ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

اولین دیدار

 نگاهش را به آسمان دوخته بود . نیمه شب از راه رسید ..یک سال گذشت  به یاد آورد که زمین یک دور به دور خورشید گشته است و باز هم به همان صورت می گردد . چرا به حمام نمی رود ؟ چرا لباسهای بیرونش را بر تن نمی کند ؟! چرا به تاکسی تلفنی زنگ نمی زند تا او را به ایستگاه ماشین های کرایه برای رفتن به شهری دیگر ببرد . همچنان بیدار است . اشک از چشمانش جاریست . کاش زمین یک دور موافق عقربه های ساعت می گشت . یک سال را در یک ثانیه طی می کرد .. رشته کوه البرز درسیاهی شب گم شده است . حس می کرد که یاد آوری آن لحظات به قلبش چنگ می اندازد . لحظات کند و تند می گذشتند . باورش نمی شد که برای اولین دیدار می رود . باورش نمی شد که بالاخره عشقش را می بیند . بالاخره به مقصد رسید . اما هنوز تا رسیدن به مقصود کیلومتر ها راه بود . سوار بی آرتی شد . قلبش به شدت می تپید .. نگاهش را به چهره انسانهایی دوخته بود که در آن وقت صبح هریک برای کاری تکاپو داشتند . محصل , معلم , کارگر .. هریک در عالم خود بودند . یکی می خندید یکی به گوشه ای می نگریست ..و مرد  هم به او فکر می کرد. به سمت غرب وخیابان آزادی و چند ایستگاه بالاتر از میدان انقلاب از بی آرتی پیاده شد .. بالاخره او را دید .. طنین صدایش از مهربانی می گفت . انگار با نگاهش می خندید . و مرد تپش قلبش را می شنید و حس می کرد که زندگی یک بار دیگر به او لبخند زده است . احساس می کرد که سالهاست که آن زن را می شناسد . همه چیز همان طوری بود که آن زن می گفت .. وقتی که ببینمت طوری خواهم بود که احساس بیگانگی دیداری نداشته باشی . کاش شکوه لحظات زندگی عاشقانه به شکوه لحظه اولین دیدارمی بود ! مرد چشمان پراشکش را بست تا شاید بتواند که بخوابد تا شاید که خواب اولین دیدارش با آن گمشده را ببیند . ......
هیچ چیز در این دنیا با دوام نیست . تنها  یاد ها هستند که می مانند یاد ها هم از یاد می روند .
 زندگی مثل یک فیلمه .. یه روزی میشه دیروز ها رو دید اما ما در امروز ها زندگی می کنیم .
 امروز بیست و دوم آذرماه یک هزارو سیصد و نود و پنج خورشیدیه .. زمین می گرده . مثل ما آدما .. یه عده میان یه عده میرن .. هیشکی رفتنشو باور نداره ..هیشکی نبودنشو باور نداره .آدما فقط وقتی که هستند می دونن که هستند وقتی که هستند فکر می کنن که واسه همیشه هستند . بره نبودن به معنای گرگ بودن نیست . میگن این دوره زمونه باید گرگ باشی تا پاره ات نکنن .. اگه همه بخوان گرگ باشن دیگه آدمی باقی نمی مونه . خوب ها می تونن کنار هم زندگی کنن . اما بدی و ستم دوام نمیاره . بد ها ممکنه یه مدتی با هم کنار بیان ولی حسادتها و رقابتهای ناسالم بالاخره اونا رو از پا میندازه . بعضی ها در حقت اون قدر و به اندازه ای بدی می کنن که هر کاری بکنی نمی تونی جبران بدی ها شونو بکنی اگر هم بخوای گذشت داشته باشی خب میشه ولی دیگه به جایی می رسی که حس می کنی داری خاک میشی می خوای انتقام بگیری می بینی نمی تونی در ذاتت تیست حس انتقامچویی .. ... خیلی بده قاتل به جسد مقتولش هم رحم نکنه وروح در هم شکسته مقتول واسه قاتلش دل بسوزونه . .
 اون بالا از اولین دیدار گفته بودم . اولین دیدار ها می تونه به هر شکلی باشه . به شکل یک نگاه .. با یک آغوش داغ .. بعضی وقتا اگه بخوای زیاده از حد مرد باشی به این میگن حماقت ..خودکشی .. اگه بخوای بر پلنگ تیز دندان ترحم کنی اون همچنان به درنده خویی خودش ادامه میده و تو به گوسفندان ستم می کنی . شیطان در چهره های مختلفی ظاهر میشه . گاه اون قدر مهربون میشه که تو لحظه ای طاقت دوری از اونو نداری . و بد ترین و سخت ترین و کشنده ترین حالت اینه که اونو بشناسی ولی از اون جایی که بهش عادت کردی بازم دوستش داشته باشی نتونی ازش دل بکنی . چرا شیطان با این که حقیقت رو می دونه از اون پیروی نمی کنه ؟! منتظر چیه .. چرا یه عمریه ما آدما رو سر کار گذاشته و چرا هنوز داره زندگی می کنه ؟! یه جایی از لیمو شیرین عزیز یه تیکه نوشته ای دیدم زیر یه عکسی ..که گناه  تو به دام انداختن کبوتر نبود گناه تو بی اعتبار کردن گندم بود .. حالا من اونو از زاویه ای دیگه و ازاین دیدگاه که راوی خودم باشم به این صورت در آوردم .. اشتباه تو به دهان گذاشتن گندم نبود . اشتباه تو به دهان گذاشتن و تف کردن ( از دهان انداختن ) آن بود . چند روز بود که به شدت عصبی بودم . شاید به خاطر ماجراهای یک سال اخیر زندگیم بوده باشه .. سعی می کردم از آدما فاصله بگیرم . دلم می خواست با یکی حرف بزنم  با یکی که بهش اعتماد داشته باشم . آروم بگیرم .. اما انگاری توی این دوره زمونه محرم اسرار پیدا نمیشه . فقط می خواستم آروم شم . همین و بس .گاه توی زندگی به خاطر آدمهایی قربانی میشی که فقط وای می ایستن و مردن و دست و پا زدن تو رو می بینن . به خاطر اونا هلاک  شدی ولی اونا حتی حاضر نیستن یک نفس بهت بدن . تو به خاطر اونا قربانی شدی و اگه بخوای به یکی هم بگی که چرا قربانی شدی تا حداقل آروم بگیری نفسهای آخرو هم ازت می گیرن . بعضی ها محاکمه نشده محکومن ..خودت رو واسه یکی می کشی ولی طرف یک فاتحه هم واست نمی خونه چون می ترسه اگه این کارو بکنه چون تو محکوم شدی اونم محکوم بشه ...
یه چند روزی غیبت داشتم . به شدت عصبی بودم صلاح دونستم که نیام ..  حالا هم آروم نیستم .. ولی در این دنیای گاه بی ارزش و گاه با ارزش .. آرامش همیشه نسبی و بی دوامه . حتی اونایی هم که به آرامش می رسند باور ندارند لحظات آرام را .. منتظرند یه چیزی بیاد و آرامششونو بر هم بزنه . آره ..گاه خاطره اولین دیدار واسه آدم خیلی تلخ میشه .. کشنده تر از لحظات بی امید و بی نتیجه .. خیلی تلخ میشه طوری که آدم حس می کنه کاش هرگز به دنیا نمیومد . بودن یا نبودن ؟ گفتن یا نگفتن ؟ موندن یا نموندن ؟ یه جای کار توی همین دنیای بی سر و ته به جایی می رسی که انگار آخر خطته ... با این حال وقتی که به ته خط هم می رسی هیشکی نیست که تو رو به اون جهنمی که واسه خودت ساختی یا واست ساختن راهنمایی کنه . همون جا می مونی و بلاتکلیف در یه جهنم مبهم دست و پامی زنی .. گاه اولین دیدار را هنگام  آخرین دیدار به یاد می آوری ..لحظه وداعی که به معنای جدایی بی بازگشت در دنیای خاکی ماست . واژه تلخ و زشت و زننده ایست واژه جدایی .. از آن زمان که خداوند آدم و حوا را از بهشت راند , از آن زمان که مرگ را آفرید , از آن زمان که شیطان بر آدم سجده نکرد .. جدایی هم به دنیای خاکی ما آمده بود ... وچه کوتاهست لحظات دیدارها ! هرقدر طولانی به نظر آید جز خاطره هیچ نمی ماند و خاطره به اندازه پلک بر هم نهادنی خواهد بود ... پایان ... نویسنده : ایرانی

من همانم 47

یه نگاهی به شرایط لرزان ترانه انداخته بهش گفتم 
-چرا باور می کنم . ولی نمی دونم چرا این روزا یه حرکات عجیبی ازت سرمی زنه ..
 ترانه : خب  خونواده بهم آزادی زیادی دادن . من نمی خوام فکر کنن که دارم از این آزادی سوء استفاده می کنم . قانع نشدم . می خواستم بهش بگم اگه این جوره چرا در مواردی که می خوای با خونه حرف بزنی یه حالت موش و گربه بازی در میاری که به خودم گفتم به اندازه کافی اذیت شده بهتره این قدر حالشو نگیرم .
 شب شد و من و ترانه با هم تنها موندیم .  انگاری هر دو مون به اسی و مینا فکر می کردیم . به این که اون دو تا حالا خیلی راحت می تونن در آغوش هم باشن .
 -کامی خیلی سردمه . نمی خوای بغلم بزنی ؟ .. 
راستش سکوت کردم و به این فکر می کردم که اسی و مینا چقدر راحت کنار هم می خوابن . ولی من دوست نداشتم ترانه هم یه همچین حالتی مثل حالت مینا رو داشته باشه . من برای اون ارزش خاصی قائل بودم و دوست داشتم که این ارزش حفظ شه . 
 -منم سردمه ترانه .. 
-بغلم بزن ازمن فرار نکن ..
  در عین این که با هاش مماس شده بودم سعی  می کردم ازش فاصله بگیرم . خیلی آروم با موهای سرش بازی می کردم ..
 -چته کامی ؟ انگار مثل سابق بهم علاقه نداری ...
-چرا این حرفو می زنی ترانه . اتفاقا خیلی بیشتر علاقه مندم . فقط از این می ترسم که نتونیم دیگه هیچوقت با هم باشیم 
-چرا این قدر نا امیدی . من وقتی می بینم که تو داری واسه زندگیمون تلاش می کنی تمام وجودم به لرزه در میاد احساس لذت می کنم . حس می کنم که تو برام ارزش قائلی . 
-نمی دونم چرا یه حسی بهم میگه که خیلی سخته که من و تو به هم برسیم . نمی خوام آیه یاس بخونم ولی حس خوبی ندارم . دلم می خواد هر روز و هر شب کنار تو باشم 
 -فکرنمی کنی اون جوری دلت رو بزنم ؟ 
-نه من هیچوقت از تو خسته نمیشم . اون جوری با هم حرفای قشنگ می زنیم . کارای قشنگ می کنیم . می تونیم زندگیمونو خیلی قشنگ تر بسازیم . .. 
-چیه کامی واسه چی لبخند می زنی
 -هیچی همین جوری ..
 -نه باید بهم بگی حتما یه چیزی شده 
-راستشو بخوای بازم تعجب می کنم از خودم از این که این روزا چی شده که این قدر احساساتی میشم و می تونم رمانتیک باشم و این مدلی  حرف بزنم . یه زمانی به اونایی که این جور حرف می زدن و به حرفاشون می خندیدم -نکنه یه وقتی به خودتم بخندی ؟ گفتی هیچوقت فراموشم نمی کنی .. هیچوقت تنهام نمی ذاری ... خودت قول دادی .. دستامو دور سر و گردنش حلقه زدم و سرشو به سینه ام چسبوندم  تا حس امنیت بیشتری داشته باشم .  یه حسی منو فراری می داد از این که پس از شنیدن عبارت قبلی اون تو چشاش نگاه کنم . به این فکر می کردم که اگه بازم توی چشاش نگاه کنم ترس و نگرانی رو حس می کنم و این منو عذاب می داد نا امیدم می کرد . اون چه گذشته ای می تونه داشته باشه ؟! من باید زودتر از حال و روز خونواده شون آگاه می شدم  . . چند بار مادرم اینو بهم گفته بود ولی نمی دونم چرا ترانه امروز و فردا می کرد ...
 -می دونی دلم  چی می خواد کامی ؟
-یه چیزایی حس می کنم ولی دلم می خواد از زبون تو بشنوم .
 -خب بگو 
-اگه همون نباشه چی ؟ 
-هرچی باشه همون چیزیه که من بهش فکر می کنم . چون دلم می خواد این جور باشه .
 -راستش ترانه من دلم می خواد همین جور در آغوش داغ هم تا صبح بخوابیم .. وقتی نور آفتابو حس کردیم پاشیم بریم بیرون واسه خودمون بگردیم .. 
یهو چشامو باز کردم و آفتابو دیدم .. تن هر دومون داغ بود .. انگاری اونم مثل من با گرمای تنمون به خواب رفته بود .. ولی قبل از من بیدار شده بود ... اسی و مینا هنوز خواب بودند . و ما رفتیم تا بازم بگردیم . بازم با هم حرف بزنیم . بازم از فردامون بگیم . اما این بار از دیروزمونم گفتیم . دیروزی که واسه مون خاطره ای شده بود . 
-من نمی خوام غم پاییز رو احساسمون تاثیر بذاره ترانه ... 
-من  در غم پاییز , عشق و شادی و احساسو هم می بینم .
 وقتی چهار تایی مون به سمت تهرون بر می گشتیم گویی که اون شور و حال قبلو نداشتیم . هرکدوممون در یه فکری بودیم . یه احساسی بهم می گفت که این آخرین باریه که  به این صورت با هم  به شمال میریم .دلم خیلی شور می زد .  .... ادامه دارد ... نویسنده : ایرانی 

هرکه .. نیست

هرکه می خندد شاد نیست .. 
هر که دلش پرخون است جدا از یار نیست .. 
هر که نفس می کشد همدم هستی نیست ..
 هرکه اشک می ریزد دلش با غم نیست . 
هرکه نمی داند چرا سوخته ام نادان نیست .
 هر که با من نساخته ساخته هایش را ویران نموده , ویرانگر نیست .
 روز ها سخت یا آسان , باز هم زود می گذرند . چقدر شبیه به همند . روزی این شباهت ها به پایان خواهد رسید و ای کاش در آن روز این حسرت ها نباشد که ما را به انتهای خط, تحویلمان دهد !
 چشمانت را می گشایی و خورشید زیبا و آسمان آبی را می بینی .. اگر ابری هم باشد سر انجام به کناری خواهد رفت و آسمان همانی خواهد شد که بوده است .. و تو همانی خواهی شد که باید باشی . 
مادر زندگی فرزندان خود را دوست دارد زندگی تنها به معنای زنده بودن و نفس کشیدن نیست .. زندگی یعنی احساس زیبای بقاء و جاودانگی .. آرامشی که ما را به فردا و فر داها یعنی همین امروز ها می رساند .. چه با نفس چه بی نفس ! زندگی یعنی دوستی های پاک و بی آلایشی که عروسک تنهایی را خوابش می کند تا ما با بیداری خویش لحظات قشنگمان را با هم قسمت کنیم . 
هرکه می گرید غمگین نیست .. 
هرکه پیروز می شود برنده نیست ..
 فصلها از پی هم می آیند و می روند .. این من و تو هستیم که وقتی مانده ایم باید بدانیم که چگونه بمانیم .. 
هرکه دلش می شکند دلشکسته نیست ..
 هرکه می لرزد سردش نیست ..
هرکه می ترسد ترسو نیست . 
هرکه زندگی می کند زنده نیست .. 
هر که دست مرا نمی گیرد و از زمین بلندم نمی سازد بی مرام نیست .. 
هر که به من امید داده آن را پس گرفته است بی وجود نیست ..
غروب امروز مثل غروب هر روز گرفته است .. شاید می خواهد که دلداریش دهم به او می گویم  شاد باش تو امشب طلایه دار ستارگانی .. نگاه کن ببین ستاره بخت مرا می بینی ؟ نترس .. سایه هایت , سایه ها گم نمی شوند . سایه ها محو می شوند و تو محو شب تیره ای خواهی شد که ستارگانش را در آغوش کشیده ای و خود نمی دانی . احساسشان کن .. احساس کن بزرگی را ! احساس کن که ایستاده ای ! احساس کن که دنیا را , زمین و آسمان را به زیر پای خود داری ..
 هرکوچکی کوچک نیست .. 
هر که سرش به سنگ بی مهری یار می شکند سرشکسته نیست .. 
نهمین روز از ماه آذر نود و پنج خورشیدی را هم پشت سر می گذاریم .  بی شک روز های گذشته زندگیمان به شکلی صوتی تصویری توسط خدا یا فرشته های او ضبط و ثبت شده اند .. همه آنها را روزی خواهیم دید ..
 هر گذشته ای که گذشته گذشته نیست  و تو چه ساده از گذشته هایت گذشته ای !
 غرور چون تار های عنکبوت بر وجودت تنیده گردیده هرروز که می گذرد احساس می کنی ناتوان تر از روز قبلی ..
 بگسل ! پاره کن این تار ها را قبل از این که توری گردد و طنابی که نتوانی خود را تکان دهی .. 
امروز روز رهایی از بند است ..
 هرکه آزاد است آزاده نیست .. 
آزادی به معنای آزادگی نیست آزاده باش .. 
روز های زندگی مهربان را کشته ایم و نیاید روزی که زندگی بی کینه ,  انتقام روز هایش را بگیرد .
  چه بهتر آن که  امروز های دیگرمان را به دامان نیستی دیروز هایمان نسپاریم.!
 پس پناه می برم به خدای بزرگ و بچه هایی که پدر و مادر ندارند .... پایان .. نویسنده : ایرانی

عشق زیبا


چقدر دلم می خواهد گمشده ام را بیابم !  کاش وقتی او را بیابم خود گم نشده باشم . دلم می خواهد وقتی که بیاید در آغوشش بگیرم .. آن چنان محکم او را به سینه هایم بفشارم که راه گریزی نباشد تا نفسهایم را زندانی تنش سازم  تا بداند که دیگر نفس نمی خواهم . جانم را به او خواهم داد تا دیگر رفتنش را احساس نکنم . اشکهایم را بر گونه هایش خواهم ریخت تا بداند گرمای دل سوخته ام را . دلم می خواهددر آغوشش جان دهم تا بداند که به وعده ام وفادارم پیش از آن که باز هم بی وفایی کند . دلم می خواهد وقتی بیاید دور و بر خورشید را چراغانی کنم تا سلطان آسمان بداند که روز من بیشتر از او می درخشد . چقدر دلم می خواهد گمشده ام را بیایم ! بغض مرا در آغوش بگیرد بگوید که چشمهایش برای من است .. بگوید که وجودش برای من است .. جانم را به او خواهم داد .. اگر چشمهایم را بخواهد نفسهایم را به من پس خواهد داد . جانی دوباره خواهد داد .
 چقدر دلم می خواهد بر بالهای خیال بنشینم وقتی که تو را در آغوش گرفته باشم . چه شیرین است رویا و خیال وقتی که بدانم در آغوش تو به آن رسیده ام ! چه زیبا هستند برفهای سپید وقتی که از اتاق گرم و پنجره سرد به شاخه های سپید سر به زیر می نگری ! 
وقتی گمشده ام بیاید پرواز را به خاطر خواهم آورد آخر من پریدن را با او آموخته ام . دستهای خسته ام خسته تر از  دستهای فرهاد است . خسته تر از فریاد داد , خسته تر از زمانه بیداد که نمی خواهد فرزندانش را بمیراند .
 تو با سکوت می آیی تو بی پروا می آیی تو با پیراهن گل گلی اما یکرنگی و وفامی آیی . تو با غرور می آیی با کوه نور می آیی . و من جانم را به تو خواهم داد تا برای همیشه با تو باشم . تا بدانی که عاشقانه و صادقانه دوستت داشته ام .یاد باد آن روزگارانی که تو شمعی روشن بودی و من چون پروانه ای به دور تو می گشتم .  تنها تو می دانی که چه غریبانه سوخته ام و تو خاموش شدی ! هیهات ! هیهات ! من آن پروانه ای هستم که به دور شمع خاموش گشته است . که به دور شمع خاموش سوخته است . سوخته است تا که شاید شمعش فروزان گردد ...یاد باد آن روزگارانی که باز هم خواهد آمد .. باز هم درآغوشت خواهم کشید  , باز هم به تو خواهم گفت که دوستت می دارم و باز هم دوستت دارم گفتن هایت را خواهم شنید .. آفتاب آمده است و تو با طلوع همان خورشید باز گشته ای تا گرمای وجودت را با تن داغ من در هم آمیزی . دوستت می دارم  بیشتر از تمام ستارگانی که نمی توان شمرد دوستت می دارم بیشتر از آن چه که تو دوستم داشته ای .. بیش از آن چه برگهای پاییز پای درخت عشق را دوست می دارد .. و من در پای تو خاک می شوم آن چنان که برگ درپای درخت تا به جانش رخنه کند و گرمای عشق و احساس را نشانش دهد . دوستت می دارم بیش تر از تمام لحظاتی که سکوت کرده ام و نگفته ام که دوستت می دارم . دوستت دارم بیش از تمام ثانیه هایی که برای دیدنم بی تابی کرده ای , بیش از تمام لجبازی هایت , بیش از تمام مهربانی هایت . بیش از تمام نفسهای ناشمرده ات , بیش از تمام لحظات انتظار و التهاب ..
چرا نمی گذارند آرام باشیم ؟!  نمی دانم عشق را از کدامین زاویه ببینم .. آرامشی در میان التهاب یا التهابی در بطن آرامش .. هر چه باشد عشق زیباست .. عشق زیباست به شکوه تمام قهر ها و آشتی هایمان .. بگذار کسی ما رانبیند اما خدا می بیند , ستاره می بیند , خورشید می بیند و جنگلی که روزی تبلور تحقق آرزوهای ما خواهد بود و ساحلی که حتی امواج طوفانی دریایش آرامش خیال را به ار مغان خواهد داشت . عشق زیباست عشق یعنی پرواز بر فرازجهان پاکی ها , آن جا که به دلها کینه ای راه نمی یابد .. آن جا که حسودان خود نما جایی برای خود نمایی ندارند. باز هم از تو خواهم گفت باز هم از تو خواهم نوشت حتی اگر کسی باشد که تو را نخواند تو را نخواهد .. شاید خیلی ها ندانند اما همه با تو زندگی می کنند ای عشق زیبا ! درد ناکی اما آبستن حوادثی .. شاید تلخ باشد اما به شیرینی لحطات انتظاری که جز امید به وصل , احساس دیگری برای ادامه زندگی نیست .. و امید به تو ای عشق زیبا ما را به جایی می برد که نمی دانیم از چه منزلگاهی گذشته تا به آن جا رسیده ایم .
 عشق شیرین است  به شیرینی  احساس نیشی که نوش می نوشد و نوشی که نیش می خورد ..
امروز ششم آدر نود و پنجه . پس از چند روز هوای سرد و برفی از دیروز هوا گرمتر شد .. البته امروز گرمتر از دیروز بوده رنگ آبی آسمان زیباتر و آفتابش گرم تر بود . برفها همه آب شدند . وقتی تازه خونه مو ساخته بودم رشته کوه البرز و قله دماوند رو به راحتی از پنجره اتاقم می دیدم ولی حالا آپارتمانهایی که روبروی خونه مون ساختن مانع  دیدن این دور نمای قشنگ میشن .
 روزهای زندگی می گذرند با این که سهم ما از زندگی خیلی کمه طوری  زندگی می کنیم که انگار از ازل و بعد از خدا بوده ایم هرچند تا ابد خواهیم بود . زندگی یعنی عشق , محبت , دوستی , گذشت , مهربانی ... آن که ریا می کند آن که دروغ می گوید سرانجام روزی رسوا خواهد شد .
 ساعتهاست که ستاره ها پیدایشان شده .. انگار بیشتر از همیشه چشمک می زنند . انگار سرمای زمین به آسمان هم رسیده است .. من هم چشمکی برایشان می فرستم .. ستاره ها بزرگن من کوچک را نمی بینند . نمی توانم یک ستاره باشم اما می توانم قلبی آتشین چون قلب یک ستاره {را} داشته باشم .... پایان .. نویسنده : ایرانی

من همانم 46

ترانه : آخه طوری با هاش حرف می زنی که انگار با هم خانه محرمین . سالهاست که همدیگه رو می شناسین . نگو که مینا دوستت نداشته ؟ 
-خب که چی . این اسی دیوونه هم دفعه قبل که اومدیم این جا خیلی بی ادبی کرده . ولی حالا آدم شده . مینا هم فهمبده که من جز تو به کسی دل نمی بندم . الان چه جای این حرفاست ولی اینی که تو بهم گفتی منو خیلی ناراحت کرده . باید به کاری کنیم که این رفیقمون در حقش نا مردی نکنه . میگم بذل و بخششت زیاده ترانه جون  ترانه : چیه حالا دلمون نمی خواد ناراحتی رفیقمونو ببینیم  این قدر مشکوک می زنیم ؟ 
-فدات شم خانومی من . تو خودت این روزا بدون موضوع مینا مشکوک می زنی ...
 اینو که گفتم به پز خانوم بر خورد .
- من که بیشتر وقتمو با توام .  مگه دیوونه ام ..
 دستشو گرفته و اونو کشوندم پشت یه درخت تنومند ... 
-ببین قرار نیست که من و تو با هم دعوا بیفتیم . اومدیم یه کاری کنیم که اسی و مینا رو به هم جوش بدیم . راستش ترانه تو الان بیشتر و بهتر از کف دستت منو می شناسی . می دونی که اصلا بهت دروغ نمیگم .. 
-یعنی می خوای بگی من بهت دروغ میگم ؟ یه جور خاصی بهم نیش می زنی .. حرفاتو می زنی و اون وقت میگی من که چیزی نگفتم . 
-من که منظوری نداشتم .
 -تو عادتت شده که همش تعبیر بد کنی  . 
-این کارا رو می کنی که من به خودم بگم اگه من و ترانه بخواهیم با هم زیر یه سقف زندگی کنیم نکنه همین رفتار رو نسبت به هم پیش بگیریم . اوخی ... نه عزیزم . من که منظوری نداشتم . می خواستم بهت بگم  تا قبل از دیدنت همش به خودم می گفتم و می خواستم که یه شانسی بهم رو کنه یه دختری باشه که مجبور نشم زیاد کار کنم ... اما حالا حاضرم شب و روز کار کنم و فقط بدونم وقتی که میام خونه  می تونم مالک یه لحظه ای باشم که در آغوشت بکشم . سرت باشه رو شونه من و منم سرمو بذارم رو سینه ات . واست حرف بزنم ... تو هم واسم درددل کنی . از کارای روزت ... من و تو به هم آرامش بدیم .
 ترانه : این بزرگترین آرزوی منه . که یه روزی من و تو کنار هم به هم امید بدیم . خودت قول دادی ها.. هیچوقت تنهام نمی ذاری . آخه میگن پسرا اخلاقشون طوریه که وقتی به خواسته شون می رسن انگار همه چی رو تموم شده فرض می کنن . اون چیزی که یه روزی واسشون سخت نشون می داد به دست آوردنش , خیلی راحت نشون میده .. دیگه قدرشو نمی دونن . ببین کامی من ازت نمی خوام که قدر منو بدونی یا هر روز بهم بگی چه زن خوب و مهربونی به گیرم افتاده .. که خب هر زنی به حرفای قشنگ و عاشقونه مردش نیاز داره . ولی اینو نباید فراموش کنی که یه روزایی هم مثل امروز توی زندگی ما بوده ...
 نمی دونم چی شد که ترانه مث یه فشنگی که از جاش بپره به سمتی دور از من جهش زد ... گوشیش زنگ خورده بود . آروم حرف می زد انگار بایکی بحث می کرد . وقتی هم که بر گشت رنگش پریده بود . دلم می خواست حرفاشو باور کنم . نمی خواستم بهش بگم دروغگو ..  ولی شاید یه علتی داشت که یه چیزی رو ازم پنهون می کرد . اون چی رو نمی خواست بهم بگه .. من در مورد مینا با اسی حرف زدم و ترانه هم با مینا زیاد درددل کرده بود . شب , اونا رو به حال خودشون گذاشتیم . من و ترانه  هم تنها موندیم ..
 ترانه : به چی فکر می کنی . به این که اون دو نفر راحتن ولی من و تو ....
 -چی داری میگی ترانه ..
 -پس حتما داری به این فکر می کنی که آخر کار اسی و مینا چی میشه ...
 جوابی ندادم . اون سعی کرد به چشام نگاه کنه ولی سرمو انداختم پایین .. 
-تو یه چیزیت هست .. بهم راستشو بگو ..من سردمه کامی ..نمی خوای بغلم بزنی ؟ نمی خوای گرمم کنی ؟ نمی خوای بگی دوستم داری ؟ ازم خسته شدی ؟ راستشو بگو . چی رو ازم پنهون می کنی .. 
-این تویی که داری یه چیزی رو قایم می کنی . بهم بگو ترانه این کیه که داره آزارت میده ؟ کیه که داره تهدیدت می کنه . قبل از من  کی توی زندگیت بوده . من که بهت گفته بودم واسم مهم نیست که قبل از من با کسی بودی یا نه .. 
ترانه : تو به من اعنتماد نداری ؟ تو فکر می کنی من دارم دروغ مبگم ؟ من قبل از تو با کسی نبودم . تو اولین عشق منی و آخریش هم خواهی بود .
 شونه هاشو گرفتم تو چشاش نگاه کردم . سرشو پایین ننداخت . با صلابت حرفاشو تکرار کرد . دیدم داره گریه می کنه .. 
-کامی  تو حرفامو باور نداری ؟ اگه دوستم داشته باشی حرفمو باور می کنی . من جز تو تا حالا عاشق کسی نشدم . جز تو با هیشکی رابطه ای نداشتم . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی

وقتی .....

وقتی که از شادی زیاد نمی دانی چه کنی ! ....
وقتی که غم داری و بغضت فوری اشکاتو در میاره ...
 وقتی که غرق در آرامش و خوشبختی هستی .. 
وقتی که دوست نداری به خاطر لذت و شاد کامی زیاد کسی چشمت کنه .. 
وقتی کسی نیست که دردای دلت رو بهش بگی .....
وقتی دوست داری دیگران را در شادیهای خودت سهیم کنی ....
وقتی که نمی تونی خیلی چیزا رو فراموش کنی ...
وقتی که حس می کنی دنیای خوب و قشنگ فقط واسه تو داره زندگی می کنه ..
وقتی که همه چی آروم و لذتبخشه ..
وقتی که زندگی رو از کسی می خوای که مدعیه نمی دونه زندگی چیه ؟!.....
وقتی که عزرائیل هم فراموشت کرده ...
وقتی که آدمها بیشتر از جونشون دوستت دارن .. 
وقتی که آدمهای ساده ول معطلن ....
وقتی که هرکی ساز خودش رو می زنه .. 
وقتی که استخون ارزش ها در خاک زمین خاک میشه .....
وقتی که دیگه قلبت هم نغمه رفتن سر میده و تکون نمی خوره ...
وقتی که حس می کنی به هر سنگی که دست می زنی طلا از آب در میاد.. 
وقتی که احساس می کنی تمام بد بختی های دنیا بر سرت باریدن گرفته اند .. 
وقتی که اونی که دوستش داری تا حد مرگ برات فداکاری می کنه  ....
وقتی که یکی تو رو با همه بدیهات تحمل می کنه ...
وقتی که یکی یه روزی شریک خوشبختیت بوده و حالا شاهد بد بختیته ... 
وقتی که یکی با تمام وجود , وجود شو در اختیارت گذاشته و می ذاره ....
وقتی که دلت می خواد به همه دنیا کمک کنی ......
وقتی که عاشق صلح و محبت و دوستی های پاکی ......
وقتی که خدا رو باتمام وجود فریاد می زنی ....
وقتی که یکی برات غصه می خوره و کاری ازش بر نمیاد .... 
وقتی کسی نیست برات دل بسوزونه ... 
وقتی دل آدما سرد تر از هوای امروزشماله .....
وقتی که انتظارشو نداری و یکی عشقشو با تمام وجود تقدیمت می کنه .... 
وقتی که وفا و صداقت واسه بعضی هابه اندازه یه دسته علف هرز هم نمی ارزه .....
وقتی که به یکی میگی چراآزارم دادی و میگه برو خدارو شکر کن ازتو بدترشم داریم ..
وقتی همه تشویقت می کنن و میگن تو چقدر خوب و دانایی .... 
وقتی که حس می کنی یه روزی نوشداروی توهم  از راه می رسه ....
وقتی که خنده هات نمی ذاره غمهای دیگرانو حس کنی .. 
وقتی که اشکات نمی ذاره خوشی های زندگی رو ببینی .... 
وقتی که نمی تونی اندیشه هاتو فرمت کنی ....
وقتی که می دونی بازی بد سرنوشت رو و نمی تونی کاری بکنی ...
وقتی که همای سعادت به سراغت میاد ...
وقتی شعر دلتنگی برات معنایی نداره ...
وقتی همه چی رو وارونه می بینی ...
وقتی که دنیا با هات رفیقه و هیشکی دشمنت نیست ... 
وقتی که کاری از دستت بر نمیاد .... 
وقتی که نمی تونی جواب بدی ها رو با بدی ها بدی و...
وقتی که نمی تونی خوبی های دیگرانو جبران کنی ....
وقتی که مجبوری سر دفترسفید کلاه بذاری وطوری  که دوست داری سیاهش کنی ..
وقتی که نمی تونی سنگدل باشی و بی وفا ...
وقتی که می تونی گل رو حسش کنی ولی نمی تونی ببینی و بوش کنی .... 
وقتی که خون خشکیده عشق هنوز در رگهای سپید پیراهنت جاریست ....
وقتی که آدمهای مغرورو از خود راضی و خود برتربین جواب سلامتو نمیدن ..
وقتی بعضی ها اون قدر بهت احترام می ذارن که از خجالت خیس عرق میشی ....
وقتی که اون قدر بی اهمیتی که دوست نمی تونه دوستی خودشو نشون بده .....
وقتی که توی گل لغزیدی جای بالا کشیدنت به سرت لگد می زنن تا فروتر بری ....
وقتی که حس می کنی تمام آدمهای دنیا با محبت و مهربونن ...
وقتی که تعجب می کنی چرا همه از جور و جفا می نالن .... 
وقتی که قلمت را برای همه و قلبت رو برای یکی می گردونی ...
وقتی که دلقکها به ریشت می خندند .... 
وقتی که یکی هست که برای تو می میرد ولی تو بدون او می میری ....
وقتی که یکی هست که با نفسهایش به تو زندگی می دهد ... 
وقتی که سکه را به هوا می اندازی وبه یکی می گویی که فقط یک روی آن را ببیند ..
وقتی که می خواهند مثل تو باشند و نمی توانند ...
وقتی که می خواهند مثل آنان باشی و نمی توانی ..
وقتی که آتش نمی سوزاند آب خاموش نمی کند ...
وقتی که بی سواد می پندارد دانشمند است.... 
وقتی که نمی توانی فراموشش کنی و نمی تواند فراموشت کند ....
وقتی که آینده را زیبا تر از حال می بینی ... 
وقتی دلت می خواهد خمس خوشی هایت را پرداخت کنی .. 
وقتی که  حس می کنی دنیا فقط مال تو و اوست ... 
وقتی که حس می کنی خوشبخت ترینی .. 
وقتی که حس می کنی تازه دنیا را دیده ای .. دانسته ای که دنیا چیست .. 
وقتی که احساس می کنی دنیای پاک و مهربان تازه به دنیا آمده است... 

پایان 
نویسنده : 
ایرانی 


روزی دیگر

امروز اولین روز از سومین ماه سومین فصل سال نود و پنج خورشیدیه ... انگار روز های زندگی بازم دارن سریع می گذرن . آدم چه زندگی خوشی داشته باشه و چه دلش پر ازغم باشه به نظر میاد که بعضی روزا خیلی سخت و دیر می گذره . لحظات زندگی همین جورین .. ولی وقتی که روز ها و هفته ها و ماهها گذشتند تازه متوجه  میشی که خیلی زود گذشته . عمر آدمی هم همین جوریه . ما می مونیم و خاطراتمون . خاطراتی که چه تلخ باشه چه شیرین , قلبمونو می لرزونه . ما رو به یاد باید ها و نباید ها میندازه . حسرت هایی که می خوریم و کارهایی که می تونستیم بکنیم و نکردیم .
 بیشتر ماها از یکنواختی زندگی و بیهودگی دنیا می نالیم . و شاید می دونیم که این جورا هم نیست . شاید انتظار داریم همونی که ما رو آفریده دستمونو طوری بگیره که اسیر این خمار کده نشیم . اسیر تنبلی ها و سستی ها مون . ما بدون اراده خودمون به دنیا اومدیم .. ولی بعد ها صاحب اختیار و اراده شدیم .. بیشترین علت تنفر ما از دنیا اینه که دوستش داریم,  وابستگی هاشو , دلبستگی ها شو دوست داریم , اما چون مثل یک عشق بی وفاست باهاش لج می کنیم . میگیم دنیا ازت متنفرم . در حالی که اگه خوشی ها باشه , رفاه و خوشبختی باشه , آرامش باشه و آدم بدونه که عمر جاودانه داره و نمی میره دیگه دنیا اون دنیای شوم و ترسناک نیست . میشه باهاش کنار اومد . میشه دوستش داشت . چون آدم اونایی رو که دوست داره برای همیشه کنار خودش می بینه . ولی این روزا این جور نیست . آدما , آدما رو تنها می ذارن رو قولشون پا می ذارن . انواع و اقسام بهانه ها میارن .. 
در هر حال این روزا به نسبت یک ماه قبل حالم خیلی بهتره . آرامش بیشتری دارم . ولی هیشکی در این زندگی بی غم و غصه نیست . 
دیروز همکارمو دیدم . از این می نالید که صادقانه واسه اداره اش کار کرده , اهل دروغ و زد و بند نبوده , وقتشو گذاشته واسه مشتریا , خارج از ساعت اداری هم کار می کرده ..اما بقیه واسش مایه اومدن دسته جمعی میرن پیش رئیس , رئیس مثل غریبه ها با هاش رفتار می کنه . معلوم نبود چرا سر رئیس پیش بقیه پایین بود . دوستم کلی روحیه شو از دست داده بود . انگیزه ای واسه کار کردن نداشت . 
هوا خیلی سرد شده ..مثل دل خیلی ها .. بعد از قرنی , دیشب خانوم مرحومم اومد به خوابم ... زن ! این همه راه پا شدی از اون دنیا اومدی به این دنیا که اینا رو بهم بگی ؟ حداقل جای یه گنجی رو بهم نشون می دادی .. در مورد چند نفر بهم سفارش می کردی . مثلا می گفتی فلانی خوبه یا بد .. فلانی حرفاش دروغه داره تو رو می پیچونه ... فلانی راست میگه ..  حالا هم که اومدی مهمونی که البته خودت صاحب خونه ای این کارا چی بود ؟! دیدم اومده داره نظافت می کنه و خونه رو رفت و روب می کنه ... راستش اصلا به این فکر نمی کردم که اون مرده .. دیگه نمیاد . چقدر سخته باور چیزا ... فروغ راست میگه که تنها صداست که می ماند .. هیچی مثل صدا نمی مونه . حتی تصویر آدما مثل صدای آدما نیست . بهم گفت شما چه جوری دارین توی این خونه  زندگی می کنین ؟ من رو تشکم و کنار لپ تابم لمیده بودم و اون داشت با پارچه به در و دیوار دست می کشید .. یکی دو جمله دیگه هم گفت  که یادم نمیاد و بیدارشدم .
چند ساعت بعد : حالا رسیدیم به غروب .. غروبی سرد و گرفته .. حال و حوصله بیرون رفتنو ندارم . چیزی هم لازم ندارم . ولی  تازگی ها عادت کردم وقتی که رفتم بیرون باید یه سری به بقالی بزنم یعنی همون سوپری .. کلی خرج می ذاره رو دستمون . ای روز گار ! بعضی وقتا حس می کنی خیلی تنهایی . یه جایی , یه دوستی یه رفیقی می تونسته همراهت باشه ولی طوری رفتار می کنه که انگار نه انگار سری از هم سوا بودین . بعضی وقتا اون دوست از روی سیاست و این که دیگران نگن چه خبر شده این کارو می کنه ولی برای آدم گرون تموم میشه این که تازه متوجه میشه که واسه دوستش چه ارزش و شخصیتی داشته ! این که تمام باورهاشو وقف اون دوست کرده.... از پنجره به بیرون نگاه می کنم . هنوز شب نشده .. هنوز میشه روشنی رو دید . و شهره داره برام یکی از ترانه های قدیمی شو می خونه . ... شنیدم باز سراغم رو گرفتی .. چی شد باز یاد این عاشق میفتی ..شنیدم گفتی که دلتنگ مایی ..همین روزا سراغ ما میایی ..اگه دنبال عشقی ..عشقت این جاست ..هنوز کنج دل دیوونه ماست . می دونستم یه روزی بر می گردی زمونه کرد تو با ما بد نکردی ...
یه چند روزی بود این وقتی حالم گرفته نمی شد .. انگار نباید به غروب فکر کنم . مثل بعضی آدما که وقتی یه چیزی براشون اهمیت داره میگن بهتره بهش فکر نکنیم . اگه یه چیزی رو دوست داریم و می دونیم که فکر کردن بهش تاثیری در زندگی ما نداره.. یا اگه یه فکری هست که می دونیم ما رو به بن بست می رسونه بهتره از سرمون خارجش کنیم ... ما آدما تا زنده هستیم چیزی به نام بن بست وجود نداره . تا زمانی که نفس می کشیم تا زمانی که اراده داریم تا زمانی که روحمون , جسممونو به حرکت وا می داره (وادار می کنه ) می تونیم بجنگیم و برای رسیدن به خواسته هامون تلاش کنیم . من هر وقت به زمان متاهلی خودم فکر می کنم یعنی اون وقتا که همسرم زنده بود .. اون وقتا که حالش خوب بود .. فوری این افکارو از سر خودم دور می کنم . چون می دونم منو به جایی نمی رسونه . جز این که به خودم بگم نکنه من باعث شدم اون بیمار شه ؟ نکنه می تونستم با توجه بیشترم نذارم که اون به این زودی بمیره ؟ اون رفته و دیگه بر نمی گرده .. این جور افکاره که آدم باید با هاش کنار بیاد .. آهای زنده ها ! خواستن توانستن است . ادعای نخواستن نمی تونه توجیهی باشه برای نتوانستن . بسیاری از نوابغ دنیای علم و هنر , در ابتدا خیلی کند ذهن و تنبل بودند .. اراده , تلاش وخود باوری به آدم انگیزه میده به خصوص این که اگه همراه خوبی داشته باشه . خب حسن ختام امروز چی می تونه باشه عاشق بازی کردن با کلماتم ولی با دل آدما بازی نمی کنم ... اینم یه تیکه ای کوتاه در وصف آدمای خود خواه و حسود: بگذاربلرزند بگذاراز آفتاب بترسند  و به خیال خام خویش مانع تابیدنش گردند . این آفتاب نیست که آنان را می لرزاند این سایه های خیال است که از آن می گریزند .. آنان حتی از سایه های خود هم گریزانند , می گریزند و آفتاب می ماند , می روند و روشنی می ماند .... پایان .. نویسنده ... ایرانی 

من تو را احساس می کنم

 من تو را بر بلندای کوه بلند و پر غروری که استوار ایستاده است احساس می کنم .
 من تو را بر امواجی  که آرام به ساحل عشق و دوستی ها می رسد احساس می کنم ..
 من تو را در غروب غم انگیز خورشید آن جا که می رود جای خود را به ستارگان ریز بسپارد احساس می کنم . من تو را در آفتاب , زیر سایه خورشید , بر فراز ابر ها در دل آبی آسمان آن جا که خانه رویایی پرندگان عشق است احساس می کنم .

 من تو را در نگاه ملتمسانه برگهای سبز بهار احساس می کنم که از پژمردگی ها می گریزد .

 من تو را در سایه های خیال, بر باروی هستی احساس می کنم . 
من تو را با زمزمه های باد , با لالایی نسیم نوازشگر , با خروش امواجی که به من آرامش می دهد احساس می کنم 

من تو را در ناله های مرغ سحری احساس می کنم که عاشقانه از وصل می خواند . 
من تو را بر منقار پرستو هایی احساس می کنم که با خس و خاشاک لانه می سازند .
 من تو را در طلوع خورشیدی احساس می کنم که به جنگ ستارگان رفته است . 

من تو را در اشکهایی که هم اینک از چشمانم جاریست احساس می کنم . 
من تو را در قلب پاک خویش احساس می کنم . 
من تو را در صداقتی که خرج تو کرده ام احساس می کنم .
 من تو را در ظهر گمشده یک روز نه گرم و نه سرد زمستان که دیگر نمی آید احساس می کنم . 

من تو رابر قله رفیع عشق احساس می کنم که  سر انجام توانسته ای احساس خود و مرا درک کنی ..

من تو را در شالیزار های سبز آن جا که زمین با نور چشمان دهقان روشن می شود احساس می کنم .. 
من تو را در دریای حسرت خود که پایان آن را نمی بینم احساس می کنم . 
من تو را در لحظه لحظه های زندگی که نمی دانم مرا به کجا می رساند احساس می کنم .
 من تو را در شقایق ها , در لاله ها , در یاس های سفیدی که  مرا به گذشته ها می رساند احساس می کنم . 
من تو را در خنده های پر احساس خویش , در امید به فردا و فر دا هایم احساس می کنم .
 من تو را در میان طوفانی که  آرامشم را بر هم می زند احساس می کنم .
 من تو را در میان صدای ماشین هایی که مرا از خواب خیابانی بیدار می سازد احساس می کنم ..

 من تو را در میان درختان هفت رنگ پاییزی احساس می کنم که مرگ را با تمام وجود احساس می کند و برای زندگیش می جنگد . 
من تو را در دل شب هایی احساس می کنم که آرزوی سیپده اش را ندارم ..
 من تو را  در لانه خالی پرستوهایی احساس می کنم که خانه عشق خود را رها کرده اند اما عشق را رها نکرده اند  من تو را بر شاخه های شادی احساس می کنم که سرش را از پرباری خم کرده است .
من تو را در جاده های بی انتهای عشق احساس می کنم که مرا به سوی بی نهایت می کشاند . 
من تو را در امروزی احساس می کنم که {درآن }بیشتر از دیروزش دوستت می دارم و در فردایی که بیشتر از امروز{ش} دوستت خواهم داشت . 
من تو را در شکست هایی احساس می کنم که مرا به پیروزی رسانده است .. 

من تو را در ذره ذره وجودم در همه تارو پودم احساس می کنم .
 من تو را در سلام بر عشق , سلام بر زندگی احساس می کنم .
من تو را در همه جای جان و جهان احساس می کنم . 
 من تو رادر جدایی به بن بست رسیده , نه در بن بست جدایی احساس می کنم . 
من تو را در حرمت خداوندی که حرمتم را نگه داشته و من حقیر را شرمنده ترین ساخته احساس می کنم .. 
من تو را در نقطه نقطه کلامم احساس می کنم . 
من تو را در شکست غمهایی که دیگر به سراغم نمی آید احساس می کنم ... 
من تو را در در خاک , در آب و باد و آتشی که وجودم از اوست احساس می کنم . 

من تو را در فریاد های سکوتی احساس می کنم که می دانم خانه قلبت را می لرزاند .

 من تو را در زمین و آسمان , در میان نفسهایم , درصدای زندگی , آن جا که قله ها آبی آسمان را می شکافد احساس می کنم . 

من تو را احساس می کنم حتی درنگاه آن که بیاید تا مرغ جانم را از قفس تن رهاسازد ..

 پایان .. نویسنده ... ایرانی

مادر ! خدا با توست

تقدیم به تو پسرم که در آخرین لحظات زندگی مادرت درکنارش نبودی .. تقدیم به تو که پنهانی و گاه آشکار از دوری او اشک می ریزی ... می نویسم از زبان تو , از زبان قلب تو , زبان اشک و خون و حسرت .. 
مادر زندگی بی تو رنگ و بویی ندارد .. خورشید و ماه و چراغهای آسمان سویی ندارد . مادر من بی تو هیچم .. هنوز باور ندارم رفتنت را , هنوز احساس می کنم نفسهای گرمت را , بوی تنت را .. مادر چرا در آخرین ثانیه ها در کنارت نبودم ؟ تو در کنارپدر و در آغوش او جان دادی .. چرا در کنارت نبودم ؟!  مادر دیگر جز تو چه کسی عشق بی منت را نثارم می سازد .. مادر امسال و هرسال که چشمانم این دنیای دنی را ببیند با روز تو چه کنم ؟! چگونه بی تو بمانم ؟!
 مادر ! هنوز پیراهنت بوی تو را می دهد .. هنوز تار های موی تو را بر بالش سپیدت می بینم . هنوز گلهایی که در باغچه کاشته ای غنچه می دهد .. آن گلها می شکفند پژمرده می شوند باز هم غنچه می دهند ..اما مادر ! گل من ! تو چرا برای من نمی شکفی .. به من بگو کجایی ؟ چه می کنی ؟! مادرم ! آغوش گرم تو را می خواهم .. می خواهم که بر سرم فریاد بکشی .. تنبیهم کنی ..سرزنشم کنی ... فقط صدای نفسهای تو را بشنوم .. فقط صدای قلب تو را ... فقط نگاه مهربانت را ببینم .. 
مادر از وقتی که رفته ای اشکهایم بهترین همدمم شده اند . روزی نیست که به یادم نباشند .. ساعتی بعد از رفتنت .. پدر , مادرانه در آغوشم کشید و گفت من برای تو هم مادر خواهم بود و هم پدر .. جای جای خانه بوی تو را می دهد . برای من هر لحظه ای لحظه توست .. مادر پاک و مهربان و نجیب و زیبایم . تو به نزد فاطمه پاک رفته ای ..هنوز باور ندارم رفتنت را .. به گلهای مزارت حسادت می کنم . به سنگی که روی تو را پوشانده است .
 مادر ! تو زنده ای .. تو مرا می بینی .. تو برای من دل می سوزانی .. صدایت را , وجودت را احساس می کنم .. من هم روزی به نزد تو می آیم .
 مادر زیبای من ! چقدر خداوند دوستت داشت که تا می توانست امتحانت کرد ..  زیبایی ظاهر و سلامتت را از دست دادی اما روح پاک و لطیف و زیبا و استوارت خداگونه تر گردید و عاقبت به همان جایی پرکشید که لبخند رضایت پرورد گارت را به دنبال داشت .
 مادر! جای خالی تو با هیچ چیز پر نمی شود جز با خود تو .. مادر ! هیچ کس نمی تواند چون تو باشد , فریادت را می خواهم , آغوشت را می خواهم , صدای خنده هایت را می خواهم , مادر گلهای باغچه مان را تو کاشته ای .. اما هیچ بویی چون بوی خوش تو نیست .. هیچ مامنی به امنیت آغوش تو نیست . 
مادر! به خوابم بیا .. بیشتر و بیشتر بیا .. تو را سوگند به همان خدایی که تو را با خود برده است بیا و بگو که هنوز فراموشم نکرده ای . بیا و به من بگو که هنوز نگران منی .. بیا و روی تختت , روی صندلیت بنشین و وقتی که وارد خانه می شوم به من بگو چرا دیر کردی ؟ کجا بودی تا حالا ؟ به من بگو با کی قدم می زدم ؟ با کی بودم ؟
 چه زود رفتی مادر ! چه زود مرا اسیر حسرتها نمودی ! مادر مگر دوستم نداشتی ؟ من از توام ..پدر می گوید وجود مادر در تو هم هست . خودت را لمس کن تا او را احساس کنی .. می گوید مادر فقط زیر این سنگ نیست . خیلی دلم می خواهد بدانم کجایی ؟ چه می کنی ؟ روح زیبا و لطیفت کجاست .. پدر می گوید خواب هم نوعی مرگ است . وقتی که می خوابیم روح از بدن جدا می شود .. ارواح,  یکدیگر را احساس می کنند ..پس تو می توانی به خواب من بیایی . بیا و بگو که تنها نیستم . بیا و بگو که هنوز نگران منی . فراموشم نکرده ای . مادر ! حال اگر دنیا را داشته باشم تو را کم دارم اگر تو را داشته باشم دنیا را نمی خواهم . مادر به دیدنم بیا ! بگو که هنوز زنده ای . بگو که هنوز زنده ام . می خواهم تو را احساس کنم .. مادر .. مرغ جانم زندانی قفس تن است . تو آزاد شده ای من بی تو عذاب می کشم .. مادر شادیهایم  بی تو رنگی ندارد  ترانه های محبت بی تو آهنگی ندارد .. چه زجر آور است دنیا وقتی که احساس می کنی عشق راستین را گم کرده ای ! مادر به خوابم بیا بگو که از دستت نداده ام . بگو که با منی نگران منی ... چرا خدایم به حالم دل نمی سوزاند ؟! مادر تو برای من دل نمی سوزانی ؟!
 تو را قسمت می دهم به همان بی خوابی های شبانه ای که برای من کشیده ای , به همان بهشتی که زیر پای تو بوده است و اینک در آن جای داری به خواب من بیایی .. خدا هم پیش من و هم پیش توست . مگر پیغام مرا به تو نمی رساند ؟ مادر منتظرم .. چند بار آمده ای .. این بار بیشتر بمان .. آرامم کن .. به خدا که وقتی که تو نیستی با خوشی ها خوش نیستم .. لذتهای دنیا چون ابری گذرا بر فرازم می گذرند  تا خورشید غم وجودم را بسوزاند .
 مامانی گلم ! می دونم تو خوشبختی .. می دونم حالا می تونی خوب راه بری .. خوب پرواز کنی .. هر جا دلت بخواد می تونی بری .. تو رو خدا  بیا پیشم .بازم برات بچه میشم .. خودمو لوس می کنم ..لوسم کن ..بوسم کن .. هرچی بخوای همون میشم ..همون میشم .. زیاد زیاد بمون .هر وقت بخوای ماساژت میدم ..مثل قبل ....بیا دیگه  خدا اجازه شو بهت میده .. منم ازش می خوام .
 تو رفتی و یادت همه جا هست ..حتی اون فلفل پودر شده ای که با دستای خود تو جاش ریختی هنوز تموم نشده ... مادر خاطرات دارن دیوونه ام می کنن ..دلم گرفته ... می ترسم حتی گریه هم دردمو تسکین نده  .. خیلی دوست داشتی من به تحصیلم ادامه بدم .. شب اولی که تنهامون گذاشتی من گریه می کردم به پدر می گفتم حالا وقتی که فارغ التحصیل شدم مدرکمو به کی نشون بدم ؟ پدر گفت مگه من مردم ؟ کاش بودی و می دیدی ... دوستت دارم مادر .. دوستت دارم .. من منتظرتم .. منتظرتم .. منتظرتم .... پایان .. نویسنده : ایرانی 


عشق وخیانت و عشق

صدای زنگ تلفن رشته افکارشو پاره کرده بود ... دستشو به طرف گوشی تلفن برد . تمام  بدنش می لرزید . 
-چرا حرف نمی زنی نرگس ! یه چیزی بگو .. خواهش می کنم . این قدر عذابم نده . چرا تنهام گذاشتی .. می دونم اشتباه کردم . می دونم هنوز دوستم داری . باور کن اون یک اتفاق بود . من عاشقتم . من هنوز فراموشت نکردم .. نرگس گوشی رو گذاشت . میلاد برای یک بار با زری دوست نرگس  رابطه جنسی بر قرار کرده اونم همه چی رو فهمیده بود . نتونست  طاقت بیاره . حالا هم ازازدواج با کامران احساس خوشبختی نمی کرد . همش به یاد میلاد بود . و میلاد به یاد آخرین حرفای نرگس افتاده بود 
-من بهت گفته بودم عشق برام مقدسه . اگه چهره این تقدس به خودش غبار بگیره برای همیشه بهش پشت می کنم . من دیگه نمی تونم خودمو مال تو بدونم و تو رو مال خودم .
 نرگس اشک می ریخت وقتی این حرفا رو به میلاد می زد . میلاد قبل از نرگس با دخترای زیادی آشنا شده بود و باهاشون رابطه جنسی داشت ولی آشنایی با نرگس سبب شد که دیگه به زندگی گذشته اش پشت کنه . اون قبل از آشنایی با نرگس حداقل هفته ای یک بار با  زن یا دختری رابطه ای خاص داشت . شده بود مثل یک معتادی که ترک اعتیاد واسش خیلی سخت بود با این حال پس از دوستی با نرگس ماهها کاری نکرده بود که خیانت به حساب بیاد . نرگس هم از گذشته اون خبر داشت . با این حال دلبستگی خاصی به میلاد پیدا کرده بود 
-نرگس منو ببخش دیگه تکرار نمی کنم .  تو رو خدا از دواج نکن . خوشبخت نمیشی . من دوستت دارم . من دوستت دارم .
 میلاد احساس شکست می کرد .. نرگس هم حس می کرد که پس از از دواجش داره شکنجه میشه .. هنوزحسشو به گذشته عاشقانه اش از دست نداده بود .. دوست داشت صدای میلادو بشنوه و آروم بگیره ولی حرفی نمی زد . احساس کرد نمی تونه زندگی کنه . خیلی سخت بود براش که تصمیم بگیره با یکی دیگه از دواج کنه . اما می دونست که پرده ای از روی خیانت تا ابد به روی عشقش می مونه . می دونست که حتی نمی تونه در زندگی جدیدش هم خوشبخت باشه .. اما حداقل می تونه یه خاطره ای از بهترین دوران زندگیش داشته باشه . خیلی سخت بود واسش تظاهر کردن به شادی . این که شوهرش مشکوک نشه به اون ... مزاحمت های میلاد شروع شده بود .. توی خیابون سد راهش می شد 
-نرگس ازش جدا شو ... با من ازدواج کن .. 
-من مثل تو بی وجدان نیستم  میلاد . من یه انسانم .
 -نرگس من دارم روانی میشم . تو چشام نگاه کن .. بگو دوستم نداری . بگو دیگه عاشقم نیستی . بگو منو نمی خوای
 -بس کن میلاد من گذشته تو رو فراموش کرده بودم .  تو اولین عشقم بودی . من فقط خواستم برای تو باشم . برای تو و بودم . من تو رو تاحد پرستش دوست داشتم 
 -هنوزم داری ؟ هنوزم عاشقمی ..
مزاحمم نشو زشته ..من شوهر دارم ..
 -اون می دونه ؟.. 
-یه چیزایی بهش گفتم .. 
-تو مال منی نرگس .. فقط مال من ..فقط مال من .... 
و نرگس بار ها و بار ها برای میلاد زنگ می زد و گوشی رو قطع می کرد تا فقط صداشو بشنوه و آروم بگیره  . یه روز میلاد شماره تلفن نرگسو رو تلفن ثابت خونه اش دید .. از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه . دستاش می لرزید ... بالاخره رضایت داده که برام زنگ بزنه . دوستت دارم نرگس اصلا به این فکر نمی کنم که بغل یکی دیگه بودی . من عاشقتم منو ببخش ...به خدا باهات ازدواج می کنم . تو فقط طلاق بگیر .  گوشی رو با هزاران امید برداشت .. صدای مرد بود ... کاخ آرزوهاش ویران شد . اصلا دقت نمی کرد شوهر نرگس چی میگه . فقط همینو متوجه شد که میگه نرگس همه چی رو براش گفته .. اون کنار زنش می مونه . دوستش داره . برای خوشبختی اون می جنگه . احساسشو درک می کنه ... کامران میلادو تهدید کرده بود . میلاد دیگه همه چی رو تموم شده دونست . می دونست نرگس اونو دوست داره ...  دوست داشت کامرانو بکشه .. چه جوری این مرد تونسته بود نرگس اونو تصاحب کنه . و حالا اون پیش کامران احساس حقارت می کرد . میلاد برای مدتی تحت نظر روانپزشک بود . ازدواج کرد .. اما هرگز نتونست همسر فداکارشو خوشبخت کنه .. کارشون به جدایی کشید .
 ازنرگس خبری ندارم فقط چند سال پیش اونو با یک دختر بزرگ که شبیه خودش بود توی خیابون دیدم . میلاد رفت و دیگه پیداش نشد . سالهاست که از اون خبری نیست . پدر و مادرش مردند .. خواهراش ازدواج کردند .. اما میلاد معلوم نیست چی شده ؟! زنده هست یا مرده ؟ ایرانه یا رفته خارج ؟ سالهاست هیچ کس از اون هیچ خبری نداره . کسی از بازی عشق و زندگی سر در نمیاره . این که چرا نرگس خودشو نابود کرد ولی حاضر نشد با عشقش ازدواج کنه .. غرور ؟ زنده نگه داشتن عشق ؟ تقدس عشق ؟ چرا نرگس گذشت نکرد ؟! یعنی حس می کرد بازم میلاد خیانت می کنه ؟ یا اون عشق رویایی رو که واسه خودش ترسیم کرده بود از بین رفته می دید . انسانها روحیات مختلفی دارند نمیشه کسی رو به خاطر عقیده اش محکوم کرد .. شاید نرگس بهترین کارو کرده باشه . اما من حس می کنم گاه آدما پس از دور شدن از راه پرسود می تونن از راهی برن که زیان کمتری داشته باشه . با همه اینا من نرگسو تحسین می کنم و یه حسی بهم میگه اون هنوز عاشق میلاده حتی اگه کامرانو به حد پرستش دوست داشته باشه ...پایان ... نویسنده : ایرانی


تو بخشنده ای !

خداوندا ! چه غمگین باشم چه شاد با تمام وجودم فریاد می زنم که تو بخشنده ای !
 به نفسهایم سوگند که تو بخشنده ای ! 
به ثانیه هایی که اشک حسرت قلبم بستر صورتم را می شوید سوگند که تو بخشنده ای !
به آرامشی که از تماشای ستارگانت نصیبم می گردد سوگند که تو بخشنده ای !
 قسم به لبخند کودک در خواب , به شکوه آفتاب , به جلوه عاشقانه مهتاب که تو بخشنده ای !
 سوگند به حرکت اندیشه هایم  , همان که انگشتم را به حرکت وا می دارد که برای تو بنویسم بخشنده ای !
 خداوندا ! مرا از طعنه  و خفتن دیگران چه باک وقتی که تو بیداری  , مرا از سقوط چه باک که اگر نام تو را با قلبم فریاد بزنم مرا بر بالهای خود می نشانی .. 
خداوندا ! به تو سوگند , به شکوه و جلال و جبروت تو سوگند که این تویی که مرا بر فراز آسمانها فراتر از زمین می نشانی تا بنویسم از آن چه که برای من خلق کرده ای و من ناسپاسانه کفران نعمت کرده ام ... 
خداوندا یاریم کن مرا در پناه خود گیر .. بگذار به دنبال تو باشم . من از تو دور نمی گردم .. به خدا که می توانم همیشه  با تو باشم . 
از تو دور نمی گردم .. آخر تو همه جا هستی .. دور شدن از تو خیلی سخت تر از نزدیک شدن به توست . تو در قلب منی .. آن چنان کن که من هم در قلب تو باشم . 
ببین که چه عاشقانه می نویسم !  بگذار هر نامی که بر آن می گذارند بگذارند من تو را با تمام وجودم احساس می کنم . در حرکت اندیشه هایم  و در حرکت انگشتی که می نویسد و در قلبم , همان قلبی که تو را احساس می کند همان قلبی که به مغزم فرمان می دهد , همان مغزی که تو آن را آفریده ای .
 خداوندا یاری ام کن تا همچنان از تو بنویسم  از تو بخواهم .. در غمها و در شادیها , در داشت ها و نداشت ها , در هر زمان و هر مکان ..  تنها تو را بخوانم و تنها تو را بخواهم . آن که را بخواهم که تو را بخواهد آن چه را بخواهم که تو می خواهی .
 خداوندا واژگان تازه  ات را به بستر اندیشه هایم جاری ساز تا غبار وجودم را بزداید مرا به تو نزدیک تر گرداند . خداوندا ! آن چنان در آتش عشقت بسوزا نم که حتی نام شیطان را هم از یاد ببرم .
 خداوندا ! چگونه می توانی به جای جای این جهان بنگری که تصورش هم برای من محال است ؟
 تو کیستی ؟! تو چیستی ؟! که هر گاه نام تو را با تمام وجودم و از اعماق قلبم فریاد زدم صدای مرا شنیدی و پاسخم را دادی . 
خداوندا ! تنها تو می دانی فردا چه خواهد شد ..تومی دانی سرنوشت قلب مرا .. 
خداوندا ! بگذار قلب من تنها اسیر تو باشد اسیر دامی آسمانی  حتی اگر گرفتار دام زمینی باشد  .
 خداوندا ! عشق را تو آفریده ای که تو خود عشقی .. آتشی که خرمن وجود آدمی را می سوزاند و او را به دیار هستی می رساند . دست نیازم به سوی تو دراز است .. 
خداوندا ! اشکهایم را ببین ! این درد دل عاشق من است .. آن چه را که تو آفریده ای در قلب من بیداد می کند .. مرا با یاد خود آرامم کن .. بگذار تا جان در بدن دارم از تو بنویسم  از تو بخوانم .
 تو نیک می دانی نیاز مرا , تو نیک می دانی که چه می خواهم . گاه آرامم , گاه آشفته ام . خسته ام .. گاه نمی دانم به دنبال چه هستم !
 لحظات می گذرند و من اسیر زمانهای از دست رفته ام . حس می کنم کودکی بیش نیستم  آری دستم را بگیر .. به چشمانم نگاه کن .. تپش های قلب مرا می بینی؟ .. دیگر به دیروز نخواهم رسید . تنها خاطره ها مانده اند ..
 خداوندا ! تو می دانی که من چه می خواهم . تو خدای شادیهایی , خدای مهربانی ها .خدای عشق  .
 خداوندا ! تنها تو می دانی نهایت بی نهایت ها را , تنها تو می دانی لذت آرامش بعد از طوفان را , حتی اگر بر بستر ساحل  غلتیده باشم . تنها تویی که می دانی احساس تشنه ای در جستجوی آب را . به خدا , به تو سوگند که من هیچ نمی دانم . مگر من خود آمده ام که بدانم ؟!
 ای خداوند صبوری ها ! به خدا که از تو شکیبا تر ندیده ام . 
می دانم که صلاح مرا می خواهی .. می دانم آرام آرام مرا با آن چه که بر سرم آمده است دمسازم می سازی تا به ناگهان پایان آرزوهایم را احساس نکنم .  دیگر جز تو برایم آرزویی نمانده که بتوانم به آن برسم . آرزوهای به خاک رفته , آرزوهای به خواب رفته ... چقدر قلبم را آزار می دهد !
 و با تو به ان چه که می خواهم خواهم رسید . 
سوگند به تو , سوگند به قلمی که آفریده ای , سوگند به عشق که من باز هم از تو خواهم گفت باز هم از تو خواهم نوشت ای مهربان ترین مهربانان ! پایان .. نویسنده : ایرانی

نازی توچولو

با سرود مهربانی ها به استقبال غروب می روم . هنوز قلبم با احساس غروب می گیرد . اما نه مثل آن روزها .گرفتگی هایم را امروز با کوچولوی نازی به اسم نازی قسمت کردم . کوچولویی که پدر نداشت و مادرش هم در بیمارستان بستری بود ... یه دختر ناز و خوشگل بود .. چهار یا پنج سالش می شد .. اونو از مادر بزرگش قرض کردم و با هم رفتیم سوی سوپری .. تا خوشحالش کنم . تا هرچی دوست داره واسش بخرم . . کوچولو صورتش گرد بود و سفید ..چشاش درشت و سیاه .. موهاش صاف و لخت و سیاه و بلند و افشون بود و تا وسطای کمرش می رسید .. یه خورده از این هلی هوله ها که حالشو به هم نزنه خریدم و دادم دستش ... ازش رسیدم بازم چیزی می خوای ؟ یه نگاهی به دور و برش انداخت و گفت 
-علوسک موخوام بخوابه بیدال شه حف بزنه ... ای خدا من حالا عروسک از کجا پیدا کنم . دختره رو باید زودی ببرم تحویل بدم . اون اطراف که عروسک حرف بزن نداشتیم . الان آدماش به زور حرف می زنن چه برسه به عروسکاش .. اولش که از من عروسک می خواست اونم با اون تشکیلات یه لحظه فکر قیمتش افتادم ولی فوری به این فکر کردم که اون کوچولوی ناز , یتیمه و من پولشو دارم و خیلی بیشترشو توی پس اندازم دارم . پس باید کوچولو و خدای کوچولو رو خوشحالش کنم .. از این و اون سراغ عروسک فروشی رو گرفتم ..نازی کوچولو یه حرفی بهم زد که توی همون خیابون اشکمو در آورد و دیگه توجهی نمی کردم که بقیه آدما نگام می کنن یا نه   .. دستاشو به دو طرف باز کرد و گفت بابام لفته  علوسک بیاله اینقدلی .. به نازی گفتم کوچولو حالا یه خورده تخفیف بیا .. اون عروسک که نمی خواد مامانت بشه تو می خوای مامانش بشی  ولی می دونم یه کمی کلاس بالاو ادبی  حرف زده بودم بر و بر نگام می کرد .  خیلی ذوق زده بود . عجله رو در حرکاتش حس می کردم . یه عروسکی باید می گرفتم که می تونست بغلش کنه . وقتی وارد عروسک فروشی شدیم روحم لرزید ... بیشتر عروسکا قد دایناسور بودن . یه چیزی بگیرم این دختره رو خوشحال کنه . من که نمی خوام یه عروسک قد خودم بخرم .. مدام خودمو جلوی اون کوچولو قرار می دادم که یه وقتی عروسک قد  منو نخواد .. خلاصه یکی از همونایی که می خواست واسش گرفتم ... چند کلمه بیشتر حرف نمی زد ولی بازم خوب بود ..می تونست بخوابه و بیدار شه ... وقتی اون لبای غنچه ایش مثل غنچه گل سرخ باز شد و چشاش یه برقی زد و گره ابروهاش باز شد انگاری که دنیا رو بهم داده باشن .. دو دل بودم که این حرفو بهش بزنم یا نه . ولی بالاخره گفتم ... 
-خانومی این عروسکو بابایی تو این جا گذاشته گفته برای نازی کوچولو ...
 خواستم کاری کنم که دیگه ذهن اون کوچولو منتظرباباش نباشه که براش عروسک بیاره . و از طرفی همیشه یه خاطره و ذهنیت خوشی از باباش داشته باشه ..نازی کوچولو ها خیلی زیادن . مهم این نیست که بهشون چه هدیه ای میدیم مهم اینه که دلشونو شاد کنیم . یه لبخند , یه حس آرامش می تونه بزرگترین هدیه ما به اونا باشه . هیچ چیز مثل یک مقایسه  در رابطه با  حس ناتوانی یک انسان چه کوچولو چه بزرگ دلمو به درد نمیاره . همیشه کمکهای مالی نیست که  مشکل آدما رو حل می کنه . این که حس کنن تنها نیستن بزرگترین نعمت و مایه آرامشه براشون . حتی گاه می تونیم با سکوتمون در کنار اون که دوستش داریم فریاد عشق و محبت سر داده باشیم . می تونیم وجودمونو از غرور بیجا تهی کنیم . می تونیم گذشت داشته باشیم حتی می تونیم به اونی که ازش دلخوریم طلب داریم یا بهش بدهکاریم سلام کنیم , مهم نیست  که جوابمونو بده یا نه مهم اینه که ما جواب خودمونو داده باشیم . شاید دیگران راهنمای ما باشند کمکمون کنن راه خوب رو بهمون نشون بدن اما در نهایت این ماییم که باید از یک مسیری رد شیم . 
من و نازی کوچولو به سمت خونه برگشتیم ... خم شدم سرشو به سینه ام همون طرفی که زیرش قلب آدمه قراردادم .. نوازشش کردم .. چشاشو بسته بود خوشش میومد انگار داشت می خوابید .. خوراکی هاشو داده بود به دستم ولی عروسکشو ول نمی کرد .. اونم مثل خیلی از کوچولو ها حرف ر رو لام تلفظ می کرد .. دلم نمیومد سکوت و آرامششو بهم بزنم ولی از ترس این که رهگذرا نگن این دو تا دیوونه شدن یواش یواش اونو از عالم خودش در آوردم . وقتی در خونه شون باز شد و اون وارد حیاطشون شد من همراهش نرفتم .. خوراکی هاشو یادش رفته بود از من بگیره . از همون جا داشت جیغ می زد..
- عزیز من علوسک دالم .. 
-نازی توچولو خولاکی هاتو جا گذاشتی ..
 یه لبخندی زد و بر گشت سمت من .. صورتمو بهش نزدیک کردم .. 
-گمرگ بده .. چند تا ..
 چهارپنج جای صورتمو بوسید .. منم بوسیدمش و خوراکی ها رو دادم دستش .... 
به 5 ماه و5 روز دیگه فکر می کردم که اگه بخوام بابت مراسم سالگردزنم حداقل ده میلیون خرج کنم و بقیه بگن که ببین چه مراسمی گرفت بهتر نیست که حداقل نیمی از این پولو واسه فرشته های کوچولو هزینه کنم به نیت اون مرحوم ؟ دست من باشه که میگم همه شو .. ولی حریف چند تا بزرگ تر نمیشم . خدایا خودت شاهدی که اگه از نیکی ها,  از فرشته های کوچولو میگم برای ریا نیست . اگه ما شادی ها مونو , آرامشمونو , با اونا قسمت کنیم همچنین هنر و شق القمری نکردیم تازه داریم میریم به سوی اصل خودمون . وظیفه ماست . مگه ما کی هستیم ؟! چی هستیم ؟! زندگی ما به نفسی بنده .. یه روزی نفسهای این فرشته ها نفسهای ما میشه . حالا که قلم من با سکسی نویسی ها تباه و سیاه شده و هزاران ساعت عاطل و باطل و بی فایده و خلاف احساس و ایمانم سکسی نوشتم ولی این پیمانو با خدای خودم بستم که اگه یه روزی  با این قلم به جایی رسیدم که مایه ای درش بود نیمی از سود اون رو اختصاص بدم برای کارای خیر .. تازه اونا به حساب پیمان من باشه و خدا به حساب نذر من بذاره . و امروز بیست و چهارم آبان ماه هزار و سیصد و نود و پنج خورشیدیه و من با آخرین ساخته ام دل نوشته امروزمو تمومش می کنم .. شاد کام باشید
من از فردا ها گذشته ام تا امروز مرا دریابی
من از رویا ها گذشته ام تا حال مرا بدانی
من از صحرا ها گذشته ام تا بدانی که دریا نمی خواهم
من از خود گذشته ام تا بدانی که تنها تو را می خواهم
دیروز در اندیشه های من و توست , در قلب من و تو
من از دیروز نمی گویم .. من از فردا نمی خوانم
زندگی یعنی امروز ..روزی مثل هر روز .. مثل فردا , مثل دیروز
زندگی همین امروز است نه فردایی که نخواهد آمد و نه دیروزی که هرگز نخواهد آمد
امروز با تو زیبا تر شده است
و تو امروز زیبا تر از همیشه ای
پایان
نویسنده : ایرانی 

من همانم 45

ترانه : می تونم یه سوالی ازت بکنم ؟ راستش اگه یه وقتی شرایط خانوادگی ما طوری بود که امکانات مالی شون ضعیف بود و نتونستن جهیزیه خوبی ردیف کنن تو چیکار می کنی ؟
 -من به خاطر جهیزیه نیست که باهات ازدواج می کنم . تو همه سرمایه منی . تو همه زندگی منی . اینا واسه من ملاک نیست . مهم خودتی . خودتی که قلب منی . جون منی عمر منی هستی منی .. حالا بگو ترانه مال کیه .. 
-مال کامیشه
 -تاکی ؟
 -تا هر وقت که زنده باشم و به خیال تو با یاد تو و به امید هر لحظه در کنارت بودن و نفس کشیدن ثانیه ها رو بشمرم . قول بده تحت هیچ شرایطی ازم دور نشی . باور کنی که دوستت دارم . باور کنی که تنهات نمی ذارم .. باور کنی که این رابطه ما , پیوند ما یک پیوند آسمانیه .
 -چت شده ترانه .. تو اصلا حالت خوب نیست . حس می کنم یه چیزی رو ازم مخفی می کنی .  راستشو بگو قبل از من کسی در زندگیت بوده ؟ عاشق کسی بودی ؟ 
 ترانه : این حرفو نزن . تو اولین عشق زندگیم هستی . اولین کسی که بهش دل دادم . عاشق سادگی و مهربونی هاش شدم . راستش بار اول که دیدمت و اون جور از دخترای پولدار می گفتی حرصم گرفت . دلم می خواست بزنمت . 
-حالا هم آزادی می تونی تا دلت بخواد منو بزنی ...
 ترانه : اصلا دلم نمیاد به این فکر کنم که دارم تو رو می زنم . تو عشق منی . همه چیز منی هستی منی . بیا قول بده اصلا بهم دروغ نگیم ... 
 یه جور خاصی ترانه رو نگاش می کردم . می خواستم بهش بگم که به نظر میاد تو همین حالاشم داری یه چیزی رو ازم پنهان می کنی ولی روم نشد . برگشتیم سمت خونه ... 
اسی و مینا خیلی خودمونی تر از ما رفتار می کردند . یعنی ما ملاحظه جمع رو می کردیم ولی اونا انگار نه انگار . اسی دستاشو دور کمر مینا حلقه زده و چشای دختره طوری شده بود که به نظر میومد گریه کرده باشه . ترانه رفت به سمت مینا و من و اسی هم با هم تنها شدیم 
-میگم کامی بد نمی گذره ها . راستی راستی تو قصد داری قاطی مرغا شی ؟ من که اصلا از ازدواج خوشم نمیاد 
-بالاخره باید سر و سامون بگیری
 -اول جوونی خودمو مچل نمی کنم . دیگه اگه زن بگیرم کجاست که با رفقا بیام بیرون 
-این که کاری نداره .مثل همین حالا میای بیرون . منتها به جای این که با دوست دخترت بیای گردش با زنت میای بیرون
 -این جوری حال نمیده . تو که خودت اخلاق ما پسرا رو می دونی همه مون تنوع طلبیم . دلمون می خواد که  به هر دختر یه ناخنکی بزنیم و بریم ی یه دختر دیگه . خودتم همین جوری بودی . نمی دونم چرا افتادی توی دام .. ولی دختر خوبیه ترانه .. 
-مینا هم دختر خوبیه . تو هم هواشو داشته باش .
 -آره ولی ظاهرا قبلا تو رو دوست داشته
 -ببین اسی بین ما چیزی نبوده . تو هم خودت اینو خوب می دونی پس بهونه نیار . 
معلوم نبود مینا و ترانه اون گوشه کنارا چی دارن پچ پچ  می کنن .. گمونم از اون حرفای دخترونه ای بود که به درد من و اسی نمی خورد ... دقایقی بعد بازم ترانه رو کنارم داشتم ... 
-چی شده دختر چی می خوای بهم بگی ؟
 -یه دقیقه بیا .. واسه مینا نگرانم .
 -چی شده ؟
 -اگه نتونیم واسش کاری بکنیم اون خودشو می کشه ..
 یه جورایی حدس زده بودم که چی می خواد بگه . وگرنه این مینا کوفتش چی بود که خودشو بخواد بکشه .. 
ترانه : اون دیگه دختر نیست . اسی نمی خواد بگیردش .. خیلی نامرده این رفیقت . بهش میگه این روزا خیلی ها موقع ازدواجشون دوشیزه نیستن . 
خونم به جوش اومده بود . نمی تونستم نامردی در این حد رو تحمل کنم .. 
-چیکار داری می کنی کامی آروم باش . ازش پرسیدم اگه یه پولی واست ردیف شه میری خودت روردیف می کنی؟
-از کجا ؟ نکنه رو گنج خوابیدی ؟ 
ترانه : نه بابا همین جوری پرسیدم . بالاخره از این دانشجو و اون دانشجو میشه وام چند تاشونو گرفت ثواب داره . دلم می سوزه .
-قربون عشق نیکو کارودلسوزم بشم . خب چی گفت؟
-گفت من اگه خودمو بکشم کسی رو فریب نمیدم . 
 -راستش از مینا بعید بود همچین حرفی بزنه ..
 ترانه : تو از کجا به خصوصیاتش آشنایی ؟ نکنه قبلا با هاش سر و سری داشتی
 - دیگه این حرفو تکرار نکن ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 



یکی باتو

وقتی نفست گرفت بدان یکی هست که با نفست زندگی می کند  .. وقتی از رفتن ها و نرسیدن ها خسته شدی , بدان یکی هست که با تو می آید یکی که فقط تو را می خواهد یکی که با تو زندگی می کند یکی که با تو صبر می کند یکی که با تو سکوت می کند یکی که با تو سخن می گوید یکی که با تو فردا را می بیند یکی که با تو دیروز را دیده است . 
سرت را بالا بگیر ! چشمان بازت را به روی دنیای عشق بازکن . ببین که در کنار توام و نگاهم به نفسهای توست . هیچکس نمی داند که چه می خواهم جز تو که با نیاز های منی .
 و من با احساس تو می آیم , با اندیشه هایت . و من با قلب تو حرکت می کنم ,  حتی اگر نداند که برای من می تپد . من با آن تپشها زندگی می کنم .
 دلم می خواهد این قفس را بشکنم و زندانی تن تو گردم . دلم می خواهد این قفس را بشکنم و در زندان تو , تو را در آغوش کشم با تو احساس کنم با تو زندگی کنم و با تو پروازکنم . 
امروز شنبه بیست و دوم آبان ماه نود و پنجه . روز های زندگی همچنان می گذرند مثل برق و باد , مثل فرصتهایی که می رود و دیگر نمی آید ..مثل لحظه هایی که می توانیم در کنار یکدیگر شاد باشیم و امید وار ولی به امید فردا می نشینیم . و تردید ها ما را آزار می دهد . 
تنها غروب است که راه خود را می داند . تنها غروب است که می داند ما را به کجا می برد . 
دنیا مانند یک بیابان است و زندگی بسان یک سراب , هرچه می رویم به زندگی نمی رسیم .. احساس می کنیم که در کنار ماست اما زندگی در همین بیابان گم می شود .. و ما زندگی را در خواب خواهیم جست . احساس می کنیم که زنده ایم .. می توان سراب ها را شکست .. می توان زندگی کرد .. وقتی که فریادت خاموش شد وقتی که سکوتت شکست بدان یکی هست که صدای تو باشد یکی هست که سکوت تو باشد یکی هست .. 
و من با تو می آیم تا بدانی وقتی که قلبت شکست یکی هست که قلبش را به زیر پا های تو بیندازد  تا با صدای شکستن آن به آرامش رسی . 
وقتی یکی تورا همان گونه دوست می دارد که هستی , بدان که هستی خود را به پای هستی تو ریخته است .. 
می دانم که برای تو بهترین نیستم اما عاشق ترینم .قسم به تو , قسم  به قلب شکسته و دستهای خسته و زبان بسته ام که صبر تلخ , تارو وپودم راگسسته است . درد با تمام وجودم عجین گردیده , آخر نمی دانم انتهای این راه کجاست . قلب شکسته ام با خون خود می نویسد کجاست داستان مهربانی ها ؟ کجاست آن روزگارانی که برای آرمیدن در سایه های عشق به خورشید خیال می نگریستیم تا غرق رویاهای شیرین زندگی خود گردیم . 
می خواهم این قفس را بشکنم می خواهم آزاد باشم ..می خواهم کنار تو باشم .. با تو بخندم با توبگویم با تو بگریم .. و چه دردیست عاشقی که جز با مهر نگاه تو التیام نمی یابد ! و جز با یک کلام عاشقانه و جز با یک سکوت عارفانه ..
عشق رازی داره که واقعا نمیشه کشفش کرد .. یه حس عجیبیه . یه دیوونگی خاصیه .. بعضی وقتا همین دیوونگی هاست که آدما رو به هم پیوند میده . بعضی وقتا سادگی ها , مظلومیت ها , یکرنگی ها و حتی قشنگی های بعضی کار ها دلها رو به هم نزدیک می کنه .. بازم یه رازی هست که نمیشه گفت چه جوری شکل گرفته ! چه جوری راز شده !
 نیمساعتیه که از مرز غروب گذشته ام . آدم وقتی غرق یه چیزی میشه و بهش عادت می کنه مجبوره با اون بسازه یا نابودش می کنه یا باهاش کنار میاد .. 
با این که میشه غروب رو به ساحل غم و شب رو به دریای غم تشبیه کرد من شب رو ترجیح میدم . میشه گفت غروب وقتی قشنگه که قشنگی زندگی رو در آغوشت داشته باشی و وقتی به محو شدن خورشید نگاه می کنی حس کنی که خورشیدی رو در آغوشت داری درکنارت داری که هرگز برای تو غروب نمی کنه . همونی که به تو زندگی میده عشق میده .. آرامش میده .. حس می کنی وقتی که اونو داری دیگه واژه ای به نام نداشته برات مفهومی نداره . 
هوای این روزها خیلی دلچسب و دلپذیره ..منو به یاد اردیبهشت میندازه .. ماهی که بیشتر از ماههای دیگه دوست دارم . ...
کاش زندگی ما اسیر کاش ها نمی بود ! فکر کنم یه مورچه داره توی تنم راه میره و حس عاشقانه و شاعرانه منو به هم می زنه ...
 پاشم یه پرتقال درجه یک بخورم .. پریروز حوصله نداشتم برم از دست فروش ها میوه بخرم که ارزون تر باشه رفتم از میوه فروشی بالای شهر خرید کنم .. الان بهترین زمانیه که  بهترین پرتقال ها روبه ارزان ترین قیمت  میشه تهیه کرد تا شاید یکی دوماه دیگه . تعجب کردم میوه فروشی داره پرتقال رو میده هزارو پونصد و دوهزار تومن .. دو مدل داشت . در همین لحظه باغداری وارد شد و گفت چند تن پرتقال دارم چند می خری ؟ میوه فروش گفت پونصد تومن بیشتر نمی خرم .. باغدارخیلی ناراحت شد .. می گفت ای کاش اونا رو نمی چید . میوه فروش قیمت رو به هفتصد هم رسوند ولی باغدار قبول نکرد .. عجب روزگاری شده ! من یکی که اگه کیلویی پنج هزار تومن هم بشه اونو از نون شب هم واجب تر می دونم . یه نارنگی مخصوص و فوق العاده ای هم هست که الان فصلشه که اون کیلویی هزارتومن از پرتقال گرونتره ..اون قدر محصولش زیاد نیست که صادر شه تازه مخصوص دو سه شهره .
پارسال این روزا رفته بودم به روستای یه فامیلی در اطراف شهر .. میون درختان پرتقال قدم می زدم  . یه باغی بودکه روبروش رودخونه ای بود حدود ده متر پایین تر از باغ ... درختای دور و بر رود خونه یه حالت جنگلی بهش داده بودند . و اون طرف رود خونه شالیزار بود .این می شد سمت چپ باغ ..چه آرامشی ! هیشکی نبود ..من بودم و خدا ..من بودم و پرنده ها ..من بودم و خاطرات کودکی ام ..سمت راست باغ خیابون بود ..پشت من کیلومتر ها بعدش دریا بود و روبروی من رشته کوه البرز ... قله دماوند .. شاید هشتاد کیلومتر صد کیلومتر با ماشین راه بود تا اون جا .. ولی انگار قله دماوند کنار من بود .چه زیبا بود طبیعت ! حاشیه رود خونه پر از برگهای پاییزی بود و درختان بلند,  ابهت عجیبی به رود خونه داده خیلی احساساتی شده بودم ... طبیعت بهاری و پاییزی در کنار هم قرار گرفته بودند .. هیجان زده شده  موبایلمو از جیبم درآوردم و یه زنگ زدم به دوستی مهربون و با محبت تا اونو شریک لحظات آرامشم بکنم ....حالا یک سال گذشته ..یعنی من باید تا 95 سالگی زندگی کنم ؟ تا بیش از این قاطی نکردم برم بیرون میوه بخرم .. پایان .. نویسنده  : ایرانی

بازی تموم شد 6 (قسمت آخر )

نسترن داشت حرص می خورد ..کور خوندی ناصر ... این دفعه سبک بازی رو عوض می کنم . تو نمی تونی از من ببری . من خدای نقشه ام . من خدای مهره چینی ام . مهره ها رو  جا به جا  می کنم . بدون وزیر هم می تونم تو رو ببرم . من می تونم تو رو شکست بدم . نمی تونی از چنگ من در بری ناصر . من تو رو به زانو در میارم . من تو رو به زانو در میارم . اصلا میرم با تمام پسرای دانشگاه دوست میشم . هرکاری دلم می خواد انجام میدم . نسترن خسته شده بود.. گاه یادش می رفت که به کی چی گفته و قاطی می کرد ...و اون طرف ناصر مدام نو را رو صداش می زد .. 
-کجایی جوابمو نمیدی ؟ کمکم کن .. این دختره روانیم کرده .  
نورا در حالی که هق هق گریه امونش نمی داد گفت
 -منو واسه همین می خوای ..
ناصر : باور کن می خوام فراموشش کنم .. آخه اون به هیچ صراطی مستقیم نمیشه .. نمی خواد کمکش کنم . نمی خواد کنارش باشم .. حتی گاه پیش خودم فکر می کنم که دوست داره تمام توجه من معطوف اون باشه . این کارو هم می کنم ولی بازم ازم فاصله می گیره . نورا جوابمو بده . نورا خواهش می کنم .. آرومم کن . من نمی خوام از عشق فراری باشم . من دوستت دارم . من دوستت دارم .. 
نورا : هنوز دوستم نداری . هنوز اون جوری که می خوام دوستم نداری . آهنگ صدات اینو بهم میگه ..
 ناصر : تو دوستم داری ؟.. 
نورا : بیشتر ازجون خودم .
 ناصر : پس کمکم کن ..
 وقتی نورا از لای درختا اومد بیرون این بار این ناصر بود که به سمتش رفت و اونو در آغوش کشید .. نورا لبای ناصرو رو لباش حس می کرد .. گرم تر و داغ تر از دفعه قبل بود . کمی عاشقانه بود .. اما نورا در اندیشه هاش می گفت که کافی نیست . هنوزم کافی نیست . باید بیشتر از اینا دوستم داشته باشی . باید بیشتر از اینا عاشقم باشی . باید منو با تمام وجودت دوست داشته باشی . همون جوری که به نسترن علاقه داشتی و شایدم بیشتر ... 
ناصر حس می کرد که داره آروم می گیره . دیگه می خواد فکر نسترن رو از سرش بیرون کنه . فکر دختری که زندگیشو تباه کرده . به پاییز قشنگ بالای سر و دور و برش نگاه کرد .. دستاشو دور کمر نورا حلقه زد .. و این بار وقتی که اونو می بوسید دیگه چهره نسترنو مجسم نکرد . می دونست که زمان می بره ولی نورا می تونه یک همراه خوب واسش باشه . حس می کرد که عشق داره به هر دوشون لبخند می زنه .. چشاشو بسته بود و به صدای پرنده های پاییزی گوش می داد .. حس کرد گونه هاش خیس شده .. اشک چشای نورا بود که صورت ناصروخیس کرده بود .. نورا حس می کرد که این بار ناصر یه جور دیگه ای داره اونو می بوسه . دوست داشت زمان متوقف شه و  این احساس که خوشبخت ترین دختر دنیاست واسش موندگارشه . دست ناصر زیر چونه نورا قرار گرفت و سرشو بالا آورد و تو چشاش نگاه کرد
 -دوستت دارم نورا .. خیلی اذیتت کردم ..ولی دوستت دارم .. می خوام با تو زندگی رو حس کنم . 
نورا : دوستت دارم . تو هم خیلی اذیت شدی . باید کاری کنم که دیگه هیچ فکر مزاحمی آزارت نده ... 
ناصر : دوستت دارم .. دوستت دارم ... چرا گریه می کنی .. چرا نورا ؟
 نورا : اشک شادیه .. آخه این بار طوری گفتی دوستت دارم که فکر کنم از این قوی تر و قشنگ تر وجود نداشته باشه .. 
روز بعد ناصر و نو را دو تایی شون با هم وارد دانشگاه شدند .. نورا : نرو سمتش .. اون یک شیطانه ..
 ناصر : هیچی هم نیست  . فکر می کنه قدرت داره . راست می گفتن خیلی ها که نباید زیاد تحویلش می گرفتم ... نگران نباش برای سه چهار دقیقه ای ما رو به حال خودمون بذار من تمومش می کنم .. 
ناصر به سمت نسترن رفت ..
 نسترن : مبارکت باشه آقای عاشق پیشه ای که قرار بود تا آخر دنیا عاشق من باشی .. 
ناصر : درسته تا آخر دنیا . تو دنیا رو واسه من به آخر رسوندی ..
 نسترن داشت به این فکر می کرد که با کدوم مهره هاش بازی کنه   که یه کیشی به ناصر داده باشه .. حس می کرد سرش داره گیج میره و آمادگی بازی نداره . اون لذت می برد از این مدل بازی کردن . 
ناصر : آمدم از شما عذر خواهی کنم به خاطر مدتی که مزاحمتون بودم خلاف خواسته شما می خواستم که عشق جاودانی من باشید . اما متوجه شدم که راه و هدف و زندگی شما جداست . امید وارم پوزش مرا بپذیرید ..
نسترن : حالا چرا این قدر کتابی حرف می زنی ؟
 ناصر : باید جایگاه خودمو بشناسم .. من و نورا جان به زودی ازدواج می کنیم . حتما ازشما دعوت می کنیم که در مراسم شرکت داشته باشید . امید وارم عذر خواهی منو قبول کنید تا عذاب وجدان نداشته باشم . بازی تمام شد . شما برنده شدید نسترن خانم .. به شما تبریک میگم . شما همیشه در تمام بازیها برنده اید . خوشبخت باشید .. 
ناصر اینا رو گفت و رفت با خودش گفت نسترن خود خواه تو فقط خودت رو می دیدی . به این فکر نکردی که من چقدر عذاب می کشم ..حتی به یک کلمه محبت آمیز تو, حتی به سکوتی که منو به بودن در کنارت دعوت می کرد قانع بودم اما تو خودت نخواستی . .. 
نسترن مات مانده بود ..می خواست خیلی چیزا به ناصر بگه . انگار تمام بدنش قفل کرده بود . باورش نمی شد که این ناصر باشه که این حرفا رو بهش زده  ..یعنی ناصر بهش متلک گفته ؟ بازی که تموم نشده بود . چرا ناصر بهش گفت برنده شدی . اون احساس یک بازنده رو داشت ..با خودش می گفت  ناصر نرو .. ناصر نرو .. نرو دیوونه ..اگه بری فکر می کنم تو هم مث بقیه ای .. نرو من دوستت دارم ... اشک از چشاش جاری شده بود . ولی یه حسی بهش می گفت اگه ناصر برگرده بازی دیگه ای رو شروع می کنه و همین آش هست و همین کاسه ...زیر لب پی درپی زمزمه می کرد برو تو هم عاشق نبودی .. تو هم عاشق نبودی ... پایان ... نویسنده.. ایرانی

 

ابزار وبمستر