ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سرگذشت مهناز قسمت اول

از بیکاری داشتم خمیازه میکشیدم. پاهام رو دراز کردم و تا اونجاییکه میشد کشیدمشون.آقای محبی یه نگاهی کرد و بهم گفت:چیه هنوز نیومده داری خستگی درمیکنی؟؟؟ دستهام رو از دوطرف باز کردم و کشیدم تا پستونهام حسابی برجسته بشه و بتونه خوب ببینه.نگاهش ثابت موند و گفت:حالا تو هم هی جلوم دلبری کن هااااا؟؟؟ ازجام پا شدم و رفتم جلوی میزش و با لوندی گفتم:چیه؟؟؟؟ دیگه راست نمیشه؟؟؟ سرشو تکونی داد و گفت:بی خیال بابا.از ما یکی بکش بیرون.بذار زندگیمون رو بکنیم.نگاهی به دراتاق کردم وقتی مطمئن شدم که خودمون دوتا تنهاییم دستمو گذاشتم رو شونه اش و براش مالیدم.محبی دستمو پس زد.گفت:برو بشین سرجات الان یکی میاد آبرو ریزی میشه.رفتم نشستم و گفتم:محبی جان امشب هم نمیایی پیشم؟؟؟ گفت:نه نمیشه زنم کنترل میکنه بی خیال ما یکی شو باشه؟؟؟ گفتم:همین یه امشب رو بیا دیگه نیا نه من نه تو دیگه.قول میدم؟؟؟؟ محبی گفت:تو اینو الان میگی ولی شب که منو کشیدی رو خودت فرداش یادت میره و بازم همین بساطه.با ناز گفتم:آخه احمد جون هیشکی مثله تو نمیتونه منو راضی کنه عزیزممممممم.گفت:ببین یه امشبو میام بعدشم زود باید برم هااااااااا بگم بعدا ازم ناراحت نشی هاااااااا؟؟؟ گفتم:تو بیا من هرچقدر بخوای راضی ام.صحبتم قطع شد چون یه ارباب رجوع اومد تواتاق.عصر زودتر رفتم خونه وحموم رفتم تا حسابی تمیز باشم.قرار شده بود که احمد ساعت 6 برسونه خودشو 6 ماه پیش تو این شرکت بعنوان کارمند دبیر خونه استخدام شده بودم احمد محبی بالا دستم کار میکرد.از موقعیکه شوهرم رو ترک کرده بودم این سومین جایی بود که کار میکردم و توی هرجا هم با یکی ریخته بودم روهم ولی احمد تو اینها یه چیز دیگه بود.لامصب جوری منو میکرد که تا یکساعت بیحال میشدم البته شایدم حق داشت چون اصلیتش مال خوزستان بود و لابد مردای اونجا اکثرا همینطورین؟؟؟ این اواخر زنش بهش شک کرده بود و خیلی هم از زنه میترسید ولی منم نمیتونستم از لذت هم آغوشی باهاش بگذرم.برای همین به هرکلکی بود میکشوندمش توخونم.از حموم که بیرون اومدم آیفون زنگ زد.در رو باز کردم تا احمد بیاد تو و لخت با حوله حموم دراز کشیدم رو کاناپه.احمد اومد تو و درم بست.یه نگاهی بمن کرد و گفت:ببین مهناز این آخرین باریه که میام قبولههههههه؟؟؟؟ گفتم:باشه عزیزممممممم.بعد اومد کنارم نشست و توچشام خیره شد.دست انداختم دورگردنش و لباشو بوسیدم حوله ام رو از شونه ام دور کردم و لخت لخت خودمو تو بغلش جا کردم.کیرش سفت میشد.نشستم پایین مبل و زیپشو کشیدم پایین.این اواخر باید اینقدر بهش ور میرفتم که بحال بیاد.سرمو کردم لای پاشو و گفتم آقا کیرررررررره پاشو دیگهههههههه؟؟؟ احمد خنده ای کرد و منو بلند کرد دستامو انداختم دورگردنش و پاهامو جفت کردم دورکمرش.منو برد انداخت روتخت و شلوارشو کشید پایین.کیرررششش رو توی شورتش جابجا کرده بود.غمزه اومدم و گفتم:احمد جوووونم پیرهنتو هم دربیار؟؟؟/ گفت:نه باید زود برم وقت نیست.بعد همونجور افتاد روم و پاهامو انداخت روی شونه هاش.کیرشو با دست تا جلو سوراخ کووووسم آورد و با یه حرکت فرستاد توشششششششش.بار اولیکه کیرشو دیده بودم دهنم باز مونده بود.تا حالا کیرررررررری به این کلللللفتی ندیده بودم اندازه یه استکان قطرش بود؟؟؟؟ به حدی که بار اول حس کردم که دارم جررررررررر میخورم ولی الان دیگه برام عادی شده بود.دستاشو دور رونهای پام انداخته بود و با شدت هرچه تمومتر عقب جلو میکرد.یواش یواش لرزشی به تنم می افتاد که ناگهان آیفون زنگ زد؟؟؟؟ احمد از حرکت ایستاد وحشت زده پرسید کیه؟؟؟؟؟ با پام بخودم فشارش دادم و با ناز گفتم:هیشکی بکنننن زودباششش.دوباره زنگ زدن؟؟؟ ناچار ازجام بلند شدم و همینطوری لخت رفتم جلو آیفون.یک زنی پشت در بود؟؟؟ ای وااااااییییییی بدبخت شدم.برگشتم ببینم این چی بود که احمد اینجوری جیغغغغغغغغ زد؟؟؟ احمد با لکنت گفت:این.........این.......زنمه هااااااااااااااا؟؟؟؟ چشام گشاد شد.گفتم:چی؟؟؟؟؟؟ اون اینجا چیکار میکنه آخه؟؟؟؟؟ دوباره به صفحه آیفون نگاه کردم.زنه دستشو دیگه از روی زنگ برنمیداشت.آروم گوشیو برداشتم.چیزی نمیگفت و فقط با عصبانیت زنگ میزد.یهو داد زد:مرتیکه بیا بیرون ببینم یالا بهت میگم بیا بیرون؟؟؟.نگام به احمد افتاد کیرش که کامل خوابیده بود و دست و پاشم از ترس می لرزید.بهش گفتم:چه جوری اینجا رو پیدا کرده؟؟؟؟.احمد درحالیکه هول هولکی شلوارشو بالا میکشید بریده بریده گفت:نمی..دو..نم.. تو هم هی اصول دین میپرسی لابد زاغ سیام رو چوب زده حالا چیکارکنم؟؟؟؟چه گوهی بخورم؟؟؟ همش تقصیر توی لعنتیه هی گفتم نیام هی اصرار کردی.وااااااااای خدااااااااا جووووووووون چه گوهی خوردم الان آبرو ریزی میشه؟؟ رفتم اتاقم لباسامو پوشیدم و بهش گفتم:بیخودی شلوغش نگن مرتیکه خر اگه آبروی کسی بره اون مال منه نه تو اینجا خونه منه نه تو.بعد رفتم از پنجره آشپزخونه یواشکی بیرونو نگاه کردم.زنش شروع کرده بود به جیغ کشیدن:آهاااااااااای احمد بی غیرت فکر نمیکردی دستت برام بشه هااااااااااااان؟؟؟؟؟ میایی بیرون از خونه این پتیاره یا نه؟؟؟؟؟ منظورش از پتیاره منم؟؟؟ به احمد گفتم:خب برو بیرون ببرش؟؟/.احمد نشسته بود روزمین و دستاشو روسرش گذاشت و گفت نه بذار فکر کنه کسی نیست بذاره بره؟؟؟.رفتم بالا سرش زدم توسرش.گفتم:پاشو بابا داره جلو همسایه ها آبروریزی میکنه دیگه نمیتونم اینجا زندگی کنم.پاشد نگاهی بهم انداخت و ناغافل زد توگوشم.داد زد:زنیکه جندههههههههه من زندگیم داره ازهم میپاشه تو فکر همسایه هاتی پتیاررررررررره ه ه ه.از ضربه ای که بهم زد گیج شدم.نا خود آگاه نشستم رومبل و صورتمو گرفتم.صدای زنش بلند بلند مییومد:احمد بی ناموس تا10میشمارم اگه خودتو نشون ندی همینجا لخت میشم وسط همین کوچه هممهمه مردم رو هم میشنیدم.بعد شمارش کردن.7.8.9.10 بیا زن خودتو هم لخت ببین بی شرف.پاشدم از گوشه شونه احمد به کوچه نگاه کردم جمعیت زیادی دورش جمع شده بودند.روسریش رو درآورده بود.مانتوشم درآورد.زیرش یه تی شرت با شلوار مشکی پوشیده بود.با یک حرکت تی شرتم کند و یه سوتین موند به تنش.احمد سراسیمه از در دوید بیرون.باورم نمیشد چیزی رو که میدیدم.از در حیاط دوید بیرون مردم دور زنش جمع شده بودند و داشتند با یه چادر میپوشندنش.احمد رسید به زنش.تا نگاه زنه افتاد بهش مثل کرکس پرید روش و شروع کرد بزن بزن.مردم رو میدیدم که جداشون میکردند.بعد زنشو دیدم که داره بسمت خونه من حرکت میکنه.از ترس دویدم در رو بستم و قفل کردم.تمام تنم یخ کرده بود.سرمو کردم زیر پتو مثل بید بخودم میلرزیدم.یه نیم ساعتی گذشت.خبری نشده بود.آروم از پنجره بیرون رو نگاه کردم. کوچه آروم و ساکت شده بود.نمیدونستم باید چیکار کنم؟؟؟.نشستم و به دیوار روبروم نگاه کردم.3 ساعتی گذشت بی اونکه بفهمم.شوک عجیبی بهم اومده بود.در آپارتمان به صدا دراومد؟؟؟؟.خواستم جواب ندم ولی نشد چون صدا کرد ما میدونیم اونجایی در رو بازکن.مانتو روسری سرم کردم در رو بازکردم.3 تا مرد پشت در بودن؟؟.یکیشون گفت:خانم از شما شکایت شده و وارد خونه شد.اون دوتای دیگه هم پشت سرش.یدفعه متوجه شدم که اینها اصلا کی هستن؟؟؟؟.گفتم:ببخشین از کجا اومدین شما؟؟؟؟ که دست یکیشونو روی دهنم حس کردم.اونیکه بزرگتر بنظر میرسید گفت: ببین به نفعته که سر و صدا نکنی و با ما همکاری کنی باشه؟؟؟ اونوقت که ماهم کارمون رو کردیم میذاریم میریم ولی وای بحالت اگه غیر از این باشه اونوقت جایی میری که عرب نی انداخته روشن شد؟؟؟؟ چشام از ترس گشاد شده بودند یعنی چی؟؟؟؟؟؟ اینها دزد بودند یا قاتل؟؟؟؟ یا شایدم هردو؟؟ ولی طولی نکشید بمنظورشون پی بردم.منو کشوندن تواتاق خواب.گندهه یه چاقو از جیبش درآورد و گفت:دختر خوبی هستی دیگه نه؟؟؟؟ با سر جواب مثبت دادم.دستشو از رودهنم برداشت و پرتم کرد روتختم.به اون دوتای دیگه اشاره کرد و اونها بی کلمه ای حرف اومدن جلو و شلوارمو ازپام کشیدن بیرون.دهنم باز شد تا اعتراض کنم که گندهه چاقوشه به گلوم نزدیک کرد و گفت:حرف گوش نکنی هاااااان؟؟؟؟؟ سرمو بعلامت منفی به چپ و راست گردندم اون اومد روم و مانتو م رو از بالا گرفت و جر داد.اون دوتام از آستینام گرفتن و تی شرتمو درآوردن.دست راستشو گذاشت روشورتم و گفت:جوووووووون چه کووووووسی کنیم امشب؟؟؟ بعد سریع اونو هم از پام درآورد.لخت مادر زاد با چهره ای وحشت زده زیر دستای اون مرد منتظر چیزی بودم که نمیدونستم چیه؟؟؟؟ ولی حتما خیلی ترسناک و دلخراش بود.مرد شلوارشو کشید پایین و کیرشو درآورد.بصورتم نزدیک کرد.گفت:مشغول شو بی اراده دهنمو باز کردم و کیرشو چپوند تودهنم میخواستم اوق بزنم ولی از ترس جلو خودمو گرفتم.سعی کردم به چیزی فکر نکنم و کاریو که ازم خواسته بود انجام بدم تا اتفاق بدی نیافته.اون دوتای دیگه هر کدوم یکی از دستامو گرفتند و گذاشتند روکیراشون و فرمان مالیدن دادند.اونها رو هم مالینم.بغض گلوم رو گرفته بود و میخواستم خفه شم.گندهه کیرشو کشید بیرون و خایه هاشو آورد جلو دهنم و گفت:ببین جیگر دلم میخواد همچین بلیسیش که انگار داری بستنی میخوری روشن شد؟؟؟ با اکراه زبونمو زدم بهش مزه شوری میداد ولی چاره ای نبود.چشمامو بستم دلم نمیخواست این صحنه رو ببینم.زد توی سرم.گفت:چرا چشاتو میبندی؟؟؟ بازشون کن و توچشام نگاه کن فهمیدی؟؟؟؟ مثل اینکه تنت میخواره هاااااااااا؟؟؟؟.چشمامو باز کردم چشماش سرخ سرخ بود ترسم بیشتر شده بود فکر کردم امشب من جون سالم به درنمیبرم.باید هرچی میخوان انجام بدم تا شاید نهایتا دست از سرم بردارن؟؟؟.خایه هاشو لیسیدم و اومدم بالا به کیرش رسیدم نوکشو لیس زدم و رفتم تا رونافش.نافشم لیس زدم.خیلی کثیف بود ولی من زده بودم به سیم آخر.گندهه شورت و شلوارشو درآورد.منو بلند کرد و به سینه خوابوند.یکی از اون دوتا اومد زیرم خوابید و دومی هم کیرشو جلو صورتم گذاشت.گریه ام گرفت.گفتم:خواهش میکنم با من اینکار رو نکنین خواهش میکنم مگه من چی کارتون کردم؟؟؟؟ سه تایی خندیدند.یکیشون گفت:تو کاری کردی خودت خبر نداری پتیاره حالام خفه شو اگه جونتو دوست داری.گریه کنان گفتم:پس لااقل یکی یکی بیاین جلو من بخدا جنده نیستم که این جوری بخواین منو بکنینننننن؟؟؟؟ گندهه زد روکوووونم و گفت:پس لابد من جنده ام؟؟؟؟ بعد دوباره هر سه تایی خندیدن.دوباره گندهه گفت:بار آخرت باشه که مزاحم ما میشی وگرنه ناگهان حس کردم شونم سوخت.چاقوشو کشیده بود رو پوستم.جیغغغغ خفه ای کشیدم:چشمممممم چشمممممممم غلط کردم هرچی شما بگین چشممممممم ببخشینننننن.ساعدم رو گذاشتم روتخت پایینی کیرشو فرستاد توکوسم و فشارررررر داد.روبرویی من هم کرد تودهنم تا بخورمش گندهه هم از پشت سعی میکرد بکنه توششششششش.تا حالا از کوووون بکسی نداده بودم و دلم میخواست جیغغغغغغغ بزنم.تموم وجودم و درد گرفته بود ولی جراتش رو نداشتم.سه تایی شروع کردن به عقب جلو کردن.بعد چند لحظه آب اونیکه تودهنم کرده بود ریخت توحلقم.اومدم بریزم بیرون که نذاشت و دهنمو نگه داشت آب پایینی هم اومد و خودش بلند شد ولی گندهه تازه تونسته بود داخل کنه و هنوز میکرد و سوزشش شدید و بدتر میشد سرمو کرده بودم تو دشک و درحال جوون کردن بودم.با دستاشم پستونهامو از دوطرف همچین میکشید که انگاری میخواد بکنشون.بعد چند دقیقه حس کردم اونم دست برداشته.به پهلو غلطیدم و نگاهی بهشون کردم.اون دوتا لباساشون رو پوشیده بودن.گندهه هم خودشو مرتب کرد و گفت:ببین جنده خانم ایندفعه رو بهت رحم کردم ولی اگه فقط یه بار فهمیدی چی میگم اگه فقط یه بار دیگه دور و بر محبی بپلکی ایندفعه اسید میپاشم روصورتت روشن شد؟؟؟؟ سرمو تکون دادم اومد جلو موهامو گرفت و کشید.با خشونت گفت:نشنیدم پتیارهههههه؟؟؟ بریده  بریده گفتم:بله.....بله.... فهمیدم.دوباره پرتم کرد طوریکه از روتخت افتادم روی زمین و سرم هم خورد به گوشه پاتختی.سرمو با دست گرفتم.صدای بسته شدن در رو شنیدم و فهمیدم که رنج و عذابم حداقل برای مدتی تموم شده.سوزش خیلی بدی داشتم که اجازه نمیداد زیاد بهمون حالت بمونم.از جام به سختی پاشدم.اول از همه در رو قفل کردم.بعد رفتم توحموم و دوش آب رو باز کردم.آب با فشار میومد و از رو شونه هام به پایین سرازیر میشد.میلرزیدم و گریه میکردم اشکهام با آب مخلوط میشد و میریخت رو سرامیکهای کف حموم.دستامو گرفتم به دوش و نشستم کف حموم و زار زدم. بدبختی از این بالاتر برام متصور نبود.سرمو زدم به کاشی های حموم.درد گرفت ولی اعتنا نکردم بازم زدم و بازم.ولو شدم کف حموم.چه مدتی اینجوری بودم نمیدونم ولی وقتی بخودم اومدم که آب کاملا سرد شده بود.لنگ لنگون از جام پاشدم و رفتم تو هال.ساعت 3 نیمه شب رو نشون میداد.با حوله خودمو خشک کردم.از نگاه کردن به تختم چندشم میشد ولی چاره ای نبود.تموم ملحفه ها رو جمعشون کردم و انداختم تو سطل آشغال.اگه میشد تختو هم مینداختم همون تو.یه پتو از تو کمد دراوردم و توی هال دراز کشیدم.سر درد بدی پیدا کرده بودم و حال مرگ داشتم.دلم میخواست بخوابم و دیگه بلند نشم.دلم میخواست بمیرم........

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر