به کجا می روی ؟ مگرنگفتی که راهمان یکیست ؟ دیگر نای ناله ای ندارم ای همسفر ! خسته ام . خسته از باید ها و نباید ها .. خسته از این که دیگران بگویند چه کنم چه نکنم .. مگر نمی گفتی که راهمان یکیست ؟
اینک به کجا رفته ای ؟ حتی سایه های تو را , سایه های خیال را هم نمی بینم . جز درد و اندوه همسفری ندارم . گفته بودی که با من می آیی .. گفته بودی که با تو بیایم .
به کجا می روی ؟ به کجا رفته ای ؟ مرا بمیران . دیگر از مردن خسته شده ام . تاب و توانی ندارم . دیگر حتی نمی دانم که قلبم برای چه می تپد ؟! من خسته ام . کسی به حال من دل نمی سوزاند . کسی مرا با خود بر فراز ابر های خوشبختی نمی برد . من در زمین بد بختی مانده ام . کسی با من کتاب بی انتهای عشق را تا به انتها نمی خواند به کجا می روی ؟ مرا با باور های به باد فنا رفته ام تنها نگذار . و من غرق در برکه غم به آواز پرندگان شب دل می سپارم . نمی دانم آن ها برای چه می خوانند ؟! شاید چون من گمشده ای دارند . چه تلخ است پرده کشیدن بر واقعیتی شیرین تا شیرینی زندگی عزیزی را تلخ نگردانی !
به کجا می روی ؟ ای آن که می خواستی تا آخرین نفس در کنارم بمانی . دیگر توانی ندارم . وقتی ابر چشمانم به کناری می رود باران ستاره بر گونه هایم جاری می گردد . کسی در باران من غرق نمی گردد . تنها من هستم و اشکهایم .. تنها من هستم و دنیای نا امیدی هایم . من هستم و امید به بهاری که از راه نمی رسد . من هستم و اندوهی که چون خرچنگ بر جان من چنگ انداخته است .
به کجا می روی ؟ مگر اشکهای مرا نمی بینی ؟ مگر نمی بینی که چقدر دلتنگ تو شده ام ؟! می گویند اگر می خواهی دمی در خانه مرگ بیارامی پلکهایت را بر هم نه .. بخواب تا احساس کنی آرامش را .. اما دور از تو چگونه بیارامم ؟! بیهوده انتظار داشتم که قلبم را با خود ببری . و تو با قلب سنگی ات شیشه روحم را شکسته ای . چگونه می توانی بی من و دور از من باشی وقتی که لحظه هایت را پر کرده بودم ؟! من ایستاده ام . می دانم که بر نمی گردی . می دانم که دیگر دوستم نمی داری . به راهی نمی روم که تو از آن رفته باشی . نمی خواهم باور کنم که مرا از خود می رانی . از تو دور نمی شوم نمی خواهم جدایی را باور کنم . ایستاده ام . در دایره سرگردانی ایستاده ام هنوز نمی دانم تو کجایی ؟ شاید آن سوی کمان باشی .. شاید کنار من باشی .. تو را نمی بینم . بگو!...پاسخم را بده
به کجا می روی ؟ بگو به کجا رفته ای .. حتی نوشته هایم سرگردانند . حتی نمی دانم چه می گویم ! چگونه می گویم ! خواستی که دیگر به تو نیندیشم . خواستی که دیگر از تو ننویسم , خواستی که دیگر از تو نگویم .. همه اینها را توانسته ام اما هرگز نخواهم توانست و نمی خواهم که تو را از قلبم بیرون کنم ..
به کجا می روی که تو در قلب منی .. تو خود نمی دانی اما تو را در قلب خویش جای داده ام و هرگز از آن نخواهم راند ... پایان ...نویسنده ... ایرانی
اینک به کجا رفته ای ؟ حتی سایه های تو را , سایه های خیال را هم نمی بینم . جز درد و اندوه همسفری ندارم . گفته بودی که با من می آیی .. گفته بودی که با تو بیایم .
به کجا می روی ؟ به کجا رفته ای ؟ مرا بمیران . دیگر از مردن خسته شده ام . تاب و توانی ندارم . دیگر حتی نمی دانم که قلبم برای چه می تپد ؟! من خسته ام . کسی به حال من دل نمی سوزاند . کسی مرا با خود بر فراز ابر های خوشبختی نمی برد . من در زمین بد بختی مانده ام . کسی با من کتاب بی انتهای عشق را تا به انتها نمی خواند به کجا می روی ؟ مرا با باور های به باد فنا رفته ام تنها نگذار . و من غرق در برکه غم به آواز پرندگان شب دل می سپارم . نمی دانم آن ها برای چه می خوانند ؟! شاید چون من گمشده ای دارند . چه تلخ است پرده کشیدن بر واقعیتی شیرین تا شیرینی زندگی عزیزی را تلخ نگردانی !
به کجا می روی ؟ ای آن که می خواستی تا آخرین نفس در کنارم بمانی . دیگر توانی ندارم . وقتی ابر چشمانم به کناری می رود باران ستاره بر گونه هایم جاری می گردد . کسی در باران من غرق نمی گردد . تنها من هستم و اشکهایم .. تنها من هستم و دنیای نا امیدی هایم . من هستم و امید به بهاری که از راه نمی رسد . من هستم و اندوهی که چون خرچنگ بر جان من چنگ انداخته است .
به کجا می روی ؟ مگر اشکهای مرا نمی بینی ؟ مگر نمی بینی که چقدر دلتنگ تو شده ام ؟! می گویند اگر می خواهی دمی در خانه مرگ بیارامی پلکهایت را بر هم نه .. بخواب تا احساس کنی آرامش را .. اما دور از تو چگونه بیارامم ؟! بیهوده انتظار داشتم که قلبم را با خود ببری . و تو با قلب سنگی ات شیشه روحم را شکسته ای . چگونه می توانی بی من و دور از من باشی وقتی که لحظه هایت را پر کرده بودم ؟! من ایستاده ام . می دانم که بر نمی گردی . می دانم که دیگر دوستم نمی داری . به راهی نمی روم که تو از آن رفته باشی . نمی خواهم باور کنم که مرا از خود می رانی . از تو دور نمی شوم نمی خواهم جدایی را باور کنم . ایستاده ام . در دایره سرگردانی ایستاده ام هنوز نمی دانم تو کجایی ؟ شاید آن سوی کمان باشی .. شاید کنار من باشی .. تو را نمی بینم . بگو!...پاسخم را بده
به کجا می روی ؟ بگو به کجا رفته ای .. حتی نوشته هایم سرگردانند . حتی نمی دانم چه می گویم ! چگونه می گویم ! خواستی که دیگر به تو نیندیشم . خواستی که دیگر از تو ننویسم , خواستی که دیگر از تو نگویم .. همه اینها را توانسته ام اما هرگز نخواهم توانست و نمی خواهم که تو را از قلبم بیرون کنم ..
به کجا می روی که تو در قلب منی .. تو خود نمی دانی اما تو را در قلب خویش جای داده ام و هرگز از آن نخواهم راند ... پایان ...نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر