطره ای آب ! من آن عاشقی هستم که عشق را به بازی نمی گیرد اما بازیگران عشق او را به بازی می گیرند ..
من آنم که نمی دانم با که بد کرده ام ؟
من آنم که دلم برای قلب شکسته ام می سوزد .. هیچکس دستهای مرا رها نمی کند , آخرکسی دستهای مرا نگرفته است .
من آن سوخته دلی هستم که با طناب وفا به دارش آویخته اند و عاشقی درسوگ او نمی گرید .
من آن گریزان از زندگی هستم که حتی مرگ هم ازاو می گریزد .
مرا از چه می ترسانی ای قاصد نابودی ! مگر بالاتر ازسیاهی رنگیست ؟! مگر برای من , تلخ تر ازفاصله ها , شیرینی دیگری هم هست ؟!
من کیستم ؟ عروسک کودک عشق ؟!یا عروسک عشق یک کودک ؟!
تو را در سایه های خیال دیده ام که ازمن دور شده ای هرچند در خیال مهتاب نشسته ام تا که شاید یک بار دیگر رویای شب عشق را ببینم .
من آنم که هیچکس اشکهای مرا نمی بیند.
من آنم که هرشب ازچشمانم ستاره می بارد و با خواب ستارگان به خواب می روم .. من آنم که هنوز در انتظار نشسته ام ..
نمی دانم مرگ زود تر می آید یا تو زود تر می آیی .. هرکدامتان بیائید خوشبخت خواهم شد , هرکدامتان بیایید خوشبخت خواهم شد ... پایان ...نویسنده .... ایرانی
من آن قربانی عشقم که نباید از سوختن و خاک شدن بسراید .
دیگر چه کسی اشکهایم را خواهد سترد و مرا به مهمانی خورشید خواهد برد ؟! دیگر چه کسی با من از مرگ افسانه های تلخ خواهد خواند ؟! آخر ندانستم گناه من چیست ! چه غریبانه آمده چه غریبانه می روم ! کسی به استقبالم نیامده کسی بدرقه ام نخواهد کرد .
پنجه های عشق حنجره ام را می فشارد و پنجه های دیگرش قلبم را .. حتی صدای نفسهای خود را نمی شنوم و با لبخند به چهره زیبای عشق می نگرم . نمی داند که من از سوختن نمی ترسم من آن خورشیدی هستم که اگر بتابد به خاک سیاه خواهد نشست
من آن فریادی هستم که دیگر سکوت غمها را نمی شکند .
من آن مرد تنهای شبم که حتی ستاره ها نگاهش نمی کنند .
من آن آسمانی هستم که ستاره ای ندارد .
من آن پرنده اسیرقفس زندانی سیاهچالی هستم که حتی از پشت میله ها هم نمی تواند سرزمین آزادی را ببیند .
من آن نابینایی هستم که چهره خود را همان گونه می بیند که سالها پیش می دیده است من آن پنجره بسته غروبم که نمی توان بازش کرد .
من صدای خاموش آفتابم همان که پشت ابر های شب پنهان می گردد و به امید فردایی دیگر می نشیند .
من آن دلقکی هستم که به کار هایش نمی خندند .
من آن مرد گمشده در بادی هستم که ازطوفان نمی ترسد ..
من آن موجی هستم که بعد ازوصال به معشوق به پایان دنیایش رسیده است .
من آن بارانم که اشک چکیده برگهای تکیده خزان را نمی بیند .
من آن برگ خزانم که هنوز به امید سبز شدن خود را به آغوش آب می سپارد ...
من آن آشیانه تنهای پرستوهای عاشقم که به انتظار بهار نشسته است .
من آن فریاد شکسته در گلویی هستم که بغضم را شکسته است .
من آن دیوانه ای هستم که اگر عاقلی به دستم جام زهر بدهد عاقل نمی گردم .
من آن گل پرپرشده ای هستم که با دستهای توکاشته شده ام .
من آن بتی هستم که تو مرا ساخته ای و شکسته ای ..
من آن قربانی عشقم که هیچکس اجازه ندارد و نباید صدای شهادت مرا بشنود ..
من مرد تنهای روز ها و شبهای غمم .
من صدای فریاد کوه خاموشم که رگبار ها بر من باریدن گرفته اما سینه پردرد مرا نمی شوید .
من آن مجنونی هستم که وقتی به انتهای بیابان امیدش برسد حتی سایه لیلی را نخواهد دید ..
من آن محکومی هستم که باید لبهایم را بدوزم و با درد و آتش درونم بسوزم .
من آنم که باران محبتم را نثار تو می سازم اما به وقت تشنگی دریغ ازقطره ای آب ! من آن عاشقی هستم که عشق را به بازی نمی گیرد اما بازیگران عشق او را به بازی می گیرند ..
من آنم که نمی دانم با که بد کرده ام ؟
من آنم که دلم برای قلب شکسته ام می سوزد .. هیچکس دستهای مرا رها نمی کند , آخرکسی دستهای مرا نگرفته است .
من آن سوخته دلی هستم که با طناب وفا به دارش آویخته اند و عاشقی درسوگ او نمی گرید .
من آن گریزان از زندگی هستم که حتی مرگ هم ازاو می گریزد .
مرا از چه می ترسانی ای قاصد نابودی ! مگر بالاتر ازسیاهی رنگیست ؟! مگر برای من , تلخ تر ازفاصله ها , شیرینی دیگری هم هست ؟!
من کیستم ؟ عروسک کودک عشق ؟!یا عروسک عشق یک کودک ؟!
تو را در سایه های خیال دیده ام که ازمن دور شده ای هرچند در خیال مهتاب نشسته ام تا که شاید یک بار دیگر رویای شب عشق را ببینم .
من آنم که هیچکس اشکهای مرا نمی بیند.
من آنم که هرشب ازچشمانم ستاره می بارد و با خواب ستارگان به خواب می روم .. من آنم که هنوز در انتظار نشسته ام ..
نمی دانم مرگ زود تر می آید یا تو زود تر می آیی .. هرکدامتان بیائید خوشبخت خواهم شد , هرکدامتان بیایید خوشبخت خواهم شد ... پایان ...نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر