ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سرگذشت مهناز قسمت سوم

وارد انباری شدم.مستقیم رفتم جلوش و چشم انداختم تو چشمش.اول منو نشناخت و با لبخند بهم نگاه کرد ولی یه کم که گذشت آشنایی رو تو چشاش دیدم و ترس رو.گفتم:چطوری دوست قدیمی؟؟؟ با دهن باز فقط نگاه کرد.داد زدم:بچه هاااااااااا بیایین لباساشو دربیارینننننننننن.مژگان چاقو انداخت و از بالا تا پایین رو جررررر داد.سر و صدای لندهور دراومد:چیکار دارین میکنین؟؟؟؟؟؟؟ پشیمون میشین هاااااااااا.با بد کسی در افتادین با شماهاممممممممم ول کنین منم شتر دیدم ندیدم می بخشمتون.هر4تایی خندیدیم.لباساشو از تنش پاره کردیم و لخت مادر زاد شده بود.رویا رفت کیرشو گرفت تو دستش.مهناز این با این کیره تورو اذیت کرده بود؟؟؟؟؟؟یارو یوا ش یواش به التماس افتاد.خواهش میکنم من زن و بچه دارم بهم رحم کنین من خصومت شخصی که با ایشون نداشتم فقط دستور رو اجرا کردم خواهش میکنم.رفتم جلوش و گفتم:چه جالب چون منم دارم دستور رو اجرا میکنم.ناگهان با یک لگد محک زدم تو تخمش.آخ خخخخخخخخخ جگر خراشی کشید.گفت:حالا چیکارم میخواهین کنین؟؟؟؟؟اشاره کردم گاز پیک نیکی رو آوردن و سیخ داغ روش رو آوردم بالا و جلوی چشش گرفتم.گفتم:داغی اینو ببین و بچش کثافت.چسبوندم بصورتش بوی گوش کباب شده بلند شد.داد زد:غلط کردممممممممم گوووووووووه خوردمممممممممم تو بخانمی خودت منو ببخششششششششششش.سیخو دوباره گذاشتم رو شعله اونم هی التماس میکرد و از بقیه میخواست که جلوی منو بگیرن.دوباره برداشتم چسبوندم رو تنش.فریادش بلند شد دوباره دوباره.کیرشو گرفتم و کشیدم.سیخ رو گذاشتم حسابی داغ شه و کامل چسبوندم روی کیرررررررش.فریادی کشید و بی حال شد.نگاهی بدوستام کردم.رفته بودند بیرون طاقت دیدن این صحنه هارو نداشتند منم اومدم بیرون.ازشون پرسیدم بچه ها چیکار کنم؟؟؟بسه؟؟؟؟؟؟همشون باهم گفتن:نه کاری رو که شروع کردی باید تموم کنی.کاک ابراهیم رو وارد کردند.اونها با وسایلشون اومدند تو.یارو چشاشو باز کرد.کاک ابراهیم 4 تا سیلی محکم زد تو صورتش و گفت:ببین عوضی تا چند دقیقه دیگه از مردی میوفتی.بعد از اون میذاریم بری ولی اینو بدون که اگه بعدا بخواهی یه غلط اضافه کنی اون غلط آخرین غلط عمرت خواهد بود.یارو التماس میکرد و ازم میخواست که ببخشمش ولی این چیزا تو من دیگه اثر نمیکرد.دوتا رفیق کاک ابراهیم بیضه های یارو گرفتند و کشیدند پایین.ابراهیم چاقوشو برداشت و به پوستش نزدیک کرد و خون که بیرون زد دیگه نتونستم نگاه کنم و زدم بیرون.فریاد جگرخراشش تا آسمون رفت و حس کردم بغض منم تازه باز شد.شروع کردم به گریه.با هر اشکی آرامش بیشتری بهم دست میداد و نفسم راحت تر بالا میاومد.10 دقیقه بعد ابراهیم اومد بیرون و دستاشو شست.پرسیدم چی شد؟؟؟؟؟؟؟گفت:هیچچی بیضه هاشو درآوردم و بلند خندید.رفتم تو یارو بیهوش بود و یکی از دوستای ابراهیم داشت خایه اش رو باند پیچی میکرد.گفتم چیکارش میکنین بعدا؟؟؟؟؟؟گفت:با خودمون میبریمش محل زدگیش همونجا ولش میکنیم که بره خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟گفتم:آره دستتون درد نکنه.اومدم بیرون ابراهیم دستشو گذاشت رو شونم و گفت:خانم از ما راضی هستین؟؟؟؟؟؟ دستشو گرفتم و کف دستشو بوسیدم گفتم ممنونتم خیلییییییی خیلیییییییی.امشب کجا میخوابین؟؟؟؟ گفت:این دوتا رفیقم که میرن کردستان منم اما هستم یه مسافرخونه جا گرفتم.رویا بهش گفت:چرا مسافرخونه شب بیا پیش ما.ابراهیم خندید و گفت:اگه مزاحم نباشم از خدام هم هست.دوتا رفیقش یارو رو کشون کشون آوردند انداختند تو پرایدشون و به سرعت از درانبار رفتند بیرون.ما هام به دنبلاشون انوجا رو ترک کردیم.حالا حس میکردم که یه آدم دیگه ام و میتونم که حرفایی برای گفتن داشته باشم.کاک ابراهیم اون شب اومد خونه ما.فرستادیمش تو اتاق رویا بخوابه و رویا هم اومد پیشم.یه خارشک عجیبی رو کوسم حس میکردم.میخواستم که کسی اونو برام بخارونه.رویا گفت:چرا نمیخوابی؟؟؟؟؟گفتم:تو چرا نمیخوابی؟؟؟؟؟؟گفت:پس بذار برم ابراهیم رو هم بگم بیاد اینجا چون اونم حتما بیداره.در رو باز کرد و رفت تواتاقش.اومدنش طول کشید ازجا پاشدم در اتاقش رو باز کردم دیدم به به رویا خانم کیرررررررر آقا ابراهیم رو کرده تو دهنش و حالا نخور کی بخور.منو که دید اشاره کرد.گفت:بیا تو ابراهیم از خودمونه بیا که میدونم تو هم تو کفی چند ساله؟؟؟؟ابراهیم ازجاش پاشد و اومد به سمت من بی اختیار رفتم تو بغلش بغل اون آرامش بخش بود کمرم رو چسبوندم به خودش.کیررررررشو حس کردم و اون هم پستونهای منو از سوتینم در آورده بود و میک میزد.خیلی بامزه این کار رو میکرد بیشتر قلقلکم میومد.منو خوابوند روتخت و رویا رو هم بغل من خوابوند.لباسهای هردومونو درآورد.کوس هامونو آوردیم بالا کیرشو اول کرد تو کوووووس رویا چند بار تلمبه زد درآورد کرد توکوووووووس من.دوباره درآورد کرد توکوووووس رویا.سر و صدای هرسه تامون بلند شده بود رویا پستونهای منو میک میزد منهم مال اون.حشرم به قدری بالا زده بود که میخواستم پستونهای رویا رو گاز بگیرم.ابراهیم زیاد دوام نیاورد و آبشو ریخت روی پاهای ما و بعد افتاد بین ما دونفر.تازه حشرم زده بود بالا و این هم که غش کرده بود.ای بابا.سه سال بود که رابطه با کسی نداشتم و این فشار 3 ساله یدفعه میخواست بزنه بیرون.چشمام میخواست از کاسه دربیاد.رویا نگاهی بهم کرد و گفت:میخواهی بهت ور برم تا خالی شی؟؟؟؟؟؟ سرمو به علامت نفی تکون دادم از لزبین بازی بدم میاومد چاره ای نبود به ابراهیم نگاهی کردم.سرشو بلند کرد و گفت:رو من یکی حساب نکن و دوباره افتاد روتخت.چاره ای دیگه نبود.بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون رویا دنبالم اومد بیرون.کونمو نیشگونی گرفت و گفت:شیطون باز هم راه افتادی هااااا.فردا ابراهیم رفت و زندگی ما روال عادی خودشو پیدا کرد.صبحها سرکار و گاهی هم سفر به شهرستان.سرم خیلی شلوغ شده بود و حس خیلی خوبی تو زندگیم داشتم.تا اینکه با آشنایی با رسول زندگیم وارد مرحله جدیدی شد.یه روز آبی بود تو خرداد و باید میرفتم مریوان تا یک سری از کارهامو از اونجا هماهنگ کنم.البته اول سری به سنندج میزدم بعد میرفتم مریوان.با اتوبوس از ترمینال غرب راه افتادم.توی راه همش به فکر کارهام بودم و یواش یواش جای خالی یک مرد رو تو زندگیم حس میکردم.به یه قهوه خونه رسیدیم.راننده نگه داشت:بیاین برای ناهار و نماز نیم ساعت دیگه راه میافتیم کسی جا نمونه هااااااااا؟؟؟؟؟؟؟همه اومدن پایین دست و رومو شستم و ناهاری خوردم.وسطهای غذا خوردن چشمم افتاد تو چشم یک مردی که زل زده به من نگاه میکرد.سرمو انداختم پایین و ادامه دادم ولی سنگینی نگاهشو حس میکردم.دوباره نگاهش کردم.اشاره کردم که چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون سرشو انداخت پایین مرد جا افتاده ای بنظرم میومد با موهای جوگندمی و یک عینک به چشم.سبیل انبوهی داشت ولی ریششو کاملا تراشیده بود.از زاویه ای که میدیدم جذاب بنظر میومد.ازش خوشم اومد پاشدم رفتم جلو صندلی جلوش خالی بود کشیدم نشستم رو بروش.گفتم:فرمایش هست قربان؟؟؟؟نا باورانه سرشو آورد بالا و گفت:نه ببخشین.گفتم:شما اهل کجایین؟؟؟؟؟؟آروم گفت:تهرانی هستم ولی اصلیتم شمالیه.گفتم:چه جالب یه شمالی تو کردستان چیکار میتونه داشته باشه؟؟؟؟؟گفت:والا من دندانپزشکم و مطبم درحال حاضر اونجاست.گفتم:چه جالب منم یه دندونم خرابه و مدتی بود که وقت نکرده بودم برم دکتر حالا آدرس شمارو میگیرم میام خدمتتون.کارتشو داد و ازجا بلند شدم.دکتر رسول مرادی دستمو دراز کردم منم مهناز اصغری دستمو گرفت و فشار ملایمی داد رعشه ای افتاد تو تنم پشتمو کردم و ازش دور شدم.کارم تو سنندج زود تموم شد.تا فردا بیکار بودم هرچی فکر کردم دیدم بهترین جا برای من رفتن پیش دکتره هم باز می بینمش و هم دندونمو درست میکنم.به مطب زنگ زدم و کسی برنداشت و به موبایل زدم وقتی خودمو معرفی کردم دیدم که دست و پاشو کمی گم کرد.گفتم:دکتر مطب نمیرین امروز؟؟؟؟؟؟؟گفت:امروز تعطیلیم فردا بازه.گفم:حیف شد چون من فردا نیستم.دکتر گفت:نه اگه کارتون واجبه میام تا نیم ساعت دیگه جلو مطب باشین.گفتم:باشه و قطع کردم.

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر