وقتی رسیدیم خونه مریم با نگرانی داشت نگاهمون میکرد. از من پرسید چی شد؟؟؟ چیزی بهش نگفتم. رضا قضیه رو تا اونجایی که فهمیده بود براش تعریف کرد.
م : اصلا معلوم هست چیکار داری میکنی.
ک : آره, میخوام نابودشون کنم.
م : با نابود کردن خودت ؟ اگر برن شکایت کنن چی ؟
ک : اگر نداره. حتما میکنن.
م : خوب چیکار میکنی اونوقت ؟
ک : خدا بزرگه. نترس.
م : من که نمیدونم چی میگی.
ک : خودم هم نمیدونم.
ولو شدم رو کاناپه. یه نخ سیگار روشن کردم و شروع کردم به فکر کردن که قضیه رو چه شکلی به گوش بابا برسونم. راهش تیمسار بود ولی چه شکلی به اون میگفتم مهم بود. مریم برامون غذا درست کرده بود رضا آورد سر میز عسلی و گفت : کامی بیا بخور جون بگیری احمق.
ک : میل ندارم.
ر : غلط کردی باید بخوری.
اصلا حوصله این یه قلم رو نداشتم به زور چند لقمه خوردم. گلوم چوب خشک شده بود و غذا پایین نمیرفت ازش. کشیدم کنار و نشستم دوباره رو کاناپه.
ر : حالا چه شکلی میخوای به بابا ت بگی ؟
ک : نمیدونم. نهایتش میگم با هم تفاهم نداشتیم.
ر : احمق خودت این دختر رو پسندیده بودی, حالا میخوای بگی با هم تفاهم نداشتیم. بشین و منتظر بمون اونها باور کنن.
ک : رضا یه کاری میکنی ؟
ر : تو جون بخواه داداش.
ک : تو برو قضیه رو به تیمسار بگو اون خودش میدونه چه شکلی سر و ته این قضیه رو هم بیاره.
ر : جونم و بخواه ولی این یه قلم رو از من نخواه.
ک : مگه میخواد بخوردت.
ر : نه بابا. من روم نمیشه بهش این چیزها رو بگم.
ک : احمق سر بسته بگو بهش. اصلا قضیه سکس رو هم نگو فقط بگو ص با رامین رابطه داشته و کامی فهمیده برای همین میخواد به هم بزنه.
ر : خیلی سخته کامی.
ک : مگه میخوای کوه بکنی.
ر : باشه یه کاریش میکنم.
ک : پاشو دیگه.
ر : چیکار کنم. ؟
ک : پاشو برو بگو دیگه.
ر : الان ؟
ک : آره.
ر : خدایا خودت به خیر بگذرون.
رضا پاشد و از در رفت بیرون. فکر کردم اگر زود تر بگم بهتره تا اینکه بخوام وقت تلف کنم. 10 دقیقه نشده بود که زنگ زدن. مریم در رو باز کرد و با سلام و علیکی که رد وبدل شد فهمیدم تیمسار اومده پایین. از جام یه تکون خوردم و با دیدن تیمسار باهاش سلام و احوالپرسی کردم. خودش با دیدن حال زارم فهمید که بدجوری درب و داغونم. برای همین اصلا از در نصیحت وارد نشد.
ت : کامران, چت شده چیکار کردی با خودت, آقا رضا چی میگه ؟
ک : هر چی که گفته راسته.
ت : برای چی میخوای به هم بزنی ؟
ک : مگه رضا بهتون نگفته ؟
ت : نه, فقط به من گفت که میخوای به هم بزنی. البته دیشب صدات تا بالا میومد ولی فکر میکردم داری پشت تلفن جرو بحث میکنی.
مجبور شدم قضیه رو با حفظ شئونات اسلامی بهش بگم. یه کم رفت تو فکر. بد جوری دمق شد ه بود بنده خدا.
ک : حالا شما باید کمکم کنید.
ت : باشه ولی من باید از بابات کسب تکلیف کنم.
ک : رضا جان گوشیو میاری.
رضا گوشیو آورد و من شماره بابا رو گرفتم. بعد از چند تا بوق بالاخره گوشی رو برداشت. گوشی رو اسپیکر بود.
ب : بله, بفرمایید.
ت : سلام جوون.
ب : به سلام.... چه عجب یادی از ما کردید.
ت : هیچ چی همین جوری زنگ زدم حالتو بپرسم.
ب : من خوبم. شما خوبید ؟ شاه داماد چطوره ؟ ( با این حرف بغض مریم ترکید و شرو ع کرد به اشک ریختن. خود من هم منقلب شده بودم دوباره )
ت : اونم بد نیست سلام میرسونه. راستش زنگ زدم یه موضوعی رو باهات در میون بذارم و نظرت رو بدونم.
ب : بگو من سراپا گوشم.
ت : راستش کامی میخواد قضیه ازدواجش رو منتفی کنه. میخواستم بدونی.
ب : یعنی چی ؟ رفته رو دختر مردم اسم گذاشته حالا میخواد به هم بزنه ؟ حق نداره این کار رو بکنه.
ت :... جان من کل قضیه رو میدونم و به کامی حق این کار رو میدم. پس یه کم فکر کن.
ب : مگه چی شده ؟
ت : هیچ چی. قضیه.... یادته یه همچون جریانی پیش اومده.
ب : شاید داره اشتباه میکنه. مطمئنید. ؟
ت : آره. دیشب هم تو خونه خودتون مچشون رو گرفته.
ب : تو رو خدا ؟ ( دلم برای بابا سوخت. یدفعه لحن صداش عوض شد و اون تراوتی که داشت جای خودش رو به ناامیدی داد )
ت : متاسفانه آره. واقعیته.
ب : زنگ بزن و به بابای دختره همه چیز رو بگو. به کامی هم بگو هیچ حرکت غیر منطقی ازش سر نزنه. تا من ببینم چه کار باید کرد.
ت : شازده پسرت که امروز رفته در مغازه و همه چیز رو به هم زده و داغون کرده. ولی از این به بعد خودم مواظبم.
ب :.... من کامی رو دست تو سپردم تو رو خدا مواظبش باش این یدونه بدجوری کله خره ها. کار میده دست خودش.
ت : نترس هواسم بهش هست.
ب : باشه پس برو به خانواده دختره خبر بده و نتیجه اش رو به من زنگ بزن بگو. دیگه سفارش نکنما.
ت : نه برو با خیال راحت به کارت برس. اگر دست من بود اصلا نمیذاشتم از این قضیه بویی ببری ولی چیکار کنم که باید میفهمیدی بالاخره.
ب : خوب کاری کردی گفتی. خودت ردیفش کن.
ت : باشه چشم. فعلا کاری نداری ؟
ب : نه ولی خودم دوباره زنگ میزنم بهتون.
ت : باشه. قربانت فعلا خداحافظ.
ب : خداحافظ.گوشیو که قطع کرد یه آه کشید و تو مبل فرو رفت. بعد از یکم فکر کردن بهم گفت که شماره خونه ص اینا رو بگیرم. شماره رو گرفتم و دادم دستش. از روی اسپیکر خارجش کرد که من نشنوم اونور چی میگن. بعد از چند دقیقه که با بابای ص صحبت کرد یدفعه آمپر چسبوند و شروع کرد به دادو بیداد کردن.
ت : مرتیکه چرا حرف حالیت نمیشه ؟ دیشب تو خونه خودش با پسره گرفتتشون. حالا هی بگو داری تهمت میزنی. چه تهمتی داریم بزنیم. برو از دخترت بپرس برات تعریف کنه قضیه رو.
ت : مالش بوده دوست داشته آتیش بزنه. به شما چه مربوطه.
ت : دارم میگم اگر از دستش شکایت کنید جلوتون وامیسم و کاری میکنم که دخترت و با اون پسره حرومزاده سنگسار کنن. فهمیدی ؟
ت : بعله موقع انجام عملیات گرفتتشون.
ت : الو ؟ الو ؟
ت : قطع کرد.
دوباره گرفتیم ولی کسی گوشی رو. برنمیداشت.
ک : عمو جان نکشتش.
ر : خفه شو بابا. یارو اومده ریده تو زندگیش رفته باز هم نگرانشه.
ک : من که چیزی نگفتم.
ت : راست میگه دیگه تا کی میخوای براش دل بسوزونی. ؟ مگه اون دلش به حال تو سوخت ؟
ک : نه.
تو همین حین تلفن زنگ خورد. از خونه ص اینا بود. تیمسار از دستم قاپید گوشیو.
ت : بعله بفرمایید.
ت : مشکلی نیست من همینجا تو خونه کامران منتظر شما هستم. اون رو هم میگم بیارنش اینجا پدر سوخته رو.
گوشیو که قطع کرد رو کرد به رضا و گفت : رضا جان تا نیم ساعت دیگه رامین رو میخوام. نمیدونم از کجا پیداش میکنی ولی پیداش کن و بیارش اینجا.
ر : چطور عمو جان ؟
ت : بابای ص داره میاد اینجا میخوام روبروشو ن کنم با همدیگه.
ک : من نمیخوام اصلا ریخت هیچ کدومشون رو ببینم.
ت : دست تو نیست که. باید بیان اینجا. حرف هم نمیزنی و دست از پا خطا نمیکنی. فهمیدی ؟
ک : بعله. ( جذبه ای که تو صداش بود کاری کرد که من اصلا جرات دخالت کردن نداشته باشم )
ت : رضا بدو ببینم چیکار میکنیا ؟
ر : چشم.
رضا تیز از خونه رفت بیرون. مریم هم از اتاق اومده بود بیرون برای تیمسار یه چایی ریخت و نشست کنارمون.
ت : مریم جان شما خونه نمیری مگه ؟
م : راستش اگر اجازه بدید من امشب پیش کامران میمونم.
ت : بودنت اینجا صلاح نیست. اگر بری خونه که خیلی بهتره اما اگر میخوای بمونی وقتی اینها اومدن برو خونه ما و پیش دخترهای من باش تا از اینجا برن. بعدش برگرد اینجا.
م : چشم. ( فکر نکنم به جز چشم چیز دیگه ای میتونست بگه )
ت : تو چرا از دیشب به من چیزی نگفتی ؟ چرا زنگ نزدی پلیس بیاد اینجا ؟
ک : والا میخواستم بزنم ولی به خاطر آبرومون نزدم.
ت : نیست الان آبروت حفظ شده. اگر فکر آبروتون بودی باید چشات رو بیشتر باز میکردی ؟
ک : بله. شما درست میگید.
یکم دیگه مورد شماتت قرار گرفتم. 1 ساعت از رفتن رضا گذشته بود که با رامین سر و کله اشون پیدا شد. پای چشم رامین یه کبودی خیلی تیره کاشته شده بود که معلوم بود کار رضاست. یقه پیراهنش هم پاره شده بود.
ت : برای چی زدیش ؟
ر : کثافت نمیاومد با هزار کلک از خونه کشیدمش بیرون.
ت : باشه. خوب پسر جون گوش کن ببین چی میگم. الان بابای ص میاد اینجا و تو مثل بچه آدم همه چیز رو تعریف کنی براش وگرنه کامران از هردوتاتون شکایت میکنه و اونوقت به جرم زنا کاری با ص هر دوتا تون سنگ سار میشید. چون ما شاهد کامران هستیم که ص رو برای ازدواج به محرمیت خودش در آورده.
ر : من هیچ کاری نکردم. تازه میخوام برم از این کثافت شکایت هم بکنم.
صدای چکی که تو صورت رامین نشست هنوز هم از یادم نرفته. اونجا بود که فهمیدم چک افسری واقعی یعنی چی.
ر : برای چی میزنید. ؟ مگه بچه یتیم گیر آوردید ؟
یه چک دیگه نوش جان کرد. با اشاره من مریم از خونه رفت بیرون. مریم که رفت بیرون تازه فهمیدم بد دهن تر از خودم هم آدم وجود داره. تیمسار به رامین فحش میداد اونم چه فحشهایی خدا وکیلی تا اون موقع نشنیده بودم. تمیز ترین و پاستوریزه ترینش این بود : کیرم تو خشتک ناموست.کرک و پر من و رضا که ریخته بود پایین. رامین هم فهمیده بود مسجد جای گوزیدن نیست افتاده بود به خایه مالی. هی میگفت : به خدا من مقصر نبودم. ص تقصیر داشته و از این حرفها تیمسار هم میگفت که تو دادگاه معلوم میشه.بالاخره بابای ص هم سرو کله اش پیدا شد البته به همراه اون مادر جنده ص همین که رسیدن متوجه شدم که یه فصل حسابی از خجالت ص در اومده تا بیان اینجا. از من داغون تر ص بود.وقتی نشستیم بابای ص بهم گفت که قضیه چی بوده وخواست که براش تعریف کنم. با وجود تیمسار در کنارم حس میکردم یکی هست که حامیه من باشه اونجا. شروع کردم از سیر تا پیاز ماجرا رو برای بابای ص تعریف کردن. خشم و درماندگی هر دو در صورت بابای ص نمایان بود. صحبتهام که تموم شد بابای ص رو کرد به طرف ص و پرسید : همین جور بوده که کامران میگه ؟
ص جوابی نداد. بابای ص با تحکم بیشتری ازش پرسید : میگم همینجور بوده که کامران میگه ؟
ص با علامت سر صحبتهای من رو تصدیق کرد. خشم تو چهره بابای ص دوید و ص نادم از این کار سرش پایین بود. با پس گردنی که بابای ص بهش زد بیچاره ولو شد رو زمین. بابای ص رو کرد به رامین و گفت : راست میگه این چیزها رو ؟
رامین داشت من و من میکرد که با داد بابای ص به خودش اومد.
ر : تا حدودی بعله.
# : تا حدودی ؟ مادر قهبه مگه تو نمیدونستی که این دوتا با هم میخوان ازدواج کنن ؟
ر : به خدا مقصر من نبودم. دخترتون بود.
تیمسار از جاش بلند شد و یقه رامین رو گرفت.
ت : مادر به خطا خایه داشته باش گهی که خوردی رو هضم کن. ننداز گردن این و اون. مقصر بودی یا نه ؟
ر : بعله.
اصلا از بابای ص این انتظار رو نداشتیم مثل باز شکاری به سمت رامین پرید و قبل از اینکه ما بفهمیم چی به چیه با مشت افتاد به جون رامین. تا رضا و تیمسار بخوان بگیرنش چند تا مشت کوبنده تو دماغ و دهن رامین زده بود که باعث شد خون تمام صورتش رو بگیره. بابای ص از کوره در رفته بود و هیچ کاریش هم نمیشد کرد. اونجا فهمیدم که از من صدمه دیده تر هم وجود داره. من نهایتش ص رو از زندگیم خارج میکردم و بعد از یه مدت هم شاید فراموشش میکردم ولی این پیرمرد چیکار میخواست بکنه ؟ آیا تحمل این رو داشت که با این قضیه کنار بیاد. ؟ آیا میتونست هضم کنه این قضیه رو؟ یاس و ناامیدی هممون رو فرا گرفته بود.تیمسار بالاخره تونست یکم بابای ص رو آروم کنه ولی من میدونستم که اون آتیش زیر خاکستره و هر لحظه دوباره ممکنه شعله ور بشه.
# : خوب آقا کامران نمیدونم چی بهت بگم. به خدا نمیدونم. فقط بهم بگو میخوای چیکارشون کنی ؟
ک : شما جای بابای من هستید و من اصلا رو حرف شما حرف نمیزنم. شما خودتون تصمیم بگیرید. من هم با نظر شما مخالفت نمیکنم.
# : من عاجزانه ازت میخوام ازشون بگذری.
ک : من کاری به کارشو ن ندارم ولی هیچ وقت نمیبخشمشون و میسپارمشون دست خدا. خدا خودش تقاص من رو از این دوتا میگیره.
# : خدا خودش به من کمک کنه تا بتونم این لکه ننگ رو از دامن خودم پاک کنم. به خدا اگر بدونید تو دلم چی میگذره. دلم میخواد هر دوشون رو خفه کنم.
ک : من هم دیشب همین حال شما رو داشتم. باور کنید میخواستم جفتشون رو به درک واصل کنم ولی جراتش رو نداشتم.
# : درکت میکنم پسر جان. سخته خیلی هم سخته.
ص یه گوشه کز کرده بود و گریه میکرد. بگم زجه میزد بهتره. هی از بابای خودش و من میخواست که ببخشیمش. رامین هم که صورتش درب و داغون بود. رضا یه دستمال بهش داده بود که خون ریزی رو قطع کنهیکم بین تیمسار و بابای ص صحبتهایی شد و بالاخره بابای ص از جاش بلند شد که برن.ص رو با خودش میکشید. ص رو کرده بود به من و با گریه التماس میکرد که : کامران تورو خدا منو ببخش. والا بابام منو میکشه.با خفت نگاهش میکردم. هیچ دلسوزی تو وجودم نبود. فقط سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و بهش گفتم : شرمنده ولی تا آخر عمرم نمیبخشمت.تو همین حین بابای ص حلقه ای که برای ص خریده بودم رو از دست ص به زور در آورد و گذاشت رو لبه اپن. صداش کردم و گفتم : این برای من هیچ ارزشی نداره. بزارید پیشش باشه تا هر وقت دیدش یادش بیافته که با یه آدم چیکار کرده و چه شکلی نابودش کرده.روم رو برگردوندم و رفتم سمت اتاقم. اونها رفتن. دوباره بغض راه گلوم رو بسته بود.با خودم میگفتم : نه ؛ الان وقتش نیست. تو رو خدا الان نشکن. خواهش میکنم.
ولی چه فایده اشکم سرازیر شد و هیچ چیز یارای نگه داشتن اشکهام رو نداشت. هیچ چیز. هیچ کس.به این فکر میکردم که چقدر بده زمانی که فکر میکنی همه چیز بر وفقه مرادته و زندگی داره روی خوش بهت نشون میده یدفعه یه اتفاقی میافته که در عرض یه دم و بازدم همه چیزت به هم میریزه و معادلات زندگیت بی معنی میشن.دیگه اون کامران قدیم نبودم شدم خاکستر نشین. نه به خاطر دوریه ص بلکه به خاطر غرور شکسته شدم. داغون بودم و مایوس. میترسیدم از خونه برم بیرون,فکر میکردم که همه میدونن چه لحظاتی بر من گذشته و چی شده بهم. بعد از تماس افسانه که البته رضا گوشیم رو جواب داده بود. ( گوشیم رو داده بودم دست رضا اون بنده خدا شده بود منشیم ) فهمیدیم که ص بعد از اینکه از باباش یه دست کتک سیر خورده بر اثر شدت جراحات به بیمارستان منتقل شده و بستریه. یه جورایی ته دلم خوشحال شدم بابت این قضیه. رامین هم از من شکایت کرده بود و برای اینکه شکایتش رو محکم و محکمه پسند کنه صاحب مغازه رو مجبور کرده بود که اون هم یه شکایت روی پرونده بزاره. قافل از اینکه سرمایه اش تو بانک توسط من بلوکه شده بود و من تا امضا نمیزدم روی دسته چک رامین نمیتونست حساب رو خالی کنه. بعد از اینکه از دادسرا اومدیم بیرون جلوی در دادسرا رضایت صاحب مغازه رو با پرداخت غرامتی که سرش به توافق رسیدیم گرفتم و همونجا اون بنده خدا رضایت داد بهم. موند آقا رامین و حوضش. هنوز وقت دادگاه نرسیده بود که فهمید یه کیر خورده اندازه کیر خر. اومده بود پیش رضا و افتاده بود به خایه مالی. به هر حال قرار بر این شد که اون رضایت بده و پرونده رو مختومه اعلام کنه و من هم یه چک رو امضا کنم تا رامین بتونه حساب رو خالی کنه. رضا بهش گفته بود که اگر بابت چک شکایت کنی باید چند ماهی کاسبی نکنی تا دادگاه مشخص کنه که کامی باید چک رو امضا کنه تا تو پولت رو از بانک بگیری. بعد از چندین روز کشمکش بالاخره رامین رفت رضایت داد و پرونده مختومه اعلام شد. من هم یه امضا زدم روی یه چک تا بتونه پولش رو برداشت کنه. حالا دیگه نوبت من بود که خواهر و مادر رامین و ص رو بگام. پولی که برام مونده بود رو گذاشتم برای اینکار و توسط برادر یکی از رفیقهام که وکیله شکواییه ای بر علیه رامین و ص تنظیم کردیم و هر دوشون رو به دادگاه فراخواندیم. جلسه اول دادگاه تو راهرو وایساده بودم که ص با باباش اومدن تو راهرو. من روم رو کردم اونور که مثلا ندیدمتون. بابای ص اومد سمتم. از آخرین باری که دیده بودمش حسابی پیرتر شده بود. داغون بود بنده خدا. ( خیلی دلم به حالش سوخت ) بهم گفت که از خیر شکایت بگذرم و حاضره که هر ضرر و زیانی که دیدم بهم بده. من هم بهش گفتم این موهای من رو میبینید که تو این چند وقت سفید شده ؟ میتونید دوباره مثل روز اولش کنید. ؟ این چند وقته میدونید چقدر زجر کشیدم. میدونید تو خونه یدونه ظرف شکستنی سالم پیدا نمیشه ؟ میدونید دائم یکی داره منو میپاد که دست از پا خطا نکنم ؟ اینها رو چه شکلی میتونی جبران کنی ؟ هان ؟بنده خدا اشک تو چشاش جمع شده بود و نزدیک بود که گریه کنه جلوی من و رضا و داداشم و تیمسار. اینبار دیگه نذاشتم یه مرد بشکنه. چون خودم معنی و مفهوم شکستن رو درک میکردم. از در مجتمع قضایی زدم بیرون. به اصطلاح وکیلم دنبالم دوید و گفت : کامی کجا میری ؟
ک : نمیدونم. فقط میدونم باید برم همین.
هر چه اصرار کرد که وایسم نشد. رضا هم بهش فهموند که مرغ من یه پا داره. رفتم خونه, رضا هم دنبالم بود.
ک : رضا جان تا الان خیلی برام زحمت کشیدی ولی از اینجا به بعد رو بزار خودم برم داداش.
ر : چیکار میخوای بکنی ؟
ک : کار خاصی نمیکنم فقط تنهام بذار.
ر : نمیتونم. اگر بلایی سر خودت بیاری من خودم رو نمیبخشم.
ک : نترس, بهت قول میدم هیچ بلایی سر خودم نیارم.
ر : مردونه.
ک : آره مردونه, زنونه, بچه گونه. هر چی تو بگی. ( یه لبخند تلخ رو لباش نشست و بغلم کرد )
ر : خیلی مخلصم به خدا.
ک : ما بیشتر داداش.
رضا رفت و من تنها شدم. تو این چند وقته مغازه علاالدین رو تحویل داده بودم و بیکار بودم. حسابهام رو هم رضا بنده خدا جمع کرده بود برام. دیگه جای موندن تو اون خونه نبود برام. وسایلم رو برداشتم. قلم خطاطی, ریقه, کاغذ, نی, چند دست لباس جمع و جور, موبایل, شارژر و..همه رو ریختم تو کوله پشتیم و یه مقدار پول هم برداشتم و بعد از اینکه در و بستم و خونه رو سپردم به امون خدا راه افتادم به سمت درکه. بعد از شن اسکی بالای هفت حوض رسیدم به مقصد. وسطهای هفته بود و کوه خلوت بود. صدای رودخانه و هوای کوهستان یه کم حالم رو بهتر کرده بود. از در کافه که وارد شدم داد زدم : عمو حسن مهمون نمیخوای ؟
ع : هرکی باشه حبیب خداست ولی چه بهتر که کامران باشه.
صداش از تو پستو میامد. ک : قربونه تو برم که هنوز هم من رو فراموش نکردی. ( خیلی وقت بود که بهش سر نزده بودم )
از در اومد بیرون و بغلم کرد.
ع : مگه میشه کسی تو رو فراموش کنه پسر جان.
ک : نو کرتم به مولا.
ع : سروری, تاج سری.
ک : غلام ادبتم.
ع : لوس نشو دیگه بیا بشین یه چایی برات بریزم خستگیت در بره.
چای رو که گذاشت جلوم خودش هم نشست بغل دستم. با یه دستش زد رو شونه ام و گفت : خوب پهلوون وسط هفته و از این ورا ؟ میری پناهگاه ؟
ک : راستش دنبال یه پناهگاه میگردم عمو حسن. برای همین دست به دامنت شدم.
ع : من که نمیفهمم چی میگی.
ک : حوصله داری برات بگم یا نه ؟
ع : بگو جوون که دل عمو حسن گنجینه رازه.
تو چهره عمو نگاه کردم. یه پیرمرد پا به سن گذاشته و لوطی. با مرام و دل سوز. به قول ما جوونا سینه سوخته. قد بلند و لاغر اندام با چهره ای تکیه و پر چروک که میون هر کدوم از این چروکهای روی صورت و پیشونیش یه عالمه خاطره و درد و دل خوابیده بود. عاشق این مرد بودم. هر وقت میامدم درکه پاتوقم اینجا بود. هیچ وقت یادم نمیره روز اول آشناییمون.یکی از روزهای خدا که رفته بودم کوه سر راه برگشت از پناهگاه کولاک شد و من مجبور شدم برم داخل این کافه سر راهی تو راه. سر کافه دار زیاد شلوغ نبود اما تنها جوونی که تو اونجا پیدا میشد من بودم. همه کسایی که اونجا بودن از پیرمردهایی بودن که اغلب مواقع تو کوه میدیدمشون و بعضیهاشون هم پایه ثابت پناهگاه بودن و همه اونجا بهشون احترام میذاشتن. پیرمردهایی که عاشق کوه بودن و کوه رفتن براشون یکی از پلهایی بود که اونها رو به این دنیا وصل کرده بود. داشتم جلوی بخاری که سوختش هیزم بود خودم رو گرم میکردم که یه صدایی من رو به سمت خودش برگردوند.
ع : چایی میخوری جوون ؟
ک : اگر لطف کنید ممنون میشم.
ع : الصاعه میارم برات.
در برخورد اول از چالاکی این پیرمرد متعجب شدم. مثل فرفره کار میکرد. چای من رو که بهم داد ازم پرسید چیز دیگه ای هم میخوای یا نه ؟ گفتم که یه چایی دیگه بهم بده بی زحمت این فلاسک رو هم پر کن برام.
ع : به روی چشم.
در کوله ام رو باز کردم و از داخل ظرفی که داخلش داشتم چند تا دونه خرما خستاوی در آوردم و گذاشتم کنار نعلبکیم. دیروز حسابی راه رفته بود م و مثل همیشه دوباره تو کوه نوردی خر بازی در آورده بودم و حسابی کالری سوزونده بودم. خرما در این مواقع همه اش میشه پروتئین و جذب بدن میشه. داشتم با چاییم بازی بازی میکردم و به کولاک بیرون نگاه میکردم که یه استکان دیگه چای اومد رو میز برام. سرم رو گرفتم بالا و به پیرمرد تعارف زدم که از خرما برداره. پیرمرد یدونه خرما برداشت و گذاشت گوشه دهنش و خواست بخوره که دید نمیشه.
ع : این کلوخه یا خرما پسر جان ؟ ( خرمای خستاوی خیلی سخته و محکم به خاطر همین بیشترین مواد مغزیش داخلش حفظ میشه و میمونه. )
ک : خرما ست فقط یکم باید بذارید تو دهنتون خیس بخوره ولی بعدش که میخورید خیلی خوشمزه است.
ع :باشه همین کار رو میکنم. کی رفته بودی بالا ؟
ک : دیروز عصر. شبخوابی داشتم. همیشه میام شب رو میمونم.
ع : پس چرا تنها ؟
ک : تنهایی بیشتر حال میکنم تو کوه باشم.
ع : بعله اما نه تو زمستون خطرناکه.
ک : میدونم ولی چرا شما اینجا تنهایید. ؟
ع : شرایط اینجور ایجاب میکنه.
ک : منم همین که شما گفتید.
با خنده زد رو شونه ام و گفت : امان از دست شما جوونا.
ک : والا به خدا همین رو بگو.
از جاش بلند شد و میخواست بره که گفت : ناهار میمونی یا میری؟ یه نگاه به بیرون انداختم با وجود برفی که داشت میومد اگر همون موقع راه میافتادم بهتر بود و راحت تر میرفتم پایین. چون هنوز برف به صورت جدی رو زمین نشسته بود ولی یه جورایی از پیرمرد خوشم اومده بود.
ک : میمونم. چی دارید برای خوردن ؟
ع : فقط دیزی داریم اینجا. البته اگر دوست داشته باشی.
ک : پس حتما میمونم.
ع : پس چاییت رو که خوردی هر وقت خواستی بگو بساط نهارت رو پهن کنم برات.
ک : چشم. حتما.
میخواستم بهش بگم که نهارم رو بیاره که دیدم خودش متوجه شده و داره میاره برام. جام رو روی تخت درست کردم و مشغول شدم به خوردن دیزی. اونم چه آبگوشتی. یکی از معرکه ترین آبگوشت هایی که خوردم تو عمرم همون آبگوشت بود. نمیدونم سرمای هوا بود یا وجود سرشار از انرژی پیرمرد یا صدای تارش که شروع کرده بود به نواختن برای چند تا از همون پیرمردها که پاتوقشون اونجا بود. خیلی بهم حال داد اونروز. صدای تار پیرمرد تو سلولهای بدنم جا باز کردو من رو جلد اون کافه و عمو حسن کرد. بیشتر اوقاتی که کوه میرفتم دیگه به عشق عمو حسن بود و آبگوشتهای با عشقش. یواش یواش با هم دوست شدیم و من تجربه های زیادی ازش یاد گرفتم تو هر زمینه ای. عمو حسن با این که سواد زیادی نداشت ولی از لحاظ معلومات عمومی در حد خیلی بالایی قرار داشت. میدونست از صدای تارش خوشم میاد و برای همین هیچ وقت لذت شنیدن صدای تارش رو از من دریغ نکرد.حالا داشتم بعد از چند سالی که از آشناییمون گذشته بود حوادث اخیر رو برای عمو حسن بازگو میکردم و اون با گوش دل و جان و با صبر زیاد گوش میداد به حرفام. از چهره در هم رفته اش فهمیدم که متاثر شده از این قضیه و بعد از پایان صحبتهام و بازگو کردن تصمیمم که میخواستم یه چند وقتی پیشش بمونم تنها چیزی که بهم گفت این بود : پاشو زود وسایلت رو جابجا کن, خیلی کار داریم اینجا. میخوام اینجا رو یکم تر و تمیز کنیم.میخواستم بپرم ازش تشکر کنم که با چش غره ای که رفت پشیمون شدم و اینکار رو نکردم. وسایلم رو گذاشتم تو پستو و مشغول شدم به کار کردن. خیلی وقت بود که فعالیت بدنی نداشتم و برام خیلی مفید بود این فعالیت. با جون و دل کار کردم و کمک عمو حسن کردم تا اونجا تمیز بشه. بعد از اینکه کارمون تموم شد گفت : کامران بیا اینجا بشین کارت دارم.
دو تا چایی قند پهلو ریخت و اومد نشست روی تخت کنار دستم و گفت : ببین پسر جان. همه انسانها تو زندگشیون از این مصیبتها زیاد میبینن برای اینکه قدر عافیت رو بدونن و از لحظات شاد زندگشیون بهره ببرن تا در روزهای سخت حسرت روزهای خوش گذشته رو کمتر بخورن. اول از همه اینکه اینجا متعلق به خودته و تا هر وقت که میخوای میتونی اینجا بمونی ولی بدون که تو متعلق به این محیط نیستی. درسته کوه رو دوست داری و شبهای زیادی تو این کوهها گذروندی ولی اون شبها برای تفریح بوده و نه زندگی پس بهت سخت میگذره که اگر میخوای دووم بیاری باید تحمل کنی. دوم اینکه خدارو شکر کن که این اتفاق برات
م : اصلا معلوم هست چیکار داری میکنی.
ک : آره, میخوام نابودشون کنم.
م : با نابود کردن خودت ؟ اگر برن شکایت کنن چی ؟
ک : اگر نداره. حتما میکنن.
م : خوب چیکار میکنی اونوقت ؟
ک : خدا بزرگه. نترس.
م : من که نمیدونم چی میگی.
ک : خودم هم نمیدونم.
ولو شدم رو کاناپه. یه نخ سیگار روشن کردم و شروع کردم به فکر کردن که قضیه رو چه شکلی به گوش بابا برسونم. راهش تیمسار بود ولی چه شکلی به اون میگفتم مهم بود. مریم برامون غذا درست کرده بود رضا آورد سر میز عسلی و گفت : کامی بیا بخور جون بگیری احمق.
ک : میل ندارم.
ر : غلط کردی باید بخوری.
اصلا حوصله این یه قلم رو نداشتم به زور چند لقمه خوردم. گلوم چوب خشک شده بود و غذا پایین نمیرفت ازش. کشیدم کنار و نشستم دوباره رو کاناپه.
ر : حالا چه شکلی میخوای به بابا ت بگی ؟
ک : نمیدونم. نهایتش میگم با هم تفاهم نداشتیم.
ر : احمق خودت این دختر رو پسندیده بودی, حالا میخوای بگی با هم تفاهم نداشتیم. بشین و منتظر بمون اونها باور کنن.
ک : رضا یه کاری میکنی ؟
ر : تو جون بخواه داداش.
ک : تو برو قضیه رو به تیمسار بگو اون خودش میدونه چه شکلی سر و ته این قضیه رو هم بیاره.
ر : جونم و بخواه ولی این یه قلم رو از من نخواه.
ک : مگه میخواد بخوردت.
ر : نه بابا. من روم نمیشه بهش این چیزها رو بگم.
ک : احمق سر بسته بگو بهش. اصلا قضیه سکس رو هم نگو فقط بگو ص با رامین رابطه داشته و کامی فهمیده برای همین میخواد به هم بزنه.
ر : خیلی سخته کامی.
ک : مگه میخوای کوه بکنی.
ر : باشه یه کاریش میکنم.
ک : پاشو دیگه.
ر : چیکار کنم. ؟
ک : پاشو برو بگو دیگه.
ر : الان ؟
ک : آره.
ر : خدایا خودت به خیر بگذرون.
رضا پاشد و از در رفت بیرون. فکر کردم اگر زود تر بگم بهتره تا اینکه بخوام وقت تلف کنم. 10 دقیقه نشده بود که زنگ زدن. مریم در رو باز کرد و با سلام و علیکی که رد وبدل شد فهمیدم تیمسار اومده پایین. از جام یه تکون خوردم و با دیدن تیمسار باهاش سلام و احوالپرسی کردم. خودش با دیدن حال زارم فهمید که بدجوری درب و داغونم. برای همین اصلا از در نصیحت وارد نشد.
ت : کامران, چت شده چیکار کردی با خودت, آقا رضا چی میگه ؟
ک : هر چی که گفته راسته.
ت : برای چی میخوای به هم بزنی ؟
ک : مگه رضا بهتون نگفته ؟
ت : نه, فقط به من گفت که میخوای به هم بزنی. البته دیشب صدات تا بالا میومد ولی فکر میکردم داری پشت تلفن جرو بحث میکنی.
مجبور شدم قضیه رو با حفظ شئونات اسلامی بهش بگم. یه کم رفت تو فکر. بد جوری دمق شد ه بود بنده خدا.
ک : حالا شما باید کمکم کنید.
ت : باشه ولی من باید از بابات کسب تکلیف کنم.
ک : رضا جان گوشیو میاری.
رضا گوشیو آورد و من شماره بابا رو گرفتم. بعد از چند تا بوق بالاخره گوشی رو برداشت. گوشی رو اسپیکر بود.
ب : بله, بفرمایید.
ت : سلام جوون.
ب : به سلام.... چه عجب یادی از ما کردید.
ت : هیچ چی همین جوری زنگ زدم حالتو بپرسم.
ب : من خوبم. شما خوبید ؟ شاه داماد چطوره ؟ ( با این حرف بغض مریم ترکید و شرو ع کرد به اشک ریختن. خود من هم منقلب شده بودم دوباره )
ت : اونم بد نیست سلام میرسونه. راستش زنگ زدم یه موضوعی رو باهات در میون بذارم و نظرت رو بدونم.
ب : بگو من سراپا گوشم.
ت : راستش کامی میخواد قضیه ازدواجش رو منتفی کنه. میخواستم بدونی.
ب : یعنی چی ؟ رفته رو دختر مردم اسم گذاشته حالا میخواد به هم بزنه ؟ حق نداره این کار رو بکنه.
ت :... جان من کل قضیه رو میدونم و به کامی حق این کار رو میدم. پس یه کم فکر کن.
ب : مگه چی شده ؟
ت : هیچ چی. قضیه.... یادته یه همچون جریانی پیش اومده.
ب : شاید داره اشتباه میکنه. مطمئنید. ؟
ت : آره. دیشب هم تو خونه خودتون مچشون رو گرفته.
ب : تو رو خدا ؟ ( دلم برای بابا سوخت. یدفعه لحن صداش عوض شد و اون تراوتی که داشت جای خودش رو به ناامیدی داد )
ت : متاسفانه آره. واقعیته.
ب : زنگ بزن و به بابای دختره همه چیز رو بگو. به کامی هم بگو هیچ حرکت غیر منطقی ازش سر نزنه. تا من ببینم چه کار باید کرد.
ت : شازده پسرت که امروز رفته در مغازه و همه چیز رو به هم زده و داغون کرده. ولی از این به بعد خودم مواظبم.
ب :.... من کامی رو دست تو سپردم تو رو خدا مواظبش باش این یدونه بدجوری کله خره ها. کار میده دست خودش.
ت : نترس هواسم بهش هست.
ب : باشه پس برو به خانواده دختره خبر بده و نتیجه اش رو به من زنگ بزن بگو. دیگه سفارش نکنما.
ت : نه برو با خیال راحت به کارت برس. اگر دست من بود اصلا نمیذاشتم از این قضیه بویی ببری ولی چیکار کنم که باید میفهمیدی بالاخره.
ب : خوب کاری کردی گفتی. خودت ردیفش کن.
ت : باشه چشم. فعلا کاری نداری ؟
ب : نه ولی خودم دوباره زنگ میزنم بهتون.
ت : باشه. قربانت فعلا خداحافظ.
ب : خداحافظ.گوشیو که قطع کرد یه آه کشید و تو مبل فرو رفت. بعد از یکم فکر کردن بهم گفت که شماره خونه ص اینا رو بگیرم. شماره رو گرفتم و دادم دستش. از روی اسپیکر خارجش کرد که من نشنوم اونور چی میگن. بعد از چند دقیقه که با بابای ص صحبت کرد یدفعه آمپر چسبوند و شروع کرد به دادو بیداد کردن.
ت : مرتیکه چرا حرف حالیت نمیشه ؟ دیشب تو خونه خودش با پسره گرفتتشون. حالا هی بگو داری تهمت میزنی. چه تهمتی داریم بزنیم. برو از دخترت بپرس برات تعریف کنه قضیه رو.
ت : مالش بوده دوست داشته آتیش بزنه. به شما چه مربوطه.
ت : دارم میگم اگر از دستش شکایت کنید جلوتون وامیسم و کاری میکنم که دخترت و با اون پسره حرومزاده سنگسار کنن. فهمیدی ؟
ت : بعله موقع انجام عملیات گرفتتشون.
ت : الو ؟ الو ؟
ت : قطع کرد.
دوباره گرفتیم ولی کسی گوشی رو. برنمیداشت.
ک : عمو جان نکشتش.
ر : خفه شو بابا. یارو اومده ریده تو زندگیش رفته باز هم نگرانشه.
ک : من که چیزی نگفتم.
ت : راست میگه دیگه تا کی میخوای براش دل بسوزونی. ؟ مگه اون دلش به حال تو سوخت ؟
ک : نه.
تو همین حین تلفن زنگ خورد. از خونه ص اینا بود. تیمسار از دستم قاپید گوشیو.
ت : بعله بفرمایید.
ت : مشکلی نیست من همینجا تو خونه کامران منتظر شما هستم. اون رو هم میگم بیارنش اینجا پدر سوخته رو.
گوشیو که قطع کرد رو کرد به رضا و گفت : رضا جان تا نیم ساعت دیگه رامین رو میخوام. نمیدونم از کجا پیداش میکنی ولی پیداش کن و بیارش اینجا.
ر : چطور عمو جان ؟
ت : بابای ص داره میاد اینجا میخوام روبروشو ن کنم با همدیگه.
ک : من نمیخوام اصلا ریخت هیچ کدومشون رو ببینم.
ت : دست تو نیست که. باید بیان اینجا. حرف هم نمیزنی و دست از پا خطا نمیکنی. فهمیدی ؟
ک : بعله. ( جذبه ای که تو صداش بود کاری کرد که من اصلا جرات دخالت کردن نداشته باشم )
ت : رضا بدو ببینم چیکار میکنیا ؟
ر : چشم.
رضا تیز از خونه رفت بیرون. مریم هم از اتاق اومده بود بیرون برای تیمسار یه چایی ریخت و نشست کنارمون.
ت : مریم جان شما خونه نمیری مگه ؟
م : راستش اگر اجازه بدید من امشب پیش کامران میمونم.
ت : بودنت اینجا صلاح نیست. اگر بری خونه که خیلی بهتره اما اگر میخوای بمونی وقتی اینها اومدن برو خونه ما و پیش دخترهای من باش تا از اینجا برن. بعدش برگرد اینجا.
م : چشم. ( فکر نکنم به جز چشم چیز دیگه ای میتونست بگه )
ت : تو چرا از دیشب به من چیزی نگفتی ؟ چرا زنگ نزدی پلیس بیاد اینجا ؟
ک : والا میخواستم بزنم ولی به خاطر آبرومون نزدم.
ت : نیست الان آبروت حفظ شده. اگر فکر آبروتون بودی باید چشات رو بیشتر باز میکردی ؟
ک : بله. شما درست میگید.
یکم دیگه مورد شماتت قرار گرفتم. 1 ساعت از رفتن رضا گذشته بود که با رامین سر و کله اشون پیدا شد. پای چشم رامین یه کبودی خیلی تیره کاشته شده بود که معلوم بود کار رضاست. یقه پیراهنش هم پاره شده بود.
ت : برای چی زدیش ؟
ر : کثافت نمیاومد با هزار کلک از خونه کشیدمش بیرون.
ت : باشه. خوب پسر جون گوش کن ببین چی میگم. الان بابای ص میاد اینجا و تو مثل بچه آدم همه چیز رو تعریف کنی براش وگرنه کامران از هردوتاتون شکایت میکنه و اونوقت به جرم زنا کاری با ص هر دوتا تون سنگ سار میشید. چون ما شاهد کامران هستیم که ص رو برای ازدواج به محرمیت خودش در آورده.
ر : من هیچ کاری نکردم. تازه میخوام برم از این کثافت شکایت هم بکنم.
صدای چکی که تو صورت رامین نشست هنوز هم از یادم نرفته. اونجا بود که فهمیدم چک افسری واقعی یعنی چی.
ر : برای چی میزنید. ؟ مگه بچه یتیم گیر آوردید ؟
یه چک دیگه نوش جان کرد. با اشاره من مریم از خونه رفت بیرون. مریم که رفت بیرون تازه فهمیدم بد دهن تر از خودم هم آدم وجود داره. تیمسار به رامین فحش میداد اونم چه فحشهایی خدا وکیلی تا اون موقع نشنیده بودم. تمیز ترین و پاستوریزه ترینش این بود : کیرم تو خشتک ناموست.کرک و پر من و رضا که ریخته بود پایین. رامین هم فهمیده بود مسجد جای گوزیدن نیست افتاده بود به خایه مالی. هی میگفت : به خدا من مقصر نبودم. ص تقصیر داشته و از این حرفها تیمسار هم میگفت که تو دادگاه معلوم میشه.بالاخره بابای ص هم سرو کله اش پیدا شد البته به همراه اون مادر جنده ص همین که رسیدن متوجه شدم که یه فصل حسابی از خجالت ص در اومده تا بیان اینجا. از من داغون تر ص بود.وقتی نشستیم بابای ص بهم گفت که قضیه چی بوده وخواست که براش تعریف کنم. با وجود تیمسار در کنارم حس میکردم یکی هست که حامیه من باشه اونجا. شروع کردم از سیر تا پیاز ماجرا رو برای بابای ص تعریف کردن. خشم و درماندگی هر دو در صورت بابای ص نمایان بود. صحبتهام که تموم شد بابای ص رو کرد به طرف ص و پرسید : همین جور بوده که کامران میگه ؟
ص جوابی نداد. بابای ص با تحکم بیشتری ازش پرسید : میگم همینجور بوده که کامران میگه ؟
ص با علامت سر صحبتهای من رو تصدیق کرد. خشم تو چهره بابای ص دوید و ص نادم از این کار سرش پایین بود. با پس گردنی که بابای ص بهش زد بیچاره ولو شد رو زمین. بابای ص رو کرد به رامین و گفت : راست میگه این چیزها رو ؟
رامین داشت من و من میکرد که با داد بابای ص به خودش اومد.
ر : تا حدودی بعله.
# : تا حدودی ؟ مادر قهبه مگه تو نمیدونستی که این دوتا با هم میخوان ازدواج کنن ؟
ر : به خدا مقصر من نبودم. دخترتون بود.
تیمسار از جاش بلند شد و یقه رامین رو گرفت.
ت : مادر به خطا خایه داشته باش گهی که خوردی رو هضم کن. ننداز گردن این و اون. مقصر بودی یا نه ؟
ر : بعله.
اصلا از بابای ص این انتظار رو نداشتیم مثل باز شکاری به سمت رامین پرید و قبل از اینکه ما بفهمیم چی به چیه با مشت افتاد به جون رامین. تا رضا و تیمسار بخوان بگیرنش چند تا مشت کوبنده تو دماغ و دهن رامین زده بود که باعث شد خون تمام صورتش رو بگیره. بابای ص از کوره در رفته بود و هیچ کاریش هم نمیشد کرد. اونجا فهمیدم که از من صدمه دیده تر هم وجود داره. من نهایتش ص رو از زندگیم خارج میکردم و بعد از یه مدت هم شاید فراموشش میکردم ولی این پیرمرد چیکار میخواست بکنه ؟ آیا تحمل این رو داشت که با این قضیه کنار بیاد. ؟ آیا میتونست هضم کنه این قضیه رو؟ یاس و ناامیدی هممون رو فرا گرفته بود.تیمسار بالاخره تونست یکم بابای ص رو آروم کنه ولی من میدونستم که اون آتیش زیر خاکستره و هر لحظه دوباره ممکنه شعله ور بشه.
# : خوب آقا کامران نمیدونم چی بهت بگم. به خدا نمیدونم. فقط بهم بگو میخوای چیکارشون کنی ؟
ک : شما جای بابای من هستید و من اصلا رو حرف شما حرف نمیزنم. شما خودتون تصمیم بگیرید. من هم با نظر شما مخالفت نمیکنم.
# : من عاجزانه ازت میخوام ازشون بگذری.
ک : من کاری به کارشو ن ندارم ولی هیچ وقت نمیبخشمشون و میسپارمشون دست خدا. خدا خودش تقاص من رو از این دوتا میگیره.
# : خدا خودش به من کمک کنه تا بتونم این لکه ننگ رو از دامن خودم پاک کنم. به خدا اگر بدونید تو دلم چی میگذره. دلم میخواد هر دوشون رو خفه کنم.
ک : من هم دیشب همین حال شما رو داشتم. باور کنید میخواستم جفتشون رو به درک واصل کنم ولی جراتش رو نداشتم.
# : درکت میکنم پسر جان. سخته خیلی هم سخته.
ص یه گوشه کز کرده بود و گریه میکرد. بگم زجه میزد بهتره. هی از بابای خودش و من میخواست که ببخشیمش. رامین هم که صورتش درب و داغون بود. رضا یه دستمال بهش داده بود که خون ریزی رو قطع کنهیکم بین تیمسار و بابای ص صحبتهایی شد و بالاخره بابای ص از جاش بلند شد که برن.ص رو با خودش میکشید. ص رو کرده بود به من و با گریه التماس میکرد که : کامران تورو خدا منو ببخش. والا بابام منو میکشه.با خفت نگاهش میکردم. هیچ دلسوزی تو وجودم نبود. فقط سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و بهش گفتم : شرمنده ولی تا آخر عمرم نمیبخشمت.تو همین حین بابای ص حلقه ای که برای ص خریده بودم رو از دست ص به زور در آورد و گذاشت رو لبه اپن. صداش کردم و گفتم : این برای من هیچ ارزشی نداره. بزارید پیشش باشه تا هر وقت دیدش یادش بیافته که با یه آدم چیکار کرده و چه شکلی نابودش کرده.روم رو برگردوندم و رفتم سمت اتاقم. اونها رفتن. دوباره بغض راه گلوم رو بسته بود.با خودم میگفتم : نه ؛ الان وقتش نیست. تو رو خدا الان نشکن. خواهش میکنم.
ولی چه فایده اشکم سرازیر شد و هیچ چیز یارای نگه داشتن اشکهام رو نداشت. هیچ چیز. هیچ کس.به این فکر میکردم که چقدر بده زمانی که فکر میکنی همه چیز بر وفقه مرادته و زندگی داره روی خوش بهت نشون میده یدفعه یه اتفاقی میافته که در عرض یه دم و بازدم همه چیزت به هم میریزه و معادلات زندگیت بی معنی میشن.دیگه اون کامران قدیم نبودم شدم خاکستر نشین. نه به خاطر دوریه ص بلکه به خاطر غرور شکسته شدم. داغون بودم و مایوس. میترسیدم از خونه برم بیرون,فکر میکردم که همه میدونن چه لحظاتی بر من گذشته و چی شده بهم. بعد از تماس افسانه که البته رضا گوشیم رو جواب داده بود. ( گوشیم رو داده بودم دست رضا اون بنده خدا شده بود منشیم ) فهمیدیم که ص بعد از اینکه از باباش یه دست کتک سیر خورده بر اثر شدت جراحات به بیمارستان منتقل شده و بستریه. یه جورایی ته دلم خوشحال شدم بابت این قضیه. رامین هم از من شکایت کرده بود و برای اینکه شکایتش رو محکم و محکمه پسند کنه صاحب مغازه رو مجبور کرده بود که اون هم یه شکایت روی پرونده بزاره. قافل از اینکه سرمایه اش تو بانک توسط من بلوکه شده بود و من تا امضا نمیزدم روی دسته چک رامین نمیتونست حساب رو خالی کنه. بعد از اینکه از دادسرا اومدیم بیرون جلوی در دادسرا رضایت صاحب مغازه رو با پرداخت غرامتی که سرش به توافق رسیدیم گرفتم و همونجا اون بنده خدا رضایت داد بهم. موند آقا رامین و حوضش. هنوز وقت دادگاه نرسیده بود که فهمید یه کیر خورده اندازه کیر خر. اومده بود پیش رضا و افتاده بود به خایه مالی. به هر حال قرار بر این شد که اون رضایت بده و پرونده رو مختومه اعلام کنه و من هم یه چک رو امضا کنم تا رامین بتونه حساب رو خالی کنه. رضا بهش گفته بود که اگر بابت چک شکایت کنی باید چند ماهی کاسبی نکنی تا دادگاه مشخص کنه که کامی باید چک رو امضا کنه تا تو پولت رو از بانک بگیری. بعد از چندین روز کشمکش بالاخره رامین رفت رضایت داد و پرونده مختومه اعلام شد. من هم یه امضا زدم روی یه چک تا بتونه پولش رو برداشت کنه. حالا دیگه نوبت من بود که خواهر و مادر رامین و ص رو بگام. پولی که برام مونده بود رو گذاشتم برای اینکار و توسط برادر یکی از رفیقهام که وکیله شکواییه ای بر علیه رامین و ص تنظیم کردیم و هر دوشون رو به دادگاه فراخواندیم. جلسه اول دادگاه تو راهرو وایساده بودم که ص با باباش اومدن تو راهرو. من روم رو کردم اونور که مثلا ندیدمتون. بابای ص اومد سمتم. از آخرین باری که دیده بودمش حسابی پیرتر شده بود. داغون بود بنده خدا. ( خیلی دلم به حالش سوخت ) بهم گفت که از خیر شکایت بگذرم و حاضره که هر ضرر و زیانی که دیدم بهم بده. من هم بهش گفتم این موهای من رو میبینید که تو این چند وقت سفید شده ؟ میتونید دوباره مثل روز اولش کنید. ؟ این چند وقته میدونید چقدر زجر کشیدم. میدونید تو خونه یدونه ظرف شکستنی سالم پیدا نمیشه ؟ میدونید دائم یکی داره منو میپاد که دست از پا خطا نکنم ؟ اینها رو چه شکلی میتونی جبران کنی ؟ هان ؟بنده خدا اشک تو چشاش جمع شده بود و نزدیک بود که گریه کنه جلوی من و رضا و داداشم و تیمسار. اینبار دیگه نذاشتم یه مرد بشکنه. چون خودم معنی و مفهوم شکستن رو درک میکردم. از در مجتمع قضایی زدم بیرون. به اصطلاح وکیلم دنبالم دوید و گفت : کامی کجا میری ؟
ک : نمیدونم. فقط میدونم باید برم همین.
هر چه اصرار کرد که وایسم نشد. رضا هم بهش فهموند که مرغ من یه پا داره. رفتم خونه, رضا هم دنبالم بود.
ک : رضا جان تا الان خیلی برام زحمت کشیدی ولی از اینجا به بعد رو بزار خودم برم داداش.
ر : چیکار میخوای بکنی ؟
ک : کار خاصی نمیکنم فقط تنهام بذار.
ر : نمیتونم. اگر بلایی سر خودت بیاری من خودم رو نمیبخشم.
ک : نترس, بهت قول میدم هیچ بلایی سر خودم نیارم.
ر : مردونه.
ک : آره مردونه, زنونه, بچه گونه. هر چی تو بگی. ( یه لبخند تلخ رو لباش نشست و بغلم کرد )
ر : خیلی مخلصم به خدا.
ک : ما بیشتر داداش.
رضا رفت و من تنها شدم. تو این چند وقته مغازه علاالدین رو تحویل داده بودم و بیکار بودم. حسابهام رو هم رضا بنده خدا جمع کرده بود برام. دیگه جای موندن تو اون خونه نبود برام. وسایلم رو برداشتم. قلم خطاطی, ریقه, کاغذ, نی, چند دست لباس جمع و جور, موبایل, شارژر و..همه رو ریختم تو کوله پشتیم و یه مقدار پول هم برداشتم و بعد از اینکه در و بستم و خونه رو سپردم به امون خدا راه افتادم به سمت درکه. بعد از شن اسکی بالای هفت حوض رسیدم به مقصد. وسطهای هفته بود و کوه خلوت بود. صدای رودخانه و هوای کوهستان یه کم حالم رو بهتر کرده بود. از در کافه که وارد شدم داد زدم : عمو حسن مهمون نمیخوای ؟
ع : هرکی باشه حبیب خداست ولی چه بهتر که کامران باشه.
صداش از تو پستو میامد. ک : قربونه تو برم که هنوز هم من رو فراموش نکردی. ( خیلی وقت بود که بهش سر نزده بودم )
از در اومد بیرون و بغلم کرد.
ع : مگه میشه کسی تو رو فراموش کنه پسر جان.
ک : نو کرتم به مولا.
ع : سروری, تاج سری.
ک : غلام ادبتم.
ع : لوس نشو دیگه بیا بشین یه چایی برات بریزم خستگیت در بره.
چای رو که گذاشت جلوم خودش هم نشست بغل دستم. با یه دستش زد رو شونه ام و گفت : خوب پهلوون وسط هفته و از این ورا ؟ میری پناهگاه ؟
ک : راستش دنبال یه پناهگاه میگردم عمو حسن. برای همین دست به دامنت شدم.
ع : من که نمیفهمم چی میگی.
ک : حوصله داری برات بگم یا نه ؟
ع : بگو جوون که دل عمو حسن گنجینه رازه.
تو چهره عمو نگاه کردم. یه پیرمرد پا به سن گذاشته و لوطی. با مرام و دل سوز. به قول ما جوونا سینه سوخته. قد بلند و لاغر اندام با چهره ای تکیه و پر چروک که میون هر کدوم از این چروکهای روی صورت و پیشونیش یه عالمه خاطره و درد و دل خوابیده بود. عاشق این مرد بودم. هر وقت میامدم درکه پاتوقم اینجا بود. هیچ وقت یادم نمیره روز اول آشناییمون.یکی از روزهای خدا که رفته بودم کوه سر راه برگشت از پناهگاه کولاک شد و من مجبور شدم برم داخل این کافه سر راهی تو راه. سر کافه دار زیاد شلوغ نبود اما تنها جوونی که تو اونجا پیدا میشد من بودم. همه کسایی که اونجا بودن از پیرمردهایی بودن که اغلب مواقع تو کوه میدیدمشون و بعضیهاشون هم پایه ثابت پناهگاه بودن و همه اونجا بهشون احترام میذاشتن. پیرمردهایی که عاشق کوه بودن و کوه رفتن براشون یکی از پلهایی بود که اونها رو به این دنیا وصل کرده بود. داشتم جلوی بخاری که سوختش هیزم بود خودم رو گرم میکردم که یه صدایی من رو به سمت خودش برگردوند.
ع : چایی میخوری جوون ؟
ک : اگر لطف کنید ممنون میشم.
ع : الصاعه میارم برات.
در برخورد اول از چالاکی این پیرمرد متعجب شدم. مثل فرفره کار میکرد. چای من رو که بهم داد ازم پرسید چیز دیگه ای هم میخوای یا نه ؟ گفتم که یه چایی دیگه بهم بده بی زحمت این فلاسک رو هم پر کن برام.
ع : به روی چشم.
در کوله ام رو باز کردم و از داخل ظرفی که داخلش داشتم چند تا دونه خرما خستاوی در آوردم و گذاشتم کنار نعلبکیم. دیروز حسابی راه رفته بود م و مثل همیشه دوباره تو کوه نوردی خر بازی در آورده بودم و حسابی کالری سوزونده بودم. خرما در این مواقع همه اش میشه پروتئین و جذب بدن میشه. داشتم با چاییم بازی بازی میکردم و به کولاک بیرون نگاه میکردم که یه استکان دیگه چای اومد رو میز برام. سرم رو گرفتم بالا و به پیرمرد تعارف زدم که از خرما برداره. پیرمرد یدونه خرما برداشت و گذاشت گوشه دهنش و خواست بخوره که دید نمیشه.
ع : این کلوخه یا خرما پسر جان ؟ ( خرمای خستاوی خیلی سخته و محکم به خاطر همین بیشترین مواد مغزیش داخلش حفظ میشه و میمونه. )
ک : خرما ست فقط یکم باید بذارید تو دهنتون خیس بخوره ولی بعدش که میخورید خیلی خوشمزه است.
ع :باشه همین کار رو میکنم. کی رفته بودی بالا ؟
ک : دیروز عصر. شبخوابی داشتم. همیشه میام شب رو میمونم.
ع : پس چرا تنها ؟
ک : تنهایی بیشتر حال میکنم تو کوه باشم.
ع : بعله اما نه تو زمستون خطرناکه.
ک : میدونم ولی چرا شما اینجا تنهایید. ؟
ع : شرایط اینجور ایجاب میکنه.
ک : منم همین که شما گفتید.
با خنده زد رو شونه ام و گفت : امان از دست شما جوونا.
ک : والا به خدا همین رو بگو.
از جاش بلند شد و میخواست بره که گفت : ناهار میمونی یا میری؟ یه نگاه به بیرون انداختم با وجود برفی که داشت میومد اگر همون موقع راه میافتادم بهتر بود و راحت تر میرفتم پایین. چون هنوز برف به صورت جدی رو زمین نشسته بود ولی یه جورایی از پیرمرد خوشم اومده بود.
ک : میمونم. چی دارید برای خوردن ؟
ع : فقط دیزی داریم اینجا. البته اگر دوست داشته باشی.
ک : پس حتما میمونم.
ع : پس چاییت رو که خوردی هر وقت خواستی بگو بساط نهارت رو پهن کنم برات.
ک : چشم. حتما.
میخواستم بهش بگم که نهارم رو بیاره که دیدم خودش متوجه شده و داره میاره برام. جام رو روی تخت درست کردم و مشغول شدم به خوردن دیزی. اونم چه آبگوشتی. یکی از معرکه ترین آبگوشت هایی که خوردم تو عمرم همون آبگوشت بود. نمیدونم سرمای هوا بود یا وجود سرشار از انرژی پیرمرد یا صدای تارش که شروع کرده بود به نواختن برای چند تا از همون پیرمردها که پاتوقشون اونجا بود. خیلی بهم حال داد اونروز. صدای تار پیرمرد تو سلولهای بدنم جا باز کردو من رو جلد اون کافه و عمو حسن کرد. بیشتر اوقاتی که کوه میرفتم دیگه به عشق عمو حسن بود و آبگوشتهای با عشقش. یواش یواش با هم دوست شدیم و من تجربه های زیادی ازش یاد گرفتم تو هر زمینه ای. عمو حسن با این که سواد زیادی نداشت ولی از لحاظ معلومات عمومی در حد خیلی بالایی قرار داشت. میدونست از صدای تارش خوشم میاد و برای همین هیچ وقت لذت شنیدن صدای تارش رو از من دریغ نکرد.حالا داشتم بعد از چند سالی که از آشناییمون گذشته بود حوادث اخیر رو برای عمو حسن بازگو میکردم و اون با گوش دل و جان و با صبر زیاد گوش میداد به حرفام. از چهره در هم رفته اش فهمیدم که متاثر شده از این قضیه و بعد از پایان صحبتهام و بازگو کردن تصمیمم که میخواستم یه چند وقتی پیشش بمونم تنها چیزی که بهم گفت این بود : پاشو زود وسایلت رو جابجا کن, خیلی کار داریم اینجا. میخوام اینجا رو یکم تر و تمیز کنیم.میخواستم بپرم ازش تشکر کنم که با چش غره ای که رفت پشیمون شدم و اینکار رو نکردم. وسایلم رو گذاشتم تو پستو و مشغول شدم به کار کردن. خیلی وقت بود که فعالیت بدنی نداشتم و برام خیلی مفید بود این فعالیت. با جون و دل کار کردم و کمک عمو حسن کردم تا اونجا تمیز بشه. بعد از اینکه کارمون تموم شد گفت : کامران بیا اینجا بشین کارت دارم.
دو تا چایی قند پهلو ریخت و اومد نشست روی تخت کنار دستم و گفت : ببین پسر جان. همه انسانها تو زندگشیون از این مصیبتها زیاد میبینن برای اینکه قدر عافیت رو بدونن و از لحظات شاد زندگشیون بهره ببرن تا در روزهای سخت حسرت روزهای خوش گذشته رو کمتر بخورن. اول از همه اینکه اینجا متعلق به خودته و تا هر وقت که میخوای میتونی اینجا بمونی ولی بدون که تو متعلق به این محیط نیستی. درسته کوه رو دوست داری و شبهای زیادی تو این کوهها گذروندی ولی اون شبها برای تفریح بوده و نه زندگی پس بهت سخت میگذره که اگر میخوای دووم بیاری باید تحمل کنی. دوم اینکه خدارو شکر کن که این اتفاق برات
0 نظرات:
ارسال یک نظر