خیلی دلم می خواست بدونم چی شده و چرا ترانه این جور ناراحته . بد جوری رفته بود توی فکر . من نمی خواستم زیاد اونو سوال و جواب کنم . زندگی خصوصی خودش بود و شایدم دوست نداشت چیزی بهم بگه ولی نکنه قبل از من دوست پسر داشته و اون براش زنگ زده ؟
-ترانه حالت خوبه ؟
-بد نیستم .
-چیه ؟ انگار حالت خوش نیست . اگه کاری ازم ساخته هست بگو ..
-نه عشقم
-دوست نداری با هم باشیم . یعنی الان رو میگم ..
-نه عزیزم .. من عادت ندارم به خونواده دروغ بگم کمی سختمه . آخه فکر می کنن من با دخترا هستم توی خوابگاه .
دیگه چیزی بهش نگفتم . فقط شروع کردم به نوازشش .. انگشتامو لای موهاش فرو برده و وقتی به آرومی چشاشو می بست منم لذت می بردم و حس می کردم که دنیا در آغوش منه .
-کامی !
-چیه عزیزم . چرا ساکتی ؟ .. حرفتو ادامه نمیدی ؟
-قول میدی اگه یه وقتی بینمون حرفی شد یه چیزی پیش اومد حرفامو گوش کنی ؟ باورش کنی ؟
-آره بهت قول میدم .
-باور می کنی که دوستت دارم ؟ عاشقتم ؟
-اگه باور نمی کردم که حالا این جا نبودم .
-من تا آخرش با توام کامی . اینو بهت قول میدم . هیچی نمی تونه من و تو رو از هم جدا کنه ..
-چیه ترانه . داری این قدر با اضطراب حرف می زنی ؟ مگه واست خواستگار اومده ؟
-چی داری میگی ؟ کی منو قبول داره که بیاد خواستگاریم ؟ شوخیت گرفته ها ..
-ترانه من .. دختر خوشگل و جذاب . چرا دوستت نداشته باشن ؟! داری منو می تر سونی ها . اصلا طاقت از دست دادن تو رو ندارم . این که فکر کنم یه روزی یکی میاد و تو رو از چنگ من در میاره . آتیش می گیرم وقتی که حس می کنم تو در آغوش یکی دیگه باشی .
ترانه : فکرش منو می لرزونه . این که یه روزی به هم نرسیم . و اون وقت تو یکی دیگه رو با خودت بیاری این جا .
-به نظرت من همچین آدمی هستم ؟ که تنهات بذارم ؟ که به عشقمون پشت پا بزنم ؟ این روزا عشق شده یک بازیچه . دیگه مثل اون قدیما ارزش نداره .
ترانه : آره می دونم . تو اولش هم همینو نشون دادی . ولی نمی دونم چی شد عاشقم شدی ؟ یه دختر پولدار می خواستی که تامینت کنه . مفت بخوری و بخوابی . حالا مجبوری به خاطر من از صبح تا شب جون بکنی ...
-از این جون کندن خودم لذت می برم . به من زندگی میده ترانه . فکر نمی کردم یه روزی به این اندازه عاشق شم که جدایی از تو واسم حکم مرگو داشته باشه .
--بغلم بزن کامی .. منو ببوس . بگو دوستم داری .. بگو . می خوام اینو بازم حس کنم . می خوام بوی چمن های پاییزو حس کنم .. صدای گنجشکها رو , پرواز پرستو ها , می خوام دنیا رو حس کنم فردا رو حس کنم ... زندگی رو حس کنم .
-من و تو کنار همیم ... من بوی تن تو رو با هیچی توی این دنیا عوض نمی کنم . یه حسی بهم میده که فکر می کنم هیچوقت نمی میرم .
هر دومون حس می کردیم که از حرف زدن خسته شدیم . چشامونو بسته بودیم و لبامونو رو لبای هم حرکت می دادیم . ندونستیم چند دقیقه لبامون رو لبای هم بود .. با هم چشامونو باز کردیم و با هم به برگهای تکیده و خشک پاییز نگاه می کردیم . طبیعت پاییز با رنگهای گوناگونش خیلی زیبا به نظر می رسید .
ترانه : وقتی به طبیعت و آسمون نگاه می کنی چه حسی بهت دست میده ؟ چی می بینی ...
-راستش یه حس سردی و غم و شفافیتو در پاییز می بینم . انگار آسمون و هوا خاک و غباری نداره . ولی یه اندوهی همه جا حاکمه .. و در کنار تو می تونم با این غم کنار بیام . یه حس خوبی دارم از این که کنارمی .
ترانه : آره یواش یواش به عصر می رسیم . دلم می خواد توی بغلت گریه کنم . نمی دونم چرا غروبای پاییز دلم خیلی می گیره . حس می کنم منم مث پاییز مظلومم .
-حالا اینا به یه کنار .. میگم یه چند وقت دیگه باید بیاییم خواستگاری . فکر می کنی خونواده ات قبول کنن که تو رو بهم بدن ؟
-وقتی پای عشق و دوست داشتن در میون باشه هیشکی نمی تونه هیچ کاری بکنه یعنی مانع رسیدن من و تو به هم بشه . آدما همه شون دارن زندگی خودشونو می کنن .من که نمی تونم به خاطر راضی نگه داشتن پدر یا مادرم , زندگی خودمو نابود کنم . خودمو تا آخر عمرم اسیر حرمان و حسرت کنم . این منم که می خوام زندگی کنم منم که می تونم حس کنم با کی خوشبخت میشم حتی اگه این انتخاب من بعد ها اشتباه ازآب درآد . این حق منه . ...نویسنده ... ایرانی
-ترانه حالت خوبه ؟
-بد نیستم .
-چیه ؟ انگار حالت خوش نیست . اگه کاری ازم ساخته هست بگو ..
-نه عشقم
-دوست نداری با هم باشیم . یعنی الان رو میگم ..
-نه عزیزم .. من عادت ندارم به خونواده دروغ بگم کمی سختمه . آخه فکر می کنن من با دخترا هستم توی خوابگاه .
دیگه چیزی بهش نگفتم . فقط شروع کردم به نوازشش .. انگشتامو لای موهاش فرو برده و وقتی به آرومی چشاشو می بست منم لذت می بردم و حس می کردم که دنیا در آغوش منه .
-کامی !
-چیه عزیزم . چرا ساکتی ؟ .. حرفتو ادامه نمیدی ؟
-قول میدی اگه یه وقتی بینمون حرفی شد یه چیزی پیش اومد حرفامو گوش کنی ؟ باورش کنی ؟
-آره بهت قول میدم .
-باور می کنی که دوستت دارم ؟ عاشقتم ؟
-اگه باور نمی کردم که حالا این جا نبودم .
-من تا آخرش با توام کامی . اینو بهت قول میدم . هیچی نمی تونه من و تو رو از هم جدا کنه ..
-چیه ترانه . داری این قدر با اضطراب حرف می زنی ؟ مگه واست خواستگار اومده ؟
-چی داری میگی ؟ کی منو قبول داره که بیاد خواستگاریم ؟ شوخیت گرفته ها ..
-ترانه من .. دختر خوشگل و جذاب . چرا دوستت نداشته باشن ؟! داری منو می تر سونی ها . اصلا طاقت از دست دادن تو رو ندارم . این که فکر کنم یه روزی یکی میاد و تو رو از چنگ من در میاره . آتیش می گیرم وقتی که حس می کنم تو در آغوش یکی دیگه باشی .
ترانه : فکرش منو می لرزونه . این که یه روزی به هم نرسیم . و اون وقت تو یکی دیگه رو با خودت بیاری این جا .
-به نظرت من همچین آدمی هستم ؟ که تنهات بذارم ؟ که به عشقمون پشت پا بزنم ؟ این روزا عشق شده یک بازیچه . دیگه مثل اون قدیما ارزش نداره .
ترانه : آره می دونم . تو اولش هم همینو نشون دادی . ولی نمی دونم چی شد عاشقم شدی ؟ یه دختر پولدار می خواستی که تامینت کنه . مفت بخوری و بخوابی . حالا مجبوری به خاطر من از صبح تا شب جون بکنی ...
-از این جون کندن خودم لذت می برم . به من زندگی میده ترانه . فکر نمی کردم یه روزی به این اندازه عاشق شم که جدایی از تو واسم حکم مرگو داشته باشه .
--بغلم بزن کامی .. منو ببوس . بگو دوستم داری .. بگو . می خوام اینو بازم حس کنم . می خوام بوی چمن های پاییزو حس کنم .. صدای گنجشکها رو , پرواز پرستو ها , می خوام دنیا رو حس کنم فردا رو حس کنم ... زندگی رو حس کنم .
-من و تو کنار همیم ... من بوی تن تو رو با هیچی توی این دنیا عوض نمی کنم . یه حسی بهم میده که فکر می کنم هیچوقت نمی میرم .
هر دومون حس می کردیم که از حرف زدن خسته شدیم . چشامونو بسته بودیم و لبامونو رو لبای هم حرکت می دادیم . ندونستیم چند دقیقه لبامون رو لبای هم بود .. با هم چشامونو باز کردیم و با هم به برگهای تکیده و خشک پاییز نگاه می کردیم . طبیعت پاییز با رنگهای گوناگونش خیلی زیبا به نظر می رسید .
ترانه : وقتی به طبیعت و آسمون نگاه می کنی چه حسی بهت دست میده ؟ چی می بینی ...
-راستش یه حس سردی و غم و شفافیتو در پاییز می بینم . انگار آسمون و هوا خاک و غباری نداره . ولی یه اندوهی همه جا حاکمه .. و در کنار تو می تونم با این غم کنار بیام . یه حس خوبی دارم از این که کنارمی .
ترانه : آره یواش یواش به عصر می رسیم . دلم می خواد توی بغلت گریه کنم . نمی دونم چرا غروبای پاییز دلم خیلی می گیره . حس می کنم منم مث پاییز مظلومم .
-حالا اینا به یه کنار .. میگم یه چند وقت دیگه باید بیاییم خواستگاری . فکر می کنی خونواده ات قبول کنن که تو رو بهم بدن ؟
-وقتی پای عشق و دوست داشتن در میون باشه هیشکی نمی تونه هیچ کاری بکنه یعنی مانع رسیدن من و تو به هم بشه . آدما همه شون دارن زندگی خودشونو می کنن .من که نمی تونم به خاطر راضی نگه داشتن پدر یا مادرم , زندگی خودمو نابود کنم . خودمو تا آخر عمرم اسیر حرمان و حسرت کنم . این منم که می خوام زندگی کنم منم که می تونم حس کنم با کی خوشبخت میشم حتی اگه این انتخاب من بعد ها اشتباه ازآب درآد . این حق منه . ...نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر