رسیدیم خونه.هرچی اصرار کردم که بیان داخل و شام رو باهم باشیم نیومدن.داداشم و زنش که ازهمون جلوی در رفتن سمت خونه ازشون بابت اینکه اومده بودن تشکر کردم.تیمسار رو تو بغلم گرفتم و بابت همه چیز ازش تشکر کردم و آرزو کردم که یه روزی زحماتش رو جبران کنم. به هر حال رفتم داخل خونه و ولو شدم رو تخت و شروع کردم به فکر کردن و خیال بافی.خدایا با چه سرعتی داشت اتفاق میافتاد, اصلا باورم نمیشد که طی این یه هفته روال زندگیم عوض شده باشه. من کجا و زن گرفتن کجا ؟تو همین فکرا بودم که یه اس ام اس اومد برام از ص بود. نوشته بود شاه دوماد چطوره ؟بهش زنگ زدم.
ص : سلام بابایی ؟
ک : سلام عزیزم. خوبی ؟
ص : خوبم ؟ دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم.
ک : بابات چی گفت ؟
ص : هیچ چی, ولی خیلی خوشش اومده بود مادرم که داشت پر در میآورد. اونم راضی بود ازت.
ک : خوب خدا رو شکر.
ص : کامی ؟
ک : جونم عزیزم.
ص : دوست دارم, به خدا دوست دارم.
ک : منم همینطور عزیز دلم.
ص : قربونت برم. میخوای بیام پیشت ؟
ک : خواستن که میخوام ولی بمون خونه. اگر خواستی فردا بیا.
ص : چشم بابایی.
ک : بی بلا.
از همدیگه خداحافظی کردیم دوباره میخواستم رو تخت ولو بشم که منصرف شدم. پاشدم لباسام رو در آوردم و یه کم تو خونه گشتم و بالاخره یه خوردنی برای خودم جفت و جور کردم وقتی خوردمش دراز کشیدم جلوی تلویزیون و بالاخره بعد از اینور اونور کردن کانالها یه فیلم پیدا کردم و نشستم به نگاه کردن. یواش یواش چشام سنگین شدو خوابم برد. صبح با کوفتگی زیادی که توی تنم بود بیدار شدم و بعد از یه دوش حسابی از خونه زدم بیرون به قصد کار کردن اونم با قدرت هر چه تمامتر. توی روز حسابی سر خودم رو گرم کرده بودم و یه کاسبی نسبتا خوب هم کردم که جبران چند روز تعطیلی که داشتم رو کرد. نزدیکای 8 بود که مغازه رو بستم و راه افتادم سمت خونه. به خونه که رسیدم چراغها روشن بود و بوی خوش قرمه سبزی خونه رو برداشته بود. ص اومده بود خونه من و برای من غذا درست کرده بود. صداش زدم ولی جوابی نیومد. یه بار دیگه و دوباره هیچ. داخل آشپزخونه شدم و یه سرکی سر قابلمه زدم. بوی خوش غذا زد تو صورتم. رفتم سمت حمام, دیدم صدای دوش آب میاد. پس خانم حموم تشریف داشتن. رفتم لباسام رو عوض کردم ویه آبی هم به سر و صورتم زدم تا خستگیم در بره. اومدم نشستم تو هال روی کاناپه و سرم رو گذاشتم روی پشتی و چشام رو بستم. داشتم فکر میکردم که بوی صابون و شامپو به مشامم رسید. چشام رو باز کردم دیدم ص روبروم با فاصله خیلی کم وایساده و داره نگام میکنه.
ص : سلام بابایی ؟
ک : سلام به روی ماهت. خوبی خشگله. ؟
ص : خوبم بابایی, خسته نباشید.
ک : سلامت باشید, کی اومدی ؟
ص : تقریبا 6 بود یه کم خونه رو مرتب کردم و بعدش هم غذا گذاشتم تا شوهرم از سر کار بیاد خونه.
ک : آره ؟
ص : آرهههههههههههههه. با لحنی حشری و دوست داشتنی جوابم رو داد.
ص اومد نشست تو بغلم و یه لب جانانه مهمونم کرد.
ص : بابایی الان دسر میخوری یا بعد از شام ؟
ک : هر جوری دسرم بخواد همون کار رو میکنم.
ص : پس میزاریم بعد از شام که یه حال اساسی بهمدیگه بدیم.
ک : اوکی عزیز, پس تا تو میز رو بچینی من هم برم یه دوش بگیرم و بیام.
ص : برو بابایی ولی زود بیا.
ک : چشم.
ص : بی بلا.
ک : ای شیطون.
رفتم داخل حمام و یه دوش گرفتم تا خستگیم در بره و یه کم هم شارژ بشم.از حمام که اومدم بیرون حوله ام رو تنم کردم و رفتم سمت آشپزخونه. روی میز چیده شده بود و آدم رو تشویق میکرد برای یه دل سیر غذا خوردن.نشستم پشت میز و ص هم اومد نشست روبروم. شام رو در سکوت مطلق خوردیم و بعد از شام هم من لباس تنم کردم و یه نخ سیگار برداشتم و رفتم رو کاناپه ولو شدم. ص هم آشپزخونه رو مرتب کرد وبا دو تا لیوان چای تازه دم به من پیوست. نگاهمون پر بود از حرف ولی زبانمون نمیچرخید که بازگو کنیم حرف دلمون رو. ترجیح دادم بزارم ص سکوت رو بشکنه ولی اون هم زبانش بند اومده بود و قادر به تکلم نبود. یه کم نشستیم و بعد از اینکه چای رو خوردیم بلند شدم و دست ص رو گرفتم و به سمت اتاق خواب راهی شدیم. ترجیح داده بودم با زبان عشقبازی و سکس حرفم رو بهش بزنم.اون شب سکس برای من طعم دیگه ای داشت. واقعا میتونم بگم برای شهوت سکس نکردم, بلکه برای دلم و برای عشقی که نسبت به ص داشتم این کار رو کردم و چقدر هم مزه داد به هردومون. بعد از سکس نطقمون باز شده بود و داشتیم با هم به قول جوونا لاو میترکوندیم.تا نیمه شب بیدار بودیم و بعد از یه سکس دیگه بالاخره راضی شدیم به خواب و چه زیبا بود کشیده شدن چشمهای ما به سمت خواب. خوابی دل نشین و سبک و عاری از هرگونه استرس.صبح از خواب پاشدم و بعد از دوش گرفتن بساط صبحانه رو حاظر کردم که ص هم بیدار شدو بعد از حمام اومد نشست سر بساط صبحانه. بعد از صبحانه از خونه زدیم بیرون و راه افتادیم به سمت محل کارمون. وسط راه ص از من جدا شد و رفت به سمت بیمارستان من هم رفتم سمت مغازه و روز از نو ؛ روزی از نو.تا شب مشغول بودم و چیزی متوجه نشدم نزدیکای ساعت 7 دیدم دیگه خبری نیست گفتم که ببندم و یه سر به رامین بزنم ببینم اوضاعش چطوره ؟رفتم در مغازه آرایشی فروشی مغازه باز بود و یه دختر به همراه رامین پشت پیشخون نشسته بودن و داشتن دل و قلوه خیر هم میکردن. رامین با دیدن من برق از سه فازش پرید. دختره که من رو نمیشناخت زیاد توجهی نکرد به ورود من.
ک : به به, آقا رامین. خوبی داداش ؟
ر : نوکرتم داداش. شما خوبی ؟
ک : ممنونم. شکر به لطف شما بهترم. خوب خانم خوشگله اگر دل و قلوه دادنتون تموم شد زحمت بکشید تشریفتون رو ببرید چون آقا رامین یه کم سرش شلوغه و کار داره.
& : اتفاقا من هم داشتم میرفتم و رفع زحمت میکردم.
ک : زحمت بکشید و از این به بعد اگر با آقا رامین کار داشتید بیرون از مغازه به زحمت بندازشون. ممنون میشم.
ر : کامران جان من توضیح میدم بهت.
ک : حالا بعدا. سر فرصت.
& : خوب دیگه من برم شما هم به کارتون برسید.دختره ریده بود به خودش ؛ رامین هم از قیافه اش معلوم بود که خیلی ناراحت شده بابت برخورد من
ک : خوب جوون بیا ببینم چی کار کردی این چند وقته.
ر : تو بشین ؛ من یه چایی بریزم و بعد دفتر ها رو نگاه بنداز بهشون.
ک : ممنون میشم بابت چای.
رامین دفترها رو گذاشت جلوم و من هم سرم رفت تو حساب و کتاب و این چیزها. بعد از اینکه حسابها رو بررسی کردم رو کردم به رامین و ازش پرسیدم : میدونی این ماه چقدر سود کردیم ؟
ر : تقریبا یک تومن.
ک : اوکی. هزینه ها رو ازش کم کنیم چقدر میمونه.؟
ر : 700 تومن.
ک : آفرین پسر دقیق. خوب تقسیم بر 3 کن ببین چقدر میشه ؟
ر : خوب میشه اینقدر.
ک : اوکی. شما چقدر برداشت داشتی ؟
ر : تقریبا 600 تومن.
ک : دقیقا 620 هزار تومن. خوب چه نتیجه ای میگیریم ؟
ر : نمیدونم والا !
ک : نتیجه میگیریم که سود مغازه به نسبت چند ماه پیش یه کوچولو بهتر شده ولی آیا آقا رامین شما به اندازه سهمت برداشت کردی ؟
ر : نه, میدونم که یه کم بیشتر برداشتم ولی ماهه دیگه برداشت نمیکنم تا جبران بشه.
ک : یکم بیشتر یعنی اینکه شما دو ماه سهم رو با احتساب در آمدی که تو این ماه داشتیم برداشت کردی.
ر : خوب لازم داشتم, چیکار باید میکردم ؟
ک : عزیز دلم ؛ آدم پاشو اندازه گلیمش دراز میکنه. تو میخوای کار نکنی ولی در قبالش پول خوب برداشت کنی و هر دقیقه هم با یه داف باشی. اینجوری که نمیشه رامین جان.
ر : نمیدونم چی بگم دیگه.
ک : ببین این مغازه چه سود بده و چه سود نده برای من فرقی نمیکنه من از جای دیگه درآمد دارم, ص هم همینطور پس این وسط تو میمونی که بایددر آمد مغازه رو زیاد کنی و سود ببری ؛ پس در نتیجه دست از کس کلک بازی بردار و بچسب به کاسبیت.
ر : به خدا من تمام سعیم رو دارم میکنم ؛ همه چیزایی رو هم که گفتی قبول دارم و از اون شبی که با هم صحبت کردیم سعی کردم که بچسبم به کاسبی.
ک : ولی الان یه نمونه بارزش اینجا نشسته بود. ببین رامین قصد نصیحت ندارم ولی بدون که همین دخترها یه روزی به گا میدنت.
ر : به خدا از اون روز همین یه دفعه بود.
ک : اوکی من باور میکنم ولی رو حرفهای من فکر کن تا بعدا پشیمون نشی که سودی نداره.
بعد از صحبتهایی که بینمون رد و بدل میشد به رامین گفتم که بیا بریم شام رو بیرون بزنیم تو بدن. با همدیگه رفتیم رستوران کشتی سندباد و نشستیم و با هم گپ زدیم و عشق و حال کردیم. برگشتنی رامین بهم گفت : کامی چقدر به ص مطمئنی ؟
ک : از چه نظر ؟
ر : همین جوری, آخه بعد از قضیه ای که با مرتضی پیش اومد یه جورایی ته دلم ازش بدم اومده.
ک : اونم یه بچگی کرده بود مثل بچه بازیهایی که تو در میاری, پس میشه اون رو هم بخشید.
ر : باشه ولی هواست بهش باشه.
ک : چشم حتما.نمیدونم چرا این حرف رو بهم زد ولی به روی خودم نیاوردم
با رامین تا یه جایی رفتیم و بعد ش از هم جدا شدیم دلم برای ص پر میکشید و حیف که بیمارستان بود و اون شب شیفتش بود. رفتم خونه یه زنگ بهش زدم و یکم با همدیگه صحبت کردیم و بعدش هم از هم خداحافظی کردیم. یه زنگ هم به افسانه زدم و یه حالی ازش پرسیدم و بعدش هم یه زنگ به مریم زدم که طبق معمول بعد از دیدن شماره من اول ریجکتم کردو بعدش هم گوشیش رو خاموش کرد. براش یه اس ام اس زدم و چند تا دری وری مشتی بارش کردم. گوشیو انداختم رو مبل و خودم هم روی یکی دیگه از مبلها ولو شدم. تا عید چیزی نمونده بود و بابا هم میخواست بیاد ایران و باقیه قضایا. باید خودم رو آماده میکردم برای همه چیز و مهمتر از همه این بود که تا شب عید بکوب کار کنم و یه کم پول جفت و جور کنم تا اگر یه وقت خواستیم خرجی کنیم دستم تو جیب خودم باشه.روزها پشت سر هم سپری میشد و من و ص هم برای رسیدن روز موعود لحظه شماری میکردیم. با بابا هماهنگ کرده بودم و بدون اینکه ص بفهمه رفتم پیش یکی از دوستام و یه حلقه انتخاب کردم و بهش سفارش ساخت دادم تا اگر به میمنت و شادی تو ایام عید همه چیز بر وفق مراد بود حلقه رو بدم به ص تا دستش کنه.با خود ص هم رفتیم یه دست کت و شلوار برای خودم خریدم که خیلی بهم میومد ولی وقتی میپوشیدم تو تنگنا قرار میگرفتم و احساس خفگی بهم دست میداد. بالاخره تونستم با مریم دوباره رابطه ام رو برقرار کنم و مریم هم با قضیه ای که بین من و ص داشت پیش میرفت کنار اومده بود و به خودش قبولونده بود که قسمت نبوده که من و مریم با هم ازدواج کنیم.28 اسفند ماه رسید و من و تیمسار و داداشم رفتیم به پیشواز بابام.پرواز بابا که نشست و از گیت اومد بیرون اول از همه من رو در آغوش کشید و چشماش پر اشک شده بود. بهم میگفت شاه داماد اومدم دامادت کنم. اومدم سر و سامانت بدم.اشک تو چشام حلقه زده بود. دیگه واقعا باور داشتم که بابا من رو به اندازه بچه خودش دوست داره و من براش خیلی مهمم. این به من یه انرژی مثبت میداد که خیلی هم دلچسب بود برام. از فرودگاه تا خونه داداشم گپ زدیم و خندیدیم. وقتی رسیدیم من خداحافظی کردم که برم سمت خونه که بابام دستم رو گرفت و گفت : کجا جوون ؟ک : میرم خونه تا مقدمات پذیرایی از شما رو فراهم کنم.خیلی وقت بود خونه داداشم نرفته بودم و الان هم نمیخواستم برم.پ : بیا پسر جان. خونه غریبه که نمیخوای بری خونه داداشته. زن داداشت زحمت کشیده تدارک دیده. تازه اشم عمو جون اینا هم این جا هستن بعدش با هم میریم.بالاخره مخمو زد و نگهم داشت. بعد از شامی که زن داداشم تدارک دیده بود البته بگم صبحانه بهتره با خانواده تیمسار راه افتادیم به سمت خونه. تیمسار و زنش از ص تعریف و تمجید میکردن و برای بابا از محاسنش میگفتن. همین قضیه باعث شد که بابا از من بخواد قبل از اینکه بخوایم بریم خونه ص اینا اول من به ص بگم بیاد بابا ببیندش تا باهاش از نزدیک آشنا بشه.هممون خسته بودیم و رفتیم به اتاق خواب برای استراحت. فرداش با ص هماهنگ کردم که بیاد خونه تا بابا از نزدیک ببیندش و باهاش صحبت کنه. ص هم قرار شد که بعد از کار بیاد خونه من تا بابا رو ببینه.بعدازظهر بود که زنگ خونه به صدا در اومد و بابا در رو باز کرد. من هم از آشپزخونه از بابا پرسیدم که کی بود ؟
پ : فکر کنم عروس خانمه.
ص از در وارد شد و با دیدن بابام همونجا در جا وایساده بود. بعله جذبه بابا ص رو هم گرفته بود. اون صورت خشن اما دوست داشتنی همیشه تو نگاه اول باعث میشد که همه یه کم مکث کنن و سعی کنن جلوش کاری رو انجام ندن که باعث آزار این صورت خشن بشه.
پ : بیا تو دختر چرا اونجا وایسادی ؟
ص : سلام آقای.... خوش اومدین به ایران.
پ : سلام دخترم, شما هم خوش اومدی به اینجا.
بابام دستش رو دراز کرد به سمت ص و ص هم در جواب با بابا دست داد. دستهای ظریف ص تو دستهای مردونه و زمخت بابا گم شده بود. آدم فکر میکرد که بابام دستهای یه عروسک رو به دست گرفته.
با مشایعت بابام ص به داخل هال اومد و نشست روی مبلی که بابا بهش نشون داده بود.
پ : کامران, چرا وایسادی پسر یه چایی, نسکافه ای ؛ چیزی بردار بیار مهمونمون گلویی تر کنه.
ک : چشم.
با سه تا لیوان نسکافه داغ وارد هال شدم و نشستم رو مبل کنار ص. یکم که گذشت بابا شروع کرد به سوال از ص که کی بودی و چی بودی و از زندگی چی میخوای و از این حرفها. ص هم به تک تک سوالهای بابا جواب داد. بعد از حدود 2 ساعتی که بابا با من و ص حرف زد ص بلند شد و بعد از خداحافظی از من و بابا سوار آژانسی که براش گرفته بودم شد و رفت خونه.من هم برای بابا یه چلو مرغ مشتی درست کرده بودم که با همدیگه نشستیم سر میز شام و شروع کردیم به خوردن غذا. اصولا بابام بدش میاد سر سفره کسی صحبت کنه. برای همین شام در سکوت کامل خورده شد و من بعد از اینکه بابا از آشپزخونه رفت بیرون ظرفها رو شستم و بعدش هم یواشکی یه نخ سیگار تو تراس کشیدم و برگشتم تو آشپزخونه تا چایی بریزم ببرم برای خودمون تا بزنیم تو رگ. با سینی چای رفتم تو هال خبری از بابا نبود ولی بوی پیپش تو خونه پیچیده بود داشتم رو مبل جابه جا میشدم که بشینم بابا هم از داخل اتاق خودش اومد بیرون و اومد به سمت من و روی مبل رو به روم نشست. پیپ فالکونش تو دستش بود و داشت ازش کام میگرفت بوی توتون پیپ داشت دماغم رو نوازش میداد.فکر کنم بورکم رایف سفید بود توتونش .بابا همونجوری که داشت از پیپش کام میگرفت نگاهش تو صورت من میچرخید و با توجه بهم نگاه میکرد.
پ : خوب, بگو ببینم این دختر شاه پریون رو از کجا پیدا کردی و چند وقته که میشناسیش.
من هم تقریبا یه خلاصه از زمان آشناییمون تا امروز رو براش تعریف کرد م البته با رعایت موازین شرعی.
پ : خوب پس هر دو تون همدیگرو دوست دارید و میتونید تا آخر عمرتون در کنار همدیگه شاد باشید.
ک : فکر کنم همینجوری باشه که شما میگید.
پ : باشه من حرفی ندارم و براتون آرزوی خوشبختی دارم.
ک : ممنونم بابا ی مهربون.
بابا رو در آغوش گرفتم و همونجوری تو بغلش بودم. چقدر خوبه حس امنیتی که تو اون لحظه به آدم دست میده. دیگه از هیچ چیز نمیترسی و مطمئنی که یه نفر هست که پشتت باشه و با لاخواهت باشه. همیشه همینجوریه هر وقت بابا پیشمه احساس شجاعت بهم دست میده با این که سنی ازم گذشته و به قول بابا مردی شدم واسه خودم. البته خیر سرم.بابا اون شب موافقت خودش با ازدواج من و ص رو اعلام کرد و یه سری مسایلی که هر پسر جوونی باید بدونه رو بهم گوشزد کرد و توضیح داد برام.فردای اونروز من به همراه بابا به دیدن فامیلهای درجه یک بابا رفتیم که هم برای تبریک سال نو و هم برای تجدید دیدار بین اونها بود. کل فامیل از دیدن من تعجب میکردن. چون من اصولا رفت و آمد اونچنانی رو با فامیل دوست ندارم و همیشه تو پیله تنهایی که دور خودم تنیدم قایم میشم. بعد از دیدو باز دیدها که تقریبا 3 روز طول کشید تا تموم بشه بالاخره روز موعود فرارسید و بابا با خونه ص اینا تماس گرفت و بعد از معارفه قرار و مدار فردا شبش رو گذاشتن وقرار بر این شد که بریم خونه اونها برای صحبتهای تکمیلی.برای فرداش ماشین علی رو گرفتم ازش و به همراه تیمسار و خانمش و داداشم و زن داداشم به راه افتادیم به سمت خونه ص اینا. سر راه سفارشهایی که داده بودم رو از گل فروشی و شیرینی فروشی گرفتم و بعدش هم به راه افتادیم به سمت مقصد. دوباره اون دلشوره و ترس اومده بود به سراغم. بابام متوجه شده بود هی زیر سبیلی بهم میخندید و بعضی وقتها هم بهم یه چشمکی میزد برای اینکه دلم رو قرص کنه. رسیدیم به خونه ص اینا و همگی بعد از پیاده شدن و هماهنگیهای لازم زنگ خونه رو به صدا در آوردیم. ایندفعه بابای ص از آیفون دعوتمون کرد داخل. حوض خونه اشون یه رنگ دیگه به خودش گرفته بود. آب ریخته بودن داخلش و تمیزش کرده بودن چند تا ماهی گلی هم داخل حوض داشتن بازیگوشی میکردن. توی باغچه اشون پر شده بود از گلهای بنفشه و رازقی. در کل با دفعه قبلی که اومده بودیم اونجا زمین تا آسمون عوض شده بود حیاطشون. با مشایعت ما بابا جلو رفت و بقیه هم پشت سرش. داخل ساختمون که شدیم بابای ص اومد به استقبالمون و بهمون خوش آمد گفت و بهم دیگه عید رو تبریک گفتیم. هممون راهنمایی شدیم به سمت پذیرایی و نشستیم روی مبلهای راحتی که جای مبلهای فرفورژه رو گرفته بودن. بعد از جابجا شدن و نشستن تیمسار شروع کرد به معارفه بابا و اینکه شغلش چیه و کجا هست و از این چیزهای معمول. بالاخره بابا به حرف اومد و گفت : خوب حالا که با هم آشنا شدیم بهتره که بریم سر اصل مطلب.
ص : سلام بابایی ؟
ک : سلام عزیزم. خوبی ؟
ص : خوبم ؟ دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم.
ک : بابات چی گفت ؟
ص : هیچ چی, ولی خیلی خوشش اومده بود مادرم که داشت پر در میآورد. اونم راضی بود ازت.
ک : خوب خدا رو شکر.
ص : کامی ؟
ک : جونم عزیزم.
ص : دوست دارم, به خدا دوست دارم.
ک : منم همینطور عزیز دلم.
ص : قربونت برم. میخوای بیام پیشت ؟
ک : خواستن که میخوام ولی بمون خونه. اگر خواستی فردا بیا.
ص : چشم بابایی.
ک : بی بلا.
از همدیگه خداحافظی کردیم دوباره میخواستم رو تخت ولو بشم که منصرف شدم. پاشدم لباسام رو در آوردم و یه کم تو خونه گشتم و بالاخره یه خوردنی برای خودم جفت و جور کردم وقتی خوردمش دراز کشیدم جلوی تلویزیون و بالاخره بعد از اینور اونور کردن کانالها یه فیلم پیدا کردم و نشستم به نگاه کردن. یواش یواش چشام سنگین شدو خوابم برد. صبح با کوفتگی زیادی که توی تنم بود بیدار شدم و بعد از یه دوش حسابی از خونه زدم بیرون به قصد کار کردن اونم با قدرت هر چه تمامتر. توی روز حسابی سر خودم رو گرم کرده بودم و یه کاسبی نسبتا خوب هم کردم که جبران چند روز تعطیلی که داشتم رو کرد. نزدیکای 8 بود که مغازه رو بستم و راه افتادم سمت خونه. به خونه که رسیدم چراغها روشن بود و بوی خوش قرمه سبزی خونه رو برداشته بود. ص اومده بود خونه من و برای من غذا درست کرده بود. صداش زدم ولی جوابی نیومد. یه بار دیگه و دوباره هیچ. داخل آشپزخونه شدم و یه سرکی سر قابلمه زدم. بوی خوش غذا زد تو صورتم. رفتم سمت حمام, دیدم صدای دوش آب میاد. پس خانم حموم تشریف داشتن. رفتم لباسام رو عوض کردم ویه آبی هم به سر و صورتم زدم تا خستگیم در بره. اومدم نشستم تو هال روی کاناپه و سرم رو گذاشتم روی پشتی و چشام رو بستم. داشتم فکر میکردم که بوی صابون و شامپو به مشامم رسید. چشام رو باز کردم دیدم ص روبروم با فاصله خیلی کم وایساده و داره نگام میکنه.
ص : سلام بابایی ؟
ک : سلام به روی ماهت. خوبی خشگله. ؟
ص : خوبم بابایی, خسته نباشید.
ک : سلامت باشید, کی اومدی ؟
ص : تقریبا 6 بود یه کم خونه رو مرتب کردم و بعدش هم غذا گذاشتم تا شوهرم از سر کار بیاد خونه.
ک : آره ؟
ص : آرهههههههههههههه. با لحنی حشری و دوست داشتنی جوابم رو داد.
ص اومد نشست تو بغلم و یه لب جانانه مهمونم کرد.
ص : بابایی الان دسر میخوری یا بعد از شام ؟
ک : هر جوری دسرم بخواد همون کار رو میکنم.
ص : پس میزاریم بعد از شام که یه حال اساسی بهمدیگه بدیم.
ک : اوکی عزیز, پس تا تو میز رو بچینی من هم برم یه دوش بگیرم و بیام.
ص : برو بابایی ولی زود بیا.
ک : چشم.
ص : بی بلا.
ک : ای شیطون.
رفتم داخل حمام و یه دوش گرفتم تا خستگیم در بره و یه کم هم شارژ بشم.از حمام که اومدم بیرون حوله ام رو تنم کردم و رفتم سمت آشپزخونه. روی میز چیده شده بود و آدم رو تشویق میکرد برای یه دل سیر غذا خوردن.نشستم پشت میز و ص هم اومد نشست روبروم. شام رو در سکوت مطلق خوردیم و بعد از شام هم من لباس تنم کردم و یه نخ سیگار برداشتم و رفتم رو کاناپه ولو شدم. ص هم آشپزخونه رو مرتب کرد وبا دو تا لیوان چای تازه دم به من پیوست. نگاهمون پر بود از حرف ولی زبانمون نمیچرخید که بازگو کنیم حرف دلمون رو. ترجیح دادم بزارم ص سکوت رو بشکنه ولی اون هم زبانش بند اومده بود و قادر به تکلم نبود. یه کم نشستیم و بعد از اینکه چای رو خوردیم بلند شدم و دست ص رو گرفتم و به سمت اتاق خواب راهی شدیم. ترجیح داده بودم با زبان عشقبازی و سکس حرفم رو بهش بزنم.اون شب سکس برای من طعم دیگه ای داشت. واقعا میتونم بگم برای شهوت سکس نکردم, بلکه برای دلم و برای عشقی که نسبت به ص داشتم این کار رو کردم و چقدر هم مزه داد به هردومون. بعد از سکس نطقمون باز شده بود و داشتیم با هم به قول جوونا لاو میترکوندیم.تا نیمه شب بیدار بودیم و بعد از یه سکس دیگه بالاخره راضی شدیم به خواب و چه زیبا بود کشیده شدن چشمهای ما به سمت خواب. خوابی دل نشین و سبک و عاری از هرگونه استرس.صبح از خواب پاشدم و بعد از دوش گرفتن بساط صبحانه رو حاظر کردم که ص هم بیدار شدو بعد از حمام اومد نشست سر بساط صبحانه. بعد از صبحانه از خونه زدیم بیرون و راه افتادیم به سمت محل کارمون. وسط راه ص از من جدا شد و رفت به سمت بیمارستان من هم رفتم سمت مغازه و روز از نو ؛ روزی از نو.تا شب مشغول بودم و چیزی متوجه نشدم نزدیکای ساعت 7 دیدم دیگه خبری نیست گفتم که ببندم و یه سر به رامین بزنم ببینم اوضاعش چطوره ؟رفتم در مغازه آرایشی فروشی مغازه باز بود و یه دختر به همراه رامین پشت پیشخون نشسته بودن و داشتن دل و قلوه خیر هم میکردن. رامین با دیدن من برق از سه فازش پرید. دختره که من رو نمیشناخت زیاد توجهی نکرد به ورود من.
ک : به به, آقا رامین. خوبی داداش ؟
ر : نوکرتم داداش. شما خوبی ؟
ک : ممنونم. شکر به لطف شما بهترم. خوب خانم خوشگله اگر دل و قلوه دادنتون تموم شد زحمت بکشید تشریفتون رو ببرید چون آقا رامین یه کم سرش شلوغه و کار داره.
& : اتفاقا من هم داشتم میرفتم و رفع زحمت میکردم.
ک : زحمت بکشید و از این به بعد اگر با آقا رامین کار داشتید بیرون از مغازه به زحمت بندازشون. ممنون میشم.
ر : کامران جان من توضیح میدم بهت.
ک : حالا بعدا. سر فرصت.
& : خوب دیگه من برم شما هم به کارتون برسید.دختره ریده بود به خودش ؛ رامین هم از قیافه اش معلوم بود که خیلی ناراحت شده بابت برخورد من
ک : خوب جوون بیا ببینم چی کار کردی این چند وقته.
ر : تو بشین ؛ من یه چایی بریزم و بعد دفتر ها رو نگاه بنداز بهشون.
ک : ممنون میشم بابت چای.
رامین دفترها رو گذاشت جلوم و من هم سرم رفت تو حساب و کتاب و این چیزها. بعد از اینکه حسابها رو بررسی کردم رو کردم به رامین و ازش پرسیدم : میدونی این ماه چقدر سود کردیم ؟
ر : تقریبا یک تومن.
ک : اوکی. هزینه ها رو ازش کم کنیم چقدر میمونه.؟
ر : 700 تومن.
ک : آفرین پسر دقیق. خوب تقسیم بر 3 کن ببین چقدر میشه ؟
ر : خوب میشه اینقدر.
ک : اوکی. شما چقدر برداشت داشتی ؟
ر : تقریبا 600 تومن.
ک : دقیقا 620 هزار تومن. خوب چه نتیجه ای میگیریم ؟
ر : نمیدونم والا !
ک : نتیجه میگیریم که سود مغازه به نسبت چند ماه پیش یه کوچولو بهتر شده ولی آیا آقا رامین شما به اندازه سهمت برداشت کردی ؟
ر : نه, میدونم که یه کم بیشتر برداشتم ولی ماهه دیگه برداشت نمیکنم تا جبران بشه.
ک : یکم بیشتر یعنی اینکه شما دو ماه سهم رو با احتساب در آمدی که تو این ماه داشتیم برداشت کردی.
ر : خوب لازم داشتم, چیکار باید میکردم ؟
ک : عزیز دلم ؛ آدم پاشو اندازه گلیمش دراز میکنه. تو میخوای کار نکنی ولی در قبالش پول خوب برداشت کنی و هر دقیقه هم با یه داف باشی. اینجوری که نمیشه رامین جان.
ر : نمیدونم چی بگم دیگه.
ک : ببین این مغازه چه سود بده و چه سود نده برای من فرقی نمیکنه من از جای دیگه درآمد دارم, ص هم همینطور پس این وسط تو میمونی که بایددر آمد مغازه رو زیاد کنی و سود ببری ؛ پس در نتیجه دست از کس کلک بازی بردار و بچسب به کاسبیت.
ر : به خدا من تمام سعیم رو دارم میکنم ؛ همه چیزایی رو هم که گفتی قبول دارم و از اون شبی که با هم صحبت کردیم سعی کردم که بچسبم به کاسبی.
ک : ولی الان یه نمونه بارزش اینجا نشسته بود. ببین رامین قصد نصیحت ندارم ولی بدون که همین دخترها یه روزی به گا میدنت.
ر : به خدا از اون روز همین یه دفعه بود.
ک : اوکی من باور میکنم ولی رو حرفهای من فکر کن تا بعدا پشیمون نشی که سودی نداره.
بعد از صحبتهایی که بینمون رد و بدل میشد به رامین گفتم که بیا بریم شام رو بیرون بزنیم تو بدن. با همدیگه رفتیم رستوران کشتی سندباد و نشستیم و با هم گپ زدیم و عشق و حال کردیم. برگشتنی رامین بهم گفت : کامی چقدر به ص مطمئنی ؟
ک : از چه نظر ؟
ر : همین جوری, آخه بعد از قضیه ای که با مرتضی پیش اومد یه جورایی ته دلم ازش بدم اومده.
ک : اونم یه بچگی کرده بود مثل بچه بازیهایی که تو در میاری, پس میشه اون رو هم بخشید.
ر : باشه ولی هواست بهش باشه.
ک : چشم حتما.نمیدونم چرا این حرف رو بهم زد ولی به روی خودم نیاوردم
با رامین تا یه جایی رفتیم و بعد ش از هم جدا شدیم دلم برای ص پر میکشید و حیف که بیمارستان بود و اون شب شیفتش بود. رفتم خونه یه زنگ بهش زدم و یکم با همدیگه صحبت کردیم و بعدش هم از هم خداحافظی کردیم. یه زنگ هم به افسانه زدم و یه حالی ازش پرسیدم و بعدش هم یه زنگ به مریم زدم که طبق معمول بعد از دیدن شماره من اول ریجکتم کردو بعدش هم گوشیش رو خاموش کرد. براش یه اس ام اس زدم و چند تا دری وری مشتی بارش کردم. گوشیو انداختم رو مبل و خودم هم روی یکی دیگه از مبلها ولو شدم. تا عید چیزی نمونده بود و بابا هم میخواست بیاد ایران و باقیه قضایا. باید خودم رو آماده میکردم برای همه چیز و مهمتر از همه این بود که تا شب عید بکوب کار کنم و یه کم پول جفت و جور کنم تا اگر یه وقت خواستیم خرجی کنیم دستم تو جیب خودم باشه.روزها پشت سر هم سپری میشد و من و ص هم برای رسیدن روز موعود لحظه شماری میکردیم. با بابا هماهنگ کرده بودم و بدون اینکه ص بفهمه رفتم پیش یکی از دوستام و یه حلقه انتخاب کردم و بهش سفارش ساخت دادم تا اگر به میمنت و شادی تو ایام عید همه چیز بر وفق مراد بود حلقه رو بدم به ص تا دستش کنه.با خود ص هم رفتیم یه دست کت و شلوار برای خودم خریدم که خیلی بهم میومد ولی وقتی میپوشیدم تو تنگنا قرار میگرفتم و احساس خفگی بهم دست میداد. بالاخره تونستم با مریم دوباره رابطه ام رو برقرار کنم و مریم هم با قضیه ای که بین من و ص داشت پیش میرفت کنار اومده بود و به خودش قبولونده بود که قسمت نبوده که من و مریم با هم ازدواج کنیم.28 اسفند ماه رسید و من و تیمسار و داداشم رفتیم به پیشواز بابام.پرواز بابا که نشست و از گیت اومد بیرون اول از همه من رو در آغوش کشید و چشماش پر اشک شده بود. بهم میگفت شاه داماد اومدم دامادت کنم. اومدم سر و سامانت بدم.اشک تو چشام حلقه زده بود. دیگه واقعا باور داشتم که بابا من رو به اندازه بچه خودش دوست داره و من براش خیلی مهمم. این به من یه انرژی مثبت میداد که خیلی هم دلچسب بود برام. از فرودگاه تا خونه داداشم گپ زدیم و خندیدیم. وقتی رسیدیم من خداحافظی کردم که برم سمت خونه که بابام دستم رو گرفت و گفت : کجا جوون ؟ک : میرم خونه تا مقدمات پذیرایی از شما رو فراهم کنم.خیلی وقت بود خونه داداشم نرفته بودم و الان هم نمیخواستم برم.پ : بیا پسر جان. خونه غریبه که نمیخوای بری خونه داداشته. زن داداشت زحمت کشیده تدارک دیده. تازه اشم عمو جون اینا هم این جا هستن بعدش با هم میریم.بالاخره مخمو زد و نگهم داشت. بعد از شامی که زن داداشم تدارک دیده بود البته بگم صبحانه بهتره با خانواده تیمسار راه افتادیم به سمت خونه. تیمسار و زنش از ص تعریف و تمجید میکردن و برای بابا از محاسنش میگفتن. همین قضیه باعث شد که بابا از من بخواد قبل از اینکه بخوایم بریم خونه ص اینا اول من به ص بگم بیاد بابا ببیندش تا باهاش از نزدیک آشنا بشه.هممون خسته بودیم و رفتیم به اتاق خواب برای استراحت. فرداش با ص هماهنگ کردم که بیاد خونه تا بابا از نزدیک ببیندش و باهاش صحبت کنه. ص هم قرار شد که بعد از کار بیاد خونه من تا بابا رو ببینه.بعدازظهر بود که زنگ خونه به صدا در اومد و بابا در رو باز کرد. من هم از آشپزخونه از بابا پرسیدم که کی بود ؟
پ : فکر کنم عروس خانمه.
ص از در وارد شد و با دیدن بابام همونجا در جا وایساده بود. بعله جذبه بابا ص رو هم گرفته بود. اون صورت خشن اما دوست داشتنی همیشه تو نگاه اول باعث میشد که همه یه کم مکث کنن و سعی کنن جلوش کاری رو انجام ندن که باعث آزار این صورت خشن بشه.
پ : بیا تو دختر چرا اونجا وایسادی ؟
ص : سلام آقای.... خوش اومدین به ایران.
پ : سلام دخترم, شما هم خوش اومدی به اینجا.
بابام دستش رو دراز کرد به سمت ص و ص هم در جواب با بابا دست داد. دستهای ظریف ص تو دستهای مردونه و زمخت بابا گم شده بود. آدم فکر میکرد که بابام دستهای یه عروسک رو به دست گرفته.
با مشایعت بابام ص به داخل هال اومد و نشست روی مبلی که بابا بهش نشون داده بود.
پ : کامران, چرا وایسادی پسر یه چایی, نسکافه ای ؛ چیزی بردار بیار مهمونمون گلویی تر کنه.
ک : چشم.
با سه تا لیوان نسکافه داغ وارد هال شدم و نشستم رو مبل کنار ص. یکم که گذشت بابا شروع کرد به سوال از ص که کی بودی و چی بودی و از زندگی چی میخوای و از این حرفها. ص هم به تک تک سوالهای بابا جواب داد. بعد از حدود 2 ساعتی که بابا با من و ص حرف زد ص بلند شد و بعد از خداحافظی از من و بابا سوار آژانسی که براش گرفته بودم شد و رفت خونه.من هم برای بابا یه چلو مرغ مشتی درست کرده بودم که با همدیگه نشستیم سر میز شام و شروع کردیم به خوردن غذا. اصولا بابام بدش میاد سر سفره کسی صحبت کنه. برای همین شام در سکوت کامل خورده شد و من بعد از اینکه بابا از آشپزخونه رفت بیرون ظرفها رو شستم و بعدش هم یواشکی یه نخ سیگار تو تراس کشیدم و برگشتم تو آشپزخونه تا چایی بریزم ببرم برای خودمون تا بزنیم تو رگ. با سینی چای رفتم تو هال خبری از بابا نبود ولی بوی پیپش تو خونه پیچیده بود داشتم رو مبل جابه جا میشدم که بشینم بابا هم از داخل اتاق خودش اومد بیرون و اومد به سمت من و روی مبل رو به روم نشست. پیپ فالکونش تو دستش بود و داشت ازش کام میگرفت بوی توتون پیپ داشت دماغم رو نوازش میداد.فکر کنم بورکم رایف سفید بود توتونش .بابا همونجوری که داشت از پیپش کام میگرفت نگاهش تو صورت من میچرخید و با توجه بهم نگاه میکرد.
پ : خوب, بگو ببینم این دختر شاه پریون رو از کجا پیدا کردی و چند وقته که میشناسیش.
من هم تقریبا یه خلاصه از زمان آشناییمون تا امروز رو براش تعریف کرد م البته با رعایت موازین شرعی.
پ : خوب پس هر دو تون همدیگرو دوست دارید و میتونید تا آخر عمرتون در کنار همدیگه شاد باشید.
ک : فکر کنم همینجوری باشه که شما میگید.
پ : باشه من حرفی ندارم و براتون آرزوی خوشبختی دارم.
ک : ممنونم بابا ی مهربون.
بابا رو در آغوش گرفتم و همونجوری تو بغلش بودم. چقدر خوبه حس امنیتی که تو اون لحظه به آدم دست میده. دیگه از هیچ چیز نمیترسی و مطمئنی که یه نفر هست که پشتت باشه و با لاخواهت باشه. همیشه همینجوریه هر وقت بابا پیشمه احساس شجاعت بهم دست میده با این که سنی ازم گذشته و به قول بابا مردی شدم واسه خودم. البته خیر سرم.بابا اون شب موافقت خودش با ازدواج من و ص رو اعلام کرد و یه سری مسایلی که هر پسر جوونی باید بدونه رو بهم گوشزد کرد و توضیح داد برام.فردای اونروز من به همراه بابا به دیدن فامیلهای درجه یک بابا رفتیم که هم برای تبریک سال نو و هم برای تجدید دیدار بین اونها بود. کل فامیل از دیدن من تعجب میکردن. چون من اصولا رفت و آمد اونچنانی رو با فامیل دوست ندارم و همیشه تو پیله تنهایی که دور خودم تنیدم قایم میشم. بعد از دیدو باز دیدها که تقریبا 3 روز طول کشید تا تموم بشه بالاخره روز موعود فرارسید و بابا با خونه ص اینا تماس گرفت و بعد از معارفه قرار و مدار فردا شبش رو گذاشتن وقرار بر این شد که بریم خونه اونها برای صحبتهای تکمیلی.برای فرداش ماشین علی رو گرفتم ازش و به همراه تیمسار و خانمش و داداشم و زن داداشم به راه افتادیم به سمت خونه ص اینا. سر راه سفارشهایی که داده بودم رو از گل فروشی و شیرینی فروشی گرفتم و بعدش هم به راه افتادیم به سمت مقصد. دوباره اون دلشوره و ترس اومده بود به سراغم. بابام متوجه شده بود هی زیر سبیلی بهم میخندید و بعضی وقتها هم بهم یه چشمکی میزد برای اینکه دلم رو قرص کنه. رسیدیم به خونه ص اینا و همگی بعد از پیاده شدن و هماهنگیهای لازم زنگ خونه رو به صدا در آوردیم. ایندفعه بابای ص از آیفون دعوتمون کرد داخل. حوض خونه اشون یه رنگ دیگه به خودش گرفته بود. آب ریخته بودن داخلش و تمیزش کرده بودن چند تا ماهی گلی هم داخل حوض داشتن بازیگوشی میکردن. توی باغچه اشون پر شده بود از گلهای بنفشه و رازقی. در کل با دفعه قبلی که اومده بودیم اونجا زمین تا آسمون عوض شده بود حیاطشون. با مشایعت ما بابا جلو رفت و بقیه هم پشت سرش. داخل ساختمون که شدیم بابای ص اومد به استقبالمون و بهمون خوش آمد گفت و بهم دیگه عید رو تبریک گفتیم. هممون راهنمایی شدیم به سمت پذیرایی و نشستیم روی مبلهای راحتی که جای مبلهای فرفورژه رو گرفته بودن. بعد از جابجا شدن و نشستن تیمسار شروع کرد به معارفه بابا و اینکه شغلش چیه و کجا هست و از این چیزهای معمول. بالاخره بابا به حرف اومد و گفت : خوب حالا که با هم آشنا شدیم بهتره که بریم سر اصل مطلب.
0 نظرات:
ارسال یک نظر