وقتی نفست گرفت بدان یکی هست که با نفست زندگی می کند .. وقتی از رفتن ها و نرسیدن ها خسته شدی , بدان یکی هست که با تو می آید یکی که فقط تو را می خواهد یکی که با تو زندگی می کند یکی که با تو صبر می کند یکی که با تو سکوت می کند یکی که با تو سخن می گوید یکی که با تو فردا را می بیند یکی که با تو دیروز را دیده است .
سرت را بالا بگیر ! چشمان بازت را به روی دنیای عشق بازکن . ببین که در کنار توام و نگاهم به نفسهای توست . هیچکس نمی داند که چه می خواهم جز تو که با نیاز های منی .
و من با احساس تو می آیم , با اندیشه هایت . و من با قلب تو حرکت می کنم , حتی اگر نداند که برای من می تپد . من با آن تپشها زندگی می کنم .
دلم می خواهد این قفس را بشکنم و زندانی تن تو گردم . دلم می خواهد این قفس را بشکنم و در زندان تو , تو را در آغوش کشم با تو احساس کنم با تو زندگی کنم و با تو پروازکنم .
امروز شنبه بیست و دوم آبان ماه نود و پنجه . روز های زندگی همچنان می گذرند مثل برق و باد , مثل فرصتهایی که می رود و دیگر نمی آید ..مثل لحظه هایی که می توانیم در کنار یکدیگر شاد باشیم و امید وار ولی به امید فردا می نشینیم . و تردید ها ما را آزار می دهد .
تنها غروب است که راه خود را می داند . تنها غروب است که می داند ما را به کجا می برد .
دنیا مانند یک بیابان است و زندگی بسان یک سراب , هرچه می رویم به زندگی نمی رسیم .. احساس می کنیم که در کنار ماست اما زندگی در همین بیابان گم می شود .. و ما زندگی را در خواب خواهیم جست . احساس می کنیم که زنده ایم .. می توان سراب ها را شکست .. می توان زندگی کرد .. وقتی که فریادت خاموش شد وقتی که سکوتت شکست بدان یکی هست که صدای تو باشد یکی هست که سکوت تو باشد یکی هست ..
و من با تو می آیم تا بدانی وقتی که قلبت شکست یکی هست که قلبش را به زیر پا های تو بیندازد تا با صدای شکستن آن به آرامش رسی .
وقتی یکی تورا همان گونه دوست می دارد که هستی , بدان که هستی خود را به پای هستی تو ریخته است ..
می دانم که برای تو بهترین نیستم اما عاشق ترینم .قسم به تو , قسم به قلب شکسته و دستهای خسته و زبان بسته ام که صبر تلخ , تارو وپودم راگسسته است . درد با تمام وجودم عجین گردیده , آخر نمی دانم انتهای این راه کجاست . قلب شکسته ام با خون خود می نویسد کجاست داستان مهربانی ها ؟ کجاست آن روزگارانی که برای آرمیدن در سایه های عشق به خورشید خیال می نگریستیم تا غرق رویاهای شیرین زندگی خود گردیم .
می خواهم این قفس را بشکنم می خواهم آزاد باشم ..می خواهم کنار تو باشم .. با تو بخندم با توبگویم با تو بگریم .. و چه دردیست عاشقی که جز با مهر نگاه تو التیام نمی یابد ! و جز با یک کلام عاشقانه و جز با یک سکوت عارفانه ..
عشق رازی داره که واقعا نمیشه کشفش کرد .. یه حس عجیبیه . یه دیوونگی خاصیه .. بعضی وقتا همین دیوونگی هاست که آدما رو به هم پیوند میده . بعضی وقتا سادگی ها , مظلومیت ها , یکرنگی ها و حتی قشنگی های بعضی کار ها دلها رو به هم نزدیک می کنه .. بازم یه رازی هست که نمیشه گفت چه جوری شکل گرفته ! چه جوری راز شده !
نیمساعتیه که از مرز غروب گذشته ام . آدم وقتی غرق یه چیزی میشه و بهش عادت می کنه مجبوره با اون بسازه یا نابودش می کنه یا باهاش کنار میاد ..
با این که میشه غروب رو به ساحل غم و شب رو به دریای غم تشبیه کرد من شب رو ترجیح میدم . میشه گفت غروب وقتی قشنگه که قشنگی زندگی رو در آغوشت داشته باشی و وقتی به محو شدن خورشید نگاه می کنی حس کنی که خورشیدی رو در آغوشت داری درکنارت داری که هرگز برای تو غروب نمی کنه . همونی که به تو زندگی میده عشق میده .. آرامش میده .. حس می کنی وقتی که اونو داری دیگه واژه ای به نام نداشته برات مفهومی نداره .
هوای این روزها خیلی دلچسب و دلپذیره ..منو به یاد اردیبهشت میندازه .. ماهی که بیشتر از ماههای دیگه دوست دارم . ...
کاش زندگی ما اسیر کاش ها نمی بود ! فکر کنم یه مورچه داره توی تنم راه میره و حس عاشقانه و شاعرانه منو به هم می زنه ...
پاشم یه پرتقال درجه یک بخورم .. پریروز حوصله نداشتم برم از دست فروش ها میوه بخرم که ارزون تر باشه رفتم از میوه فروشی بالای شهر خرید کنم .. الان بهترین زمانیه که بهترین پرتقال ها روبه ارزان ترین قیمت میشه تهیه کرد تا شاید یکی دوماه دیگه . تعجب کردم میوه فروشی داره پرتقال رو میده هزارو پونصد و دوهزار تومن .. دو مدل داشت . در همین لحظه باغداری وارد شد و گفت چند تن پرتقال دارم چند می خری ؟ میوه فروش گفت پونصد تومن بیشتر نمی خرم .. باغدارخیلی ناراحت شد .. می گفت ای کاش اونا رو نمی چید . میوه فروش قیمت رو به هفتصد هم رسوند ولی باغدار قبول نکرد .. عجب روزگاری شده ! من یکی که اگه کیلویی پنج هزار تومن هم بشه اونو از نون شب هم واجب تر می دونم . یه نارنگی مخصوص و فوق العاده ای هم هست که الان فصلشه که اون کیلویی هزارتومن از پرتقال گرونتره ..اون قدر محصولش زیاد نیست که صادر شه تازه مخصوص دو سه شهره .
پارسال این روزا رفته بودم به روستای یه فامیلی در اطراف شهر .. میون درختان پرتقال قدم می زدم . یه باغی بودکه روبروش رودخونه ای بود حدود ده متر پایین تر از باغ ... درختای دور و بر رود خونه یه حالت جنگلی بهش داده بودند . و اون طرف رود خونه شالیزار بود .این می شد سمت چپ باغ ..چه آرامشی ! هیشکی نبود ..من بودم و خدا ..من بودم و پرنده ها ..من بودم و خاطرات کودکی ام ..سمت راست باغ خیابون بود ..پشت من کیلومتر ها بعدش دریا بود و روبروی من رشته کوه البرز ... قله دماوند .. شاید هشتاد کیلومتر صد کیلومتر با ماشین راه بود تا اون جا .. ولی انگار قله دماوند کنار من بود .چه زیبا بود طبیعت ! حاشیه رود خونه پر از برگهای پاییزی بود و درختان بلند, ابهت عجیبی به رود خونه داده خیلی احساساتی شده بودم ... طبیعت بهاری و پاییزی در کنار هم قرار گرفته بودند .. هیجان زده شده موبایلمو از جیبم درآوردم و یه زنگ زدم به دوستی مهربون و با محبت تا اونو شریک لحظات آرامشم بکنم ....حالا یک سال گذشته ..یعنی من باید تا 95 سالگی زندگی کنم ؟ تا بیش از این قاطی نکردم برم بیرون میوه بخرم .. پایان .. نویسنده : ایرانی
سرت را بالا بگیر ! چشمان بازت را به روی دنیای عشق بازکن . ببین که در کنار توام و نگاهم به نفسهای توست . هیچکس نمی داند که چه می خواهم جز تو که با نیاز های منی .
و من با احساس تو می آیم , با اندیشه هایت . و من با قلب تو حرکت می کنم , حتی اگر نداند که برای من می تپد . من با آن تپشها زندگی می کنم .
دلم می خواهد این قفس را بشکنم و زندانی تن تو گردم . دلم می خواهد این قفس را بشکنم و در زندان تو , تو را در آغوش کشم با تو احساس کنم با تو زندگی کنم و با تو پروازکنم .
امروز شنبه بیست و دوم آبان ماه نود و پنجه . روز های زندگی همچنان می گذرند مثل برق و باد , مثل فرصتهایی که می رود و دیگر نمی آید ..مثل لحظه هایی که می توانیم در کنار یکدیگر شاد باشیم و امید وار ولی به امید فردا می نشینیم . و تردید ها ما را آزار می دهد .
تنها غروب است که راه خود را می داند . تنها غروب است که می داند ما را به کجا می برد .
دنیا مانند یک بیابان است و زندگی بسان یک سراب , هرچه می رویم به زندگی نمی رسیم .. احساس می کنیم که در کنار ماست اما زندگی در همین بیابان گم می شود .. و ما زندگی را در خواب خواهیم جست . احساس می کنیم که زنده ایم .. می توان سراب ها را شکست .. می توان زندگی کرد .. وقتی که فریادت خاموش شد وقتی که سکوتت شکست بدان یکی هست که صدای تو باشد یکی هست که سکوت تو باشد یکی هست ..
و من با تو می آیم تا بدانی وقتی که قلبت شکست یکی هست که قلبش را به زیر پا های تو بیندازد تا با صدای شکستن آن به آرامش رسی .
وقتی یکی تورا همان گونه دوست می دارد که هستی , بدان که هستی خود را به پای هستی تو ریخته است ..
می دانم که برای تو بهترین نیستم اما عاشق ترینم .قسم به تو , قسم به قلب شکسته و دستهای خسته و زبان بسته ام که صبر تلخ , تارو وپودم راگسسته است . درد با تمام وجودم عجین گردیده , آخر نمی دانم انتهای این راه کجاست . قلب شکسته ام با خون خود می نویسد کجاست داستان مهربانی ها ؟ کجاست آن روزگارانی که برای آرمیدن در سایه های عشق به خورشید خیال می نگریستیم تا غرق رویاهای شیرین زندگی خود گردیم .
می خواهم این قفس را بشکنم می خواهم آزاد باشم ..می خواهم کنار تو باشم .. با تو بخندم با توبگویم با تو بگریم .. و چه دردیست عاشقی که جز با مهر نگاه تو التیام نمی یابد ! و جز با یک کلام عاشقانه و جز با یک سکوت عارفانه ..
عشق رازی داره که واقعا نمیشه کشفش کرد .. یه حس عجیبیه . یه دیوونگی خاصیه .. بعضی وقتا همین دیوونگی هاست که آدما رو به هم پیوند میده . بعضی وقتا سادگی ها , مظلومیت ها , یکرنگی ها و حتی قشنگی های بعضی کار ها دلها رو به هم نزدیک می کنه .. بازم یه رازی هست که نمیشه گفت چه جوری شکل گرفته ! چه جوری راز شده !
نیمساعتیه که از مرز غروب گذشته ام . آدم وقتی غرق یه چیزی میشه و بهش عادت می کنه مجبوره با اون بسازه یا نابودش می کنه یا باهاش کنار میاد ..
با این که میشه غروب رو به ساحل غم و شب رو به دریای غم تشبیه کرد من شب رو ترجیح میدم . میشه گفت غروب وقتی قشنگه که قشنگی زندگی رو در آغوشت داشته باشی و وقتی به محو شدن خورشید نگاه می کنی حس کنی که خورشیدی رو در آغوشت داری درکنارت داری که هرگز برای تو غروب نمی کنه . همونی که به تو زندگی میده عشق میده .. آرامش میده .. حس می کنی وقتی که اونو داری دیگه واژه ای به نام نداشته برات مفهومی نداره .
هوای این روزها خیلی دلچسب و دلپذیره ..منو به یاد اردیبهشت میندازه .. ماهی که بیشتر از ماههای دیگه دوست دارم . ...
کاش زندگی ما اسیر کاش ها نمی بود ! فکر کنم یه مورچه داره توی تنم راه میره و حس عاشقانه و شاعرانه منو به هم می زنه ...
پاشم یه پرتقال درجه یک بخورم .. پریروز حوصله نداشتم برم از دست فروش ها میوه بخرم که ارزون تر باشه رفتم از میوه فروشی بالای شهر خرید کنم .. الان بهترین زمانیه که بهترین پرتقال ها روبه ارزان ترین قیمت میشه تهیه کرد تا شاید یکی دوماه دیگه . تعجب کردم میوه فروشی داره پرتقال رو میده هزارو پونصد و دوهزار تومن .. دو مدل داشت . در همین لحظه باغداری وارد شد و گفت چند تن پرتقال دارم چند می خری ؟ میوه فروش گفت پونصد تومن بیشتر نمی خرم .. باغدارخیلی ناراحت شد .. می گفت ای کاش اونا رو نمی چید . میوه فروش قیمت رو به هفتصد هم رسوند ولی باغدار قبول نکرد .. عجب روزگاری شده ! من یکی که اگه کیلویی پنج هزار تومن هم بشه اونو از نون شب هم واجب تر می دونم . یه نارنگی مخصوص و فوق العاده ای هم هست که الان فصلشه که اون کیلویی هزارتومن از پرتقال گرونتره ..اون قدر محصولش زیاد نیست که صادر شه تازه مخصوص دو سه شهره .
پارسال این روزا رفته بودم به روستای یه فامیلی در اطراف شهر .. میون درختان پرتقال قدم می زدم . یه باغی بودکه روبروش رودخونه ای بود حدود ده متر پایین تر از باغ ... درختای دور و بر رود خونه یه حالت جنگلی بهش داده بودند . و اون طرف رود خونه شالیزار بود .این می شد سمت چپ باغ ..چه آرامشی ! هیشکی نبود ..من بودم و خدا ..من بودم و پرنده ها ..من بودم و خاطرات کودکی ام ..سمت راست باغ خیابون بود ..پشت من کیلومتر ها بعدش دریا بود و روبروی من رشته کوه البرز ... قله دماوند .. شاید هشتاد کیلومتر صد کیلومتر با ماشین راه بود تا اون جا .. ولی انگار قله دماوند کنار من بود .چه زیبا بود طبیعت ! حاشیه رود خونه پر از برگهای پاییزی بود و درختان بلند, ابهت عجیبی به رود خونه داده خیلی احساساتی شده بودم ... طبیعت بهاری و پاییزی در کنار هم قرار گرفته بودند .. هیجان زده شده موبایلمو از جیبم درآوردم و یه زنگ زدم به دوستی مهربون و با محبت تا اونو شریک لحظات آرامشم بکنم ....حالا یک سال گذشته ..یعنی من باید تا 95 سالگی زندگی کنم ؟ تا بیش از این قاطی نکردم برم بیرون میوه بخرم .. پایان .. نویسنده : ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر