شب رو با رویا و دلهره و کابوس سپری کردم. لامصب تمومی نداشت و صبح نمیشد.نزدیکای 6 صبح بود که دیگه بیخیال خواب شدم و بیدار شدم و از خونه زدم بیرون هوا بد نبود برای همین تصمیم گرفتم برم پارک لاله و یه دوری تو پارک بزنم.یه زمان بود صبحها تو پارک لاله والیبال بازی میکردیم و اغلب کسایی که تو پارک به صورت ثابت میومدن ما ها رو میشناختن. یکم دور میدان پارک فر خوردم و با کسایی که میشناختم احوالپرسی کردم و یکم حال و هوام عوض شد. دلشوره عجیبی داشتم کم شده بود ولی از بین نرفته بود. نزدیکای 8 بود که راه افتادم سمت پاساژو در حجره رو باز کردم و بعد از جوش آوردن قوری برقی و درست کردن یه نسکافه تپل شروع کردم به انجام دادن کارام.خوشبختانه اینقدر کار داشتم که فرصت نکردم ناهار بخورم چه برسه به اینکه بتونم فکر کنم. از ص هم بیخبر نبودم, بهم زنگ زده بود و گزارش داده بود که رفته بیمارستان و با هزار منت یه نفر رو گذاشته جای خودش و دوباره برگشته خونه. ساعت 3.30 بود که در مغازه رو بستم و راه افتادم سمت خونه. سر راه دو تا دونه کلاب ساندویچ گرفتم که بخورم ولی اصلا از گلوم پایین نمیرفت. دوباره دلشوره افتاده بودم و داشت پدرم رو در میاورد. اولین تجربه از این دست رو داشتم حاصل میکردم و خیلی هم سخت گرفته بودم این قضیه رو.یه بار بابای ص رو دیده بودم, روز افتتاحییه مغازه آرایشی فروشی بود. اومده بود ببینه دختر دسته گلش با کی شریک شده. خوبه دخترش از خودش سرمایه نذاشته بود والا فکر کنم هر روز یه دور مجانی باید بهش میدادیم. آدم بدی به نظر نمیومد ولی از قیافش معلوم بود که یه کمکی خشکه مذهبیه.سماور رو آتیش کردم و خودم هم رفتم حمام و یه دستی به سر و صورتم کشیدم و در آخر هم یه دوش آب سرد گرفتم برای تسکین اعصاب. از حمام که اومدم بیرون یه چایی برای خودم دم کردم و رفتم سر وقت کمد لباسام تا ببینم چی میتونم بپوشم که مناسب این روز باشه. یه دست لباس کلاسیک انتخاب کردم که شامل یه شلوار پارچه ای مشکی رنگ بود و یه پیراهن مشکی با کج راه نقره ای رنگ که بهم میومد. گذاشتمشون روی تخت و خودم هم رفتم تو آشپزخونه بعد از ریختن چایی تلفن رو برداشتم و یه زنگ به مریم زدم. دوباره ریجکتم کرد و بعدش هم گوشیو خاموش کرد. حالا این یکی رو میخوام چیکارش کنم ؛ نمیدونم. داشتم بد و بیراه میگفتم به زمونه که موبایلم زنگ خورد. افسانه بود جواب دادم.
ک : سلام.
ا : سلام شاه داماد.
ک : آره والاه. هنوز هیچ چی نشده شاه داماد هم شدم.
ا : نترس بابا. باید از خداشون هم باشه که یکی داره میره دخترشون رو بگیره.
ک : این حرفت رو در اسرع وقت به گوش ص میرسونم تا خشتکت رو بکشه رو سرت.
ا : نه بابا, شوخی کردم.
ک :... خوردم رو گذاشتن برای یه همچین مواقعی.
ا : باشه بابا, چه خبرا ؟
ک : سلامتی. خبری نیست.
ا : از مریم چه خبر ؟
ک : هیچ چی بابا ؛ پاشو کرده تو یه کفش که نمیخوام برم ریکاوری و از این حرفها.
ا : چرا ؟ دلیلش چیه ؟
ک : هیچ چی بابا دیشب قضیه امروز و خونه ص و... رو براش تعریف کردم لج کرد گفت دیگه به این کار کاری نداشته باشم.
ا : درست میشه. بذار این قضیه تموم بشه, میافتیم دنبال کاراش و قضیه رو حل میکنیم.
ک : باشه, تو چه خبر ؟
ا : هیچ چی از صبح کلافه ام. میخوام ببینم شما دو تا بالاخره به کجا میرسید.
ک : هر چه پیش آید خوش آید.
ا : کوس و شعر نگو کامی از صدات معلومه که چقدر مضطربی.
ک : پس خودت میدونی چه خبره دیگه.
ا : به قول خودت ایشالا که خیره.
ک : ایشالا. خوب دیگه فعلا کاری نداری با من.
ا : نه برو خوشتیپ کن که باباش خوشش بیاد ازت.
ک : باشه چشم. فعلا بای.
ا : بای.
یه چایی دیگه برای خودم ریختم و ولو شدم رو کاناپه. تو ماهواره داشتم کس چرخ میزدم که رسیدم به M6 music داشتم یه آهنگ رپ گوش میدادم که زنگ خونه به صدا در اومد. یه نگاه به ساعت انداختم دیدم 5 شده, حتما داداشم بود. تو خانواده ما خوش قولی تو خونمونه وهیچ وقت سر یه قرار دیر نمیرسیم. آیفون رو برداشتم و فهمیدم که حدسم درسته. در آپارتمان رو باز گذاشتم و خودم رفتم تو اتاق خوابم و لباسام رو پوشیدم. برگشتم توی هال دیدم داداشم جلو در وایساده.
ک : سلام, بیا داخل دیگه.
# : نه دیگه تیمسار داره میاد پایین. تو هنوز حاضر نشدی که, ما از تو بیشتر هول میزنیم.
ک : من که حاضرم, فقط یه جوراب باید پام کنم.
# : با این ریخت میخوای بیای اونجا.
ک : چشه مگه.
# : برو کت شلوار تنت کن. زشته این جوری.
ک : اولا کت و شلوار ندارم. دوما مگه داریم میریم خواستگاری ؟
با چش غره ای که بهم رفت فهمیدم که آره دیگه میخوایم بریم خواستگاری.
# : تو این همه در آمدت رو چیکار میکنی که یه دست کت و شلوار برای خودت نمیخری ؟
ک : کی حال داره کت و شلوار بپوشه.
# : نمیدونم والا توهم یه جور دیوونه ای دیگه.
ک : زن داداش کجاس ؟
# : تو ماشینه, من هم میرم پایین زود حاضر شو بیا پایین.
ک : چه شکلی بریم ؟
# : با ماشین من میریم دیگه.
ک : جا میشیم ؟
# : آره بابا جان بیا پایین به این کارا کاری نداشته باش.
ک : چشم.
سریع جورابام رو پام کردم و یه واکس فوری به کفشهام زدم و سریع رفتم پایین.با زن داداشم سلام و احوالپرسی کردم و یه کم تعارف تیکه پاره کردیم. هر جفتمون آرزومون این بود که سر به تن نفر مقابل نباشه و هر دومون میدونستیم که چقدر از همدیگه متنفریم. ولی کاریش نمیشد کرد و باید کنار میومدیم با شرایط موجود.تیمسارم با خانمش اومدن پایین و به ما پیوستن. همشون اینگار دارن میرن عروسی, لباسای اونچنانی و شیک. فقط من لباسم معمولی بود. داداشم و تیمسار کت و شلوار رسمی تنشون کرده بودن و زنها هم با وجودیکه چادر سرشون کرده بودن البته به سفارش من ولی معلوم بود که لباسای خوبشون رو تنشون کردن تا چشم اونوریا رو در بیارن. با اصرار داداشم تیمسار نشست پشت فرمون و خانمش هم نشست کنارش, ما سه تا هم نشستیم عقب و تیمسار ماشین رو به حرکت در آورد.
# : کامی گل و شیرینی سفارش دادی؟/؟
ک : نه مگه لازم میشه؟؟؟
# : دست خالی میخوای بری خونه مردم.
ک : من نمیدونم که کسی هم نبود بهم بگه چیکار باید بکنم.
ت : عیبی نداره الان سر راه یه چیزی میگیریم.
# : اخه عمو جان چطور بلده بره تو خیابون برای خودش زن پیدا کنه بلد نیست رسم و رسوم رو یاد بگیره؟؟؟
ت : عیبی نداره جوونن دیگه. چیکارش میشه کرد.
بالا خره داداشم زهرش رو ریخت با اون تیکه اش و حسابی تا مغز کونم رو سوزوند. میدونستم که الان زنش حسابی خنک شده و داره کیف میکنه.
ک : عموو جان زحمت میکشید از توی پاستور تشریف ببرید ؟
ت : ای به چشم. شما جون بخواه شاه داماد.
# : پاستور چی کار داری ؟
ک : مگه نگفتی باید گل بخریم خوب میریم از زعیم میگیریم دیگه.حالا شدیم یک به یک.دوستانی که زعیم رو نمیشناسن باید بگم که جزو 5 تا گل فروشی مشهور تهران هستش که خیلی هم گرون فروشه.عمدا زعیم رو انتخاب کردم که لج زن داداشم رو در بیارم. آخه عاشق خرید کردن از زعیم بود و داداشم هم همیشه بهش میگفت که زعیم گرونفروشه و نباید ازش گل خرید و از این حرفها.یه زنگ هم زدم به شیرینی فروشی آق بانو و با یکی از فروشنده هاش که توی یکی از مهمونیهای تو خونه ام دوست شده بودیم صحبت کردم و سفارش شیرینی دادم بهش. داداشم از شنیدن اسم دختره و گرم صحبت کردنم باهاش تعجب کرده بود و داشت چپ چپ نگام میکرد.
# : میگم کامی دیگه داری ازدواج میکنی دست از این کارهات بردار.
ک : دوست دخترم نیست که فقط یه آشناست.
# : این چه آشناییه که باهاش اینقدر ریلکس صحبت میکنی ؟
ک : جون داداش بی خیال شو. مطمئن باش خبری نیست.
ت : آره بابا, تا امروز جوونی کرده ولی از این بعد حتما فکر و ذکرش میشه زندگیه مشترک.
ک : صد در صد عمو جان.تو همین حین زن داداشم یه پارازیت دادا و گفت : عمو جان اگر دوستان شفیقش بزارن به زندگیش برسه.
ک : زن داداش مطمئن باش بعضی از این دوستها ارزششون خیلی بیشتر از کساییه که ادعای فامیلی و آشنایی نزدیک با آدم دارن.
دیگه خفه شد و نشست سر جاش. تیمسار جلوی زعیم زد رو ترمز و گفت : کامی جان عمو زود بپر یه دسته گل به سلیقه خودت بگیر بیار ببینم سلیقه ات اینجا چجوریه ؟
ک : چشم عمو جان.
دویدم تو گل فروشی و یه سبد گل زیبا که تلفیقی از گل سوسن و رز زرد و و دو تا شاخه گل آفرودیت بود گرفتم و با کارت سامانم حساب کردم و اومدم بیرون. زن داداشم که از دیدن سبد گل چشاش چهار تا شده بود. در عقب پاترو ل رو که بهش میگیم سگ دونی باز کردم و سبد گل رو گذاشتم اونجا و اومدم نشستم داخل ماشین.
# : خوبه حواست نبوده از این کارا بکنی وگرنه معلوم نیست چی میخواستی سفارش بدی. چقدر پولش رو دادی ؟
ک : مگه آدم چند بار میره خواستگاری یه بار که بیشتر نیست. نا قابل 25 چوق
# : تا اونجایی که من میدونم یه بار هم باید با بابا بری خونشون.
ک : خوب اونموقع دیگه باید سنگ تموم بذارم و یه چیزی بهتر از این بخرم.
# : خدا کنه حالا نظر خانوادش مثبت باشه تا یه وقت دلخور نشی.
ک : نترس ؛ اگر جوابشون مثبت نبود سبد گل و شیرینی رو برمیدارم میارم بیرون.
ت : ا کامی نکنی از این کاراها.
ک : شوخی کردم عمو جان.
همین جور که داشتیم صحبت میکردیم رسیدیم به آق بانو. رفتم داخل و با شیرینی که سفارش داده بودم اومدم بیرون. 5 کیلو شیرینی لطیفه که به صورت زیبایی چیده شده بودن داخل یه ظرف شیشه ای و یه سلفون نازک روش کشیده شده بود. اون رو هم گذاشتم پشت ماشین و نشستم تو ماشین.
# : به به میبینم که سودابه خانم خیلی هم خوش سلیقه تشریف دارن و حسابی تحویلتون گرفتن.
ک : چه کنیم ما اینیم دیگه.
حسود خانم هم که داشت میترکید. آخه هیچ وقت یادم نمیره وقتی رفتیم خواستگاریش براش شیرینی دانمارکی برده بودیم اونم تو یه جعبه مقوایی. الان تازه داشت اونروزاش یادش میومد و حسرت میخورد. از لپهای برافروخته اش معلوم بود که حسابی داره حرص میخوره.بالاخره راه افتادیم سمت خونه ص و من هم دیگه داشتم کلافه میشدم از نصیحتهای داداشم که میگفت آدم باید قدر پولش رو بدونه و همینجوری خرجش نکنه و از این حرفها. بیخیال شدم و کل کل نکردم باهاش بالاخره داداشم بود و به خاطرمن اومده بود نمیخواستم باعث آزارش بشم.رسیدیم دم در خونه ص شون و همه پیاده شدیم. قرار شد که تیمسار به عنوان بزرگترمون صحبت کنه و فقط زمانی که لازم شد من صحبت کنم. اولین باری بود که توی یه جمعی قرار میگرفتم که ابتکار عمل از دستم خارج بود و باید میشستم یه گوشه تا دیگران برام تصمیم بگیرن. سبد گل رو خودم برداشتم و سینی شیرینی رو هم داداشم. زنگ در خونه رو زدیم که صدای ص از پشت آیفون به گوش رسید که با گفتن بفرمایید داخل در رو هم باز کرد.همگی وارد حیاط نقلی اما زیبای خونه اشون شدیم و بعد از گذشتن از کنار باغچه و حوضی که به خاطر زمستون توش آبی وجود نداشت به پلکان ورودی ساختمون رسیدیم. با وجودیکه چند باری به خونشون اومده بودم ولی این دفعه اینگار دفعه اولمه و میترسیدم که قدم بردارم تو اون خونه. انتظار داشتم که ص بیاد به استقبالمون ولی این اتفاق نیافتاد و به جای ص پدرش بود که به پیشوازمون اومد.اول از همه با تیمسار سلام و علیک کرد و بعدش داداشم و آخرش هم با من. هممون به داخل ساختمون راهنمایی شدیم بعد از گذشتن از یه راهرو باریک به یه هال رسیدیم که توش یه دست مبلمان فرفورژه چیده شده بود.تو دلم گفتم : خواهرشو گاییدم کی میخواد رو این مبلها یه ساعت بشینه.مادر ص هم به استقبال ما اومد و بعد از تشکر کردن بابت گل و شیرینی و تعارف تیکه پاره کردن بالاخره اجازه جلوس به ما داده شد و نشستیم روی مبلها. برای اینکه اعتماد به نفس پیدا کنم نشستم پهلوی دست تیمسار. داداشم رو یه مبل تکی نشست و زن داداشم و زن تیمسار هم روی اون یکی مبل دونفره نشستن. بابای ص بعد از خوش آمد گویی نشست رو یه مبل تکی که روبروی ما قرار داشت و مادر ص هم رو مبل بقل دستیش نشست. بعد از صحبتهای معمول بین تیمسار و داداشم و بابای ص بالاخره رسیدیم به مرحله چایی آوردن. یاد این فیلمها افتادم که همیشه داماد هول میشد و چایی رو میریخت رو کیر و خایه اش و داد و فریاد میکرد. از این فکرم خنده ام گرفته بود و میترسیدم که این بلا سر من هم بیاد ؛ ولی از ترس کونم خنده خودم رو نگه داشتم و با گازهایی که از داخل لبم میگرفتم موفق شدم که خودم رو کنترل کنم.بالاخره ص با یه سینی چایی تو استکان های کمر باریک دسته نقره ای زیبا وارد اتاق شد و به همه تعارف کرد. به من که رسید از ترس کونم اصلا نگاهش هم نکردم. ص چای رو پخش کرد و دوباره برگشت تو آشپزخونه. یه چادر سفید با گلهای ریز سرش کرده بود که خیلی بهش میومد و با مزه اش کرده بود.بالاخره تیمسار شروع کرد به صحبت کردن و توضیح اینکه چرا بابا ی من تو اون جمع نیست و تیمسار این مسئولیت خطیر رو به عهده گرفته و برای آشنایی بیشتر و صحبتهای مقدماتی امروز اینجاییم تا بعد از اینکه اگر به میمنت و شادی جواب خانواده ص مثبت بود توی ایام عید با بابا برسیم خدمتشون برای انجام صحبتهای نهایی.یه سری صحبت که رد وبدل شد بابای ص رو کرد به من و گفت : خوب شازده پسر بگو ببینم چی تو چنته داری و چیکاره هستی و برنامه ات چیه برای آینده.از ترس گلوم خشک شده بود و شده بود عینهو چوب خشک. یه نفسی چاق کردم و زبونم رو روی لبم کشیدم که خشکیش از بین بره. خودم هم تعجب کرده بودم کامی با اون زبون که عینهو نیش عقرب بود و جواب همه رو میداد چرا لالمونی گرفته بود.زبونم رفته بود تو کونم. صدام رو صاف کردم و با لرزشی که حاکی از هیجان بود شروع کردم به تعریف شرایطی که داشتم.ک : خوب اسم من و که میدونید کامران هستم و یه بار افتخار آشنایی با شما رو داشتم. میدونید که یه مغازه کوچیک داریم که با دختر خانم خودتون و یه نفر دیگه که اون رو هم میشناسین شریک هستم و غیر از در آمد اون مغازه یه مغازه هم که البته اجاره ای هست توی پاساژعلاالدین دارم که توش کار کامپیوتر انجام میدم و در آمدم هم تقریبا ماهیانه.....تومان هست.داداشم با شنیدن رقم درآمدم یه کم خودش رو تکون داد و یه نگاه به من کرد.تحصیلاتم رو هم که باید به عرضتون برسونم.از دانشگاه آزاد دارم. یه خونه فعلا در اختیارمه که پدرم لطف کردن و بهم دادن و میتونیم تا زمانیکه خونه بخریم اونجا زندگی کنیم. از نظر لوازم منزل هم باید به عرضتون برسونم که همه چیز به صورت تکمیل توی خونه من یافت میشه و میشه گفت که یه خونه نسبتا تکمیله که با کمک پدرم تکمیل شده. ماشین هم ندارم و اگر لازم باشه دوباره میخرم. همین.
@ : الان به غیر از درآمدت از پدرت هم کمک میگیری ؟
ک : نخیر آقای.... به هیچ عنوان.
@ : ببین آقا کامران. هر خاواده ای رسم و رسوم خودش رو داره. ما نه شیر بها میگیریم و نه چیز دیگه. برامون هم مهم نیست که مهر دخترمون زیاد باشه و یا کم فقط یه چیزی رو از دامادم انتظار دارم. و اون اینه که اگر قراره به من نوعی احترام گذاشته بشه باید همون مقدار هم به دخترم احترام گذاشته بشه. فقط یه قول مردونه میخوام که سعیت رو بکنی برای دختر من یه زندگی متوسط درست کنی و تا آخر عمرتون در کنار هم زندگی کنید. این تنها خواسته من و مادر ص هستش از شما.
ک : شما مطمئن باشید دختر شما نازک تر از گل از من نمیشنوه. اینو یه مرد جوان بهتون قول میده.
با این حرفم تیمسار سرش رو به علامت تایید حرفهای من تکون داد.
@ : آفرین پسر خوب. ما قبل از اینکه بیاید اینجا با ص صحبتهامون رو کردیم و دختر من شما رو خیلی قبول داره. پس ما هم با نظر دخترمون موافق میشیم و شما رو به عنوان عضو جدید خانواده قبول میکنیم. حالا دیگه من یه پسر به نام کامران هم دارم.
ک : من از اطمینان شما ممنونم و امیدوارم که جواب اطمینانتون رو به خوبی بدم.
@ : ایشالا. دخترم ص بیا از مهمونها پذیرایی کن بابا.
غرق در لذت بودم. تمام ترسی که داشتم از بین رفت و من به آرامشی مطلق دست پیدا کردم. آرامشی بی نهایت دلچسب و خواستنی. ص اومد داخل و بعد از جمع کردن استکانها دوباره با چای تازه دم برگشت و شروع کرد از ما پذیرایی کردن. چقدر دلم میخواست اون لحظه تنها میبودیم و من عاشقانه ص رو در آغوش میکشیدم و به خودم فشارش میدادم. دیگه تا حدودی ص برای من شده بود و من به گوهری که چشمم بهش بود دست پیدا کرده بودم. بعد از پذیرایی قرار و مدارها گذاشته شد تا با بابام در میون گذاشته بشه و قرار بر این شد که در ایام عید با بابام دوباره برای صحبتهای نهایی به خونه ص شون بریم و همونجا دیگه ما رسما زن و شوهر بشیم و به قول بعضیا گفتنی مثل دو کبوتر عاشق بریم تو آشیانمون. بعد از خداحافظی از خانواده ص اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. داداشم دست انداخت گردنم و از صورتم یه ماچ کرد.
# : خوشحالم که بالاخره تو هم داری سرو سامون میگیری. کاش مامان هم بود و این روز رو میدید.
با گفتن این حرف زخم کهنه ای که تو سینه داشتم سر باز کرد و بدون توجه به حضور چندین غریبه تو جمع اشک تو چشام جمع شد و بالاخره بغضم ترکید. اشک به پهنای صورتم پایین میومد و هیچ چیز جلودارم نبود. خیلی دلم برای مادرم تنگ شده بود. کاش بود و دامادی من رو میدید. چقدر دوست داشتم ص رو بهش نشون بدم و بهش بگم مامانی اینم عروست, اینم عروسی که دوست داشتی داشته باشی. ولی افسوس و صد افسوس که این آرزو چیزی جز حسرت بر دل زخمی من جایی باقی نذاشت.
ت : بس کن کامی. خجالت بکش مرد که گریه نمیکنه.
# : حالا من یه چیزی گفتم تو چرا اینقدر زود جوش آوردی داداشی.
یکم سر به سرم گذاشتن و تا حالم اومد سر جاش.خدا نصیب هیچ کس نکنه ولی بی مادری یکی از سخت ترین دردهای این دنیای لعنتیه. ایشالا که سایه پدر مادرتون همیشه بالای سرتون باشه و چتر حمایتشون رو سرتون باز باشه و غم این عزیزان رو نبینید که میتونم بگم یکی از سخت ترین دردهاست.بعد از اینکه یه کم سرحال اومدم از داداشم پرسیدم : داداش چطور بود؟؟؟
# : کی ؟ ص؟؟
ک : نه پس باباش.
# : آدم خوبی بود.خیلی باهاش حال کردم.
ک : کیو میگی؟؟؟
# : مگه راجع به بابای ص نپرسیدی؟؟؟
ک : جون داداش اذیت نکن منظورم ص بود.
# : به پای هم پیر بشید. دختره خوبیه فکر نمیکردم تو کج سلیقه یه همچین دختری گیرت بیاد.
زن داداشم هم گفت : آره. کامی خیلی نازه.
تو دلم گفتم : بعدا معلوم میشه کدومتون به اونیکی زورش میچربه. شب دراز است و قلندر بیدار.
ک : ممنونم, نظر لطفتونه. مرسی از همتون که اومدید و پشتم رو خالی نکردید.
# : این چه حرفیه بچه جان. وظیفه امون بوده. باید از عمو جان تشکر کنی.
ت : از این حرفها نزنید که بهم بر میخوره. منم وظیفه ام بوده شماها مثل بچه های خودم هستید.
ک : دست شما درد نکنه دیگه. مردونگی ما رو بردی زیر علامت سوال عمو جان.
ت : اوه اوه. بچه زبونش باز شد دوباره. تا چند دقیقه پیش مثل قناری رفته بود تو لک. حالا بلبل زبونی میکنه.
با این حرفش همشون زدن زیر خنده وشروع کردن به مسخره کردن من. ولی من داشتم به چیزهای دیگه ای که مغزم رو مشغول خودش کرده بود فکر میکردم.آینده؟؟
ک : سلام.
ا : سلام شاه داماد.
ک : آره والاه. هنوز هیچ چی نشده شاه داماد هم شدم.
ا : نترس بابا. باید از خداشون هم باشه که یکی داره میره دخترشون رو بگیره.
ک : این حرفت رو در اسرع وقت به گوش ص میرسونم تا خشتکت رو بکشه رو سرت.
ا : نه بابا, شوخی کردم.
ک :... خوردم رو گذاشتن برای یه همچین مواقعی.
ا : باشه بابا, چه خبرا ؟
ک : سلامتی. خبری نیست.
ا : از مریم چه خبر ؟
ک : هیچ چی بابا ؛ پاشو کرده تو یه کفش که نمیخوام برم ریکاوری و از این حرفها.
ا : چرا ؟ دلیلش چیه ؟
ک : هیچ چی بابا دیشب قضیه امروز و خونه ص و... رو براش تعریف کردم لج کرد گفت دیگه به این کار کاری نداشته باشم.
ا : درست میشه. بذار این قضیه تموم بشه, میافتیم دنبال کاراش و قضیه رو حل میکنیم.
ک : باشه, تو چه خبر ؟
ا : هیچ چی از صبح کلافه ام. میخوام ببینم شما دو تا بالاخره به کجا میرسید.
ک : هر چه پیش آید خوش آید.
ا : کوس و شعر نگو کامی از صدات معلومه که چقدر مضطربی.
ک : پس خودت میدونی چه خبره دیگه.
ا : به قول خودت ایشالا که خیره.
ک : ایشالا. خوب دیگه فعلا کاری نداری با من.
ا : نه برو خوشتیپ کن که باباش خوشش بیاد ازت.
ک : باشه چشم. فعلا بای.
ا : بای.
یه چایی دیگه برای خودم ریختم و ولو شدم رو کاناپه. تو ماهواره داشتم کس چرخ میزدم که رسیدم به M6 music داشتم یه آهنگ رپ گوش میدادم که زنگ خونه به صدا در اومد. یه نگاه به ساعت انداختم دیدم 5 شده, حتما داداشم بود. تو خانواده ما خوش قولی تو خونمونه وهیچ وقت سر یه قرار دیر نمیرسیم. آیفون رو برداشتم و فهمیدم که حدسم درسته. در آپارتمان رو باز گذاشتم و خودم رفتم تو اتاق خوابم و لباسام رو پوشیدم. برگشتم توی هال دیدم داداشم جلو در وایساده.
ک : سلام, بیا داخل دیگه.
# : نه دیگه تیمسار داره میاد پایین. تو هنوز حاضر نشدی که, ما از تو بیشتر هول میزنیم.
ک : من که حاضرم, فقط یه جوراب باید پام کنم.
# : با این ریخت میخوای بیای اونجا.
ک : چشه مگه.
# : برو کت شلوار تنت کن. زشته این جوری.
ک : اولا کت و شلوار ندارم. دوما مگه داریم میریم خواستگاری ؟
با چش غره ای که بهم رفت فهمیدم که آره دیگه میخوایم بریم خواستگاری.
# : تو این همه در آمدت رو چیکار میکنی که یه دست کت و شلوار برای خودت نمیخری ؟
ک : کی حال داره کت و شلوار بپوشه.
# : نمیدونم والا توهم یه جور دیوونه ای دیگه.
ک : زن داداش کجاس ؟
# : تو ماشینه, من هم میرم پایین زود حاضر شو بیا پایین.
ک : چه شکلی بریم ؟
# : با ماشین من میریم دیگه.
ک : جا میشیم ؟
# : آره بابا جان بیا پایین به این کارا کاری نداشته باش.
ک : چشم.
سریع جورابام رو پام کردم و یه واکس فوری به کفشهام زدم و سریع رفتم پایین.با زن داداشم سلام و احوالپرسی کردم و یه کم تعارف تیکه پاره کردیم. هر جفتمون آرزومون این بود که سر به تن نفر مقابل نباشه و هر دومون میدونستیم که چقدر از همدیگه متنفریم. ولی کاریش نمیشد کرد و باید کنار میومدیم با شرایط موجود.تیمسارم با خانمش اومدن پایین و به ما پیوستن. همشون اینگار دارن میرن عروسی, لباسای اونچنانی و شیک. فقط من لباسم معمولی بود. داداشم و تیمسار کت و شلوار رسمی تنشون کرده بودن و زنها هم با وجودیکه چادر سرشون کرده بودن البته به سفارش من ولی معلوم بود که لباسای خوبشون رو تنشون کردن تا چشم اونوریا رو در بیارن. با اصرار داداشم تیمسار نشست پشت فرمون و خانمش هم نشست کنارش, ما سه تا هم نشستیم عقب و تیمسار ماشین رو به حرکت در آورد.
# : کامی گل و شیرینی سفارش دادی؟/؟
ک : نه مگه لازم میشه؟؟؟
# : دست خالی میخوای بری خونه مردم.
ک : من نمیدونم که کسی هم نبود بهم بگه چیکار باید بکنم.
ت : عیبی نداره الان سر راه یه چیزی میگیریم.
# : اخه عمو جان چطور بلده بره تو خیابون برای خودش زن پیدا کنه بلد نیست رسم و رسوم رو یاد بگیره؟؟؟
ت : عیبی نداره جوونن دیگه. چیکارش میشه کرد.
بالا خره داداشم زهرش رو ریخت با اون تیکه اش و حسابی تا مغز کونم رو سوزوند. میدونستم که الان زنش حسابی خنک شده و داره کیف میکنه.
ک : عموو جان زحمت میکشید از توی پاستور تشریف ببرید ؟
ت : ای به چشم. شما جون بخواه شاه داماد.
# : پاستور چی کار داری ؟
ک : مگه نگفتی باید گل بخریم خوب میریم از زعیم میگیریم دیگه.حالا شدیم یک به یک.دوستانی که زعیم رو نمیشناسن باید بگم که جزو 5 تا گل فروشی مشهور تهران هستش که خیلی هم گرون فروشه.عمدا زعیم رو انتخاب کردم که لج زن داداشم رو در بیارم. آخه عاشق خرید کردن از زعیم بود و داداشم هم همیشه بهش میگفت که زعیم گرونفروشه و نباید ازش گل خرید و از این حرفها.یه زنگ هم زدم به شیرینی فروشی آق بانو و با یکی از فروشنده هاش که توی یکی از مهمونیهای تو خونه ام دوست شده بودیم صحبت کردم و سفارش شیرینی دادم بهش. داداشم از شنیدن اسم دختره و گرم صحبت کردنم باهاش تعجب کرده بود و داشت چپ چپ نگام میکرد.
# : میگم کامی دیگه داری ازدواج میکنی دست از این کارهات بردار.
ک : دوست دخترم نیست که فقط یه آشناست.
# : این چه آشناییه که باهاش اینقدر ریلکس صحبت میکنی ؟
ک : جون داداش بی خیال شو. مطمئن باش خبری نیست.
ت : آره بابا, تا امروز جوونی کرده ولی از این بعد حتما فکر و ذکرش میشه زندگیه مشترک.
ک : صد در صد عمو جان.تو همین حین زن داداشم یه پارازیت دادا و گفت : عمو جان اگر دوستان شفیقش بزارن به زندگیش برسه.
ک : زن داداش مطمئن باش بعضی از این دوستها ارزششون خیلی بیشتر از کساییه که ادعای فامیلی و آشنایی نزدیک با آدم دارن.
دیگه خفه شد و نشست سر جاش. تیمسار جلوی زعیم زد رو ترمز و گفت : کامی جان عمو زود بپر یه دسته گل به سلیقه خودت بگیر بیار ببینم سلیقه ات اینجا چجوریه ؟
ک : چشم عمو جان.
دویدم تو گل فروشی و یه سبد گل زیبا که تلفیقی از گل سوسن و رز زرد و و دو تا شاخه گل آفرودیت بود گرفتم و با کارت سامانم حساب کردم و اومدم بیرون. زن داداشم که از دیدن سبد گل چشاش چهار تا شده بود. در عقب پاترو ل رو که بهش میگیم سگ دونی باز کردم و سبد گل رو گذاشتم اونجا و اومدم نشستم داخل ماشین.
# : خوبه حواست نبوده از این کارا بکنی وگرنه معلوم نیست چی میخواستی سفارش بدی. چقدر پولش رو دادی ؟
ک : مگه آدم چند بار میره خواستگاری یه بار که بیشتر نیست. نا قابل 25 چوق
# : تا اونجایی که من میدونم یه بار هم باید با بابا بری خونشون.
ک : خوب اونموقع دیگه باید سنگ تموم بذارم و یه چیزی بهتر از این بخرم.
# : خدا کنه حالا نظر خانوادش مثبت باشه تا یه وقت دلخور نشی.
ک : نترس ؛ اگر جوابشون مثبت نبود سبد گل و شیرینی رو برمیدارم میارم بیرون.
ت : ا کامی نکنی از این کاراها.
ک : شوخی کردم عمو جان.
همین جور که داشتیم صحبت میکردیم رسیدیم به آق بانو. رفتم داخل و با شیرینی که سفارش داده بودم اومدم بیرون. 5 کیلو شیرینی لطیفه که به صورت زیبایی چیده شده بودن داخل یه ظرف شیشه ای و یه سلفون نازک روش کشیده شده بود. اون رو هم گذاشتم پشت ماشین و نشستم تو ماشین.
# : به به میبینم که سودابه خانم خیلی هم خوش سلیقه تشریف دارن و حسابی تحویلتون گرفتن.
ک : چه کنیم ما اینیم دیگه.
حسود خانم هم که داشت میترکید. آخه هیچ وقت یادم نمیره وقتی رفتیم خواستگاریش براش شیرینی دانمارکی برده بودیم اونم تو یه جعبه مقوایی. الان تازه داشت اونروزاش یادش میومد و حسرت میخورد. از لپهای برافروخته اش معلوم بود که حسابی داره حرص میخوره.بالاخره راه افتادیم سمت خونه ص و من هم دیگه داشتم کلافه میشدم از نصیحتهای داداشم که میگفت آدم باید قدر پولش رو بدونه و همینجوری خرجش نکنه و از این حرفها. بیخیال شدم و کل کل نکردم باهاش بالاخره داداشم بود و به خاطرمن اومده بود نمیخواستم باعث آزارش بشم.رسیدیم دم در خونه ص شون و همه پیاده شدیم. قرار شد که تیمسار به عنوان بزرگترمون صحبت کنه و فقط زمانی که لازم شد من صحبت کنم. اولین باری بود که توی یه جمعی قرار میگرفتم که ابتکار عمل از دستم خارج بود و باید میشستم یه گوشه تا دیگران برام تصمیم بگیرن. سبد گل رو خودم برداشتم و سینی شیرینی رو هم داداشم. زنگ در خونه رو زدیم که صدای ص از پشت آیفون به گوش رسید که با گفتن بفرمایید داخل در رو هم باز کرد.همگی وارد حیاط نقلی اما زیبای خونه اشون شدیم و بعد از گذشتن از کنار باغچه و حوضی که به خاطر زمستون توش آبی وجود نداشت به پلکان ورودی ساختمون رسیدیم. با وجودیکه چند باری به خونشون اومده بودم ولی این دفعه اینگار دفعه اولمه و میترسیدم که قدم بردارم تو اون خونه. انتظار داشتم که ص بیاد به استقبالمون ولی این اتفاق نیافتاد و به جای ص پدرش بود که به پیشوازمون اومد.اول از همه با تیمسار سلام و علیک کرد و بعدش داداشم و آخرش هم با من. هممون به داخل ساختمون راهنمایی شدیم بعد از گذشتن از یه راهرو باریک به یه هال رسیدیم که توش یه دست مبلمان فرفورژه چیده شده بود.تو دلم گفتم : خواهرشو گاییدم کی میخواد رو این مبلها یه ساعت بشینه.مادر ص هم به استقبال ما اومد و بعد از تشکر کردن بابت گل و شیرینی و تعارف تیکه پاره کردن بالاخره اجازه جلوس به ما داده شد و نشستیم روی مبلها. برای اینکه اعتماد به نفس پیدا کنم نشستم پهلوی دست تیمسار. داداشم رو یه مبل تکی نشست و زن داداشم و زن تیمسار هم روی اون یکی مبل دونفره نشستن. بابای ص بعد از خوش آمد گویی نشست رو یه مبل تکی که روبروی ما قرار داشت و مادر ص هم رو مبل بقل دستیش نشست. بعد از صحبتهای معمول بین تیمسار و داداشم و بابای ص بالاخره رسیدیم به مرحله چایی آوردن. یاد این فیلمها افتادم که همیشه داماد هول میشد و چایی رو میریخت رو کیر و خایه اش و داد و فریاد میکرد. از این فکرم خنده ام گرفته بود و میترسیدم که این بلا سر من هم بیاد ؛ ولی از ترس کونم خنده خودم رو نگه داشتم و با گازهایی که از داخل لبم میگرفتم موفق شدم که خودم رو کنترل کنم.بالاخره ص با یه سینی چایی تو استکان های کمر باریک دسته نقره ای زیبا وارد اتاق شد و به همه تعارف کرد. به من که رسید از ترس کونم اصلا نگاهش هم نکردم. ص چای رو پخش کرد و دوباره برگشت تو آشپزخونه. یه چادر سفید با گلهای ریز سرش کرده بود که خیلی بهش میومد و با مزه اش کرده بود.بالاخره تیمسار شروع کرد به صحبت کردن و توضیح اینکه چرا بابا ی من تو اون جمع نیست و تیمسار این مسئولیت خطیر رو به عهده گرفته و برای آشنایی بیشتر و صحبتهای مقدماتی امروز اینجاییم تا بعد از اینکه اگر به میمنت و شادی جواب خانواده ص مثبت بود توی ایام عید با بابا برسیم خدمتشون برای انجام صحبتهای نهایی.یه سری صحبت که رد وبدل شد بابای ص رو کرد به من و گفت : خوب شازده پسر بگو ببینم چی تو چنته داری و چیکاره هستی و برنامه ات چیه برای آینده.از ترس گلوم خشک شده بود و شده بود عینهو چوب خشک. یه نفسی چاق کردم و زبونم رو روی لبم کشیدم که خشکیش از بین بره. خودم هم تعجب کرده بودم کامی با اون زبون که عینهو نیش عقرب بود و جواب همه رو میداد چرا لالمونی گرفته بود.زبونم رفته بود تو کونم. صدام رو صاف کردم و با لرزشی که حاکی از هیجان بود شروع کردم به تعریف شرایطی که داشتم.ک : خوب اسم من و که میدونید کامران هستم و یه بار افتخار آشنایی با شما رو داشتم. میدونید که یه مغازه کوچیک داریم که با دختر خانم خودتون و یه نفر دیگه که اون رو هم میشناسین شریک هستم و غیر از در آمد اون مغازه یه مغازه هم که البته اجاره ای هست توی پاساژعلاالدین دارم که توش کار کامپیوتر انجام میدم و در آمدم هم تقریبا ماهیانه.....تومان هست.داداشم با شنیدن رقم درآمدم یه کم خودش رو تکون داد و یه نگاه به من کرد.تحصیلاتم رو هم که باید به عرضتون برسونم.از دانشگاه آزاد دارم. یه خونه فعلا در اختیارمه که پدرم لطف کردن و بهم دادن و میتونیم تا زمانیکه خونه بخریم اونجا زندگی کنیم. از نظر لوازم منزل هم باید به عرضتون برسونم که همه چیز به صورت تکمیل توی خونه من یافت میشه و میشه گفت که یه خونه نسبتا تکمیله که با کمک پدرم تکمیل شده. ماشین هم ندارم و اگر لازم باشه دوباره میخرم. همین.
@ : الان به غیر از درآمدت از پدرت هم کمک میگیری ؟
ک : نخیر آقای.... به هیچ عنوان.
@ : ببین آقا کامران. هر خاواده ای رسم و رسوم خودش رو داره. ما نه شیر بها میگیریم و نه چیز دیگه. برامون هم مهم نیست که مهر دخترمون زیاد باشه و یا کم فقط یه چیزی رو از دامادم انتظار دارم. و اون اینه که اگر قراره به من نوعی احترام گذاشته بشه باید همون مقدار هم به دخترم احترام گذاشته بشه. فقط یه قول مردونه میخوام که سعیت رو بکنی برای دختر من یه زندگی متوسط درست کنی و تا آخر عمرتون در کنار هم زندگی کنید. این تنها خواسته من و مادر ص هستش از شما.
ک : شما مطمئن باشید دختر شما نازک تر از گل از من نمیشنوه. اینو یه مرد جوان بهتون قول میده.
با این حرفم تیمسار سرش رو به علامت تایید حرفهای من تکون داد.
@ : آفرین پسر خوب. ما قبل از اینکه بیاید اینجا با ص صحبتهامون رو کردیم و دختر من شما رو خیلی قبول داره. پس ما هم با نظر دخترمون موافق میشیم و شما رو به عنوان عضو جدید خانواده قبول میکنیم. حالا دیگه من یه پسر به نام کامران هم دارم.
ک : من از اطمینان شما ممنونم و امیدوارم که جواب اطمینانتون رو به خوبی بدم.
@ : ایشالا. دخترم ص بیا از مهمونها پذیرایی کن بابا.
غرق در لذت بودم. تمام ترسی که داشتم از بین رفت و من به آرامشی مطلق دست پیدا کردم. آرامشی بی نهایت دلچسب و خواستنی. ص اومد داخل و بعد از جمع کردن استکانها دوباره با چای تازه دم برگشت و شروع کرد از ما پذیرایی کردن. چقدر دلم میخواست اون لحظه تنها میبودیم و من عاشقانه ص رو در آغوش میکشیدم و به خودم فشارش میدادم. دیگه تا حدودی ص برای من شده بود و من به گوهری که چشمم بهش بود دست پیدا کرده بودم. بعد از پذیرایی قرار و مدارها گذاشته شد تا با بابام در میون گذاشته بشه و قرار بر این شد که در ایام عید با بابام دوباره برای صحبتهای نهایی به خونه ص شون بریم و همونجا دیگه ما رسما زن و شوهر بشیم و به قول بعضیا گفتنی مثل دو کبوتر عاشق بریم تو آشیانمون. بعد از خداحافظی از خانواده ص اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. داداشم دست انداخت گردنم و از صورتم یه ماچ کرد.
# : خوشحالم که بالاخره تو هم داری سرو سامون میگیری. کاش مامان هم بود و این روز رو میدید.
با گفتن این حرف زخم کهنه ای که تو سینه داشتم سر باز کرد و بدون توجه به حضور چندین غریبه تو جمع اشک تو چشام جمع شد و بالاخره بغضم ترکید. اشک به پهنای صورتم پایین میومد و هیچ چیز جلودارم نبود. خیلی دلم برای مادرم تنگ شده بود. کاش بود و دامادی من رو میدید. چقدر دوست داشتم ص رو بهش نشون بدم و بهش بگم مامانی اینم عروست, اینم عروسی که دوست داشتی داشته باشی. ولی افسوس و صد افسوس که این آرزو چیزی جز حسرت بر دل زخمی من جایی باقی نذاشت.
ت : بس کن کامی. خجالت بکش مرد که گریه نمیکنه.
# : حالا من یه چیزی گفتم تو چرا اینقدر زود جوش آوردی داداشی.
یکم سر به سرم گذاشتن و تا حالم اومد سر جاش.خدا نصیب هیچ کس نکنه ولی بی مادری یکی از سخت ترین دردهای این دنیای لعنتیه. ایشالا که سایه پدر مادرتون همیشه بالای سرتون باشه و چتر حمایتشون رو سرتون باز باشه و غم این عزیزان رو نبینید که میتونم بگم یکی از سخت ترین دردهاست.بعد از اینکه یه کم سرحال اومدم از داداشم پرسیدم : داداش چطور بود؟؟؟
# : کی ؟ ص؟؟
ک : نه پس باباش.
# : آدم خوبی بود.خیلی باهاش حال کردم.
ک : کیو میگی؟؟؟
# : مگه راجع به بابای ص نپرسیدی؟؟؟
ک : جون داداش اذیت نکن منظورم ص بود.
# : به پای هم پیر بشید. دختره خوبیه فکر نمیکردم تو کج سلیقه یه همچین دختری گیرت بیاد.
زن داداشم هم گفت : آره. کامی خیلی نازه.
تو دلم گفتم : بعدا معلوم میشه کدومتون به اونیکی زورش میچربه. شب دراز است و قلندر بیدار.
ک : ممنونم, نظر لطفتونه. مرسی از همتون که اومدید و پشتم رو خالی نکردید.
# : این چه حرفیه بچه جان. وظیفه امون بوده. باید از عمو جان تشکر کنی.
ت : از این حرفها نزنید که بهم بر میخوره. منم وظیفه ام بوده شماها مثل بچه های خودم هستید.
ک : دست شما درد نکنه دیگه. مردونگی ما رو بردی زیر علامت سوال عمو جان.
ت : اوه اوه. بچه زبونش باز شد دوباره. تا چند دقیقه پیش مثل قناری رفته بود تو لک. حالا بلبل زبونی میکنه.
با این حرفش همشون زدن زیر خنده وشروع کردن به مسخره کردن من. ولی من داشتم به چیزهای دیگه ای که مغزم رو مشغول خودش کرده بود فکر میکردم.آینده؟؟
0 نظرات:
ارسال یک نظر