ترانه : آخه طوری با هاش حرف می زنی که انگار با هم خانه محرمین . سالهاست که همدیگه رو می شناسین . نگو که مینا دوستت نداشته ؟
-خب که چی . این اسی دیوونه هم دفعه قبل که اومدیم این جا خیلی بی ادبی کرده . ولی حالا آدم شده . مینا هم فهمبده که من جز تو به کسی دل نمی بندم . الان چه جای این حرفاست ولی اینی که تو بهم گفتی منو خیلی ناراحت کرده . باید به کاری کنیم که این رفیقمون در حقش نا مردی نکنه . میگم بذل و بخششت زیاده ترانه جون ترانه : چیه حالا دلمون نمی خواد ناراحتی رفیقمونو ببینیم این قدر مشکوک می زنیم ؟
-فدات شم خانومی من . تو خودت این روزا بدون موضوع مینا مشکوک می زنی ...
اینو که گفتم به پز خانوم بر خورد .
- من که بیشتر وقتمو با توام . مگه دیوونه ام ..
دستشو گرفته و اونو کشوندم پشت یه درخت تنومند ...
-ببین قرار نیست که من و تو با هم دعوا بیفتیم . اومدیم یه کاری کنیم که اسی و مینا رو به هم جوش بدیم . راستش ترانه تو الان بیشتر و بهتر از کف دستت منو می شناسی . می دونی که اصلا بهت دروغ نمیگم ..
-یعنی می خوای بگی من بهت دروغ میگم ؟ یه جور خاصی بهم نیش می زنی .. حرفاتو می زنی و اون وقت میگی من که چیزی نگفتم .
-من که منظوری نداشتم .
-تو عادتت شده که همش تعبیر بد کنی .
-این کارا رو می کنی که من به خودم بگم اگه من و ترانه بخواهیم با هم زیر یه سقف زندگی کنیم نکنه همین رفتار رو نسبت به هم پیش بگیریم . اوخی ... نه عزیزم . من که منظوری نداشتم . می خواستم بهت بگم تا قبل از دیدنت همش به خودم می گفتم و می خواستم که یه شانسی بهم رو کنه یه دختری باشه که مجبور نشم زیاد کار کنم ... اما حالا حاضرم شب و روز کار کنم و فقط بدونم وقتی که میام خونه می تونم مالک یه لحظه ای باشم که در آغوشت بکشم . سرت باشه رو شونه من و منم سرمو بذارم رو سینه ات . واست حرف بزنم ... تو هم واسم درددل کنی . از کارای روزت ... من و تو به هم آرامش بدیم .
ترانه : این بزرگترین آرزوی منه . که یه روزی من و تو کنار هم به هم امید بدیم . خودت قول دادی ها.. هیچوقت تنهام نمی ذاری . آخه میگن پسرا اخلاقشون طوریه که وقتی به خواسته شون می رسن انگار همه چی رو تموم شده فرض می کنن . اون چیزی که یه روزی واسشون سخت نشون می داد به دست آوردنش , خیلی راحت نشون میده .. دیگه قدرشو نمی دونن . ببین کامی من ازت نمی خوام که قدر منو بدونی یا هر روز بهم بگی چه زن خوب و مهربونی به گیرم افتاده .. که خب هر زنی به حرفای قشنگ و عاشقونه مردش نیاز داره . ولی اینو نباید فراموش کنی که یه روزایی هم مثل امروز توی زندگی ما بوده ...
نمی دونم چی شد که ترانه مث یه فشنگی که از جاش بپره به سمتی دور از من جهش زد ... گوشیش زنگ خورده بود . آروم حرف می زد انگار بایکی بحث می کرد . وقتی هم که بر گشت رنگش پریده بود . دلم می خواست حرفاشو باور کنم . نمی خواستم بهش بگم دروغگو .. ولی شاید یه علتی داشت که یه چیزی رو ازم پنهون می کرد . اون چی رو نمی خواست بهم بگه .. من در مورد مینا با اسی حرف زدم و ترانه هم با مینا زیاد درددل کرده بود . شب , اونا رو به حال خودشون گذاشتیم . من و ترانه هم تنها موندیم ..
ترانه : به چی فکر می کنی . به این که اون دو نفر راحتن ولی من و تو ....
-چی داری میگی ترانه ..
-پس حتما داری به این فکر می کنی که آخر کار اسی و مینا چی میشه ...
جوابی ندادم . اون سعی کرد به چشام نگاه کنه ولی سرمو انداختم پایین ..
-تو یه چیزیت هست .. بهم راستشو بگو ..من سردمه کامی ..نمی خوای بغلم بزنی ؟ نمی خوای گرمم کنی ؟ نمی خوای بگی دوستم داری ؟ ازم خسته شدی ؟ راستشو بگو . چی رو ازم پنهون می کنی ..
-این تویی که داری یه چیزی رو قایم می کنی . بهم بگو ترانه این کیه که داره آزارت میده ؟ کیه که داره تهدیدت می کنه . قبل از من کی توی زندگیت بوده . من که بهت گفته بودم واسم مهم نیست که قبل از من با کسی بودی یا نه ..
ترانه : تو به من اعنتماد نداری ؟ تو فکر می کنی من دارم دروغ مبگم ؟ من قبل از تو با کسی نبودم . تو اولین عشق منی و آخریش هم خواهی بود .
شونه هاشو گرفتم تو چشاش نگاه کردم . سرشو پایین ننداخت . با صلابت حرفاشو تکرار کرد . دیدم داره گریه می کنه ..
-کامی تو حرفامو باور نداری ؟ اگه دوستم داشته باشی حرفمو باور می کنی . من جز تو تا حالا عاشق کسی نشدم . جز تو با هیشکی رابطه ای نداشتم . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
-خب که چی . این اسی دیوونه هم دفعه قبل که اومدیم این جا خیلی بی ادبی کرده . ولی حالا آدم شده . مینا هم فهمبده که من جز تو به کسی دل نمی بندم . الان چه جای این حرفاست ولی اینی که تو بهم گفتی منو خیلی ناراحت کرده . باید به کاری کنیم که این رفیقمون در حقش نا مردی نکنه . میگم بذل و بخششت زیاده ترانه جون ترانه : چیه حالا دلمون نمی خواد ناراحتی رفیقمونو ببینیم این قدر مشکوک می زنیم ؟
-فدات شم خانومی من . تو خودت این روزا بدون موضوع مینا مشکوک می زنی ...
اینو که گفتم به پز خانوم بر خورد .
- من که بیشتر وقتمو با توام . مگه دیوونه ام ..
دستشو گرفته و اونو کشوندم پشت یه درخت تنومند ...
-ببین قرار نیست که من و تو با هم دعوا بیفتیم . اومدیم یه کاری کنیم که اسی و مینا رو به هم جوش بدیم . راستش ترانه تو الان بیشتر و بهتر از کف دستت منو می شناسی . می دونی که اصلا بهت دروغ نمیگم ..
-یعنی می خوای بگی من بهت دروغ میگم ؟ یه جور خاصی بهم نیش می زنی .. حرفاتو می زنی و اون وقت میگی من که چیزی نگفتم .
-من که منظوری نداشتم .
-تو عادتت شده که همش تعبیر بد کنی .
-این کارا رو می کنی که من به خودم بگم اگه من و ترانه بخواهیم با هم زیر یه سقف زندگی کنیم نکنه همین رفتار رو نسبت به هم پیش بگیریم . اوخی ... نه عزیزم . من که منظوری نداشتم . می خواستم بهت بگم تا قبل از دیدنت همش به خودم می گفتم و می خواستم که یه شانسی بهم رو کنه یه دختری باشه که مجبور نشم زیاد کار کنم ... اما حالا حاضرم شب و روز کار کنم و فقط بدونم وقتی که میام خونه می تونم مالک یه لحظه ای باشم که در آغوشت بکشم . سرت باشه رو شونه من و منم سرمو بذارم رو سینه ات . واست حرف بزنم ... تو هم واسم درددل کنی . از کارای روزت ... من و تو به هم آرامش بدیم .
ترانه : این بزرگترین آرزوی منه . که یه روزی من و تو کنار هم به هم امید بدیم . خودت قول دادی ها.. هیچوقت تنهام نمی ذاری . آخه میگن پسرا اخلاقشون طوریه که وقتی به خواسته شون می رسن انگار همه چی رو تموم شده فرض می کنن . اون چیزی که یه روزی واسشون سخت نشون می داد به دست آوردنش , خیلی راحت نشون میده .. دیگه قدرشو نمی دونن . ببین کامی من ازت نمی خوام که قدر منو بدونی یا هر روز بهم بگی چه زن خوب و مهربونی به گیرم افتاده .. که خب هر زنی به حرفای قشنگ و عاشقونه مردش نیاز داره . ولی اینو نباید فراموش کنی که یه روزایی هم مثل امروز توی زندگی ما بوده ...
نمی دونم چی شد که ترانه مث یه فشنگی که از جاش بپره به سمتی دور از من جهش زد ... گوشیش زنگ خورده بود . آروم حرف می زد انگار بایکی بحث می کرد . وقتی هم که بر گشت رنگش پریده بود . دلم می خواست حرفاشو باور کنم . نمی خواستم بهش بگم دروغگو .. ولی شاید یه علتی داشت که یه چیزی رو ازم پنهون می کرد . اون چی رو نمی خواست بهم بگه .. من در مورد مینا با اسی حرف زدم و ترانه هم با مینا زیاد درددل کرده بود . شب , اونا رو به حال خودشون گذاشتیم . من و ترانه هم تنها موندیم ..
ترانه : به چی فکر می کنی . به این که اون دو نفر راحتن ولی من و تو ....
-چی داری میگی ترانه ..
-پس حتما داری به این فکر می کنی که آخر کار اسی و مینا چی میشه ...
جوابی ندادم . اون سعی کرد به چشام نگاه کنه ولی سرمو انداختم پایین ..
-تو یه چیزیت هست .. بهم راستشو بگو ..من سردمه کامی ..نمی خوای بغلم بزنی ؟ نمی خوای گرمم کنی ؟ نمی خوای بگی دوستم داری ؟ ازم خسته شدی ؟ راستشو بگو . چی رو ازم پنهون می کنی ..
-این تویی که داری یه چیزی رو قایم می کنی . بهم بگو ترانه این کیه که داره آزارت میده ؟ کیه که داره تهدیدت می کنه . قبل از من کی توی زندگیت بوده . من که بهت گفته بودم واسم مهم نیست که قبل از من با کسی بودی یا نه ..
ترانه : تو به من اعنتماد نداری ؟ تو فکر می کنی من دارم دروغ مبگم ؟ من قبل از تو با کسی نبودم . تو اولین عشق منی و آخریش هم خواهی بود .
شونه هاشو گرفتم تو چشاش نگاه کردم . سرشو پایین ننداخت . با صلابت حرفاشو تکرار کرد . دیدم داره گریه می کنه ..
-کامی تو حرفامو باور نداری ؟ اگه دوستم داشته باشی حرفمو باور می کنی . من جز تو تا حالا عاشق کسی نشدم . جز تو با هیشکی رابطه ای نداشتم . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر