نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتیکه میشد توی دستام نگه داشتم.هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود.نمیدونستم چرا اینقدر هیجان زده ام؟؟.به همه لبخند میزدم.آدمای دور و بر درحالیکه لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب میدادن درگوش هم پچ پچ میکردن و دوباره میخندیدن.اصلا برام مهم نبود.من همه شمارو دوست دارم.همه چیز بنظرم قشنگ و دوست داشتنی بود.دسته گل رو بطرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم.چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن.به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدمها بمن و اون حسودی میکنن و این حس وسعت لبخندم رو بیشتر کرد.تصمیم خودم رو گرفته بودم امروز بهش میگم یعنی باید بهش بگم.ساعتمو نگاه کردم؟؟؟ هنوز ده دقیقه مونده بود.بیچاره من.نه بیچاره به آدمهای بدبخت میگن؟؟؟ من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم.به روزای آینده فکر میکردم؟؟روزایی که من و اون دو نفری دست توی دست هم توی آسمون راه میرفتیم.قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح میدادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم.من و اون میتونیم دوتا بچه داشته باشیم.اولیش دختر اسمشم مثلا نگار یا مهتاب؟؟؟ مثل دیوونه ها لبخند میزدم اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد.ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره.خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره؟؟؟ شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم.دومین بچمون پسر باشه خوبه اسمشم اهه من چقدر خودخواهم؟؟ یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم میذارم؟؟ خب اونم باید نظر بده؟؟؟ ولی بنظرم اسم سپهر یا امیر یا سینا قشنگتر از اسمهای دیگست؟؟؟ دوستدارم پسرمون شبیه خودم باشه.یه مرد واقعی.بخودم اومدم دو دقیقه به اومدنش مونده بود.دیگه بلا استثنا همه نگام میکردن شاید ته دلشون میگفتن بیچاره اول جوونی خول شده حیوونکی؟؟؟ گور بابای همه فقط اون بعداز دوماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود دیوونه وار بهش عشق میورزیدم و اونم همینطور مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق میکنه و میپره توی بغلم؟؟؟ ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود.باید میبردمش یه جای خلوت.خدای من چقدر حالم خوبه امروز.واااااااایییییییی چه روزایی خوبی میتونیم کنارهم بسازیم؟؟ روزای پر ازعشق لبخند و آرامش؟؟عشق همه خوبیا رو باهم داره آرامش امنیت شادی و مهمتر ازهمه امید به زندگی.بیا دیگه پرنده خوشگلم.امتداد نگاهم از بین آدمهای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون.خودش بود با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش.از همون دور با نگاهش سلام میکرد.بلند گفتم: سلاممممممممممم.چند نفر برگشتن و نگام کردن و زیر لب غر و لند کردن.هه نمیدونستن که توی دلم یه نفر میخوند
گل کو گلاب کو اون تنگ شراب کو
گل کو شیشه گلاب کو شیشه گلاب کو کو کو
آخه عزیزترین عزیزا خوبترین خوبا.مهمونه.حس میکنم که دنیا مال منه.خب آره دیگه دنیا مال من میشه.برام دست تکون داد.من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد.
- سلام.
سلام عروسک من.
لبخند زد.لبخند.همینطور نگاش میکردم.
- میشه از اینجا بریم؟؟؟همه دارن نگامون میکنن.
به خودم اومدم.
- باشه بریم چه بموقع اومدی؟؟
دسته گل رو دادم بهش.
- واااااایییییییییییی چقدر اینا خوشگله؟؟
سرشو بین گلها فرو کرد و نفس عمیق کشید.حس میکردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلها نگه داره اون وسط گمش میکنم؟؟
- آ آ آ ییییییییی.من حسودیم میشه هاااااااااا بیا بیرون از اون وسط گلی خانم من.
خندید.
- ازت خیلی ممنونم.بخاطر این دسته گل بخاطر اینهمه عشق و بخاطر همه چیز.انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم:
- هرچی که دارم و میدارم مال خود خودته.و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد.
- دنیاااااااا دنیااااااا نبینم اشکاتو؟؟
- یعنی خوشحالم نباشم؟؟؟
- چرا دیوونه تو باش همه جوره بودنت رو دوستدارم.
دل توی دلم نبود کوچه ای که توش قدم میزدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن
- راستی گفتی یه چیز مهم میخوای بهم بگی؟؟؟؟ میگی الان نه؟؟؟
یه لحظه شوکه شدم.
- آهان.آره. یه چیز خیلی مهم.بریم اونجا
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتهای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود.هر دو نشستیم.دنیا شاخه گل رو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه میکرد.
- خب؟؟؟
اووومممممممم راستش.حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمیدونستم چطور شروع کنم.گر چه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود.من دنیا رو از مدتها قبل شریک زندگی خودم میدونستم و حالا فقط میخواستم این رو صریحا بهش بگم؟؟
- چیزی شده؟؟؟
نه.نه.فقط.فقط
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمیدونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج میکنی؟؟؟؟
رنگش پرید.این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد لبهای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن؟؟؟ نگاهش رو ازم دزدید و صورتش رو بین دوتا دستهاش قایم کرد؟؟
- دنیا.دنیاااااااا ناراحتت کردم؟؟؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا میگشتم؟؟/ دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلهاش رو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون؟؟؟؟.احساس خوبی نداشتم؟؟؟/
- دنیا خواهش میکنم حرف بزن؟؟؟ حرف بدی زدم؟؟؟؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه میکرد و در مقابل تلاش من که سعی میکردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم بشدت مقاومت میکرد؟؟
کلافه شدم.فکرم اصلا کار نمیکرد؟؟ با خودم گفتم خدایاااااااا باز میخوای چیکارم کنییییییییییی؟؟؟؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم میزنه خداااااااااا؟؟؟
نتونستم طاقت بیارم فکر میکنم داد زدم: دنیااااااااااااااااااااااا خواهش میکنم بس کنننننننننننننننننننن خواهش میکنممممممممممممم.دنیا سرش رو بلند کرد.چشماش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود؟؟؟؟ هیچوقت اون رو اینطوری ندیده بودم؟؟؟ توی چشام نگاه کرد.توی چشهاش پر از یه جور حس خواص شبیه التماس بود؟؟؟؟
- من...رو...ب.ب.خش.خواهش م..ی..ک..ن..م..
یکه خوردم؟؟؟؟؟؟؟؟
- تو رو ببخشم؟؟؟ آخه چراااااااااا باید ببخشمت؟؟؟ چی شده؟؟؟؟ چرا حرف نمیزنی؟؟؟؟؟
دوباره بغضش ترکید.دیگه داشتم دیوونه میشدماااااااااا
- من. من. آخه. من
- تو چی؟؟؟؟؟ خواهش میکنم بگوووووو تو چی؟؟؟؟؟؟
دنیا درحالیکه بشدت گریه میکرد گفت:
- من. من یه چیزایی رو. یه چیزایی رو به تو نگفتم؟؟؟؟؟؟؟
سرم داغ شده بود.خدایاااااا؟؟؟ احساس سنگینی و ضعف میکردم.از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم.میترسیدم.گاهی آدم دوستداره فرسنگها از واقعیتهای زندگیش فاصله بگیره؟؟؟؟؟؟ سعی کردم به هیچی فکر نکنم.صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت یه سرنوشت شوم توی گوشم پیچ و تاب میخورد؟؟ کاش همه اینها کابوس بود؟؟؟ کاش میشد همونجا مثل آدمی که از خواب میپره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابهای بدش رو فراموش میکنه میشد از خواب بپرم؟؟؟ ولی همه چیز واقعی بود واقعی و تلخ با من ازدواج میکنی؟؟؟؟؟؟؟ نشستم کنارش
- بمن نگاه کن دنیااااااااا؟؟؟
درهم ریخته و شکسته شده بود.اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش یه روز پیش و دو ماه پیش نبود؟؟؟؟ مدام زیر لب تکرار میکرد منو ببخش منو ببخش منو بخشششششش؟؟؟
- بگوووو دنیااااا بگوووو چی رو بمن نگفتی؟؟؟؟ هر چی باشه مهم نیست بگوووووو؟؟؟؟؟
تیکه آخر رو با تردید گفتم ولی ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه؟؟؟؟؟/
- نمیتونم.نمیتونم.آخه من نمیتونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صورتش رو بین دوتا دستهام گرفتم و اینبار با محکمممممممم گفتم:
- بگوووووووووووو میتونی بفهمی من دارم چی میکشممممممم دنیااااااااااااا؟؟؟؟؟ بگوووووووووو چیههههههههه که اینقد اذیتت میکنه هاااااااااااان؟؟؟؟
نمیدونم.؟؟؟ هیچی یادم نیست.تا چند لحظه بعداز چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت هیچی نمیفهمیدم؟؟؟ انگار تموم بدنم اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود؟؟؟؟ قدرت تحمل اونهمه ضربه اونم به اون شدت برای من غیر قابل تصور بود؟؟//؟ تموم مدتیکه دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برام گفت صورتش بین دوتا دستهام بود؟؟؟ حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم؟؟/ آدمیکه بیخود زنده بوده و کاش مرده بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- آخه من.آخه من من شوهر دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه بچههم دارمممممممم؟؟؟ میخواستم بهت بگم...ولی..ولی.. ولی میترسیدممممممم بخداااااااا؟؟؟؟؟؟؟
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشهام سیاه شد.دستهام مثل دستهای آدمیکه یهو فلج میشه از دوطرف صورتش آویزون شد؟؟؟ نمیدونم چطور تونستم بلندشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم؟؟؟ نمیتونستم حرف بزنم.احساس تهوع داشتم.تصویر لحظه های خلوت من و دنیا؟؟؟ عشقبازیهامون؟؟؟ خنده های دنیا و.و.و.و.و.مثل یه فیلم بیرحمانه از جلوی چشمهای بستم رد میشد؟؟؟؟ چطور تونست این کارو با من بکنه؟؟؟؟؟ صدای دنیا از پشت سرم میومد:
- من اونها رو دوست ندارم هیچکدومشون رو.قبل از اینکه با تو آشنا شم.دو.بار.دو.بار خودکشی کردم.بخاطر تو تا الان زنده ام.من هیچ دلخوشی بجز تو ندارم.دوستتدارم و.و.و......
زیر لب گفتم:
- خفه شوووووووو.صدام ضعیف و مرده بود و سرد صدای خودمو نمیشناختم و دنیا هم صدام رو نشنید؟؟؟؟
- اون منو طلاق نمیده میگه دوستم داره ولی من ازش متنفرم من تو رو دوست دارم؟؟؟
داد زدم....با تموم نفرت و خشم:
- خفهههههههه شوووووووووو لعنتیییییییییییی؟؟؟؟؟
یکدفعه دنیا ساکت شد.خشکش زد؟؟؟ دستام میلرزید؟؟؟
- تو.تو.تو.تو چطور تونستی؟؟؟؟ تووووووو......
نمیتونستم حرف بزنم.دنیا دیگه گریه نمیکرد.شاید دیگه احساس گناه هم نمیکرد؟؟؟ از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد.
- من دوستت داشتم.دوستت دارم.هیچ چیز دیگه هم مهم نیست برامممممممم؟؟؟؟
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش شقققققققق؟؟؟؟؟
- تو.تو لایق هیچی نیستی حتی لایق زنده بودنم نیستییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟
دنیا افتاد روی زمین ولی نه اونطوریکه منو به زمین کوبونده بود؟؟؟ من له شده بودم.دوستداشتم ازش فرار کنم..گم بشم..قاطی آدمهای دیگه بوی تعفن میدادم.بویی که از اون گرفته بودم.
خیاااااااااااااااااااانت
کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور میکردم و من..تموم..مدت..با..اون؟؟؟؟؟؟؟...تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشهام ثابت مونده بود.از همه چیز فرار میکردم و اشک و نفرت بد جوری توگلوم گره خورده بود؟؟ دیگه ندیدمش.حتی یه بار..تنها چیزیکه مثل لکه ننگ برام گذاشت.یه احساس ترس دایمی بود.ترس از تموم آدمها.از تموم دوست داشتن ها و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر میکنیم بهشت موعود همینجاست؟؟؟؟؟/؟ دنیایی که به هیچکس رحم نمیکنهههههههه.پر از دروغهای قشنگ
و واقعیتهای تلخهههههههه.دنیایی که بهتر دیگه هیچی نگم؟؟؟؟؟؟؟ یه مرد مرده....خوب...مرد مرده ایکه حرف نزنه بهتره.پـایـان.تقدیم به همه شکست خوردگان....با تشکر امیرسکسی
گل کو گلاب کو اون تنگ شراب کو
گل کو شیشه گلاب کو شیشه گلاب کو کو کو
آخه عزیزترین عزیزا خوبترین خوبا.مهمونه.حس میکنم که دنیا مال منه.خب آره دیگه دنیا مال من میشه.برام دست تکون داد.من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد.
- سلام.
سلام عروسک من.
لبخند زد.لبخند.همینطور نگاش میکردم.
- میشه از اینجا بریم؟؟؟همه دارن نگامون میکنن.
به خودم اومدم.
- باشه بریم چه بموقع اومدی؟؟
دسته گل رو دادم بهش.
- واااااایییییییییییی چقدر اینا خوشگله؟؟
سرشو بین گلها فرو کرد و نفس عمیق کشید.حس میکردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلها نگه داره اون وسط گمش میکنم؟؟
- آ آ آ ییییییییی.من حسودیم میشه هاااااااااا بیا بیرون از اون وسط گلی خانم من.
خندید.
- ازت خیلی ممنونم.بخاطر این دسته گل بخاطر اینهمه عشق و بخاطر همه چیز.انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم:
- هرچی که دارم و میدارم مال خود خودته.و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد.
- دنیاااااااا دنیااااااا نبینم اشکاتو؟؟
- یعنی خوشحالم نباشم؟؟؟
- چرا دیوونه تو باش همه جوره بودنت رو دوستدارم.
دل توی دلم نبود کوچه ای که توش قدم میزدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن
- راستی گفتی یه چیز مهم میخوای بهم بگی؟؟؟؟ میگی الان نه؟؟؟
یه لحظه شوکه شدم.
- آهان.آره. یه چیز خیلی مهم.بریم اونجا
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتهای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود.هر دو نشستیم.دنیا شاخه گل رو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه میکرد.
- خب؟؟؟
اووومممممممم راستش.حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمیدونستم چطور شروع کنم.گر چه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود.من دنیا رو از مدتها قبل شریک زندگی خودم میدونستم و حالا فقط میخواستم این رو صریحا بهش بگم؟؟
- چیزی شده؟؟؟
نه.نه.فقط.فقط
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمیدونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج میکنی؟؟؟؟
رنگش پرید.این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد لبهای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن؟؟؟ نگاهش رو ازم دزدید و صورتش رو بین دوتا دستهاش قایم کرد؟؟
- دنیا.دنیاااااااا ناراحتت کردم؟؟؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا میگشتم؟؟/ دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلهاش رو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون؟؟؟؟.احساس خوبی نداشتم؟؟؟/
- دنیا خواهش میکنم حرف بزن؟؟؟ حرف بدی زدم؟؟؟؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه میکرد و در مقابل تلاش من که سعی میکردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم بشدت مقاومت میکرد؟؟
کلافه شدم.فکرم اصلا کار نمیکرد؟؟ با خودم گفتم خدایاااااااا باز میخوای چیکارم کنییییییییییی؟؟؟؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم میزنه خداااااااااا؟؟؟
نتونستم طاقت بیارم فکر میکنم داد زدم: دنیااااااااااااااااااااااا خواهش میکنم بس کنننننننننننننننننننن خواهش میکنممممممممممممم.دنیا سرش رو بلند کرد.چشماش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود؟؟؟؟ هیچوقت اون رو اینطوری ندیده بودم؟؟؟ توی چشام نگاه کرد.توی چشهاش پر از یه جور حس خواص شبیه التماس بود؟؟؟؟
- من...رو...ب.ب.خش.خواهش م..ی..ک..ن..م..
یکه خوردم؟؟؟؟؟؟؟؟
- تو رو ببخشم؟؟؟ آخه چراااااااااا باید ببخشمت؟؟؟ چی شده؟؟؟؟ چرا حرف نمیزنی؟؟؟؟؟
دوباره بغضش ترکید.دیگه داشتم دیوونه میشدماااااااااا
- من. من. آخه. من
- تو چی؟؟؟؟؟ خواهش میکنم بگوووووو تو چی؟؟؟؟؟؟
دنیا درحالیکه بشدت گریه میکرد گفت:
- من. من یه چیزایی رو. یه چیزایی رو به تو نگفتم؟؟؟؟؟؟؟
سرم داغ شده بود.خدایاااااا؟؟؟ احساس سنگینی و ضعف میکردم.از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم.میترسیدم.گاهی آدم دوستداره فرسنگها از واقعیتهای زندگیش فاصله بگیره؟؟؟؟؟؟ سعی کردم به هیچی فکر نکنم.صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت یه سرنوشت شوم توی گوشم پیچ و تاب میخورد؟؟ کاش همه اینها کابوس بود؟؟؟ کاش میشد همونجا مثل آدمی که از خواب میپره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابهای بدش رو فراموش میکنه میشد از خواب بپرم؟؟؟ ولی همه چیز واقعی بود واقعی و تلخ با من ازدواج میکنی؟؟؟؟؟؟؟ نشستم کنارش
- بمن نگاه کن دنیااااااااا؟؟؟
درهم ریخته و شکسته شده بود.اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش یه روز پیش و دو ماه پیش نبود؟؟؟؟ مدام زیر لب تکرار میکرد منو ببخش منو ببخش منو بخشششششش؟؟؟
- بگوووو دنیااااا بگوووو چی رو بمن نگفتی؟؟؟؟ هر چی باشه مهم نیست بگوووووو؟؟؟؟؟
تیکه آخر رو با تردید گفتم ولی ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه؟؟؟؟؟/
- نمیتونم.نمیتونم.آخه من نمیتونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صورتش رو بین دوتا دستهام گرفتم و اینبار با محکمممممممم گفتم:
- بگوووووووووووو میتونی بفهمی من دارم چی میکشممممممم دنیااااااااااااا؟؟؟؟؟ بگوووووووووو چیههههههههه که اینقد اذیتت میکنه هاااااااااااان؟؟؟؟
نمیدونم.؟؟؟ هیچی یادم نیست.تا چند لحظه بعداز چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت هیچی نمیفهمیدم؟؟؟ انگار تموم بدنم اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود؟؟؟؟ قدرت تحمل اونهمه ضربه اونم به اون شدت برای من غیر قابل تصور بود؟؟//؟ تموم مدتیکه دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برام گفت صورتش بین دوتا دستهام بود؟؟؟ حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم؟؟/ آدمیکه بیخود زنده بوده و کاش مرده بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- آخه من.آخه من من شوهر دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه بچههم دارمممممممم؟؟؟ میخواستم بهت بگم...ولی..ولی.. ولی میترسیدممممممم بخداااااااا؟؟؟؟؟؟؟
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشهام سیاه شد.دستهام مثل دستهای آدمیکه یهو فلج میشه از دوطرف صورتش آویزون شد؟؟؟ نمیدونم چطور تونستم بلندشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم؟؟؟ نمیتونستم حرف بزنم.احساس تهوع داشتم.تصویر لحظه های خلوت من و دنیا؟؟؟ عشقبازیهامون؟؟؟ خنده های دنیا و.و.و.و.و.مثل یه فیلم بیرحمانه از جلوی چشمهای بستم رد میشد؟؟؟؟ چطور تونست این کارو با من بکنه؟؟؟؟؟ صدای دنیا از پشت سرم میومد:
- من اونها رو دوست ندارم هیچکدومشون رو.قبل از اینکه با تو آشنا شم.دو.بار.دو.بار خودکشی کردم.بخاطر تو تا الان زنده ام.من هیچ دلخوشی بجز تو ندارم.دوستتدارم و.و.و......
زیر لب گفتم:
- خفه شوووووووو.صدام ضعیف و مرده بود و سرد صدای خودمو نمیشناختم و دنیا هم صدام رو نشنید؟؟؟؟
- اون منو طلاق نمیده میگه دوستم داره ولی من ازش متنفرم من تو رو دوست دارم؟؟؟
داد زدم....با تموم نفرت و خشم:
- خفهههههههه شوووووووووو لعنتیییییییییییی؟؟؟؟؟
یکدفعه دنیا ساکت شد.خشکش زد؟؟؟ دستام میلرزید؟؟؟
- تو.تو.تو.تو چطور تونستی؟؟؟؟ تووووووو......
نمیتونستم حرف بزنم.دنیا دیگه گریه نمیکرد.شاید دیگه احساس گناه هم نمیکرد؟؟؟ از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد.
- من دوستت داشتم.دوستت دارم.هیچ چیز دیگه هم مهم نیست برامممممممم؟؟؟؟
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش شقققققققق؟؟؟؟؟
- تو.تو لایق هیچی نیستی حتی لایق زنده بودنم نیستییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟
دنیا افتاد روی زمین ولی نه اونطوریکه منو به زمین کوبونده بود؟؟؟ من له شده بودم.دوستداشتم ازش فرار کنم..گم بشم..قاطی آدمهای دیگه بوی تعفن میدادم.بویی که از اون گرفته بودم.
خیاااااااااااااااااااانت
کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور میکردم و من..تموم..مدت..با..اون؟؟؟؟؟؟؟...تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشهام ثابت مونده بود.از همه چیز فرار میکردم و اشک و نفرت بد جوری توگلوم گره خورده بود؟؟ دیگه ندیدمش.حتی یه بار..تنها چیزیکه مثل لکه ننگ برام گذاشت.یه احساس ترس دایمی بود.ترس از تموم آدمها.از تموم دوست داشتن ها و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر میکنیم بهشت موعود همینجاست؟؟؟؟؟/؟ دنیایی که به هیچکس رحم نمیکنهههههههه.پر از دروغهای قشنگ
و واقعیتهای تلخهههههههه.دنیایی که بهتر دیگه هیچی نگم؟؟؟؟؟؟؟ یه مرد مرده....خوب...مرد مرده ایکه حرف نزنه بهتره.پـایـان.تقدیم به همه شکست خوردگان....با تشکر امیرسکسی
0 نظرات:
ارسال یک نظر